|
|
behnam5555 |
10-02-2011 09:34 AM |
ریشه تاریخی ضربالمثل ایراد بنی اسرائیلی
هر ایرادی که مبتنی بر دلایل غیر موجه باشد آن را ایراد بنی اسرائیلی میگویند: اصولاً ایراد بنی اسرائیلی احتیاج به دلیل و مدرک ندارد؛ زیرا اصل بر ایراد است - خواه مستند و خواه غیر مستند - برای ایراد گیرنده فرقی نمیکند. ایراد بنی اسرائیلی به اصطلاح دیگر همان بهانه گیری و بهانه جویی است، که ممکن است گاهی از حد متعارف تجاوز کرده به صورت توقع نابجا درآید. فیالمثل به یک نفر نقاش دستور میدهید که تابلویی از دورنمای قله دماوند برای شما ترسیم کند. نقاش بیچاره کمال ظرافت و هنرمندی را در ترسیم تابلو به کار میبرد و تمام ریزه کاریها و سایه روشنها را در تجسم قله مستور از برف و قطعات ابری که بر بالای آن قرار دارد کاملا ملحوظ و منظور میدارد، به قسمی که جای هیچ گونه ایرادی باقی نماند. ولی مع هذا ممکن است برای اقناع طبع بهانه جوی خویش انتظار داشته باشید که از تماشای آن تابلو احساس سردی و سرما کنید! این گونه ایرادات را در عرف و اصطلاح عامه «ایراد بنی اسرائیلی» گویند که صرفاً از ذات بهانه گیر مایه میگیرد.
اکنون باید دید قوم بنی اسرائیل کیستند و ایرادات آنان بر چه کیفیتی بوده، که صورت ضرب المثل پیدا کرده است.
بنی اسرائیل همان پسران یعقوب و پیروان فعلی دین یهود هستند که پیغمبر آنها حضرت موسی، و کتاب آسمانیشان تورات است. بنی اسرائیل اجداد کلیمیان امروزی و نخستین ملت موحد دنیا هستند که از دو هزار سال قبل از میلاد مسیح در سرزمین فلسطین سکونت داشته و به چوپانی و گله چرانی مشغول بوده اند. بنی اسرائیل به چند قبیله قسمت میشدند و هر قبیله رئیسی داشت که او را شیخ یا پدر میگفتند. از معروفترین شیوخ آنها حضرت ابراهیم بود که پدر تمام اقوام عبرانی محسوب میشود. بنی اسرائیل در زمان یعقوب به مصر مهاجرت کردند و بعد از مدتی به راهنمایی حضرت موسی به شبه جزیره سینا عازم شدند. چهل سال میان راه سرگردان بودند، موسی درگذشت (و یا به کوه طور رفت) و یوشع آنها را به کنعان رسانید. بعد از فوت سلیمان (974 ق.م) دو سلطنت تشکیل دادند؛ یکی دولت اسرائیلی و دیگری دولت یهود. دولت اسرائیلی را سارگن پادشاه آشور و دولت یهود را بخت النصر یا نبوکدنزر، پادشاه کلده منقرض کرد و عده کثیری از آنها را به اسارت برد که بعد از هفتاد سال کورش کبیر شهر زیبای بابل را فتح کرده، همه را به فلسطین عودت داد.
باری، پس از آنکه حضرت موسی به پیغمبری مبعوث گردید و آنها را به قبول دین و آیین جدید دعوت کرد، اقوام بنی اسرائیل به عناوین مختلفه موسی را مورد سخریه و تخطئه قرار میدادند و هر روز به شکلی از او معجزه و کرامت میخواستند. حضرت موسی هم هر آنچه آنها مطالبه میکردند به قدرت خداوندی انجام میداد. ولی هنوز مدت کوتاهی از اجابت مسئول آنها نمیگذشت که مجدداً ایراد دیگری بر دین جدید وارد میکردند و معجزه دیگری از او میخواستند. قوم بنی اسرائیل سالهای متمادی در اطاعت و انقیاد فرعون مصر بودند و از طرف عمال فرعون همه گونه عذاب و شکنجه و قتل و غارت و ظلم و بیدادگری نسبت به آنها میشد. حضرت موسی با شکافتن شط نیل آنها را از قهر و سخط آل فرعون نجات بخشید؛ ولی این قوم ایرادگیر بهانه جو به محض اینکه از آن مهلکه بیرون جستند مجدداً در مقام انکار و تکذیب برآمدند و گفتند: «ای موسی، ما به تو ایمان نمیآوریم مگر آنکه قدرت خداوندی را در این بیابان سوزان و بی آب و علف به شکل و صورت دیگری بر ما نشان دهی.» پس فـرمـان الهی بر ابر نازل شد که بر آن قوم سایبانی کند و تمام مدتی را که در آن بیابان به سر میبرند برای آنها غذای مأکولی فرستاد.
پس از چندی از موسی آب خواستند. حضرت موسی عصای خود را به فرمان الهی به سنگی زد و از آن دوازده چشمه خارج شد که اقوام و قبایل دوازده گانه بنی اسرائیل از آن نوشیدند و سیراب شدند.
قوم بنی اسرائیل به آن همه نعمتها و مواهب الهی قناعت نورزیده، مجدداً به ایراد و اعتراض پرداختند که: یکرنگ و یکنواخت بودن غذا با مذاق و مزاج ما سازگار نیست. از نظر تنوع در تغذیه به طعام دیگری احتیاج داریم. به خدای خودت بگو که برای ما سبزی، خیار، سیر، عدس و پیاز بفرستد. (آقای دکتر غیاث الدین جزایری معتقد است که مطابق اخبار و روایات وارده مائده آسمانی ماهی و گوشت بریان بوده؛ که تا بزمین برسد مسلماً چند روزی میماند و خوردن گوشت مانده، بدون پیاز ایجاد اسهال میکند. لذا چون قوم بنی اسرائیل به تجربه فواید پیاز را میدانستند از حضرت موسی خواهان خوراکهایی شده اند که یکی از آنها پیاز بوده است."اعـجـاز خـوراکـیـهـا، چـاپ پـانـزدهم ، ص 206").
دیری نپایید که در میان قوم بنی اسرائیل قتلی اتفاق افتاده، هویت قاتل لوث شده بود. از موسی خواستند که قاتل اصلی را پیدا کند. حضرت موسی گفت: «خدای تعالی میفرماید اگر گاوی را بکشید و دم گاو را بر جسد مقتول بزنید، مقتول به زبان میآید و قاتل را معرفی میکند.»
بنی اسرائیل گفتند: «از خدا سؤال کن که چه نوع گاوی را بکشیم؟» ندا آمد آن گاو نه پیر از کار رفته باشد و نه جوان کار ندیده. سپس از رنگ گاو پرسیدند. جواب آمد زرد خالص باشد. چون اساس کار بنی اسرائیل بر ایراد و بهانه گیری بود، مجدداً در مقام ایراد و اعتراض برآمدند که این نام و نشانی کافی نیست و خدای تو باید مشخصات دیگری از گاو موصوف بدهد. حضرت موسی از آن همه ایراد و بهانه خسته شده، مجدداً به کوه طور رفت، ندا آمد که این گاو باید رام باشد، زمینی را شیار نکرده باشد، از آن برای آبکشی به منظور کشاورزی استفاده نکرده باشند و خلاصه کاملاً بی عیب و یکرنگ باشد.
