من از برق نگاهت می گریزم من از موی سیاهت می گریزم برای آنکه اشکت را نبینم همین حالا ز آهت می گریزم برای آنکه نفرینم نگویی ز بغض و ناله هایت می گریزم برای آن که خورشیدم بمانی من از شکل چو ماهت می گریزم برایم نامه دادی من چه گویم؟ که از آن نامه هایت می گریزم نوشتی عشق بازاری ندارد من از طرز نگاهت می گریزم نوشتی خسته ای از عشق و مستی من از آن شکو ه هایت می گریزم نوشتی می گریزی از من و دل من اما پا به پایت می گریزم |
ای قلب من بارانی ات کردند و رفتند
کنج قفس زندانی ات کردند و رفتند در سایه های شب تو را تنها نوشتند سرشار سرگردانی ات کردند و رفتند احساس پاکت را همه تکفیر کردند محکومِ بی ایمانی ات کردند و رفتند هرشب تورا دعوت به بزم تازه کردند در بزمشان قربانی ات کردند و رفتند زخمی که رستم از شَغاد قصه اش خورد مبنای این ویرانی ات کردند و رفتند |
شب به یاد و فکر تو خوابم نمیره فکر تو از خاطر من بیرون نمیره شبها به یاد عشق تو خوابم نمیره فکر تو از یاد دلم بیرون نمیره |
عشق مثل ساعت شني است |
اینو خیلی دوست دارم.میدونم شماهم دوسش دارین
مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش! این وزن آواز من است عشقی که گرم و شدید است زود می سوزد و خاموش می شود من سرمای تو را نمی خواهم و نه ضعف یا گستاخی ات را عشقی که دیر بپاید, شتابی ندارد گویی که برای همه عمر , وقت دارد. مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش! این وزن آواز من است اگر مرا بسیار دوست بداری شاید حس تو صادقانه نباشد کمتر دوستم بدار تا عشقت به پایان نرسد من به کم هم قانعم و اگر عشق تو اندک, اما صادقانه باشد من راضی ام دوستی پایدار از هر چیزی بالاتر است مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش! این وزن آواز من است بگو تا زمانی که زنده ای, دوستم داری! و من تمام عشق خود را به تو پیشکش می کنم تا زمانی که زندگی باقی است هرگز تو را فریب می دهم چه اکنون و چه بعد از مرگ همیشه با تو صادق خواهم ماند و امروز در بهار جوانی ام عشقم به تو اطمینان می بخشد مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش! این وزن آواز من است عشق پایدار, لطیف و ملایم است و در طول عمر, ثابت قدم با تاش صادقانه چنین عشقی به من هدیه کن و من با جان خود از آن نگهداری خواهم کرد در خشکی یا دریا در هر جا و در هر آب و هوا عشق پایدار, ثابت و همیشگی است مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش! این وزن آواز من است همان گونه که وزن زندگی است... اسم اینو نمی دونم پس بهش میگیم شاعر گمنام |
یادم رفت بهت بگم که لاله ی ناز منی یادم رفت تو عاشقی تو اوج پرواز منی این دل سر سپرده ام لایق عشق تو نبود آنچه تو را نگفتمت ای کاش یادم بود |
شبي آرام بود و من چون هميشه غرق رويايت دو چشم عاشقم را دوخته بر آسمان من امشب انتظار بودنت را مي كشم كاش من عطر قدومت را ميان اين نسيم مملو از گريه ميان ابر هاي مملو از فرياد رعد و برق يا باران كاش من عطر قدومت را دوباره مي چشيدم خدايا چه سرد است من اما همه دردم بي حضورت بي صدايت اي سراپا همه خوبي همه عشق همه باران همه ياس اي حضور تو حضور باغها اي كه عطر بدنت همچو صد جرعه شراب مست گرداند من من عاشق من ديوانه تو، من بي مي مست كاش امشب بودي من برايت حرف دارم سالها من تو را مي خواهم من تو را مي خوانم من فقط با غم تو غمگينم من فقط گهگاهي نيمه شب مي خوابم ورنه هر شب تنها بي تو خوابم هيچ است كاش يك شب و فقط يك شب زود باز هم گرم حضورت سرد چشمانم را غرق رويا مي كرد بخواب اي نازنينم مهربانم دلنشينم منم من عاشقت آرام باش اي بهترينم من اينجا مست مستم مست و بي پروا شبانگاهان منم گرماي عشقت را درون قلبم خواهان همان شبها كه من مست حضور تو نياز تو دو چشم دلنواز تو خيابان را چو مستان نعره زن طي مي كنم شايد تو را در حاله اي از نور من ديدم ولي اي كاش مي بودي و من نعره زن از مستي عشق تو اينجا باز در كنج قفس رويا نمي چيدم من اينجا كنج زندان پر عطش پر عشق يا ديوانه ام اين را نمي دانم فقط ميدانم اي تنها حضور بي حضور اي كه آغشته به تو دستان افكارم در اين دنياي پر رنگ و رياي بي نفس بي عشق بي پرواز با دل با نفس با عشق با پرواز تو را من دوست ميدارم...... |
یک باره رفت آن همه سرمستی یک باره مرد آن همه شادابی می سوزم ـ ای کجایی کز بوسه بر کام تشنه بزنی آبی ؟ |
آبي بلند را مي انديشم، و هياهوي سبز پائين را ترسان از سايه خويش، به ني زار آمده ام تهي بالا مي ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو مي رود. دشمني كو، تا مرا از من بركند؟ نفرين به زيست: تپش كور! دچار بودن گشتم، و شبيخوني بود . نفرين ! هستي مرا بر چين، اي ندانم چه خدايي موهوم ! نيزه من، مرمر بس تن را شكافت و چه سود، كه اين غم را نتوان سينه دريد . نفرين به زيست: دلهره شيرين ! نيزه ام - يار بيراهه هاي خطر- را تن مي شكنم . صداي شكست، در تهي حادثه مي پيچد . ني ها بهم مي سايد . ترنم سبز مي شكافد: نگاه زني، چون خوابي گوارا، به چشمانم مي نشيند. ترس بي سلاح مرا از پاي مي فكند. من - نيزه دار كهن - آتش مي شوم. او - دشمن زيبا - شبنم نوازش مي افشاند. دستم را مي گيرد و ما - دو مردم روزگاران كهن - مي گذريم. به ني ها تن مي ساييم، و به لالايي سبزشان، گهواره روان را نوسان مي دهيم. آبي بلند، خلوت ما را مي آرايد سهراب |
در شب کوچک من،افسوس
باد با برگ درختان ميلادي دارد در شب کوچک من دلهره ي ويراني ست وزش ظلمت را مي شنوي؟ من غريبانه به اين خوش بختي مي نگرم من به نوميدي خود معتادم گوش کن وزش ظلمت را مي شنوي؟ در شب اکنون چيزي مي گذرد ماه سرخ است و مشوش و بر اين بام که هر لحظه در او بيم فرو ريختن است ابرها،هم چون انبوه عزاداران لحظه ي باريدن را گويي منتظرند لحظه اي و پس از آن،هيچ پشت اين پنجره شب دارد مي لرزد و زمين دارد باز مي ماند از چرخش پشت اين پنجره يک نامعلوم نگران من و توست اي سراپايت سبز دست هايت را چون خاطره اي سوزان،در دستان عاشق من بگذار و لبانت را چون حسي گرم از هستي به نوازش هاي لب هاي عاشق من بسپار باد ما را خواهد برد باد ما را خواهد برد |
اکنون ساعت 08:22 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)