پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

behnam5555 10-20-2010 10:22 PM




به من مگو که خدا را ندیده ام هرگز

اگر خداطلبی

خدا در اشک یتیمان رفته از یادست
خدا در آه غریبان خانه بر بادست

اگر خدا خواهی

درون بغض زنان غریب جای خداست

دل شکسته ی هر بینوا سرای خداست

نگاه کن به هزاران ستاره در دل شب

به آسمان بنگر

به آسمان که پر از گوهرست دامانش

به کهکشان که ندانی کجاست پایانش

رونده ایست خدانام در خم این راه

ببین به دیده ی دل

به فرق ثابت و سیاره جای پای خداست

به من مگو خدا را ندیده ام هرگز

دو دیده را بگشا

ببین چراغ طلا را که صبح از پس کوه

طلای نور به دریا و رود می پاشد

بدان پرنده ی رنگین نگر که در دل باغ

به برگ برگ درختان سرود می پاشد

سرود او همه گلنغمه یی برای خداست

در آشیانه ی شب

در آستانه ی صبح

در آن دمی که ز پستان شیر مست فلق

به کام دره و دریا و کوه و بیشه و باغ

دو دست غیبی شیر سپیده می ریزد

به وقت نیمشبان در سکوت رویا رنگ

که جز صدای نسیم و نوای مرغ سحر

ز هیچ حنجره یی نغمه بر نمی خیزد

به گوش باطن من هر صدا صدای خداست

به وقت حمله ی بنیاد سوز طوفانها

که سرو های کهن

به دست باد مهیبی به خاک می افتد

در آن دمی که ز بیم غریو رعد به کوه

هزار صخره به خاک هلک می افتد

به وقت زلزله ها

مگو کجاست خدا

نهیب زلزله حرفی ز خشم های خداست

در آن زمان که فتد لرزه به جان زمین

و لحظه لحظه غریو شبانه می پیچد

به بیشه های عظیم

صدای عربده ی رعد با تو می گوید

که آسمان و زمین

به زیر سم ستوران بادپای خداست

مخواه لب بگشایم که تاب گفتن نیست

سکوت من مشکن

که در سکوت پر از حیرتم قنای خداست

به ناله های شب آمیز مرغ حق سوگند

به روشنایی زیبای هر فلق سوگند

به سرخ فامی خورشید در شفق سوگند

به گریه سحر بندگان پاک قسم

درون مویرگ و موی من هوای خداست

bigbang 10-21-2010 12:20 AM

فوق العاده قشنگ بود !! دلمون لرزید
مخصوصاً این یه تیکه که دیگه اوج شعر بود:


در آن دمی که ز پستان شیر مست فلق

به کام دره و دریا و کوه و بیشه و باغ

دو دست غیبی شیر سپیده می ریزد

به وقت نیمشبان در سکوت رویا رنگ

که جز صدای نسیم و نوای مرغ سحر

ز هیچ حنجره یی نغمه بر نمی خیزد

به گوش باطن من هر صدا صدای خداست

فقط همین یه تیکه رو حقیقتاً درک کنیم کله زندگیمون تا آخر عمر ضمانت شده هست حالا
که به شعر شد اینم از شعر ما :

