پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

مهدی 02-04-2011 10:46 PM

دانه اي كه سپيدار بود
 
دانه اي كه سپيدار بود


دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.

دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم، من این جا هستم. تماشایم کنید. اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.

دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.

خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.

دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.

ابریشم 02-05-2011 05:32 PM

داستان رمی
 
تا می‌آمد خودش را از فشار تنه و شانه نجات دهد، یا میان آن جمعیت چفت‌شده خود را به چپ بكشاند، در انبوه آن خیل عظیم رفته بود در منتهی‌الیه سمت راست كه خلاف میلش بود. هیچ اختیاری نداشت، می‌بردندش. و اگر نمی‌رفت حتما" زیر پای میلیون‌ها آدم سپیدپوش خشمگین كه نگاه‌شان به ستون‌های سیمانی جَمَره بود، له می‌شد. سعی كرد متناسب با فشار دیگران محتاط پا بردارد و بگذارد عرق از صورتش سر بخورد و گرمای تند آفتاب بر مغزش بتابد، چون نیروی دیگری او را بی‌اراده می‌كشاند؛ بازوی زنی سیاه‌پوست كه از زیر حوله‌ی سفید بیرون مانده بود، درست شبیه مجسمه‌ی سنگی سیاه‌رنگی كه صیقل خورده باشد، كشیده و صاف، با طراوتی كه فقط در بعضی از گلبرگ‌ها دیده بود، آن‌هایی كه انگار مخملی‌اند و پرز ندارند.

چقدر دلش می‌خواست خود را به آن سو بكشاند، در كنار زن قرار بگیرد و با شوهرش قرینه بسازد، مثل دو بال كبوتر كه هر دو پرپر بزنند تا آن زنی كه چهره‌اش دیده نمی‌شد در گرمای ویرانگر نمانَد. اما جمعیت چنان در هم فشرده بود كه امكان نداشت.

صبح زود از بیابان‌های اطراف بیست و یك سنگ كوچك پیدا كرده بود، در همیان سفید چرمی‌اش ریخته بود و حالا می‌رفت كه از بیرون محوطه‌ی جمرات به هر ستون هفت بار سنگ بكوبد. خوانده بود و با دقت به ذهن سپرده بود كه: "شیطان را علاوه بر درون، در نماد هم باید سنگباران كرد و راند."

نه، اگر این بازوی كشیده و قشنگ را، كه به طور ناگهانی از زیر حوله بیرون افتاده بود، نمی‌دید � او خودش را بهتر از همه می‌شناخت، جوان سربراهی كه افتخار حج یك ماه پیش به طور ناگهانی نصیبش شده بود � نمی‌توانست در برابر ستون جمره از خشم خود چشم بپوشد، محكم می‌كوبید، با جان و دل. همه‌ی دردهاش را در سنگ تمركز می‌داد و پرتاب می‌كرد. و اگر می‌توانست صورت زن را آن هم فقط یك بار ببیند آرام می‌شد، حال خوشی می‌یافت و خود را می‌سپرد به جمعیت كه او را برانند. اما حالا دچار حالتی شده بود كه خوابیدن در سایه‌ی برگ‌های خیس را هوس می‌كرد.

بار اول كه این چنین دچار خلسه‌ی ابدی شده بود، ده سال بیش‌تر نداشت. آن روزها خواهرش او را با خود به خانه‌ی همسایه می‌برد كه وقتی با دختر همسایه گل‌های پارچه‌ای می‌سازند، او گوشه‌ای بنشیند و نگاه‌شان كند. همیشه هشت اتوی گل‌سازی روی اجاقی سه فتیله‌ای بود كه با شعله‌ی آبی و زرد می‌سوخت. ساچمه‌ی سر اتو را كه سرخ می‌شد در گلبرگ‌های بریده‌شده می‌گذاشتند تا قالب بیفتد و پیچ بخورد. حالا نیز به یاد می‌آورد كه همیشه آن اتاق كوچك كنار آشپزخانه گرم بود، به خصوص در آخرین روزی كه او به آن خانه پا گذاشته بود، گرما آدم را كلافه می‌كرد و او چنان دلش سر آمده بود كه بعدها هر وقت انتظار كسی را می‌كشید یاد آن روز و بیش‌تر یاد حادثه‌ی آن روز می‌افتاد. این كلافگی زمانی به اوج رسید كه كار ساختن گل‌ها یكنواخت به نظر می‌آمد، و حتا گفتگوی دخترها دیگر تازگی روزهای قبل را نداشت. گربه‌ای هم بر درگاه اتاق نشسته بود و چنان آرام پلك می‌زد كه آدم خوابش می‌گرفت.

همان وقت دختر همسایه از خواهرش پرسید: "چرا لب‌های داداشت این‌جوریه؟"

"برای این‌كه تا چهارسالگی پستونك میكیده."

و حالا هنوز هم هركس او را می‌دید می‌توانست این‌جور تصور كند كه او تا چند روز پیش پستانك می‌مكیده. به خصوص وقتی می‌خواست دود سیگارش را بیرون بدهد بیش‌تر توی ذوق می‌زد، دندان‌هاش هم پیدا می‌شد.

خواهرش گفت: "آدم خودخوریه، اما من خیلی دوستش دارم."

دختر همسایه گفت: "پسر ماهیه، كله كوچولو!" و بهش لبخند زد و دسته‌ی موی بورش را با یك حركت داد پشت سر. همان وقت او چشمش به بازوی سفید و نرم دختر افتاد، ناگاه لذت عجیبی در خود حس كرد كه تا آن وقت به وجود آن پی نبرده بود، رخوتی شیرین روی پوست و پرشی در پلك‌ها. حس كرد لاله‌ی گوشش به حركت درآمده و پوست سرش به عقب كشیده می‌شود. آن وقت پنجه‌اش - یادش نمی‌آمد كدام دست � از هم باز شد، یكی از اتوها را برداشت و روی بازوی آن دختر گذاشت و بعد همه چیز تمام شد. بوی گوشت سوخته آمد، دختر جیغ كشید و گریه كرد و همه چیز واقعا" تمام شد، چون دیگر هیچ‌گاه نتوانست به آن لذت دست پیدا كند.

خواهرش گفت: "چرا این كارو كردی، جونور؟" و یك كشیده خواباند بیخ گوشش و به چشم‌هاش زل زد: "چرا این كارو كردی؟"

"جای آبله‌ش ناصاف بود."

در همان لحظه یاد داستان بلدرچین و برزگر افتاد و به این فكر كرد كه چرا برزگر به زندگی بلدرچین توجهی ندارد، و نمی‌دانست چرا یاد این داستان افتاده است، بعدها هم نفهمید.

حالا با گذشت آن همه سال، باز آن حالت را یافته بود، رخوت تمامی بدنش را گرفته بود. علاوه بر آن حالتی دیگر در وجودش تاب می‌خورد كه می‌دانست از هوش و دانایی بالاتر است. به یك جذبه‌ی عمیق روحانی رسیده بود كه به خاطر آن محیط دلش می‌خواست فریاد بزند، مثل بخار در تن خیس از عرق خود می‌رقصید و باز منجمد می‌شد، و همه‌ی این كیف به شكل بازوی زنی عریان در می‌آمد كه حالا دو سه قدم جلوتر از او، با فاصله‌ی پیرمردی سیاه و چاق در سمت چپ، دوش به دوش شوهرش اریب می‌گذشت. اما با هر قدم انگار شاخه‌ی درختی را می‌تكاند.

كاش لحظه‌ای سر برمی‌گرداند یا لمحه‌ای صورتش را به طرف راست می‌گرفت، و یا دست‌كم متوجه بازوی خود می‌شد كه ببیند چه كرده است، اما او هم مانند دیگران چنان خیره‌ی آن ستون‌ها بود كه انگار اگر سر برمی‌گرداند زندگی‌اش را می‌باخت.

خواست به ستون‌ها نگاه كند و آن پوست قهوه‌ای براق را از یاد ببرد، اما مگر می‌شد؟ اختیار از كف‌اش درآمده بود. یكی غریو می‌كشید، یكی می‌گریست، یكی ناله می‌كرد و یكی می‌خواند: "ما را به غمزه كشت و قضا را بهانه ساخت." تكرار هم می‌كرد. و او می‌دانست و حتم داشت كه امروز كشته خواهد شد، و از او خواهند پرسید كجا كشته شدی؟ او جواب خواهد داد زیر دست و پا. نه، زیر دست و پا هم اگر می‌مرد دلش می‌خواست لااقل یك نظر صورت زن را ببیند.

با حركتی تند شانه كشید و به سوی زن خیز برداشت، سعی كرد خود را به او برساند و هرچه تقلا كرد، دانست كه باز � همان‌طور كه بوده � عقب می‌ماند. عرق از سر و صورتش می‌ریخت و آفتاب مستقیم می‌تابید. صداها به صورت یك كُر عظیم غیرقابل فهم درآمده بود كه فقط ممكن است جمعیتی در راه پایان گرفتن عمر دنیا، از خود به جا گذارد، یا نه، همه‌ی آدم‌های صحرای محشر بودند، بی آن‌كه كسی كسی را بشناسد، هر كه برای دل خودش می‌خواند و همه به سوی یك ستون برنزه پیش می‌رفتند.

تا آن وقت راهی به این دوری نرفته بود و آن همه آدم كه همه حالی غریب داشته باشند ندیده بود. جمعیت دور خودش می‌چرخید، در جا می‌زد و مثل موج كش و قوس می‌آمد، بی‌آن‌كه از هم جدا شود. شنیده بود كه باید ششدانگ حواسش را جمع كند كه همان‌طور سرپا بماند. شنیده بود روز قبل مردی كه می‌خواسته نعلینش را بردارد یا خواسته كه مسیرش را عوض كند و یا شاید حواسش پرت بوده، زیر دست و پا مانده است.

ناگاه یاد دختر همسایه افتاد كه گفته بود: "الهی با خاك‌انداز جمعت كنن." و حالا اگر بود، با همان بازوی سفید و همان اتو، او قبول می‌كرد كه اول به آرامش دلخواهش دست یابد بعد با خاك‌انداز جمعش كنند. به خود نهیب زد و احساس شرم كرد، دست به همیان برد و سنگ‌ها را لمس كرد و سر برگرداند كه نگاهش به ستون‌ها باشد، اما فقط آن ستون گل‌بهی‌رنگ را می‌دید كه مدام از او دور می‌شد. بی‌اختیار تقلا كرد كه یك قدم جلوتر برود. اگر می‌توانست خود را به زن برساند، سنگ‌ها را دور می‌ریخت، بازوی زن را می‌گرفت و اتوی داغ را چنان به آن می‌چسباند كه زن جیغ بكشد و سر برگرداند، آن‌وقت حتما" گریه هم می‌كرد. بعد همه‌چیز تمام می‌شد.

یاد میوه‌ی ممنوع و آدم ازلی او را به خود آورد، سر برگرداند؛ غریو شادی، نهر آفتاب، سیل به هم آمیخته‌ی انسان و همه سرازیر به تنگه‌ی منا. نالید: "مِن شَر الوسواسِ الخناس." و فكر كرد: "آنچه می‌زنی حساب نیست، آنچه می‌خورد حساب است. هفت سنگ به اندازه، هر شیطان هفت سنگ كه هفت، عدد كثرت است. یعنی بی‌شمار. نشان كن و بزن. آن‌گاه سه بت، سه مظهر شیطانی در زیر پای تو به زانو درمی‌آیند، فاتح تویی." این‌ها را جایی خوانده بود، فریاد زد: "لبیك، لبیك."

یك لحظه برای آخرین نگاه به چپ برگشت؛ و حالا دیگر خیلی دیر شده بود، چون هر چه نگاه كرد آن زن را ندید. انگار آب شده و به زمین فرو رفته بود. كدام طرف؟ و مگر می‌شد؟ نه طرف چپ، نه جلو، نه زیر دست و پا، اصلا" نبود. درست همان‌طور كه او تصور می‌كرد بازی را باخته بود. می‌خواست از آدم‌های دور و بر بپرسد: "شما او را ندیدید؟ نفهمیدید از كدام طرف رفت؟" با هجومی اعتراض برانگیز خود را از وسط جمعیت بالا كشید و قیقاج رفت، با فشار، با زور و با دست‌هایی كه دو نفر را به دو سو پرت می‌كردند، اما هر چه رفت بیهوده. لحظه‌ای را در نظر آورد كه پدیده ناپدید می‌شود و آدم درمانده و عاصی تا آخر عمر به این فكر می‌كند كه یك خلأ بزرگ در زندگی‌اش هست. این لحظه را شاید پیش از این هم دیده بود، پیش از آن‌كه دخترها بساط گل‌سازی را جمع كنند و پیش از سرد شدن اتوها می‌بایست كاری می‌كرد. یكی را برمی‌داشت و درست می‌گذاشت به صاف‌ترین نقطه‌ی آن بازوی سفید، و گذاشته بود.

اما حالا دیگر چطور می‌توانست با آن خستگی پاها، درد ستون فقرات و ناتوانی تن، حتا یك قدم بردارد. و به كجا می‌رفت؟ گفت: "لبیك." نمی‌خواست مدیون خود باشد، و شده بود. كاش همان‌وقت با یك جهش به او می‌رسید و ستون گل‌بهی‌رنگ را چنان می‌فشرد كه از زیر انگشت‌هاش خون بزند بیرون. آن‌قدر خشمگین بود كه كسی نمی‌توانست او را با دیگران همآواز نداند. از دور به نظر می‌رسید كه با آن لب‌هاش انگار غریو می‌كشد. و جمعیت او را به پیش می‌برد.

گرما و نگاه دیگران، همیشه بی‌دلیل او را یاد بچگی‌هاش می‌انداخت، آن‌وقت‌هایی كه هنوز اجازه داشت با دخترها و پسرهای كوچه، در حیاط خانه‌شان "مجسمانه" بازی كند.

یك نفر می‌گفت: "ماماما، چه چه چه، مجسمانه!" و بین بچه‌ها قدم می‌زد، نگاهشان می‌كرد و بعد می‌گفت: "در حالت میوه چیدن."

همه‌ی بچه‌ها مجسمه می‌شدند در حالت میوه چیدن، و بعد بهترین مجسمه فرمانروا می‌شد.

"ماماما، چه چه چه، مجسمانه." و دختر سیزده چهارده ساله‌ای را زیر نظر داشت كه بر اثر دویدن صورتش گل انداخته بود، گفت: "در حالت نگاه كردن به خورشید."