بنی اسرائیل گاوی به این نام و نشان را پس از مدتها تفحص و پرس و جو پیدا کردند و از صاحبش به قیمت گزافی خریداری کرده، ذبح نمودند و بالاخره به طریقی که در بالا اشاره شد، هویت قاتل را کشف کردند.
آنچه گفته شد، شمه ای از ایرادات عجیب و غریب قوم بنی اسرائیل بر حقیقت و حقانیت حضرت موسی کلیم الله بود که گمان میکنم برای روشن شدن ریشه تاریخی ضرب المثل ایراد «بنی اسرائیلی» کفایت نماید.
|
behnam5555 |
10-02-2011 09:35 AM |
درقديم چه کساني آتش بيار معرکه بودند؟!
آتش بيار معرکه
لغت مرکب آتش بيار در اصطلاح عامه کنايه از کسي است که در ماهيت دعوي و اختلاف وارد نباشد بلکه کارش صرفاً سعايت و نمامي و تشديد اختلاف بوده و فطرتش چنين اقتضا کند که به قول امير قلي اميني: «ميان دو دوست يا دو خصم سخن چيني و فتنه انگيزي کند».
اين ضربالمثل به ظاهر ساده ميآيد و شايد بعضيها گمان برند که مقصود از کلمه «آتش» همان آتش اختلاف است که از باب ايجاز و تصغير آمده است در حاليکه چنين نيست و ذيلا ريشه تارخي آن را نقل ميکند:
همان طوري که امروز دستگاه جاز عامل اساسي ارکستر موسيقي بشمار ميآيد، در قرون گذشته که موسيقي گسترش چنداني نداشت، ضرب و دف، ابزار کار اوليه عمله طرب محسوب ميشد. هر جا که ميرفتند آن ابزار را زير بغل ميگرفتند و بدون زحمت همراه ميبردند. عاملان طرب در قديم مرکب بودند از: کمانچه کش، ني زن، ضرب گير، دف زن، خواننده، رقاصه و يک نفر ديگر بنام «آتش بيار يا دايره نم کن» که چون از کار مطربي سررشته نداشته وظيفه ديگري به عهده وي محول بوده است. همه کس ميداند که ضرب و دف از پوست و چوب تشکيل شده است. پوست ضرب و دف در بهار و تابستان خشک و منقبض ميشود و احتياج دارد که هر چند ساعت آنرا با "پف نم" مرطوب و تازه کنند تا صدايش در موقع زدن به علت خشکي و انقباض تغيير نکند. اين وظيفه را دايره نم کن که ظرف آبي در جلويش بود و هميشه ضرب و دف را نم ميداد و تازه نگاه ميداشت، بر عهده داشت. اما در فصول پائيز و زمستان که موسم باران و رطوبت است، پوست ضرب و دف بيش از حد معمول نم بر ميداشت و حالت انبساط پيدا ميکرد. در اين موقع لازم ميآمد که پوستها را حرارت بدهند تا رطوبت اضافي تبخير شود و به صورت اوليه درآيد.
شغل دايره نم کن در اين دو فصل عوض ميشد و به آتش بيار موسوم ميگرديد. زيرا وظيفه اش اين بود که به جاي ظرف آب که در بهار و تابستان به آن احتياج بود، منقل آتش در مقابلش بگذارد و ضرب و دف مرطوب را با حرارت آتش خشک کند. با اين توصيف به طوري که ملاحظه ميشود، آتش بيار يا دايره نم کن، که اتفاقا هر دو عبارت به صورت امثله سائره درآمده است؛ کار مثبتي در اعمال طرب و موسيقي نداشت. نه ميدانست و نه ميتوانست ساز و ضرب و دف بزند و نه به آواز و خوانندگي آشنايي داشت. مع ذالک وجودش به قدري مؤثر بود که اگر دست از کار ميکشيد، دستگاه طرب ميخوابيد و عيش و انبساط خاطر مردم منغض ميشد.
افراد ساعي و سخن چين عيناً شبيه شغل و کار همين آتش بيارها و دايره نم کنها را دارند؛ که اگر دست از سعايت و القاي شبهات بردارند، اختلافات موجود خود به خود و يا بوسيله مصلحين خيرانديش مرتفع ميشود. ولي متأسفانه چون خلق و خوي آنها تغيير پذير نيست، و از آن جهت که لهيب آتش اختلاف را تند و تيز ميکنند، آنها را به «آتش بيار» تشبيه و تمثيل ميکنند. چه در ازمنه گذشته که دستگاه طرب (غنا) از نظر مذهبي بيشتر از امروز مورد بياعتنايي بود، گناه اصلي را از آتش بيار ميدانستند و مدعي بودند که اگر ضرب و دف را خشک و آماده نکند دستگاه موسيقي و غنا خود به خود از کار ميافتد و موجب انحراف اخلاقي «البته به زعم آنها» نميشود.
|
behnam5555 |
10-02-2011 09:37 AM |
ماستمالی کردن
عبارت مثلی بالا به عقیدۀ استاد محمد علی جمال زاده در کتاب فرهنگ لغات عامیانه یعنی: امری که ممکن است موجب مرافعه و نزاع شود لاپوشانی کردن و آنرا مورد توجیه و تأویل قرار دادن، رفع و رجوع کردن، سروته کاری را بهم آوردن و ظاهر قضای را به نحوی درست کردن است. به گفتۀ علامه دهخدا، از ماستمالی معانی و مفاهیم مداهنه و اغماض و بالاخره ندیده گرفتن مسائلی که موجب خشم یا اختلاف گردد نیز افاده می شود.
آنچه نگارنده را به تعقیب و تحقیق در پیدا کردن ریشۀ تاریخی این ضرب المثل واداشت وجود کلمۀ ماست یعنی این ماده خوراکی لبنیاتی در آن، و ارتباط آن با مداهنه و اغماض و رفع و رجوع کردن امور مورد اختلاف بوده است که خوشبختانه پس از سالها پرس و جو و تحقیق و جویندگی و یابندگی رسید.
اینک شرح قضیه:
قضیه ماستمالی کردن از حوادثی است که درعصر بنیانگذار سلسلۀ پهلوی اتفاق افتاد و شادروان محمد مسعود این حادثه را در یکی از شماره های روزنامۀ مرد امروز به این صورت نقل کرده است:"هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و فوزیه چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور متجاوز از یکهزار و دویست ریال از کدخدای ده گرفتند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماستمالی کردند."
به طوری که ملاحظه شد قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح و مثل سائر از هفتاد سال نمی گذرد، زیرا عروسی مزبور در سال 1317 شمسی برگذار گردید و مدتها موضوع اصلی شوخیهای محافل و مجالس بود و در عصر حاضر نیز در موارد لازم و مقتضی بازار رایجی دارد. چنانچه کسانی برای این ضرب المثل زمانی دورتر و قدیمیتر از هفتاد سال سراغ داشته باشند منت پذیر خواهیم بود که دلایل و مستنداتشان را به نام خودشان ثبت و ضبط کند. آری، ماستمالی کردن یعنی قضیه را به صورت ظاهر خاتمه دادن، از آن موقع ورد زبان گردید و در موارد لازم و بالمناسبه مورد استفاده و استناد قرار می گیرد.
|
behnam5555 |
10-02-2011 09:38 AM |
این شتر کی پشت در خانهمان میخوابد؟!
