پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   پارسی بگوییم (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=63)
-   -   نام شناسی و ریشه واژه ها (http://p30city.net/showthread.php?t=29749)

behnam5555 10-01-2011 02:59 PM

http://www.beytoote.com/images/banners/qeen.gif




سایه تان از سر ما کم نشود

درعبارت بالا معنی مجازی و استعاره ای سایه همان محبت و مرحمت و تلطف و توجه مخصوصی است که مقام بالاتر و مؤثرتر نسبت به کهتران و زیردستان مبذول می دارد . این عبارت بر اثر لطف سخن نه تنها به صورت امثله سائره درآمده بلکه دامنه آن به تعارفات روزمره نیز گسترش پیدا کرده ؛ در عصر حاضر هنگام احوالپرسی یا جدایی و خداحافظی از یکدیگر آن را مورد استفاده و اصطلاح قرار می دهند .
قبلاً گمان نمی رفت که این عبارت ریشه تاریخی داشته باشد ، ولی از آنجا که کمتر اصطلاحی بدون مأخذ و مستند تاریخی است ، ریشه تاریخی ضرب المثل مزبور نیز به دست آمد .
دیوژن یا دیوجانس از فلاسفه مشهور یونان است که در قرن ششم قبل از میلاد مسیح می زیست و محل سکونتش در منطقه ای به نام " کرانه " واقع در یکی از حومه های " کورنت " بوده است .
دیوژن پیرو فلسفه کلبی بود و چون کلبی ها معتقد بودند که : « غایت وجود در فضیلت و فضیلت در ترک تمتعات جسمانی و روحانی است . » به همین جهت دیوژن از دنیا و علایق دنیوی اعراض داشت و ثروت و رسوم و آداب اجتماعی را از آن جهت که تماماً اعتباری است به یک سو نهاده بود .
یعقوبی در مورد علت تسمیه کلب یا کلبی عقیده دیگری ابراز می کند : « پس به او گفتند چرا کلب نامیده شدی ؟ گفت برای آنکه من بر بدان فریاد می زنم و برای نیاکان تملق و فروتنی دارم و در بازارها جای می گزینم . »
به عبارت اخری کلبیون هیچ لذتی را بهتر از ترک لذات و نعمت های مادی و طبیعی نمی دانستند .
دیوژن با سر و پای برهنه و موی ژولیده در انظار ظاهر می شد و در رواق معبد می خوابید . غالب ساعات روز را دور از قیل و قال شهر و در زیر آسمان کبود آفتاب می گرفت و در آن سکوت و سکون به تفکر و تعمق می پرداخت . لباسش یک ردا و مأوایش یک خمره ( خم ) بود . فقط یک کاسه چوبین برای آشامیدن آب داشت ، که چون یک روز طفلی را دید که دو دستش را پر از آب کرده آن را آشامید ، در همان زمان کاسه چوبین را به دور انداخت و گفت : « این هم زیادی است ، می توان مانند این بچه آب خورد . »
بی اعتنایی او به مردم دنیا تا به حدی بود که در روز روشن فانوس به دست می گرفت و به جستجوی انسان می پرداخت . چنان که گویند : روزی بر بلندی ایستاده بود و به آواز می گفت : ای مردمان ! خلقی انبوه بنابر اعتقاد درباره او جمع آمدند . گفت : « من مردمان را خواندم ، نه شما را ! »
بی اعتنایی به مردم و بی ملاحظه سخن گفتن ، موجب شد که دیوژن را از شهر تبعید کردند . از آن به بعد آغوش طبیعت را بر مصاحبت مردم ترجیح داد و خم نشین شد . در همین دوران تبعیدی بود که کسی به طعن و تمسخر گفت : « دیوژن ؛ دیدی همشهریان ترا از شهر بیرون کردند ؟ » جواب داد : « نه ، چنین است . من آنها را در شهر گذاشتم » .
دیوژن همیشه با زبان طعن و شماتت با مردم برخورد می کرد ، « به قدری به مردم طعنه زده و گوشه و کنایه گفته که امروزه در اصطلاح فرنگیان دیوژنیسم به جای نیشغولی زدن مصطلح است . »
میرخواند از دیوژن چنین نقل می کند : « چون اسکندر را فتح شهری که مولد دیوجانس بود میسر شد به زیارت او رفت . حکیم را حقیر یافت ، پای بر وی زد و گفت : « برخیز که شهر تو در دست من مفتوح شد . » جواب داد که : « فتح امصار عادت شهریاران است و لگد زدن کار خران . »
به روایت دیگر : زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود ، شهرت وارستگی دیوژن را شنید و با شکوه و دبدبه سلطنتی به ملاقاتش رفت .
دیوژن که در آن موقع دراز کشیده بود و در مقابل تابش اشعه خورشید خود را گرم می کرد ، اعتنایی به اسکندر ننموده از جایش تکان نخورده است . اسکندر برآشفت و گفت : « مگر مرا نشناختی که احترام لازم به جای نیاوری ؟ » دیوژن با خونسردی جواب داد : « شناختم ، ولی از آنجا که بنده ای از بندگان من هستی ادای احترام را ضرور ندانستم . »
اسکندر توضیح بیشتر خواست . دیوژن گفت : « تو بنده حرص و آز و خشم و شهوت هستی ؛ در حالی که من این خواهش های نفس را بنده و مطیع خود ساختم . »
به قولی دیگر در جواب اسکندر گفت : « تو هر که باشی مقام و منزلت مرا نداری ، مگر جز این است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان یونان و مقدونیه هستی ؟ »
اسکندر تصدیق کرد ! دیوژن گفت : « بالاتر از مقام تو چیست ؟ »
اسکندر جواب داد : " هیچ " . دیوژن بلافاصله گفت : « من همان هیچ هستم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم ! »
اسکندر سر به زیر افکند و پس از لختی تفکر گفت : « دیوژن ، از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی می دهم . »
آن فیلسوف وارسته از جهان و جهانیان ، به اسکندر که در آن موقع بین او و آفتاب حایل شده بود ، گوشه چشمی انداخت و گفت : « سایه ات را از سرم کم کن . » به روایت دیگر گفت : « می خواهم سایه خود را از سرم کم کنی . »
این جمله به قدری در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بی اختیار فریاد زد : « اگر اسکندر نبودم ، می خواستم دیوژن باشم . »
باری ، عبارت بالا از آن تاریخ بصورت ضرب المثل درآمد ، با این تفاوت که دیوژن می خواست سایه مردم ، حتی اسکندر مقدونی از سرش کم شود ، ولی مردم روزگار علی الاکثر به این گونه سایه ها محتاج اند و کمال مطلوبشان این است که در زیر سایه ارباب قدرت و ثروت به سر برند .
او مردی بود که در طول زندگانی دراز خود ، هرگز گوهر آزادی و سبکباری را به جهانی نفروخت و پیش هیچ قدرتی سر فرود نیاورد . زر و زن و جاه در چشم او پست می نمود .
او پس از هشتاد سال عمر همان گونه که آزاد به دنیا آمده بود ، آزاد و رها از قید و بند و عاری از هر گونه تعلق با خوشرویی دنیا را بدرود گفت .

behnam5555 10-01-2011 03:00 PM

http://www.beytoote.com/images/banners/qeen.gif

روی یخ گرد و خاک بلند نکن

وقتی کسی بی خود و بی ‌جهت بهانه بگیرد این مثل را می ‌گویند .

روز های آخر زمستان بود و هنوز کوه ‌‌ها برف داشت و یخبندان بود ، چوپانی بز لاغر و لنگی را که نمی‌ توانست از کوره ‌راه‌ های یخ بسته کوه بگذرد در سر " چفت " ( آغل ) گذاشت تا حیوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد . عصر که می‌ شد و چوپان گله را از صحرا و کوه می ‌آورد این بز هم می ‌رفت توی رمه و قاطی آنها می‌ شد و شب را در " چفت " می ‌خوابید . یک روز که بز داشت دور و بر چفت می‌ چرید و سگ ‌‌ها هم آن طرف خوابیده بودند یک گرگ داشت از آنجا رد می ‌شد و بز را دید اما جرأت نکرد به او حمله کند چون می‌ دانست که سگ ‌های ده امانش نمی ‌دهند . ناچار فکری کرد و آرام ‌آرام پیش بز آمد و خیلی یواش‌ و آهسته بز را صدا کرد . بز گفت : " چیه ؟ چه می‌ خواهی ؟ " گرگ گفت : " اینجا نچر " بز گفت : " برای چه ؟ " گرگ گفت : " میدانی چون دیدم تو خیلی لاغری دلم به رحم آمد خواستم راهی به تو نشان بدهم که زود چاق بشوی " بز با خودش گفت : " شاید هم گرگ راست بگوید بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلکه از این لاغری و بیحالی بیرون بیایم " بعد از گرگ پرسید : " خب بگو ببینم چطور من می ‌تونم چاق بشم ؟ " گرگ گفت : " این زمین ، زمین وقف است و علفش ترا فربه و چاق نمی ‌کند ، راهش هم اینست که بروی بالای آن کوه که من الان از آنجا می ‌آیم و از علف ‌های سبز و تر و تازه آنجا بخوری من هم دارم می ‌روم به سفر ! " بز با خودش فکر کرد که خب گرگ که به سفر می‌ رود و آن طرف کوه هم رمه گوسفند ها و چوپان هست بهتر است که کمی صبر کنم وقتی گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفند ها برگردم .


گرگ که بز را در فکر دید فهمید که حیله ‌اش گرفته ، از بز خداحافظی کرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز کمین کرد . بز هم که دید گرگ راهش را گرفت و رفت خیالش راحت شد و شروع کرد از کوه بالا رفتن ، اما توی راه یک مرتبه دید که ای دل غافل گرگه دارد دنبالش می‌ آید . بز فکری کرد و ایستاد تا گرگ به او رسید . بز گفت : " می‌ دانم که می ‌خواهی مرا بخوری ، من هم از دل و جان حاضرم چون که از زندگیم سیر شده ‌ام ، فقط از تو می ‌خواهم که کمی صبر کنی تا بالای کوه برسیم و آنجا مرا بخوری ، چون که اگر بخواهی اینجا مرا بخوری نزدیک ده است و از سر و صدا و جیغ من سگ ‌‌ها می ‌آیند و نمی ‌گذارند مرا بخوری آن وقت ، هم تو چیزی گیرت نمی ‌آید و هم من این وسط نفله می ‌شوم اگر جیغ هم نکشم نمی ‌شود آخر جان است بادمجان که نیست ! " گرگ دید نه بابا بز هم حرف ناحسابی نمی ‌زند . خلاصه شرطش را قبول کرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا کردند از کوه بالا رفتن ، گرگ که دید نزدیک است بالای کوه برسند شروع کرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد که " یخ سرگرد نده " بز که فهمید گرگ دنبال بهانه است با مهربانی گفت : " ای گرگ من که می‌ دانم خوراک تو هستم ، تو خودت هم که می ‌دانی هر چه به قله کوه برسیم امن‌ تر است پس چرا عجله می ‌کنی من که گفتم از زنده بودن سیر شدم و گرنه همان پایین کوه جیغ می ‌کشیدم و سگ ‌‌ها به سرعت می‌ ریختند " . گرگ گفت : " آخه کمی یواش برو ، گرد و خاک نکن نزدیکه چشمای من کور بشه " . بز گفت : " آی گرگ ! روی یخ راه رفتن که گرد نداره ، بیجا بهانه نگیر " خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر کوه برسند .


اما گرگ از پشت سرش ترس داشت که مبادا سگ‌ های ده از کار او خبردار شده باشند و دنبالش بیایند و هر چند قدمی که می ‌رفت نگاهی به پشت سرش می‌ کرد بز هم که می‌ دانست چوپان و گوسفند ها سر کوه هستند دنبال فرصتی بود تا فرار کند . تا اینکه وقتی باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه کند بزه تمام زورش را داد به پاهایش و فرار کرد و خودش را به گله رساند . سگ‌ های گله هم افتادند دنبال گرگ و فراریش دادند . بز با خودش عهد کرد که دیگر به حرف دیگران گوش نکند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگیرد . فردای آن روز همان گرگ بز را دید که باز در جای دیروزی می‌ چرد . با خودش گفت : " اینجا گرگ زیاد است او که مرا نمی ‌شناسد می‌ روم پیشش شاید امروز او را گول بزنم ولی دیگر به او مجال نمی ‌دهم که فرار کند" .


با این فکر رفت پیش بز ، بز هم که از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمی زد که مثلاً گرگ را نمی ‌شناسد . گرگ گفت : " آهای بز ! اینجا ملک وقفه ، بهتره اینجا نچری بری جای دیگه " . بز گفت : " من حرف تو را باور نمی ‌کنم مگر به یک شرط ، اگر شرط مرا قبول کنی آن وقت هر جا که بگی میرم " گرگ گفت : " شرط تو چیه ؟ " بز گفت : " اگر حاضر بشی و بری روی آن تنور گرم و دو دستت را یک بار در لب آن به زمین بزنی و قسم بخوری که این ملک وقفی است آن وقت من حرفت را باور می‌ کنم " . گرگ گفت : " خب اینکه کاری نداره " و به سر تنور رفت تا قسم بخورد ، زیر چشمی هم اطراف را می ‌پایید که نکند سگ ‌‌ها یک مرتبه به او حمله کنند غافل از اینکه یک سگ قوی بزرگ داخل تنور خوابیده است همین که رفت سر تنور و دست ‌هایش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگی که توی تنور خوابیده بود از خواب بیدار شد و به گرگ حمله کرد . سگ‌ های ده هم رسیدند و او را پاره‌ پاره کردند .



behnam5555 10-01-2011 03:02 PM

دیزی می غلتد درش را پیدا می کند

این مثل مترادف است با مثل فارسی كور كور را می‌جوید آب گودال را و هر وقت دو نفر همدیگر را پیدا می‌كنند و با هم دمخور و مأنوس می‌شوند مردم درباره آنان این مثل را می‌زنند.
در زمان‌های بسیار قدیم در آذربایجان دو خانواده بودند كه یكی از آنها یك دختر داشت به اسم چؤلمك (دیزی) و دیگری یك پسر داشت به اسم دوواق (در دیزی) كه این دو عاشق و خاطرخواه هم بودند. اما چون بین آن دو خانواده دشمنی ایلی و طایفه‌ای بود این پسر و دختر نمی‌توانستند به هم برسند. تا اینكه دوواق از عشق چؤلمك سر به كوه و بیابان گذاشت.
عاقبت روزی از روزها قضا و قدر چؤلمك را به وصال دوواق رساند و این دو تا به هم رسیدند.


روایت دوم

دیزی غلتیده درش را پیدا كرده
این مثل در موردی گفته می‌شود كه دو نفر از حیث اخلاق و رفتار با هم خیلی جور دربیایند.
در زمان‌های قدیم مردی عالم و دانا به شهری می‌رفت. در راه یك مرد عامی با او همراه شد. مرد دانا از او پرسید: تو مرا خواهی برد یا من ترا؟ مرد فكری كرد و گفت: چه سؤال احمقانه‌ای اینكه دیگر من و تو ندارد. هر دو داریم می‌رویم. دانشمند خاموش شد. پس از طی مقداری راه به قبرستانی رسیدند. دانشمند اشاره به گورها كرد و پرسید: اینها مرده‌اند یا زنده‌اند؟ دومی باز سری جنباند و گفت: خب می‌بینی كه همه مرده‌اند. اگر زنده بودند كه پا می‌شدند و می‌رفتند خانه‌هایشان و بعد با خود گفت: امروز با چه مرد احمقی همسفرم. مرد دانشمند دوباره خاموش شد. به راه ادامه دادند تا نزدیكی‌های شهر دیدند كه مردم شهر گندم‌های سنبله‌دار را در یك جا انباشته‌اند. دانشمند از مرد پرسید: مردم شهر این گندم‌‌ها را خورده‌اند؟ مرد گفت: شما چقدر سؤال‌های بی‌سر و ته از آدم می‌كنید می‌بینید كه همه‌اش اینجاست. اگر خورده بودند كه اینجا نبود. دانشمند دیگر حرفی نزد تا به شهر رسیدند و دانشمند میهمان آن مرد شد.
مرد پیش زن و دخترش رفت و گفت: امروز یك میهمان خل و دیوانه‌ای به خانه آورده‌ام كه حرف‌های عجیب و غریب و بی‌سر و ته می‌زند. دختر او كه از عاقل‌ترین دختران زمان خود بود از پدرش پرسید: پدرجان میهمان چه سؤال‌هایی از شما كرده است؟ مرد گفت: وقتی راه افتادیم از من پرسید كه تو مرا می‌بری یا من ترا ببرم؟ دختر گفت: منظورش این بوده كه تو در راه قصه و حكایت خواهی گفت تا مشغول باشیم و رنج راه را حس نكنیم یا من بگویم؟ مرد انگشتی را گزید و تعجب كرد.
دختر گفت: سؤال دومش چه بود؟ مرد گفت: وقتی به قبرستان رسیدیم از من پرسید اینها مرده‌اند یا زنده‌اند؟ دختر گفت: منظورش این بوده كه آنها نام نیك از خود به جا گذاشته‌اند یا نه؟ اگر نام نیك از خود گذاشته باشند زنده‌اند وگرنه مرده حقیقی هستند. مرد بیشتر تعجب كرد و سؤال سوم را گفت و دختر جواب داد: منظورش این بوده كه گندم‌‌ها را قبلاً فروخته‌اند و پولش را خرج كرده‌اند یا نه؟ مرد شرم زده شد و پیش میهمان آمد و جواب سؤال‌‌ها را گفت.
مرد دانشمند پرسید: جواب این سؤال‌‌ها را چه كسی گفت؟ مرد جواب داد: دخترم. دانشمند از دختر او خواستگاری كرد و همان شب دختر را به عقد خود درآورد. وقتی مردم این قصه را شنیدند گفتند: گودوش دیغیر لانیب دوواغین تاپیب.


behnam5555 10-01-2011 03:04 PM


گرگ باران دیده

این ترکیب وصفی که اکنون به صورت ضرب المثل درآمده کنایه از افراد مجرب و آزموده است که گرم و سرد روزگار را چشیده ، نشیب و فراز زندگی را در نور دیده ، در بوته سختیها و دشواریها آبدیده شده باشند .

مثل بالا بیشتر درمحل ذم و کمتر به منظور مدح و ستایش به کار می رود . علامه دهخدا در مورد این مثل سائر و مصطلح معتقد است که :« گرگ بچه از باران می ترسد و در وقت باران از سوراخ خود بیرون نمی آید هرچند گرسنه و تشنه باشد ، اما چون گرگی بیرون خانه خود باشد و از اتفاقات ، او را باران درگیرد و ببیند از او آفتی و ضرری نمی رسد بار دیگر دلیر می شود و از باران خائف نمی گردد .»
اگر به همین دلیل و علت بسنده کنیم باید بگوییم گرگ بچه باران دیده ! نه گرگ باران دیده ، زیرا واژه گرگ در این ترکیب وصفی ناظر بر گرگهای بزرگ است که در صحاری و بیابانها به دنبال طعمه تلاش و دوندگی می کنند . اگر غرض و مقصود گرگ بچه بود اولاً گرگ بچه را به جای گرگ در مثل بالا به کار می بردند .
شادروان دکتر محمد معین هم در فرهنگ جامع و بی نظیر خود به نقل از سایر فرهنگها ذیل واژه گرگ راجع به ریشه این ضرب المثل می نویسد :« گویند گرگ از باران می ترسد و در باران از سوراخ خود بیرون نمی آید اما همین که در صحرا باشد و باران بخورد دیگر ترسش می ریزد .»
ولی از همه ی اینها محتمل تر « گرگ بالان دیده » میباشد که در اینجا معنی لغوی «بالان» به معنای دام و تله است . یعنی گرگی که یکبار در تله افتاده باشد و یا از دام و کمین شکارچی رسته باشد تجربه ای گرانبها دارد و بقولی دیگر گرفتار نخواهد شد

behnam5555 10-01-2011 03:05 PM

مجاهد روز شنبه

هرگاه کسی در کاری مهم و قابل توجه که دیگران انجام داده اند و او کمترین دخالتی در آن نداشت ولی با این وصف تظاهر کند که در آن کار مشارکت و اثر وجودی داشته است اهل اطلاع و اصطلاح بخصوص تهرانی های معمر و سالخورده چنین کسی را از ارباب تعریض و تمسخر مجاهد روز شنبه می گویند که البته دانستن ریشۀ تاریخی این عبارت مثلی را لازم و ضروری دانست تا اگر پژوهشگران جوان احیاناً با این ضرب المثل در مکالمه و محاوره برخورد نمایند از علت تسمیه و تمثیل آگاه باشند.
به طوری که می دانیم از امضای فرمان مشروطیت ایران از طرف مظفرالدین شاه قاجار در تاریخ چهاردهم جمادی الثانی 1324 هجری قمری و همچنین امضای قانون اساسی مشروطیت از طرف شاه و محمدعلی میرزای ولیعهد در تاریخ چهاردهم ذی القعدۀ همان سال که ده روز پس از این واقعه مظفرالدین شاه بدرود زندگی گفته است دیر زمانی نگذشته بود که محمدعلی شاه بنای مخالفت با مشروطیت ایران را گذاشته و آزادیخواهان را به عناوین مختلفه مورد ضرب و شتم و تبعید قرار داده افراد نامداری چون ملک المتکلمین و میرزا جهانگیر خان را نیز به قتل رسانیده است، سهل است برای برانداختن مجلس شورای ملی، آن را به توپ بست و چیزی نمانده بود که نهال نورس آزادی و آزادیخواهی از ریشه خشک شده پایه و اساس نوبنیاد آن از بیخ و بن برکنده شود ولی...
ولی هر چند که مشروطه خواهان در تهران به دست قزاقان لیاخوف و سربازان سیلاخوری سرکوب شدند ولی ابتدا در تبریز و سپس در رشت مجدداً نهضت مشروطه خواهی آغاز شد، نیروی عین الدوله را مجاهدان تبریز به فرماندهی ستارخان و باقرخان شکست دادند و محمدولی خان سپهسالار تنکابنی که از همکاری با عین الدوله سرباز زده به رشت بازگردید و اعلام آزادیخواهی کرده بود به همراهی سردار محیی معزالسلطان و میرزا کریمخان و یپرم و سالار فاتح و میرزا کوچک خان و جوانان آزادیخواه گیلان از راه قزوین به سمت تهران حرکت کرد.

اردوی بختیاری نیز به رهبری سردار اسعد حاج علیقلی خان بختیاری و فرماندهی امیر مجاهد و عزیزالله خان ایل بیگی و محمد جوادخان منتظم الدوله و سردار اقبال و ضیاء السلطان و مرتضی قلی خان و حاج ابوالفتح خان احمد خسروی سیف السلطنه شهر قم را تصرف کرده در بادامک به اردوی مجاهدان گیلان ملحق گردید.
این عده پس از چند جنگ و کروفری که با قوای دولتی کردند متفق القول و یک رأی شدند که سپاه دولتی را شبانه رها کنند و به تهران هجوم برند.به همین ترتیب عمل کردند ولی چون دروازه قزوین و جادۀ حضرت عبدالعظیم به وسیلۀ قوای دولتی مستحکم شده بود مجاهدان از طریق رباط کریم و کن به قریۀ طرشست رفتند و از دروازۀ بهجت آباد، کالج فعلی، که باز و بلامانع بود به شهر حمله کرده پس از جنگهای شدید سه روزه در حالی که فرماندهان دو نیروی اصفهان و گیلان پرچمهای سفید در دست داشته اند وارد پایتخت شده به بهارستان رفتند و حوضخانۀ بهارستان را محل کار خود قرار داده اند.
فی الجمله قوای دولتی منهزم گردید، محمدعلی شاه به سفارت روس پناهنده شد و قشون قزاق به سردستگی لیاخوف تسلیم گردید.آن گاه مجلس عالی مرکب از سردارارن مجاهدین و روحانیون و بازرگانان و آزادیخواهان و درباریان متمایل به آزادی تشکیل گردیده محمد علی شاه را از سلطنت خلع و پسر دوازده ساله اش احمد میرزا را به نام احمد شاه به پادشاهی انتخاب کرده عضدالملک رییس ایل قجر را نیز به نیابت سلطنت برگزیدند.
کاری به دنبالۀ مطلب نداریم زیرا این قصه سر دراز دارد و از حوصلۀ این مقال و موضوع مقاله هم خارج است.غرض این است که مجاهدین اصفهان و گیلان روز جمعه بیست و ششم رجب سال 1327 هجری قمری تهران را فتح کردند ولی صبح فردای آن روز یعنی روز شنبه که غائله خوابید و آبها از آسیاب افتاد به قول یکی از نویسندگان:
... یک عده از سودجویان بی ایمان که جز غارت و چپاول و استفاده از نام آزادیخواهی در آینده هدف و منظور دیگری نداشتند خود را مسلح ساختند و نام مجاهد روی خود گذاردند و خویشتن را شریک افتخارات مجاهدان واقعی روز جمعه که جان بر کف دست گرفته و برای نجات آزادی کشور فداکاری کرده بودند جلوه دادند.البته این موضوع بر مردم پوشیده نماند و به آنها نام مجاهدین روز شنبه دادند. اکنون به هر کس که در کار خطیر مهمی که به دست دیگران انجام گردیده و او در اجرای آن کمترین مداخله ای را نداشته و با این حال خود را شریک آن جلوه می دهد. به تمسخر و استهزا عنوان مجاهد روز شنبه می دهند.
آری، عنوان مجاهد روز شنبه از آن تاریخ که فرصت طلبان به سودجویی پرداخته اند ورد زبان گردید و بعد از آن واقعه نیز وقایع عدیده یکی پس از دیگری رخ داده افراد ابن الوقت که در حزب باد عضویت دائمی دارند! بر طبق همان مرام و مرامنامه! عمل کرده و می کنند.