كوچك‌ترها سر بلند كرده بودند و واقعا" خورشید را نگاه می‌كردند و نور تند آفتاب چشمشان را حتا اگر بسته بود، می‌زد. اما تنها آن دختر بی‌آن‌كه به خورشید نگاه كند، جایی بین شاخه‌ها را نگاه می‌كرد، و حالت آدمی را گرفته بود كه محو تماشای ماه باشد؛ یك دست به كمر، دست دیگر به موازات گوش چپ، شكل یك گل بازشده، با چشمانی بسته، و چند تار موی سیاه كه بر پیشانی‌اش با باد می‌رقصید.

او وقت گذراند و بیش از همه‌ی دورها، بچه‌ها را به همان شكل نگه داشت. بعد با دقت به آن دختر نگاه كرد كه پلك‌هاش می‌لرزید و دندان‌های سفیدش بین لبخند برق می‌زد.

وقت زیادی گذشته بود. می‌بایست یك نفر را انتخاب می‌كرد و نمی‌توانست دل بكند. بعد بی‌اختیار، بی‌آن‌كه دلیلش را بداند، جلو رفت، با احترام و تقدس و نه از روی غریزه، جلو دختر ایستاد كه درست سرخی صورتش را ببوسد و بگوید: "تو." اما دختر در همان لحظه از حالت مجسمه درآمد و به او خندید. خنده‌ی زنانه‌ای كه او را خجالت‌زده كرد.

دیگر چطور می‌توانست خود را ببخشد؟ كوتاهی از خودش بود. مثل همیشه پیش از آن‌كه فكر كند، در حالت بهت و تردید، چیزی را كه می‌خواست از كف داده بود. با گریه خواند: "سرانگشت‌های دستم پینه بسته ..."

ناگهان مثل آدمی كه از لای خزه‌های ته دریا نجات پیدا كرده باشد، خود را رها یافت. زمین زیر پاهاش ناهموار می‌آمد، و دیگر از همه طرف لای آدم‌ها نبود، نسیم را روی گردنش احساس كرد. موح سیل‌آسا می‌رفت و او تنها مانده بود، بر تلی از سنگریزه. آن‌وقت در میان ناباوری زن را دید كه اریب می‌رفت و هنوز فكری به حال آن حوله‌اش نكرده بود. و بازوی طلایی‌اش امتداد می‌یافت، در آرنج شكن برمی‌داشت و در حوله‌ی حریرمانند سفیدی پنهان می‌شد. در كنار عضله‌ی بازو، جای آبله هم بود، ولی از دور به چشم نمی‌آمد.

برای كشف آن لذت ابدی چشم به زن دوخت، قلبش تندتر زد، رخوتی شیرین روی گونه‌هاش دوید، پلك چشم‌هاش پرید و حس كرد لاله‌ی گوشش به حركت درآمده و پوست سرش به عقب كشیده می‌شود. آن‌وقت بی‌آن‌كه بداند كجاست به یك ستون سخت تكیه داد و بر توده‌ای از سنگریزه نشست، از خستگی نشست، و منتظر ماند تا زن سربرگرداند. می‌دانست كه برمی‌گردد. دست‌هاش را جلو برد و گفت: "خواهر جان، من جانور نیستم، من گرمم شده، من تشنه‌ام، من می‌خواهم زیر برگ‌های خیس بخوابم."

زن اخم‌هاش را توی هم كرد و مقابلش ایستاد، می‌خواست سنگ‌ها را بزند، اما مردد بود. نمی‌خواست یا نمی‌توانست بزند. با جمعیت رفت، نیم‌دور چرخید و عاقبت درست روبروی او ایستاد، مثل دیگران هفت سنگ را هفت بار به او كوبید و رفت.

ابریشم 02-05-2011 05:36 PM

بخش دوم

رؤیا پالتو را گرفت. برد عقب و نگاهش كرد،‌ آورد جلو و نگاهش كرد. بعد به لیلا نگاه كرد. گفت "جادو جنبل بلد شدی؟"
لیلا درِ خانه را بست. رفت جلو پنجره ایستاد درخت چنار توی كوچه را تماشا كرد. نفس بلندی كشید و لبخند زد.

*
لیلا نشسته بود روی راحتی دسته فلزی. می‌خواند "برای پاك كردن لك خون ـــ" تلفن زنگ زد.
لیلا به تلفن نگاه كرد و ناخن شستش را جوید. تلفن زنگ می‌زد.
كتاب را بست گذاشت روی میز. تلفن زنگ می‌زد.
لیلا شستش را از دهن درآورد و پا شد. "بله؟ سلام، خوبی؟ حمید از اصفهان برگشت؟ كدوم دختر خاله‌ات؟ گفتی آب انار روی ابریشم؟ صبر كن."
كتاب بانو ح.م. را ورق زد. بعد یادداشت‌های خودش را كه لای كتاب گذاشته بود زیر و رو كرد. "خب، بنویس ــــ "
تمام كه شد گفت "به حمید سلام برسون. به دختر خاله‌ات هم بگو بعد از این با لباس ابریشمی هوس آب انار نكنه ـ آره، مگه با لكه‌گیری مشهور بشم ـ حالش بد نیست. چند روزه بزنم به تخته دعوا نكردیم. باشه ـ خداحافظ."
برگشت نشست روی راحتی و خواند "برای پاك كردن لك خون از البسه‌ی الوان، آب و نشاسته را خمیر نموده روی لك قرار داده بگذارید خشك شود، آنگاه با آب داغ و آمونیاك بشویید و بعد ــــ" لیلا سرش را تكان داد. گوشه‌ی تكه كاغذی نوشت : "روی لكه‌ی خون نباید آب گرم ریخت." بعد یادداشت را تا كرد گذاشت لای كتاب.
روزنامه پهن كرده بودند كف زمین و باقالی پاك می‌كردند.
رؤیا گفت "جدی میگم، پیدا كردن شاگرد ازمن، درس دادن از تو."
لیلا گفت "حرفا می‌زنی. كی پول میده بیاد كلاس لكه‌گیری؟"
رؤیا دست كرد از توی كیسه‌ی پلاستیكی مشتی باقالی برداشت. "همونایی كه میزن كلاس سبزی‌آرایی، تزیین سفره‌ی عقد، چه میدونم، صد جور از این كلاسها."
لیلا پای خواب رفته‌اش را دراز كرد. "اقلاً اونا اسمشون پرآب و تابه؛ قشنگه. كلاس لكه‌گیری اُملی نیست؟"
"به این شل و ولی كه تو میگی، آلن دلون هم اُملیه."
لیلا به زحمت پا شد، پایش را مالید و رفت طرف پنجره.
رؤیا باقالی درشت را قاچ داد و گفت "باید یه اسم دهن پُركن پیدا كنیم، مثلاً ــــ"
دو تا سگ دور درخت چنار توی كوچه عقب هم كرده بودند. لیلا با خودش گفت "باز دیر كرد."
رؤیا گفت " فهمیدم! كلاس لكه‌گیری چینی! واااای!" كرم سبز گنده را پرت كرد وسط باقالی‌ها.

*
علی پا شد. پالتویش را از روی دسته‌ی راحتی برداشت و داد زد "كی بود عین سقز چسبید ته كفش كه نامزد كنیم؟ كی مغز جوید كه عروسی كنیم؟ كی شعار می‌داد هیچ كی حق نداره اون یكی رو عوض كنه؟" پالتو را پوشید. "همینه كه هست!"

*
لیلا زیر لحاف تكیه داده بود به بالش و مقدمه‌ی كتاب بانو ح.م. را می‌خواند. "زن بیهوده وظایف خود را بیرون از محیط خانه و خانواده جستجو میكند، زیرا اگر براستی وظیفه‌شناس باشد میتواند بزرگترین وظایف ملی و نوعی و انسانی خویش را در محیط پاك و مقدس خانه انجام دهد. زن وظیفه‌شناس مانند مشعلی فروزان پیوسته در قلب خانواده میدرخشد و پیرامون خویش را از نور صفا و پاكی و صمیمیت روشن میسازد ـــ"
لیلا به ساعت روی پاتختی نگاه كرد، خمیازه كشید و برگشت به مقدمه. "مرد هر بامداد از خانه بیرون میرود و تا شام تاریك با مشكلات گوناگون و فراوانی روبه‌رو شده مبارزه میكند. شب هنگام كه به خانه باز میگردد حاصل دسترنج روزانه را تسلیم همسر خود مینماید. زن است كه در این موقع باید هنر و مهارت خود را نشان داده از آنچه شوهرش به دست او میسپارد هزینه‌های روزمره را تأمین نموده قسمتی را هم برای روز مبادا اندوخته و ذخیره سازد ــــ"
لیلا كتاب را گذاشت روی لحاف و گوش تیز كرد. فكر كرد "صدای كلید بود؟" بعد با خودش گفت "همسایه بغلی." باز كتاب را برداشت. "ـــ شاید بانوان بر نویسنده ایراد كنند كه درآمد این روزها تكافوی هزینه‌های هر روز را هم نمیدهد چه رسد كه از آن مقداری هم ذخیره كنیم. پس اجازه بدهید عرض كنم كه نگارنده كه خود همسر مردی فداكار و با ایمان و صاحب دو فرزند دلبند است، در اثر تجربه‌های سالیان متمادی به این نتیجه رسیده است كه میتوان با طرقی بس ساده در هزینه‌های زندگی صرفه‌جویی كرد. آیا هرگز لباس كرپ دوشین گران قیمتی را كه همسرتان با عرق جبین برایتان ابتیاع كرده، تنها به این دلیل كه لك كرم دومان یا خورش فسنجان بر آن افتاده از ردیف لباسهای گنجه خارج كرده به خدمتكار خویش بخشیده‌یید؟"
لیلا خوابش گرفته بود. دوباره به ساعت روی پاتختی نگاه كرد. بعد عكس بانو ح.م. را كه زیر مقدمه چاپ شده بود تماشا كرد. زن جوانی با ابروهای باریك، تقریباً وسط پیشانی كه حالتی تعجب زده به قیافه‌اش می‌داد. رنگ موها مشخص نبود. احتمالاً خرمایی. با فرق از وسط باز شده و فر شش ماهه. لب‌ها غنچه بود. لیلا فكر كرد "خط لب كشیده."
كتاب را گذاشت روی پاتختی. چراغ خواب را خاموش كرد. بالش را كشید زیر سرش و فكر كرد "نیامد."
خواب می‌دید با مادرش و علی نشسته‌اند توی پیتزافروشی نبش خیابان مدیری. مادر لباس كرپ دوشین صورتی پوشیده و فر شش ماهه دارد. علی پلو خورش قیمه می‌خورد. مادر به كرم دومان جلوش نگاه می‌كند. خرمگسی دور میز می‌چرخد. اول آرام، بعد تند وتندتر. بال چپ خرمگس می‌گیرد به كاسه قیمه و خورش می‌ریزد روی شلوار علی. لیلا می‌خندد. بال راست خرمگس كرم دومان را برمی‌گرداند روی لباس صورتی مادر. لیلا می‌خندد. از خواب كه پرید هنوز می‌خندید.

*
توی پیتزافروشی نبش خیابان مدیری حمید بطری نوشابه‌اش را بالا برد. "به سلامتی همه‌ی لكه‌های دنیا!"
رؤیا خندید. علی پیتزا گاز زد. پیشخدمت كه صورت حساب آورد، لیلا دست دراز كرد.

*
لیلا گفت "این كه نشد زندگی،‌ باید تكلیفمو روشن كنی." رؤیا سفارش كرده بود "داد بزن!" ولی لیلا داد نزد.
علی صندلی را عقب زد و پا شد، كاسه‌ی آش رشته را از روی میز ناهارخوری برداشت، چند لحظه زُل زد به لیلا. بعد كاسه را برگرداند روی رومیزی. "تكلیفت روشن شد؟ ببینم این یكی رو چه جوری پاك می‌كنی."
لیلا به كود رشته و نخود و لوبیا وسبزی روی رومیزی كتان زرد نگاه كرد.
علی كتب وبارانی‌اش را برداشت. لیلا از جا تكان نخورد. صدای به هم خوردن در آپارتمان كه آمد نفس بلندی كشید و از پنجره به بیرون نگاه كرد. پای درخت چنار سگی پارس می‌كرد. بالای درخت گربه‌ای سر وصورتش را می‌لیسید.

*
رؤیا دست‌هاش را قلاب كرده بود پشت سر و دراز كشیده بود روی تختخواب. "هشت نفر دیگه هم اسم‌نویسی كردم. فكر كردم توی آپارتمان جدیدت جا بیشتر داریم، میتونیم دو تا كلاس اضافه كنیم."
لیلا لباس‌هاش را تك تك از گنجه درمی‌آورد، تا می‌كرد می‌گذاشت توی چمدان باز روی زمین.
رؤیا چهار زانو نشست. "فردا باید برم تخته سیاه و صندلی بخرم."
لیلا دامن گلدار زردی را از چوب رختی درآورد، تا كرد گذاشت توی چمدان.
رؤیا نشست لبه‌ی تخت. "پارچه هم باید بخریم. گفتی كتون و ابریشم و دیگه چی؟"
لیلا یقه‌ی كت مردانه را روی چوب رختی صاف كرد. بعد لباس راه راه سفید و سیاهی را تا كرد گذاشت توی چمدان.
رؤیا پا شد ایستاد و به لیلا نگاه كرد. "باز كه ماتم گرفتی؟"
لیلا سرش را كرد توی گنجه. طرف راست لباس‌های علی بود، طرف چپ چوب‌رختی‌های خالی. سرش را بیرون آورد. در گنجه را بست. خم شد در چمدان رابست. از پنجره به بیرون نگاه كرد. توی خرابه سگی ایستاده بود كنار توله‌هاش و به سگی چند قدم آن طرف‌تر پارس می‌كرد.
رؤیا گفت "حاضری؟"
لیلا گفت "حاضرم."
پایان

ابریشم 02-06-2011 07:19 PM

محبوب تر از پیامبر خدا


وقتی حضرت عیسی علیه السلام از خداونددر خواست کرد کسی را به او نشان دهد که نزد خدا محبوب تر از او باشد، خداوند عیسی را به پیرزنی که در کنار دریا زندگی می کرد راهنمایی نمود. وقتی عیسی علیه السلام به سراغ آن خانم آمد، دید در خرابه ای زندگی می کند وبا بدنی فلج و چشمانی نابینا در گوشه ای رها شده است. وقتی حضرت عیسی علیه السلام جلوتر رفت ودقّت کرد، دید پیرزن مشغول ذکری است:
« الحَمدُ للهِ المُنعِمِ المُفضِلِ المُجمِلِ المُکرِمِ»
خدایا شکرت که نعمت دادی، کرم کردی، زیبایی دادی، کرامت دادی.