این شتری است که در خانه همه کس میخوابد
اصطلاح و ضرب المثل بالا به عنوان تسلیت و همدری به کار میرود تا مصیبت دیدگان را موجب دلگرمی و دلجویی باشد و متعدیان و متجاوزان را مایه تنبیه و عبرت؛ تا بدانند که عفریت مرگ در عقب است و مانند شتر قربانی در آستانه در هر خانه و کاشانهای زانو به زمین میزند و تا بهره و نصیبی نستاند بر پای نمیخیزد و همچنین از باب تذکار و هشدار به کسانی که در حس نسیان و فراموشی، آنان را در روزگار فراغ و آسایش از دریافت نشیب و فرود روزگار باز میدارد نیز ضرب المثل بالا مورد اصطلاح و استناد قرار میگیرد و با زبان بی زبان میگوید: غره مشو، به خود مبال که زمانه همیشه بر یک منوال و به یک صورت و حال نیست. دیر یا زود، دریافت مرگ و میر، کابوس وبال و نکای بر بالای سر تو نیز سایه خواهد افکند و آنچه نمیپنداشتی جامه عمل میپوشاند. آری، این شتری است که در هر خانه میخوابد و بهره بر میگیرد.
اما ریشه تاریخی آن:
سه روز قبل از عید قربان یک شتر ماده را در حالی که به انواع گلهای رنگارنگ و حتی سبزی و برگهای درختان زینت داده بودند و جمعیت بسیاری از هر طبقه و صنف دنبال او میافتادند؛ در شهر میگرداندند و برای او طبل و نقاره و شیپور میزدند و سخنان دینی و اشعار مذهبی میخواندند. این شتر از هر جا و هر کوی و برزن که میگذشت مردم دور او جمع میشدند و پشم حیوان را عوام الناس - بویژه زنان آرزومند - مایه اقبال و رفع نکبت و وبال دانسته، به عنوان تیمن و تبرک از بدنش میکندند و از اجزا تعویذ و حرز بازو و گردن خود و اطفال قرار میدادند.
این جریان و آداب و رسوم که ریاست آن به عهده شخص معینی بود و مباشرین این کار القاب خاصی داشتند؛ مدت سه روز بطول میانجامید و در این مدت شتر گردانی به در خانه هر یک از اعیان و اشراف شهر که میرسیدند شتر را به زانو در میآوردند و از صاحب خانه به فراخور مقام و شخصیتش چیز قابل توجهی نقداً یا جنساً میگرفتند و از آنجا میگذشتند. روز سوم که روز عید قربان بود، این حیوان زبان بسته را به طرز جانگدازی نحر میکردند، و هنوز جان در بدن داشت که هر کس با خنجر و چاقو و دشنه حمله ور میشد و هنوز چشمان وحشت زده اش در کاسه سر به اطراف مینگریست که تمام اعضای بدنش پاره پاره شده، گوشتهایش به یغما میرفته است.
کاری به تفصیل قضیه نداریم، غرض این است که به گفته استاد ارجمند شادروان سید جلال الدین همایی: «از مبنای همین کار در زبان فارسی کنایات و امثالی وارد شده است مانند "شتر را کشتند". یعنی کار تمام شد. "فلانی شتر قربانی شده است" یعنی: هر کس او را به طرفی میکشید، یا به معنی اینکه دور او را گرفته، اهمیتش میدهند ولی بالاخره نابودش میسازند.» در دنباله مطلب این اصطلاح و ضرب المثل میرسد که: شتر را در منزل فلانی خوابانده اند. یعنی: غائله را به گردن او انداخته اند.
ضرب المثل اخیر بعد از مرور زمان رفته رفته بصورت و اشکال مختلفه در آمد و هر دسته و جمعیتی به یک شکل از آن استفاده و استناد میکنند که از همه مهمتر و مشهورتر همان ضرب المثل عنوان این مقاله است که ناظر بر شرنگ مرگ و میر میباشد. که به هر حال باید چشید و از غرور و خودخواهی و زیاده طلبی که چون جهاز رنگارنگ شتر قربانی دیرپا نیست، بلکه فریبنده و زودگذر است؛ باید چشم پوشید و برای آرامش خاطر و رضای ندای وجدان، به دستگیری نیازمندان پرداخت و بر قلوب جریحه دار دلسوختگان مرحم نهاد، زیرا به قول شاعر:
بر هیچ آدمیاجل ابقا نمیکند / سلطان مرگ هیچ محابا نمیکند
|
behnam5555 |
10-02-2011 09:39 AM |
ضرب المثل این به آن در!
گاهی اتفاق میافتد که افرادی در مقام قدرت نمایی بر میآیند و زیان و ضرر مادی یا معنوی میرسانند. شک نیست که طرف مقابل هم دست به کار میشود و تا عمل دشمن را کاملاً پاسخ نگوید از پای نمینشیند. عبارت مثلی بالا هنگامی عمل متقابل مورد استفاده قرار میگیرد، ولی این ضربالمثل به قدری ساده و پیش پا افتاده به نظر میرسد که شاید کمتر کسی تصور کند برای این سه کلمه عامیانه هم ریشه تاریخی وجود داشته باشد در حالی که فیالواقع جریان تاریخی زیر موجب اشتهار آن گردیده است.
مغیرة بن شعبه از بزرگان عرب و معاصر حضرت علی بن ابیطالب (ع) و معاویه بود. در زیرکی و استفاده از موقع به شهادت غالب مورخان اسلامی جزء چهار تن از دهاة عرب - پس از معاویه و عمر و عاص و زیاد بن ابیه - شناخته میشود. فراست و تیزهوشی او تا به حدی بود که به قول جرجی زیدان: «اگر شهر هشت دروازه ای باشد و از هیچ دروازه آن بدون فریب و فسون کسی بیرون آمدن نتواند، مغیره از تمام آن هشت دروازه بیرون میجهد.» باری، مقصد و مقصود مغیره صرفاً احراز مقام و تجمع مال و مکنت بود؛ و به همین جهت شخصیت افراد را به تناسب مقام و قدرتشان میسنجید و اگر در راه حصول مقصودش صدها تن کشته میشدند پروایی نداشت. این خوی و سرشت نکوهیده به هنگام شباب و جوانی در نهادش خمیره گرفته بود؛ کما اینکه نسبت به همشهریانش، یعنی دوازده تن از مردم طائف غدر و حیله کرد، به این ترتیب که ممزوجی از شراب و بیهوشی به آنها خورانید، سپس همگی را کشت و اموالشان را برداشته در شهر مدینه به خدمت رسول اکرم (ص) عرضه داشت.
حضرت از قبول اموال مسرقه امتناع ورزید و فرمود: «در غدر و حیله خیر و برکت نیست.»