هاتف اصفهانی می فرماید:


گر فاش شود عیوب پنهانی ما
ایوای به خجلت و پشیمانی ما

صائب هم چه خوب گفته:
یکرنگتر ز بیضه ندیدم بروزگار
چون پرده اش دریده شد، آنهم دورنگ بود

باید با آن شاعر ناشناخته همصدا شویم و بگوییم:
خود را بما چنانکه نبودی نموده ای
افسوس آنچنانکه نمودی، نبوده ای


behnam5555 10-01-2011 03:07 PM



مرغ از قفس پرید

در مبارزات سیاسی و نظامی واجتماعی اگر یکی از دو طرف متقابل و متخاصم احساس ضعف و زبونی کند و قبل از آنکه به دست مخالفان افتد میدان مبارزه را ترک گفته به محل امنی دور از چشم دشمنان پناه ببرد ظرفا و نکته سنجان، حتی همان جبهۀ مخالف که نقش خویش را برای دستگیری حریف بر آب می بینند از باب جد یا هزل می گویند: مرغ از قفس پرید. یعنی از چنگ ما خلاص شد و از دامی که برایش چیده بودیم در رفت.
این ضرب المثل که در چند سال اخیر گاهگاهی مورد استفاده قرار گرفته است در کشور انگلستان ریشه گرفته و داستان تاریخی شیرین و عبرت انگیزی دارد که احتمالاً به این شرح است:
در سال 1625 میلادی پس از جیمز اول پسرش پرنس ویلز به نام چارلز اول در بیست و پنج سالگی به جای پدر بر تخت سلطنت انگلستان نشست. در آغاز سلطنت گمان می رفت که چارلز شارل بر خلاف پدر به حکومت تمکین کند و مصوبات پارلمان را محترم شمارد ولی سه بار انحلال پارلمان انگلستان که به فرمان او انجام گرفت تصور هر گونه امید و خوشبینی را به یأس و بدبینی مبدل ساخت زیرا چارلز فقط به هنگام ضرورت و اضطرار و استقراض در مقام افتتاح مجلس بر می آمد و چون حاجت را مقرون اجابت نمی دید با توجه به کوچکترین مخالفتی که از طرف نمایندگان ابراز می شد مجلس را منحل و مخالفین را تحت فشار و شکنجه قرار می داد.
آخرین پارلمانی که در زمان سلطنت چارلز افتتاح شد از آن جهت که مدت سیزده سال (1640-1653 میلادی) به طول انجامید از طرف مردم و تاریخ نویسان به پارلمان طویل موسوم گردید.

نمایندگان این پارلمان از روز اول مصمم شدند که حکومت مطلقه را براندازند و مذهب انگلیس را به مذهب پوریتن (puritain، پوریتن ها قومی از مسیحیان هستند که به ظاهر انجیل عمل کنند و متعصب و متعبد باشند (نقل از: لغتنامۀ دهخدا).) تبدیل کنند لذا هنوز چند روز از افتتاح پارلمان نگذشته بود که استرافورد و لود دو نفر از وزرای متعصب حکومت استبدادی را به عنوان خیانت به پای محکمه کشیده اولی را فی المجلس سر بریدند و دومی چهار سال بعد به قتل رسید. آن گاه مجلس عامه برای آنکه دست چارلز را از انحلال پارلمان کوتاه کند قانونی گذرانید که به موجب آن شاه نمی توانست بدون اجازۀ مجلس امر به انحلال دهد. چندی بعد چون خیانت دیگری از چارلز دیدند و شورش کاتولیک مذهبان ایرلند را به تحریک نهایی او تشخیص دادند لذا قانونی گذرانده اختیار لشکرکشی و انتخاب افسران را هم از او سلب کردند.
چارلز اول چون پارلمان را کاملاً بر خود مسلط دید درصدد اعمال قدرت و ارعاب مخالفان برآمد و با وجود آنکه نمایندگان مجلس از هر جهت مصونیت داشته اند روزی بدون اطلاع قبلی به پارلمان رفت تا پنج نفر از سران مخالفان را دستگیر و توقیف نماید ولی چون نمایندگان مخالف قبلاً از جریان توطئه آگاه شده بودند آن روز را به مجلس نیامدند و خود را پنهان کردند یعنی در واقع: مرغان از قفس پریده بودند.
عبارت بالا از آن تاریخ به بعد در تمام جهان و به زبانهای مختلف ضرب المثل گردیده است.


behnam5555 10-01-2011 03:08 PM


حکیم باشی را دراز کنید

این عبارت مثلی از نظر معنی و مفهوم استعاره ای با ضرب المثل معروف گنه کرد در بلخ آهنگری مترادف است . مورد استفاده و استعمال آن هنگامی است که قادر زورمندی مرتکب جرم شود ولی ضعیف ناتوانی را مورد مواخذه قرار دهند و از او دیت جرم بستانند .
اما ریشه تاریخی آن : کریمخان زند سرسلسله دودمان زندیه مردی تنومند و قوی هیکل بود « شبها مجلس عیش می آراست و شراب می خورد و اندک می خوابید » همین افراط در شرابخواری و شب بیداریها آن هم در سنین کهولت موجب شد که غالباً اعتدال مزاج را از دست دهد و ضعف و بیماری بر او مستولی شود .
از قضا روزی بیمار شد و پزشک مخصوص را که لقب حکیم باشی داشت بر بالینش حاضر کردند . حکیم باشی چون پادشاه را معاینه کرد بیماری را ناشی از امتلای معده تشخیص داد و بر طبق معمول و امکانات آن عصرو زمان برای مریض یعنی پادشاه زند اماله تجویز کرد .
اماله ظاهراً وسیله ای بود برای تنقیه و لینت مزاج بود که در ادوار گذشته علی الاکثر درباره اطفال پرخور و شکمباره بخصوص آنهایی که غذاها و تنقلات ناجور می خوردند به کار میرفت . اماله آلتی به شکل قیف و دنباله آن دراز و نوکش کج است که بدان وسیله مایعات و داروهای آبکی را از پایین داخل امعاء و احشاء می کنند تا روده ها پاک شود و یبوست مزاج و هرگونه انتلای معده مرتفع گردد .
بزرگسالانی که دچار بیماریهای داخلی و یبوست و امتلای معده می شدند بیشتر با فلوس و انواع جوشانده خود را معالجه می کردند و اماله را به هر جهت و سببی که تصور شود خوش نداشتند و آن را بعضاً نوعی تحقیر و تخفیف تلقی می کردند .
وکیل الرعایا آن خان لر و متعصب که به همین جهات و ملاحظات ، اماله و شیاف و این گونه معالجات را به زعم خویش در شان مردان سپاهی به ویژه سلاطین و سرداران نمی دانست به شدت برآشفت و با خشونت فریاد زد :« کی اماله شود ؟»
طبیب ترسید بگوید شما ، گفت :« باید مرا اماله کنند تا خوب شوید .»
کریمخان زند به قدری عصبانی بود که بدون مطالعه « و شاید به منظور تنبیه و مجازات و اسائه ادبی که شده است » دستور داد « حکیم باشی را دراز و اماله کردند »!!
از قضای روزگار کریمخان زند بهبود یافت و احتیاج به تنقیه و اماله پیدا نکرد زیرا مرض چندان حاد و دشوار نبود ویحتمل همان جوش و خروش و حرارت و گرمی ناشی از ناراحتی اعصاب موجب دفع مرض و بیماری شده باشد .
در هر صورت این اقدام و تدبیر خان زند را به فال نیک ! گرفتند و از آن به بعد « هروقت کریمخان زند بیمار می شد طبیب نگون بخت مجبور بود اماله گردد !!» و یا به اصطلاح معروف حکیم باشی را دراز می کردند و این عبارت از آن تاریخ ضرب المثل شد .

behnam5555 10-01-2011 03:10 PM

http://www.beytoote.com/images/banners/qeen.gif
در یمنی پیش منی

وقتی که شدت عشق و علاقه به مرحلۀ غایت و نهایت برسد عاشق واقعی جز معشوق نمی بیند و چیزی را درک نمی کند. برای این زمره از عاشقان واله و شیدا قرب و بعدی وجود ندارد. معشوق و محبوب را در همه حال علانیه و آشکار می بینند و زبان حالشان همواره گویای این جمله است که: در یمنی پیش منی. یعنی: هر جا باشی در گوشۀ دلم جای داری و هرگز غایب از نظر نبودی تا حضورت را آرزو کنم. نقطۀ مقابل این عبارت ناظر بر کسانی است که به ظاهر اظهار علاقه و ارادت می کنند ولی دل در جای دیگر است. در مورد این دسته از دوستان مصلحتی عبارت پیش منی در یمنی صادق است.
در هر صورت چون واقعه ای جاذب و جالب این دو عبارت را بر سر زبانها انداخته است، فی الجمله به ذکر واقعه می پردازیم:
اویس بن عامر بن جزء بن مالک یا به گفتۀ شیخ عطار: آن قبلۀ تابعین، آن قدوۀ اربعین، آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمن، آن سهیل یمنی، یعنی اویس قرنی رحمة الله علیه از پارسایان و وارستگان روزگار بوده است.
اصلش از یمن است و در زمان پیغمبر اسلام در قرن واقع در کشور یمن می زیسته است.
عاشق بی قرار حضرت رسول اکرم (ص) بود ولی زندگانیش را ادراک نکرد و به درک صحبت آن حضر موفق نگردید. ملبوسش گلیمی از پشم شتر بود. روزها شتر چرانی می کرد و مزد آن را به نفقات خود و مادرش می رسانید. به شهر و آبادی نمی آمد و با کسی همصحبت نمی شد مقام تقربش به جایی رسیده بود که پیامبر اسلام فرموده است: در امت من مردی است که بعدد موی گوسفندان قبایل ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود. پرسیدند: این کیست که چنین شأن و مقامی دارد؟ حضرت فرمودند: اویس قرنی عرض کردند: او ترا دیده است؟ فرمود: به چشم سر و دیدۀ ظاهر ندید زیرا در یمن است و به جهانی نمی تواند نزد من بیاید ولی با دیدۀ باطن وچشم دل همیشه پیش من است و من نزد او هستم. آری: در یمن است ولی پیش من است.
آن گاه حضرت رسول اکرم (ص) در مقابل دیدگان بهت زدۀ اصحاب ادامه دادند که: اویس به دو دلیل نمی تواند نزد من بیاید یکی غلبۀ حال و دیگری تعظیم شریعت اسلام که برای مادر مقام و منزلت
خاصی قابل شده است. چه اویس را مادری است مومنه و خداپرست ولی علیل و نابینا و مفلوج. برای من پیام فرستاد که اشتیاق وافر دارد به دیدارم آید اما مادر پیر و علیل را چه کند؟ جواب دادم: تیمارداری و پرستاری از مادر افضل بر زیارت من است. از مادر پرستاری کن و من در عالم رسالت و نبوت همیشه به سراغ تو خواهم آمد. نگران نباش، در یمنی پیش منی. یک بار در اثر غلبۀ اشتیاق چند ساعتی از مادرش اجازت گرفت و به مدینه آمد تا مرا زیارت کند ولی من در خانه نبودم و او با حالت یأس و نومیدی اضطراراً بازگشت.

چون به خانه آمدم رایحۀ عطرآگین اویس را استشمام کردم و از حالش جویا شدم اهل خانه گفتند: اویس آمد و مدتی به انتظار ماند ولی چون زمانی را که به مادرش وعده داده بود به سر آمد و نتوانست شما را ببیند ناگزیر به قرن مراجعت کرد. متأسف شدم و از آن به بعد روزی نیست که به دیدارش نروم و او را نبینم. اصحاب پرسیدند: آیا ما را سعادت دیدارش دست خواهد داد؟ حضرت فرمود: ابوبکر او را نمی بیند ولی فاروق و مرتضی (ع) خواهند دید. نشانیش این است که بر کف دست و پهلوی چپش به اندازۀ یک درم سپیدی وجود دارد که البته از بیماری برص نیست.
سالها بدین منوال گذشت تا اینکه هنگام وفات و ارتحال پیغمبر اکرم (ص) در رسید. به فرمان حضرت ختمی مرتبت هر یک از ملبوسات و پوشیدنیهایش را به یکی از اصحاب بخشید ولی نزدیکان پیغمبر (ص) چشم بر مرقع دوخته بودند تا ببینند آن را به کدام یک از صحابی مرحمت خواهد فرمود زیرا می دانستند که رسول خدا مرقع را به بهترین و عزیزترین امتانش خواهد بخشید.
حضرت پس از چند لحظه تأمل و سکوت در مقابل دیدگان منتظر اصحابش فرمود: مرقع را به اویس قرنی بدهید. همه را حالت بهت و اعجاب دست داد و آنجا بود که به مقام بالا و والای اویس بیش از پیش واقف شدند.
باری، بعد از رحلت پیغمبر (ص) در اجرای فرمانش مرتضی (ع) و فاروق یعنی علی بن ابی طالب (ع) و عمربن خطاب مرقع را برداشتند و به سوی قرن شتافتند و نشانی اویس را طلبیدند.
اهل قرن حیرت کردند و پاسخ دادند: هواحقر شأناً ان یطلبه امیرالمؤمنین (اطلاق لقب امیرالمؤمنین به خلفا از زمان خلیفه دوم معمول و متداول گردید.) یعنی: او کوچکتر از آن است که امیرالمؤمنین او را بخواهد و بخواند. اویس دیوانۀ احمق! و از خلق گریزان است ولی حضرت علی المرتضی (ع) و فاروق بدون توجه به طعن و تحقیر اهل قرن به جانب صحرا شتافتند و او را در حالی که شتران می چریدند و او به نماز مشغول بود دریافتند.
اویس چون آنها را دید نماز را کوتاه کرد تا ببیند چه می خواهند. از نامش پرسیدند. جواب داد: عبدالله گفتند: ما همه بندگان خداییم اسم خاص تو چیست؟ گفت: اویس.
حضرت امیر و عمر بر کف دست راست و پهلوی چپش آن علامت سپیدی را دیدند و سلام پیغمبر (ص) را ابلاغ کردند.
اویس به شدت گریست و گفت: می دانم محمد (ص) از دار دنیا رفت و شما مرقعش را برای من آوردید. پرسیدند: تو که حتی برای یک بار هم پیغمبر را ندیدی از کجا دانستی که او از دار دنیا رفت و به هنگام رحلت مرقع را به تو بخشید؟
اویس که منتظر چنین سؤالی بود سر را بلند کرد و گفت: آیا شما پیغمبر را دیدید؟ جواب دادند: چگونه ندیدیم؟ غالب اوقات ما در محضر پیغمبر گذشت و حتی در واپسین دقایق حیات نیز در کنارش بودیم.
اویس گفت: حال که چنین ادعا و افتخاری دارید به من بگویید که ابروی پیغمبر پیوسته بود یا گشاده؟ شما که دوستدار محمد (ص) بودید و همیشه درک محضرش را می کردید در چه روز و ساعتی دندان پیغمبر را شکستند و چرا به حکم موافقت، دندان شما نشکست؟ پس دهان خود باز کرد و نشان داد که همان دندانش شکسته است. آن گاه گفت: شما که در زمرۀ بهترین و عزیزترین اصحاب و پیغمبر بوده اید آیا می دانید در چه روز و ساعتی خاکستر گرم بر سرش ریخته اند؟ اگر دقیقاً نمی توانید تطبیق کنید پس بدانید که در فلان روز و فلان ساعت چنین اتفاقی روی داده است. پرسیدند: به چه دلیل؟ گفت: به این دلیل که در همان ساعت موی سرم سوخت و فرقم جراحت برداشت. آری، پیغمبر را به ظاهر ندیدم ولی همیشه در یمن و نزد من بود و هرگز او را از خود دور نمی دیدم. فاروق گفت: می بینم که گرسنه ای، آیا اجازه می دهی که غذایی برایت بیاورم؟ اویس دست در جیب کرد و دو درم درآورده گفت: این مبلغ را از شتربانی کسب کرده ام. اگر تو و مرتضی (ع) ضمانت می کنید که من چندان زنده می مانم که این دو درم را خرج کنم در آن صورت قبول می کنم برای من آذوقه ای که بیش از این مبلغ ارزش داشته باشد تهیه و تدارک نمایید! آن گاه لبخندی زد و گفت: بیش از این رنجه نشوید و باز گردید که قیامت نزدیک است و باید بر تأمین زاد راحله و توشۀ آخرت مشغول شویم.
سرگذشت و شرح حال زندگی اویس قرنی در کتب اولیاء و عرفا متصوفه به تفصیل آمده و در حوصلۀ این مقال نیست که بیش از این بحث و وصف شود.


behnam5555 10-01-2011 03:11 PM

کی باید آفتابی شد؟؟!!

کسی پس از دیر زمانی از خانه یا محل اختفا بیرون آید و خود را نشان دهد، اصطلاحاً می گویند فلانی «آفتابی شد». بحث بر سر آفتابی شدن است که باید دید ریشه آن از کجا آب می خورد و چه ارتباطی با علنی و آشکار شدن افراد دارد.

خشکی و کم آبی از یک طرف و وضع کوهستانی، به خصوص شیب مناسب اغلب اراضی فلات ایران از طرف دیگر، موجب گردید که حفر قنوات و استفاده از آبهای زیر زمینی از قدیمترین ایام تاریخی مورد توجه خاص ایرانیان قرار گیرد. اگر چه وسایل حفر قنات از هزاران سال پیش تا کنون تغییری نکرده است، مع ذالک ایرانیان با تحمل رنج فراوان موفق شده اند از ده قرن قبل از میلاد مسیح مساحت زیادی از بیابانهای بی آب و علف کشور را به مزارع و باغات سرسبز و خرم مبدل سازند و در روزگاری که هنوز تلمبه اختراع نشده بود، جمعیت زیادی از طریق حفر قنوات به کشاورزی مشغول شوند.
شاهان هخامنشی برای تشویق مردم به کشاورزی و آباد کردن اراضی بایر و لم یزرع، مقرر داشته بودند که: هر کس زمینهای بی حاصل را آبیاری و آماده کند، تا پنج پشت از پرداخت مالیات و عوارض مقرر معاف خواهد بود. در عهد هخامنشیان ایرانیان فن فنایی را در کشورهای مفتوحه معمول می ساختند. چنانکه شبه جزیره عمان را به این وسیله آباد کردند؛ و در بیابانهای سوریه و شمال آسیای مرکزی به حفر قنوات پرداختند. فن قنایی به جهت عظمت و اهمیتش از حدود مرزی ایران خارج شد و در کشورهای دور دست تا دامنه کوههای اطلس در آفریقای شمالی نیز گسترش پیدا کرد.
در عهد اشکانیان و ساسانیان نیز که به امور کشاورزی توجه خاصی مبذول می شد، احداث سد و نهر و حفر قنوات در درجه اول اهمیت قرار داشت. ولی در زمان تسلط خلفای عرب در ایران متدرجاً تأسیسات آبیاری و آبادیها تعمداً و یا بر اثر عدم توجه رو به ویرانی گذاشت.
از سلسله های معروف ایران بعد از اسلام که در قسمت آبیاری و حفر قنوات ابراز علاقه و فعالیت کرده اند، سلسله دیلمیان بوده اند، که به عنوان نمونه قنات رکن آباد در شیراز و بندامیر در مرودشت فارس است. اولی به فرمان رکن الدوله دیلمی حفر و به نام او تسمیه گردید و دومی را به دستور عضدالدوله بر روی رودخانه کر بستند. حاج میرزا آقاسی صدراعظم محمد شاه قاجار هم تا آن اندازه به امور کشاورزی و حفر قنوات علاقه داشت که انتصاب حکام ایالات و ولایات را موکول و معلق به این شرط کرده بود که در منطقه تحت الحکومه چند رشته قنات حفر نمایند. حاج میرزا آقاسی شخصاً نیز چند رشته قنات احداث کرد؛ و مساحت زیادی از حومه و اطراف شهر تهران را آباد ساخت. باید دانست آبادیهای که در اطراف و حتی داخل شهر تهران کنونی به نام عباس آباد هنوز باقی است از مستحدثات همین میرزا عباس ایروانی، معروف به حاج میرزا آقاسی است که به نام خودش تسمیه و نامگذاری شده است.
به طور کلی حفر قنوات و تونلهای تحت الارضی به قدری اهمیت داشته و دارد که در عصر حاضر با وجود این همه امکانات و وسایل موجود، آن را از عجایب اختراعات بشمار آورده اند. زمین شناس آمریکایی به نام "تولمان" در کتابی که راجع به آبهای زیر زمینی نوشته، قنات را بزرگترین اقدام مربوط به تهیه آب در روزگار باستان دانسته است. هرگاه سطح آب به زمین نزدیک بوده، شیب آن هم کافی باشد، طول قنات از چند کیلومتر تجاوز نمی کند؛ ولی مسطح بودن زمین و شیب ملایم گاهی طول قنات را تا یک صد و بیست کیلومتر هم می رساند. مانند قنوات یزد که از مسافات بعیده با تحمل مخارج گزاف به دست می آید. در بعضی از نقاط که سطح آب در عمق زیادی قرار دارد، چاهها مخصوصاً مادر چاه تا سیصد متر عمق دارند، مانند قنات گناباد. با این توصیف و با توجه به عمق چاهها و طول قنوات می توان به مهارت و استادی ایرانیان چیره دست پی برد که چگونه از قرنها پیش قادر بودند به با وسایل خیل ساده و ابتدایی شیب آب زیر زمینی و طراز زمین را در عمق چند صد متری از زیر زمین طوری حساب کنند که آب پس از طی کیلومترها در نقطه محاسبه شده به سطح زمین برسد و به قول مقنی ها « آفتابی شود ». یعنی از تاریکی خارج و در معرض آفتاب و روشنایی قرار گیرد.

در هر صورت غرض از تمهید مقدمه بالا این است که " آفتابی شدن " از اصطلاحات قنایی است و آنجا که آب قنات به مظهر سطح زمین می رسد و گفته می شود آفتابی شد؛ یعنی آب قنات از تاریکی خارج شده به آفتاب و روشنایی رسیده است. این عبارت بعدها مجازاً در مورد افرادی که پس از مدتها از اختفا و انزوا خارج می شوند به کار برده شده است.



behnam5555 10-01-2011 03:14 PM


من و گرز و میدان افراسیاب

این ضرب المثل که از حکیم فرزانه فردوسی طوسی است در موردی به کار می رود که پهلوانی را از حریف و هماوردش بترسانند و او را به انصراف و امتناع از مقابله و محاربه با حریف و دشمن توصیه نمایند. پهلوان موصوف چون به نیروی قدرت و توانایی خود اطمینان دارد پوزخندی زده مصلحین خیراندیش را با این نیم بیتی پاسخ می دهد.
شعر بالا به سادگی تکیه کلام این و آن نشد بلکه مسبوق به سابقۀ تاریخی شیرین و عبرت انگیزی است که شرح آن ذیلاً بیابد.
به طوری که می دانیم فردوسی طوسی شاعر حماسه سرای ایران دربار سلطان محمود غزنوی را به علت اینکه نقض عهد کرده بود با خاطری ازده ترک گفت و به وطن مألوف خویش بازگشت. سالها از این واقعه گذشت تا سلطان محمود غزنوی لشکر به هندوستان کشید و در آنجا قلعه ای را محاصره کرد. چون از تسخیر قلعه مأیوس شد قاصدی نزد کوتوال قلعه فرستاد و او را به اطاعت و تسلیم دعوت کرد. سپس به وزیر خود خواجه حسین میکال (حسنک) گفت: اگر جواب بر وفق مراد نیاید تدبیر چیست؟ حسنک با اطمینان قاطعه این شعر را خواند:

اگر جز بکام من آید جواب
من و گرز و میدان افراسیاب

سلطان محمود پرسید: این شعر از کیست که در آن روح مردانگی وجود دارد؟ حسنک که باطناً شیعی مذهب و از علاقمندان و طرفداران جدی فردوسی بود و همیشه به دنبال فرصت می گشت که آب رفت را به جوی باز آرد موقع را مغتنم شمرده جواب داد: از بیچاره ابوالقاسم فردوسی است که سی سال رنج برده چنان کتابی تمام کرد ولی متأسفانه بر اثر سعایت ساعیان و حاسدان مغضوب و مطرود گردید. سلطان محمود بی نهایت متأثر شد که چرا چنین شاعر بزرگواری را از خود آزرده و رنجیده خاطر ساخت. در آن موقع چیزی نگفت و چون به غزنین بازگشت فرمان داد دوازده شتر نیل بار کرده به طوس ببرند و ضمن عذرخواهی از ماوقع تحویل فردوسی دهند ولی معل الاسف هنگامی هدیۀ سلطان از دروازۀ رودبار طبران وارد شد که جنازۀ فردوسی را از دروازۀ رزان به گورستان می بردند.

behnam5555 10-01-2011 03:15 PM

دروغ شاخدار، شاخ در آوردن

صاحب کتاب شاهد صادق می گوید: دروغ هر چند چربتر، بهتر. دکتر گوبلز وزیر تبلیغات آلمان نازی معتقد بود که دروغ هر چند بزرگتر باشد انکار و تکذیب آن دشوارتر خواهد بود، یعنی آن قدر بزرگ و با عظمت جلوه می کند که فرصت نمی دهد شنونده در صحت یا سقم آن تأمل و تفکر کند. در کشور ایران این گونه دروغها بزرگ را که غیرقابل گمان و تصور باشد اصطلاحاً دروغ شاخدار می گویند که گاهی مثل مشهور شاخ در آوردن نیز به کار می رود و از باب ارسال مثل می گویند: آدم از این دروغها شاخ در می آورد.

اکنون ببینیم ریشه و علت تسمیۀ این مثل سائر چیست.
آقای حسن زادۀ آملی شرحی پیرامون دو مثل مشهور و مصطلح بالا مرقوم داشتند:
...سخن در دروغ شاخدار است. در محاورات گاهی می گویند: این دروغ شاخدار است. و گاهی می گویند: از این حرفها آدم شاخ در می آورد. و نیز می گویند: فلانی از پشیمانی شاخ در آورده است.
فکر می کنم که ریشۀ علمی در روان شناسی در تمثیل اعمال داشته باشد. شرح این اجمال اینکه هر یک از صفات سریرۀ انسان در کارخانۀ خیال که شأنی از شئون نفس ناطقۀ انسانی است به مناسبتی به صورت یکی از حیوانات و یا غیر حیوانات متمثل می گردد چه دستگاه خیال به حسب جبلت خود شکل و صورت می سازد و معانی را به شکلی و صورتی نمایش می دهد.
مثلاً دشمنی را به شکل مار در می آورد و آدم بی رشک (بی رشک به معنی بی غیرت و بی حمیت و همچنین راضی و خشنود هم آمده است، مانند مردی که از روسپی بودن زنش خشنود باشد. ) را به صورت گراز. اما از کجا نفس ناطقه پی می برد که باید هر یک از معانی به صورتی خاص تمثیل گردد که بدان صورت نمایش می دهد خود بسی جای شگفت است. مثلاً در آن کسی که صفت و ملکۀ تقلید و محاکات احوال و افعال و اقوال و اطوار این و آن است وی را به صورت بوزینه در می آورد زیرا که بوزینه دراین فن مهارت تام دارد.
آدم باغدر و مکر را به شکل گرگ نمایش می دهد زیرا که گرگ در غدر معروف است. به همین مثابت و منزلت می شود که صفت پشیمانی را اگر از ناشایسته ها باشد به شکل دو شاخ در آورد. وقتی مردی به من گفت که زنی را که از دودمانم بود در خواب دیدم بسیار افسرده و دو شاخ از سر او درآمده تعبیر آن چیست؟ از وی دربارۀ آن زن و علت مرگ پرسیدم. برایم حکایت کرد و راستی موجب تعجب این بنده گردیده است. گفتم: آن دو شاخ سرش از ندامت آن کارش است که از پشیمانی شاخ درآورده است و صفت ندامت از آن غلط در لباس حکایت و تصویر آن چنان وانموده کرده است. تعبیرکنندۀ خواب را از آن جهت معبر گفته اند که از صورتی که برایش بازگو کرده اند عبور می کند ونیز دیگری را عبور می دهد و به آن صفتی که بدین صورت درآمده است از روی مناسبات تکوینی و موازین علمی دست می یابد. می بینیم که اختلاف اشکال و صور حیوانات وحشی نسبت به اهلی بسیار اندک است و اختلاف و تفاوت افراد بشر در خلقت و صورت از دیگر جانداران بیش است.

