|
چگونه میتوانم مثل تو باشم
چگونه میتوانم مثل تو باشم |
|
اشراف بر سازمان
در زمان سلطنت محمود غزنوي، پيرزني همراه كارواني سفر كرده بود و در منطقه اي به نام دير گچين، دزدان به كاروان او حمله آوردند و اموال او را بردند. پيرزن پيش سلطان محمود رفت و شكايت كرد كه راهزنان مال او را غارت كرده اند و از او خواست كه مالش را بازستاند يا تاوان دهد. سلطان گفت: «دير گچين كجا باشد!» پيرزن گفت: «ولايت چندان گير كه بداني چه داري و به حق به آن برسي و نگاه تواني داشت.» سلطان گفت: «راست مي گوئي» و دستور داد تاوان مال زن را به او دهند. |
توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد
كه خيلي مغرور ولي عاقل بود يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟ و چرا چيزي روي آن نوشته نشده است؟ فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد وچه جمله اي به او پند ميدهد؟ همه وزيران را صدا زد وگفت وزيران من هر جمله و هرحرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل كشور جمع كنند و بياوند وزيران هم رفتند و آوردند شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت هر كسي به چيزي گفت باز هم شاه خوشش نيامد تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم گفتند تو با شاه چه كاري داري؟ پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام همه خنديدند و گفتند تو و جمله اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را راضي كند كه وارد دربار شود شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟ پير مرد گفت جمله من اينست "هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست" شاه به فكر رفت و خيلي از اين جمله استقبال كرد و جايزه را به پير مرد داد پير مرد در حال رفتن گفت ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟ تو سر من كلاه گذاشتي پير مرد گفت نه پسرم به نفع تو هم شد چون تو بهترين جمله جهان را يافتي پس از اين حرف پير مرد رفت شاه خيلي خوشحال بود كه بهترين جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد ميگفت هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفنه وآن را ميگفتند كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست تا اينكه يه روز پادشاه در حال پوست كندن سبيبي بود كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد شاه ناراحت شد و درد مند وزيرش به او گفت هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست شاه عصباني شد و گفت انگشت من قطع شده تو ميگوئي كه به نفع ما شده به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان بيندازد وتا او دستور نداده او را در نياورند چند روزي گذشت يك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد تنهاي تنها بود ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند و مي خواستند او را بخورند شاه را بستند و او را لخت كردند اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد ولي پادشه دو تا انگشت نداشت پس او را ول كردند تا برود شاه به دربار باز گشت و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند وزير آمد نزد شاه و گفت با من چه كار داري؟ شاه به وزير خنديد و گفت اين جمله اي كه گفتي هر اتفاي ميافتد به نفع ماست درست بود من نجات پيدا كردم ولي اين به نفع من شد ولي تو در زندان شدي اين چه نفعي است شاه اين راگفت واو را مسخره كرد وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد شاه گفت چطور؟ وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد ولي آنجا من نبودم اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند پس به نفع من هم بوده است وزير اين را گفت و رفت ~~~~~~~~~ نكته اخلاقي هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست اگر اين جمله را قبول داشته باشيد و آن را با ور كنيد ميفهميد كه چه ميگويم من به اين جمله ايمان 100% دارم |
|
|
کوچولو اسم گربه مان است
کوچولو اسم گربه مان است