شب مردان خدا روز جهان افروز است/ روشنان را به حقيقت شب ظلماني نيست

و


هر که پیمان با هوالموجود بست
گردنش از بند هر معبود رست

تیغ بهر عزت دین است و بس
مقصد او حفظ آئین است و بس

خون او تفسیر این اسرار کرد
ملت خوابیده را بیدار کرد

دانه کولانه 10-22-2010 11:36 PM

بلویری شوان شعری از ماموستا هیمن
 
نیوه شه وه ، دنیا خاموش
دیته گویم ئاهه نگیکی خوش

ئا هه نگیکی گیان په روه ره
شادی هینه ، خه فه ت به ره

ئاهه نگیکی دلنه وازه
تاره ؟ یولونه ؟ یا سازه ؟

نا ...نا ... ئاهه نگی بلویره
جا وه ره گویی بو رادیره

هه زار خوزگه م به خوت شوانه
که به و مانگه شه وه جوانه

دانیشتووی له رژدو هه لدیر
په نجه ده بزیوی له بلویر

ده گه ل ته بیعه ت هاو ده می
شادی،به که یفی، بی خه می

ئاغاش به نوکه ر ناگری
وه ک من له داخا نامری

وه ره شوانه هه موو شه وی
نیوه شه وی، کاتی خه وی

له و کیوو نواله زه نویره
تی توورینه له و بلویره

له سه ر تروپکی ئه و کیوه
په نجه له بلویر ببزیوه

با کیوه که ده نگ داته وه
شاعیریش خه و بیباته وه

شعر زیبایی که خانم نازی عزیزی هم به زیبایی اون رو میخونه و من خیلی دوست دارم این شعر رو

starlight 10-23-2010 04:36 PM

سفره خالي
 
یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد : کهنه قالی می خرم
دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت اقا سفره خالی می خرید...؟

gothicnew 10-24-2010 09:25 PM

آنکه می خندد
خبر ناگوار را
هنوز نشنیده است

برتولت برشت

BaHaReH 10-25-2010 02:47 PM

شب به روی شیشه های تار
می نشست آرام..چون خاکستری تبدار
باد نقش سایه هارا در حیاط خانه هر دم زیر و رو میکرد
پیچ نیلوفر چو دودی موج میزدبر سر دیوار
در میان کاجها جادوگر مهتاب
با چراغ بی فروغش می خندید آرام
گوئی او در گور ظلمت ..روح سر گردان خود را جستجو میکرد
من خزیدم در دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم ای خواب ای سر انگشتت کلید باغهای سبز
چشمهایت برکه تاریک ماهی های آرامش
کولبارت را به روی کودک گریان من بگشا
و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی

BaHaReH 10-25-2010 02:48 PM

پس این ها همه اسمش زندگی است
دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پا نشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر من
واقعا فکر کن که چه هولناک می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس را بر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم.....آری باید دوست بداریم
زیرا دوست داشتن خال با روح ماست

BaHaReH 10-25-2010 02:49 PM

روزهایی که مثل خواب میگذرند
آرزوهایی که ساعت به ساعت در عقل ها می تابد
چشم ها را کور میکند و آدمی را پست
آزرو های شیرین اما نشدنی و یاشدنی اما پوچ
آرزو هایی که آدمی را سرگرم می سازد
و او را نزد واقعیت ها رها می سازد
واقعیت های شوک بر انگیز واقعیت های تلخ
پس چه وخیم است حال زنده ای که دنیا به بازی اش گرفته
و مرگ سر انجام اوست و آخرت چشم انتظارش
رحم کن ای خدا...

BaHaReH 10-25-2010 02:50 PM

آنچنان خسته ام که وقتی تشنه ام
با چشمهای بسته فنجان را کج میکنم
و اب می نوشم
آخر اگر چشم بگشایم فنجانی آنجا نیست
خسته تر از آنم که راه بیفتم
تا برای خود چای آماده سازم
آنچنان بیدارم که میبوسمت و نوازشت میکنم
و سخنانت را می شنوم
پس با هر جرعه با تو سخن میگویم
و بیدار تر از آنم که چشم بگشایم
و بخواهم تو را ببینم
و ببینم که تو نیستی در کنارم..

BaHaReH 10-25-2010 02:51 PM

من همان قاب تهی خسته بی تقصیرم
که برای تو و تصویر دلت می میرم
از من آزرده مشو میروم از خانه تو
قبل رفتن تو بدان عاشق و بی تقصیرم
تو اگر خسته ای از دست دلم حرفی نیست
امر کن تا که بمیرم به خدا می میرم

BaHaReH 10-25-2010 02:53 PM



چه زود دیوانه شدم خورشید
کم کم تمام اهالی می فهمند
و نجوای دختران قبیله خواهم شد
اشتباه از من بود
یا دست سرنوشت
چشمم به تک درخت سیب خانه تان نبود