فی المثل همانطوری که اشارت رفت دشمنی و عداوت را به شکل مار، خونسردی و بی حمیتی را به شکل گراز، غدر و مکر و حیله را به شکل گرگ یا روباه، تقلید و تشبه به اعمال و اطوار دیگران را به شکل بوزینه و بالاخره ندامت و پشیمانی و همچنین شنیدن دروغهای بزرگ را به شکل شاخ در آوردن جلوه می دهد و معبران و تعبیرکنندگان خواب نظی ابن سیرین از این مسیر و معبر عبور می کردند و به خیالات و تصورات و اعمال و افعال مردم واقف و آگاه می شدند.

behnam5555 10-01-2011 03:16 PM

ما را هم ازاین نمد کلاهی است
هرگاه در محفلی راجع به موضوعی بحث شود یکی از حاضران مجلس که داعیۀ علم و اطلاع در اطراف موضوع مورد بحث داشته باشد برای اعلام و اثبات فضل و دانش خویش به ضرب المثل بالا متوسل می شود و می گوید: ما را هم از این نمد کلاهی است.
این عبارت مثلی اختصاص به مسائل معنوی ندارد بلکه غالباً در امور مادی نیز از آن استفاده می کنند، فی المثل اگر پای مال و منال در میان باشد و یا برای احراز مقام و منصبی فعالیت کنند برای توجیه خواستۀ خویش چنین می گویند: ما را هم از این نمد کلاهی باید باشد. یا به شکل دیگر: از ین نمد کلاهی نصیبم گردید.

اما ریشۀ این ضرب المثل:
مولانا عبدالرحمن جامی (817-898 هجری) یکی از شاعران صوفی مشرب و یکی از نویسندگان بزرگ ایران است که در قرن نهم هجری می زیست و با سلطان حسین بن منصور بن بایقرا آخرین پادشاه معارف پرور دودمان تیموری در ایران معاصر بود و مورد عنایت و حمایت امیر علیشیر نوایی وزیر دانشمند او بوده است.
جامی سر آمد فضلای عصر خویش بود و جمعی از محققین او را آخرین شاعر بزرگ ایران می دانند و خاتم الشعرا لقب داده اند.
ملا بنایی نیز از شعرای معاصر جامی بود که در شعر و ادب خاصه بدیهه گویی به حد کمال دست داشت و در این زمینه خود را برتر و بالاتر از شعرای همزمان من جمله جامی می دانست. روزی سلطان میرزاحسن با جمعی از شعرا و دانشمندان نشسته بود و از هر مقوله سخن می گفتند و البته روی سخن آنان بیشتر در اطراف کمالات علمی و ادبی جامی دور می زد.
ملا بنایی که از شاعران حاضر در آن مجلس بود رشتۀ سخن را به بدیهه گویی و اشعار ارتجالی کشانیده گفت: جامی هر که و هر چه باشد در بدیهه گویی عاجز است.
اتفاقاً در این موقع جامی وارد مجلس شد و به فراست دریافت که سخن از او در میان بوده است. میرزاحسن که میزبان جلسه بود به حاضران گفت: امروز بدیعتاً شعر باید گفت. و ابتدا به جامی که مقام شیخوخیت داشت رو کرد و گفت: می خواهم این چهار چیز را به سلک نظم آورید: چراغ، غربال، نردبان، ترنج.

مولانا جامی مرتجلاً گفت:
ای گشته چراغ دولتت بدر منیر
غربال شود سینۀ اعدادت ز تیر

بر پلۀ نردبان همت نه پای
از اوج فلک ترنج دولت برگیر

آن گاه رو به ملا بنایی کرد و گفت:
از تو شعر بدیهه می خواهم که این چهار چیز در آن گنجانده شود: منقل، طاس، شرح شمسیه، کلاه نمد. ملا بنایی بدون تأمل گفت:
چون منقل اگرچه دود آهی داریم
بر طال ملک نه کارگاهی داریم

با ما سخنی ز شرح شمسیه مگوی
ما نیز ازین نمد کلاهی داریم

شک نیست که این عبارت مثلی سابقۀ قدیمیتر دارد چنان که در الهی نامه عطار موضوع حکایتی با این شعر شروع می شود.
در آن ویرانه شد محمود یک روز یکی
دیوانه ای را دید پر سوز

تا به این بیت می رسد که دیوانه می گوید:
گرت هم زین نمد بودی کلاهی
ترا بودی درین اندوه راهی

ولی گمان می رود که عبارت بالا پس از مشاعره و بدیهه گویی جامی و ملا بنایی در بزم سلطان میرزاحسن که همیشه مجمع فضلا و دانشمندان نامدار بوده است بر سر زبانها افتاده به صورت ضرب المثل درآمده است.
علی کل حال بر عهدۀ پژوهشگران آینده است که در این مورد بیشتر تحقیق و مداقه کنند تا چنانچه واقع نفس الامر جز این باشد ریشۀ واقعی ضرب المثل را به دست آورند.


behnam5555 10-01-2011 03:18 PM

آخرش معلوم شد، توی سبد یارو چه بود؟

این مثل داستانی دارد. می گویند، جمعی در مجلسی دور هم نشسته بودند و با هم حرف می زدند. یکی شروع کرد به تعریف ماجرایی و گفت: روزی دو آدم ساده لوح به هم رسیدند.

اولی به دومی گفت: اگر بگویی در این سبد چیست، یک تخم مرغ و اگر گفتنی چندتاست، هر هشت تای آن را به تو می دهم.
دومی کمی فکر کرد و گفت: سؤال سختی است، کمی راهنمایی کن!
اولی گفت: چیزی سفید است که وسطش زرد است!
دومی با خوشحالی گفت: فهمیدم ترب است. وسط آن را هم خالی کرده ای و زردک در آن گذاشته ای! وقتی گوینده ماجرا را تمام کرد، همه ی حاضران در مجلس خندیدند وقتی همه ساکت شدند، یکی از میان جمع گفت: آخرش معلوم شد، توی سبد او چه بود؟!
این مثل را هنگامی استفاده می کنیم که کسی براثر کم هوشی یا بی دقتی، موضوعی را متوجه نشود یا اشتباه بفهمد.

behnam5555 10-01-2011 03:20 PM

حمام زنانه شد

عبارت مثلی بالا هنگامی به کار می رود که در مجلس یا محفلی در آن واحد هر دو تن دو به دو با آواز بلند و بدون رعایت نظم و ترتیب با یکدیگر گفتگو کنند و آنچنان قشقرقی راه بیندازند که هیچ یک از افراد آن جمعیت حرف و سخنشان برای دیگران مفهوم نگردد .
در چنین مورد اصطلاحاً گفته می شود حمام زنانه شده است و یا به عبارت دیگر طاس گم شده است که در هر دو صورت پای حمام زنانه و حمامیان در میان است که باید دید در حمام زنانه قدیم چه می گفته اند و اصولاً چه مطالب و موضوعاتی مطرح شده است که گفتگو در حمام زنانه به صورت ضرب المثل درآمده است .
همان طوری که در مقاله با آب حمام دوست می گیرد در کتاب حاضر آمده است سابقاً در کلیه شهرها و روستاهای ایران حمام عمومی با خزینه وجود داشت که چند متر پایینتر از سطح زمین ساخته می شد « تا آب جاری کوچه و خیابان بر آن سوار شود » و گنبدهای بزرگی سقف آن را تشکیل می داد و بر روی این گنبدها سوراخهایی تعبیه کرده ورقه های نازکی از سنگ مرمر و یا شیشه های نسبتاً محکم و مقاوم قرار می داده اند تا نور خورشید بتواند از آن عبور کرده صحن حمام و خزینه و سربینه رختکن و پستوهای حمام را روشن کند .
گرمابه های قدیم از طلوع آفتاب تا ساعت هشت صبح ، مردانه بود و از آن ساعت تا ظهر و حتی چند ساعت بعدازظهر در اختیار زنان و بانوان قرار می گرفت که این طولانی شدن مدت حمام خانمها بدون حکمت و علت نبوده است زیرا مردان جز نظافت و تطهیر و انجام فرایض مذهبی کار دیگری نداشته اند و مخصوصاً مشاغل و گرفتاریهای زندگی و تحصیل و تامین معاش خانواده ، آنان را مجبور می کرد که هر چه زودتر از حمام خارج شوند و به کار و زندگی روزانه خود بپردازند ولی زنان و بانوان تنها خودشان نبوده اند که پس از شستشو و نظافت از حمام خارج شوند بلکه یک یا چند بچه قد و نیم قد را که همراه می آورده اند باید چرک گیری کنند و چند بار با صابون بشویند که همین کار مدتی از وقت حمام را می گرفت .
گاهی به دستها و پاها و موی سر خود حنا می بسته اند که این کار نیز خالی از اشکال و دشواری نبوده است . از این مسایل و عوامل که بگذریم به گفته سیاح فرانسوی گاسپاردروویل :
« ... زنان ایرانی حمام را بهترین نقطه تجمع خویش می دانند . دید و بازدیدها در حمام صورت می گیرد و در هر گوشه ای از آن جوخه ای از زنان که مشغول درددل اند به چشم می خورد . سر صحبت از وضع خانواده ها در گرمابه ها باز می شود . اشارات رشک آلوده و شکوه و شکایات و صلاح اندیشی با گیس سفیدان و پیرزنان ، صحنه حمام را به صورت ساحت دادگاه در می آورد .»
تنها فرصت و مجال حمام زنانه بود که به آنها امکان می داد تا با علاقه مندان و دوستان یکدل همدلی کنند بی آنکه ساعیان و سخن چینان در آن غوغا و جنجال گوشخراش حمام زنان بتوانند استراق سمع کنند و گفته های آنان را بزرگ و بزرگتر کرده و تحویل شوهر و هوو و مادرشوهر و خواهرشوهر و جز اینها بدهند .
آری ، حمام زنانه محل گفت و شنیدهایی بود که دو به دو می گفتند و می شنیدند در حالی که حرفهایشان در آن سروصداهای بی امان برای دیگران « که آنها نیز به خود مشغول بوده اند » مفهوم نبوده و همین فلسفه و مورد استفاده حمام زنانه آن را به صورت ضرب المثل درآورده است .

behnam5555 10-01-2011 03:21 PM


ضرب المثل دو قرص کردن

دو قرص کردن عبارت از خرده کاریهایی است که برای پیش بردن مقصود معمول دارند. یک مورد استعمال دیگر این عبارت مثلی هم موردی است که قرار داد قبلی را به خاطر بیاورند مانند: در میان دعوا نرخ تعیین کردن.
به طوری که ملاحظه شد اصطلاح دو قرص کردن در واقع پس از اقدامات اولیه به منظور تأیید به عمل می آید تا محل تردید و ابهامی برای طرف مقابل باقی نگذارد.
قبلاً باید دانست که ریشۀ این اصطلاح از فعل دو از مصدر دویدن نیست بلکه آن را دربازی نزد باید جستجو کرد که فی الجمله شرح داده می شود.
بازی نرد فقط دو نفر بازیکن دارد که در مقابل یکدیگر می نشینند و هر کدام پانزده مهره در اختیار دارند و با ریختن طاس که از یک تا شش نقطه در شش گوشۀ آن نقش شده است مهره های خود را به جلو می رانند و مهرۀ حریف را چنانچه به صورت طاق در سر راه قرار گیرد می زنند و پیش می روند تا به شش خانۀ آخر برسند.
نتیجۀ بازی نرد این است که هر یک از دو حریف که توانست مهره هایش را زودتر به شش خانۀ آخر برساند و بردارد برنده است و دیگری بازنده شناخته می شود.
بازی نرد بر چند نوع است که دو نوع آن بیشتر معمول و متداول می باشد.

نوع اول بدین ترتیب است که دو حریف برای پنج دست شرط می بندند و هر کدام زودتر توانست پنج مرتبه ببرد شرط را برده است.
در این نوع بازی اگر حریف پنج مرتبۀ متوالی- یعنی پنج بر هیچ ببرد- که آن را اصطلاحاً مارس گویند شرط بازی را هر مبلغ باشد دو برابر می گیرد مگر آنکه قبلاً قرار بگذارند که مارس نداشته باشند.


نوع دوم آنکه دو حریف برای هر دست برد و باخت مبلغی شرط می بندند و هر کس زودتر مهره ها را جمع کند برنده شناخته می شود. در این نوع بازی که بیشتر اختصاص به نرادهای حرفه ای دارد غالباً با گرفتن حق دو بازی می کنند.


منظور از بازی کردن با حق دو این است که در خلال بازی چنانچه یکی از طرفین احساس برد و موفقیت کند به حریف می گوید دو. یعنی شرط و مبلغ بازی دو برابر شود.
اگر طرف مقابل قبول کرد می گوید بدو یعنی با دو برابر موافقم و بازی را ادامه می دهد، در غین این صورت با گفتن کلمۀ ندو بازی ختم می شود و همان مبلغ شرط بندی را می بازد و در وقت و زمان بازی بدین وسیله صرفه جویی می شود.
با این توصیف به طوری که ملاحظه می شود کلمۀ دو در بازی تخته نرد عبارت از دو برابر کردن شرط بندی است به این معنی که حریف برای پیش بردن مقصود دو قرص می کند تا چنانچه برنده شد دو برابر بگیرد.
دو قرص کردن، اصطلاح بازی نرد و تخته بازی است ولی چون بازیکنان حرفه ای و غیر حرفه ای این اصطلاح را در موقع بازی چند بار متقابلاً به کار می برند رفته رفته معانی و مفاهیم مجازی پیدا کرد و از آن به منظور استحکام عمل و به یاد آوردن قول و قرار قبلی استشهاد و تمثیل می کنند فی المثل می گویند: فلانی دو قرص می کند، یعنی در انجام مقصود خویش زمینه سازی و محکم کاری می کند.


=================================
۱- به طوری که شاهنامۀ فردوسی و نفایس الفنون آمده در قرون قدیمه نرد بر خلاف روش امروزه با سه طاس (کعبتین) بازی می شده است.
۲- بعضی ها کلمۀ دو را مخفف داو می دانند که کلمۀ داوطلب نیز از آن مشتق شده است.


behnam5555 10-01-2011 03:22 PM

چه کشکی چه پشمی؟!

چوپانی گله را به صحرا برد ؛ به درخت گردوی تنومندی رسید . از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گرد باد سختی در گرفت ، خواست فرود آید ، ترسید . باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد...

از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت : ای امام زاده گله ام نذر تو ، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.
گفت : ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم... قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت : ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها ر ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم .
وقتی کمی پایین تر آمد گفت : بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو ، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم . غلط زیادی که جریمه ندارد.

behnam5555 10-01-2011 03:25 PM

دو قورت و نیمش باقی است

ضرب المثل بالا دربارۀ کسی به کار می رود که حرص و طمعش را معیار و ملاکی نباشد و بیش از میزان قابلیت و شایستگی انتظار تلطف و مساعدت داشته باشد. عبارت مثلی بالا از جنبۀ دیگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد و آن موقعی است که شخص در ازای تقصیر و خطای نابخشودنی که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگی نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد.
در این گونه موارد است که اصطلاحاً می گویند:"فلانی دو قورت و نیمش باقی است." یعنی با تمتعی فراوان از کسی یا چیزی هنوز ناسپاس است.
اکنون ببینیم این دو قوت و نیم از کجا آمده و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است.
چون حضرت سلیمان پس از مرگ پدرش داود بر اریکۀ رسالت و سلطنت تکیه زد بعد از چندی از خدای متعال خواست که همۀ جهان را درید قدرت و اختیارش قرار دهد و برای اجابت مسئول خویش چند بار هفتاد شب متوالی عبادت کرد و زیادت خواست.
در عبارت اول آدمیان و مرغان و وحوش. در عبادت دوم پریان. در عبادت سوم باد و آب را حق تعالی به فرمانش درآورد.
بالاخره در آخرین عبادتش گفت:"الهی، هرچه به زیر کبودی آسمان است باید که به فرمان من باشد."
خداوند حکیم علی الاطلاق نیز برای آن که هیچ گونه عذر و بهانه ای برای سلیمان باقی نمانده هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانایی، بدو بخشید و اعاظم جهان از آن جمله ملکۀ سبا را به پایتخت او کشانید و به طور کلی عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد.
باری، چون حکومت جهان بر سلیمان نبی مسلم شد و بر کلیۀ مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیادت پیدا کرد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرماید تا تمام جانداران زمین و هوا و دریاها را به صرف یک وعده غذا ضیافت کند! حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت که رزق و روزی جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهدۀ این مهم برنخواهد آمد. سلیمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد:
"بار خدایا، مرا نعمت قدرت بسیار است، مسئول مرا اجابت کن. قول می دهم از عهده برآیم!"
مجدداً از طرف حضرت رب الارباب وحی نازل شد که این کار در ید قدرت تو نیست، همان بهتر که عرض خود نبری و زحمت ما را مزید نکنی. سلیمان در تصمیم خود اصرار ورزید و مجدداً ندا در داد:
"پروردگارا، حال که به حسب امر و مشیت تو متکی به سعۀ ملک و بسطت دستگاه هستم، همه جا و همه چیز در اختیار دارم چگونه ممکن است که حتی یک وعده نتوانم از مخلوق تو پذیرایی کنم؟ اجازت فرما تا هنر خویش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبودیت را به اتمام و اکمال رسانم."
استدعای سلیمان مورد قبول واقع شد و حق تعالی به همۀ جنبدگان کرۀ خاکی از هوا و زمین و دریاها و اقیانوسها فرمان داد که فلان روز به ضیافت بندۀ محبوبم سلیمان بروید که رزق و روزی آن روزتان به سلیمان حوالت شده است.
سلیمان پیغمبر بدین مژده در پوست نمی گنجید و بی درنگ به همۀ افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمی و دیو و پری و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام برای روز موعود برآیند.
بر لب دریا جای وسیعی ساخت که هشت ماه راه فاصلۀ مکانی آن از نظر طول و عرض بود:"دیوها برای پختن غذا هفتصد هزار دیگ سنگی ساختند که هر کدام هزار گز بلندی و هفتصد گز پهنا داشت."
چون غذاهای گوناگون آماده گردید همه را در آن منطقۀ وسیع و پهناور چیدند. سپس تخت زرینی بر کرانۀ دریا نهادند و سلیمان بر آن جای گرفت.
آصف بر خیا وزیر و دبیر و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علمای بنی اسراییل گرداگرد او بر کرسیها نشستند. چهار هزار نفر از آدمیان خاصگیان در پشت سر او و چهار هزار پری در قفای آدمیان و چهار هزار دیو در قفای پریان بایستادند.
سلیمان نبی نگاهی به اطراف انداخت و چون همه چیز را مهیا دید به آدمیان و پریان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند.
ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثه ای از دریا سر بر کرد و گفت:"پیش از تو بدین جانب ندایی مسموع شد که تو مخلوقات را ضیافت می کنی و روزی امروز مرا بر مطبخ تو نوشته اند، بفرمای تا نصیب مرا بدهند."
سلیمان گفت:"این همه طعام را برای خلق جهان تدارک دیده ام. مانع و رادعی وجود ندارد. هر چه می خواهی بخور و سدّ جوع کن." ماهی موصوف به یک حمله تمام غذاها و آمادگیهای مهمانی در آن منطقۀ وسیع و پهناور را در کام خود فرو برده مجدداً گفت:"یا سلیمان اطعمنی!" یعنی: ای سلیمان سیر نشدم. غذا می خواهم!!
سلیمان نبی که چشمانش را سیاهی گرفته بود در کار این حیوان عجیب الخلقه فرو ماند و پرسید:"مگر رزق روزانۀ تو چه مقدار است که هر چه در ظرف این مدت برای کلیۀ جانداران عالم مهیا ساخته ام همه را به یک حمله بلعیدی و همچنان اظهار گرسنگی و آزمندی می کنی؟" ماهی عجیب الخلقه در حالی که به علت جوع و گرسنگی! یارای دم زدن نداشت با حال ضعف و ناتوانی جواب داد:
"خداوند عالم روزی 3 وعده و هر وعده یک قورت غذا به من کمترین! می دهد. امروز بر اثر دعوت و مهمانی تو فقط نیم قورت نصیب من شده هنوز دو قورت و نیمش باقی است که سفرۀ تو برچیده شد. ای سلیمان اگر ترا از اطعام یک جانور مقدور نیست چرا خود را در این معرض باید آورد که جن و انس و وحوش و طیور و هوام را طعام دهی؟" سلیمان از آن سخن بی هوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبریایی قادر متعال سر تعظیم فرود آورد.


behnam5555 10-01-2011 03:26 PM

دست از ترنج نشناخت

عبارت بالا به هنگام آشفتگی و پریشان حالی به صورت ضرب المثل مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد زیرا در این صورت و حال چون فکر و حواس آدمی به خوبی کار نمی کند لذا اعمالی خلاف عرف و عادت سر می زند و مآلاً موجب ندامت و شرمندگی می شود.
غرض این است که آدم پریشان حال و آشفته خاطر در تمام مظاهر زندگی فقط جلوۀ مقصود را مجسم می بیند. قاشق و قلم را تشخیص نمی کند و به اصطلاح معروف دست از ترنج نمی شناسد.

اما ریشۀ تاریخی این مثل و عبارت:

حضرت یوسف فرزند یعقوب و از انبیای بنی اسراییل بود که با پدر و برادرانش در کنعان می زیستند. یعقوب به یوسف بیش از سایر فرزندانش علاقه و دلبستگی داشت و همین دلبستگی رشک و حسد را در دل برادرانش مشتعل ساخت و ضمن توطئه ای او را که در آن موقع بیش از هفده سال نداشت به وادی شبع در سه فرسنگی کنعان بردند و به چاه انداختند.
مالک بن دعر بازرگان و برده فروش مصری که با کاروانی از سرزمینهای دور به جانب مصر می رفت در وادی شبع فرود آمد.

بشیر خادم مالک بن دعر هنگامی که دلو به چاه افکنده بود تا برای سیراب کردن چهارپایان آب بالا بکشد یوسف پای در دلو نهاد و رشتۀ ریسمان را در دست گرفته از چاه به بالا آمد.مالک بن دعر با یوسف به مصر رفت و او را به مبلغ سی پاره سیم به فوتیفار یا قطفیر عزیز مصر و رییس گارد مخصوص فرعون و ناظر و سرپرست امور زندان فروخت.
فوتیفار همسر زیبایی به نام رحیلا یا راعیل داشت که بعدها به نام زلیخا یعنی: زن هوسباز لغزیده پا موسوم گردید.

زلیخا در همان نخستین لحظۀ دیدار یوسف عنان اختیار از دست داد و عاشق بی قرار زیبای کنعان شد.عزیز مصر فارغ از آشفتگی و دلدادگی همسرش، یوسف را گرامی داشت و تدریجاً همۀ اموال و دارایی و زندگی خویش را به او سپرد. زلیخا هرچه کرد که با غنج و دلال و زیبایی خیره کننده اش دل از یوسف برباید نتیجه نداد زیرا یوسف از خاندان پاک پیامبران بود و هوسهای زودگذر را به عقل و عفت و عشق پاک که مخصوص موحدان و مؤمنان واقعی است هرگز نمی فروخت.
رحیلا یا زلیخا که حاضر نبود در این مبارزه از جوان هفده هجده سالۀ کنعانی شکست بخورد به دایۀ جهاندیده اش متوسل شد و از او چاره جویی کرد.
دایۀ پیر که گرم و سرد روزگار را چشیده و رموز عشق و عاشقی دانسته بود به زلیخا گفت: باید کاخی بسازی که بر تمام در و دیوار آن تصویر تو و یوسف در حالات گوناگون عاشقانه نقش بسته باشد به قسمی که هرگاه یوسف به آن کاخ پای نهد به هر جانب روی کند ترا با خودش ببیند و احساسات و غرایز جوانیش تحریک شده در دام تو افتد. زلیخا به دستور دایه دست به کار شد و کاخی چنان بساخت.

روزی که عزیز مصر و همۀ افراد خانواد اش برای گردش به صحرا می رفتند زلیخا به بهانۀ بیماری و کسالت در آن کاخ بستری شد و یوسف را به حضور طلبید.
یوسف بی اعتنا به همۀ نقش و نگار فریبندۀ کاخ در حالی که سر خود به پیش داشت با کمال خونسردی و متانت به نزد زلیخا رفت.به دستور قبلی درهای کاخ بسته شد و زلیخا به پای یوسف افتاد و راز عشق و دلدادگی خویش را آشکار کرد. همچون ابر بهاران می گریست و از یوسف می خواست که عشقش را بپذیرد اما یوسف چنان که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد مانند کوهی استوار بر جای ماند و خاموش بود.

در همین گیرودار ناگهان چشم زلیخا به تندیس بتی افتاد که آن را می پرستید. بی درنگ از جای برخاست و صورت بت را با پارچه ای بپوشانید.یوسف پرسید: چرا بت را پوشانیدی؟
زلیخا جواب داد: این بت خدای من است و شرم دارم که در برابرش با تو عشقبازی کنم. یوسف گفت: تو از بتی که نمی بیند و نمی شنود و نمی داند چنین شرم می داری. من از خداوند جل و علا که خالق همۀ اشیا است و عالم به همۀ خلایق، شرم ندارم؟ این بگفت و از زلیخا دور شد.