مغیره عرض کرد که پس از ارتکاب این عمل به دین اسلام مشرف گردیده و اکنون متحیر است که چه بکند؟
پیامبر اسلام فرمود: «اسلام به گذشته کاری ندارد و آنرا فراموش میکند.» یا به گونه ای دیگر: «اسلام روی گذشته را میپوشاند و عطف به ماسبق نمیکند.»
خلاصه مطلب آنکه مغیرة بن شعبه در سال پنجم هجرت اسلام آورد و در جنگهای حدیبیه و یمامه و فتوح شام حضور داشت و یک چشم خود را در جنگ یرموک از دست داد، و در جنگهای قادسیه و نهاوند و همدان و جز آن نیز شرکت داشت. مغیره اول کسی بود که پس از رحلت پیغمبر (ص) از ماجرای سقیفه بنی ساعده آگاه گشت و جریان را به اطلاع عمر بن خطاب رسانید. شاید اگر هوش و تیزبینی او نبود، مسیر تاریخ اسلام عوض میشد و خلافت در قبضه انصار مدینه قرار میگرفت. بعدها از طرف خلیفه دوم به حکومت بصره منصوب گردید؛ ولی دیر زمانی نگذشت که به زنا متهم شده نزدیک بود حد زنا از طرف خلیفه عمر بر او جاری شود که به علت لکنت زبان احد از شهود زیاد بن ابیه از مجازات و همچنین ولایت بصره معاف گردید. مغیرة بن شعبه یکی از عوامل غیر مستقیم در قتل خلیفه دوم عمر بوده است؛ چون اگر غلام ایرانیش ابولؤلؤ بر اثر ظلم و ستم وی شکایت به خلیفه نمیبرد قطعاً آن واقعه رخ نمیداد. مغیره سالها حکومت کوفه را داشت و چون عثمان کشته شد، گوشه نشینی اختیار کرد. در وقایع جمل و صفین شرکت نداشت ولی میگویند در اجماع حکمین دست اندر کار بوده است. برای اثبات حب دنیا و مادی گری مغیرة بن شعبه همین بس که چون تشخیص داد حضرت علی (ع) از دنیا روی برتافته است جانب معاویه را گرفت و به سوی شام روانه شد.
در پیمان صلح بین امام حسن مجتبی (ع) و معاویه حاضر و ناظر بود و چون معاویه خواست عبدالله بن عمر عاص را به حکومت کوفه بگمارد از باب خیر خواهی! گفت: «ای پسر سفیان، پدر را به حکومت مصر و پسر را به حکومت کوفه میگماری و خویشتن را در میان دو فک شیر شرزه قرار میدهی؟» معاویه از این سخن بیمناک شد و صلاح در آن دید که مغیره را کماکان به حکومت کوفه منصوب دارد تا خسارت انزوا و گوشه نشینی چند ساله را از بیت المال کوفه جبران کند.
پس از چندی عمر و عاص به جریان قضیه و سعایت مغیره واقف شد و برای آنکه خدعه و نیزنگ مغیره را بلاجواب نگذارد به معاویه فهمانید که پول در دست مغیره به سرعت ذوب میشود، مصلحت در این است که دیگری عهده دار امر خراج کوفه گردد و مغیره فقط به کار نماز و اجرای احکام و تعالیم اسلامی بپردازد.
معاویه نصیحت عمر و عاص را بکار بست و مغیره را تنها مسئول و متصدی کار جنگ و نماز کرد.
دیر زمانی نگذشت که بین عمر و عاص و مغیرة بن شعبه اتفاق ملاقات افتاد. عمرو عاص نیشخندی زد و گفت: «هذه بتلک» یعنی: این به آن در!
بدیهی است ترجمه این اصطلاح عربی به صورت "این به آن در" در میان ایرانیان مصطلح گردیده، رفته رفته به صورت ضربالمثل درآمده است. مغیرة بن شعبه به سال 47 هجری در کوفه به مرض طاعون درگذشت و در همان جا به خاک سپرده شد.
|
behnam5555 |
10-02-2011 09:40 AM |
برو ماستت رو کیسه کن!!
اصطلاح "ماستهایشان را کیسه کردند " کنایه از: جا خوردن، ترسیدن، از تهدید کسی غلاف کردن و دم در کشیدن و یا دست از کار خود برداشتن است.
فی المثل گفته میشود:«فلانی چون سنبه را پرزور دید ماستها را کیسه کرد.» یا به عبارت دیگر به محض اینکه صدای مدیر یا ناظم بلند شد بچه ها ماستها را کیسه کردند و غیره...
اکنون ببینیم وقتی که ماست داخل کیسه میشود چه ارتباطی با ترس و تسلیم و جا خوردگی پیدا میکند.
ژنرال کریمخان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار مدتی رییس فوج فتحی اصفهان بود و زیر نظر ظل السلطان فرزند ارشد ناصرالدین شاه انجام وظیفه میکرد. پارک مختارالسلطنه در اصفهان که اکنون گویا محل کنسولگری انگلیس است به او تعلق داشته است.
مختارالسلطنه پس از چندی از اصفهان به تهران آمد و به علت ناامنی و گرانی که در تهران بروز کرده بود حسب الامر ناصرالدین شاه حکومت پایتخت را برعهده گرفت.در آن زمان که هنوز اصول دموکراسی در ایران برقرار نشده و شهرداری (بلدیه) وجود نداشته است حکام وقت با اختیارات تامه و کلی، امور و شئون قلمرو حکومتی من جمله امر خوار بار و تثبیت نرخها و قیمتها نظارت کامله داشته اند و محتکران و گرانفروشان را شدیداً مجازات میکردند.
گدایان و بیکاره ها در زمان حکومت مختارالسلطنه به سبب گرانی و نابسامانی شهر ضمن عبور از کنار دکانها چیزی برمیداشتند و به اصطلاح ناخونک میزدند. مختارالسطنه برای جلوگیری از این بی نظمیدستور داد گوش چند نفر از گدایان متجاوز و ناخونک زن را با میخهای کوچک به درخت نارون در کوچه ها و خیابان های تهران میخکوب کردند و بدین وسیله از گدایان و بیکاره ها دفع شر و رفع مزاحمت شد.
روزی به مختارالسلطنه اطلاع داده اند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده طبقات پایین را از این ماده غذایی که ارزانترین چاشنی و قاتق نان آنهاست نمیتوانند استفاده کنند. مختارالسلطنه اوامر و دستورات غلاظ و شداد صادر کرد و ماست فروشان را از گرانفروشی برحذر داشت.
چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر شخصاً با قیافه ناشناخته و متنکر به یکی از دکانهای لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست.
ماستفروش که مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید:«چه جور ماست میخواهی؟» مختارالسلطنه گفت:«مگر چند جور ماست داریم؟» ماست فروش جواب داد:«معلوم میشود تازه به تهران آمدی و نمیدانی که دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست مختارالسلطنه!»
مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو نوع ماست پرسید. ماست فروش گفت:«ماست معمولی همان ماستی است که از شیر میگیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت مختارالسلطنه با هر قیمتی که دلمان میخواست به مشتری میفروختیم. الان هم در پستوی دکان از آن ماست موجود دارم که اگر مایل باشید میتوانید ببینید و البته به قیمتی که برایم صرف میکند بخرید! اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان و مقابل چشم شما قرار دارد و از یک ثلث ماست و دو ثلث آب ترکیب شده است! از آنجایی که این ماست را به نرخ مختارالسلطنه میفروشیم به این جهت ما لبنیات فروشها این جور ماست را ماست مختارالسلطنه لقب داده ایم! حالا از کدام ماست میخواهی؟ این یا آن؟!»
مختارالسلطنه که تا آن موقع خونسردیش را حفظ کرده بود بیش از این طاقت نیاورده به فراشان حکومتی که دورادور شاهد صحنه و گوش به فرمان خان حاکم بودند امر کرد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند. سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو لنگه شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالا به مچ پاهایش بستند. بعد از آنکه فرمانش اجرا شد آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت:«آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از خشتک تو خارج شود و لباسها و سر صورت ترا آلوده کند تا دیگر جرأت نکنی آب داخل ماست بکنی!»
چون سایر لبنیات فروشها از مجازات شدید مختارالسلطنه نسبت به ماست فروش یاد شده آگاه گردیدند همه و همه ماستها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند خارج شود و مثل همکارشان گرفتار قهر و غضب مختارالسلطنه نشوند.
آری، عبارت مثلی ماستها را کیسه کرد از آن تاریخ یعنی یک صد سال قبل ضرب المثل شد و در موارد مشابه که حاکی از ترس و تسلیم و جاخوردگی باشد مجازاً مورد استفاده قرار میگیرد.
|
behnam5555 |
10-02-2011 09:41 AM |
ضرب المثل ازاین ستون به آن ستون فرج است
به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود ؛ می گویند : « از این ستون به آن ستون فَرَج است .» یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود .
مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : « واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید . به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم »
فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست . با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : « چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ »
ولی کسی را یارای ضمانت نبود . مرد گناهکار با خواری و زاری گفت :
« ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم. یك نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم .» ناگه یکی از میان مردمان گفت : « من ضامن می شوم. اگر نیامد به جای او مرا بكشید.» فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محكوم نیامد.
ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: « مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.» گفتند: « چرا ؟ » گفت: « از این ستون به آن ستون فرج است .»
پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت. محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت
|
behnam5555 |
10-02-2011 09:47 AM |
ضرب المثل دختر سعدی کسی که بیشتر ساعات شبانه روز را در خارج از خانه به سر ببرد دوستان و بستگان کنایتاً او را دختر سعدی می نامند و در لفافۀ طنز و هزل می گویند فلانی دختر سعدی است. همه جا هست جز خانه اش.
باید دید شیخ اجل دختری داشت یا نه، اصولاً چه عاملی موجب گردیده که چنین شوخی طنزآمیز و در عین حال دور از نزاکت اخلاقی در ساحت مقدسش انجام گیرد تا به حدی که صورت ضرب المثل پیدا کند.
افصح المتکلمین ابوعبدالله مشرف بن مصلح شیرازی مشهور و متخلص به سعدی که صیت لطف کلام و شیرینی بیانش سراسر جهان دانش و فرهنگ را فرا گرفته است در عشرۀ اول یا دوم از قرن هفتم هجری در شیراز به دنیا آمد. در سنین طفولیت یتیم شد و زیر نظر مادرش دوران خردسالی را گذارنید.
اگرچه در شیراز وسایل تحصیل از هر جهت مهیا بود ولی اغتشاشات و جنگهای داخلی و قتل و غارت که چندبار در شیراز اتفاق افتاد شیخ را مجبور به جلای وطن کرد و در سن پانزده سالگی راه بغدا را در پیش گرفت.
دلم از صحبت شیراز بکلی بگرفت
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است شریف
نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم
در آن موقع دارالعلمهای زیادی در مراکز اسلامی مانند هرات و نیشابور و اصفهان و بصره و بغداد و شام و مصر وجود داشت ولی به علت علاقه ای که اهالی شیراز به شیخ ابواسحاق شیرازی متولی مدرسۀ نظامیۀ بغداد اشته اند سعدی را به بغداد فرستاده در مدرسۀ نظامیۀ مزبور مقرری و وظیفه ای برایش مقدور کرده اند تا با فراغت خاطر تحصیل کند همان طور که خود می فرماید:
مرا در نظامیه ادرار بود
شب و روز تلقین و تکرار بود
(ادرار در اینجا به معنی: مرسوم، مستمری و راتبه آمده است.)
سعدی که تخلصش را از ابوبکرین سعدبن زنگی گرفت قریب سی سال به کسب علوم و دانش زمان پرداخت و محضر علما و دانشمندان مشهوری چون جمال الدین عبدالرحمن و ابوالفرج بن الجوزی و شیخ شهاب الدین سهروردی را درک کرد و از مصاحبت آنان استفاده نمود.
پس از فراغت از تحصیل مدت سی سال در بلاد عراق و شام و حجاز و آسیای صغیر و آفریقای شمالی و ایران و هندوستان و ماوراءالنهر سیاحت و جهانگردی کرده از هر جا و هر طبقه ارمغن و ره آورد معنوی به دست آورد چنان که خود گوید:
تمتع ز هر گوشه ای یافتم
زهر خرمنی خوشه ای یافتم
چون شنید که ابوبکر زنگی در شیراز به جای پدر نشست و هرج و مرج و خونریزی در خطۀ فارس جای خود را به امنیت و آسایش داد به جانب وطن مألوف شتافت و به تشویق و حمایت آن سلطان عادل و دانش دوست آنچه را که در این سفر طولانی از معارف و معلومات در خزینۀ خاطر اندوخته بود به رشتۀ نظم و نثر کشید. در سال 655 هجری بوستان یا سعدی نامه را به بحر متقارب مشتمل بر ده باب به نظم آورد و یک سال بعد اثر بدیع و بی نظیر گلستان را در هشت باب که متضمن هزاران نکات اخلاقی و اجتماعی است تصنیف کرد که این هر دو به نام ابوبکرین سعد و دیباچه گلستان به نام سعدبن ابی بکربن سعد است. سعدی در مدت سی سال آثار دیگری نیز از قبیل مجالس و طیبات و بدایع و غزلیات قدیم و خواتیم به وجود آورده که هم اکنون مجموعۀ تمام آثارش به نام کلیات سعدی در دسترش علاقمندان و مشتاقان قرار دارد.
غرض از تمهید مقدمۀ بالا این بود که به تاریخچۀ زندگانی سعدی فی الجمله واقف شویم تا معلوم شود که شیخ اجل در خردسالی از شیراز خارج شد و در سنین کهولت و پیری مراجعت کرده است.
در طول مدت تحصیل و جهانگردی هم همیشه بی برگ و ساز بود و مانند درویشان زندگی می کرد. از طرف دیگر به علت دایم السفر بودم مجال ازدواج و تشکیل عائله نداشت تا فرزندی از او باقی مانده به نام دختر سعدی معروف شده باشد. آنهم دختر بی بندو باری که غالب لیالی را در خارج از خانه شب زنده داری کند! اظهار چنین مطالب بی گمان اهانت و اسائۀ ادب به ساحت مقدس استاد بزرگواری است که خود درس تهذیب اخلاق می دهد و اشعار و گفتارش نصب العین جامعۀ بشری می باشد.
