پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

behnam5555 09-19-2010 07:25 AM


گفتی که نخواهیم ترا گر بت چینی
ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی
بر آتش تیزم بنشانی بنشینم
بر دیده‌ی خویشت بنشانم ننشینی
ای بس که بجویی تو مرا باز نیابی
ای بس که بپویی و مرا باز نبینی
با من به زبانی و به دل باد گرانی
هم دوست‌تر از من نبود هر که گزینی
من بر سر صلحم تو چرا جنگ گزینی
من بر سر مهرم تو چرا بر سر کینی
گویی دگری گیر مها شرط نباشد
تو یار نخستین من و باز پسینی

سنایی

behnam5555 09-19-2010 07:28 AM


ای صبا قصه‌ی عشاق بر یار بگو
خبری از من دلداده به دلدار بگو
از رسانیدن پیغام رهی عار مدار
به گلستان چو درآیی سخن خار بگو
چون به حضرت رسی امسال، بدان راحت جان
آنچه از رنج رسیدست به من پار، بگو
ور به قانون ادب بر در او ره یابی
با شفا یک دو سخن از من بیمار بگو
خبر آدم سرگشته به رضوان برسان
قصه‌ی بلبل شوریده به گلزار بگو
چون بدان خسرو شیرین ملاحت برسی
بیتکی چندش ازین مخزن اسرار بگو
غزلی کز من گوینده سماعت باشد
به اصولی که در آن طبع کند کار بگو
ور بپرسد که به رویم نگرانی دارد
شعف بنده بدان طلعت و دیدار بگو
خادمانی که در آن پرده‌ی عزت باشند
در اگر بر تو ببندند ز دیوار بگو
ور بدانی که دوم بار نیابی فرصت
وقت اگر دست دهد جمله به یک بار بگو
کای ازو روی نهان کرده چو اصحاب الکهف!
او سگ تست مرانش ز در غار بگو
سیف فرغانی بی روی تو تا کی گوید
ای صبا قصه‌ی عشاق بر یار بگو

SonBol 09-22-2010 01:31 PM

ماه من غصه نخور زندگی جزر و مد داره
دنیامون یه عالمه ،آدم خوب و بد داره

ماه من غصه نخور همه که دشمن نمیشن
همه که پر ترک مث من و تو نمیشن

.http://img-fan.theonering.net/rolozo...aid/Sorrow.jpg
.
.
ماه من غصه نخور،گریه پناه آدماس
ترو تازه موندن گل ماله اشک شبنما س

ماه من غصه نخور زندگی خوب داره و زشت
خدا رو چه دیدی شاید فردامون باشه بهشت

ماه من غصه نخور پنجره مون بازه هنوز
باغچه مون غرق گلای عاشق ناز هنوز

ماه من غصه نخور باز داره فصل سیب میشه
میدونم گاهی آدم تو وطنش غریب میشه

ماه من غصه نخور ماها که تب نمیکنن
ماها که از آدم ها کمک طلب نمیکنن

ماه من غصه نخور شمدونیا صورتی ان
دلایی که بشکنن چون عاشق قیمتی ان

ماه من غصه نخور سبک میشی بارون بیاد
توی عاشقی باید نترسی از کم و زیاد

ماه من غصه نخور خاطره هامون کودکن
توی این قصه دلا یه وقتایی عروسکن

ماه من غصه نخور بازی زمین خوردن داره
کار دنیا همینه تولد و مردن داره

ماه من غصه نخور تاب بازی افتادن داره
زندگی شکستن و دوباره دل دادن داره

ماه من غصه نخور گلا میان عیادتت
به نتیجه میرسه آخر یه روز عبادتت

ماه من غصه نخور خیلیا تنهان مث تو
خیلیا با زخمای عاشقی آشنان مث تو

ماه من غصه نخور زندگی بی غم نمیشه
اونیکه غصه نداشته باشه آدم نمیشه

ماه من غصه نخور حافظ واست وا میکنم
شعرشو میخونم و تورو مداوا میکنم

ماه من غصه نخور دنیا رو بسپار به خدا
هردومون دعا کنیم تو هم جدا منم جدا

behnam5555 09-22-2010 08:53 PM

هنوز . . .


هنوز میشه تو چشات خیلی چیزارو پیدا کرد



میشه با گرگر دست های تو خیلی کارا کرد



میشه تو چشم های تو گم شد و مرد



میشه دریا رو به بغض تو سپرد



میشه با پشم تو رنگ ها رو شناخت



میشه بهترین ترانه ها رو ساخت



میشه تو چشم تو آتیش بازی کرد



میشه با چشم تو تیر اندازی کرد



نگو دیره ، من از این فاصله ها بد جوری گریه م می گیره



نگو دیره ، من از این بی خودی ها بد جوری گریه م می گیره



داره گریه م می گیره



آره گیره م می گیره



میشه هر قصید رو با چشم تو اندازه کرد



میشه با چشم های تو قدیمی ها رو تازه کرد



همه کاشی کاری ها ، ترانه ها



همه ماشین دودی ها ، مثنوی ها



میشه فریاد زد و رفت تا ته دشت



میشه دریا شد و از خشکی گذشت



نگو دیره ، من از این فاصله ها بد جوری گریه م می گیره



نگو دیره ، من از این بی خودی ها بد جوری گریه م می گیره



داره گریه م می گیره



آره گیره م می گیره



شهیار قنبری



ساقي 09-24-2010 06:24 PM

خیزید که تا بر شب مهتاب زنیم
بر باغ گل و نرگس بیخواب زنیم

کشتی دو سه ماه بر سر یخ راندیم
وقت است برادران که بر آب زنیم

در آتش خویش چون دمی جوش کنم
خواهم که دمی ترا فراموش کنم

گیرم جانی که عقل بیهوش کند
در جام درآئی و ترا نوش کنم

در باغ شدم صبوح و گل می‌چیدم
وز دیدن باغبان همی ترسیدم

شیرین سخنی ز باغبان بشنیدم
گل را چه محل که باغ را بخشیدم

در بحر خیال غرقه‌ی گردابم
نی بلکه به بحر میکشد سیلابم

ای دیده نمی‌خواب من بنده‌ی آنک
در خواب بدانست که من در خوابم

در چنگ توام بتا در آن چنگ خوشم
گر جنگ کنی بکن در آن جنگ خوشم

ننگست ملامت بره عشق ترا
من نام گرو کردم و با ننگ خوشم

در دور سپهر و مهر ساقی ماییم
سرمست مدام اشتیاقی ماییم

در آینه وجود کردیم نگاه
ماییم و نماییم که باقی ماییم




..... مولوی ....