زلیخا از پشت بر دامنش آویخت و دامن یوسف به چنگ زلیخا پاره شد.زلیخا که کام نایافته خود را در معرض بدنامی و رسوایی دید حیلۀ دیگر اندیشید و هنگامی که عزیز مصر به کاخ خویش بازگشت موی کنان و گریه کنان از او به شوهرش شکایت برد که قصد خیانت و دست درازی به ناموس ولی نعمت خود داشته است.
یوسف ادعای زلیخا را تکذیب کرد ولی شاهدی نداشت که بی گناهی خود را ثابت کند. اگر از ماجرای کودک چهل روزه- یا سه ماه- که می گویند در همان اطاق کذایی در گهواره خوابیده بوده و در این موقع برای شهادت و قضاوت لب به سخن گشوده است بگذریم و آن را احیاناً مقرون به حقیقت ندانیم داوری و قضاوت عموی زلیخا را نمی توان انکار کرد. توضیح آنکه عموی زلیخا که مردی دانشمند و دنیا دیده بوده و به داوری و قضاوت خوانده شده بود چنین رأی داد: اگر دامن پیراهن یوسف از پیش رو پاره شده باشد یوسف گناهکار است ولی اگر از پشت پاره شده باشد زلیخا دروغ می گوید و حق با یوسف است. بدین ترتیب حیله و نیرنگ زلیخا این مرتبه نیز کارگر نیفتاد و عزیز مصر که حقیقت معنی را دریافته بود از یوسف خواست که این راز مکتوم بماند و با کسی چیزی نگوید ولی دیری نپایید که اسرار دلدادگی زلیخا از پرده بیرون افتاد و همه جا مخصوصاً زنان دربار فرعون و نزدیکان عزیز مصر از هر طرف زلیخا را به باد سرزنش و ملامت گرفتند که با وجود فوتیفار به غلام بی مایه ای! دل باخته است.
زلیخا برای آنکه پاسخی دندان شکن به زنان ملامتگو داده باشد یک روز همۀ آنها را به کاخ خویش دعوت کرد و در لحظه ای که به دست هر یک از آنان ترنجی داده بود تا پوست بکنند غفلتاً یوسف را به درون مجلس فرستاد. زنان مصری با دیدن آن ماهپارۀ کنعانی که زیبایی خیره کننده اش هلال شب بدر را خجل و شرمنده می ساخت چنان مسحور و جادویی شده بودند که دست از ترنج نشناخته با کارد دست خویش را به جای ترنج بریدند.

behnam5555 10-02-2011 08:52 AM


مثل کبک سرش را زیر برف کرده

این مثل در مورد کسانی به کار می رود که چون معایب خود را نمی بینند و تشخیص نمی دهند می پندارند که دیگران هم آن معایب را نمی بینند و از آن بی اطلاع هستند.
اتفاقاً سر زیر برف کردن کبک علت و سبب خاصی دارد که با گمان و تصور عامه در مورد این پرندۀ زیبا و خوش خرام کاملاً مغایر و مباین است به همین جهت به شرح آن علت می پردازیم تا اشتباه عمومی در رابطه با این ضرب المثل روشن شود.
کبک این حیوان زیبا را تقریباً همه کس می شناسد. پرنده ای است از طایفۀ ماکیان که به جهت گوشت لذیذش آن را شکار می کنند. تاکنون هشت نوع از این پرنده به وسیلۀ علمای حیوان شناس در آسیا و اروپا شناخته شده است.
کبک در کوهسارها و مناطق روباز زندگی می کند و مانند قرقاول روی شاخ درختان نمی رود. خوراکش دانه های گیاهی و سبزیها و برگ درختان و حشرات است که فقط صبح زود و هنگام غروب آفتاب از شکاف کوهها خارج می شود و تغذیه می کند و بقیۀ ساعات روز را در محل امنی می گذراند.
کبک ماده در اردیبهشت ماه در زمین چاله ای با پا می کند و در آن روزی یک تخم نخودی رنگ می گذارد و بین دوازده تا هجده تخم می نهد و پس از سه هفته روی تخمها می خوابد تا جوجه هایش از تخم درآیند. این پرنده در اسارت تخم می کند ولی بر روی تخم نمی خوابد بدین جهت برای تربیت و ازدیاد آن باید در منازل چمن تهیه کرد تا کبک در آن تخم بگذارد و بعداً تخمها را جمع آوری و زیر مرغ کرچ بگذارند تا جوجۀ کبک بیرون آید.
برای این حیوان از قدیم سه صفت مشخص قائل بوده اند که عبارت است از: خرامیدن، قهقهه زدن، هنگام خطر سر زیر برف کردن.

1- خرامیدن و راه رفتن کبک به قدری مورد توجه ارباب ذوق و ادب واقع شده که کمتر شاعر یا نویسنده ای از آن ارسال مثل نکرده است. ابوشکور بلخی می گوید:
خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گویی ز دیبا فکندست نخ

خاقانی شروانی، آنجا که می خواهد از هنر شاعری خویش ببالد و دیگران را در طی این طریق ضعیف و ناتوان بشمارد چنین می گوید:
خاقانی آن کسان که طریق تو می روند
زاغند و زاغ را روش کبک آرزوست

2- قهقهۀ کبک همان قدقد مخصوصی است که کبک نر و ماده در فصل بهار و موقع سرمستی و جفت گیری از حنجره خارج می کنند و نویسندگان و شاعران آن را به قهقهه یعنی خنده به آواز بلند تعبیر می کنند. حافظ می گوید:
دیدی آن قهقهۀ کبک خرامان حافظ
که ز سرپنجۀ شاهین قضا غافل بود

3- اما راجع به سر در زیر برف کردن کبک در میان مردم این طور شهرت دارد که در فصل زمستان هنگامی که زمین مستور از برف است به محض اینکه کبکها در معرض خطر جرگه و محاصرۀ شکارچیان قرار گیرند فوراً سر را در زیر برف فرو می کنند تا شکارچیان را نبینند به گمان آنکه چون آنها دشمن را نمی بینند پس دشمن هم آنها را نمی بیند و از تعرض و صید شدن مصون خواهد ماند:چون صیادان قصد او کنند سر را در زیر برف پنهان کنند و چنان پندارد که صیاد او را ندیده و نبیند. در حالی که این گمان و تصور به کلی باطل است، چه اولاً کبک آن شعور را ندارد که دست به حیله و تزویر بزند. ثانیاً به فرض آنکه دارای چنان هوش و فراست باشد به حکم شعور غریزی باید کاری کند که از تجاوز و دستبرد دشمن و شکار شدن در امان بماند نه آنکه سر در زیر برف کند به خیال آنکه کسی را نمی بیند پس هیچ کس او را نخواهد دید، در صورتی که غرایز حیوانی همیشه در جهت صیانت و بقای نفس دور می زند نه امر واهی و بی نتیجه.
در این مورد با چند نفر از دوستان شکارچی من جمله شادروان عباس میرزا حشمتی که در امر شکار صاحب و صائب نظر بودند مزاکره کردم و ریشۀ این مثل مشهور و مصطلح را از آنان جویا شدم.
اتفاقاً همگی متفق القول اظهار داشتند که این اصطلاح به نحوی که در اذهان عامه و حتی شاعران و نویسندگان به منظور ارسال مثل اشتهارد دارد به هیچ وجه صحیح نیست. حقیقت مطلب این است که در ازمنۀ گذشته موقعی که برف تازه می بارد شکارچیان جرگه می کردند یعنی در منطقه ای که کبک داشت از چهار جهت با رعایت سکوت و اختفا پیش می رفتند و منطقۀ صید و شکار را از هر طرف محاصره می کردند و کبکها را می پراندند و در هوا می زدند.
از مختصات کبک این است که هنگام احساس خطر یک پرش برمی دارد و از شدت وحشت و اضطراب چندمتر دورتر به سرعت فرود می آید.
پیداست چون زمین مستور از برف است این حیوان زیبا و قشنگ به علت سرعت فرود آمدن گاهی سر و گردن و گاهی تمام اعضای بدنش در زیر برف فرو می رود و قسمتی که تنها دم و دوپایش خارج از برف باقی می ماند و قدرت خارج شدن از برف و پرواز مجدد از وی سلب می گردد.

در این موقع شکارچیان سر می رسیدند و آنها را زنده به دست می آوردند. این کار اختصاص به شکارچیان نداشت بلکه در غالب دهات و روستاهای کوهستانی هنگام ریزش برف که کبکها به جستجوی غذا و دانه در داخل برف به طور دسته جمعی حرکت می کردند روستاییان به صورت جرگه آنها را محاصره می کردن و با پرتاب سنگ یا حملۀ دسته جمعی آنها را می پرانیدند. کبکها از این حملۀ ناگهانی وحشت می کردند و به همان ترتیب که در بالا شرح داده شد پرواز می کردند و چند صدمتر دورتر می رفتند و روستاییان آنها را با دست می گرفتند.


behnam5555 10-02-2011 08:54 AM


می آیند و میروند با کسی هم کاری ندارند

عبارت بالا که از جوانترین و تازه ترین امثلۀ سائره می باشد در موارد رعایت اصول خونسردی و بی اعتنایی در برخورد با ناملایمات زندگی به کار می رود و اجمالاً می خواهد بگوید سخت نگیر، خونسرد باش، این هم می گذرد و یا به قول شاعر معاصر، شادروان عباس فرات:

هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل نامساعد پائیز بگذرد
گر ناملایمی به تو رو آورد فرات
دل را مساز رنجه که این نیز بگذرد
اما ریشۀ تاریخی این عبارت مثلی:
شادروان محمدعلی فروغی ملقب به ذکاء الملک را تقریباً همه کس می شناسد. فروغی به سال 1295 هجری قمری در خانواده ای از اهل علم و ادب تولد یافت و تحصیلات خود را در رشتۀ طب دارالفنون به پایان رسانید ولی چون عشق و علاقۀ او به حکمت و فلسفه بیشتر بود از کار طبابت و پزشکی دست کشیده به مطالعات فلسفی پرداخت.
فروغی در سالهای آخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار عضو دارالترجمۀ سلطنتی شد. در دوران مظفرالدین شاه معلم یک مدرسۀ ملی و پس از آن معلم علوم سیاسی گردید. پس از درگذشت پدرش محمد حسین خان فروغی لقب ذکاء الملک به او اعطا گردید و ریاست مدرسۀ علوم سیاسی نیز به وی واگذار شد.
در کابینۀ اول و دوم صمصام السطنه به وزارت مالیه و عدلیه برگزیده شد. پس از چندی استعفا داد و ریاست دیوان عالی تمیز را پذیرفت.
در کابینۀ مشیرالدوله وزیر عدلیه شد و پس از جنگ جهانی اول به عضویت هیئت نمایندگی ایران به کنفرانس صلح پاریس رفت. در کابینۀ مستوفی الممالک، مقارن دورۀ چهارم مجلس، وزیر امور خارجه شد. در سنوات 1304 و 1313 شمسی نخست وزیر شد و از آن پس تا شهریور 1320 شمسی از کار کناره گرفت و به مطالعه و تصنیف و تألیف پرداخت.
فروغی در پنجم شهریور 1320شمسی که نیروی سه گانه آمریکا و انگلیس و شوروی از جنوب و شمال به خاک ایران سرازیر گردیده بودند از طرف سردودمان پهلوی مأمور تشکیل دولت گردید، و همین دولت بود که با سیاست و دوراندیشی قرارداد سه جانبۀ ایران و روس و انگلیس را به امضا رسانیده آسیب جنگ جهانی را تا اندازه ای از ایران دور کرد.
مرحوم فروغی در یکی از جلسات پرشور مجلس شورای ملی که نمایندگان مخالف و در عین حال متعصب، او را تحت فشار قرار داده تهدید به استیضاح کرده بودند که کشور ایران را هرچه زودتر از صورت اشغال و تصرف متفقین در جنگ جهانی دوم خارج کند با خونسردی مخصوصی که در شأن یک سیاستمدار کاردیده و کارکشته است در پاسخ نمایندگان اظهار داشت: می آیند و می روند و با کسی کاری ندارند.



behnam5555 10-02-2011 08:55 AM

ریشه ضرب‌المثل «دست به آسمان برداشتن»

آدمی‌به هنگام ضعف و بیچارگی، آنجا که قدرت و توانایی زورمندترین افراد بشر قادر به حل مشکل نباشد ناگزیر از توسل و استغاثه به درگاه حکیم علی الاطلاق است و از او یعنی خدای قادر متعال می‌خواهد که دردش را درمان کند و مرهمی‌بر قلب پریش و مجروحش نهد.
طریقل توسل و استغاثه در چنین مواردی معمولاً دست به آسمان برداشتن است به این طریق که دو دست را به سوی آسمان بلند می‌کند، چشمانش به افق دور دست ناپیدایی خیره می‌شود و سپس آنچه در دل دارد در نهایت عجز بر زبان می‌آورد.
اکنون ببینیم آن واقعۀ تاریخی چیست و چگونه دست به آسمان برداشتن به صورت رسم و سنت مذهبی درآمده است.

حضرت عیسی بن مریم مانند سایر پیامبران مرسل در دوران رسالت خویش متحمل سختیها و دشواریهای فراوان گردید و یهودیان منطقۀ فلسطین که تبلیغات و تعلیماتش را با مصالح و منافع خود مغایر و مباین دیدند از همه جهت او را تحت مضیقه و سخریه قرار می‌دادند. حضرت عیسی که فرستاده و رسول خدا بود از اخافه و ارعاب مخالفان و معاندان نهراسیده همه روزه در پرستشگاه اورشلیم به نشر تعالیم الهی می‌پرداخت و مردم را به صراط مستقیم نیکوکاری و پایمردی در راه حق و عدالت دعوت می‌کرد. او و دوازده نفر حواریونش هر روز از شهری به شهری و از روستایی به روستایی دیگر می‌رفتند و شریعت و آیین جدید را بر مردم عرضه می‌کردند.

حضرت عیسی دست شفابخش داشت که بیماران را شفای عاجل و نابینایان را بینایی کامل می‌بخشید و همین خود بر حقانیت و آوازه اش می‌افزود. فریسیان یا ملایان یهودی چون از هیچ راهی نتوانستند بر حضرت عیسی دست یابند و زبان گویایش را خاموش کنند به پونتیوس پیلاتوس که از طرف رومیها حاکم شهر اورشلیم یا یهودیه بود شکایت بردند و مدعی شدند که عیسای مسیح علاوه بر کافر بودن! بر حکومت شوریده است و داعیۀ سلطنت در سر می‌پروراند.

پونتیوس پیلاتوس ابتدا زیر بار قبول این حرفها نرفت ولی چون می‌ترسید که در نتیجۀ اقامت مسیح در شهر اورشلیم شورش برپا شود وی را بازداشت کرد و قصدش این بود که پس از چند روزی آزادش کند. فریسیان چون به قصد و نیت حاکم رومی‌پی بردند قویاً پافشاری کرده آن قدر کوشیدند تا حضرت عیسی را به مرگ محکوم کردند.

در آن عهد و ازمنه رسم بر این بود که روز عید فصح فرمانروای شهر، یکی از محکومین به مرگ را می‌بخشود و عفو می‌کرد. از جملۀ محکومین به مرگ به جز حضرت عیسی مرد شریر و بدسابقه ای به نام باراباس بود که علاوه بر جنایات و خلافکاریهای فراوان، بر ضد دولت روم نیز قیام کرده بود. چون روز عید فصح (عید پاک) فرا رسید پیلاتوس حاکم رومی ‌بر بام دارالحکومه بالا رفت و از مردم خواست که از این دو محکوم یعنی عیسی و باراباس یکی را انتخاب کنند تا مشمول عفو و بخشودگی قرار گیرد.
در اینجا افسون یهودیان کارگر افتاد و جمعیت مردم آزادی باراباس را بر آزادی مسیح ترجیح دادند.

پیلاتوس چون وجداناً حضرت عیسی را مقصر و قابل مجازات نمی‌دانست در حالی که دستها را به آسمان برداشته بود خطاب به فریسیان و یهودیانی که آنان را مسئول سرانجام حضرت عیسی می‌دانست چنین گفت: "من در مرگ این مرد درستکار بی تقصیرم و این شمایید که او را به مرگ می‌سپارید." و اشاره به این عمل او یعنی دست بر آسمان برداشتن، امروز مثل است.


behnam5555 10-02-2011 08:57 AM

از کیسه خلیفه می‌بخشی؟!

هر گاه کسی از کیسه دیگری بخشندگی کند و یا از بیت المال عمومی ‌گشاده بازی نماید، عبارت مثلی بالا را مورد استفاده و استناد قرار داده، اصطلاحاً می‌گویند: «فلانی از کیسه خلیفه می‌بخشد».
اکنون ببینیم این خلیفه که بود و چه کسی از کیسه وی بخشندگی کرده که بصورت ضرب‌المثل درآمده است:

عبدالملک بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بنی عباس بود و روزگاری دراز در این دنیا بزیست و دوران خلافت‌ هادی، ‌هارون الرشید و امین را درک کرد. مردی فاضل و دانشمند و پرهیزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشمانی نافذ و رفتاری متین و موقر داشت؛ به قسمی‌ که مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتی خلیفه وقت را تحت تأثیر قرار می‌داد. به علاوه چون از معمرین خاندان بنی عباس بود، خلفای وقت در او به دیده احترام می‌نگریستند.

به سال 169 هجری به فرمان‌هادی خلیفه وقت، حکومت و امارت موصل را داشت. ولی پس از دو سال یعنی در زمان خلافت ‌هارون الرشید، بر اثر سعایت ساعیان از حکومت برکنار و در بغداد منزوی و خانه نشین شد. چون دستی گشاده داشت پس از چندی مقروض گردید. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار می‌کردند که عبدالملک از آنان چیزی بخواهد، ولی عزت نفس و استغنای طبع عبدالملک مانع از آن بود از هر مقامی ‌استمداد و طلب مال کند. از طرف دیگر چون از طبع بلند و جود و سخای ابوالفضل جعفر بن یحیی بن خالد برمکی معروف به جعفر برمکی وزیر مقتدر‌هارون الرشید آگاهی داشت و به علاوه می‌دانست که جعفر مردی فصیح و بلیغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر می‌داند و مقدم آنان را گرامیتر می‌شمارد؛ پس نیمه شبی که بغداد و بغدادیان در خواب و خاموشی بودند، با چهره و روی بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پیش گرفت و اجازه دخول خواست. اتفاقاً در آن شب جعفر برمکی با جمعی از خواص و محارم من جمله شاعر و موسیقی دان بی نظیر زمان، اسحق موصلی بزم شرابی ترتیب داده بود، و با حضور مغنیان و مطربان شب زنده داری می‌کرد. در این اثنا پیشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر کرد و گفت: «عبدالملک بر در سرای است و اجازه حضور می‌طلبد». از قضا جعفر برمکی دوست صمیمی ‌و محرمی‌ به نام عبدالملک داشت که غالب اوقات فراغت را در مصاحبتش می‌گذرانید.

در این موقع به گمان آنکه این همان عبدالملک است نه عبدالملک صالح، فرمان داد او را داخل کنند. عبدالملک صالح بی گمان وارد شد و جعفر برمکی چون آن پیرمرد متقی و دانشمند را در مقابل دید به اشتباه خود پی برده چنان منقلب شد و از جای خویش جستن کرد که «میگساران، جام باده بریختند و گلعذاران، پشت پرده گریختند، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند». جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبدالملک پنهان دارند؛ ولی دیگر دیر شده کار از کار گذشته بود. حیران و سراسیمه بر سرپای ایستاد و زبانش بند آمد. نمیدانست چه بگوید و چگونه عذر تقصیر بخواهد. عبدالملک چون پریشانحالی جعفر بدید، بسائقه آزاد مردی و بزرگواری که خوی و منش نیکمردان عالم است، با خوشرویی در کنار بزم نشست و فرمان داد مغنیان بنوازند و ساقیان لعل فام، جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آنهمه بزرگمردی از عبدالملک صالح دید بیش از پیش خجل و شرمنده گردیده، پس از ساعتی اشاره کرد بساط شراب را برچیدند و حضار مجلس (بجز اسحق موصلی) همه را مرخص کرد. آنگاه بر دست و پای عبدالملک بوسه زده عرض کرد: «از اینکه بر من منت نهادی و بزرگواری فرمودی بی نهایت شرمنده و سپاسگزارم. اکنون در اختیار تو هستم و هر چه بفرمایی به جان خریدارم». عبدالملک پس از تمهید مقدمه ای گفت: «ای ابوالفضل، می‌دانی که سالهاست مورد بی مهری خلیفه واقع شده، خانه نشین شده ام. چون از مال و منال دنیا چیزی نیندوخته بودم، لذا اکنون محتاج و مقرض گردیده ام. اصالت خانوادگی و عزت نفس اجازه نداد به خانه دیگران روی آورم و از رجال و توانگران بغداد، که روزگاری به من محتاج بوده اند، استمداد کنم. ولی طبع بلند و خوی بزرگ منشی و بخشندگی تو که صرفاً اختصاص به ایرانیان پاک سرشت دارد مرا وادار کرد که پیش تو آیم و راز دل بگویم، چه می‌دانم اگر احیاناً نتوانی گره گشایی کنی بی گمان آنچه با تو در میان می‌گذارم سر به مهر مانده، در نزد دیگران بر ملا نخواهد شد. حقیقت این است که مبلغ ده هزار دینار مقروضم و ممری برای ادای دین ندارم».
جعفر بدون تأمل جواب داد: «قرض تو ادا گردید، دیگر چه می‌خواهی؟»
عبدالملک صالح گفت: «اکنون که به همت و جوانمردی تو قرض من مستهلک گردید، برای ادامه زندگی باید فکری بکنم، زیرا تأمین معاش آبرومندی برای آینده نکرده ام».
جعفر برمکی که طبعی بلند و بخشنده داشت، با گشاده رویی پاسخ داد: «مبلغ ده هزار دینار هم برای ادامه زندگی شرافتمندانه تو تأمین گردید، چه میدانم سفره گشاده داری و خوان کرم بزرگمردان باید مادام العمر گشاده و گسترده باشد. دیگر چه می‌فرمایی؟»
عبدالملک گفت: «هر چه خواستم دادی و دیگر محلی برای انجام تقاضای دیگری نمانده است».

جعفر با بی صبری جواب داد: «نه، امشب مرا به قدری شرمنده کردی که به پاس این گذشت و جوانمردی حاضرم همه چیز را در پیش پای تو نثار کنم. ای عبدالملک، اگر تو بزرگ خاندان بنی عباسی، من هم جعفر برمکی از دوده ایرانیان پاک نژاد هستم. جعفر برای مال و منال دنیوی در پیشگاه نیکمردان ارج و مقداری قایل نیست. می‌دانم که سالها خانه نشین بودی و از بیکاری و گوشه نشینی رنج می‌بری، چنانچه شغل و مقامی‌ هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر کنم».

عبدالملک آه سوزناکی کشید و گفت: «راستش این است که پیر و سالمند شده ام و واپسین ایام عمر را می‌گذرانم. آرزو دارم اگر خلیفه موافقت فرماید به مدینه منوره بروم و بقیت عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسول اکرم (ص) به سر برم».
جعفر گفت: «از فردا والی مدینه هستی تا از این رهگذر نگرانی نداشته باشی».
عبدالملک سر به زیر افکند و گفت: «از همت و جوانمردی تو صمیمانه تشکر می‌کنم و دیگر عرضی ندارم».

جعفر دست از وی برنداشت و گفت: «از ناصیه تو چنین استنباط می‌کنم که آرزوی دیگری هم داری. محبت و اعتماد خلیفه نسبت به من تا به حدی است که هر چه استدعا کنم بدون شک و تردید مقرون اجابت می‌شود. سفره دل را کاملا باز کن و هر چه در آن است بی پرده در میان بگذار».

عبدالملک در مقابل آن همه بزرگی و بزرگواری بدواً صلاح ندانست که آخرین آرزویش را بر زبان آورد ولی چون اصرار و پافشاری جعفر را دید سر برداشت و گفت: «ای پسر یحیی، خود بهتر می‌دانی که من در حال حاضر بزرگترین فرد خاندان عباسی هستم و پدرم صالح همان کسی است که در ذات السلاسل (نزدیک مصر) بر مروان آخرین خلیفه اموی غلبه کرد و سرش را نزد سفاح آورد. با این مراتب اگر تقاضایی در زمینه وصلت و پیوند زناشویی از خلیفه امیرالمؤمنین بکنم، توقعی نابجا و خارج از حدود صلاحیت و شایستگی نکرده ام. آرزوی من این است که چنانچه خلیفه مصلحت بداند، فرزندم صالح را به دامادی سرافراز فرماید. نمی‌دانم در تحقق این خواسته تا چه اندازه موفق خواهی بود».
جعفر برمکی بدون لحظه ای درنگ و تأمل جواب داد: «از هم اکنون بشارت می‌دهم که خلیفه پسرت را حکومت مصر می‌دهد و دخترش عالیه را نیز به ازدواج وی در می‌آورد».

دیرزمانی نگذشت که صدای اذان صبح از مؤذن مسجد مجاور خانه جعفر برمکی به گوش رسید و عبدالملک صالح در حالی که قلبش مالامال از شادی و سرور بود خانه جعفر را ترک گفت.

بامدادان جعفر برمکی حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور‌هارون الرشید بار یافت. خلیفه نظری کنجکاوانه به جعفر انداخت و گفت: «از ناصیه تو پیداست که در این صبحگاهی خبر مهمی ‌داری».
جعفر گفت: «آری امیرالمؤمنین، شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملک صالح به خانه ام آمد و تا طلیعه صبح با یکدیگر گفتگو داشتیم.»
هارون الرشید که نسبت به عبدالملک بی مهر بود با حالت غضب گفت: «این پیر سالخورده هنوز از ما دست بردار نیست. قطعاً توقع نابجایی داشت، اینطور نیست؟»
جعفر با خونسردی جواب داد: «اگر ماجرای دیشب را به عرض برسانم امیرالمؤمنین خود به گذشت و بزرگواری این مرد شریف و دانشمند که به حق از سلاله بنی عباس است، اذعان خواهد فرمود». آنگاه داستان بزم شراب و حضور غیر مترقبه عبدالملک و سایر رویدادها را تفصیلاً شرح داد. خلیفه آنچنان تحت تأثیر بیانات جعفر قرار گرفت که بی اختیار گفت: «از عمویم عبدالملک متقی و پرهیزکار بعید به نظر می‌رسید که تا این اندازه سعه صدر و جوانمردی نشان دهد. جداً از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آنچه کینه از وی در دل داشتم یکسره زایل گردید».
جعفر برمکی چون خلیفه را بر سر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت که: «ضمن مکالمه و گفتگو معلوم شد پیرمرد این اواخر مبلغ قابل توجهی مقروض شده است که دستور دادم قرضهایش را بپردازند».
هارون الرشید به شوخی گفت: «قطعاً از کیسه خودت!»
جعفر با لبخند جواب داد: «از کیسه خلیفه بخشیدم، چه عبدالملک در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده چنین جسارتی سر بزند».‌ هارون الرشید که جعفر برمکی را چون جان شیرین دوست داشت با تقاضایش موافقت کرد. جعفر دوباره سر برداشت و گفت: «چون عبدالملک دستی گشاده دارد و مخارج زندگیش زیاد است، مبلغی هم برای تأمین آتیه وی حواله کردم».‌ هارون الرشید مجدداً به زبان شوخی و مطایبه گفت: «این مبلغ را حتماً از کیسه شخصی بخشیدی!» جعفر جواب داد: «چون از وثوق و اعتماد کامل برخوردار هستم لذا این مبلغ را هم از کیسه خلیفه بخشیدم».
هارون الرشید لبخندی زد و گفت: «این را هم قبول دارم به شرط آنکه دیگر گشاده بازی نکرده باشی!»
جعفر عرض کرد: «امیرالمؤمنین بهتر می‌دانند که عبدالملک مانند آفتاب لب بام است و دیر یا زود افول می‌کند. آرزو داشت که واپسین سالهای عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت خیرالمرسلین بگذراند. وجدانم گواهی نداد که این خواهش دل رنجور و شکسته اش را تحقق نبخشم، به همین ملاحظه فرمان حکومت و ولایت مدینه را به نام وی صادر کردم که هم اکنون برای توقیع و توشیح حضرت خلیفه حاضر است».
هارون به خود آمد و گفت: «راست گفتی، اتفاقاً عبدالملک شایستگی این مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نیز به آن اضافه کنی».
جعفر انگشت اطاعت بر دیده نهاد پس از قدری تأمل عرض کرد: «ضمناً از حسن نیت و اعتماد خلیفه نسبت به خود استفاده کرده آخرین آرزویش را نیز وعده قبول دادم».
هارون گفت: «با این ترتیب و تمهیدی که شروع کردی قطعاً آخرین آرزویش را هم از کیسه خلیفه بخشیدی؟»

جعفر برمکی رندانه جواب داد: «اتفاقاً بخشش در این مورد بخصوص جز از کیسه خلیفه عملی نبود زیرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی خلیفه امیرالمؤمنین نایل آید. من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواری خلیفه این وصلت فرخنده را به او تبریک گفتم و حکومت مصر را نیز برای فرزندش، یعنی داماد آینده خلیفه در نظر گرفتم».