کوچولو اسم گربه مان است . هنوز 6 ماهش نشده است . تنبل است و همه اش خواب . راستش من از گربه متنفرم . در واقع این جونور حنایی رنگ گربه ی خواهرم است . اینها را گفتم که اگر جایی اسمش را به کار بردم ، نپرسید کوچولو دیگر کیست ! دیروز بابا بعد از مدتها آمد . داغون بود ! مامان تازه از سر کار آمده بود که بابا را پشت در دید . مثل همیشه کلیدش را گم کرده بود . ایستاده بود و تسبیح می چرخاند . مامان تسبیح را از دستش کشید و گفت : ما اینجا آبرو داریم . بابا پوزخندی زد . مامان که در را باز کرد ، کوچولو مثل همیشه از زیر صندلی های میز ناهار خوری بیرون دوید و به سمت در رفت . بابا جلوتر از مامان آمد . کوچولو با آن چشمهای قهوه ای اش به بابا زل زد و بعد فرار کرد رفت زیر میز ناهار خوری . بابا گفت : حالا دیگه گربه بازی می کنی ؟ مال مفت بهتون می دم دیگه ، می کنید تو شیکم جک و جونور ؟! مامان مقنعه اش را در آورد . روی مبل گذاشت و گفت : خدا را شکر الان 4 ماهه که پول مفت بهمون ندادی. یعنی راستش الان چهار ماهه که کسی ریختت را ندیده . کجا بودی ، خدا می دونه ! بابا دکمه های پیراهنش را باز کرد و روی مبل ولو شد و گفت : به تو چه که من کجا بودم . رفته بودم که از دست تو و غر غر هات دور باشم . خفه نمی شی تو این قدر غر می زنی ؟ مامان رفت زیر کتری را روشن کرد . دکمه های مانتو اش را باز کرد . در یخچال را باز کرد . یک قابلمه گردن مرغ پخته از یخچال در آورد . کوچولو فقط گردن مرغ می خورد . غذای او را در ظرفش گذاشت . کوچولو سرش را از زیر میز بیرون آورد . با چشمان گردش به بابا زل زد . بابا به جلو خم شد و گفت : اینو نگاه . تو چه خوشگلی دختر . اسمش چیه ؟ مامان ظرف غذا را روی زمین جلوی سطل آشغال گذاشت و گفت : این یکی دیگه خدا رو شکر پسره . چیه ، همه رو دختر می بینی ؟! مثل این که این چند مدت خیلی بهت خوش گذشته . کوچولو بیا غذا . بدو پسر . بیا ناهار . کوچولو از زیر میز دوید به سمت آشپزخانه . بابا گفت : همین زبونته دیگه . مگه من اونجاشو دیدم که بدونم پسره یا دختر ؟!؟ بابا جورابهایش را در آورد و پایش را روی میز گذاشت . مامان بینی اش را گرفت و مقنعه اش را از روی مبل برداشت و به اتاق رفت . بابا پشت سر مامان رفت . صدای مامان از توی اتاق بلند شد . فحش نمی داد ولی پشت سر هم بابا را نفرین می کرد . کوچولو گردنها را زیر دندان می جوید . صدای دادهای مامان کمتر شد . کوچولو داشت با زبانش دندانهایش را تمیز می کرد . صدای مامان و بابا قطع شد . کوچولو روی زمین کنار غذایش نشست . مامان 10 دقیقه بعد از اتاق بیرون آمد . موهایش را دم اسبی بسته بود . پیراهنش را مرتب کرد و به سمت آشپزخانه رفت و گفت : چایی که می خوری ؟ بابا جواب نداد . از اتاق بیرون آمد . جورابهایش را برداشت . پیراهنش را در شلوارش کرد و گفت : نیم ساعت جایی کار دارم ، برم ، واسه ناهار برمی گردم . کوچولو از کنار سطل آشغال تکان نخورد . مامان حرفی نزد . بابا در را بست و رفت . مامان به اتاقش رفت . کوچولو پشت سر مامان به اتاق دوید . کیف پول مامان، خالی روی زمین افتاده بود . |
سنگم می زند! چه سخت است این مرد. این مرد مهربان .و چه محکم گام بر می دارد. بدون تردید. انگار هیچ تردیدی ندارد. می روم سراغش.- عزیز دلت را چه می کنی؟ چگونه جوانت را می سپاری به تیغ؟ سنگم می زند. هنوز دلش نلرزیده است. - خدای بی نیاز را چه حاجت به سر بریدن پسر نازنینت . ببین چشمانش چه شکوهی دارد. سنگم می زند. دست و پای جوانش را می بندد. تا دلش نسوزد برای دست و پا زدنش. کهنه ای می کشد روی چشمان زیبای اسماعیل. دست های ابراهیم نمی لرزد. پسرش را نمی بوسد. تیغ تیز خنجر می درخشد زیر آفتاب. انگار تمام هستی نشسته اند به تماشا. من به جای ابراهیم می لرزم. اضطراب دارم. یعنی ابراهیم گلوی عزیزش را می برد. اسماعیل می نشیند. چه قربانی گران بهایی. نه پدر تردید دارد نه پسر. پاهایم می لرزد. ابراهیم خنجر را می برد سوی گلوی اسماعیل. چقدر مطمئن. لرزش پاهایم بیشتر شده است. خنجر را می گذارد روی گلوی اسماعیل. می کشد. دلم تنگ شده است انگار. مثل مجرمی که همیشه حسرت می خورد. حسرت اشتباهش را. پاهایم می لرزد. می خواهم سجده کنم به ابراهیم. می خواهم سجده کنم به آدمی. |
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد. هنگامی که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.مرد حيران مانده بود که چکار کند. در اين حين، يکی از ديوانه ها که از پشت نرده های حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک مهره بازکن و اين لاستيک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی. آن مرد اول توجهی به اين حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد ديد راست می گويد و بهتر است همين کار را بکند. پس به راهنمايی او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت: «خيلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تيمارستان انداختنت؟ ديوانه لبخندی زد و گفت: من اينجام چون ديوانه ام. ولی احمق که نيستم! |
اکنون ساعت 01:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)