ساقي 09-24-2010 06:25 PM

خیزید که تا بر شب مهتاب زنیم
بر باغ گل و نرگس بیخواب زنیم

کشتی دو سه ماه بر سر یخ راندیم
وقت است برادران که بر آب زنیم

در آتش خویش چون دمی جوش کنم
خواهم که دمی ترا فراموش کنم

گیرم جانی که عقل بیهوش کند
در جام درآئی و ترا نوش کنم

در باغ شدم صبوح و گل می‌چیدم
وز دیدن باغبان همی ترسیدم

شیرین سخنی ز باغبان بشنیدم
گل را چه محل که باغ را بخشیدم

در بحر خیال غرقه‌ی گردابم
نی بلکه به بحر میکشد سیلابم

ای دیده نمی‌خواب من بنده‌ی آنک
در خواب بدانست که من در خوابم

در چنگ توام بتا در آن چنگ خوشم
گر جنگ کنی بکن در آن جنگ خوشم

ننگست ملامت بره عشق ترا
من نام گرو کردم و با ننگ خوشم

در دور سپهر و مهر ساقی ماییم
سرمست مدام اشتیاقی ماییم

در آینه وجود کردیم نگاه
ماییم و نماییم که باقی ماییم




..... مولوی ....

dear59 09-24-2010 06:53 PM



روزی اگر از چشمهایت رو بگردانم،


از آفتاب و ماه بر می گردد ایمانم



آن وقت ،حتی آینه آیینه ی من نیست


در جزر و مد اشک،می میرند چشمانم



من ماهی تنگ دهان کوچکت هستم


دور از نفسهای تو من زنده نمی مانم



یادم نیاور...نه...نیاور روز مرگم را


این قدر ازپایان خوشبختی نترسانم



ساکت نمان و دستهایت را نگیر از من


من طالع ناخوانده ی برگ درختانم



پاییز با من نیست و سردم نخواهد شد


تا پشت خطهای کف دست تو پنهانم



...حالا بخند و خیره شو در صورت خیسم


آرام در گهواره ی دستت بخوابانم



آرام در چشمان رویاییت غرقم کن


ابرم کن و دور سر دنیا بچرخانم



می خواهم ابر چشمهای آبی ات باشم


خورشید آبی سوز من باش و نبارانم



من خوابگرد خسته ی آغوش تو هستم


از خواب،بیدارم نخواهی کرد...


... می دانم


shokofe 09-27-2010 09:11 AM

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پُر از خاطرات تَرَک خورده ایم
از شادروان قیصر امين پور




shokofe 10-02-2010 11:15 AM

یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی

بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را

اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی

که گردونها و گیتی‌هاست ملک آن جهانی را


چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان

مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را


مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری

به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را


به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو

که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را


ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی

بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را



dear59 10-02-2010 11:23 AM

تو واقعا چته ...!!!
 
گاهی اوقات احتیاج به یه آدمی داری
یه دوستی كه وایسه روبروت
كه توی چشمات نگاه كنه و محكم بزنه توی گوشتو دستت رو بذاری
روی گونه ت و دوباره نگاش كنی ببینی كه خشمگینه
ببینی كه از
دستت عصبانیه
توی اخم صورتش ببینی كه دوستت داره
ببینی كه دوستته
كه نگاش كنی همون جوری كه دستت روی صورتته
كه اون بهش كشیده زدهكه بهت بگه:" تو چته؟بسه
به خودت بیا
توچته! "
كه سرت فریاد بكشه
كه تو یهو بلرزی
كه بری بغلش
كه بغلت كنه
همون دستی كه كوبید توی صورتت رو
بذاره روی سرت
توی موهات
كه سرت رو فشار بده توی گودی شونه ش
كه تو چشماتو ببندی
روی شونه ش گریه كنی
بلرزی
و با خودت فكر كنی كه :
" تو واقعا چته ...!!! "

behnam5555 10-03-2010 09:17 AM



چو از سر بگویم بود سرور او

چو من دل بجویم بود دلبر او

چو در مجلس آیم شرابست و نقل

چودر گلشن آیم بود عبهراو

چو درکان روم او عقیق است ولعل

چودر بحرآیم بود گوهر او

چودر دشت آیم بود روضه او

چو وا چرخ آیم بود اختر او

چو در رزم آیم به وقت قتال

بود صف نگهداروسرلشکر او

چو در بزم آیم به وقت نشاط

بود ساقی و مطرب وساغر او

چو نامه نویسم سوی دوستان

بود کاغذ وخامه ومحبر او

چو بیدار گردم بودهوشم او

چوخوابم بیاید به خواب اندر او

چو جویم برای غزل قافیه

به خاطر بود قافیه گستراو

تو چندانکه برتر نظر می کنی

از آن برترتو بود برتر او

برو ترک گفتار و دفتر بگو

که آن به که هر باشد ترا دفتراو

خمش کن که هر شش جهت نور اوست

وزین شش جهت بگذری داور او

behnam5555 10-03-2010 09:19 AM




شعری زیبا از مولوی...


ای برده اختیارم تو اختیار مایی

من شاخ زعفرانم تولاله زار مایی


گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد

غم این قدر نداندکاخر تو یار مایی


من باغ و بوستانم سوزیده خزانم

باغ مرا بخندان کاخربهار مایی


گفتا تو چنگ مایی وندر ترنگ مایی

پس چیست زاری تو چون در کنارمایی


گفتم ز هر خیالی دردسرست ما را

گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی


سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم

گفت ارچه در خماری نی در خمار مایی


گفتم چو چرخ گردان والله که بی قرارم

گفت ارچه بی قراری نی بی قرار مایی


شکرلبش بگفتم لب را گزید یعنی

آن راز را نهان کن چون رازدار مایی


ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه

آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی


تو مرغ آسمانی نی مرخ خاکدانی

تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی


از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته

تو نور کردگاری یا کردگار مایی


از آب و گل بزادی در آتشی فتادی

سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی


اینجا دوی نگنجد این ما و تو چه باشد

این هر دو را یکی دان چون در شمارمایی


خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی

مسپار جان به هر کس چون جانسپارمایی




behnam5555 10-03-2010 09:20 AM

گفتى که مى‌بوسم تو را، گفتم تمنا مى‌کنم
گفتى اگر بیند کسى، گفتم که حاشا مى‌کنم

گفتى ز بخت بد اگر ناگه رقیبت آید ز در
گفتم که با افسون گرى او را ز سر وا مى‌کنم

گفتى که تلخى‌هاى مى گر ناگوار افتد مرا
گفتم که با نوش ِ لبم آن را گوارا مى‌کنم

گفتى چه مى‌بینى بگو در چشم چون آیینه‌ام
گفتم که من خود را در او عریان تماشا مى‌کنم