هارون گفت: «ای جعفر، تو در نزد من به قدری عزیز و گرامی‌ هستی که آنچه از جانب من تقبل و تعهد کردی همه را یکسره قبول دارم؛ برو از هم اکنون تمشیت کارهای عبدالملک را بده و او را به سوی مدینه گسیل دار».
باری عبارت مثلی "از کیسه خلیفه می‌بخشد" از واقعه تاریخی بالا ریشه گرفته و معلوم شد خلیفه که از کیسه اش بخشندگی شده‌ هارون الرشید بوده است.


behnam5555 10-02-2011 08:58 AM


دست و پای کسی را در پوست گردو گذاشتن!!

عبارت مثلی بالا دربارۀ کسی بکار می‌رود که: او را در تنگنای کاری یا مشکلی قرار دهند که خلاصی از آن مستلزم زحمت باشد.
آدمی‌در زندگی روزمره بعضی مواقع دچار محظوراتی می‌شود و بر اثر آن دست به کاری می‌زند که هرگز گمان و تصور چنان پیشامد غیرمترقب را نکرده بود.
فی المثل شخص زودباوری را به انجام کاری تشویق کنند و او بدون مطالعه و دوراندیشی اقدام ولی چنان در بن بست گیر کند که به اصطلاح معروف: نه راه پس داشته باشد و نه راه پیش.
در چنین موارد و نظایر آن است که از باب تمثیل می‌گویند: بالاخره دست و پایش را در پوست گردو گذاشتند. یعنی کاری دستش داده اند که نمی‌داند چه بکند.
اکنون ببینیم دست و پای آدمی ‌چگونه در پوست گردو جای می‌گیرد که وضیع و شریف به آن تمثیل می‌جویند.
گربه این حیوان ملوس و قشنگ و در عین حال محیل و مکار که در غالب خانه ها بر روی بام و دیوار و معدودی هم در آغوش ساکنان خانه ها به سر می‌برند حیوانی است از رستۀ گوشتخواران که چنگالها و دندانها و دو نیش بسیار تیز دارد.
گربه مانند پلنگ از درختان نیز بالا می‌رود و مکانیسم بدنش طوری است که از هر جا و از هر طرف به سوی زمین پرتاب می‌شود با دست به زمین می‌آید و پشتش به زمین نمی‌رسد.
گربه ها نیمه وحشی در سرقت و دزدی ید طولایی داند و چون صدای پایشان شنیده نمی‌شود و به علاوه از هر روزنه و سوراخی می‌توانند عبور کنند لذا هنگام شب اگر احیاناً یکی از اطاقها در و پنجره اش قدری نیمه باز باشد و یا به هنگام روز که بانوی خانه بیرون رفته باشد فرصت را از دست نداده داخل خانه می‌شود و در آشپزخانه مرغ بریان و گوشت خام یا سرخ کرده را می‌رباید و به سرعت برق از همان راهی که آمده خارج می‌شود. خدا نکند که حتی یک بار طعم و بوی مأکول مرغ بریان و گوشت سرخ شدۀ آشپزخانه ذائقۀ گربه را نوازش داده باشد در آن صورت گربۀ دزد را یا باید کشت و یا به طریق دیگری دفع شر کرد چه محال است دیگر دست از آن خانه بردارد و از هر فرصت مغتنم برای دستبرد و سرقت استفاده نکند. برای رفع مزاحمت از این نوع گربه های دزد و مزاحم فکر می‌کنم نوشتۀ شادروان امیرقلی امینی وافی به مقصود باشد که می‌نویسد:

سابقاً افراد بی انصافی بودند که وقتی گربه ای دزدی زیادی می‌کرد و چارۀ کارش را نمی‌توانستند بکنند قیر را ذوب کرده در پوست گردو می‌ریختند و هر یک از چهار دست و پای او را در یک پوست گردوی پر از قیر فرو می‌بردند و او را سر می‌دادند. بیچاره گربه درین حال، هم به زحمت راه می‌رفت و هم چون صدای پایش به گوش اهل خانه می‌رسید از ارتکاب دزدی بازمی‌ماند.
آری، گربۀ دزد با این حال و روزگاری که پیدا می‌کرد نه تنها سرقت و دزدی از یادش می‌رفت بلکه غم جانکاه بی دست و پایی کافی بود که جانش را به لب برساند و از شدت درد و گرسنگی تلف شود.



behnam5555 10-02-2011 08:59 AM


باد آورده را باد می‌برد!

مال و ثروتی که بدون رنج و زحمت به دست آید خود به خود از دست می‌رود، زیرا سعی و تلاشی در تحصیل آن بکار نرفته تا قدر و قیمت آن بر صاحب مال و مکنت معلوم افتد. مال و ثروت باد آورده چون به دیگری تعلق دارد، همیشه دستخوش باد حوادث است و صاحبش هر آینه از آن طرفی نخواهد بست.
بیهود نیست که در ممالک راقیه و پیشرفته، ثروتمندان واقع بین، فرزندانشان را مجبور می‌کنند که به هنگام تحصیل علم و دانش، ساعات فراغت را شخصاً کار کنند و به مال و منال پدر خوشدل و دلگرم نباشند. چه فرزندی که در عنفوان جوانی کار کند قطعاً احساس رنج و زحمت می‌کند و پس از مرگ پدر ثروت موروثی را به دست تطاول و اسراف نمی‌سپارد.


اکنون به ریشه تاریخی ضرب المثل بالا می‌پردازیم:
خسرو پرویز از پادشاهان مشهور سلسله ساسانی بود که لشکرکشیهای عظیم و خوشگذرانیهای بی حد و حصر او و درباریانش کشور ایران را از اوج حشمت و شوکت به حضیض انقراض و نیستی کشانید. اگر چه به ظاهر یزدگرد سوم از قشون عرب شکست خورد، ولی عامل شکست و انحطاط از ندانم کاریها و نابسامانیهای عصر خسرو پرویز فراهم آمد. خسرو پرویز عاشق بی قرار زن و زر و دستدار خواسته و تجمل بود. در طول مدت سلطنت خود به قول صاحب کتاب حبیب السیر تعداد صد گنج و به عقیده سایر مورخان هفت گنج تدارک دید. نامهای آنها به شرح زیر است: گنج عروس، گنج بادآورد، گنج خسروی، گنج افراسیاب، گنج سوخته (یا ساخته)، گنج خضرا، و گنج شادورد که در اصطلاح عامه به هفت خم خسروی معروف است.
حکیم ابوالقاسم فردوسی، هفت گنج خسرو پرویز را در کتاب شاهنامه این طور تعریف می‌کند:


نخستین که بنهاد گنج عروس ز چین و ز برطاس و از هند و روس


دگـر گـنـج بـاد آورش خوانـدنـد شـمـارش بـکـردنـد و درمــانـدنـــد
دگر آنکه نامش همی‌بشنوی تـو خـوانـی ورا دیــبــه خــســروی
دگـر نــامــور گــنــج افراسیاب که کس را نبود آن بخشگی و آب
دگر گنج کش خواندی سوخته کز آن گـنـج بـد کـشـور افروخـتـه
دگر گنج کز در خـوشـاب بـود کـه بالاش یـک تـیـر پـرتـاب بـود
که خضرا نهـادند نامش ردان هـمـان نـامـور کـاردان بـخـردان
دگر آنکه بد شادورد بـــزرگ کـه گــویــنــد رامشگران سترگ

راجع به تاریخچه گنج بادآورده که موضوع این مقاله می‌باشد در کتب تاریخی چنین آمده است:
«هنگامی ‌که ایرانیان شهر اسکندریه در کشور مصر را محاصره کردند، رومیان در صدد نجات دادن ثروت شهر برآمدند و آن را در چند کشتی نهادند. اما باد مخالف وزید و سفاین را به جانب ایرانیان راند. این مال کثیر را به تیسفون فرستادند و به نام گنج باد آورد موسوم شد.»
اما به روایت دیگر که مورد تصدیق غالب مورخان اسلامی ‌می‌باشد، نوبتی فوکاس قیصر روم، اموال بی‌قیاس خویش را از بیم دستبرد مخالفان در هزار کشتی (البته کشتی‌های شراعی آن زمان)، به سوی یکی از مواضع حصین کارتاژ فرستاد. این اموال سبک وزن و گرانبها عبارت بود از زر و گوهر و مروارید و یاقوت و دیباهای گوناگون که باد مخالف کشتی‌ها را به سوی اردوی ایرانیان برد و خسرو پرویز این گنج را "گنج بادآورد" نامید و گفت: «من بدین گنج سزاوارترم که باد این را سوی من آورده». و باربد موسیقیدان نامدار ایران، آهنگ معروف گنج بادآورد را به افتخار دست یافتن به این گنج ساخته است.
می‌گویند دو بار اموال بی قیاسی از خزانه خسرو پرویز به سرقت رفت؛ و یکبار هم در سال 628 میلادی بود که هرقل تیسفون را غارت کرد، که اتفاقاً همه از این گنج باد آورد بوده است و به همین مناسبت ظرفا از باب طنز و عبرت گفتند: «باد آورده را باد می‌برد.» و این عبارت از آن تاریخ ضرب المثل گردیده است.


هفت خم خسروی
گنج عروس، گنج بادآورد، گنج خسروی، گنج افراسیاب، گنج سوخته (یا ساخته)، گنج خضرا و گنج شادورد که در اصطلاح عامه به هفت خم خسروی معروف است.
بعد از سیزده سال سلطنت، در گنجهای خسرو پرویز، مقدار هشتصد میلیون مثقال نقود جمع شده بود که به پول امروز بالغ بر یک میلیارد فرانک طلا می‌شود، و البته این علاوه بر غنایم جنگی بود که بعدها نصیبش گردید. از این گذشته مقدار کثیری جواهر و جامه‌های گرانبها داشت که غالب آنها از عجایب روزگار بود. از طرف دیگر در حرم خویش، سه هزار زن داشت؛ غیر از زنان و دخترانی که خدمتکار و خواننده و نوازنده و رقاصه بوده اند. سه هزار خادم و هشت هزار و پانصد مرکب سواری، من جمله اسب معروف به شبدیز و هفتصد و شصت فیل و دوازده هزار قاطر برای حمل بار و بنه و بیست هزار شتر داشت. همچنین سرکش و باربد یا پهلبد، سر حلقه رامشگران و ترانه سازان درباری بودند و هر شب شش هزار مرد جنگی به حراست و پاسداری پرویز قیام می‌نمودند. چون خسرو پرویز بوی پوستهای تحریر را دوست نداشت، فرمان داد که نامه‌ها را بر کاغذی که به گلاب و زعفران آغشته باشند بنویسند. بهترین عطرهایی که خسرو پرویز استعمال می‌کرد، ترکیبی از عصاره گل فارسی و شاهسپرم سمرقندی و ترنج طبری و نرگس مسکی و بنفشه اصفهانی و زعفران قمی‌و نیلوفر سیروانی و عود هندی و مشگ تبتی بود که به قول "ریدک خوش آرزوک" غلام خسرو پرویز، بوی بهشت از آن استشمام می‌شد. خسرو پرویز دویست مثقال زرمشت افشار داشت، که چون موم نرم و نقش پذیر بود. دستاری بود که شاه دست را با آن پاک می‌کرد و هر وقت می‌خواستند آن را صاف و تمیز کنند در آتش می‌انداختند. (ظاهراً این دستار از پنبه کوهی بوده است که آتش چرک را پاک می‌کرد ولی آنرا نمی‌سوزانید).



behnam5555 10-02-2011 09:03 AM

چند مرده حلاجی؟!

هرگاه کسی بر سر لاف زنی و خودستایی برآید از باب تعریض و کنایه در جوابش می‌گویند: «ببینیم چند مرده حلاجی» و یا به اصطلاح دیگر: «باید دید چند مرده حلاجی» یعنی باید دید که در انجام کار تا چه اندازه موفق خواهی بود.
به گفته علامه دهخدا در امثال و حکم عبارت چند مرده حلاج بودن کنایه از انجام دادن کاری است که در حدود توانایی چند مرد باشد و شاید تشبیه به عمل چند مرد حلاج باشد که یک تن آن را انجام دهد.

ولی به جهاتی که ذیلاً خواهد آمد مدلل می‌گردد که این حلاج آن پنبه زن کوچه و بازار نیست بلکه ناظر بر حسین بن منصور حلاج است که به غلط او را در افواه عامه و حتی در ادبیات ایران به نام منصور حلاج می‌خوانند و منصوروار! بر سردارش می‌کنند. در حالی که منصور پدرش بود که در خوزستان با شغل حلاجی و پنبه زنی روزگار می‌گذرانید و امرار معاش می‌کرد.

حسین بن منصور حلاج، از نامی‌ترین عارفان وارسته ایران است که به سال 244 هجری در ولایت طور از توابع بیضای فارس متولد شد. پدرش به کار حلاجی و پنبه فروشی در خوزستان می‌زیست.
حلاج در دوازده سالگی قرآن کریم را از بر کرد و در شهر به کسب علوم و کمالات پرداخت. سپس به بصره رفت و در مدرسه حسن بصری رموز تصوف را آموخت و از دست عمرو بن عثمان مکی خرقه پوشید و رفته رفته در سلک بزرگان عرفا و صوفیه عصر و زمان خود نظیر جنید بغدادی درآمد.
حلاج در طول مدت عمرش بین بغداد و بصره و اهواز و خراسان در حرکت بود و با صوفیان قشری و ظاهربین به مخالفت برمی‌خاست. روی هم رفته بیست و دوبار مراسم حج به عمل آورد که برای بار دوم از بغداد با چهار صد مرید به زیارت مکه شتافته بود.

افوال و گفته‌های اهل علم درباره حلاج مختلف است: گروهی وی را از اولیا پندارند و پاره ای خارق ‌هادات و کرامات به وی نسبت می‌دهند. جمعی کاهن و کذاب و شعبده بازش شمارند و بعضی به خدایی او قایل شده به کلماتش استناد می‌کنند.

حلاج تا آخرین لحظات زندگی بر حقانیت عقیده و آرمان خودش پایدار ماند و معراج مردان را بر سر دار می‌دانست.
باری، سرانجام به حلاج بهتان بستند که شعبده باز است و کفر می‌گوید و در شورش بغداد که به سال 296 هجری روی داد متهمش کردند.
پس از چندی حامد بن عباس وزیر خلیفه به دستیاری و فتوای ابوعمر حمادی محمدبن یوسف قاضی بغداد حکم قتلش را از مقتدر خلیفه عباسی گرفتند و روز سه شنبه 24 ماه ذیقعده از سال 309 هجری در بغداد به فجیع ترین وضعی بر دارش کردند، به این ترتیب که نخست دو دستش را بریدند، حلاج خنده‌ای بزد. گفتند: «خنده چیست؟» گفت: «دست از آدمی‌ بسته جدا کردن آسان است.» پس دو دست بریده خون آلود بر روی در مالید و روی ساعد را خون آلود کرد. گفتند : «چرا کردی؟» گفت: «خون بسیار از من رفت. دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است. خون بر روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم گه گلگونه مردان، خون ایشان است.»
آن گاه چشمهایش برکندند که قیامتی از خلق برخاست و در این میان شورشیان چندین ساختمان و دکان را به آتش کشیدند و سر به طغیان برداشتند. پس زبانش را بریدند و در شامگاه که سرش را بریدند حلاج در میان سربریدن تبسمی‌ کرد و جان داد.
سپیده دم همان شب پیکرش را به آتش کشیدند و خاکسترش را به دجله ریختند.
تاثیر حلاج بر فرهنگ و ادبیات ایران به قدری چشمگیر و عمیق بود که کمتر کتاب نظم و نثری را می‌توان یافت که از حلاج به اقتضای مقام و مقال یاد نشده باشد. در زمینه فرهنگ عامیانه نیز تاثیر حلاج به خوبی مشهود و محسوس است چنان که امروزه وقتی از پایداری و استقامت کسی سخن می‌گویند گفته می‌شود: چند مرده حلاجی؟ یعنی: ببینیم تا بدانیم تاب و توان تو چند است.



behnam5555 10-02-2011 09:04 AM

برو آنجا كه عرب نی انداخت!!

این مثل را هنگام عصبانیت بر زبان می‌آورند. گاهی اتفاق می‌افتد كه خادمی ‌مخدومش را بترك محل خدمت تهدید می‌كند، فرزندی بعلامت قهر از خانه خارج می‌شود كه دیگر مراجعت نكند،‌ زنی بمنظور اخافه و ارعاب شوهرش او را بجدائی و بازگشت بخانه پدرو مادر تهدید می‌كند و و.....
در تمام این موارد اگر مخاطب را از تحكمات و تهدیدات متكلم خوش نیاید با نهایت تندی و خشونت جواب می‌دهد: (برو آنجا كه عرب نی انداخت) اكنون ببینیم این عرب كیست، این نی چیست و نی انداختن چگونه بوده است كه آنرا ضرب‌المثل قرار داده اند:‌

كسانیكه از تاریخ قدیمه عالم اطلاع دارند و بوضع جغرافیائی شبه جزیره عربستان آشنا هستند بهتر می‌دانند كه در این شبه جزیره آنهم در ازمنه قدیمه ساعت و حساب نجومی ‌دقیقی وجود نداشت، وسعت و همواری بیابان، عدم وجود قلل و اتلال رفیع و بلند مانع از آن بود كه ساعت و زمان دقیق روز و شب را معلوم نمایند. مردم معاملاتی با هم داشتند كه سر رسید آن فی‌المثل غروب فلان روز بود، عبادات و سنتهائی وجود داشت كه بساعت و دقیقه معینی از روز معین ختم می‌شد، یا اعمال و مناسك حج كه هر یك در مقام خود شامل ساعت و زمان دقیق و مشخصی بود كه تشخیص زمان صحیح درآن بیابان صاف و بی آب و علف بهیچ‌وجه امكان نداشت زیرا عده‌ای قائل بودند كه غروب نشده و زمان جزء شب نیست، برخی می‌گفتند كه روز بانتها رسیده و این ساعت و زمان جزء شب محسوب است....


چون بیابان صاف و وسیع بود و كوهی كه آخرین شعاع خورشید را در قله آن ببینند در آن حوالی مطلقا وجود نداشت لذا اشخاص و افرادی بودند كه كارشان نیزه‌پرانی بود واز این رهگذر اعاشه و ارتزاق می‌كردند. این نیزه پرانها برای آنكه معلوم شود در سمت‌الرأس آن منطقه هنوز آفتاب موجود است و یا اینكه اشعه زرین خورشید بافول رفته است نی یا نیزه را با قدرت هر چه تمامتر بهوا و بسوی آسمان پرتاب می‌كردند. اگر نوك نیزه بنور آفتاب برخورد می‌كرد آن ساعت وزمان را روز و گرنه شب بحساب می‌آوردند.

از آنجائیكه نی اندازی در صحاری دور از آبادی انجام می‌گرفت لذا مثل (برو آنجا كه عرب نی انداخت) كنایه از منطقه و جائی است كه فاقد آب و آبادی باشد یعنی بجائی برو كه برنگردی.

بعنوان حسن ختام بی‌مناسبت نمی‌داند رباعی ذیل را از ادیب نیشابوری (1281 - 1344 ه.ق) كه در آن صنعت ارسال المثل بكار رفت و ضرب‌المثل بالا بوجه بدیعی در آن گنجانیده شده نقل كند:
تیغ آخته تا خطه خوزستان تاخت سردار سپه چو قد مردی افراخت

رفتند بجائیكه عرب نی انداخت.


behnam5555 10-02-2011 09:05 AM

ریشه ضرب‌المثل «حرف مفت زدن»


حرف مفت می‌گوید

همه حرف و همه حرف وهمه حرف
به حرف مفت وقت ما شود صرف

به طوریکه می‌دانیم اولین خط تلگراف در زمان ناصرالدین شاه قاجار و به سال 1274 هجری قمری بین قصر گلستان و باغ لاله زار کشیده شد و سپس ضمن قراردادی که با کمپانی‌های خارجی منعقد گردید این خطوط به ایالات و ولایات ایران نیز ادامه یافت و بین طهران و شهرهای مهم ایران مواصلات تلگرافی برقرار گردید.

قبل از شروع مطلب که مربوط به ماجرای اولین خطوط تلگراف و مواصلات تلگرافی در ایران است برای مزید اطلاع جوانان ایرانی یادآور می‌شود که تلگراف در قدیم به صورت نظری بوده است و اختراع این تلگراف را به ایرانیان نسبت می‌دهند بدین معنی که از شوش و همدان به اطراف کشور ایران با فاصله‌های منظم تپه‌های طبیعی را برای محل مخابرات معین می‌نمودند و در نقاط دیگر که کوه و تلهای طبیعی یافت نمی‌شد تپه‌های مصنوعی بلند ساخته و بر بالای آن نگهبان می‌گماشتند که در روز با حرکت دادن دست و بیرق و با ایجاد دود، و در شب با افروختن آتش، اخبار فوری را به فاصله‌های نسبتاً دوری اطلاع دهند که بقایای بعضی از این تپه‌های مصنوعی اگر دقت شود هنوز در مسیر جاده‌ها دیده می‌شود که بر بالای آنها ساخته یا درختکاری کرده اند.

روزی که تلگرافخانه در تهران افتتاح شد مردم باور نمی‌کردند که از شهری به شهر دیگر امکان مخابره تلگرافی باشد و مقاصد و منویات افراد را بتوان از مسافات بعیده اصغاء نمود. مهمتر آنکه افراد بی‌سواد و خرافاتی که به وجود ارواح شیاطین! در سیمهای تلگراف معتقد بودند مردم را از مخابرات تلگرافی مطلقاً برحذر می‌داشتند.
به همین جهات و ملاحظات و با وجود تشویق دولت که مطالب مهم و فوری را مصلحت آن است که به وسیله تلگراف انجام دهند مع هذا مردم زیر بار نمی‌رفتند و این موضوع را بیشتر به شوخی و مطایبه تلقی می‌کردند.

وزیر تلگراف وقت مرحوم علیقلی خان مخبرالدوله چون از تشویق و تبلیغ پیرامون مخابرات تلگرافی طرفی نیست تدبیری به خاطرش رسید و با اجازه شاه یکی دو روز را به مردم اجازه داد که مجانی با دوستان یا طرف خود که در شهرهای اصفهان یا شیراز و تبریز و نقاط دیگر بودند صحبت کنند. چیزی بپرسند و جواب بخواهند تا مردم یقین کنند که تلگراف شعبده بازی نیست. مردم هم ازدحام کردند و سیل مخابرات به ولایات روان شد. هرکس هر چه در دل داشت از سلام و تعارف و احوالپرسی و گله و گلایه و شوخی و جدی بر صفحه کاغذ آورده به طرف مخاطب مخابره نمود زیرا حرف مفت بود و فطرت آدمی‌به سوی هر چه که مفت باشد گرایش پیدا می‌کند.
چون چندی بدین منوال گذشت و مقصود دولت در جلب تلگرافی حاصل گردید مخبرالدوله در پاسخ متصدیان تلگرافخانه‌ها که از مراجعات متقاضیان و طومارهای سلام و تعارف و احوالپرسی آنان برای مخابره البته حرف مفت و مجانی به ستوه آمده بودند دستور دادند این جمله را بر روی صفحه کاغذی بنویسند و بر بالای در ورودی تلگرافخانه الصاق نمایند "از امروز به بعد حرف مفت قبول نمی‌شود" و برای هر کلمه مثلاً یک عباسی یک پنجم ریال حق المخابره باید پرداخت کنند.