حضرت عیسی علیه السلام تعجب کرد که اوبا این بدن فلج که فقط دهانش کار می کند، چرا چنین ستایش می کند؟ با خود گفت که او از اولیای خداست ومن بی اجازه وارد خرابه شدم؛ برگردم، اجازه بگیرم وبعد داخل شوم. به دم خرابه بازگشت و گفت: « السَّلامُ علیکُ یا أَمةَ الله» پیرزن گفت: « وعلیک السَّلام یا روح الله». عیسی پرسید: خانم! مگر مرا می بینی؟
گفت: نه. پرسید: پس از کجا دانستی که من روح الله هستم؟ پیرزن گفت: همان خدایی که به تو گفت مرا ببین، به من هم گفت چه کسی می آید. عیسی با اجازه آن خانم وارد خرابه شد وپرسید: خداوند به تو چه داده است که این قدر تشکّر می کنی؟ تشکّر تو برای چیست؟ پیرزن گفت: یا عیسی، آن چه به من داده بود از من گرفت، آیا همین طور پس گرفته است؟ آیا وقتی می خواست آن را از من بگیرد، به من نگاه کرد وپس گرفت؟ عیسی فرمود: آری، اوّل به تو نگاه کرده وبعد پس گرفته است. پیرزن گفت: من به همان نگاه او خوشم. خدا این نگاه رابه دیگری نداشته وبه من کرده است؛ پس جای شکر دارد.
.


ابریشم 02-06-2011 07:20 PM

مشکلات
هر کدام از ما در زندگي مواقعي را تجربه کرده ايم که زندگيمان در نهايت دشواري بوده - مثلا تنها مانده ايم - از پس پرداخت وامها - قسط ها و صورتحسابها برنمي آمديم- شغلمان را از دست داده ايم- يا کسي که بيشتر از همه دوستش داشتيم، ما را ترک کرده بود. در اين مواقع حتي فکر نمي کرديم که بتوانيم تا هفته بعد دوام بياوريم ولي به هر ترتيب دوام آورديم. ممکن است در اين لحظات آن دورنماي زيبايي که از زندگي داشتيم را در جايي گم کرده باشيم و دنيايمان را تيره تر از آنچه هست رنگ کرده باشيم. در اين زمانها آينده براي ما بصورت کانوني از مشکلات جلوه مي کند و ما مرتب با خود مي گوييم: "نه بابا!!! اين مشکل من فيل رو هم از پا در مياره!!!"
اگر کسي براي يک سفر يک روزه به اندازه يک عمر زندگي در يک جزيره متروکه آذوقه بردارد، کار احمقانه اي کرده است. اما چطور احمقانه نيست که ما آدمها تمام دلشوره ها و نگرانيهاي بيست و پنج سال بعدمان را در يک بقچه مي ريزيم و از حالا با خودمان حمل مي کنيم؟ و تازه تعجب هم مي کنيم که بار زندگي چقدر سنگين و طاقت فرساست! ما معمولا فراموش ميکنيم که اساسي ترين نيازهاي ما هرروز دارند برطرف مي شوند. من عاشق ماجراي مردي هستم که به دکتر رابرت تلفن زده و گفته بود:
" ديگه همه چي تموم شد- زندگيم نابود شد- تموم داراييم دود شد و رفت هوا!
دکتر رابرت از او پرسيده بود: آيا هنوز ميتوني ببيني؟
- آره ميتونم
- هنوز ميتوني راه بري؟
- آره ميتونم
- مسلما هنوز گوشها و انگشت هات هم سالم هستن وگرنه نميتونستي به من زنگ بزني!
- آره خب!! سالمن!
و دکتر رابرت به او گفته بود: پس گمون ميکنم با اين حساب تقريبا همه چي سرجاش باشه! تو همه چي داري تنها چيزي که از دست دادي فقط پولهات بوده!!!"
سئوال ديگري که ميتوانيم از خودمان بپرسيم اين است که بدتر از اين حالت چه اتفاقي ميتوانست بيفتد؟ واگر آن اتفاق بدتر مي افتاد، آيا باز هم ميتوانستم به زندگيم ادامه بدهم؟ ما اغلب مسائل را از آنچه هست بزرگتر مي کنيم، حتي شايد بدتر از اينها هم اتفاق بيفتد و زجرآور هم باشد، اما باز آنجا هم آخر دنيا نخواهد بود. سئوال ديگر آن است که آيا خيلي زندگي رو به خودم سخت نگرفته ام؟ آيا تابحال متوجه شده ايد که گاهي سر مسئله اي که دوستتان حتي چند ثانيه هم به آن فکر نکرده، شما مدتها بي خوابي و زجر کشيده ايد؟
اين غالبا به اين خاطر است که ما زندگي را به خودمان سخت گرفته ايم و فکر ميکنيم که همه دنيا کارهايشان را ول کرده اند و دارند ما را نگاه ميکنند. در صورتي که اين طور نيست. تازه اگر اين طور هم باشد، خوب که چي؟ ترديدي نيست که شما داريد زندگيتان را مي کنيد، آن هم به بهترين شيوه اي که بلد هستيد.


ابریشم 02-06-2011 07:21 PM

قشنگ كوچك
گفت : كسي دوستم ندارد. ميداني چقدرسخت است اينكه كسي دوستت نداشته باشد؟ تو براي دوست داشتن بود كه جهان را ساختي . حتي تو هم بدون دوست داشتن... !
خدا هيچ نگفت.
گفت : به پاهايم نگاه كن ! ببين چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار ميدهم. دنيا را كثيف ميكنم. آدم هايت ازمن ميترسند. مرا ميكشند براي اينكه زشتم. زشتي جرم من است.
خدا هيچ نگفت.
گفت: اين دنيا فقط مال قشنگ هاست. مال گلها و پروانه ها، مال قاصدك ها، مال من نيست.
خدا گفت: چرا مال تو هم هست. دوست داشتن يك گل، دوست داشتن يك پروانه يا قاصدك كارچندان سختي نيست . اما دوست داشتن يك سوسک، دوست داشتن تو كاري دشوار است. دوست داشتن كاری است آموختني وهمه رنج آموختن را نمي برند .ببخش كسي را كه تو را دوست ندارد . زيرا كه هنوزمؤمن نيست . زيرا كه هنوز دوست داشتن را نياموخته. او ابتداي راه است. مؤمن دوست دارد . همه را دوست دارد . زيرا همه از من هستند . و من زيبايم . من زيبائيم، چشم هاي مؤمن جز زيبا نميبينند. زشتي درچشمهاست . دراين دايره هرچه كه هست، نيكوست. آنكه بين آفريده هاي من خط كشيد شيطان بود. شيطان مسئول فاصله هاست. حالا قشنگ كوچكم! نزديكتر بيا وغمگين نباش.
قشنگ كوچك حرفي نزد و ديگر هيچگاه نينديشيد كه نا زيباست.

ابریشم 02-07-2011 05:52 PM

خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد !شخص ساده لوحی مکرر شنیده بودخداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است . بهمین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد . به همین قصد یک روزصبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد .همین که ظهر رسید از خداوند طلب ناهار کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم براه ماند . چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شددر پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردنکرد . مرد که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود و در تاریکی چشم به غذا خوردن درویش دوخته بود ، دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و عنقریب نیم دیگررا هم خواهد خورد .مرد بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای سرفه را شنید گفت : هر که هستی بفرما پیش . مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد . وقتی سیر شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آن مرد هم حکایت خود را تعریف کرد.درویش به آن مرد گفت : فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو درمسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد .

ابریشم 02-07-2011 05:53 PM

قضاوت جالب حضرت علی !((مردى داراى دو زن بود كه هر دو نفر آنها باردار بودند. هر يك از آنها آرزو مى كرد، فرزندى كه به دنيا مى آورد پسر باشد، تا بدين وسيله پيش شوهرش محبوبتر گردد. در آن زمان - به دليل پايين بودن سطح فرهنگ و نقش مهمى كه مردان در تقويت بنيه نظامى داشتند - داشتن فرزندان پسر، افتخار بوده و داشتن فرزندان دختر، موجب سرافكندگى محسوب مى شد. از قضا هر دو زن در يك شب تاريك و در يك اتاق ، زايمان مى كنند. يكى از آنها دختر، و ديگرى پسر به دنيا مى آورد. زنى كه دختر زاييده بود، در يك زمان مناسب ، فرزندش را با نوزاد پسر هوويش عوض مى كند و وانمود مى كند كه او پسر زاييده و هوويش دختر. اين كار باعث اختلاف و درگيرى بين دو هوو شده و كسى نمى تواند در اين مورد قضاوت كند. طبق معمول ، براى قضاوت در اين مورد، به درياى علم و حكمت ، اميرمؤ منان ، حضرت على (عليه السلام ) مراجعه مى شود. آن حضرت دستور مى دهد، هر دو مادر، مقدار معين و مساوى از شير خود بدوشند. آنگاه آن دو شير را در ترازوى دقيق وزن مى كنند. با كمال تعجب متوجه مى شوند، وزن حجمى يكى از شيرها بيشتر از ديگرى است . آنگاه آن حضرت حكم مى كند كه فرزند پسر متعلق به همان زنى است كه شيرش سنگين تر است .)) مى بينيم به دليل اختلاف ساختمان جسمانى زن و مرد، خداوند متعال حتى در تغذيه نوزادان نيز اختلاف قايل شده است . شيرى كه پسر از آن تغذيه مى كند، بايد از املاح و فلزات بيشترى برخوردار باشد، تا استخوان بندى و اسكلت و همچنين عضلات محكم تر و نيرومندترى را براى مردانى كه وظايف سنگين تر، خشن تر و خطرناكترى به عهده خواهند داشت ، فراهم سازد

ابریشم 02-07-2011 05:54 PM

مردی که زنش به مسافرت رفته بود!شنبه: زنم برای یک هفته به دیدن مادرش رفته و من و پسرم لحظاتی عالی را خواهیم گذراند. یک هفته تنها . عالیه. اول از همه باید یک برنامه هفتگی درست و حسابی تنظیم کنم. اینطوری میدونم که چه ساعتی باید از خواب بیدار بشم و چه مدتی را در رختخواب و چقدر وقت برای پختن غذا توی آشپزخانه صرف میکنم. همه چیز را به خوبی محاسبه کرده ام. وقت برای شستن ظرفها، مرتب کردن خانه و خرید کردن و همه روی کاغذ نوشته شده است. چقدر هم وقت آزاد برایم میماند. چرا زنها آنقدر از دست این کارهای جزیی و ساده شکایت دارند. درحالی که به این راحتی همه را میشود انجام داد . فقط به یک برنامه ریزی صحیح احتیاج است. برای شام هم من و پسرم استیک داریم. پس رومیزی قشنگی پهن کردم و بشقابهای قشنگی چیدم و شمع و یک دسته گل رز روی میز نهادم تا محیطی صمیمانه به وجود آورم. مدتها بود که آنقدر احساس راحتی نکرده بودم.

یکشنبه: باید تغییرات مختصری در برنامه ام بدهم. به پسرم متذکر شدم که هرروز جشن نمیگیرم و لازم هم نیست که آنقدر ظرف کثیف کنیم چون کسی که باید ظرفها را بشوید منم نه او! صبح منوجه شدم که آب پرتقال طبیعی چقدر زحمت دارد چون هربار باید آبمیوه گیری را شست بهتر این است که هر دو روز یکبار آب پرتقال بگیریم که ظرف کمنری بشویم

دوشنبه: انگار کارهای خانه بیشتر از آنچه که پیش بینی کرده بودم وقت میگیرد. راه دیگری باید پیدا کنم. ازاین پس فقط غذاهای آماده مصرف میکنم. اینطوری وقت زیادی در آشپزخانه صرف نمیکنم. نباید که وقت آماده کردن و طبخ غذا بیش از زمانی باشد که صرف خوردن آن میکنیم. اما هنوز یک مشکل باقیست: اتاق خواب. مرتب کردن رختخواب خیلی پیچیده است. نمیدانم اصلا چرا باید هرروز تختخواب را مرتب کرد؟ درحالی که شب باز هم توی آن میخوابیم

سه شنبه: دیگر آب پرتقال نمیگیرم. میوه به این کوچکی و قشنگی چقدر همه جا را کثیف و نامرتب میکند! زنده باد آب پرتقالهای آماده و حاضری!! اصلا زنده باد همه غذاهای حاضری
کشف اول: امروز بالاخره فهمیدم چه جوری از توی تخت بیرون بیایم بدون اینکه لحاف را به هم یزنم. اینطوری فقط صاف و مرتبش میکنم. البته با کمی تمرین خیلی زود یاد گرفتم. دیگر در تخت غلت هم نمیزنم.. پشتم کمی درد گرفته که با یک دوش آب گرم بهتر خواهد شد. ازاین پس هر روز صورتم را نمی تراشم و وقت گرانبهایم را هدر نمیدهم
کشف دوم: ظرف شستن دارد دیوانه ام میکند.عجب کار بیخودی است! هربار بشقابهای تمیز را کثیف کنیم و بعد آن را بشوییم
کشف سوم: فقط هفته ای یکبار جارو میزنم. برای صبحانه و شام هم سوسیس و کالباس می خوریم
چهارشنبه: دیگر آب میوه نمی خوریم. بسته های آب میوه خیلی سنگینند و حملشان خیلی مشکل است
کشف دیگر: خوردن سوسیس برای صبحانه عالیست. برای ظهر بد نیست اما برای شام دیگر از حلقم بیرون میزند. اگر مردی بیش از دو روز سوسیس بخورد احتمالا دچار تهوع خواهد شد

پنجشنبه: اصلا چرا باید موقع خوابیدن لباسم را بکنم در حالی که فردا صبح باز باید آن را بپوشم؟!!! ترجیح میدهم به جای زمانی که صرف این کار میکنم کمی استراحت کنم. از پتو هم دیگر استفاده نمیکنم تا تختم مرتب بماند.
پسرم همه جا را کثیف کرده. کلی دعوایش کردم. آخر مگر من مستخدم هستم که هی باید جمع کنم و جارو بزنم؟ عجیب است ! این همان حرفهایی است که زنم گاهی میزند!
امروز دیگر باید ریشم را بتراشم .. اما اصلا دلم نمیخواهد . دیگر دارم عصبانی میشوم. برای صبحانه باید میز چید، چایی درست کرد، نان را خرد کرد. انجام همه این کارها دیوانه ام میکند.
برای راحتی کار دیگر شیر را با شیشه ، کره و پنیر را هم توی لفافش میخوریم و همه این کارها را هم کنار ظرفشویی انجام میدهیم. اینطوری دیگر جمع و جور کردن و میز چیدن هم نمیخواهد!
امروز لثه هایم کمی درد گرفته شاید برای اینکه میوه هم نمیخورم. چون ماشین ندارم و برایم خیلی مشکل است که میوه بخرم و به خانه بیاورم. امیدوارم که عفونت نکرده باشند. عصری زنم زنگ زد که آیا رختها رو شیشه ها را شسته ام؟ خنده عصبی سر دادم انگار که من وقت این کارها را داشتم!
توی حمام هم افتضاحی شده، لوله گرفته اما مهم نیست من که دیکر دوش نمیگیرم
یک کشف جدید دیگر: من و پسرم با هم غذا میخوریم. آن هم سر یخچال! البته باید تند تند بخوریم چون در یخچال را که نمیشود مدت زیادی باز گذاشت
جمعه: من و پسرم در تختمان مانده ایم تا تلویزیون نگاه کنیم. دیدن اینهمه تبلیغات مواد غذایی دهانمان را آب انداخته. با خستگی کمی غر و غر میکنیم. وقتش است که خودم را بشویم و ریشم را بتراشم و موهایم را شانه کنم و غذای بچه را آماده کنم و ظرفها را بشویم و جابه جا کنم، خرید کنم و بقیه کارها.... ولی واقعا قدرتش را ندارم. سرم گیج میرود و تار میبینم. حتی پسرم هم نایی ندارد. به تبعیت از غریزه مان به رستوران رفتیم و یک ساعتی را غذاهایی عالی و خوشمزه در ظروفی متعدد خوردیم. قبل از اینکه به هتل برویم و شب را در یک اتاق تمیز و مرتب بخوابیم، از خودم می پرسم آیا هرگز زنم به این راه حل فکر کرده بود


ابریشم 02-07-2011 05:56 PM

بابـای دارا و بابـای نادار !كتاب " باباي دارا، باباي نادار" يكي از پرفروشترين كتابهاي مديريتي چند سال اخير است .اجمال داستان به شرح ذيل است.