گفتى که از بى‌طاقتى دل قصد یغما مى‌کند
گفتم که با یغماگران بارى مدارا مى‌کنم

گفتى که پیوند تو را با نقد هستى مى‌خرم
گفتم که ارزان تر از این من با تو سودا مى‌کنم

گفتى اگر از کوى خود روزى تو را گویم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا مى‌کنم

گفتى اگر از پاى خود زنجیر عشقت وا کنم
گفتم ز تو دیوانه تر دانى که پیدا مى‌کنم

سیمین بهبهانی

فرانک 10-03-2010 02:53 PM

در این خاک زرخیز ایران زمین
*
نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
**
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
**
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
**
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما
که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان
**
چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟
**
خرد را فکندیم این سان زکار
**
نبود این چنین کشور و دین ما
**
کجا رفت آیین دیرین ما؟
**
به یزدان که این کشور آباد بود
**
همه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند
**
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
**
کجا این سر انجام بد داشتیم
**
بسوزد در آتش گرت جان و تن
**
به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم
*

*فردوسی*

خش 10-03-2010 04:29 PM

من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست
بر درش برگ گلی می کوبم
کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو
هر کسی می خواهد وارد خانه پر عشق و صفامان گردد
یک سبد بوی گل سرخ به ما هدیه کند
شرط وارد گشتن شستشوی دلهاست
شرط آن داشتن یک دل بی رنگ وریاست
روی آن با قلم سبز بهار می نویسیم
ای یار خانه دوستی ما اینجاست...........

ساقي 10-04-2010 06:36 PM

جان من ! جام مّی وساقی وجانانه کجاست
 

جان من ! جام مّی وساقی وجانانه کجاست



اینهمه بردر میخانه نشستیم, چه شد؟
بغض دل, بر لب پیمانه شکستیم ,چه شد؟
از خود ودیر مغان گاه گُسستیم ,چه شد؟
عهد با دلبر جانانه که بستیم ,چه شد؟

اینهمه از سر تدبیر وخرد نیز نبود
بر همه هستی ما شور دل انگیز نبود
غم بدل, پای کشان ,رفته شکستیم ,چه شد؟
زندگی غیر همان, درد غم انگیز نبود

قدرِ دانائی خود هیچ ندانیم چرا ؟
بی خرد, پای,دراین دشت کشانیم چرا؟
ناتوان ازچه شده قلب ودل ودیده ی ما ؟
دیده ودل ز چه بر نور خدائی نرسانیم؟ چرا؟

«عقل »! ما را بدرِ خانِ خدا میخواند
«چون خدا, عقل وخرد داده وُ خود میداند
اشرف روی زمینیم!... چرا منتظریم؟!
تا به کی «عمر» مگر روی زمین میماند؟!

این پریشانی ما,ا از سر نادانی ماست
ناتوان بودن ما در َسر انسانی ماست
تا نباشد خردی ,عقل کجا راه برد؟!
بی خرد ماندنِ ما, مایه ی ویرانی ماست

جان من ! جام مّی وساقی وجانانه کجاست
تا نباشد دلخوش لذت پیمانه کجاست؟
ما دراین میکده گر, خوار نشینیم , رواست
بی وضوِدل وجان,لذت ِمستانه, کجاست؟

بّه که برپا شده در راه دگر پای نهیم
وندرین غصه سرا بّه که زغمها برهیم
بی خدا کوردلی با دل وچشم ونگهیم
بّه که درروح وروان ,« عشق خدا » جا بدهیم




{پپوله}

فرزانه شیدا



ساقي 10-04-2010 06:39 PM

اندرین دهر , هر آن کس به دلی چون دل بست
 
اندرین دهر , هر آن کس به دلی چون دل بست



جام عشقی, چو به میخانه زدستانم رست
ناگهان شیشه ی دل نیز چو پیمانه, شکست
گفت با من لبِ آن ساقی پیمانه بدست
اندرین دهر , هر آن کس به دلی چون دل بست
دم اول دلِ شیدا شد و مست
دم دوم ز همه خلق گُسست
آخرین دم ,لب پیمانه قسم خورد ونشست!!!




{پپوله}

فرزانه شیدا



shokofe 10-05-2010 12:28 PM

باز پاييز :53:

فصل برگ وباد وبرگ وباد
فصل نيمكت
فصل مشق وعشق وانار
فصل باز باران با ترانه با گوهر هاي فراوان
فصل چتر وخيس
فصل شيدايي وانتظارومهرگان
فصل يلدا
فصل چله
پاييز پادشاه فصل ها:)


بانوی کرد تبار 10-05-2010 12:50 PM

این شعر زیبا تقدیم به تمام شیرزنان کرد ایران زمین:)
 


... تو زنی مردانه ای، سالاری و از مرد هم پیشی.
جامه جنست زن است، اما
درد و غیرت در تو دارد ریشه ای دیرین.
کم مبین خود را، که از بسیار هم بیشی.
گوهر غیرت گرامی دار، ای غمگین.
مرد، یا سالار زن، باید بدانی این ،
کاندرین روزان صدره تیره تر از شب،
اهل غیرت روزیش درد است.
خواه در هر جامه، وز هر جنس،
درد قوت غالب مرد است...

(( باز در آنجا چه غوغائی ست؟ ))
(( باز پرسیدم چه بلوائی ست ؟ ))

گرچه بیرون ست ازین پر چین و (( بند )) اما
نیست چندان دور.
آنچه آن جا بگذرد، اغلب
می توان دید و شنید، الا
آن که خواهند از کسان مستور.

باز می پرسم، چه غوغائی ست ؟
در کنار آن اطاق سرخ، آن فرجام (( منصوری ))
باز هم گویا
شیونی، جمعی، تماشائی ست.
آن چه می آید به گوش، از آن نه چندان دور
شیونی از مادری، کامل زن ست انگار،
باغ و بستان سوخته ی کاشانه بر بادی ست.
آن چه می آید به چشم، اما
سر و قدی، شاخ شمشادی ست.
اینک از آن جا
پیش می آید که گوید چیست،
آن دو مو، سر پاسبان ترک ما، با چشم نمناکش.
پس ببین آن جا چه ها رفته ست
که دل یک تکه سنگ سخت هم سوزد،
او شکسته بسته می گوید سخن، با لحن غمناکش :

(( پیر زن ، یک ماه پیش از این
به ملاقات پسر آمد
دید او را... و نصیحت ها... ولی بی فایده سوی
(( وطن )) برگشت.
_ سوی ده یا ایلی از اطراف کرمانشاه_

پیرزن برگشت.
تا که تمهیدی کند، فکری کند، شاید
که جوانش را
از خر شیطان فرود آرد.
رفت
تا بیاید با عروس خود
که از آن زندانی یک دنده طفلی در شکم دارد.