پیداست برای آنهایی که به حرف مفت عادت کرده بودند به هیچ وجه قابل قبول نبود که متصدیان مربوط به آنها بگویند حرف مفت نزن و حرف مفت نگو زیرا حرف قیمت دارد و بی تامل نباید به گفتار دم زد و به همین جهت از آن روز به بعد کلمه حرف مفت در اذهان مردم جزء کلمات ناخوشایند تلقی گردید و افرادی را که بدون تامل و اندیشه و غالباً به منظور تحقیر و توهین مطلبی اظهار کنند با عبارت حرف مفت نزن یا حرف مفت نگو متقابلاً پاسخ می‌گویند.

behnam5555 10-02-2011 09:07 AM

سنگ کسی را به سینه زدن
این عبارت که به صورت ضرب المثل درآمده و عارف و عامی به آن استناد و تمثیل می کنند، در موارد حمایت و جانبداری از کسی یا جمعیتی به کار میرود، فی المثل گفته می شود: «از کثرت پاکدلی و عطوفت سنگ هر ضعیفی را به سینه میزند و از هر ناتوانی هواداری می کند.» یا به شکل دیگر: «چرا این همه سنگ فلانی را به سینه می زنی؟» که در هر دو صورت مبین حمایت و غمخواری و جانبداری است که از طرف شخصی نسبت به شخص یا افراد و جمعیتهای دیگر ابراز می شود.
کلمه سنگ در این مثل و عبارت، نگارنده را بر آن داشت که در پیرامون ریشه تاریخی آن مطالعه و تحقیق کند و خوشبختانه به شرحی که ذیلاً ملاحضه می شود به ریشه و علت تسمیه آن دست یافته است.
سنگ به معنی و مفهوم عام همین توده های سخت و بزرگ طبیعی است مرکب از املاح و عناصر معدنی یا آتشفشانی و رسوبی که بطور خلاصه ساختمان پوسته جامد زمین را تشکیل میدهد و آن را اصطلاحاً سنگ میگویند.
از کلمه سنگ صدها مثل و ضرب المثل ساخته شده از قبیل سنگ مفت، گنجیشک مفت؛ سنگ سبو، سنگ بزرگ برداشتن علامت نزدن است، سنگ روی یخ شدن، پیش پای کسی سنگ انداختن و جز اینها... و همچنین کلمه سنگ مقیاسی برای توزین و معیاری برای جریان آب چشمه ها و قنوات و رودخانه ها در ثانیه و دقیقه و ساعت است که بیشتر در امور کشاورزی مورد استفاده قرار میگیرد.
اما این سنگ که در عبارت بالا مورد بحث است، سنگ زورخانه است که بازوان سطبر و نیرومند میخواهد تا آن را چندین بار بالا بکشد و پایین بیاورد بدون آنکه ته سنگ با زمین تماس پیدا کند.
ورزش در ایران باستان عبارت بود از: کشتی گرفتن، چوگان بازی، اسب سواری، تیراندازی ،شکار حیوانات وحشی و رقصهای مختلف که در ایام عید و عروسی بعضاً جزء برنامه های متداول بود و مردم از زن و مرد و پیر و جوان به آن مشغول می شدند و مخصوصاً قدرت و همت و تهور جوانان را از این رهگذر آزمایش می کردند.
اگر چه تاریخ دقیق ورزشهای باستانی بر اثر حوادث گوناگون دقیقاً روشن نیست ولی همین قدر میتوان استنباط کرد که بعد از حمله خانمان سوز مغول و کشتارها و ویرانیها بخصوص اختناق و استبداد مظلمی که بر سرتاسر ایران سایه گسترده بود، رفته رفته در گوشه و کنار ایران ظاهراً به نام ورزش ولی باطناً برای جلب و تشکل مردان غیور و جوانان پر شور و اصیل ایرانی محلهایی به نام زورخانه ایجاد شده که هزینه آن را سکنه همان محله تهیه و تأمین میکرده اند. خوشبختانه این سنت ملی و غرور انگیز چون سایر سنتها دستخوش تجددخواهی و تجددمآبی نگردیده البته با کمی تغییر ولی با همان آداب و تشریفات شور انگیزش که تفصیل آن در کتب ورزشی آمده کاملاً حفظ گردیده است.
جالبتر آنکه ورزشهای باستانی در ایران به قدری مورد توجه جهانیان قرار گرفته است که نه تنها همه ساله هزاران نفر توریست و ورزش دوستان را از سرتاسر نقاط جهان به سوی ایران جلب می کند، بلکه واژه زورخانه هم در تمام زبانهای بیگانه به همین لفظ زورخانه گفته و نوشته می شود.
زورخانه های ایران سابقاً جایگاه وحدت و همبستگی روحی و معنوی و هماهنگی در جهت هدف ملی و میهنی بوده است که در آنجا آداب شاطری (شاطر قاصد تیزپایی بود که برای انجام مأموریتهای مهم سیاسی تربیت می شد و از راههایی میرفت که سوارکاران تیزتک نه از آن راهها میتوانستند بروند و نه از عهده اختفای خود در مواقع حساس برمیآمدند) و گرز گرفتن و کمانکشی و کمانداری و سپر گرفتن را با آلات و اسباب مشابه می آموخته اند.
مثلاً پای زدن نوعی تمرین حرکات شاطری، میل گرفتن نشانه سپر گرفتن، کباده علامت کمان کشی و کمانداری و بالاخره "سنگ گرفتن" در میان جنگ افزارها نشانه گرز گرفتن در جنگ بوده است که چگونه آنرا با انگشتان و پنجه های زورمند خود بالا و پایین ببرند و حملات شمشیرزنان و زوبین اندازان دشمن را خنثی نمایند.
سنگ امروزه دولنگه وزنه چوبی است، از دو قطعه تخته جسیم به شکل مربع مستطیل که قاعده تحتانی آن نیمدایره ای و ضخامت آن در حدود 10 سانتیمتر است. در وسط هر یک از سنگها سوراخ و دستگیره ای برای آنکه با دست بگیرند تعبیه شده و هر لنگه سنگ از بیست تا چهل کیلو گرم وزن دارد. سنگ گرفتن دو روش دارد. یکی جفتی و دیگر تکی.
در روش جفتی پس از آنکه ورزشکار به پشت دراز کشید دو تخته سنگ را با هم به آهنگی بالا میبرد و پایین می آورد بدون آنکه تکه سنگ با زمین تماس پیدا کند.
در روش تکی هر بار که پهلوی راست می غلطد، دست چپ خود را با سنگ بالا می برد و چون به پهلوی چپ میغلطد دست چپ را با سنگ پایین آورده، دست راست با سنگ بالا می برد. چون سنگ گرفتن ورزش انفرادی است به وسیله ضرب و آواز مرشد رهبری نمی گردد بلکه تنها به همان شمردن اکتفا می شود.
تر تیب شمارش سنگ گرفتن به این ترتیب است که از یک تا پنجاه می شمارند و اگر ادامه یافت به طور معکوس از پنجاه تا یک بر میگردند. البته این روش شمارش نباید از 117 تجاوز کند. اگر تجاوز کرد، سنگ شمار باید دوباره از یک شروع کند.
سنگ گرفتن از بهترین و دشوارترین ورزشهای باستانی است. هر تازه کار نمی تواند سنگ بگیرد فقط ورزشکاران نیرومند و ورزیده از عهده این کار بر می آیند؛ بهمین جهت سابقاً جوانان قوی بازو را "جوانان سنگ دیده" میگفته اند. این ابزار ورزشی را سابقاً "سنگ نعل و سنگ زور" هم میگفته اند. باید دانست که سنگ زورخانه در ابتدا واقعاً سنگ بوده است، یعنی سنگهای پهن و مسطح را در حدود اندازه و وزن مقرر فعلی می تراشیدند و بالا و پایین می کردند تا بازوانشان قوی و نیرومند شود.
غالباً در هر زورخانه چند سنگ در اوزان مختلف وجود داشت که هر ورزشکار به تناسب نیرومندی و زوربازویش سنگ میگرفت. البته افراد انگشت شماری هم بودند که هر کدام سنگ مخصوصی داشتند و کسی جز خودشان نمیتوانست آن سنگ را بالا بکشد. یکی از پهلوانان و سنگ گیران به نام ایران "پهلوان ابراهیم حلاج یزدی" بود که تاچه های گندم را در دکان نانوایی که در آن کار میکرد بدون آنکه از چند پله بالا برود از پایین به پشت بام پرتاب میکرد.
این پهلون سنگی از مرمر داشت که با آن ورزش میکرد و سنگ می گرفت. این سنگ به قدری وزین و سنگین بود که هیچ پهلوانی نمی توانست آنرا بلند کند. کاشف پهلون ابراهیم حلاج، مرحوم حاجب الدوله بود که او را با خود به تهران برده به حضور ناصرالدین شاه قاجار معرفی کرد.
سنگ پهلوان ابراهیم حلاج را هیچ اسب و قاطری نکشید و ناگزیر بر روی شتر قوی هیکلی بار کردند و به تهران حمل نمودند.
پهلوان نامدار و صاحب سنگ دیگر میرزا باقر در اندرونی، بود که چون یکی از خواهرانش در اندرون ناصرالدین شاه قاجار بود و او غالباً در اندرون سلطنتی نزد خواهرش میزیست، لذا او را در اندرونی می گفته اند.
این پهلوان نامدار که در میان سایر پهلوانان ایران به فهم و درایت مشهور است و حاجی محمد صادق بلور فروش از نوچه ها و پروردگان او بوده است سنگی داشت (البته از جنس چوب، نه سنگ) که تنها خودش میتوانست آنرا بلند کند و بالای سینه ببرد.
بدون تردید نظیر این سنگ گیران در میان پهلوانان کشور زیاد بودند و غرض از تحریر و تمهید مقدمه بالا این بوده است که ریشه تاریخی ضرب المثل "سنگ کسی را به سینه زدن" به دست آید و با این شرح و توصیف اجمالی گمان میرود روشن شده باشد که در قرون گذشته هر دسته از پهلوانان سنگ مخصوصی در زورخانه داشته اند و اگر پهلوانی سنگ دیگری را به سینه میزد، یعنی بالای سینه میکشید، احتمال داشت که آن سنگ بر اثر بد دست بودن و بدقلقی کردن و ثقل و سنگینی فوق العاده به روی سینه آن پهلوان مغرور و کم تجربه سقوط کند و موجب جرح و صدمه و ناراحتی گردد، لذا آن پهلوان را عقلای قوم از اینکار منع و موعظه میکردند که از باب احتیاط سنگ دیگری را به سینه نزند، یعنی با سنگ ناشناخته و زیادتر از قدرت و زورمندی خود تمرین نکند و حدود و ثغور پهلوانی را ملحوظ و محفوظ دارد تا احیاناً موجب خسران و انفعال نگردد.
این عبارت رفته رفته از گود زورخانه به کوی و برزن و خانه و کاشانه سرایت کرده، در افواه عامه به صورت ضرب المثل در آمد، با این تفاوت که اصل قضیه مبتنی بر غرور و خودخواهی، ولی در معنی و مفهوم مجازی مبین حمایت و غمخواری و جانبداری است تا جایی که عارف عالیقدر و شاعر دانشمند قرن نهم هجری، مولانا عبدالرحمن جامی نیز در رابطه با این مثل مشهور و مصطلح چنین نغمه سرایی می کند:


ای همه سیم تنان سنگ تو بر سینه زنان
تلخکام از لب میگون تو شیرین دهنان



behnam5555 10-02-2011 09:09 AM

باش تا صبح دولتت بدمد!!

این مصراع که از کمال الدین اصفهانی شاعر قرن هفتم هجری است، در مواردی بکار می‌رود که آدمی‌به آثار و نتایج نهایی اقدامات خود که شمه ای از آن بروز و ظهور کرده باشد به دیده تأمل و تردید بنگرد. در آن صورت مصراع بالا را بر زبان می‌آوردند، تا مخاطب به فرجام کارش با نظر اطمینان و یقین نگاه کند. این مصراع بر اثر واقعه تاریخی زیر به صورت ضرب المثل درآمده است.

کمال الدین اسماعیل بن جمال الدین اصفهانی از شاعران نامدار و آخرین قصیده سرای بزرگ ایران در قرن هفتم هجری است. چون در خلق معانی تازه و مضامین بکر دقت و باریک اندیشی داشت به "خلاق المعانی" معروف گردیده است.

در عصر و زمان کمال، اوضاع داخلی و اجتماعی اصفهان بر اثر اختلافات مذهبی، شافعیه و حنفیه به قدری مغشوش و ناامن بود که این شاعر حساس را به ستوه آورده نقل می‌کنند که اصفهانیها را با این دو بیتی نفرین کرده است:


ای خداوند هفت سیاره پادشاهی فرست خونخواره

عدد مردمان بـیـفـزایـد هر یکی را کند دو صد پــاره

از قضای روزگار، نفرین کمال به هدف اجابت نشست و به چشم خویش دید که سربازان مغول در سال 633 هجری شافعیه و حنفیه، هر دو را تمامی ‌کشتند و آن شهر را که تا این تاریخ از دستبرد آن قوم خونریز محفوظ مانده بود، با خاک برابر کردند. کمال در آن باب چنین گفت:


کس نیست که تا بر وطن خود گرید بر حال تباه مردم بد گرید

دی بر سر مرده ای دو صد شیون بود امروز یکی نیست که بر صد گرید

بعد از واقعه قتل عام اصفهان، کمال الدین اصفهانی در خانقاهی که جهت خود در بیرون شهر ترتیب داده بود، گوشه عزلت گرفت و دو سال در آن خانقاه به سر برد و اهل شهر و محلات به جهت احترام و اعتمادی که نسبت به کمال الدین داشتند "رخوت و اموال را به زاویه او پنهان کردند و آن جمله در چاهی بود در میان سرای، یک نوبت مــغــول بـچـه ای کمان در دست به زاویه کمال درآمده سنگی بر مرغی انداخت، زه گیر از دست او بیفتاد، غلطان به چاه رفت. به طلب زه گیر سر چاه را بگشادند و آن اموال بیافتند و کمال را مطالبه دیگر اموال کردند تا در شکنجه هلاک شد."

باری به طوری که اهل ادب و تحقیق می‌دانند، همان طوری که امروزه از دیوان خواجه شیراز فال می‌گیرند، قبل از آنکه صیت شهرت حافظ در مناطق پارسی زبان به اوج کمال برسد، ایرانیان و پارسی زبانان از دیوان کمال الدین اصفهانی که قدمت و تقدم شهرت داشت، فال می‌گرفتند و حتی بعد از مشهور شدن حافظ نیز اگر احیاناً دیوانش در دسترس نبود مانعی نمی‌دیدند که دیوان کمال را به منظور تفأل مورد استفاده قرار دهند، کما اینکه در آن تاریخ که خبر قیام شاه عباس کبیر و حرکت وی از خراسان به سمت قزوین (پایتخت اولیه سلاطین صفوی) در اردوی پدرش سلطان شایع شد، سران قوم و همراهان سلطان محمد برای اطلاع و آگاهی از عاقبت کار و سرانجام مبارزه پدر و پسر که یکی به منظور از دست ندادن تاج شاهی و دیگری به قصد جلوس بر تخت سلطنت ایران فعالیت می‌کرده اند دست به تفأل زدند و از دیوان کمال اصفهانی که در دسترس بود یاری جستند. اسکندر بیک منشی راجع به این واقعه چنین نوشته است:


«... بالجمله چون این خبر سعادت اثر در اردو شایع گشت، همگان را موجب استعجاب می‌گردید تا غایت در دودمان صفوی چنین امری وقوع نیافته بود. راقم حروف از صدراعظم قاضی خان‌الحسینی استماع نمودم که در سالی که نواب سکندر شأن در قراباغ قشلاق داشت، خواجه ضیاءالدین کاشی مشرف آلکساندرخان به اردو آمده بود، از من سؤال نمود که: "خبر پادشاهی شاهزاده کامران در خراسان وقوع دارد یا نه؟" من در جواب گفتم که: "بلی، به افواه چنین مذکور می‌شود، اما هنوز به تحقق نپیوسته". دیوان کمال اسماعیل در میان بود، خواجه مشارالیه، احوال شاهزاده را از آن کتاب تفأل نمود، در اول صفحه یمنی این قطعه برآمد:

خسرو تاجبـخــش و شـاه جـهـان/ کـه ز تـیـغـش زمـانـه بـر حـذرست
تـحـفــه چــرخ سـوی او هــر دم / مـــژده فـتــح و دولــت دگــرســت
رأی او پـیـر و دولـتـش بــرنـاست/ دست او بحر و خنجرش گهرست
آسمان دوش با خـــرد می‌ـگـفـت/ که به نزدیک ما چنین خبر اســت
که بگـیـرد به تـیـغ چون خورشید / هر چه خورشید را بر آن گذر است
خردش گفت، تـو چــه پـنـداری / عرصـه مـلـک او هـمـیـن قـدرست؟
نه، کـه در جـنـب پـادشـاهی او/ هـفـت گـردون هـنـوز مـخـتـصـرت
بـاش تــا صـبـح دولـتـت بـدمـد / کـایـن هـنـوز از نـتــایـج سـحر است»

چنانکه می‌دانیم پیشگویی کمال در قطعه بالا به تحقق پیوست و سلطان محمد در ذیقعده سال 996 هجری که ماده تاریخ آن به حروف ابجد "ظل الله" می‌شود در قزوین تاج شاهی را بر سر پسرش عباس میرزا گذاشت که به شاه عباس موسوم گردید و مصراع مورد بحث از آن تاریخ و به سبب همین واقعه بر سر زبانها افتاده، صورت ضرب المثل پیدا کرده است.



behnam5555 10-02-2011 09:10 AM

گنج قارون دارد!!

قارون در ادبیات فارسی کنایه از کسی است که در اندوختن مال و ثروت افراط ورزد و در راه خدا دیناری صرف نکند.
مقصود از گنج قارون در اصطلاح عامیانه به اموال بی قیاسی اطلاق می‌شود که از طریق ناصواب به دست آید و بالمال نسبت به صاحب مال و ثروت وفا نکند.
این ضرب المثل در جای دیگر هم به کار می‌رود وآن موقعی است که از ممسک و بخیلی طلب مال و اعانت و امداد شود و او برای آن که متقاضی را از سر خویش باز کند جواب می‌دهد: "مگر گنج قارون دارم؟"

اکنون باید دید قارون کیست و گنج قارون تا چه میزان و مبلغ بوده و چه فرجامی‌ برای صاحبش داشته است.

قارون که به لغت عبری او را قاروج می‌گویند به روایتی عموزاده حضرت موسی بوده و صورتی زیبا داشت: "ان قارون کان من قوم موسی"
در اوایل کار غاشیه اطاعتش را بر دوش می‌کشید به قسمی‌که در حفظ و قرائت تورات از بیشتر بنی اسرائیل مقدم بود. صنعت کیمیا را که تا آن زمان غیر از حضرت موسی هیچ کس ندانسته بود از حضرتش بیاموخت و بدان وسیله ثروتی عظیم جمع آوری کرد که به قولی چهل شتر کلیدهای خزائنش را می‌کشیدند.
به قولی دیگر: "چندان زینت داشت که چهل مرد کلید در گنجها بر دوش می‌کشیدند."
به روایت دیگر: "وی را هفتاد هزار دیگ رویین بود پرزر کرده و در خانه‌ها نهاده، و هر خانه ای را کلیدی بود زرین و قفل نیز زرین. هر کلیدی یک مثقال و چندانی کلید بود که نه مرد قوی به کار بایستی آن را از جای برداشتی...چون وی را مال جمع شد در عوض شکر نعمت علم بی نیازی افراشت."

پیوسته ثروت خویش را به رخ بنی اسراییل می‌کشید و در جاه طلبی افراط می‌کرد و از بخل و حسد سهمی‌ سرشار داشت. بارها می‌گفت: "در صورتی که پیغمبری برای موسی و سرپرستی قربانگاه و خیمه اجتماع با‌ هارون باشد پس برای من چه خواهد ماند؟"

روشندلان بنی اسراییل از سر نصیحت با او گفتند: "ای قارون به مال دنیا دلشاد و مغرور مباش زیرا خداوند کسانی را که دلباخته مال شوند و تنها آن را مایه مسرت خود سازند دوست نمی‌دارد. این مال و ثروت را در راه کمک به قوم خود صرف و احسان کن" ولی قارون به سخنان ایشان گوش فرا نداده و در پاسخ گفت: "من مال فراوان و ثروت بیکران را در پرتو علم و دانش خود اندوخته ام و خداوند تنها مرا سزاوار این نعمت شناخته است و کسی را در مال من نصیبی و حق اظهار نظری نیست."

قارون روزی در زیباترین لباس و نفیس‌ترین جواهر و در موکبی عظیم با کوکبه ای از جلال و جبروت به راه افتاد تا تجمل و حشمتش را به قوم بنی اسراییل نشان دهد. وقتی چشم مردم به او افتاد آنان که شیفته ظواهر و جواهر بودند بی اختیار گفتند: "ای کاش که ما نیز دستگاهی چون قارون داشتیم" ولی دانشمندان و روشندلان قوم که به حقایق حیات آگاه بودند در جواب آن دسته از مردم گفتند: "وای بر شما که جیفه دنیا چشم دلتان را کور کرده است. ثروت روحی که نزد خدا اندوخته گردد و با تقوی و صلاح توام باشد بر گنج و ثروت قارون که موحب ظلم و سرکشی شود برتری دارد."

یک روز موسی به قارون تکلیف کرد که زکوه مالش را بپردازد. قارون در ادای زکوه بخل ورزید ولی چون به قدرت و نفوذ موسی واقف بود حیله و تدبیری اندیشید تا موسی را به سلاح تهمت و افترا مورد حمله قرار دهد و آبرویش را بریزد.

پس جمعی از اوباش و جهال بنی اسراییل را با خود متفق ساخت و زن روسپی بدکاره ای را نیز طبق زر و جواهر داده و با وی مقرر کرد که وقتی علما و اشراف بنی اسراییل مجتمع شوند و موسی به موعظه و نصیحت مشغول گردد او را به زنا متهم سازد.

چون موعد مقرر فرا رسید قارون با تجمل و غرور به آن انجمن آمده در برابر موسی بنشست و آغاز تمسخر و استهزا کرد. آن گاه به موسی گفت: "آیا زانی را مطابق تورات نباید سنگسار کرد؟"
موسی جواب داد: "چرا " قارون گفت: "پس در این صورت تو باید سنگسار شوی زیرا اطلاع موثق دارم که با فلان زن بدکاره ای زنا کرد " موسی زن موصوفه را احضار کرد و سوگند داد که حقیقت را در حضور قوم بیان کند. حقانیت و بیان نافذ موسی به قدرت خداوندی چنان در روحیه آن زن اثر گذاشت که بدون اختیار گفت: "قارون مرا مبلغی رشوت داد تا بگویم موسی با من زنا کرده، ولی اکنون گواهی می‌دهم که موسی پیغمبر بر حق است و از عمل خود بدین وسیله اظهار ندامت و پشیمانی می‌کنم."

کلیم الله از شنیدن این سخن بر کمال شقاوت قارون اطلاع یافته غضبناک شد و دست مناجات برآورده قارون را نفرین کرد. همان لحظه جبرییل امین نازل شد. فرمان الهی رسانید که: "ای موسی، ما زمین را مطیع تو ساختیم تا هرچه خواهی درباره قارون عمل کنی." موسی مسرور و مبتهج گشته به حاضران مجلس گفت: "حق سبحانه و تعالی مرا بر قارون مسلط ساخت. هرکه تابع و پیرو اوست با وی باشد و آنان که تبعیت نمی‌کنند از وی دوری جویند."


اسراییلیان متوهم گشته از قارون تبرا نمودند الا دوکس که یکی دائان و دیگری ایزان نام داشت. آنگاه موسی نزد قارون رفته گفت:

یا ارض خذیه آیه. یعن : ای زمین او را بگیر. زمین زیر پای قارون دهان باز کرده تا کعبش را گرفت.
قارون پوزخندی زد و گفت: "باز این چه سحر است که می‌کنی؟" موسی دوباره فرمان داد: یا ارض خذیه. و تا زانوی قارون در زمین فرو رفته آغاز اضطراب کرد.
نوبت دیگر فرمان داد تا کمر قارون در خاک فرو رفت. قارون تازه فهمید که سحر و جادو در میان نیست و شروع به تضرغ و زاری کرده گفت: "ای موسی، مرا خلاص کن تا برای همیشه در امر و فرمان تو باشم و تمام اموال و ثروتم را در اختیار تو قرار دهم."
موسی مجدداً بر زبان آورد که: یا ارض خذیه و تا گردن قارون در زمین فرو رفته بیشتر از پیشتر لوازم نیاز و زاری به تقدیم رسانید اما فایده ای نداد و زمین به دستور کلیم الله او را به تمامی ‌در کام کشید و خانه و گنجهایش نیز به موجب فرمان موسی در تحت الثری نابود گشت.

اعتقاد علمای یهود بر آن است که در این قضیه از معاریف و روسای بنی اسراییل تعداد چهارده هزار و هفتصد نفر با قارون به قعر زمین فرو رفتند.

باری، آنان که تا دیروز به جاه و مال قارون رشک می‌بردند پس از این واقعه متوجه شدند که ثروت وسیله عزت و تقرب به خداوندی نیست و چه بسا مال و خواسته که موجب هلاک و خسران خواهد بود. چون به این حقیقت واقف شدند گفتند: "آه، که اگر لطف خدای متعال نبود ما نیز در پی قارون رفته بودیم."


گنج قارون که فرو میرود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم ازغیرت درویشانست

( حافظ )

behnam5555 10-02-2011 09:12 AM


دست از کاری شستن

اصطلاح بالا کنایه از سلب مسئولیت کردن، استعفا و کناره گیری از کاری کردن است. در عبارت بالا به کار رفتن فعل شستن که هیچ ربطی به موضوع ندارد حاکی از این نکته است که این اصطلاح باید ریشۀ تاریخی و علت تسمیه داشته باشد تا از شستن معانی و مفاهیم مجازی افاده گردد.
پونتیوس پیلاتوس حاکم رومی شهر اورشلیم پس از آنکه اضطراراً حضرت عیسی را بر اثر پافشاری فریسیان- ملایان یهودی- به زندان انداخت همواره مترصد فرصت بود که او را از زندان خلاص کند زیرا به یقین می دانست که حضرت عیسی نه بر حکومت شوریده و نه داعیۀ سلطنت دارد بلکه عنصر شریفی است که خود را برگزیدۀ خداوند به رسالت و هدایت و ارشاد مردم می داند تا گمراهان را به صراط مستقیم انصاف و عدالت راهبری کند به همین جهت بعد از آنکه حضرت عیسی را بر اثر تحریک فریسیان به جای باراباس که خونریز و فاسق و فاجری معروف بود در عید پاک محکوم به مرگ گردانید، در حالی که دستها را به آسمان برداشته بود خطاب به یهودیانی که حضرت عیسی را با خود می بردند تا مصلوب کنند با صدای بلند گفت: من در مرگ این مرد درستکار بی تقصیرم و این شمایید که او را به مرگ می سپارید.
آن گاه برای سلب مسئولیت از خود دستور داد آب آوردند و دستهایش را در آب شست و از آنجا اصطلاح دست از کاری شستن در زبان فرانسه و زبانهای لاتین به معنی سلب مسئولیت کردن از خود به کار می رود و اصطلاح فرانسه ضرب المثل بالا این عبارت است:
Abandonner, qual que cho se.
که علاوه بر ضرب المثل بالا معنی و مفهوم از چیزی چشم پوشیدن هم از آن افاده می شود.

behnam5555 10-02-2011 09:13 AM


مسیحا نفس

پزشکان حاذق و مردان خدا را که صاحب نفس و کرامات خارق العاده باشند مسیحا نفس یا عیسی دم می نامند و از این دو اصطلاح و نظایر آن به منظور تجلیل و بزرگداشت آنان استناد و استشهاد می کنند.
اکنون ببینیم مسیحا کیست و از نفس گرمش چه آثاری بروز و ظهور کرده که به صورت ضرب المثل درآمده است.
منظور از مسیحا همان حضرت عیسای مسیح فرزند حضرت مریم و چهارمین پیامبر اولوالعزم می باشد که کیفیت تولد و شرح زندگانی طفولیتش را همه کس کمابیش می داند.
عیسی بن مریم هنوز از مرحلۀ دوازده سالگی نگذشته بود که همراه مادرش به بیت المقدس رفت و در حوزه های درس علمای بنی اسراییل وارد شد.مراتب نبوغ و استعدادش به جایی رسید که پس از قلیل مدتی در صف علما و محققان جای گرفت و چون لب به سخن می گشود گفتارش را همه تصدیق می کردند.طولی نکشید که با قوم بنی اسراییل به مباحثه و احتجاج پرداخت و در رد عقایدشان که در حول ماده و ماده پرستی دور می زد از هیچ چیز نهراسید. سپس همراه مادرش به ناصره بازگشت و در سن سی سالگی به مقام رسالت نایل آمد و فرشتۀ وحی بر او نازل شد.