کم کم تمام اهالی می فهمند
و من هنوز نمی دانم
میان این همه چگونه مهربان دیدمت

دیگر نمی توانم
برای کسی که نمی خواهد بنویسم!
کمی دیر تر
با اولین پرواز میروم
می توانی آن طور که دوست داری زندگی کنی

natanaeil 10-27-2010 01:12 AM

کرجیهای ارس
بلبلی بودم و گشتم به غلط عاشق خس
بلبل و عشق خس و خار غلط باشد و بس
ای دریغا که خسی را به غلط خواندم گل
بدتر آنکه گلی را به غلط خوانی خس
صید شاهین نظربخت بلندی دارد
لاشه باشد که بود درخور صید کرکس
ره به منزل نبرد راه ضلالت پیمای
گرچه صدبار به گوشآیدآواز جرس
عرصه ی جلوه مادرخور جولان تو نیست
نسبت ما تو شد نسبت سیمرغ و مگس
عشق را حرمت میخانه نگهدار که نیست
محرم این حرم قدس هوادار هوس
نیست در آب کرج لطف و صفایی یارب
فرجی تا برسم به کرجی های ارس
یاد یاران قدیمم نرود از دل تنگ
چون هوای چمن از یاد اسیران قفس
شهریا را چه غمت هست که غمخوارانت نیست
غمگسار تو سرشک شب تنهایی وبس

ساقي 10-27-2010 05:30 PM

شعر آهنگ شبگرد

من مستم و مدهوشم ، شبگرد قدح نوشم
از طایفه بی خبرانم ، دیوانه با نام و نشانم

من قصه نمیدانم،افسانه نمیخوانم
دردی کش میخانه عشقم ،در حلقه صاحب نظرانم

مرا می ز جام وفا باید ای می فروشان
مرا خانه میخانه ها باید ای باده نوشانم

من از انچه رسوا کند نام عاشق نترسم
و زان می که اتش زند کام عاشق نترسم

بیا ای عشق افسونگر، فراموشم مکن دیگر
تو ای روان من ،شور جان من،امید من

در جهان من به زندگانی،تویی که جاودانی



دانلود آهنگ بسیار زیبای شبگرد
کوروس سرهنگ زاده

http://www.4shared.com/get/xUqBDdI0/SARHANG_ZADEH.html






shokofe 11-01-2010 12:31 PM

مانند پرنده ای باش که روی شاخه سست و ضعیف می نشیند
و آواز می خوانداحساس می کند که شاخه می لرزداما
بااین حال به خواندن ادامه میدهد
چون می داند و مطمئن است که بال و پر دارد

behnam5555 11-03-2010 12:16 AM

كارون.... فریدون توللی
 

كارون....

بلم آرام چون قويی سبك بال به نرمی بر سر كارون همی رفت

به نخلستان ساحل قرص خورشيد ز دامان افق بيرون همی رفت

٭٭٭
شفق بازی کنان در جنبش آب شکوه دیگر و راز دگر داشت

به دشتی پر شقایق باد سرمست تو پنداری که پاورچین گذر داشت
٭٭٭
جوان پاروزنان بر سینه ی موج بلم می راند و جانش در بلم بود

صدا سر داده غمگين در ره باد گرفتار دل و بيمار غم بود:

٭٭٭
((دو زلفونت بود تار ربابم چه می خواهی از این حال خرابم))

((تو که با مو سر یاری نداری چرا هر نیمه شو آیی به خوابم))

٭٭٭
درون قايق از باد شبانگاه دو زلفی نرم نرمك تاب می خورد

زنی خم گشته از قايق بر امواج سر انگشتش به چين آب می خورد

٭٭٭
صدا چون بوی گل در جنبش آب به آرامی به هر سو پخش می گشت

جوان می خواند سرشار از غمی گرم پی دستی نوازش بخش می گشت:

٭٭٭
((تو كه نوشم نيی نيشم چرايی تو كه يارم نيی پيشم چرايی))

((تو كه مرهم نيی ريش دلم را نمك پاش دل ريشم چرايی))

٭٭٭
خموشی بود و زن در پرتو شام رخی چون رنگ شب نیلوفری داشت

ز آزار جوان دلشاد و خرسند سری با او ، دلی با دیگری داشت

٭٭٭
ز دیگر سوی کارون زورقی خرد سبک بر موج لغزان پیش می راند

چراغی كورسو می زد به نيزار صدايی سوزناك از دور می خواند

٭٭٭
نسیمی این پیام آورد و بگذشت: ((چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی))