در همین مدت قضایا (( طور دیگر )) شد.
پیرزن، بدبخت، این نوبت
با عروس باردار خود به دیدار پسر آمد.
حیف، اما حیف!
چند روزی از (( قضایا )) دیر تر ... ))

با توام من ، آی دخترجان !
شیردختر، ای شکوفه ی میوه دار ایل !
تیهوی شاهین شکار کرد!
که به تاری از کمند گیسویت گیری
صد چنان سهراب یل را ، آن که نتوانست
نازنین گردآفرید گرد.
گرچه دانم گریه تسکین می دهد دردت،
لیک دختر جان ! نبیتم رو بگردانی به گرییدن.
هی، بگردم قد و بالا، سرو بستانت!
من نمی خواهم ببیند دشمن بی رحم نامردم
قطره ای هم اشک وحشت پای چشمانت.
آن دو آهویی که می دانم
که دو ببر خشمگین دارند، در زنجیر مژگانت.

هی بگردم دخترم را، دختر با غیرتم، هم میهن کردم!
من یقین دارم که می بینی
کاین زمان آبشخور ما ، از چه رود بی سر و پایی ست؟
و کشان ما را به سوی خویش
چه لجن در ذات، دریایی ست؟
خوب می دانم، که دانی خوب
که چه بد دهری و دنیایی ست.
با شبی چونین
در کمین ما چه بد روزی و فردایی ست.

تو زنی مردانه ای، سالاری و از مرد هم پیشی.
جامه جنست زن است، اما
درد و غیرت در تو دارد ریشه ای دیرین.
کم مبین خود را، که از بسیار هم بیشی.
گوهر غیرت گرامی دار، ای غمگین.
مرد، یا سالار زن، باید بدانی این ،
کاندرین روزان صدره تیره تر از شب،
اهل غیرت روزیش درد است.
خواه در هر جامه، وز هر جنس،
درد قوت غالب مرد است.

بازمانده زآن جوانمرد، آنچه دادندت عزیزش دار
گرچه کتف آرا و سر پیچ و کمربندی،
لیک میراث از دلیری بی هماورد است.
آن که در دنیای نامرد حقیقتهای امروزین
مرد و مردی راستین باشد
رستم افسانه اش، زالی به ناوردست.

گر پسر زادی، کمربند پدر بسپار و وادارش
همچو مردانه و بی باک بربندد.
ور دگر زادی، بگو او نیز
گر به سر خواهد پیچاک پدر بندد،
ماده شیری با خاطر، بی خوف باشد، تا که آن میراث
بر سر و گردن چو یال شیر نر بندد.

دخترم! ای دختر کرد، ای گرانمایه
یادگار آن شهید، آن پهلوان با توست.
قصر شیرین جوانی، ای بهین تندیسه جان دار زیبائی
بیستون غیرت کرمانشهان با توست.
قدر بشناس و گرامی دار، دختر جان
نطفه یک قهرمان با توست!

imann 10-05-2010 05:48 PM

مرا ان شب مچل کردی و رفتی
رقیبم را بغل کردی و رفتی

مرا اهل دوا و چای پر رنگ
مرا اهل غزل کردی و رفتی

حضورت اعتبار بازیم بود
چکم را بی محل کردی و رفتی

حواسم حین بازی مان کجا رفت
اتل کردم متل کردی و رفتی

تو هر چه با من بیچاره کردی
شب ماه عسل کردی و رفتی

من عادت کرده بودم به دماغت
دماغت را عمل کردی و رفتی
{جشن پتو}

BaHaReH 10-06-2010 11:57 AM

زیر باران بیا قدم بزنیم
حرف نشنیده ای بهم بزنیم
نو بگوییم و نو بیندیشیم
عادت کهنه را بهم بزنیم
و ز باران کمی بیاموزیم
که بباریم و حرف کم بزنیم
کم بباریم اگر...ولی همه جا
عالمی را به چهره نم بزنیم
چتر را تا کنیم و خیس شویم
لحظه ای پشت پا به غم بزنیم
قلم زندگی به دست دل است
زندگی را بیا رقم بزنیم
"سالکم" قطره ها در انتظار تو اند
زیر باران بیا قدم بزنیم

behnam5555 10-07-2010 07:54 AM

لاله رخا سمن برا سرو روان کیستی
سنگ‌دلا، ستم‌گرا، آفت جان کیستی
تیر قدیکمان کشی زهره رخی و مهوشی
جانت فدا که بس خوشی جان و جهان کیستی
از گل سرخرسته‌ای نرگس دسته بسته‌ای
نرخ شکر شکسته‌ای پسته دهان کیستی
ای تو به دلبریسمر، شیفته‌ی رخت قمر
بسته به کوه بر کمر، موی میان کیستی
دام نهاده می‌رویمست ز باده می‌روی
مشت گشاده می‌روی سخت کمان کیستی
شهد و شکر لبان تو جملهجهان از آن تو
در عجبم به جان تو تاخود از آن کیستی

عشوه دادستی که من در بی‌وفایی نیستم
بس کن آخر بس کن آخر روستایینیستم
چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند
چون مرا گویی که دربند جدایینیستم
من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان
من ز هر بادی نگردم من هوایینیستم
من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس
زانک من جان غریبم این سرایینیستم
ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم
خود بگو من کدخدایم من خدایینیستم
من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد
غرقه‌ام در بحر و دربند سقایینیستم
در غم آنم که او خود را نماید بی‌حجاب
هیچ اندربند خویش و خودنمایینیستم

چون طفل اشک پرده در راز نیستم
از من مپوش راز که غماز نیستم
درانتظار اینکه مگر خواندم شبی
یک شب نشد که گوش بر آواز نیستم
بیخود مرا حکایتاو چیست بر زبان
گر در خیال آن بت طناز نیستم
در بزم عشق نرد مرادینمی‌زدم
زانرو که چون رقیب دغا باز نیستم
گر ترک خانمان نکنم از برایتو
وحشی رند خانه برانداز نیستم