من دو بابا داشتم، يكي دارا و ديگري نادار. يكي بسيار درس خوانده و زيرك بود، مدرك دكترا داشت و دوره چهار ساله كارشناسي را دو ساله گذرانده بود. باباي ديگر هرگز نتوانسته بود كلاس هشتم را هم به پايان برساند.

هر دو مرد سختكوش و در كار و زندگي خود پيروز بودند. درآمد هر دو نفر رضايتبخش بود، ولي يكي از آنان در زمينه مالي پيوسته مشكل داشت. باباي ديگر از خانواده و ديگران به ارث گذاشت. از ديگري تنها صورتحسابهايي به جا ماند كه مي بايست پرداخت شوند.

هر دو به من اندرزهايي دادند، ولي اندرزهاي آنها متفاوت بود. هر دو به درس خواندن سخت عقيده داشتند، ولي موضوعات يكساني را توصيه نمي كردند.

از آنجا كه من دو پدر اثر گذار داشته ام، از هر دو نفر چيز آموختم. ناچار بودم تا درباره اندرزهاي هر كدام بينديشم و از بررسي تاثير انديشه هر كدام بر زندگيش، بينش ارزشمندي پيدا كنم: براي مثال يكي عادت داشت كه بگويد" از عهده من بر نمي آيد" . ديگري از بكار بردن اين واژه ها پرهيز
مي كرد. بجاي آن مي گفت : " چگونه مي توانم از عهده اين كار برآيم؟ " عبارت نخست حالت خبري داشت و عبارت دوم جنبه پرسشي. از عهده من بر نمي آيد مغز را از كار مي اندازد و عبارت چگونه مي توانم از عهده اين كار برآيم، مغز را به حركت و جستجو وا مي دارد.

هر دو آنها بينش مخالفي در انديشيدن داشتند. يكي فكر مي كرد كه ثروتمندان بايد ماليات بيشتري بپردازند تا هزينه كساني شود كه از امكانات زندگي بهره كمتري نصيبشان گرديده است. ديگري
مي گفت: ماليات ابزار تنبيه كساني است كه بيشتر توليد مي كنند و پاداش به اناني است كه توليد
نمي كنند.

يكي از انان توصيه مي كرد خوب درس بخوان تا در شركت معتبري استخدام شوي. ديگري توصيه مي كرد، خوب درس بخوان تا بتواني شركت ارزشمندي براي خود داشته باشي.

يكي از انان مي گفت دليل اينكه ثروتمند نشده ام شما بچه ها هستيد و ديگري مي گفت دليل اينكه بايد ثروتمند شوم، شما بچه ها هستيد.

يكي عقيده داشت خانه ما بزرگترين دارايي خانواده مي باشد به عقيده ديگري خانه بزرگترين بدهكاري است و هر كس بيشترين درآمدش را در خريد خانه سرمايه گذاري كند دچار دردسر مي شود.

به عقيده يكي دولت يا كارفرما مي بايست نيازهاي انسانها را برآورده سازد. او همواره دل نگران اضافه حقوق، طرح بازنشستگي، مزاياي بهداشتي و درماني ، مرخصي و ديگر مزاياي استخدامي بود و چنين مي نمود كه تضمين شغلي براي تمام عمر و مزاياي ناشي از آن، از خود شغل با اهميت تر است. اما ديگري به خوداتكائي مالي فراگير عقيده داشت و من را از استخدام رسمي مدام العمر در شركتها منع مي كرد.

يكي به من آموخت كه چگونه شرح معرفي خود را بنويسم تا شغلهاي بهتري بيابم، ديگري چگونگي نوشتن برنامه هاي پرتوان مالي و كسب كار را يادم داد تا شغل آفريني كنم.

دست پرورده دو بابا بودن به من فرصت داد تا تاثير انديشه هاي هر كدام را در زندگي خودشان ببينم. دريافتم كه براستي انسانها با انديشه هايشان زندگي خود را شكل مي دهند.

براي مثال باباي نادار پيوسته مي گفت : من هرگز ثروتمند نخواهم شد. اين پيش بيني هم به حقيقت پيوسته بود. از سوي ديگر، باباي دارا همواره خود را ثروتمند مي ديد. می گفت: من يك مرد ثروتمندم. حتي هنگامي كه به شكستهاي مالي بزرگ دچار شده و نزديك به نابودي بود، خود را همچنان ثروتمند مي پنداشت. خود را اين چنين دلگرمي مي داد " شكست خورده و نادار متفاوتند. شكست گذرا و ناداري همبستگي است. "

باباي نادار مي گفت : من به پول علاقه مند نيستم. پول چه اهميتي دارد. باباي دارا پيوسته مي گفت : پول قدرت است.

شايد هرگز نتوان قدرت فكر را اندازه گيري كرده يا ستود، ولي براي من از همان زمان جواني روشن شد كه بايد در چگونگي معرفي و عرضه خود هوشيار باشم.

دريافتم كه باباي نادارم به دليل مقدار پولي كه بدست مي آورد نادار نبود، بلكه انديشه ها و عمل او چنين نتيجه اي را بار آورده بود. به عنوان يك نوجوان، آگاهانه تصميم گرفتم تا پيوسته متوجه برگزيدن انديشه ها باشم. اندرز كدام را آويزه گوش كنم باباي دارا، باباي نادار؟

هر چند كه دو مرد سخت بر لزوم آموزش و يادگيري تاكيد داشتند، ولي ديدگاهشان در اينكه چه بايد آموخت متفاوت بود يكي از من مي خواست تا خوب درس بخوانم، به درجات تحصيلي بالا برسم و براي پول در آوردن كار كنم. و ديگري مرا تشويق مي كرد تا براي ثروتمند شدن درس بخوانم. دريابم كه پول چگونه كار مي كند و چگونه مي توان آنرا به خدمت خود بگيرم. پيوسته مي گفت:كتاب " باباي دارا، باباي نادار" يكي از پرفروشترين كتابهاي مديريتي چند سال اخير است .اجمال داستان به شرح ذيل است.

من دو بابا داشتم، يكي دارا و ديگري نادار. يكي بسيار درس خوانده و زيرك بود، مدرك دكترا داشت و دوره چهار ساله كارشناسي را دو ساله گذرانده بود. باباي ديگر هرگز نتوانسته بود كلاس هشتم را هم به پايان برساند.

هر دو مرد سختكوش و در كار و زندگي خود پيروز بودند. درآمد هر دو نفر رضايتبخش بود، ولي يكي از آنان در زمينه مالي پيوسته مشكل داشت. باباي ديگر از خانواده و ديگران به ارث گذاشت. از ديگري تنها صورتحسابهايي به جا ماند كه مي بايست پرداخت شوند.

هر دو به من اندرزهايي دادند، ولي اندرزهاي آنها متفاوت بود. هر دو به درس خواندن سخت عقيده داشتند، ولي موضوعات يكساني را توصيه نمي كردند.

از آنجا كه من دو پدر اثر گذار داشته ام، از هر دو نفر چيز آموختم. ناچار بودم تا درباره اندرزهاي هر كدام بينديشم و از بررسي تاثير انديشه هر كدام بر زندگيش، بينش ارزشمندي پيدا كنم: براي مثال يكي عادت داشت كه بگويد" از عهده من بر نمي آيد" . ديگري از بكار بردن اين واژه ها پرهيز
مي كرد. بجاي آن مي گفت : " چگونه مي توانم از عهده اين كار برآيم؟ " عبارت نخست حالت خبري داشت و عبارت دوم جنبه پرسشي. از عهده من بر نمي آيد مغز را از كار مي اندازد و عبارت چگونه مي توانم از عهده اين كار برآيم، مغز را به حركت و جستجو وا مي دارد.

هر دو آنها بينش مخالفي در انديشيدن داشتند. يكي فكر مي كرد كه ثروتمندان بايد ماليات بيشتري بپردازند تا هزينه كساني شود كه از امكانات زندگي بهره كمتري نصيبشان گرديده است. ديگري
مي گفت: ماليات ابزار تنبيه كساني است كه بيشتر توليد مي كنند و پاداش به اناني است كه توليد
نمي كنند.

يكي از انان توصيه مي كرد خوب درس بخوان تا در شركت معتبري استخدام شوي. ديگري توصيه مي كرد، خوب درس بخوان تا بتواني شركت ارزشمندي براي خود داشته باشي.

يكي از انان مي گفت دليل اينكه ثروتمند نشده ام شما بچه ها هستيد و ديگري مي گفت دليل اينكه بايد ثروتمند شوم، شما بچه ها هستيد.

يكي عقيده داشت خانه ما بزرگترين دارايي خانواده مي باشد به عقيده ديگري خانه بزرگترين بدهكاري است و هر كس بيشترين درآمدش را در خريد خانه سرمايه گذاري كند دچار دردسر مي شود.

به عقيده يكي دولت يا كارفرما مي بايست نيازهاي انسانها را برآورده سازد. او همواره دل نگران اضافه حقوق، طرح بازنشستگي، مزاياي بهداشتي و درماني ، مرخصي و ديگر مزاياي استخدامي بود و چنين مي نمود كه تضمين شغلي براي تمام عمر و مزاياي ناشي از آن، از خود شغل با اهميت تر است. اما ديگري به خوداتكائي مالي فراگير عقيده داشت و من را از استخدام رسمي مدام العمر در شركتها منع مي كرد.

يكي به من آموخت كه چگونه شرح معرفي خود را بنويسم تا شغلهاي بهتري بيابم، ديگري چگونگي نوشتن برنامه هاي پرتوان مالي و كسب كار را يادم داد تا شغل آفريني كنم.

دست پرورده دو بابا بودن به من فرصت داد تا تاثير انديشه هاي هر كدام را در زندگي خودشان ببينم. دريافتم كه براستي انسانها با انديشه هايشان زندگي خود را شكل مي دهند.

براي مثال باباي نادار پيوسته مي گفت : من هرگز ثروتمند نخواهم شد. اين پيش بيني هم به حقيقت پيوسته بود. از سوي ديگر، باباي دارا همواره خود را ثروتمند مي ديد. می گفت: من يك مرد ثروتمندم. حتي هنگامي كه به شكستهاي مالي بزرگ دچار شده و نزديك به نابودي بود، خود را همچنان ثروتمند مي پنداشت. خود را اين چنين دلگرمي مي داد " شكست خورده و نادار متفاوتند. شكست گذرا و ناداري همبستگي است. "

باباي نادار مي گفت : من به پول علاقه مند نيستم. پول چه اهميتي دارد. باباي دارا پيوسته مي گفت : پول قدرت است.

شايد هرگز نتوان قدرت فكر را اندازه گيري كرده يا ستود، ولي براي من از همان زمان جواني روشن شد كه بايد در چگونگي معرفي و عرضه خود هوشيار باشم.

دريافتم كه باباي نادارم به دليل مقدار پولي كه بدست مي آورد نادار نبود، بلكه انديشه ها و عمل او چنين نتيجه اي را بار آورده بود. به عنوان يك نوجوان، آگاهانه تصميم گرفتم تا پيوسته متوجه برگزيدن انديشه ها باشم. اندرز كدام را آويزه گوش كنم باباي دارا، باباي نادار؟

هر چند كه دو مرد سخت بر لزوم آموزش و يادگيري تاكيد داشتند، ولي ديدگاهشان در اينكه چه بايد آموخت متفاوت بود يكي از من مي خواست تا خوب درس بخوانم، به درجات تحصيلي بالا برسم و براي پول در آوردن كار كنم. و ديگري مرا تشويق مي كرد تا براي ثروتمند شدن درس بخوانم. دريابم كه پول چگونه كار مي كند و چگونه مي توان آنرا به خدمت خود بگيرم. پيوسته مي گفت:

" من براي پول كار نمي كنم ، پول براي من كار مي كند. "


" من براي پول كار نمي كنم ، پول براي من كار مي كند. "


ابریشم 02-07-2011 05:56 PM

قلب سیاه !
معلم گفت: بنويس "سياه" و پسرك ننوشت
معلم گفت: هر چه مي داني بنويس
و پسرك گچ را در دست فشرد
معلم گفت:(( املاي آن را نمي داني؟))و معلم عصباني بود
سياه آسان بود و پسرك چشمانش را به سطل قرمز رنگ كلاس دوخته بود
معلم سر او داد كشيد
و پسرك نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت
و باز جوابي نداد.معلم به تخته كوبيد
و پسرك نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند
و سكوت كرد
معلم بار ديگر فرياد زد: بنويس
گفتم هر چه مي داني بنويس
و پسرك شروع به نوشتن كرد :
((كلاغها سياهند ، پيراهن مادرم هميشه سياه است، جلد دفترچه خاطراتم سياه رنگ است. كيف پدر سياه بود، قاب عكس پدر يك نوار سياه دارد. مادرم هميشه مي گويد :پدرت وقتي مرد
موهايش هنوز سياه بود چشمهاي من سياه است و شب سياهتر. يكي از ناخن هاي مادر
بزرگ سياه شده است و قفل در خانمان سياه است.))
بعد اندكي ايستاد رو به تخته سياه و پشت به كلاس
و سكوت آنقدر سياه بود كه پسرك
دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت
((تخته مدرسه هم سياه است و خود نويس من با جوهر سياه مي نويسد.))
گچ را كنار تخته سياه گذاشت و بر گشت
معلم هنوز سرگرم خواندن كلمات بود
و پسرك نگاه خود را به بند كفشهاي سياه رنگ خود دوخته بود
معلم گفت ((بنشين.))
پسرك به سمت نيمكت خود رفت و آرام نشست
معلم كلمات درس جديد را روي تخته مي نوشت
و تمام شاگردان با مداد سياه
در دفتر چه مشقشان رو نويسي مي كردند
اما پسرك مداد قرمزي برداشت
و از آن روزمشقهايش را
با مداد قرمز نوشت
معلم ديگر هيچگاه او را به نوشتن كلمه سياه مجبور نكرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد
قرمز ايراد نگرفت.و پسرك مي دانست كه
قلب معلم هرگز سياه نيست

ابریشم 02-07-2011 05:57 PM

دوست حقیقی !پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟
گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...
جواب دادم فقط چند تایی
پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت
تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری
ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن
خیلی چیزها هست که تو نمی دونی
دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی
دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد
درست وقتی دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون ناامیدی و تاریکی بکشند
دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه
صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند
اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها
جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید
پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است
فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟
سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ایستاد
با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستی
بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتی که تنها هستی تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد .وقتی مشکلی داری آن راحل می کند و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست
چقدر خداوند بزرگ است
درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترینش را به تو ارزانی می دارد

ابریشم 02-07-2011 05:58 PM

درخواست مرخصی همسرمی گویند در دوران قبل که پاسگاه های ژاندارمری در مناطق مرزی و روستایی و دور از شهرها وجود داشته و اکثرا ماموران مستقر در آنها از نقاط ديگر برای خدمت منتقل می شدند باید مدت زيادی را دور از اقوام و بستگان سپری می کردند کما اینکه سفر و رفت وآمد به سهولت فعلی نبوده شاید بعضی مواقع حتی در طول سال هم امکانی برای مسافرت ماموران به شهر موطن خود پیش نمی آمد و به همين خاطر معدود خانه سازمانی در اختیار فرمانده پاسگاه و برخی ماموران ديگر قرار می گرفت.

همسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی هم ازدواج کرده و چندین ماه از زندگیشان دور از شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش می گذشت بدجوری دلتنگ خانواده پدری اش شده بود چندين بار از شوهرش درخواست می کند که برای دیدن پدر ومادرش به شهرشان به اتفاق هم یا به تنهایی مسافرت کند ولی هر بار شوهرش به بهانه ای از زیر بار موضوع شانه خالی می کند. زن که در این مدت با چگونگی برخورد ماموران زیر دست شوهرش و بعضا مکاتبات آنها برای گرفتن مرخصی و غیره هم کم و وبیش آشنا شده بود به فکر می افتد حالا که همسرش به خواسته وی اهمیتی قائل نمی شود او هم به صورت مکتوب و به مانند ماموران درخواست مرخصی برای رفتن و دیدن خانواده اش بکند ، پس دست به کار شده و در کاغذی درخواست کتبی به این شرح می نویسد:

جناب ..... فرمانده محترم ...

اینجانب .... همسر حضرتعالی که مدت چندين ماه است پس از ازدواج با شما دور از خانواده و بستگان خود هستم حال که شما بدلیل مشغله بیش از حد کاری فرصت سفر و دیدار بستگان را ندارید بدینوسیله درخواست دارم که با مرخصی اینجانب به مدت .. برای مسافرت و دیدن پدر ومادر واقوام موافقت فرمائيد.

" با احترام ..... همسر شما "

و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش می گذارد.

چند وقت بعد جواب نامه به این مضمون بدستش میرسد:

سرکار خانم...

عطف به درخواست مرخصی سرکار عالی جهت سفر برای دیدار اقوام با درخواست شما به شرط تامین جانشین موافقت میشود.
فرمانده ...


ابریشم 02-07-2011 05:58 PM

درخت خشکیده !صدای زوزه ی باد هراس آور بود
فضا غبار آلود و تار بود
ناله های گوش خراش شاخه های پوسیده شنیده می شد
درخت در میان تلی از شن های روان و گرم خشکیده بود
پیکره اش فرسوده و خمیده بود
گویی ایستاده مرده است
باد همچنان می وزید
شاخه های خشک شیون مرگ سرداده بودند
کسی آن حوالی نبود
هرچه می نگریستی درخت را نمی شناختی
سرو است صنوبر است بید است ....
درخت خشکیده ، سر در گریبان فرو برده بود
شاید به چیزی فکر میکرد
گویی در خود فرو رفته است
غرق در اندیشه بود
آهی کشید
نجوایی کرد
چشمه ی چشمش جوشید و جاری شد
قطره های اشک خاک زیر پایش را نمناک کرد
رطوبت خاک جان دوباره یی به ریشه اش بخشید
نوید طراوت از پای تا سرش را پر کرد
نسیم خوشی وزیدن گرفت
شاخه ها دست بر گردن یکدیگر تولد دوباره را تبریک می گفتند
پیکره اش رنج سالهای فرسودگی را به فراموشی می سپرد
برگهای سبز میهمان کلبه محقر وجودش شدند
به خود آمد و قامتش را افراشته کرد
چمن زار هم جاده ابریشمی سبزی را پیش پای میهمانانش گسترد
پرندگان دسته دسته به دیدارش می آمدند
دسته یی ننشسته دسته ی دیگر می آمد
صدای خوش پرندگان به همراه نسیم و سرود شاخه ها گوش نواز بود
بید مجنون لیلای چند پرگشای آسمانی شده بود
او سایه ی مهر می گستراند و نغمه سرایان ، میهمان شاخه هایش بودند
ده ها پرنده ی زیبا برای تبریک سری می زدند و دل می دادند و دلی می بردند
چند پرنده محو زیبایی او، مست و آوازه خوان بودند
او دلش می خواست پرنده ها برای همیشه ماندنی باشند
یکی از پرنده ها از شهر دیگری آمده بود از راهی دور او پرنده یی مهاجر بود
یکی دیگر آواز عجیبی سر داده بود سرودش جانبخش و زیبا بود
یکی دیگر از باغ دیگری به اینجا پر کشیده بود هنوز داغ آن باغ بر بالهایش بود
یکی دیگر ساده و صمیمی مشغول نغمه سرایی بود
و یکی هم سر از پای نمی شناخت و تک تک شاخه ها را بوسه می زد
پرندگان دیگری هم برای تبریک و زنده باد می آمدند و زود می رفتند
چند روزی گذشت و درخت در اندیشه یی عمیق فرو رفت
دلش می خواست پرنده ها برای همیشه در کنارش بمانند
او از تنهایی فصل سرما می ترسید
از اینکه پرنده یی لحظه یی آغوشش را رها کند دلهره داشت
اما پرندگان آسمانی بودند و او ریشه در خاک داشت
غصه در دلش رخنه کرد
غصه دیروز تلخ و فردای سخت و امروز شیرینی که زود به آخر می رسید
می خواست از شاخه هایش برای پرنده ها قفسی بسازد
می خواست میهمانان عزیزش را سخت در آغوش بگیرد
در همین اندیشه ها بود که دوباره سر در گریبان شد
از خودخواهی خود شرمگین گشت
به خود لرزید
پرنده ها از لرزیدنش ترسیدند و پرواز کردند
دوباره چشمه ی چشمش جوشید و جاری شد
هنوز پرنده یی برروی شاخه یی نشسته بود
اما بجای سرود نغمه ی غم انگیزی سر داده بود
اشکها و برگهای درخت یک به یک زمینی میشدند
پرنده هم نای پریدن نداشت
او نوحه کنان بود و درخت گریه می کرد
باد سردی وزیدن گرفت
صدای زوزه ی باد دلخراش و هراس آور بود
فضا غبار آلود شد
طراوتی برجای نمانده بود
صدای شکستن شاخه های درخت به گوش می رسید
آن پرنده هم دیگر جایی برای نشستن نداشت
داستان غم انگیز درخت خشکیده به آخر رسیده بود
و او در انتظار دستان نامهربان هیزم شکن بود
تا تکه تکه های وجودش ، گرمابخش کلبه ی محقر عاشقی تنها باشد


ابریشم 02-07-2011 05:59 PM

یک بار دیگر بیا !خدای من!اگر اطاعت امر تو نبود هرگز با کوره خاطرخویش بر ساحل دریای یاد تو گذر نمی کردم چرا که می دانم ظرف وجود من شایسته من است، نه بایسته تو.
و کاسه دل من به اندازه ظرفیت خویش از بحر تو آب ذکر بر می دارد، و نه به وسعت بی کرانگی تو.
و کجا پای ناتوان مرا قدرت نیل به شناختگاه مقام مقدس توست؟
خدایا!
همین که به اذن تو بر ذهن این ناپاک،یاد پاکی مطلق می گذرد مرا بزرگترین نعمت توست و همین که این آلوده را نام منزه تو بر زبان می رود مرا عظیم ترین لطف توست.
خدایا!
تو منزه تر از آنی که بر زبان ما به تنزیه بگذری.
و تسبیح تو برتر از آنست که تا اوج دلهای ما تنزل کند.
و تقدیس تو فراتر از آن که خود را به بالهای قلب ما بیالایداما خدای من!
ما را به خویش خوان در هویدا و نهان واز روشنای ذکرت بر ما بتابان، در صبح و شامگاهان.
و از زلال خاطره ات ما را بنوشان، در آشکار وپنهان.
و نسیم یادت را بر دلهای ما بوزان، در بهار وخزان.
خدای من!میان ما و خویش الفتی نهانی ساز و پیوندی خفیه، و ما را توفیق تلاشی بی شائبه وصادقانه عنایت کن و کوششی که ما را تا بوستان رضایتت برساند و از میوهپاداش تو، به ما بچشاند.
خدای من!
چه دلهای سرگشته که شیفته تو گشت و چه قلبها که بی تاب و دیوانه تو شد و چه عقلها که معرفت تو را گرد هم آمد و راه به جایی نبرد.
خدای من!
دلها کجا بی یاد تو آرام می شود و قلبها کجا بی گرمای نفس تو مطمئن؟
خدای من!
این جانهای بی قرار جز لحظه دیدار آرام و قرار نمی گیرند.
خدایا!
تو منزه هر مکانی و عبود هر زمانی و موجود در هر لحظه و آنی، تو منادی هر زبانی و معظم هر دل و جانی!
پناه بر تو اگر لذتی بی یاد تو نام لذت بگیرد.
و راحتی بی انس تو نام راحت پذیرد.
پناه بر تو که جان جز در جوار قرب تو روی مسرت ببیند و شغلی از طاعتت مایه نگیرد.
خدای من!
تو گفتی به حق و چه صادقانه و صمیمانه که:
« ای ایمان آورندگان! یاد خدا کنید، زیاد و همیشه و هر آن و هر لحظه و تسبیح و تنزیه او کنید هر صبح و شام ».
گفتنی به حق و چه بزرگانه و دلسوزانه که:
« یادم کنید تا از یادتان نبرم، بخوانیدم تا دست گیرم، رو سوی من کنید تا به سویتان بیایم».
پس تو فرمان یاد خویش دادی و تو نیز وعده وفا فرمودی.
هم یاد کردن ما تو را، لطف توست و هم یاد کردن تو، ما را.
فرمودی که حضورت را در دلمان مستدام کنیم تا تو نیز از یادمان نبری.
ما عامل فرموده های توئیم، ما به یاد تو زیست می کنیم، تو نیز از ابر وعده خویش باران وفا ببار و ما را در نظر آر.
ای در یاد آورنده به خاطر دارندگان!
ای حضور قلب ذاکران!
ای در اندیشه آنان که در اندیشه تواند!
ای به یاد آنان که با یاد تو می زیند!
ای مهربانترین مهربانان!

خدایا!خدای من! بارها آمدی و من نبودم
دست تو را وقتی از پرتگاه می افتادم دیدم که مرا گرفتی
نگاه مهربانت را دیدم وقتی تنها بودم و می گریستم
صدای زیبایت را شنیدم وقتی خسته بودم
من تو را دیدم/بارها و بارها/من تو را می شناسم/بارها و بارها
من تو را از آن وقتی می شناسم که آن شب که فقط من و تو به یادش داریم
با من بودی و ماندی
من تو را از آن وقتی می شناسم که عشق را به من آموختی و با من بودی و ماندی
من تو را می شناسم/من تو را خوب می شناسم
هر روز تو را می بینم/ تو می آیی اما من سنگدل دست تو را رد می کنم
این بار به پای التماست می افتم و می گویم
من آمده ام یک بار دیگر بیا.

ابریشم 02-07-2011 06:00 PM

آرزوهایی که حرامم شد !جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

بعد با هر کدام از این سه آرزو

سه آرزوی دیگر آرزو کرد

آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی

بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

سه آرزوی دیگر خواست

که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد

برای خواستن یه آرزوی دیگر

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...

۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

جست و خیز کردن و آواز خواندن

و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر

بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند

عشق می ورزیدند و محبت میکردند

لستر وسط آرزوهایش نشست

آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا .......

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند

حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

همشان نو بودند و برق میزدند

بفرمائید چند تا بردارید

به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!



گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند


ابریشم 02-08-2011 02:46 PM

توضيح دهيد که چگونه مي توان با استفاده ازيک فشارسنج ارتفاع يک آسمان خراش اندازه گرفت؟"

سوال بالا يکي از سوالات امتحان فيزيک در دانشگاه کپنهاگ بود.
يکي از دانشجويان چنين پاسخ داد: "به فشار سنج يك نخ بلند مي بنديم. سپس فشارسنج را از بالاي آسمان خراش طوري آويزان مي کنيم که سرش به زمين بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول طناب به اضافه ي طول فشارسنج خواهد بود."
پاسخ بالا چنان مسخره به نظر مي آمد که مصحح بدون تامل دانشجو را مردود اعلام کرد. ولي دانشجو اصرار داشت که پاسخ او کاملا درست است و درخواست تجديد نظر در نمره ي خود کرد. يکي از اساتيد دانشگاه به عنوان قاضي تعيين شد و قرار شد که تصميم نهايي را او بگيرد.
نظر قاضي اين بود که پاسخ دانشجو در واقع درست است، ولي نشانگر هيچ گونه دانشي نسبت به اصول علم فيزيک نيست. سپس تصميم گرفته شد که دانشجو احضار شود و در طي فرصتي شش دقيقه اي پاسخي شفاهي ارائه دهد که نشانگر حداقل آشنايي او با اصول علم فيزيک باشد.
دانشجو در پنج دقيقه ي اول ساکت نشسته بود و فکر مي کرد. قاضي به او يادآوري کرد که زمان تعيين شده در حال اتمام است. دانشجو گفت که چندين روش به ذهنش رسيده است ولي نمي تواند تصميم گيري کند که کدام يک بهترين مي باشد.
قاضي به او گفت که عجله کند، و دانشجو پاسخ داد: "روش اول اين است که فشارسنج را از بالاي آسمان خراش رها کنيم و مدت زماني که طول مي کشد به زمين برسد را اندازه گيري کنيم. ارتفاع ساختمان را مي توان با استفاده از اين مدت زمان و فرمولي که روي کاغذ نوشته ام محاسبه کرد."
دانشجو بلافاصله افزود: "ولي من اين روش را پيشنهاد نمي کنم، چون ممکن است فشارسنج خراب شود!"
"روش ديگر اين است که اگر خورشيد مي تابد، طول فشارسنج را اندازه بگيريم، سپس طول سايه ي فشارسنج را اندازه بگيريم، و آنگاه طول سايه ي ساختمان را اندازه بگيريم. با استفاده از نتايج و يک نسبت هندسي ساده مي توان ارتفاع ساختمان را اندازه گيري کرد. رابطه ي اين روش را نيز روي کاغذ نوشته ام."
"ولي اگر بخواهيم با روشي علمي تر ارتفاع ساختمان را اندازه بگيريم، مي توانيم يک ريسمان کوتاه را به انتهاي فشارسنج ببنديم و آن را مانند آونگ ابتدا در سطح زمين و سپس در پشت بام آسمان خراش به نوسان درآوريم. سپس ارتفاع ساختمان را با استفاده از تفاضل نيروي گرانش دو سطح بدست آوريم. من رابطه هاي مربوط به اين روش را که بسيار طولاني و پيچيده مي باشند در اين کاغذ نوشته ام."
"آها! يک روش ديگر که چندان هم بد نيست: اگر آسمان خراش پله ي اضطراري داشته باشد، مي توانيم با استفاده از فشارسنج سطح بيروني آن را علامت گذاري کرده و بالا برويم و سپس با استفاده از تعداد نشان ها و طول فشارسنج ارتفاع ساختمان را بدست بياوريم."
"ولي اگر شما خيلي سرسختانه دوست داشته باشيد که از خواص مخصوص فشارسنج براي اندازه گيري ارتفاع استفاده کنيد، مي توانيد فشار هوا در بالاي ساختمان را اندازه گيري کنيد، و سپس فشار هوا در سطح زمين را اندازه گيري کنيد، سپس با استفاده از تفاضل فشارهاي حاصل ارتفاع ساختمان را بدست بياوريد."
"ولي بدون شک بهترين راه اين مي باشد که در خانه ي سرايدار آسمان خراش را بزنيم و به او بگوييم که اگر دوست دارد صاحب اين فشارسنج خوشگل بشود، مي تواند ارتفاع آسمان خراش را به ما بگويد تا فشارسنج را به او بدهيم!"
دانشجويي که داستان او را خوانديد، نيلز بور، فيزيکدان دانمارکي بود.


ابریشم 02-08-2011 02:47 PM

سرنوشت غم*انگيز دختر يك ميلياردر
دختر مرد ميلياردر كه پس از مرگ مادر، زند گي سخت و دشواري را در كنار نامادري سپري كرده بود به خاطر اختلاف بر سر تقسيم ارثيه ميلياردي به دادگاه رفت.

رسيدگي به اين پرونده پرماجرا همزمان با طرح شكايت زن سالخورده*اي در شعبه 234 دادگاه خانواده تهران آغاز شد.

وي از قاضي دادگاه براي دريافت اجرت*المثل 30 سال زندگي با شوهر مرحومش كمك خواست. «انسيه» گفت: وقتي به عقد شوهرم «سليمان» درآمدم، به او قول دادم براي 2 فرزند خردسالش مادري كنم. حاصل زندگي مشترك من و او نيز 4 پسر بود. به همين خاطر نگهداري از 6 بچه برايم سخت بود و زحمت و دردسر زيادي داشت. ضمن اينكه سر و سامان دادن، تحصيل، زندگي و ازدواج آنها نيز مرا پير و فرسوده كرد.

متأسفانه شوهرم گرفتار سرطان و فراموشي شد و بدون كمك بچه*ها و به تنهايي پرستاري از او را به عهده گرفتم تا اينكه پس از تحمل چهار سال بيماري سخت از دنيا رفت. البته در تمام اين سال*ها در خانه شوهرم كارهايي كه از نظر شرعي بر عهده*ام نبود با ميل و رغبت انجام دادم و انتظار دريافت دستمزد نداشتم. اما حالا پس از مرگش به دليل اينكه حقوق و مستمري ندارم، اجرت*المثلم را مي*خواهم تا امرار معاش كنم.

قاضي دادگاه پس از شنيدن اظهارات پيرزن، دستور احضار ورثه قانوني «سليمان» و تعيين وقت دادرسي را صادر كرد.

در جلسه دادگاه 4 فرزند شاكي دريافت اجرت*المثل را حق قانوني و طبيعي مادرشان دانستند اما دخترخوانده او نسبت به اين خواسته اعتراض شديد كرد و آن را توطئه نامادري و فرزندانش خواند.

وي در حالي كه بشدت ناراحت بود، با يادآوري خاطرات كودكي*اش به قاضي گفت: «8 ساله بودم كه مادرم را از دست دادم. با مرگ غم*انگيز او، سرنوشت من و برادرم نيز بشدت دگرگون شد. پس از آن مادربزرگ پير و مهربانم براي آنكه پسر و نوه*هايش از تنهايي و غصه رنج نبرند به خانه ما نقل مكان كرد و مسئوليت نگهداري و تربيت*مان را برعهده گرفت تا اين كه پدرم با «انسيه» آشنا شد و به رغم مخالفت*هاي ما ازدواج كرد. از وقتي نامادري پا به خانه ما گذاشت، ديگر جايي براي مادربزرگمان نبود و پيرزن از آنجا رفت.

روزهاي سخت زندگي ما هم از همان موقع شروع شد. كم كم از همه امكانات زندگي پدري محروم شدم. حتي هنگامي كه براي شركت در كنكور، شبانه*روز تلاش مي*كردم و فرصتي نداشتم تا در كارهاي خانه سهيم بشوم،*از غذاخوردن محروم بودم.

روزهاي زيادي ميهمان خانه مادربزرگم بودم تا اين كه در دانشگاه قبول شدم و 4 سال در خوابگاه ماندم تا شايد از آزارهاي نامادري كمي در امان باشم. همان موقع نيز داغ بزرگ ديگري به دلم ماند چرا كه برادرم در يك سانحه رانندگي جان باخت و من بشدت تنهاتر از قبل شدم. با وجود ثروت هنگفت پدرم همواره احساس تنهايي و غربت مي كردم تا اين كه ازدواج كردم و ديگر روي خانه پدري را نديدم.بعد هم به دليل كار همسرم به يكي از شهرهاي دور نقل مكان كرديم. به خاطر دوري مسافت از تهران ، تولد دو فرزند كوچك*مان و برخوردهاي سرد نامادري از ديدار پدر نيز تقريباً محروم بودم تا اين كه همسرم بر اثر ابتلا به بيماري ناگهان درگذشت و من و بچه ها را تنها گذاشت.

در آن شرايط سخت مي خواستم به سراغ پدر بيمارم بروم تا با حمايت او فرزندانم را بزرگ كنم اما پيرمرد اختيار زندگي*اش را نداشت و نامادري و پسرانش هم روي خوش نشانم نمي*دادند تا اين كه پدرم هم از دنيا رفت. پس از مرگ پدر متوجه شدم او در وصيت*نامه*اش يك سوم از دارايي*هايش را به «انسيه» بخشيده و نامادري*ام علاوه بر يك هشتم اعياني و مهريه*اش، سهم زيادي از ثروت پدرم را به ارث مي*برد. هريك از پسرانش هم دو برابر من ارث داشتند و سهم ناچيزي از ثروت ميلياردي پدرم نصيب من مي شد.

حتي پيرمرد مبلغ زيادي سپرده بانكي داشت كه پس از ابتلا به فراموشي، همسرش را وكيل مالي خود قرار داده بود اما از اصل و سود پولها هم اثري نبود. حالا هم نامادري با طرح چنين درخواستي قصد دارد سهم بيشتري از دارايي*هاي پدرم را تصاحب نمايد و حق و حقوق مرا بيشتر از قبل تباه كند. بنابراين از دادگاه تقاضا دارم پرونده را مختومه اعلام كند چرا كه اين زن در تمام روزهاي جواني*اش ذره*اي به من محبت نداشته و مستحق دريافت دستمزد نيست.

قاضي دادگاه پس از بررسي مدارك موجود و با توجه به اقرار پيرزن در مورد انجام كارهاي خانه با ميل و رضايت، خواسته وي را نپذيرفت و تقاضاي «انسيه» را رد كرد.

با اعتراض زن سالخورده به رأي دادگاه، قرار است بزودي هيأت قضايي شعبه 26 دادگاه تجديدنظر استان تهران در اين باره تصميم بگيرند.


BaHaReH 02-08-2011 04:21 PM

پادشاهي در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز پيري را ديد که با لباسي اندک در سرما نگهباني مي داد از او پرسيد :آيا سردت نيست؟
نگهبان پير گفت : چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يکي از لباس هاي گرم مرا را برايت بياورند..
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالي قصر پيدا کردند، در حالي که در کنارش با خطي ناخوانا نوشته بود اي پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مي کردم
اما !!! وعده لباس گرم تو مرا از پاي درآورد

sharareh1 02-08-2011 06:47 PM

لو تو خدایی؟(((داستان آموزنده)))
الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم
http://irannaz.com/user_files/L12591868905.jpg
الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمی ده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :

اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...دیگر بغض امانش را بریده بود

بلند بلند گریه کرد وگفت:

خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه

فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟

مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.

مگه ما باهم دوست نیستیم؟

پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:

آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه...

کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند

تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

ابریشم 02-09-2011 05:41 PM

نامه يك دوست پسر سنگدل به دوست دخترش

1-محبت شديدي که صادقانه به تو ابراز ميکردم

2-دروغ و بي اساس بود و در حقيقت نفرت من نسبت به تو

3- روز به روز بيشتر مي شود و هر چه بيشتر تو را مي شناسم

4- به پستي و دورويي تو بيشتر پي ميبرم و

5-اين احساس در قلب من قوت ميگيرد که بالاخره روزي بايد

6- از هم جدا شويم و ديگر من به هيچ وجه مايل نيستم که

7- شريک زندگي تو باشم و اگرچه عمر دوستي ما همچون عمر گلهاي بهار کوتاه بود اما

8- توانستم به طبيعت پست و فرومايه تو پي ببرم و

9- بسياري از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم

10- اين خودخواهي ، حسادت و تنگ نظري تو را هيچ کس نميتواند تحمل کند و با اين

وضع

11- اگر ازدواج ما سر بگيرد ، تمام عمر را

12- به پشيماني و ندامت خواهيم گذراند . بنابراين با جدايي ازهم

13-خوشبخت خواهيم بود و اين را هم بدان که

14- از زدن اين حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش

15- اين مطالب را از روي عمق احساسم مينويسم و چقدر برايم ناراحت کننده است اگر

16- باز بخواهي در صدد دوستي با من برآيي . بنابراين از تو ميخواهم که

17- جواب مرا ندهي . چون حرفهاي تو تمامش

18- دروغ و تظاهر است و به هيچ وجه نميتوان گفت که داراي کمترين

19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همين سبب تصميم گرفتم براي هميشه

20- تو و يادگار تلخ عشقت را فراموش کنم و نمتوانم قانع شوم که

21- تو را دوست داشته باشم و شريک زندگي تو باشم .

و در آخر اگر مي خواهي ميزان علاقه مرا به خودت بفهمي از مطالب بالا فقط شماره هاي فرد را بخوان






به نام آنکه اشک را آفرید تا دنیای عاشق آتش نگیرد


http://aks98.com/images/c3z7mff45qiyhis1esiu.gif


Setare 02-10-2011 01:28 AM

روزگاری پادشاه ثروتمندی بود که چهار همسر داشت، اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست می داشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرایی می کرد، این همسر ازهر چیزی بهترین را داشت.

پادشاه همچنین همسر سوم خود را نیز بسیار دوست می داشت و او را کنار خود قرار می داد، اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد.
پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود، هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو می شد به او توسل می جست تا آنرا مرتفع نماید.
همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت می نمود، اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت و به سختی به او توجه می کرد، ولی برعکس این همسر شاه را عمیقا دوست داشت.
روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد، به سراغ همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود، رفت و گفت: "من تو را بسیار دوست داشتم، بهترین جامه ها را بر تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام، اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد؟"
او پاسخ داد: "بهیچ وجه!!" و بدون کلامی از آنجا دور شد، این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.
پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید: "من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام، هم اکنون رو به احتضارم، آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد؟"
او گفت: "نه هرگز!!، زندگی بسیار زیباست، اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت می برم!"
پادشاه نا امید به سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید: "من همیشه در مشکلاتم از تو کمک جسته ام و تو مرا یاری کردی، من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود؟"
همسر دوم پادشاه در پاسخ وی گفت: "نه متاسفم، من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم، من در بهترین حالت فقط می توانم تو را تا قبر همراهی نمایم!"، این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد.
در این هنگام صدایی او را بطرف خود خواند و گفت: "من با تو خواهم بود و تو را همراهی خواهم کرد، تا هر کجا که تو قصد رفتن نمایی!"
شاه نگاهی انداخت، همسر اول خود را دید، او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود، شاه با اندوه و شرمساری بسیار گفت: "من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل می‌آوردم، من در حق تو قصور کردم و ..."
در حقیقت همه ما دارای چهار همسر در زندگی خود هستیم، همسر چهارم ما، همان جسم ماست، مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم، وقتی که می میریم، او ما را ترک خواهد کرد.
همسر سوم، داراییها، موقعیت و سرمایه ما هستند، زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران می شوند.
همسر دوم، خانواده و دوستانمان هستند، مهم نیست که چقدر با ما بوده اند، آنها حداکثر تا مزار ما می توانند به همراه ما باشند.
اما همسر اول، روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت فراموش می شود، در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی می کند .
از روح خود مراقبت کرده، او را تقویت نمایید، زیرا که آن بزرگترین هدیه هستی است.