با وجود آنکه یهودیان در منجلاب فساد و تباهی غرقه شده به گفتاری جز آنچه را که جمع مال و اندوختن سیم و زر بر آن مترتب باشد توجه نداشتند حضرت عیسی بر طبق فرمان الهی پیغمبری و رسالت خویش را بر آنها اعلام و آنان را به متابعت و پیروی از دین جدید دعوت کرد. از هر دری وارد شد و به هر وسیله ای متوسل گشت ولی در مقابل جبهۀ متحد و نیرومند روحانی نماهای بنی اسراییل کاری از او ساخته نبود. پس به جانب قرا و قصبات رهسپار گردید و از هر فرصتی برای تبلیغ رسالت و ارشاد و هدایت آنان به صراط مستقیم حق و حقیقت فروگذار نکرد. مردم دهکده ها که تحت تأثیر سخنان فریبنده و تبلیغات شوم سران روحانی بنی اسراییل قرار داشتند بر صحت مدعا و حقیقت رسالتش علامت و اعجاز خواستند.
عیسی بن مریم که در مقابل آن گمراهانش چاره ای جز اعجاز ندید به تأیید الهی مرغانی از گل ساخت و به آنها جان بخشید تا به پرواز در آمدند. در جای دیگر کوران مادرزاد را نعمت بینایی بخشید و مبتلایان به بیماری برص را معالجه کرد.
روستاییان گمراه بنی اسراییل به این اندازه قانع نشده از او خواستند چنانچه اموات را از گور در آورد و زنده کند به رسالت و پیامبریش ایمان خواهند آورد.حضرت عیسی هر قدر آنها را از خواهش چنین معجزاتی برحذر داشت و عجز و انکسار خویش را که بشری ناتوان است و فقط وحی بر او نازل می شود به آنان گوشزد کرد فایده نبخشید. پس با حالت تضرع دست نیاز به سوی خدای قادر متعال دراز کرد تا این آخرین حجت را بر گمراهان ظاهربین اتمام نماید. ایزد بی چون مسئولش را اجابت فرمود و حضرت عیسی آخرین معجزۀ باهره را بر آنان عرضه داشته مردگان را به اذن و فرمان خدای بزرگ زنده ساخت و اجساد پدر و مادر و برادر و سایر اقارب و بستگانشان را از ژرفنای گور بیرون کشیده جان بخشید.
پیداست که این گونه امور صرفاً در ید قدرت قادر تواناست و هیچ کس جز به تأیید الهی قادر به انجام چنین اعمالی نیست.

کاری به فرجام کار نداریم که قوم بنی اسراییل با وجود مشاهدۀ این همه اعجاز و حجتها به عصیان و گمراهی ادامه داده او را ساحر و جادوگر خواند و جز عدۀ معدودی به او نگرویدند. غرض از تمهید و تنظیم مطالب بالا این بود که این همه معجزات حضرت عیسی بن مریم یعنی معالجۀ بیماران، نعمت بینایی بخشیدن به کوران و نابینایان و بالاخص زنده کردن مردگان موجب گردید که عبارت مسیحا نفس و اصطلاح دم عیسی زبانزد خاص و عام شد و از آن در موارد لزوم استشهاد و تمثیل می کنند.

behnam5555 10-02-2011 09:15 AM

خون سیاوش

ممکن است علت و سببی اعضای دو خانواده، دو طایفه، دو قبیله، دو شهر و یا دو کشور را به خاک و خون بکشاند و دامنۀ اختلاف و منازعه مدتی متمادی به طول انجامد.در این گونه موارد علت العللی را که موجب بروز چنان نزاع و قتال شده باشد به خون سیاوش تشبیه و تمثیل می کنند.
بدون شک در طول تاریخ و تمامی قرون و اعصار کشتارهای هولناکی در گوشه و کنار جهان رخ داده و خونهای زیادی بر زمین ریخته است ولی خون سیاوش شاهزادۀ نامدار ایرانی که ناجوانمردانه در سرزمین تورانیان به قتل رسید رنگ دیگری داشت و جهش و جوشش آن به حدی تند و تیز بود که به گفتۀ فردوسی:

بساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که آن چون برست


باید دید سیاوش کیست و خون ناحق او را چگونه بر زمین ریختند که به صورت ضرب المثل درآمده است.
سیاوش فرزند کاووس شاه- کیکاووس- بود و از سوی مادر با افراسیاب خویشاوندی داشت. چون به رشد سن پهلوان رسید نامی ایران رستم دستان او را به زابلستان برد:


هنرها بیاموختش سر بسر
بسی رنج برداشت کآمد به بر


سیاوش چنان شد که اندر جهان
بمانند او کس نبود از جهان


آن گاه نزد پدرش کیکاووس آمد و مورد نقد و نوازش قرار گرفت. روزی پدر و پسر نشسته بودند که سودا به همسر شاه و دختر شاه هاماوران از در درآمد و به یک نگاه عاشق شیدای سیاوش شد.
پس از چند روز از همسرش کیکاووس خواست که سیاوش را به اندرون کاخ سلطنتی فرستد تا خواهرانش را ببیند، ولی باطناً مقصودش این بود که آن جوان ماه طلعت را در دام عشق خویش اسیر کند. کاووس شاه از پیام سودابه خوشنود شده به فرزند پهلوانش تکلیف کرد به اندرون برود و با خواهرانش دیدار کند.

سیاوش که به نیت باطنی سودابه پی برده بود در جواب شاه عرض کرد:

مرا راه بنما سوی بخردان
بزرگان و کار آزموده روان


چه آموزم اندر شبستان شاه؟
به دانش زنان کی نمایند راه؟


بدو گفت شاه، ای پسر شاد باش
همیشه خرد را تو بنیاد باش


پس پردۀ من ترا خواهرست
چو سودابه خود مهربان مادرست


سیاوش با نهایت اکراه و بی میلی به اندرون رفت و با خواهرانش دیدار کرد ولی تحت تأثیر عشوه گریهای سودابه واقع نشد و به حضور شاه بازگشت. بار دوم و سوم نیز حسب الامر پدر به اندرون خرامید و در مقابل طنازیها و خواهشهای بی شرمانۀ سودابه:

سیاوش بدو گفت کاین خود مباد
که از بهر دل من دهم دین به باد


چنین با پدر بی وفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم


تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو ناید بدینسان گناه


سودابه که مقصود را حاصل ندید از بیم آنکه سیاوش راز و رمز دلدادگی وی را به پدرش بگوید و کار به رسوایی بکشد:

بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک


یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست
تو گفتی شب رستخیزست راست


بگوش سپهبد رسید آگهی
فرود آمد از تخت شاهنشهی


خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی


چنین گفت، کآمد سیاوش به تخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت


که از تست جان و تنم پر ز مهر
چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر


بینداخت افسر ز مشگین سرم
چنین چاک شد جامه اندر برم


کاووس شاه چون سخنان سودابه شنید سیاوش را به حضور طلبید و جریان قضیه را استفسار کرد. سیاوش که چاره جز حقیقت گویی ندید آنچه از سودابه بر وی گذشت یکایک بیان کرد و مشاجرات لفظی بین او و سودابه در حضور سیاوش در گرفت:

چنین گفت با خویشتن شهریار
که گفتار هر دو نیاید بکار


بدان باز جستن همی چاره جست
ببوئید دست سیاوش نخست


برو بازوی و سرو بالای او
سراسر ببوئید هر جای او


ز سودابه بوی می و مشگ ناب
همی یافت کاووس و بوی گلاب


ندید از سیاوش چنان نیز بوی
نشان بسودن ندید اندروی


غمین گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن را پر آزار کرد


ولی چون به سودابه علاقمند بود و از او چند فرزند خردسال نیز داشت لذا به همان اندازه توبیخ و شماتت قناعت ورزید، سودابه که خود را در مقابل سیاوش مغلوب دید در مقام انتقام برآمد.
توضیح آنحکه در اندرون کاخ سودابه زن خدمتکاری زندگی می کرد که آبستن و باردار بود. سودابه دارویی به او خورانید تا بچه های دو قلویش سقط شد.
آن گاه زن خدمتکار را پنهان کرد و جنین سقط شده را در طشت زرین نهاده خود به جای زائو شیون برداشت. خبر به کیکاووس رسید و سراسیمه به اندرون شتافت:


ببارید سودابه از دیده آب
همی گفت، روشن ببین آفتاب


همی گفتمت کاو چه کرد از بدی
به گفتار او خیره ایمن شدی


دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و در اندیشه شد یک زمان


همی گفت کاین را چه درمان کنم
نشاید که این بر دل آسان کنم


کیکاووس به اخترشناسان متوسل شد. همگی یکدل و یکزبان گفتند:


دو کودک ز پشت کسی دیگرند
نه از پشت شاهند و زین مادرند


نشان بد اندیش ناپاک زن
بگفتند با شاه و با انجمن


پس از یک هفته زن خدمتکار را بیافتند ولی هر چه زجر و شکنجه اش دادند حقیقت مطلب را نگفت:


چنین گفت جادو که من بیگناه
چه گویم بدین نامور پیشگاه


ندارم ازین کار هیچ آگهی
سخن هر چه گویم بود ز ابلهی


سپهبد کیکاووس به ناچار همۀ موبدان را به حضور طلبید و در کشف حقیقت استمداد کرد.

چنین گفت موبد به شاه جهان
که درد سپهبد نماند نهان


چو خواهی که پیدا کنی گفتگوی
بباید زدن سنگ را بر سبوی


ز هر دو سخن چون بدینگونه گشت
بر آتش بباید یکی را گذشت


سابقاً معمول چنین بود که متهمان را از آتش عبور می دادند و معتقد بودند که گناهکار در درون آتش می سوزد و بی گناه از آن به سلامت و بدون کمترین رنج و الم به کنار می آید.
سودابه به عذر و بهانۀ اینکه سقط جنین بهترین گواه اوست حاضر نشد از آتش بگذرد ولی سیاوش که خود را از هر گونه اتهامی پاک و مبری می دانست:


به پاسخ چنین گفت با شهریار
که دوزخ مرا ازین سخن گشت خوار


اگر کوه آتش بود، بسپرم
ازین ننگ خواریست گر نگذرم


خرمنی از آتش برافروختند و به سیاوش تکلیف کردند که از آن بگذرد. سیاوش بدون هیچ بیم و هراسی اسب بتاخت و در میان آتش جستن کرد. پس از چند لحظه:

ز آتش برون آمد آزاد مرد
لبان پر زخنده، و رخ همچو ورد


چنان آمد اسب و قبای سوار
که گفتی سمن داشت اندر کنار


چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود


همی داد مژده یکی را دگر
که بخشود بر بیگنه، دادگر


چو پیش پدر شد سیاوخش پاک
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک


فرود آمد از اسب کاووس شاه
پیاده سپهبد پیاده سپاه


سیاوخش را تنگ در بر گرفت
ز کردار بد پوزش اندر گرفت


پدر و پسر سه روز متوالی به عیش و عشرت پرداختند و سپس کاووس شاه سودابه را پیش خواند و به دژخیم فرمان داد که او را حلق آویز کند.

سیاوش چین گفت با شهریار
که دل را بدین کار رنجه مدار


بمن بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید به راه


سیاوخش را گفت، بخشیدمت
از آن پس که بر راستی دیدمت


دیر زمانی نگذشت که باز آتش انتقام سودابه زبانه کشید و خواست بار دیگر ذهن کاووس شاه را مشوب کند که در این موقع قشون افراسیاب به ایران زمین روی آورد و شاه به اشارۀ موبدان سیاوش را با لشکری آراسته و به همراهی تهمتن به جنگ تورانیان روانه کرد.


چین بود رأی جهان آفرین
که او جان سپارد به توران زمین


به رأی و به اندیشۀ نابکار
کجا باز گردد بد روزگار


سیاوش و رستم تهمتن با سپاهی گران جانب توران در پیش گرفتند و تا بلخ بتاختند. گرسیوز فرماندۀ سپاه توران بود و چون سیاوش یارای زورآزمایی نداشت شخصاً نزد افراسیاب رفت و از لشکریان مجهز و بی حد و حصر ایران که نامدارانی چون رستم و سیاوش و بهرام و زنگه بر آن فرماندهی می کردند سخنها گفت.
افراسیاب برآشفت و گرسیوز را از خود براند. سپس فرمان بسیج داد تا بامدادان به سوی بلخ روی آورد و سیاوش را گوشمالی دهد ولی شبانگاه خواب هولناکی دید و از تخت به زیر افتاد:


خروشی برآمد از افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب


فکند از سر تخت خود را به خاک
برآمد ز جانش آتش سهمناک


گرسیوز بر بالینش حاضر شد و علت را پرسید. افراسیاب با دیدگان بی فروغ گفت: مرا به حال خود بگذار. زیرا در عالم خواب بیابانی پر از مار و عقرب دیدم که خیمه و خرگاه من در گوشه ای از آن بیابان برپا شد. ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت و پرچم مرا سرنگون کرد. در این موقع نیروی تازه نفسی از ایران زمین بر من و لشکریانم تاختند و از کشته پشته ساختند. پهلوان نامداری از قشون ایران مرا به اسارت گرفت و نزد کاووس شاه برد. جوان ماه پیکری که در کنار شاه نشسته بود شمشیر از میان کشید و مرا به دو نیم کرد:


دمیدی بکردار غرنده میغ
میانم به دو نیم کردی به تیغ


خروشید می من فراوان ز درد
مرا ناله و درد بیدار کرد


به اشارت گرسیوز و فرمان افراسیاب کلیۀ موبدان را احضار کردند و تعبیر خواستند. یکی از موبدان امان خواست و گفت:

به بیداری اکنون سپاهی گران
از ایران بیاید دلاور سران


یکی شاهزاده به پیش اندرون
جهاندیده با او بسی رهنمون


که بر طالعش بر کسی نیست شاه
کند بوم و بر راه بما بر تباه


مقصودش همان سیاوش است که اگر با او جنگ بکنی در صورت غلبه دمار از روزگار ما برآورد و چنانچه کشته شود خونش سراسر توران زمین را فرود گیرد و همه جا را به خاک و خون کشاند.


اگر با سیاوش کند شاه جنگ
چو دیبه شود روی گیتی به رنگ


ز ترکان نماند کسی را به گاه
غمی گردد از جنگ او پادشاه


وگر او شود کشته بر دست شاه
به توران نماند سر و تختگاه

سراسر پر آشوب گردد زمین
ز بهر سیاوش به جنگ و به کین


افراسیاب از این تعبیر و سخنان موبد غمگین گشت و پس از مشاوره با سران سپاه در مقام صلح و آشتی با سیاوش برآمد و گرسیوز را با اسبان و هدایای گران قیمت به همراهی دویست تن از نخبۀ سپاهیان به سوی او گسیل داشت و پیشنهاد صلح کرد.
سیاوش و رستم پس از یک هفته کنکاش و رأی زدن، به شرط آنکه افراسیاب یک صد تن از سرداران منتخل را به عنوان گروگان فرستد پیشنهاد گرسیوز را پذیرفتند و پیمان صلح ب همین ترتیب گردید. آن گاه سیاوش و لشکریان ایران در بلخ ماندند و گرسیوز به سوی افراسیاب و رستم به حضور کیکاووس شتافت.
افراسیاب از انعقاد صلح و آشتی شادمان شد ولی کیکاووس به قبول صلح تن نداد و نسبت به رستم که معتقد بود سستی نشان داده است خشمگین گردید و گفت:


به نزد سیاوش فرستم کنون
یکی مرد با دانش و پر فسون


بفرمایمش کآتشی کن بلند
به بند گران پای ترکان ببند


پس آن بندگان را سوی ما فرست
که سرشان بخواهم ز تنشان گسست


رستم از در موعظه درآمد و کاووس را از اشتعال نائرۀ جنگ با افراسیاب و تکلیف پیمان شکنی به فرزندش سیاوش بر حذر داشت ولی کاووس تسلیم نشد و رستم را به سختی از درگاهش رانده طوس را با لشکری گران و نامه ای تند و تیز به نزد سیاوش فرستاد تا جنگ را آغاز کند و در غیر این صورت فرماندهی سپاه را به سپهبد طوس واگذار نماید. سیاوش که در عالم جوانمردی حاضر نبود پیمان شکنی کند و صد تن گروگان بی گناه را به دست دژخیم سپارد پس از وصل نامۀ پدر، یکی از سرداران خود به نام زنگه را با گروگانها به نزد افراسیاب بازگردانید و تقاضا کرد که راه گریز و عبوری به وی دهد:


یکی راه بگشای تا بگذرم
به جائی که کرد ایزد آبشخورم


یکی کشوری جویم اندر نهان
که نامم ز کاووس گردد نهان


زنگه با گروگانها به حضور افراسیاب رفت و پیشنهاد سیاوش را عرضه داشت. افراسیاب پس از مشورت با سردار نامی خود پیران ویسه موافقت کرد که سیاوش به توران بیاید و مانند فرزندی در نزد افراسیاب زندگی کند. سیاوش پذیرفت و قشون را تا آمدن سپهبد طوس به بهرام سپرد و خود جانب توران گرفت. افراسیاب و پیران ویسه مقدم سیاوش را گرامی داشتند و در بزم و رزم، او را تنها نمی گذاشتند. دیر زمانی نگذشت که سیاوش با جریره دختر پیران ویسه و پس از چندی با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کرد. آن گاه منشور کشور ختن گرفت و با فرنگیس به آن سوی شده بر تخت سلطنت نشست و دو شهر گنگ دژ و سیاوشگرد را در آن سرزمین بنا کرد.
پس از چندی به سیاوش الهام شد و یا از گردش زمانه استنباط کرد که به زودی کشته می شود و سرزمین ایران و توران از خونش به جوش آمده هزاران تن مقتول و آبادیها با خاک یکسان خواهد شد.
این درد دل سیاوش با پیران ویسه:


تو ای گرد پیران بسیار هوش
بدین گفته ها پهن بگشای گوش


فراوان بدین نگذرد روزگار
که بر دست بیدار دل شهریار


شوم زار من کشته بر بیگناه
کسی دیگر آید برین تاج و گاه


تو پیمان همی داری و رأی راست
ولیکن فلک را جز اینست خواست


ز گفتار بدگوی و از بخت بد
چنین بیگنه بر سرم بد رسد


به ایران رسد زود این گفتگوی
کس آید بتوران بدین جستجوی


برآشوبد ایران و توران بهم
ز کینه شود زندگانی دژم


پر از جنگ گردد سراسر زمین
زمانه شود پر ز شمشیر کین


بسی زرد و سرخ و سیاه و بنفش
کز ایران بتوران ببینی درفش


بسی غارت و بردن خواسته
پراکندن گنج آراسته


از ایران و توران بر آید خروش
جهانی ز خون من آید بجوش


چون سالی گذشت سیاوش از جریره دختر پیران ویسه صاحب فرزندی به نام فرود شد. روزی گرسیوز برادر افراسیاب به دیدار سیاوش آمد و در میدان چوگان بازی به او پیشنهاد کرد که با دو تن از پهلوانان نامدار تورانی به نام گروی زره و دمور کشتی بگیرد. سیاوش پذیرفت و هر دو پهلوان تورانی را یکی پس از دیگری چون شاهینی که کبوتر را در چنگال گیرد سبکبار از زمین برداشت و در مقابل گرسیوز نهاد. گرسیوز از آن همه قوت و زورمندی اندیشه کرده در نزد افراسیاب به سعایت و بدگویی از سیاوش پرداخت. گروی زره و دموز نیز که در توران زمین پهلوانانی مشهور و نامدار بودند کینۀ سیاوش را در دل گرفتند تا روزی از او انتقام گیرند. سرانجام سعایت گرسیوز کار خود را کرد و افراسیاب از ترس آنکه مبادا سیاوش بر وی چیره شده توران را ضمیمۀ ایران کند پیشدستی کرده به جنگ سیاوش شتافت و از سپاهیان سیاوش به جز معدودی ایرانیان که با او بودند همه گریختند. سربازان و پهلوانان تا آخرین نفر جنگیدند و همگی کشته شدند.
سیاوش به دست دشمن اسیر شد و او را با خفت و خواری به نزد افراسیاب بردند و به زندان افکندند. هر چه فرنگیس دختر افراسیاب عجز و لابه کرد وعفو و بخشش همسرش را خواست و پدر را از انتقام هولناک ایرانیان بر حذرداشت بر اثر سعایت گرسیوز مؤثر واقع نشد. در این مورد حکیم ابوالقاسم فردوسی چه زیبا و دل انگیز آن صحنه را مجسم می کند:


ز دانا شنیدم یکی داستان
خرد شد بدینگونه همداستان


که آهسته دل کی پشیمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود


شتاب و بدی کار اهریمن است
پشیمانی و رنج جان و تن است


به بندش همی دار تا روزگار
برین مرترا باشد آموزگار


چو باد خرد بر دلت بروزد
از آن پس ورا سر بریدن سزد


مفرمای اکنون و تیزی مکن
که تیزی پشیمانی آرد به تن


سری را کجا تاج باشد کلاه
نشاید برید، این خردمند شاه


چه بری سری را همی بیگناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه


پدر شاه و رستمش پرورده است
به نیکی مر او را برآورده است


ببینیم پاداش این زشتکار
بپیچی به فرجام ازین روزگار


بیاد آور آن تیغ الماسگون
کزان تیغ گردد جهان پر ز خون


وزان نامداران ایران گروه
که از خشمشان گشت گیتی ستوه


چو گودرز و گرگین و فرهاد و طوس
ببندند بر کوهۀ پیل کوس


فریبرز و کاوس درنده شیر
که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر


چو بهرام و چون زنگۀ شاوران
چو گستهم و گژدهم کند آوران


زواره فرامرز و دستان سام
همه تیغها برکشند از نیام


دلیران و شیران کاووس شاه
همه پهلوانان با فر و جاه


بدین کین ببندند یکسر کمر
در و دشت گردد پر از نیزه ور


مفرمای کردن بدین بر شتاب
که توران شود سر بسر زین خراب


بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
کزو من به دیده ندیدم گناه


ولیکن بگفت ستاره شمر
به فرجام ازو سختی آید پسر


لاجرم گروی زره، همان پهلوان مغلوب و کینه توز مأمور شد که سیاوش را به قتل آورد و گردن زند. پس شاهزادۀ ایرانی را از زندان بیرون کشید و کشان کشان او را به همان جایی برد:


که آنروز افکنده بودند تیر
سیاوخش و گرسیوز شیر گیر


چو پیش نشانه فراز آمد اوی
گروی زره آن بد زشتخوی


بیفکند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک


یکی طشت بنهاد زرین برش
به خنجر جدا کرد از تن سرش


کجا آنکه فرموده بد طشت خون
گروی زره برد و کردش نگون


به ساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که آن چون برست


دیر زمانی از کشته شدن سیاوش نگذشته بود که همسرش فرنگیس فرزندی بزاد و نامش کیخسرو نهاد. تفصیل این واقعه و جنگهای خونینی که در این رابطه به وقوع پیوسته بسیار طولانی و از حوصلۀ این مقاله خارج است که خوانندۀ محترم در صورت تمایل باید به شاهکار فردوسی در کتاب گرانقدر شاهنامه مراجعه کند. اجمالاً آنکه چون کاووس شاه از قتل ناجوانمردانۀ سیاوش آگاه شد به خونخواهی فرزند برخاست.
رستم دستان که از کاووس دوری جسته و تا این زمان در زابلستان به سر می برد چون مرگ جانگزای سیاوش را شنید با سپاهی گران به خدمت کاووس آمد.


نگه کرد کاووس در چهر اوی
چنان اشک خونین و آن مهر اوی


نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم
فرو ریخت از دیدگان آب گرم


تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی کاخ سودابه بنهاد روی


ز پرده به گیسوش بیرون کشید
ز تخت بزرگیش در خون کشید


به خنجر بدو نیم کردش براه
نجنبید بر تخت، کاووس شاه


آن گاه اجازۀ پیکار گرفت و گفت:

نه توران بمانم نه افراسیاب
ز خون شهر توران کنم رود آب


مگر کین آن شهریار جوان
بخواهم از آن ترک تیره روان


چو فردا برآید بلند آفتاب
من و گرز و میدان افراسیاب


نائرۀ جنگ مشتعل گردید و سالهای متمادی بین طرفین درگیر بود تا اینکه فرود و کیخسرو فرزندان سیاوش هم به حد رشد رسیدند و به خونخواهی و انتقامجویی قد علم کردند.


همه شهر ایران کمر بسته اند
ز کین سیاوش جگر خسته اند


خلاصه خون سیاوش نه تنها هزاران سردار را به دیار نیستی و نابودی کشانید بلکه افراسیاب و برادرش سپهبد گرسیوز نیز در این موج خون غرقه گردیدند و به دست کیخسرو فرزند سیاوش اسیر و کشته شدند.


behnam5555 10-02-2011 09:18 AM

ماست و دروازه

ضرب المثل ماست و دروازه در مواردی به کار می رود که دو مطلب متناقض و متغایر را بخواهند با یکدیگر تلفیق دهند. فی المثل گفته شود: من از حسن طلبکار هستم به دلیل اینکه حسین از او طلبی ندارد. که در این صورت گفته می شود: فلانی ماست و دروازه صحبت می کند یعنی مطالبی را بهم تلفیق می دهد که هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارد.
اکنون ببینیم ماست و دروازه چه ارتباطی با یکدیگر دارند که ترکیب آن دو، صورت ضرب المثل پیدا کرده است؟
به طوری که می دانیم ماست از شیر بوجود می آید به این طریق که شیر گرم را مایه می زنند و در شرایط و حرارت مناسبی قرار می دهند تا تدریجاً ببندد و به صورت ماست در بیاید. به همین جهت ماست درست کردن را در اصطلاح عمومی ماست بندی می گویند.