ای ترک دلستان ز شبستان کیستی
خوش دلبری، ندانم جانان کیستی
بس نادرهنگاری، بس بوالعجب بتی
ما را بگو که لعبت خندان کیستی
ای آنکه در صحیفه‌ی حسنآیتی شدی
گوئی کز ایزد آمده در شان کیستی
ای تازه گلبنی که شکفتی به ماهدی
با این نسیم خوش ز گلستان کیستی
از کافری به سوی مسلمانی آمدی
اینجابرای غارت ایمان کیستی
جهان‌ها در آرزوی تو می‌بگسلد ز هم
چون گویمت کهبسته‌ی پیمان کیستی
دوش از برم برفتی و بر خوان نیامدی
امشب بگو کجائی ومهمان کیستی
خاقانی آن توست بهر موجبی که هست
معلوم کن ورا که تو خود ز آنکیستی

ای همه راحت روان، سرو روان کیستی
ملک تو شد جهان جان، جان و جهانکیستی
اینت جمال دلبری مثل تو کس ندیده‌ام
هیچ ندانم ای پسر تا تو از آنکیستی
از لب همچو شکرت پر گهر است عالمی
ای گهر شریف جان گوهر کانکیستی
بی تو چو جان و دل توی سیر شدم ز جان و دل
ای دل و جان من بگو تا دلوجان کیستی
ای زده راه بر دلم نرگس نیم مست تو
رهزن دل شدی مرا روح روانکیستی
عطار از هوای خود سود و زیان ز دست داد
از پی وصل و هجر خود سود و زیانکیستی


sharareh1 10-07-2010 12:29 PM

هرجایی


از پيش من برو كه دل آزارم
ناپايدار و سست و گنه كارم
در كنج سينه يك دل ديوانه
در كنج دل هزار هوس دارم

قلب تو پاك و دامن من ناپاك
من شاهدم به خلوت بيگانه
تو از شراب بوسه من مستی
من سر خوش از شرابم و پيمانه

چشمان من هزار زبان دارد
من ساقيم به محفل سرمستان
تا كی ز درد عشق سخن گوئی
گر بوسه خواهی از لب من، بستان

عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابيده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است كه می بارد
بر سنگلاخ قلب گنه كاری

من ظلمت و تباهی جاويدم
تو آفتاب روشن اميدی
برجانم، ای فروغ سعادتبخش
دير است اين زمان، كه تو تابيدی

دير آمدی و دامنم از كف رفت
دير آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم

behnam5555 10-08-2010 01:22 AM




شعر زیبای حمید مصدق و جواب زیبای فروغ به او ...



"حميد مصدق خرداد 1343"

تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت



"جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق"

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت



forrest 10-08-2010 10:15 AM

ما نمی توانیم با هم باشیم

تو گربه قصابی، من گربه سرگردان کوچه ها
تو از ظرف لعابی می خوری
من از دهان شیر
تو خواب عشق می بینی، من خواب استخوان
اما کار تو هم چندان آسان نیست عزیز
دشوار است هر روز خدا دم جنباندن!
اورهان ولی

behnam5555 10-09-2010 10:16 PM

مـــــــاه مهــــر ..."
 
بــــــوی مـــــــاه مهــــر ..."

فقط بوی ماه مهر نبود...
دلهره های ناتمام شب هم بود...
عشق کیف و بوی ورق کتابهایت و پاکن میلان...
مداد شمعی های از کمر شکسته و کج کوله ات...
دعوای ساندیس و پشمک...
نیمکتهایی که صدای قیژ قیژشان تمامی نداشت...
کیف همکلاسی ات که همیشه سد راه نگاه های دزدکی ات بود
نامه های توی جامیزت هم بود...
ضربدرهایی که مبصر انگار روی روح و جسمت میکشید...
یک بوی دیگر هم بود..
بوی گچهایی که تو صورتی اش را دوست داشتی...
صدای اشنای قدمهای مراقب که تنت را میلرزاند...
درد تلخ خط کشهای چوبی...
صدای شق لیوان تاشو...
بوی صابون کاغذی...
خنده های مستانه ی زنگ ورزش و شعر هایی که بلد بودی...
"عمو زنجیر باف" دستمال پشت سر کی بندازم"
پول خورد های دوست داشتنی و ساندویچهای کثیف...
روپوشهای یک رنگ و یک شکل...
تصمیم لعنتی کبری و چوپان بخت برگشته ی دروغگو..
پرتقال فروشی پرتقالهایش از قرار...
پیکی که تو هیچ وقت به "لبخندهایش" نخندیدی...
خودکار قرمز معلمت...
....بودند...بودند...بودند و تو هیچوقت بودنشان را
نفهمیدی...همانجور که رفتنشان را نفهمیدی

behnam5555 10-10-2010 09:12 PM




ای خداوند!

به علمای ما مسئولیت

و به عوام ما علم

و به مومنان ما روشنایی

و به روشنفکران ما ایمان

و به متعصبین ما فهم

و به فهمیدگان ما تعصب

و به زنان ما شعور

و به مردان ما شرف

و به پیران ما آگاهی

و به جوانان ما اصالت

و به اساتید ما عقیده

و به دانشجویان ما نیز عقیده

و به خفتگان ما بیداری

و به دینداران ما دین

و به نویسندگان ما تعهد

و به هنرمندان ما درد

و به شاعران ما شعور

و به محققان ما هدف

و به نومیدان ما امید

و به ضعیفان ما نیرو

و به محافظه کاران ما گشتاخی

و به نشستگان ما قیام

و به راکدان ما تکان

و به مردگان ما حیات

و به کوران ما نگاه

و به خاموشان ما فریاد

و به مسلمانان ما قرآن

و به شیعیان ما علی(ع)

و به فرقه های ما وحدت

و به حسودان ما شفا

و به خودبینان ما انصاف

و به فحاشان ما ادب

و به مجاهدان ما صبر

و به مردم ما خودآگاهی

و به همه ملت ما همت، تصمیم و استعداد فداکاری

و شایستگی نجات و عزت

ببخش
دکتر شریعتی

تقدیر 10-10-2010 11:44 PM

عشق...
 
عشق
آغوش من نیست
که آنگاه که نمي گشایمش
رؤیای شبهای دربدر اضطراب تو باشد
و آنگاه که می گشا یمش
تلخی تنباکو
بردهان گس کابوس دیده ای.
ـ ویرانی تصویرمقدس مریمی
که انکار هماغوشی اش
مسیح را
فرزند خدا میکندـ.