مهسا69 02-10-2011 02:23 AM

دليل داد زدن"استادي از شاگردانش پرسيد:چرا ما وقتي عصباني هستيم داد مي زنيم؟
چرا مردم هنگامي که خشمگين هستند صدايشان را بلند مي کنند و سر هم داد مي کشند؟
شاگردان فکري کردند و يکي از آنها گفت:چون در آن لحظه آرامش و خونسردي شان را از دست مي دهند.
استاد پرسيد:اينکه آرامش مان را از دست مي دهيم درست است اما چرا با وجود اينکه طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد مي زنيم؟آيا نمي توان با صداي ملايم صحبت کرد؟چرا هنگامي که خشمگين هستيم داد مي زنيم؟
شاگردان هر کدام جواب هايي دادند اما پاسخ هيچ کدام استاد را راضي نکرد.
سرانجام او چنين توضيح داد:هنگامي که 2 نفر از دست يکديگر عصباني هستند،قلب هايشان از يکديگر فاصله مي گيرد.آنها براي اينکه فاصله را جبران کنند مجبورند داد بزنند.هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد،اين فاصله بيشتر است و آنها بايد صدايشان را بلندتر کنند.
وقتي از هم دور مي شويم و يکديگر را درک نمي کنيم براي جبران اين دوري بر سر هم فرياد مي زنيم تا بلکه منظور يکديگر را بفهميم.
سپس استاد پرسيد:هنگامي که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقي مي افتد؟
آنها سر هم داد نمي زنند بلکه خيلي به آرامي با هم صحبت مي کنند.چرا؟چون قلب هايشان خيلي به هم نزديک است.فاصله ي قلب هايشان بسيار کم است.
استاد ادامه داد:هنگامي که عشقشان به يکديگر بيشتر شد،چه اتفاقي مي افتد؟آنها حتي حرف معمولي هم با هم نمي زنند و فقط در گوش هم نجوا مي کنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر مي شود.
سرانجام حتي از نجوا کردن هم بي نياز مي شوند و فقط به يکديگر نگاه مي کنند.اين هنگامي است که ديگر هيچ فاصله اي بين قلب هاي آنها باقي نمانده باشد

behnam5555 02-14-2011 06:28 PM


باغبان ژاپنی

زیباترین فضای سبزی كه در همسایگی ما وجود دارد، متعلق به یك ژاپنی است. وقتی از كنار خانه‌اش می‌گذرم، اغلب او را در حیاط می‌بینم كه یا به سبزیجات و گیاهان می‌رسد و یا غذای پرندگان را می‌دهد و می‌ایستم و تماشایش می‌كنم. او مرد كوچكی بود، تقریباًَ پنج فوت، ولی فضای اطراف او بسیار عظیم است.
یكی از روزهایی كه از كنار حیاطش می‌گذشتم، او مشغول به كار بود. مرا صدا زد: "روز زیبایی است."
پاسخ دادم: "باغچه زیبایی است."
سپس برایم توضیح داد كه خانه‌اش متعلق به افرادی بوده كه از آن به خوبی مراقبت نمی‌كردند و او از اینكه حیاتی دوباره به این فضا ببخشد، بسیار لذت می‌برد. چشمانش سرشار از نور و عشق بود، كاملاَ مشخص بود كه با تمام وجودش از این باغچه مراقبت می‌كند. زیباترین باغچه ای بود كه تا به حال دیده بودم. در مورد اوقاتی كه صرف غذا دادن به پرندگان می‌كند، نیز اشاره ای كردم.
مرد ژاپنی نگاهی به من كرد و لبخند زد: "آنها نه نمی‌گویند و شكایتی هم ندارند."
من هم به او لبخند زدم و به این فكر می‌كردم كه چقدر مرد نازنینی است و برایش بهترین روزها را آرزو كردم.
همچنان كه به راه افتادم صدا زد: "همینطور برای شما."
این مرد كه چنین با دقت كار می‌كند و از باغچه اش مراقبت می‌كند و به پرنده ها غذا می‌دهد، از جنسی می‌باشد كه آگاهی خداوند را می‌توان از آن چید. او تواضع و خوش خلقی و قلب زرین لازم، برای هر كسی كه می‌خواهد به مراتب بالاتر ادراك دست یابد، دارا می‌باشد.

داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل هفتم – عشق


behnam5555 02-14-2011 06:29 PM


خروس طاس

در یك خانواده روستایی، خروسی عجیب و غریب با سر و گردنی طاس زندگی می‌كرد. این خروس از نظر ظاهری به قدری عجیب بود كه مایه خنده و شوخی افراد خانواده شد، و صبح‌ها هر گاه خروس از لانه خود به درون خانه می‌آمد، اعضای خانواده به او می‌خندیدند و شوخی میكردند. از قضا از مرغی كه با این خروس زندگی می‌كرد تعدادی جوجه به عمل آمده بود كه یكی از آنها دقیقاً شبیه پدرش با سر و گردنی طاس در میان جوجه های دیگر بود. اما این جوجه خروس طاس مایه عصبانیت دیگر جوجه ها می‌شد تا جایی كه او را با نوك خود آنقدر ضربه زدند كه پایش فلج شد و اعضای خانواده مجبور شدند آن جوجه خروس طاس زشت فلج را به درون خانه برده، جای مناسبی جهت درمانش در اختیار او قرار دهند.
این حادثه باعث شد تا افراد آن خانواده به این موضوع پی ببرند كه با وجود تمام شوخی هایی كه به پدر این جوجه روا داشته بودند، اكنون جوجه همان خروس، عضوی از خانواده آنها شده و برای ما این داستان بازگو كنندۀ قوانین كارماست.
به بیان دیگر، هر فكری از هر ماهیتی ما داشته باشیم همان فكر با همان ماهیت در زندگی ما وارد می‌شود و جای می‌گیرد.

داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل اول – كارما


behnam5555 02-14-2011 06:30 PM


اعجاز عشق

وقتی در هلند به سر می‌بردم، یك رستوران خیلی خوب هلندی پیدا كردم. غذایی كه سرو می‌شد، بسیار ساده، مقوی و لذت بخش بود. پیشخدمت بسیار همراه بود. چندین بار سفارشات خود را تغییر دادم ولی درخواستهایم اصلاً او را ناراحت نمی‌كرد. وقتی غذا را خوردم، به نظر بسیار سبك و قابل هضم می‌رسید. در این مورد فكر كردم كه چرا این غذا خوشمزه و عالی است.
روز بعد به رستوران برگشتم، نشستم و نگاهی به اطراف انداختم. پرندگانی در آن فضا قرار داشتند، یك طوطی بر روی ایوان و پرنده عجیب دیگری درون قفسی كه دری نداشت در گوشه رستوران بودند.
گاهی اوقات زن صاحب رستوران، طوطی را از روی ایوان بر می‌داشت، با آن بازی می‌كرد و پر هایش را به طرز زیبایی نوازش می‌كرد و وقتی آماده رفتن به آشپزخانه می‌شد، دوباره پرنده را بر روی ایوان می‌گذاشت. پرنده لحظه ای مقاومت می‌كرد و نمی‌خواست به خاطر تمامی‌عشقی كه به او داده می‌شود، آن زن را ترك كند.
یكی دیگر از كاركنان در مقابل قفس پرنده دیگر مكثی كرده و پر هایش را نوازش كرد. وقتی اطراف را نگاه كردم، متوجه شدم زن صاحب رستوران مشغول منظم كردن گلهای تازه در گلدانها می‌باشد و آنها را سر میزها می‌برد. از طرفی كاملاَ مشخص بود كه گلها با عشق بسیار زیادی، آرایش یافته بودند.
به دلیل عشقی كه در تهیه و تنظیم غذاها به كار رفته بود، غذاهای آن رستوران بسیار خوشمزه بود. حتی موسیقی كه در فضای رستوران شنیده می‌شد، بسیار آرام و لذت بخش بود.
هر كس كه جزئی ترین اعمالش را حتی درست كردن غذا را، با نام سوگماد و یا اك آغاز می‌كند و با عشق آن كار را انجام دهد، این عشق را به مردمی‌كه آن غذا را می‌خوردند، منتقل می‌كند. هر احساسی كه در تهیه غذا به كار ببرید، انعكاس درونی شماست و به دوستان و خانواده
‌یتان منتقل می‌شود. افزودن عشق، به غذا موجب تفاوت زیادی می‌شود.

داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل هفتم – عشق


behnam5555 02-14-2011 06:32 PM




مسیر زندگی

مرد جوانی به نزد استادی می‌رود و به او می‌گوید: "استاد من می‌خواهم شاگرد شما شوم تا بتوانم مسیر بازگشت به سوی خدا را پیدا کنم". استاد نگاه عمیقی به مرد جوان می‌کند و می‌گوید: "به نظر میرسد برای تعلیم دادن تو طلای زیادی لازم است."
مرد جوان می‌گوید: "ولی استاد من طلا ندارم." و استاد پاسخ می‌دهد که برو و طلا پیدا کن.
بنابراین مرد جوان وارد میدان زندگی شده و سالهای سخت و طولانی را تلاش می‌کند تا طلای کافی برای استادش به دست آورد. نهایتاً روزی دستاوردهایش را به نزد آن مرد حکیم برده و در پیش پای او می‌گذارد. استاد دانا نگاهی به مرد جوان می‌کند و او را پیرتر از آخرین باری که دیده بود می‌یابد و متوجه می‌شود که سالهای بسیار سختی را در تلاش بوده است: "من نیازی به این طلاها ندارم زیرا هرگاه اراده کنم برکات خداوند را در آغوش خواهم گرفت".
مرد جوان با شگفتی شروع به شکایت می‌کند و این چنین می‌گوید که او صرفاً تعالیم استاد را اجرا کرده است. ولی پیرمرد اجازه ادامه اعتراضها را به او نمی‌دهد و می‌گوید: "اگر در طی تلاشهایی که برای بدست آوردن این طلاها انجام داده ای، چیزی نیاموخته باشی من نیز نمی‌توانم چیزی به تو بیاموزم."
به همین دلیل است كه مسیر اك شما را به سوی میدان زندگی و كسب تجربیات هدایت می‌كند.

داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل دوازدهم – وصل


behnam5555 02-14-2011 06:33 PM


خدایا کمکم کن!

ربازارتارز در كتاب بیگانه ای در لب رودخانه با پدارزاسك چنین می‌گوید:
« آنگاه که خدا بهر کاری خواستار تو باشد، کاری از تو ساخته نیست. او ترا به هر وسیله ای به سوی خودش می‌کشاند؛ بی آنکه خودت بدانی. خواه به واسطه قلب زنی باشد یا کودکی، برای او تفاوتی ندارد. »
کودکی سه ساله در وضعیتی ناگوار گرفتار شد. او روی شکم بر روی دو صندلی دراز کشیده و پاهایش را آویزان کرده بود، اما چون نمی‌توانست فاصله زمین را با پاهایش ببیند، می‌ترسید دستش را رها کرده و این چند سانتیمتر باقیمانده را تا زمین سر بخورد.
پدر که قیل و قال پسرش را برروی صندلی می‌دید، اول فکر کرد شاید طفل به صندلی چسبیده. اما بعد به اصل موضوع پی برد. پسر بچه دائم می‌گفت، « خدایا کمکم کن! » پدر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. این مشکل که برای پدر تا این حد پیش پا افتاده بود، از نظر طفل شایسته مداخله خداوند بود.
ولی پدر متوجه شد که خودش هم بارها به حال خود سوگواری کرده و به قدری ترسیده که نتوانسته خود را رها کند. به راستی چند بار این ماجرا تکرار شده که مردم به جای آموختن درس لازم، از خدا خواسته اند تا برای رفع اشکال یا مانع مداخله کند؟ عشق پدر به پسرش فرصتی را فراهم کرده بود تا او خود را بهتر بشناسد. با تمام اینها ماهانتا همیشه حاضر است تا عشق و حمایت خود را به هر کسی که عاشق اوست نثار کند.

کلام زنده – جلد اول – فصل سی و شش – سرزمین عجایب عشق



behnam5555 02-14-2011 06:34 PM


نوشته های پال توئیچل

آخرین باری كه پال توئیچل را دیدم، وقتی بود كه زیر طاقی در كتابخانه به روی اشكوب كوتاهی كه معمولاً بین طبقه مجازی زمین و طبقه بالایی آن است، در معبد خرد زرین به روی مناطق درونی ایستاده بود. در آنجا میزی وسط اتاق نیمه تاریكی قرار گرفته بود و به غیر از نوری طلایی رنگ كه به روی پال می‌درخشید، كتابی به روی میز جلویش قرار گرفته بود. او ایستاده بود و به هیچ چیز نگاه نمی‌كرد، در تأمل و اندیشه بود.
همچنان كه او را نگاه می‌كردم، متوجه شدم هدایایی كه او از طریق نوشته‌ها و تعالیم اك منتشر ساخته بود، توسط معدودی از آدمها درك شده بودند. او توقع تعریف و تمجید نداشت. او منتظر كف زدن آدمها نبود، ولی مدام كار انجام می‌داد و می‌داد و می‌داد. و هر آنچه باید انجام می‌شد به دست مردم می‌رساند. او مرتب حقیقت را آشكار می‌‌ساخت، بی آنكه توقع تشكر یا پاداش داشته باشد.
همچنین متوجه شدم از زمانی كه كالبد فیزیكی اش را ترك كرده است، مشغول ادامه كار در مناطق درونی است.
او كارهای مختلفی انجام می‌دهد. ولی بیش از همه، كارهای تحقیقاتی را دوست دارد. او عاشق پیدا كردن واقعیت های پنهان است تا تمامی‌مردمان به روی تمامی‌مناطق، بتوانند به حقیقت دست یابند. او به كارش ادامه می‌دهد تا بتواند آن زبان مشترك اك را در كتابها منتشر سازد.

داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل سوم – خلاقیت


behnam5555 02-14-2011 06:35 PM


بركات زندگی خود را بشمارید

یكی از معتقدین راستین اك آرزو داشت به درجه بالاتری از تحول [معنوی] دست یابد. وی خواستار عشق بالاتری بود و من مسئول رسیدگی به این امر شدم. طی ارتباطی كه با او داشتم به وی متذكر شدم كه این راه، دنیوی نیست كه آغاز و پایانی داشته باشد و شما باید تمرین نمایید و به عبارتی دیگر باید اخلاص داشته باشید.
قدرت اخلاص به قلوبی راه می‌یابد كه عشق در آنجا باشد. هنگامی‌كه هدایای معنوی را دریافت می‌داریم به یكی از درجات اخلاص دست یافته‌ایم و باید آن را در قلب خود محافظت نماییم. همچنین من به او گفتم شما باید تعداد دعا و توسل‌هایی كه انجام می‌دهی به یاد داشته باشی، زیرا اشخاص بسیاری هستند كه آنچه را كه در اختیار ندارند می‌شمارند. به عنوان مثال دارایی همسایه شان را می‌شمارند و تحولات معنوی افراد دیگر و یا به مال و دارایی دیگران می‌نگرند. اما اگر همین اشخاص آغاز به شمردن بركات زندگی خود كنند و بخاطر آنچه كه دارند شكر گزار باشند، در آنموقع دریچه قلب آنها به روی عشق گشوده خواهد شد.
در زندگی زمانی پیش می‌آید كه ما نسبت به هیچ چیز و هیچ كس احساس قدر دانی نمی‌كنیم و این همان وقت است كه باید از همسر و فرزند خود تشكر كنیم. اگر كسی هست كه ما دوست داریم باید عشق خود را ابراز نماییم و این نكته بسیار مهم است كه سپاسگزار بركات زندگی خود باشیم. زیرا این گونه است كه این بركات در زندگی‌مان ادامه می‌یابند.

داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل هفتم – تمرینات معنوی


behnam5555 02-14-2011 06:37 PM


خشك‌شویی پر بركت

یكی از واصلین حلقه بالای اك این داستان را تعریف كرد:
به مدت سه سال به یك خشك‌شویی نزدیك محلشان می‌رفته كه همیشه زنی هم آنجا مشغول شستشو بوده. واصل حلقه بالا نمی‌توانست به صورت آن زن كه پر از جوش بود، نگاه كند. برای اینكه احساس نفرت خود را متعادل كند، به محض اینكه وارد خشك‌شویی می‌شد و او را می‌دید، پیش خود از درون می‌گفت: "به نام سوگماد ". یكی از شبها، با وجود اینكه خیلی خسته بود و قصد داشت به خشك‌شویی برود، تصمیم گرفت نرود. همینطور كه دست دست می‌كرد و سعی داشت در منزل آرامش داشته باشد، احساس می‌كرد باید به خشك‌شویی برود. بالاخره به ندای درونی اك گوش داد و راهی شد.
وقتی وارد خشك‌شویی شد، بسیار تعجب كرد. آن زن در خشك‌شویی بود ولی تمام مشكلات چهره‌اش رفع شده بود. پوست صورتش كاملاً صاف و درمان شده بود. او به زن نگاه كرد و به یاد آورد كه هر دفعه او را دیده بود در قلبش گفته بود "به نام سوگماد"
دانستن این نكته اهمیت دارد كه واصل حلقه بالا این كلمات را به خاطر درمان آن زن ادا نكرده است.
اگر چنین كرده بود، به فضای روانی زن بی حرمتی می‌شد. او چنین شرایطی را بركت می‌بخشید، تا خودش را در تعادل نگه دارد و از موقعیت زن در جهت خودش استفاده نكند. با این حال اك به او نشان داد كه وقتی یك مجرای واقعی باشد، معجزات اتفاق می‌افتد.

داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل هشتم – درمانگری معنوی


ابریشم 02-14-2011 09:42 PM

شاخه و برگ

يک روز گرم، شاخه اي مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ هاي ضعيف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روي زمين افتادند.

شاخه چندين بار اين کار را دد منشانه و با غرور خاصي تکرار کرد تا اينکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسيار لذت مي برد.

برگي سبز و درشت و زيبا به انتهاي شاخه محکم چسبيده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت مي کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ي خشکي که مي رسيد آن را از بيخ جدا مي کرد و با خود مي برد. وقي باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با ديدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بين شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين و چند بار خوش را تکاند تا اينکه به ناچار برگ با تمام مقاومتي که داشت از شاخه جدا شد و بر روي زمين افتاد باغبان در راه بازگشت وقتي چشمش به آن شاخه افتاد بي درنگ آن شاخه را از بيخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روي زمين افتاد .

ناگهان صداي برگ جوان را شنيد که مي گفت: اگر چه به خيالت زندگي ناچيزم در دست تو بود ولي همين خيال واهي پرده اي بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کني نشانه ي حياتت من بودم.

ابریشم 02-14-2011 09:43 PM

مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم

روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!

فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.
كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد

روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی

از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر

سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
گم شو از اینجا! همین حالا


اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد

یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم

بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی

همسایه ها گفتن كه اون مرده

ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام.
منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی

به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو


برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو

مادرت

ابریشم 02-14-2011 09:43 PM

داستان جالب هیزم شکن



روزی، وقتی هیزم شكنی مشغول قطع كردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه كردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می كنی؟ هیزم شكن گفت كه تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت.
"آیا این تبر توست؟" هیزم شكن جواب داد: " نه" فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید كه آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شكن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شكن خوشحال روانه خونه شد.
یه روز وقتی داشت با زنش كنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب.
هیزم شكن داشت گریه می كرد كه فرشته باز هم اومد و پرسید كه چرا گریه می كنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. "

فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟ هیزم شكن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد.

" تو تقلب كردی، این نامردیه "


هیزم شكن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با كاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به كاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود كه این بار گفتم آره.
http://hodhodshop.com/forum/Smileys/default/054.gif http://hodhodshop.com/forum/Smileys/default/069.gifنكته اخلاقی: هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده http://hodhodshop.com/forum/Smileys/default/062.gif


ابریشم 02-14-2011 09:43 PM

اشک های مادر

كودك ازمادرش پرسيد: «چرا گريه مي كني؟»
مادر پاسخ داد: «چون يك مادرم»
كودك گفت: «نمي فهمم»
مادرش او را در آغوش كشيد و گفت:«هرگز نخواهي فهميد...»
كودك از پدرش پرسيد كه چرا مادر بي هيچ دليلي گريه مي كند و تنها جوابي كه پدرش داشت اين بود كه همه مادرها همين طور هستند.
كودك تصميم گرفت اين موضوع را از خدا بپرسد:«خدايا! چرا مادرها به اين راحتي گريه مي كنند؟»
خدا گفت:«پسرم! من بايد مادران را موجوداتي خاص خلق مي كردم. من شانه هاي آنها را طوري خلق كردم كه توان تحمل بار سنگين اين زندگي را داشته باشند و در عين حال آرام و مهربان باشند. من به آنها نيرويي دادم كه توان به دنيا آوردن كودكانشان را داشته باشند. من به آنها نيرويي دادم كه توان ادامه دادن راه را حتي هنگامي كه نزديكانشان رهايشان كرده اند، داشته باشند؛ توان مراقبت ازخانواده در هنگام بيماري، بي هيچ شكايتي، من به آنها عشق به فرزندانشان رادادم، حتي هنگامي كه اين فرزندان با آنها بسيار بد رفتار كرده اند
و البته اشك را نيز به آنها دادم كه منحصر به آنهاست، براي زماني كه به آنها نياز دارند.»


ابریشم 02-14-2011 09:44 PM

فوتبال

اين داستاني است درباره پسر بچه لاغر اندامي كه عاشق فوتبال بود.در تمام تمرينات، او سنگ تمام ميگذاشت، اما چون جثه اش نصف بقيه بچه هاي تيم بود، تلاشهايش به جايي نمي رسيد. در تمام بازيها، ورزشكار اميدوار ما، روي نيمكت كنار زمين مي نشست، اما اصلاً پيش نمي آمد كه در مسابقه اي بازي كند.
اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي مي كرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمكت كنار زمين مي نشست، اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او مي پرداخت.
اين پسر، در هنگام ورود به دبيرستان هم، لاغرترين دانش آموز كلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشويق مي كرد كه به تمرينهايش ادامه دهد، ولي به او مي گفت كه اگر دوست ندارد،مجبور نيست اين كار را انجام دهد.
اما پسر كه عاشق فوتبال بود، تصميم داشت آن را ادامه دهد. او در تمام تمرينها، حداكثر تلاشش را مي كرد، به اين اميد كه وقتي بزرگتر شد، بتواند در مسابقات شركت كند. در مدت چهار سال دبيرستان، او در تمام تمرينها شركت مي كرد، اما همچنان يك نيمكت نشين باقي ماند. پدر وفادارش هميشه در ميان تماشاچيان بود و همواره او را تشويق مي كرد.
پس از ورود به دانشگاه، پسر جوان باز هم تصميم داشت فوتبال را ادامه دهد و مربي هم با تصميم او موافقت كرد. زيرا او هميشه با تمام وجود در تمرينها شركت مي كرد و علاوه بر آن، به ساير بازيكنان هم روحيه مي داد. اين پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامي تمرينها شركت كرد، اما هرگز در هيچ مسابقه اي بازي نكرد.
در يكي از روزهاي آخر مسابقه هاي فصلي فوتبال، زماني كه پسر براي آخرين مسابقه به محل تمرين مي رفت، مربي با يك تلگرام نزديك او آمد. پسر جوان تلگرام را خواند و سكوت كرد. او در حالي كه سعي مي كرد آرام باشد، زير لب گفت:« پدرم امروز صبح فوت كرده است. اشكالي ندارد امروز در تمرين شركت نكنم؟»
مربي دستانش را با مهرباني روي شانه هاي پسر گذاشت و گفت:«پسرم! اين هفته را استراحت كن. حتي لازم نيست براي آخرين بازي در روز شنبه هم بيايي».
روز شنبه فرا رسيد. پسر جوان به آرامي وارد رخت كن شد و وسايلش را كناري گذاشت. مربي و بازيكنان از ديدن دوست وفادارشان، حيرت زده شدند. پسر جوان به مربي گفت:«لطفاً اجازه دهيد من امروز بازي كنم . فقط همين يك روز». مربي وانمود كرد كه حرفهاي او را نشنيده است. امكان نداشت او بگذارد ضعيفترين بازيكن تيمش درمهمترين مسابقه بازي كند. اما پسر جوان، شديداً اصرار مي كرد. مربي در نهايت دلش به حال او سوخت و گفت«باشد ، مي تواني بازي كني».
مربي و بازيكنان و تماشاچيان، نمي توانستند آنچه را مي ديدند، باور كنند. اين پسر كه هرگز پيش از آن در مسابقه اي بازي نكرده بود، تمام حركاتش بجا و مناسب بود. تيم مقابل به هيچ ترتيبي نمي توانست او را متوقف سازد. او مي دويد، پاس مي داد و به خوبي دفاع مي كرد. در دقايق پاياني بازي، او پاسي داد كه منجر به برد تيم شد...
بازيكنان او را روي دستهايشان بالا بردند و تماشاچيان به تشويق او پرداختند. آخر كاروقتي تماشاچيان ورزشگاه را ترك كردند، مربي ديد كه پسر جوان، تنها در گوشه اي نشسته است.
مربي گفت:«پسرم! من نمي توانم باور كنم. تو فوق العاده بودي. بگو ببينيم چطور توانستي به اين خوبي بازي كني؟»
پسر در حالي كه اشك چشمانش را پر كرده بود، پاسخ داد: «مي دانيد كه پدرم فوت كرده است. آيا مي دانستيد او نابينا بود؟»
سپس لبخند كم رنگي بر لبانش نشست و گفت: «پدرم به عنوان تماشاچي در تمام مسابقه ها شركت مي كرد. اما امروز اولين روزي بود كه او مي توانست به راستي مسابقه را ببينيد و من مي خواستم به او نشان دهم كه مي توانم بازي كنم.»


ابریشم 02-14-2011 09:44 PM

کیک مادر بزرگ

پسر كوچكي براي مادربزرگش توضيح ميدهد كه چگونه همه چيزها ايراد دارند: مدرسه، خانواده، دوستان و...
در اين هنگام مادر بزرگ كه مشغول پختن كيك است از پسر كوچولو پرسيد كه آيا كيك دوست دارد و پاسخ پسر كوچولو البته مثبت است.
«روغن چطور؟»
«نه!»
«و حالا دو تا تخم مرغ»
«نه! مادر بزرگ»
«آرد چطور؟ از آرد خوشت مي آيد؟ جوش شيرين چطور؟»
«نه مادر بزرگ! حالم از آنها به هم مي خورد»
بله، همه اين چيزها، به تنهايي بد به نظر مي رسند .اما وقتي به درستي با هم مخلوط شوند، يك كيك خوشمزه درست مي شود. خداوند هم به همين ترتيب عمل مي كند خيلي از اوقات تعجب مي كنيم كه چرا خداوند بايد بگذارد ما چنين دوران سختي را بگذرانيم. اما او ميداند كه وقتي همه اين سختي ها را به درستي در كنار هم قرار دهد، نتيجه، هميشه خوب است! ما تنها بايد به او اعتماد كنيم،در نهايت همه اين پيشامدها با هم يك نتيجه فوق العاده مي رسند.


ابریشم 02-15-2011 06:10 PM

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

ابریشم 02-17-2011 10:13 PM

مداد
مردی که مداد درست میکرد مدادی را برداشت تا در جعبهبگذارد،اما قبل از ان به مداد گفت ۵ چیز هست که میخواهم بدانی.قبل از انکه تو را بهجهان بیرون بفرستم میخواهم این ۵ چیز را بفهمی و هرگز فراموش نکنی،در این صورتمیتوانی بهترین مداد دنیا شوی.
۱ـ کارهای خیلی زیادی از دست تو بر می اید،اما فقطباید در دست یک نفر قرار بگیری تا بتوانی ان کارها را انجام دهی.
۲ـ گاهی تجربه دردناک تراشیده شدن را خواهی داشت،امابرای انکه مداد بهتری شوی باید این درد را تحمل کنی.
۳ـ بسیاری از اشتباهات را میتوانی درستکنی.
۴ـ مهمترین قسمت وجود تو در داخل توست.
۵ـ روی هر سطحی که قرار بگیری باید اثری بر ان از خودجا بگذاری.
مداد فهمید و قول داد فراموش نکند و با هدفی به درون جعبه رفت تا پا به جهان هستی بگذارد.

ابریشم 02-17-2011 10:13 PM

دوتا فوت کن!!!
داشتم با ماشينم مي رفتم سر كار كه موبايلم زنگ خورد گفتم بفرماييد الووو.. ، فقط فوت كرد ! گفتم اگه مزاحمي يه فوت كن اگه ميخواي با من دوست بشي دوتا فوت كن . دوتا فوت كرد . گفتم اگه زشتي يه فوت كن اگه خوشگلي دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم اگه اهل قرار نيستي يه فوت كن اگه هستي دوتا فوت كن ,دوتا فوت كرد . گفتم من فردا ميخوام برم رستوران شانديز اگه ساعت دوازده نميتوني بياي يه فوت كن اگه ميتوني بياي دوتا فوت كن دوباره دوتا فوت كرد . با خوشحالي گوشي رو قطع كردم فردا صبح حسابي بخودم رسيدم بهترين لباسمو پوشيدم و با ادكلن دوش گرفتم تو پوست خودم نمي گنجيدم فكرم همش به قرار امروز بود داشتم از خونه در ميومدم كه زنم صدام كرد و گفت ظهر ناهار مياي خونه؟ اگه نمياي يه فوت كن اگه مياي دوتا فوت كن.


اکنون ساعت 11:14 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)