درب بزرگ شهر یا قریه یا قلعه را سابقاً دروازه می گفتند و امروزه هم هنوز در بعضی از قراء و قصبات ایران وجود دارد که شبها به منظور حفاظت شهر و قریه و قلعه آنرا که دری بسیار بزرگ و قطور و سنگین وزن است می بستند و نگاهبان و دروزاه بانی در کنار آن حراست می کرد تا اگر آشنایی دیروقت بیاید دروازه را باز کنند ولی بیگانه را اجازۀ دخول ندهند. با این توضیح مختصر به طوری که ملاحظه می شود؛ ماست را می بندند، دروازه را هم می بندند ولی این بستن کجا و آن بستن کجا. به همین جهت اصطلاح ماست و دروازه صورت ضرب المثل پیدا کرد و در موارد لازم که جنبۀ تناقضه و تغایر داشته باشد مورد استفاده و استناد قرار می گیرد.



behnam5555 10-02-2011 09:24 AM

امان از خروس بی محل!!
هر گاه کسی در غیر موقع حرف بزند و یا میان حرف دیگران بدود و خود را داخل کند چنین فردی را اصطلاحاً خروس بی محل می‌خوانند.
از آنجا که در ادوار گذشته بانگ نابهنگام خروس را به علت و سببی شوم می‌دانستند لذا به شرح ریشه تاریخی آن می‌پردازیم تا علت و سبب این مثل سائر و مشئوم بودن آن بر خوانندگان روشن شود.
کیومرث سر دودمان سلسله باستانی پیشدادیان ایران بود که مورخان به روایات مختلف او را آدم ابوالبشر و گل شاه یعنی شاهی که از گل آفریده شده، و نخستین پادشاه در جهان دانسته‌اند. کیومرث را پسری بود به نام پشنگ که همیشه بر سر کوهها بود و به درگاه خدای تعالی راز و نیاز و مناجات می‌کرد. کیومرث به این فرزندش خیلی علاقه داشت و غالباً پسر و پدر به سراغ یکدیگر می‌رفتند. روزی دیوان که از دست کیومرث منهزم شده بودند به منظور انتقام به سراغ پشنگ رفتند و هنگامی‌ که سر به سجده نهاده بود پاره سنگی بر سرش کوفتند و او را هلاک کردند.

حسب المعمول این بار که کیومرث برای دیدار فرزندش پشنگ با آذوقه کامل به سراغ او رفته بود جغدی بر سر راهش ظاهر شد و بانگ زد. کیومرث چون فرزندش را نیافت و دانست پشنگ را کشتند جغد را نفرین کرد و به همین جهت ایرانیان از آن تاریخ جغد را پیک نامبارک و صدایش را شوم می‌دانند.

آن گاه کیومرث در مقام انتقام از دیوان برآمده سایر فرزندان را بر جای گذاشت و خود با سپاهی گران به سوی دیوان شتافت.

در این سفر بر سر راه خویش خروسی سفید رنگ و مرغ و ماری را دیدکه خروس مرتباً به مار حمله می‌کرد و هر بار که موفق می‌شد با منقارش به شدت بر سر مار نوک بزند به علامت پیروزی بانگ می‌کرد. کیومرث را از اینکه خروس برای صیانت و دفاع از ناموس تا پای جان فداکاری می‌کند بسیار خوش آمده سنگی برداشت و مار را بکشت و بانگ خروس را به فال نیک گرفت. کیومرث پس از غلبه بر دیوان آن مرغ و خروس را برداشت و به فرزندانش دستور داد آنها را به خانه نگاهداری و تکثیر کنند.

معمولاً خروس به هنگام روز بانگ می‌کند و چون شب شد تا بامدادان که پایان شب و طلایه روز و روشنایی است بانگ نمی‌زند، ولی ازقضا روزی خروس موصوف شبانگاهان که بی موقع و نابهنگام بود بانگ برداشت. همه تعجب کردند که این بانگ نابهنگام چیست ولی چون معلوم شد که کیومرث از دار دنیا رفته آن خروس را خروس بی محل خواندند و از آن سبب بانگ خروس را بدان وقت به فال بد گرفته صدایش را شوم دانسته اند. از آن روز به بعد: هر خروسی که بدان وقت بانگ کند و خداوند خروس آن خروس را بکشد آن بد از او درگذرد و اگر نکشد در بلایی افتد.

behnam5555 10-02-2011 09:26 AM


مثل اینکه آقا از آسمان افتاده!!
این مثل در مورد افرادی که به قدرت و زورمندی خود می‌بالند به کار می‌رود. فی المثل فلان گردن کلفت به اتکای نفوذ و نقودش مالی را به زور تصرف کند و به هیچ وجه حاضر به خلع ید و استرداد ملک و مال مغصوبه نشود. عبارتی که می‌تواند معرف اخلاق و روحیات این طبقه از مردم واقع شود این جمله است که در مورد اینها گفته می‌شود:

مثل اینکه آقا از آسمان افتاده!

این مثل مربوط به عصر و زمان قاجاریه است که چند واقعه جالب و آموزنده آن را بر سر زبانها انداخته است:

حجةالاسلام حاجی سید محمد باقر شفتی، عالم و فقیه عالیقدر شیعیان در عصر فتحعلی شاه و محمد شاه قاجار در اصفهان سکونت داشت. مطالعه تاریخچه زندگی این مرد بزرگوار از زمان طلبگی و فقر و ناداری در نجف اشرف، که غالباً از شدت جوع و گرسنگی غش می‌کرد، تا زمان مراجعت و مرجعیت در اصفهان و چگونگی ثروتمند شدن، که از رهگذر خورانیدن و سیر گردانیدن سگی گرگین و توله‌هایش که گرسنگی آنها را بر گرسنگی خود و اهل و عیالش مقدم داشته، به دست آمده است؛ جداً خواندنی و آموزنده است.

سید شفتی در مرافعات، بسیار دقیق بود و طول می‌داد به قسمی ‌که بعضی از مرافعاتش بیش از یک سال هم طول می‌کشید تا حقیقت مطلب به دستش آید. تدبیر و فراست او در امر قضا و مرافعات به منظور کشف حقیقت زیاده از آن است که در این مقالت آید. از جمله مرافعاتش به اقتضای مقال این بود که به گفته میرزا محمد تنکابنی:

«... زنی خدمت آن جناب رسید و عرض کرد کدخدای فلان قریه ملک صغار مرا غضب کرده. کدخدا را حاضر کردند. او منکر برآمده و چهارده حکم از چهارده قاضی اصفهان گرفته و در همه مجالس آن زن را جواب گفته.
سید (حجةالاسلام شفتی را سید می‌نامند و مسجد سید در اصفهان از بناهای اوست) آن احکام را ملاحضه کرد و آن نوشتجات را پیش روی خود بالای هم گذاشته، پس به آن زن گفت که: "کدخدا مرد درستی است و سخن بقاعده می‌گوید!" آن زن شروع به الحاح و آه و ناله نمود. سید به مرافعات دیگر اشتغال فرمود و در میان مرافعات پرسید که: "ای کدخدا، مگر تو این ملک را خریده ای؟" گفت: "نه، مگر در مالکیت خریدن لازم است؟" سید گفت: "نه، ضروری نیست." باز مشغول سایر مرافعات شد. در آن اثنا از کدخدا پرسید که: "این ملک از باب صلح یا وصیت به شما رسیده؟" گفت: "نه، مگر در مالکیت اینگونه انتقال شرط است؟" سید فرمود: "نه". پس در اثنای مرافعات یک یک از نواقل شرعیه را نام برد و آن شخص همه را نفی کرده اقرار بر عدم آنها نمود. سید گفت: "پس به چه سبب این ملک به تو انتقال یافته؟" گفت که: "سببی نمی‌خواهد. از آسمان سوراخی پدید آمده و به گردن می‌افتاده". سید فرمود: "چرا از آسمان برای من ملک نمی‌آید؟! برو ملک صغار این زن را رد کن که تو غاصبی". پس سید آن چهارده حکم را درید و به خواهش آن زن حکمی ‌به کدخدای قریه خود نوشت که: آن ملک را گرفته تسلیم آن زن نموده باش...»
اما واقعه دیگری که در زمان ناصرالدین شاه قاجار اتفاق افتاده به شرح زیر است:
محمد ابراهیم خان معمار باشی ملقب به وزیر نظام که مردی بسیار هشیار و زیرک بود از طرف کامران میرزا نایب السلطنه (وزیر جنگ ناصرالدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود. با مجازاتهای سختی که برای خاطیان و متخلفان وضع کرده بود، هیچ کس یارای دم زدن نداشت و تهرانیها از آرامش و آسایش کامل برخوردار بودند.

روزی یکی از اهالی تهران به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانه‌ام را برای حفاظت و نگاهداری به فلان روضه خوان دادم. اکنون که با خانواده‌ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمی‌دهد. حرفش این است که متصرفم و تصرف قاطعترین دلیل مالکیت است. هر کس ادعایی دارد برود اثبات کند! وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارائه نماید. غاصب شانه بالا انداخت و گفت: "دلیل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زیرا متصرفم." حاکم گفت: "در تصرف تو بحثی نیست، فقط می‌خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردی؟" غاصب مورد بحث که خیال می‌کرد وزیر نظام از صدای کلفت و اظهارات مقفی و مسجع و دلیل تصرفش حساب می‌برد با کمال بی پروایی جواب داد: "از آسمان افتادم توی خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمی‌خواهند".

وزیر نظام دیگر تأمل را جایز ندید و فرمان داد آن روحانی نما را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. آنگاه به ذیحق بودن مدعی حکم داد و به غاصب پس از به هوش آمدن چنین گفت: "هیچ میدانی که چرا به این شدت مجازات شدی؟ خواستم به هوش باشی و بعد از این هر وقت خواستی به از آسمان بیفتی، به خانه خودت بیفتی نه خانه مردم! چرا باید این گونه افکار، آن هم نزد امثال شما باشد؟"

با توجه به این دو واقعه و واقعه ای که مرحوم محسن صدر - صدرالاشراف - به میرزا عبدالوهاب خان آصف الدوله نسبت می‌دهد؛ پیداست که به مصداق "الفضل للمقدم"، ریشه تاریخی عبارت از آسمان افتادن را از مرافعه حجةالاسلام حاجی سید محمد باقر شفتی در اصفهان باید دانست که اصولا معتقد بود قاضی علاوه بر اطلاعات فقهی باید فراست داشته باشد در حالی که وزیر نظام و آصف الدوله را از باب مقایسه چنان فراستی نبوده است.


behnam5555 10-02-2011 09:27 AM


پشت سر مردم صفحه گذاشتن!!

عبارت بالا از اصطلاحات بسیار معمول و متعارف است که عارف و عامی ‌از آن در مواقع شوخی و جدی استفاده می‌کنند. صفحه گذاشتن مترادف با منبر رفتن و غیبت کردن و بر شمردن نقاط ضعف و پرده دری است.


کسی که پشت سر دیگری به جد یا هزل مطلبی بگوید و احیانا راز پنهانیش را فاش کند در عرف اصطلاح عامیانه به صفحه گذاشتن تعبیر می‌شود و فی المثل می‌گویند: پشت سر فلانی صفحه گذاشت و یا به اصطلاح دیگر: پشت سر فلانی صفحه می‌گذارد.


سابقا در نواحی جنوب ایران که اغلب بین روسای ایالات و قبایل و خوانین محلی رقابت و همچشمی ‌و احیانا دشمنی و خصومت وجود داشت معمول بود که یک نفر رییس قبیله با خان منتفذ پس از آنکه به اسرار مکتوم و رازهای پنهان حریف خویش پی می‌برد دستور می‌داد در آن باب با شاخ و برگهای فراوان آهنگ و تصنیف بسازند و مطربان و خوانندگان محلی آن ترانه را با دف و نی و با آواز بلند در هر کوی و برزن و گذرگاههای عمومی ‌بخوانند و بنوازند و از این رهگذر اذهان و انظار عابرین را به شنیدن شرح رسوای‌های خان حریف جلب کنند.


بدیهی است خان حریف بیکار نمی‌نشست و برای متفرق کردن خوانندگان و نوازندگان دست به اقدام متقابل می‌زد و از این سوی نیز به حمایت و پشتیبانی از آنان بر می‌خاستند. نتیجتا جنگ مغلوبه می‌شد و جریان قضیه به گوش همگان می‌رسید و خان متنفذ به مقصود خویش که همان رسوایی حریف بوده است نایل می‌آمد.


behnam5555 10-02-2011 09:31 AM

برعكس نهند نام زنگی كافور

هر گاه از كسی یا چیزی بغلط و عكس قضیه تعریف یا تشبیه كنند و خلاف آنچه گویند در ممدوح یا مورد نظر جمع باشد از ضرب‌المثل بالا استفاده می‌كنند. عامه مردم بشكل دیگر و با امثله دیگر بیان مقصود می‌كنند مثلا (به کچل می‌گویند زلفعلی - بكور می‌گویند عینعلی...) علی كل حال مقصود اینست كه تعریف و تشبیه در غیر ما وضع له بكار رفته باشد.


اما ریشه ضرب المثل
افضل الشعراء محمد افضل سر خوش صاحب (تذكره الشعرای سرخوش) از بدیهه سرایان قرن دوازدهم هجری بود. سرخوش به پیروی از شعرای سلف مدتها در طلب مال و ثروت فعالیت كرد، اكثر بزرگان و حكام وقت را مدح گفت ولی از آنجا كه بخت مساعد نداشت از هیچكس صله شایان و پاداش نیكو در خور مدایحی كه سروده است دریافت نكرد. سرخوش برای شعرای خوش اقبالی كه فقط با سرودن یك بیت شعر مال و خواسته فراوان اندوخته اند حسرتها خورد و بر بخت نامساعد خویش كه همه جا با یأس و حرمان مواجه گردید ناله‌ها كرد، سرانجام بمكتب هجاگویان پیوست و غالب اغنیای زمان را هجو كرد چنانكه خود گوید:


مار كه زهرش نبود مار نیست جز بهجا كلك سزاوار نیست

در آن ایامی كه هنوز به بخت و اقبال خویش امیدوار بود روزی مثنوی مدیحه ای در مدح همت خان حاكم وقت سرود كه این بیت مبالغه آمیز از آن مثنوی است:‌


دهد سرمایه دریا بغارت سر انگشتش ز جود یك اشارت


همت خان را از آن مدیحه ظاهرا خوش آمد و گفت: یكدست لباس فاخر و یك رأس اسب رهوار برای شما در نظر گرفته ام كه چون مطاع قلیل است شرم دارم فی المجلس تقدیم كنم. البته فردا بخانه شما خواهم فرستاد. سرخوش بیچاره بامید آن صله چند روز از منزل خارج نشد و چشم بدر خانه دوخته بود كه چه وقت اسب و خلعت می‌رسد! سر انجام معلوم شد كه همت خان قول آن ظریف را بكار برد كه: مطربی پیش وی می‌سرود و محظوظ شد، گفت فردا بیا و یك جوال غله ببر، مطرب بسیار خوشوقت شد و روز بعد جوالی آورد گفت حسب‌الامر آمده ام. آن ظریف گفت: ای نادان، حرفی تو گفتی من خشوقت شدم. حرفی من گفتم تو خرسند شدی، ‌داد و ستد را اینجا چه دخل است؟!

القصه چون سرخوش دانست كه همت خان را نیز همتی نیست و وعده به غلط داد بی‌نهایت ناراحت شده این رباعی را در هجایش سرود:


بر دولت بی فیض دماغت مغرور ای پنجة تو ز دامن دولت دور
بر عكس نهند نام زنگی كافور بی همتی و نام تو همت خانست

اكنون كه صحبت باینجا رسید بی‌مناسبت نمی‌داند سرانجام زندگی سر خوش را كه خالی از لطف نیست بنقل از سفینه خوشگو در این مختصر آورد:

سر خوش در محرم سال 1126 هجری در حالت بیماری سخت این رباعی گفته بدست پسر میانه ‌خود كه خوشنویس بود داد و گفت كه بر كفن من بخط جلی بنویس:


از معصیت و سیاهكاری چه غم است سر خوش كار اله فضل و كرمست
رحمت چه فزون، غضب چه بسیار كمست رخشیدن برق بین و جوش باران


بعد از آن رو بطرف یاران حاضرالوقت نموده فرمود كه من چون به جهان دیگر برسم از من سئوال نمایند كه سرخوش از جهان چه آورده‌ای؟ جواب دهم این رباعی نذر آورده ام. اگر بخشندم چه بهتر و الا گویم شعر فهمی ‌عالم بالا معلوم شد!! بعد یك پاس از این حالت بعمر هفتاد و شش سالگی آزادانه جان بجان آفرین سپرد.


behnam5555 10-02-2011 09:32 AM



اگرقاطرکسي را رم ندهي،کسي با توکاري ندارد

يکي بود، يکي نبود. در شبي از شب ها ملانصرالدين و زنش کنار هم نشسته بودند و از هر دري حرف مي زدند تا سرشان گرم شود.
همسر ملانصرالدين از او پرسيد: «ببينم، ملا! تو مي داني که در آن دنيا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلايي به سر آدم مي آورند؟»
ملا کمي فکر کرد و گفت: «من که نمرده ام تا از آن دنيا خبر داشته باشم.»
زنش گفت: «کاش مي توانستي به آن دنيا بروي و بر گردي و برايم از اوضاع دنياي پس از مرگ تعريف کني.»
ملا فکري کرد و گفت: «اين که کاري ندارد. الان به آن دنيا مي روم و صبح زود خبرش را براي تو مي آورم.»
زنش خوشحال شد و از او تشکر کرد. ملا از جا بلند شد و کفش و کلاه کرد و راه افتاد و يک راست به طرف گورستان رفت. زير نور ماه، زمين گورستان را جست و جو کرد تا به قبري رسيد که تازه کنده بودند و کسي را توي آن دفن نکرده بودند. ملا يک راست رفت توي قبر دراز کشيد و با خودش گفت: «حالا فرشته هاي خدا فکر مي کنند من مرده ام. بالاي سرم مي آيند و سوال و جواب مي کنند. من هم از حرف هاي آن ها مي فهمم که در آن دنيا چه خبر است.»
قبري که ملا تو آن دراز کشيده بود، از آخرين قبرهاي گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود. تا يک نفر از جاده ي کنار گورستان عبور مي کرد، ملا فکر مي کرد که فرشته ها دارند به سراغش مي آيند. اما صداي پاي رهگذران دور مي شد و کسي به سراغ ملانصرالدين نمي آمد.
ساعت ها گذشت. کم کم خواب به سراغ ملا آمد و پلک هاي او سنگين شد و روي هم افتاد. ملا، همان جا که بود، خوابش برد. نه فرشته اي به ديدنش آمد، نه خوابي ديد و نه حرفي شنيد.
صبح که شد، کارواني از جاده ي کنار گورستان عبور مي کرد تا در آغاز روز، کالاهايش را به بازار برساند. شترهايي که بارهاي کاروانيان را حمل مي کردند، هر کدام زنگي به گردن داشتند. با حرکت شترها زنگ ها صدا مي کردند و دلينگ دلينگ عجيبي راه انداخته بودند. با شنيدن صداي زنگ شترهاي کاروان، ملا از خواب بيدار شد و گمان کرد که وارد دنياي ديگري شده است. با اين فکر ناگهان از جا پريد و سر پا ايستاد.
از قضاي روزگار، سارباني از کنار قبري که ملا توي آن خوابيده بود مي گذشت، افسار شتري را به دست گرفته بود و افسار چند شتر ديگر را هم به شتر خودش بسته بود.
بيرون آمدن ناگهاني ملا از قبر، ساربان بيچاره را ترساند. ساربان فريادي کشيد و همان طور که افسار شتر در دستش بود، فرار کرد. با صداي جيغ و حرکت ناگهاني او شترهاي کاروان ترسيدند و پا به فرار گذاشتند. کالاهايي که بر پشت شتران بود، با حرکت شترها از پشتشان افتاد. اوضاع شير تو شير شد. کاروان به هم ريخت و تا کاروانيان بتوانند شترها را آرام کنند، کلي از اجناسشان روي زمين ريخت.
بزرگ کاروان، يا همان کاروان سالار، اوضاع را که رو به راه کرد، به فکر اين افتاد که دليل رم کردن شترها را پيدا کند. بعد از جست وجو فهميد که فرياد و فرار يکي از ساربان ها باعث به هم ريختن نظم و اوضاع کاروانش شده است. ساربان را صدا کرد و با خشم و ناراحتي گفت: «چرا بي خودي فرياد کشيدي و شترهاي کاروان را فراري دادي؟»
ساربان ماجراي قبر کنار جاده را تعريف کرد. کاروانيان گشتند و ملانصرالدين را به حضور کاروان سالار آوردند. کاروان سالار تا ملا را ديد، سيلي محکمي به گوشش زد و او را به باد فحش گرفت.
ساربان ها و صاحبان کالاها هم هر کدام با چوب و چماق به جان ملانصرالدين افتادند. هر چه ملانصرالدين بيچاره ناله مي کرد و عذر مي خواست، گوش کسي بدهکار نبود. ناچار با سر و کول شکسته و خونين، فرار کرد و لنگ لنگان به خانه اش رسيد.
در خانه را که زد، زنش تازه از خواب بيدار شده بود. ملا انتظار داشت همسرش از حال و روز او تعجب کند و دليل وضع ناجورش را بپرسد و دلداريش بدهد. اما همسر او بدون توجه به آه و ناله و زخم هاي ملا، از او پرسيد: «ببينم، از آن دنيا برايم خبر آورده اي؟»
ملانصرالدين سري تکان داد و گفت: «خبري نبود. همين قدر فهميدم که اگر قاطر کسي را رم ندهي، با تو کاري ندارند.»
از آن روز به بعد، وقتي بخواهند کسي را از عاقبت ظلم و ستم به ديگران بترسانند و از انجام کارهاي نادرست باز دارند، مي گويند: «مواظب باش قاطر کسي را رم ندهي. اگر قاطر کسي را رم ندهي، کسي با تو کاري ندارد.»

behnam5555 10-02-2011 09:33 AM

چراعاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی

عقل درلغت ازعقال و پای بند شتر ماخوذ است وچون خرد ودانش مانع رفتن طبیعت به سوی افعال ذمیمه شود لهذا خرد و دانش را عقل گویند . رویه عقلا و هوشمندان همواره براساس تعقل و دوراندیشی استوار است . اطراف و جوانب امور را قبلا از نظر می گذرانند ، پست وبلند و زیروبم هر امری را در بوته سنجش و آزمایش قرار می دهند و سپس دست به کار می شوند تا اگر زیان وضرری معنا و مادتا برآن مترتب باشند در مقابل عمل انجام شده قرار نگرفته انگشت ندامت و پشیمانی به دندان نگیرند و بر گذشته افسوس و حسرت نخورند. در غیراین صورت اطلاق عنوان عاقل بر چنان افرادی دور از عقل واندیشه خواهد بود .
داستان شورانگیز زلیخا نسبت به یوسف پیغمبر به قدری مشهور و زبانزد خاص وعام است که همه کس کم و بیش به آن واقف است . یوسف صدیق فرزند یعقوب و راحیل بر اثر حسادت برادرانش در چاه افتاد و مالک بن دعر که با کاروانش از آن سوی می گذشت وی را نجات داده به عزیز مصر قطیربن رحیب یا فوطیفرع که در زمان سلطنت ریان بن ولید فرعون مصر می زیست به قیمت قابل توجهی فروخت . عزیز مصر یوسف را به خانه برد و به همسرش زلیخا گفت :« او را گرامی بدار. شاید روزی از او بهره برگیریم و وی را به فرزندی بپذیریم زیرا در ناصیه اش اصالت و گوهر و نجابت ذاتی کاملا هویداست.» زلیخا که خود فرزند نداشت در پرورش و تربیت یوسف همت گماشت تا به حد کمال رسید ولی زیبایی و جذابیتش چنان محرک و خیره کننده شده بود که دل و جان زلیخا را به یغما برد واورا ازاوج غرور و نخوت به حضیض زبونی و بیچارگی کشانید .
زلیخا برای تحریک یوسف که از ارتکاب گناه امتناع داشت و مخصوصا حاضر نبود نسبت به ولی نعمت خود عزیز مصر خیانت کند به هر وسیله ای متوسل شد و« جامه ای ازخز و دیبا به قامتش برید و کمرهای مرصع از گهرهای درخشان و تاجهای مذهب به عدد سیصد و شصت برایش مهیا ساخت . هر روز به دوشش خلعتی نو می انداخت و تاجی تازه بر فرقش می آراست . خوردنیهای گوناگون از سینه مرغ و مربای خوشگوار وشربت ناب و مغز بادام آماده می کرد تا یارش به هر چه میل کند حاضر سازد . شبها از دیبا و حریر برایش بستر می ساخت . و ازهر دری با وی سخن می گفت .
ولی یوسف پارسا و پرهیزگار با وجود آنکه درعنفوان جوانی و غرورجوانی می زیست طنازی و عشوه گری زلیخا و آن همه امکانات را نادیده شمرد و نور تقوی و صفای ایمان چنان بر او هی زد که بدون ترس و تامل دست رد بر سینه زلیخا نهاد . زلیخا چون از همه طرف راه چاره و کامجویی را مسدود دید به اخافه و ارعاب یوسف برخاست و با حربه تهمت و افتراء ، شوهرش عزیز مصر را بر آن داشت که او را در سیاهچال جای دهد تا شاید رنج و شکنجه زندان بر سر راهش آورد و مسئول دلداده اش زلیخا را اجابت کند ولی خلف صدق یعقوب وسلاله ابراهیم خلیل به خانه جدید گام نهاده خوف زندان را در مقابل خوف و مشیت الهی به هیچ گرفت و در آن چهار دیواری تنگ وتاریک نیز به هدایت و ارشاد زندانیان و ترغیب و دلالت آنان به قبول توحید و پرستش خدای یگانه و احراز ملاهی ومناهی پرداخت .
هر روز وساعتی که سپری می شد زلیخا به انتظار انصراف تصمیم و بازگشت محبوب بود ولی سالها گذشت ویوسف همچنان مانند کوهی استوار در چهار گوشه زندان باقی ماند و اوقات را به عبادت پروردگار وهدایت و ارشاد زندانیان گمراه مصروف داشته ازاینکه از کید ومکر زلیخا و سایر زیبارویان مصری رهایی یافت خدا را شکر می گذارده است .
اینجا بود که زلیخا از کرده پشیمان شد و از اینکه یوسف را به زندان انداخت انگشت حسرت و ندامت به دندان گزید و زلیخای آشفته را درغم فراق معشوق و هجران دلداده اش بی تاب و نالان ساخت به قسمی که خواب و خوراک وآسایش از وی سلب گردید و نشاط جوانی و زیباییش به زشتی و کراهت گرایید . بعضی از شبها از دوری یوسف بی تاب می شد که با دایه وفادارش در تاریکی شب به زندان می رفت و در گوشه ای آن قدر محبوبش را نظاره می کرد که سپیده صبح می دمید و آن گاه به خانه باز می گشت .
اگر چه زلیخا پس از رهایی یوسف از زندان و فوت همسرش مشمول وعنایت الهی قرارگرفته به فرمان خدا و با اعاده همان زیبایی و طنازی دوران جوانی به وصال محبوب رسید . ولی آن حسرت وندامت اولیه که ناشی از عدم تعقل ودوراندیشی بود بعدها به صورت ضرب المثل درآمده در افواه ملل و اقوام مختلفه مورد استشهاد و تمثیل قرار گرفت .



اکنون ساعت 07:10 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)