عشق ، منم
فریادی ایستاده
بر چارچوب اتاقی کوچک
ـ آن اُمیدی که ترا
در بستر انتظار
به شوق دیدار سپیده دم
گوش به زنگ فردا
از پهلویی
به پهلویی
می غلطاندـ.
عشق،
منم
پلی اُستوار
که جزیرهُ ی سرد آرامش را
به وسوسهُ ی تجربهُ ی آنسوی
جهان گسترده می خواند.

عشق
منم
ترانه ای که بهانه های کودکی ات را
به پسندی دلنشین
بدل میکند.

بانگی دلنواز
که گوشهای ترا
گرم مینوازد
سرمایی دلپذیر
که پشت ترا
با شوقی شگفت
می لرزاند
تلنگری بر چهره ی خامِ جوانی ات
که به چشم بر هم زدنی
از تو
مردی می سازد.
عشق
رؤیای آغوش من نیست
به هنگام
که کورسوئی از آن سوی افق
پیدا نیست.
عشق منم
عطوفتی
که ترا در می یابد
آنگاه
که چشمانت
پرنده ای سرگردان می شود
ـ آن پرنده ی تازه پا
که از جذبه ی سربر کشیدنِ گل سپید کوچکی
به بُهت می نشیند ـ.

عشق
آغوش گشوده ی من نیست
به هنگام
که نیاز تو
کودکی می شود
تشنه ی نوازشهای دستان مادری من
عشق منم
قله ای سرفراز
که ترا
از عمق دره های دور به خود میخواند
به هنگام
که رنج جهان تازه ی راههای پیچ در پیچ
ترا در خود گم میکند.
عشق
وسوسه ی دندانهای بهم فشرده ی تو نیست
بازویی نیست
که بر شانه ای فرود آید
جسمی نیست
که بر جسمی خم شود
دانه ای نیست
که به سودای آفریدن جوانه ای
به خاک بسپاری
و نه آن لبان سرخ
که به لبان نیمه باز اشتیاق تو
پاسخ گوید.
عشق
منم
آوازی که در نبض تو می زند
وزش نسیمی
در نیزاری
دشتی فراخ
که تو بر آن
گام می نهی
به هنگام
که تحمل ثانیه ها
از حوصله بیرون میشود.
عشق
منم
ـ عریانی آن حقیقتی
که تو بر آن
دیده فرو می بندی ـ .

ستاره ای روشن
که بر راه تو می تابد
که اگر نادیده از آن درگذری
آنگاه که خاموشی
جهان ترا
در بر گیرد
در گذرت
جز کرم شبتابی
نمی یابی...!

فرگل 10-11-2010 09:09 AM

دلم براي کسي تنگ است که آفتاب صداقت را
.
.
.
به ميهماني گلهاي باغ مي آورد

و گيسوان بلندش را به بادها مي داد

و دستهاي سپيدش را به آب مي بخشيد

دلم براي کسي تنگ است

که چشمهاي قشنگش را

به عمق آبي درياي واژگون مي دوخت

و شعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند

دلم براي کسي تنگ است

که همچو کودک معصومي

دلش براي دلم مي سوخت

و مهرباني را نثار من مي کرد

دلم براي کسي تنگ است

که تا شمال ترين شمال با من رفت

و در جنوب ترين جنوب با من بود

کسي که بي من ماند

کسي که با من نيست

کسي که . . .

- دگر کافي ست.



حميد مصدق

imann 10-11-2010 09:55 AM

آخــــر صنـــما بيــــا ومــــا را بنـــواز
از عشق تو گشته ام كنون غرق نياز
بيچــاره ام و چــاره كــارم يـك نــــاز
ای چاره کار من کنون چاره بساز

behnam5555 10-11-2010 03:35 PM


جام عشق

ساقي بيا که موسم عيش و طرب نماند
جاي اميد از ثلاثه دارم رطب نماند

مي ده که در نهايت وصلت رسيم وبس
در منتهاي حيرت وعريان عجب نماند

گشتم اسير خمس و نگشتي رقيب من
بانگ جرس که داشتم اکنون رطب نماند

ما والي جسيم خرابات گشته ايم
يک نکته زنفحه ذات و نسب نماند


behnam5555 10-11-2010 03:37 PM


عشق يار

اي دل بيا که ذوق محبت نشد تمام
صياد در کمين فکندي مرا به دام


ما را هواي سير سمرقند در سر دارد
کابل دهيم گرچه مرادم شود تمام

در بوستان وصل مرا سرو رهبر است
آن خوش ربا که کند بي خبر مدام

اوصاف گل زبلبل بيدل توان شنيد
شه را بجزکه باز نديده کسي مقام

راهي که بود پيش بگيرد از سرم
يا رب به لطف خويش رسانم بدان نظام


تقدیر 10-12-2010 11:29 PM

برایم مداد بیاور مداد سیاه
می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم

تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها
نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
می‌خواهم ... بدوزمش به سق
... اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !
صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه می‌زنندم
بغضم را در گلو خفه کنم
یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم!

شعری از غاده السمان

behnam5555 10-14-2010 09:31 PM





شور آفرین

ایرج عبادی

مرا از عمق معابد تنهایی
از دیوار و سنگ و سنگواره
و سنگ چین دیروز
رها کن!
اینجا
اینهمه سبز ر یخته در گلدان احساست
آسفالت و کارخانه و خیابان را
در آپارتمانهای نا مهربان می پیچد
و کنار سبز ترین سبزی حادثه عشق
تنت بید مجنون را ورق می زند!
این گیسوی سبز رها در یورش لامپ های پروانه
آغوش رهای موج خواستن را
در نور و آب پرتاب می کند
نگاهی که پرندگان را بال میرنند
بال بالی در بال همیشه ی پرواز
از کدام قبله ی بی شن و ماسه آمده ای
آ
ف
ت
ا
ب
که نام طلوع و شراب هزار ساله را مانی؟
بوسه و بودا را روی میز می چینی
یک
دو
سه
یعنی که همسفر سفر پیچ های سفالین
عمرم شده ای!
اینهمه چشمک نورانی ریخته در گنبد و مناره های شب
ریخته در من و
ریخته در عطر تو
طلای عشقت نمی شود
اینمه شب ، یلدای شور آفرین
لحظه های توامان دست ماه و قلب ستاره
پشه بندبستر رویا را آذین می زند
اینجا
نهالی از درخت باستانی یکی شدن
جوانه را می نویسد
تا گذار دستهای زرد و خشک را
در کوچه ها سبز و سبز تر کند!