جوان ناليد زير لب به افسوس: ((كه يك سر مهربونی ، درد سر بی))
٭٭٭٭٭٭

فریدون توللی

shokofe 11-08-2010 11:36 AM




دلت را بتکان





غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن



دلت را بتکان



اشتباهایت تالاپی می افتد زمین



بگذار همانجا بماند



فقط از لا به لای اشتباهایت، یک تجربه را بیرون بکش



قاب کن و بزن به دیوار دلت



دلت را محکم تر اگر بتکانی



تمام کینه هایت هم می ریزد



و تمام آن غم های بزرگ



و همه حسرت ها و آرزوهایت...



محکم تر از قبل بتکان



تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!



حالا آرام تر، آرام تر بتکان



تا خاطره هایت نیفتد



تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟



خاطره، خاطره است



باید باشد، باید بماند...



کافی ست؟



نه، هنوز دلت خاک دارد



یک تکان دیگر بس است



تکاندی؟



دلت را ببین



چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟



حالا این دل جای "او" ست



دعوتش کن



این دل مال "او" ست...



همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا



و حالا تو ماندی و یک دل



یک دل و یک قاب تجربه



یک قاب تجربه و مشتی خاطره



مشتی خاطره و یک "او"...



خانه تکانی دلت مبارک



مهبا 11-08-2010 06:56 PM

سالی که نبودی پیشم اینگونه گذشت:

هواش از زمستان سردتر

درختاش از پایییزش زردتر

و خورشیدش از تابستان سوزان تر بود.

اما حالا که پیشمی همه فصلا بهارن

بهار یعنی تو

خنده تو

بهار من دوستت دارم.

ساقي 11-11-2010 12:46 AM


آن دم که با تو ام


ای آنکه زنده از نفس توست جان من
آن دم که با تو‌ام، همه عالم ازان من

آن دم که با توام، پُرم از شعر و از شراب
می‌ریزد آبشار غزل از زبان من

آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
سیمرغ کی‌ رسد به بلندآسمان من

بنگر طلوع خنده‌ی خورشید بر لبم
زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!

با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خوانده‌ای به گوش من این، مهربان من


..
..
.

ساقي 11-11-2010 12:54 AM

هر كه‌ دلارام‌ دید از دلش‌ آرام‌ رفت‌
چشم‌ ندارد خلاص‌ هر كه‌ در این‌ دام‌ رفت

یاد تو می‌رفت‌ و ما عاشق‌ و بی‌دل‌ بدیم‌
پرده‌ برانداختی‌ كار به‌ اتمام‌ رفت

ماه‌ نتابد به‌ روز چیست‌ كه‌ در خانه‌ تافت‌
سرو نروید به‌ بام‌ كیست‌ كه‌ بر بام‌ رفت

مشعله‌ای‌ بر فروخت‌ پرتو خورشید عشق‌
خرمن‌ خاصان‌ بسوخت‌ خانه‌گه‌ عام‌ رفت

عارف‌ مجموع‌ را در پس‌ دیوار صبر
طاقت‌ صبرش‌ نبود ننگ‌ شد و نام‌ رفت

گر به‌ همه‌ عمر خویش‌ با تو برآرم‌ دمی‌
حاصل‌ عمر آن‌ دم‌ است‌ باقی‌ ایام‌ رفت

هر كه‌ هوایی‌ نپخت‌ یا به‌ فراقی‌ نسوخت‌
آخر عمر از جهان‌ چو برود خام‌ رفت

ما قدم‌ از سر كنیم‌ در طلب‌ دوستان‌
راه‌ به‌ جایی‌ نبرد هر كه‌ به‌ اقدام‌ رفت

همت‌ سعدی‌ به‌ عشق‌ میل‌ نكردی‌ ولی‌
می‌ چو فرو شد به‌ كام‌ عقل‌ به‌ ناكام‌ رفت‌

سعدی:53:

shokofe 11-21-2010 11:50 AM

معناي عشق


جملگي در حكم سه پروانه ايم
در جهان عاشقان، افسانه ايم
اولي خود را به شمع نزديك كرد
گفت: آري من يافتم معناي عشق
دومي نزديك شعله بال زد
گفت: حال، من سوختم در سوز عشق
سومي خود داخل آتش فكند
آري آري اين بود معناي عشق ...