گرچه که سعدی در باب دوم گلستان آنجا که درگیرودار جنگهای صلیبی اسیر مسیحیان شد اشاراتی به ازدواج با دختر رییس حلب می کند ولی این ازدواج دوامی نداشت و پس از مدت کوتاهی به جدایی منتهی گردید.
سعدی در سفر حجاز ظاهراً به صنعا پایتخت کشور یمن رفت و در آن سفر هم زن و فرزند داشت ولی فرزند خردسالش- دختر یا پسر معلوم نیست- در صنعا در گذشته است چنان که خود در بوستان گوید:
به صنعا درم طفلی اندر گذشت
چگویم کز آنم چه بر سر گذشت
قضا نقش یوسف جمالی نکرد
که ماهی گورش چو یونس نخورد
به دل گفتم ای ننگ مردان، بمیر
که کودک رود پاک، آلوده پیر
ز سودا و آشفتگی بر قدش
برانداختم سنگی از مرقدش
ز هولم در آن جای تاریک و تنگ
بشورید حال و بگردید رنگ
چو بازآمدم زان تغیر بهوش
ز فرزند دلبندم آمد بگوش
گرت وحشت آمد ز تاریک جای
بهش باش و با روشنائی درآی
شب گور خواهی منور چو روز
از اینجا چراغ عمل بر فروز
قطع نظر از اینکه هیچ یک از محققات و تذکره نویسان راجع به زن و فرزند سعدی مطلبی ننوشتند اصولاً معمول است که شاعران و نویسندگان مسایل اخلاقی و اجتماعی گهگاه برای فرزندانشان از باب موعظه و نصیحت نظم و نثری می نویسند و آنان را به صراط مستقیم تهذیب و تزکیه دلالت می کنند.
آقای ابوالقاسم امامی مترجم نوشتۀ مزبور می نویسد:
در سال 1345 هجری شمسی دست تصادف ترجمۀ عربی گلستان سعدی را در نیویورک به دست یک دختر عرب می دهد و بدین گونه پای او را به گلزار جانبخش ادب پارسی باز می کند و او را با سخن آفرین جاوید نام خطۀ فارس آشنا می سازد. آشنایی که تا مرز خویشاوند پیش می رود و دخترک را تا آنجا به خالق گلستان نزدیک می کند که خود را دختر سعدی می خواند. در نوشتۀ این بانوی با ذوق نکته ای سوای تحسینهای ادب شناسان نهفته است. شور و اخلاصی که در نوشتۀ این بانوی با ذوق عرب به چشم می خورد مرا بر آن داشته که آن را از عربی به فارسی برگردانم.
برای آنکه مقام سعدی در ادبیات جهان شناخته شود چند سطری از نوشته های غرورآمیز این دختر عرب را ذیلاً:
...گزاف نیست اگر بگویم سر شناسانی مانند الیوت و جویس و بکت و برشت و ایونسکو و سارتر و کامو و حتی کارل مارکس را در لابلای گلهای رنگارنگ گلزار سعدی با چشم دل دیده ام. اینها در دیگر ستارگان دانش و هنر جهان نو را مانند کودکان دبستانی دیده ام که با شلوارهای کوتاه و کودکانۀ خود در حال بازی و جست و خیز بوده اند.
در عالم تعمق همین که چشمم به آنها افتاد بر آنها بانگ زدم که: هی! و آنها پرسیدند: تو کی هستی؟ گفتم: من دختر صاحب گلستانم من دختر سعدی هستم. و آنها خوشحال شدند، خندیدند و به بازی خود ادامه دادند.
|
behnam5555 |
10-02-2011 09:48 AM |
http://www.beytoote.com/images/banners/qeen.gif
چو فردا شود فکر فردا کنیم
وقتی که تمایلات و هوس های نفسانی غلبه کند و از عقل سلیم به قضاوت و داوری استمداد نشود آدمی به دنبال لذایذ آنی و فانی می رود و آینده را به کلی فراموش می کند .
برچنین فردی اگر خرده بگیرند و او را به مآل اندیشی و تامین سعادت آینده اش موعظه کنند شانه را بالا انداخته با خونسردی و بی اعتنایی پاسخ می دهد : « دم غنیمت است ، چو فردا شود فکر فردا کنیم . »
پیداست که مصراع بالا از داستان نامدار ایران حکیم نظامی گنجوی است ولی چون واقعه تاریخی جالب و آموزنده ای آن را به صورت ضرب المثل درآورده است لذا آن واقعه شرح داده می شود .
جمال الدین ابو اسحاق اینجو از امیرزادگان دولت چنگیزی بود که به علت ضعف دولت مغول و امرای چوپانی بر قسمت جنوبی ایران دست یافت و در شهر شیراز به نام شاه ابواسحاق به سلطنت نشست . ابواسحاق پادشاهی خوش خلق و پاکیزه سیرت بوده اما همواره به عیش و عشرت اشتغال داشته معظمات امور پادشاهی را وقعی نمی نهاده است .
حکایت کنند در سال 754 هجری محمد مظفر از یزد لشکر کشید و به قصد ابواسحاق به شیراز آمد . شاه ابواسحاق به عیش و عشرت مشغول بود و هر چه امرا و بزرگان گفتند که : « اینک خصم رسید » تغافل می کرد تا حدی که گفت : « هر کس از این نوع سخن در مجلس من بگوید او را سیاست کنم » به همین جهت هیچ کس جرئت نمی کرد خبر دشمن به او دهد تا اینکه مظفر امیر مبارزالدین و سپاهیانش به دروازه شیراز رسیدند . موقع باریک و حساس بود ناگزیر به شیخ امین الدوله جهرمی ندیم و مقرب شاه ابواسحاق متوسل شدند و او چون خطر را از نزدیک دید از شاه خواست که بر بام قصر رویم زیرا تماشای بهار و تفرج ازهار در جای بلند و مرتفع بیشتر نشاط انگیزد و انبساط آورد !