یلدای 88 سنندج


behnam5555 10-14-2010 09:33 PM


سفر

ایرج عبادی

سفری باید کرد
بروم
ار لب چشمه ی عشقی که درین نزدیکی ست
کوزه ای پر بکنم
دستهایم را از آب ریاحین سحر
غسل دهم
اسب خود را دور از باغچه تنهایی
با ساده ترین برگ زمین زین بزنم
بروم
از چمن زاری که خار ندارد گلهاش
نبزه ای بر گیرم
و به اندازه گلگونی امید
ز اجساد اقاقی خنجری شکل دهم
باغ من هیچ گلش قرمز نیست
بروم تا دل این آبی ژرف
و به چینم گل بی باور فروردین را
چشمهایی لب جو غمگینند
بروم پای سپیدار پری زاد شفق
و بیارم با خود هیات شادی را
بروم
تا به کبوتر
که در آن فاصله هاست
عرضحالی بدهم
و بگویم به پوپک ، قاصد
هیچ آگه هستی
باغ ما نیز پرپر شده است.


تیر ماه 51 تهران


behnam5555 10-18-2010 04:53 PM

بازم دلم گرفته
یاد ایوم قدیم کردم
یاد بچگیا
یاد ماهی قرمز و اون فواره ها
یاد قصه های مادربزرگ
که کجاها ما رو میبرد
ولی افسوس که عمرش به دنیا نیست انگار
یهو دلم هوای کوچه های خاکی
اون اسمون ابی
شبای پر ستاره
اون روزگاری که غصه نداره افتاد
دل رفت و رفت تا رسید به اونجایی که عشق حرمتی داشت
سفره هامون کوچیک بود ولی نون تو سفره برکتی داشت
اگه غصه ای تو دلا بود میرفت
کینه رو جاش نمیذاشت
دلم یاد عاشقای سر به زیر
نصیحت پدر بزرگ که میگفت
اگه داشتی دستی بگیر
یاد اون لحظه که داشت میمرد
دستشو گرفتم گفتم
تو رو خدا بابا نمیر
دلم یاد اون رفیقای قدیمی که دیگه شبیهشونو نمیبینیم
یادش بخیر که اون روزا عشق حرمتی داشت
قصه شیرین و فرهاد تو دل مردم جایی داشت
بهار که از راه میرسید
با دستاش تو باغچه گل اقاقی میکاشت
یادش بخیر قدیما
وقتی دلت میگرفت
یه گرامافونی بود
رو طاقچه کنار قران مجید
دیوان حافظی بود
نگات به صورت پدر که می افتاد
رو لباش خنده ای بود
ولی افسوس که دیگه گذشته ها گذشته
هر کی رفت بر نگشته
دلکم دیگه بسه
تو هم بیدار شو
کجای کاری
انگار توی بیداری خوابی

behnam5555 10-18-2010 04:55 PM


هدیه!"
خطی بر آسمان میکشم و ستاره ای از کنج این شکاف میچکد بر زمین...
در این شب تابستانی نسیم به زحمت بر صورتم میبارد...
آژیر آسمان نواخته میشود!
در میان نقطه های دفترم گم میشوم...
ستاره هایی که دیگر پر نور شده اند بازهم چشمهایم را به آسمان میدوزند که فرار تصمیم کبرای زندگی ام میشود؛
فرار زیر آسمان کبود!
مخفیانه میگریزم
به آهستگی
قدمهایم شمرده میشود
و اکنون در حال دویدنم!
نفس کم آورده ام،
باز هم شمرده
بازهم آهسته
و آهسته تر...
که از خستگی بر زمین غلط میخورم و نگاهم به آسمان گره میخورد...
آسمان وصله دار!
قلم را دوباره در دست گرفته ام
این بار پنج خط پی در پی!
ستاره ای که تقدیم آسمان خواهم کرد...
...
بازهم خطی بر آسمان میکشم...
و از کنج شکافش ستاره ام را "هدیه" میدهم!!



behnam5555 10-18-2010 04:56 PM



یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز میشود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار میکند
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
من از دیار عروسکها می ایم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میز های مدرسه مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند
من از میان
ریشه های گیاهان گوشتخوار می ایم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود هیچ چیز بجز تیک تک ساعت دیواری
دریافتم باید باید باید
دیوانه وار دوست بدارم
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
کنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده که دیوار رابرای برگهای جوانش
معنی کند
از اینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
ایا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنها تر از تو نیست ؟
پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند ؟
این انفجار های پیاپی
و ابرهای مسموم
ایا طنین اینه های مقدس هستند ؟
ای دوست ای برادر ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس
همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
ایا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خک شد جوانی من بود ؟
ایا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟
حس میکنم که وقت گذشته ست
حس میکنم که لحظه سهم من از برگهای تاریخ است
حس میکنم که میز فاصله ی کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
ایا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟
حرفی بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم


شعر از فروغ فرحزاد

behnam5555 10-18-2010 04:59 PM

خاطره ....
 