ساقي 11-29-2010 03:50 PM


گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن به دست نایی

گفتا تو از کجایی که آشفته می‌نمایی
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدایی

گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کاو بنده‌پرور آید


هــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــی
هــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــی


{پپوله}


فرانک 12-04-2010 07:33 PM

با احترام به سهراب سپهری
 
با توام ای سهراب ؛ ای به پاکی چون آب ...
یادته گفتی بهم : " تا شقایق زنده است زندگی باید کرد" ؟

نیستی سهراب ببینی که شقایق هم مرد ؛ دیگه با چی کسی رو دلخوش کرد؟
یادته گفتی بهم : " اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا که مبادا ترکی بردارهچینی نازک تنهایی تو" !
اومدم آهسته ، نرمتر از یک پر قو ! خسته از دوری راه ،خسته و چشم به راه
!
یادته گفتی بهم : " عاشقی یعنی دچار" ؟

فکر کنم شدم دچار !!!
تو خودت گفتی : " چه تنهاست ماهی اگه دچار دریا باشه
" !
آره تنها باشه ،یار غمها باشه
!
یادته میگفتی : " گاه گاهی قفسی میسازم ، میفروشم به شما تا بهآواز شقایق که در آن زندانی ست دل تنهایی تان تازه شود
"!
دیگه حتی اون شقایق کهاسیر قفسه ، سهراب ،سائل یک نفسه

نیست که تازگی بده این دل تنهایی من !
پس کجاست اون قفس شقایقت ؟

منو با خودت ببر به قایقت !
راست میگفتی ، کاش مردمدانه های دلشان پیدا بود
!!!!!
آره ، کاش که دلشون شیدا بود
!
من به دنبال یهچیز بهتری ام، سهراب
!
تو خودت گفتی بهم
:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق ، تر است
“!

behnam5555 12-05-2010 07:10 PM


پاییز


پاییز آمدست که خود را ببارمت

پاییز لفظ دیگر"من دوست دارمت"

بر باد می دهم همه بود خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت
...
باران بشو،ببار به کاغذ،سخن بگو
وقتی که در میان خودم می فشارمت

پایان تو رسیده گل کاغذی من
حتی اگر خاک شوم تا بکارمت

اصرار می کنی که مرا زود تر بگو
گاهی چنان سریع که جا می گذارمت

پاییز من،عزیز غم انگیز بر گریز
یک روز می رسم و تو را می بهارمت!!!


مهدی موسوی




behnam5555 12-05-2010 07:12 PM



روز مبادا

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،
دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…
این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…
شروع می‌کنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟
بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

دکتر شریعتی

GolBarg 12-06-2010 01:10 PM

ای که دنیایش تو هستی
قلب پرمهرم شکستی
آمدی جایم گرفتی
در کنار او نشستی
کاش... من جای تو بودم
قصه می گوید برایت
از امید و آرزوها
می نشیند رو به رویت
با نگاهی پرتمنا
کاش... من جای تو بودم
می نشینی در کنارش
آن شب خوب عروسی
شادی از آوای تبریک
آن سرور و دیده بوسی
کاش... من جای تو بودم


گوگوش



آناهیتا الهه آبها 12-06-2010 08:58 PM

تقدیم به همه دانشجویان دیروز امروز و فردا به مناسبت 16 آذر روز دانشجو ...



یار دبستانی من با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی
هک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب بد اگه بد مرده دلهای آدماش
دست و من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد ما رو چاره کنه
یار دبستانی من...