خلاصه با این تدبیر شاه را بر بام کوشک برد . شاه ابواسحاق دید که دریای لشکر در بیرون شهر موج می زند . پرسید که : « این چه آشوب است ؟ » گفتند : « صدای کوس محمد مظفر است » فرمود که : « این مردک گرانجان ستیزه روی هنوز اینجاست ؟ » و یا به روایت دیگر تبسمی کرد و گفت : « عجب ابله مردکی است محمد مظفر ، که در چنین نوبهاری خود را و ما را از عیش دور می گرداند ! » این بیت از اسکندرنامه بر خواند و از بام فرود آمد :
همان به که امشب تماشا کنیم چو فردا شود فکر فردا کنیم
حاصل کلام آنکه محمد مظفر شهر شیراز را بدون زحمت و درگیری فتح کرد و شاه ابواسحاق متواری گردید و سرانجام پس از سه سال در به دری و سرگردانی به سال 757 هجری در اصفهان دستگیر شد . او را به شیراز بردند و به دستور امیر محمد مظفر یعنی همان ابله مردک به کسان و بستگاه امیرحاج ضراب که از سادات و اسخیای شیراز بود و بدون علت و سبب به فرمان شاه ابواسحاق کشته شده بود سپردند که به انتقام خون پدر او را بکشند .
|
behnam5555 |
10-02-2011 09:49 AM |
قمپز در نکن
قمپز ( در اصل قپوز) نام توپی است که عثمانیها در سلسله جنگهایی که با ایران داشتهاند مورد استفاده قرار میدادند. این توپ اثر تخریبی نداشت چرا که در آن از گلوله استفاده نمیشد و فقط از باروت و پارچههای کهنه که با فشار درون لوله توپ جای میدادند تشکیل شده بود. هدف از استفاده آن ایجاد رعب و وحشت در بین سپاهیان و ستوران بوده است. در جنگهای اولیه بین ایران و عثمانی، این توپ نقش اساسی در تضعیف روحیه سربازان ایرانی داشت ولی بعدها که دست آنها رو شد، دیگر فاقد اثر اولیه بود و هر گاه صدای دلخراش این توپ به صدا در میآمد، سپاهیان میگفتند: نترسید، قمپز در کردند
|
behnam5555 |
10-02-2011 09:58 AM |
ضرب المثل های قدیمی
1 اجاره نشين خوش نشينه !
2 ارزان خري، انبان خري !
3 از اسب افتاده ايم، اما از نسل نيفتاده ايم !
4 از اونجا مونده، از اينجا رونده !
5 از اون نترس كه هاي و هوي داره، از اون بترس كه سر به تو داره !!
6 از اين امامزاده كسي معجز نمي بينه !!
7 از اين دم بريده هر چي بگي بر مياد !!
8 از اين ستون بآن ستون فرجه !
9 از بي كفني زنده ايم !
10 از دست پس ميزنه، با پا پيش ميكشه !
11 از تنگي چشم پيل معلومم شد --- آنانكه غني ترند محتاج ترند !
12 از تو حركت، از خدا بركت .!
13 از حق تا نا حق چهار انگشت فاصله است !
14 از خر افتاده، خرما پيدا كرده !
15 از خرس موئي، غنيمته !
16 از خر ميپرسي چهارشنبه كيه ؟!
17 از خودت گذشته، خدا عقلي به بچه هات بده !
18 از درد لا علاجي به خر ميگه خانمباجي !!
19 از دور دل و ميبره، از جلو زهره رو !!
20 از سه چيز بايد حذر كرد، ديوار شكسته، سگ درنده، زن سليطه !
21 از شما عباسي، از ما رقاصي !
22 از كوزه همان برون تراود كه در اوست ! ( گر دايره كوزه ز گوهر سازند )!
23 از كيسه خليفه مي بخشه !
24 از گدا چه يك نان بگيرند و چه بدهند !
25 از گير دزد در آمده، گير رمال افتاد !
26 از ماست كه بر ماست !
27 از مال پس است و از جان عاصي !
28 از مردي تا نامردي يك قدم است !
29 از من بدر، به جوال كاه !
30 از نخورده بگير، بده به خورده !
31 از نو كيسه قرض مكن، قرض كردي خرج نكن !
32 از هر چه بدم اومد، سرم اومد !
33 از هول هليم افتاد توي ديگ !
34 از يك گل بهار نميشه !
35 از اين گوش ميگيره، از آن گوش در ميكنه !
36 اسباب خونه به صاحبخونه ميره !
37 اسب پيشكشي رو، دندوناشو نميشمرند !
38 اسب تركمني است، هم از توبره ميخوره هم ازآخور !
39 اسب دونده جو خود را زياد ميكنه !
40 اسب را گم كرده، پي نعلش ميگرده !
41 اسب و خر را كه يكجا ببندند، اگر همبو نشند همخو ميشند !
42 استخري كه آب نداره، اينهمه قورباغه ميخواد چكار ؟ !
43 اصل كار برو روست، كچلي زير موست !
44 اكبر ندهد، خداي اكبر بدهد !
45 اگر بيل زني، باغچه خودت را بيل بزن !
46 اگر براي من آب نداره، براي تو كه نان داره !
47 اگر بپوشي رختي، بنشيني به تختي، تازه مي بينمت بچشم آن وختي !
48 اگه باباشو نديده بود، ادعاي پادشاهي ميكرد !
49 اگه پشيموني شاخ بود، فلاني شاخش بآسمان ميرسيد !
50 اگه تو مرا عاق كني، منهم ترا عوق ميكنم !
51 اگر جراحي، پيزي خود تو جا بنداز !
52 اگه خدا بخواهد، از نر هم ميدهد !
53 اگه خاله ام ريش داشت، آقا دائيم بود !
54 اگه خير داشت، اسمشو مي گذاشتند خيرالله !
55 اگر داني كه نان دادن ثواب است --- تو خود ميخور كه بغدادت خرابست !
56 اگه دعاي بچه ها اثر داشت، يك معلم زنده نمي موند !
57 اگه زاغي كني، روقي كني، ميخورمت !
58 اگه زري بپوشي، اگر اطلس بپوشي، همون كنگر فروشي !
59 اگه علي ساربونه، ميدونه شترو كجا بخوابونه !
60 اگه كلاغ جراح بود، ماتحت خودشو بخيه ميزد !
61 اگه لالائي بلدي، چرا خوابت نميبره !
62 اگه لر ببازار نره بازار ميگنده !
63 اگه مردي، سر اين دسته هونگ ( هاون ) و بشكن !
64 اگه بگه ماست سفيده، من ميگم سياهه !
65 اگه مهمون يكي باشه، صاحبخونه براش گاو مي كشه !
66 اگه نخورديم نون گندم، ديديم دست مردم !
67 اگه ني زني چرا بابات از حصبه مرد !
68 اگه هفت تا دختر كور داشته باشه، يكساعته شوهر ميده!
69 اگه همه گفتند نون و پنير، تو سرت را بگذار زمين و بمير !
70 امان از خانه داري، يكي ميخري دو تا نداري!
71 امان ازدوغ ليلي ، ماستش كم بود آبش خيلي !
72 انگور خوب، نصيب شغال ميشه !
73 اوسا علم ! اين يكي رو بكش قلم !
74 اولاد، بادام است اولاد اولاد، مغز بادام !
75 اول بچش، بعد بگو بي نمكه !
76 اول برادريتو ثابت كن، بعد ادعاي ارث و ميراث كن !
77 اول بقالي و ماست ترش فروشي !
78 اول پياله و بد مستي !
79 اول ، چاه را بكن، بعد منار را بدزد !
80 اي آقاي كمر باريك، كوچه روشن كن و خانه تاريك !
81 اين تو بميري، از آن تو بميري ها نيست !
82 اينجا كاشون نيست كه كپه با فعله باشه !
83 اين حرفها براي فاطي تنبون نميشه !
84 اين قافله تا به حشر لنگه !
85 اينكه براي من آوردي، ببر براي خاله ات !
86 اينو كه زائيدي بزرگ كن !