خاطره ء یک روز تابستانی

امروز آسمان بی ستاره است،
حتی از تابش نور نزدیکترین ستاره به منظومه ء شمسی هم بی نصیب است!
امروز آسمان هم مثل دلم بارانیست،
مثل چشمانم،
مثل...
از سرمای باران،
سرمای دلم
وسرمای هوا رنج میبرم،چرا که گلویم میسوزد؛
و دلم میسوزد...
پاهایم یخ زده اند
حتی جوراب هم توان گرم کردنشان را ندارد...
چقدر دلم تنهاست،
چقدر دلسردم...
دلم حتی از پاهایم سردترست...
قطره های باران زودتر از اشکهایم برگ دفترم را خیس کرده اند؛
شاید آسمان تنهاتر از منست!!
بس که هوا مه آلودست حتی تپه ء روبرویمان در سپیدی این بوم نقاشی پنهان مانده است و گویی نقاش ماهری چون "خدا" ، این حیاط را همراه با همه ء درختانش نقاشی کرده است!
* * *
در هوای مه آلود چقدرخدا نزدیکمانست...
گویی آسمان در دست توست
و گویی خدای را میتوان در آن سوی آسمان جست...
کافیست دستت را بسویش دراز کنی!...
اما دست نگه دار...
پشیمان خواهی شد!
گویی خدا نمیخواهد او را در میان مه ها بجویی!!
او جایی فراتر از اینجاست!
همان لحظه دستت را میگشایی،در همان آن،
مه ناپدید میگردد و آسمان دور...
* * *
آسمان چقدر گریان است...
دفترم خیس خیس شده است!
* * *
دوباره همان صحنه ء گذشته؛
آسمان ابری،
تپه،
حیاط،
و یک دل بارانی!
صحنه ء تکراری این بوم چقدر آزار دهنده است!
از وقتی که آمدیم حتی یک روز خوب آفتابی هم نداشتیم،گویی آسمان با ما لج افتاده است!...
به منظره ء روبرو که مینگرم،چهارپایان ِ مشغول چریدن،ذهنم را به خود جلب میکنند...
برای آنها تنها یک چیز مهمست:
خوردن!
نه به آسمان کار دارند،
نه به اشکهایش!
و نه به این دل تنهایم که از دور حسرت بی خیالی آنانرا میخورد...
صدای صلابت رودخانه ء پایین حیاط،
این بوم تصویری را صوتی جلوه میدهد...
آه،
چقدر مه!...
گویی زمین فراتر از هر وقت مه آلودست...
آسمان زار زار میگرید...
صدای غرشش دل هر تنهایی را میلرزاند...
و آسمان چشمان من نیز میبارد...
* * *
در آن طرف حیاط به لباسم چشم میدوزم که از دیروز تا به حال،
بس که هوا بارانیست خیس مانده است...
گویی اشکان آسمان را پاک میکند!...
اما میدانم،
در برابر اشکان این دل تنها،
هیچ دستاری دوام نخواهد آورد!...
* * *
اینجا
همه از سرمای روزگار چشیده اند!
همه ء ما سرما خورده ایم!!
سرما را بیش از پیش در پاهایم حس میکنم،
چقدر هوا سردست!
طنین قرآن میوزد...
اذان در پیشست...
باید آماده ء نماز شوم،ولی دلم میخواهد بیشتر در این هوای سرد مه آلود با او تنها باشم...
دلم میخواهد بروی تپه ها روم...
گویی خدا به آنجا نزدیکترست...
* * *
امروز اینجا را ترک خواهم کرد...
چقدر بعدها حسرت بودن ِ حتی یک ثانیه ء دیگر آن را خواهم خورد...
با این همه میدانم،
وقتی در آنسوی دشت،سرمای این هوا را در ذهنم به تصویر کشم،
لحظه ای خود را سرزنش خواهم کرد...
الله اکبر...
الله اکبر...
اذان اینجاست و نماز در آنسوی وضو...
بالاخره آفتاب در حال تابیدنست...
* * *
مه ها دوباره می آیند و میروند و باز هوا میگیرد
اما از گریه ء آسمان خبری نیست...
صدای زنگوله ء چهارپایان طنین قشنگی را در خاطرم بجای میگذارد...
دیگر نه دل من گرفته است
و نه آسمان...
خورشید تشعشعات طلایی اش را بر سرمان میپاشد و همه جا رنگی نو به خود میگیرد...
دود بخاری ها هم فروکش کرده است...
گویی همه جانی تازه گرفته اند!
ساعاتی دیگر این دیار همیشه مقدس را ترگ میگویم...
دیگر نه کوهی در روبرویم قد علم کرده میبینم
و نه مه و هوای ابری...
نه آواز زنگوله ء چهارپایان
و نه صلابت رودخانه...
و دیگر اشکانم با اشکان آسمان درنخواهد آمیخت،
مگر در رویاهای بودنم در این دیار!
دیگر پرواز پروانه های سپید را بر روی این بوم همیشه پر از مه نخواهم دید
گویی رقص کنان بر همه ء برگهای درختان بوسه زده و آفتاب را به آنان نوید میدهند...
آواز پرندگان نیز در این جشن ِ تابش،
احساس آدمی را به حد کمال رسانده است...
هرگز نمیتوانم در دشت
یک آن،
این همه تلالؤ و درخشش عظیمترین ستاره ء این منظومه را بر روی برگها ببینم...
آری،اینجا همه چیز "خدا" را ستایش میکند؛
غرش آسمان،
نور خیره کننده ء خورشید،
صلابت آب رودخانه،
آواز زنگوله ها،
رقص پروانگان،
چهچهه ء پرندگان
و حتی خزیدن مارها بروی خاک نمور،که سینه ء سنگی اش سر نگه دار اشک های آسمان بود...!
* * *
پرواز پرنده ها آغاز میشود
از روی درختان گردوی این حیاط،
به تپه ء روبرو
یکیشان در رأس،
و باقی پشت سر او بر گوشه ء سنگی تپه،فرودی رویایی را به نمایش میگذارند...
گویی آسمان را آفتاب فراگرفته و گویی آفتاب با آنان نیز سازش کرده است...
در این چند روز یک بار پا به عرصه ء حیاط گذاشته ام و فندق و گردو،
خوش طعمترین میوه ء این فصل را با لذت خاصی زیر دندانهایم مزمزه کردم...
کلاغی آن طرفتر به دنبال باقی مانده ء غذایی کسانی که پا به عرصه تپه گذاردند و پاکی اش را به تمسخر گرفتند، میخورد...
دو کودک آن طرفتر شادمانه میخوانند و میرقصند...
و خبر ندارند در گذر این لحظه های ناب،هیچ چیز در خاطرشان باقی نخواهد ماند...
* * *
برای دومین بار پا به عرصه ء حیاط میگذارم...
طبیعت در دستان منست...
تپه پشت درختان جاخورده است...
تنها آواز زنگوله و ناله ء کودکی از خانه ای آن طرفتر بگوش میرسد...
با عطر نعنا مست میشوم...
از این دنیای سر سبز به عمق تخیل پر میکشم...
اما ناگهان با صدای مرغی،
پر و بال شکسته بر زمین میخورم...
در گوشه ای از حیاط،
قرمزی ِ گلهای رز چشمم را خیره میکند...
آیا بازهم لیاقت این زیبایی ها را خواهم داشت تا در آنها محو شوم؟!...
"طبیعت سبز سال دیگر برایم آغوش بگشا که از حالا آغوش گشوده ام..."
* * *
دم دمای غروبست...
امروز هم در حال تمام شدنست...
انبوهی از مه دوباره اطراف را پر کرده است و باز همان صحنه ء گذشته!
* * *
برای آخرین بار به حیاط میروم قدمهایم را مرور میکنم،
آخرین قدمها را...!
و ما در حال رفتنیم،
نزدیک اذانست...
و من ماه را در آسمان دیدم...!



boosal 10-18-2010 07:15 PM

برق در ایران باستان کشف شده بود!



برای نخستین بار،

آن زمان که پیرمردی نقاش...

تصویری از چشم های تو کشید!!!


اکنون ساعت 12:35 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)