GolBarg 12-06-2010 09:05 PM

كاشكي تــاريكي مي‌رفت فردا مي‌شد
صبــح مي‌شــد چـشمــون تــو پيـدا ـمي‌شد
لباي ناز تو با قصه عشق مثله گل‌هاي بهاري وا مي‌شد
تــا دلـم شِكــــــوه رو آغــــاز مــي‌كــنـــه
ديــگــه اشكــم واســه من ناز مي‌كنه
يـادتـه قول دادي پيشم بموني
قصه عشق زيـر گوشـم مي‌خوني
نمي‌دونست دل وامــونده من كه تو رسـم بي‌وفـايي مــي‌دوني
تـا دلـم شِكــوه رو آغــاز مي‌كنه ديگه اشكم واسـه من ناز مي‌كنه
هنوز از عشق تـو لبريز تنم
عاشق چشمون ناز تو منم
نمي‌دونم چرا من هم مثله تو
نمــي‌تــونمــــ زيـــر قولم بزنم
تا دلم شِكــوه رو آغـــــاز مي‌كنه
ديگـه اشكم واسه من ناز مي‌كنه
تا دلم شِـكوه رو آغــاز مي‌كنــه
ديگه اشكم واسه من ناز مي‌كنه

shokofe 12-07-2010 11:05 AM

شعر زيباي حميد مصدق خرداد 1343


تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه ي همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من کرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتي
و هنوز
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
مي دهد آزارم
و من انديشه کنان غرق در اين پندارم
که چرا باغچه ي کوچک ما سيب نداشت؟



جواب فروغ فرخ زاد


من به تو خنديدم
چون که مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ي همسايه
سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي
باغبان باغچه همسایه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا که با خنده ي خود
پاسخ عشق تو را
خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليک
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه ي تلخ تو را
و من رفتم
و هنوز
سال هاست که در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض نگاه تو تکرار کنان
مي دهد آزارم
و من انديشه کنان غرق در اين پندارم
که چه مي شد اگر باغچه ي خانه ي ما سيب نداشت؟





و حالا جوابیه یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر



دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که

روی خاک افتادم
من که پیغامبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندانِِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
هر دو را بغض ربود......
دخترک رفت ولی

زیر لب این را گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده‏ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت










behnam5555 12-07-2010 08:34 PM

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا!

شعری که در ادامه می خوانید، شعری است از استاد محمد حسین بهجت تبریزی یا شهریار.
گفته می‌شود، شهریار سال آخر رشته پزشکی بود که عاشق دختری شد. پس از مدتی خواستگاری نیز از سوی دربار برای دختر پیدا می‌شود. گویا خانواده دختر با توجه به وضع مالی محمدحسین تصمیم می‌گیرند که دختر خود را به خواستگار مرفه‌تر بدهند. این شکست عشقی بر شهریار بسیار گران آمد و با این که فقط یک سال به پایان دوره ۷ ساله رشته پزشکی مانده بود ترک تحصیل کرد. غم عشق حتی باعث مریضی و بستری شدن وی در بیمارستان می‌شود. ماجرای بیماری شهریار به گوش دختر می‌رسد و همراه شوهرش به عیادت محمد در بیمارستان می‌رود. شهریار پس از این دیدار در بیمارستان شعری را که در ادامه مطلب در بستر می‌سراید.

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا!


آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا


نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا


عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا



نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا


وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا


شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا


ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این قدر با بخت خواب آلود من،لالا چرا



آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمی پاشد زهم دنیا چرا



در خزان هجر گل ای بلبل زیباحزین
خامشی شرط وفاداری بود،غوغا چرا


شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا





behnam5555 12-08-2010 10:10 AM


مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدا نگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت
***
در میان توفان
هم پیمان با قایقرانها
گذشته از جان باید بگذشت از طوفانها
به نیمه شبها
دارم با یارم پیمانها
که برفروزم آتشها در کوهستانها آه
شب سیه سفر کنم
ز تیره ره گذر کنم
نگه کن ای گل من
سرشک غم به دامن
برای من میفکن
***
مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت
***
دختر زیبا امشب بر تو مهمانم
درپیش تو میمانم
تا لب بگذاری بر لب من
دختر زیبا از برق نگاه تو
اشک بی گناه تو
روشن سازد یک امشب من
***
مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت
***

behnam5555 12-08-2010 09:18 PM


صبح یک روز سرد پائیزی روزی از روز های اول سال
بچه ها در کلاس جنگل سبز جمع بودند دور هم خوشحال

بچه ها غرق گفتگو بودند بازهم در کلاس غوغا بود
هریکی برگ کوچکی در دست! باز انگار زنگ انشاءبود

تا معلم ز گرد راه رسید گفت با چهره ای پر از خنده
باز موضوع تازه ای داریم آرزوی شما در آینده

شبنم از رو برگ گل برخواست گفت میخواهم آفتاب شوم
ذره ذره به آسمان بروم ابر باشم دوباره آب شوم

دانه آرام بر زمین غلتید رفت و انشای کوچکش را خواند
گفت باغی بزرگ خواهم شد تا ابد سبز سبز خواهم ماند

غنچه هم گفت گرچه دل تنگم مثل لبخند باز خواهم شد
با نسیم بهار و بلبل باغ گرم راز و نیاز خواهم شد

جوجه گنجشک گفت میخواهم فارغ از سنگ بچه ها باشم
روی هر شاخه جیک جیک کنم در دل آسمان رها باشم

جوجه کوچک پرستو گفت: کاش با باد رهسپار شوم
تا افق های دور کوچ کنم باز پیغمبر بهار شوم

جوجه های کبوتران گفتند: کاش میشد کنار هم باشیم
زنگ تفریح را که زنجره زد باز هم در کلاس غوغا شد

هریک از بچه ها بسویی رفت ومعلم دوباره تنها شد
با خودش زیر لب چنین میگفت:

آرزوهایتان چه رنگین است

کاش روزی به کام خود برسید! بچه ها آرزوی من اینست

.
از زنده یاد:قیصر امین پور


behnam5555 12-09-2010 03:24 PM


behnam5555 12-09-2010 03:30 PM


shokofe 12-10-2010 01:11 PM

صبح روزی ، پشت در می آید و من نیستم

قصه دنیا به سر می آید ومن نیستم

یک نفر دلواپسم این پا و آن پا می کند

کاری از من بلکه بر می آید ومن نیستم

خواب و بیداری خدایا بازهم سر می رسد

نامه هایم از سفر می آید و من نیستم

هرچه می رفتم به نبش کوچه او دیگر نبود

روزی آخر یک نفر می آید و من نیستم

در خیابان در اتاقم روی کاغذ پشت میز

شعر تازه آنقدر می آید و من نیستم

بعد ها اطراف جای شب نشینی های من

بوی عشق تازه تر می آید ومن نیستم

بعد ها وقتی که تنها خاطراتم مانده است

عشق روزی رهگذر می آید ومن نیستم

ساقي 12-10-2010 07:20 PM

نشسته ام در قلمرو شادی ِ از پیش تعریف شده ام!
خیره مانده ام
مرزهای شادی پست سر گذاشته را.
تلنبار ِ حسرتم می کنند.
چیزی شبیه به گستاخی، جای گیر ِ وجودم می شود.
خطاب ِ چشم ها هیچ می شود در نگاهم.
دست دراز می کنم
مرزها را کنار می زنم
و غرق شادی های گذشته
زنده می شوم...

..
..
.

shokofe 12-12-2010 02:09 PM

نه تو می مانی
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت

غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه، آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض
آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد

گنجه ی دیروزت
پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا، همه ای کاش ای کاش...
ظرف این لحظه ولیکن خالیست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید
در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقیست
تا خدا هست،
به غم وعده این خانه مده...
آره به دلت غم راه نده


ساقي 12-13-2010 12:17 AM


گر درختی از خزان بی برگ شد
یا کرخت از صورت سرمای سخت
هست امیدی که ابر فرودین
برگها رویاندش از فر بخت
بر درخت زنده بی برگی چه غم؟
وای بر احوال برگ بی درخت!




م.سرشک

مهبا 12-13-2010 10:39 AM

لباس های گرمت را بردار

امشب

که وارد خواب هایم شوی

بی هیچ بهانه ای

مانع از خروجت خواهم شد

لباس های گرمت را بردار

فرانک 12-13-2010 12:37 PM

دستور زبان عشق

دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟

می‌توان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنكه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می‌دانست تیغ تیز را
در كف مستی نمی‌بایست داد


فرانک 12-13-2010 12:38 PM

http://www.tehranpic.net/images/nnx76pbpl9ni2geicfz.jpg


اکنون ساعت 02:23 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)