87 اين هفت صنار غير از اون چارده شي است !
88 اينهمه چريدي دنبه ات كو ؟!
89 اينهمه خر هست و ما پياده ميريم !!
|
behnam5555 |
10-02-2011 10:02 AM |
خودم جا ,خرم جا
افراد خونسرد و بی اعتنا خاصه آنهایی که همه چیز را از دریچۀ مصالح و منافع شخصی ببینند در جهان زیاد هستند.این گونه آحاد و افراد بشری به زیان و ضرر دیگران کاری ندارند. همان قدر که بارشان به منزل برسد و مقصودشان حاصل آید اگر دنیا را آب ببرد آنها را خواب می برد. به این دسته از مردم چنانچه در زمینۀ عدم توجه به مصالح اجتماعی ایراد و اعتراض شود شانه بالا انداخته در نهایت خونسردی و بی اعتنایی به این عبارت مثلی تمثل می جویند و می گویند:"خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا خواه نزا!"
یا به طور خلاصه می گویند: "خودم جا، خرم جا" مجازاً یعنی سود و زیان دیگران به من چه ارتباطی دارد؟ باید در فکر تأمین و تدارک منافع و مصالح خویش بود لاغیر.( دیگی که برای من نجوشه ، توش سر سگ بجوشه !)
عبارت بالا که سالهای متمادی در منطقۀ غرب ایران هنگام وضع حمل زنان باردار مورد استفاده و اصطلاح قرار می گرفت از واقعۀ تاریخی جالبی ریشه گرفته که نقل آن خالی از لطف و فایده نیست.
خواجه نصیرالدین طوسی قبل از آنکه مورد توجه ناصرالدین شاه محتشم واقع شود و به دربار اسماعیلیله راه یابد یک بار به بغداد رفت تا یکی از تألیفاتش را که در مدح اهل بیت پیغمبر اکرم (ص) بود به مستعصم خلیفۀ عباسی تقدیم نماید. در این مورد میرزا محمد تنکابنی چنین می نویسد:
"... آنچه مشهور است اینکه محقق طوسی در مدت بیست سال کتابی تصنیف کرد که در مدح اهل بیت پیغمبر (ص) بود. پس از آن کتاب را به بغداد برد که به نظر خلیفۀ عباسی برساند. پس زمانی رسید که خلیفه با ابن حاجب در میان شط بغداد به تفرج و تماشا اشتغال داشتند. پس محقق طوسی کتاب را در نزد خلیفه گذاشت، خلیفه آن را به ابن حاجب داد. چون نظر ابن حاجب ناصب به مدایح آل اطهار پیغمبر علیهم صلوات افتاد آن کتاب را به آب انداخت و گفت:"اعجنبی تلمه" یعنی خوش آمد مرا از بالا آمدن آب در وقتی که این کتاب را به آب انداختم و قطراتی از آب بالا آمدند! پس بعد از اینکه از آب بیرون آمدند محقق طوسی را طلبیدند.
"ابن حاجب گفت:"که ای آخوند، تو از اهل کجایی؟" گفت:"از اهل طوسم."
"ابن حاجب گفت:"از گاوان طوسی یا از خران طوس!؟" خواجه فرمود که: "گاوان طوسم."
"ابن حاجب گفت:"شاخ تو کجاست؟"
"خواجه گفت:"شاخ من در طوس است، می روم و آن را می آورم!" پس خواجه با نهایت ملال خاطر روی به دیار خویش نهاد و از ترس عمال ابن حاجب بدون آنکه توشه و زاد راحله ای بردارد با مرکوبش که دراز گوش نحیف وامانده ای بود از بیراهه به ایران مراجعت کرد."
پس از چندی شبانه روز به قریه ای از قرای کردستان رسید و به دنبال پناهگاهی می گشت تا شبی را به روز آورده خود و چهار پایش رنج خستگی را از تن بزدایند. در این موقع عده ای زن و مرد را به حال اضطراب و نگرانی دید. از جریان قضیه جویا گردید معلوم شد زن روستایی چند روز است برای وضع حمل دچار سختی شده اکنون میان مرگ و زندگی دست و پا می زند.
خواجه فرصت را مغتنم شمرده مدعی شد که بیمار باردار را بدون هیچ خطری بزایاند. وابستگان زن دهاتی مقدم خواجه را گرامی شمرده در مقام پذیرایی و بزرگداشت وی برآمدند. خواجه دستور داد قبلاً مرکوب خسته و فرسوده اش را تیمار کرده در طویلۀ گرم جای دادند و آب و علوفه اش را تدارک دیدند. سپس فرمان داد اطاق گرم و تمیزی برای آسایش و استراحت خودش آماده کردند. پس از آنکه از این دو رهگذر خیالش راحت شد و غذای گرم و مطبوعی به اشتهای کامل صرف کرد با اطلاعاتی که در علم پزشکی داشت برای رفع درد و زایمان بیمار تعلیمات لازم داده ضمناً دعایی نوشت و به دست صاحبخانه داد و گفت:"این دعا را با مقداری گشنیز بر ران چپ زائو ببندید و مطمئن باشید که به راحتی فارغ خواهد شد ولی متوجه باشید که پس از وضع حمل دعا را از ران چپش فوراً باز کنید و گرنه روده هایش را بیرون خواهد آورد."
اتفاقاً زکریای قزوینی راجع به خاصیت گشنیز که در حکایت بالا ذکر شده چنین می نویسد:
"کزبره: او را به پارسی گشنیز خوانند و شیخ الرییس گوید که اگر کزبره را به آهستگی از بیخ برکنند و بر ران زنی ببندند که زادن او دشخوار بود در حال خلاص یابد."
باری، هنوز دیر زمانی از تجویز خواجه و بستن دعا بر ران چپ بیمار حامله نگذشته بود که به راحتی وضع حمل کرد و از خطر مرگ نجات یافت.
بامدادان خواجه نصیرالدین طوسی بر درازگوش سوار شده با زاد و توشۀ کافی به جانب طوس روان گردید. پس از چندی چون دعا کردند دیدند که خواجۀ طوسی چنین نوشته بود:"خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا، خواه نزا!"
شنیده شد که این دعا دیر زمانی در بعضی از قراء و قصبات مناطق غرب ایران برای زایمانهای سخت و دشوار چون حرز جواد به کار می رفت و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد.
|
behnam5555 |
10-04-2011 01:49 PM |
خانخانی
هرگاه قدرت مرکزی به ضعف وسستی گراید وحکام وعمال وصاحبان نفوذ و قدرت از تشتت وپراکندگی هیئت حاکمه سو استفاده کرده به حقوق دیگران تجاوز و تعدی نمایند اصطلاح خانخانی را به عنوان ضرب المثل وتکیه کلام به کار می برند واز آن برای ادای مطلب به منظور تعریف وتوصیف از ضعف و بی حالی دولت و هیئت حاکمه مرکزی اصطلاح واستناد می کنند.
اما ریشه تاریخی این مثل سائر و مصطلح:
لقب خان و خان خانان پس از سلسله مغول در ایران متداول شده قبل از آن به این شکل مطلقا دیده نمی شود.
توضیح آنکه هر یک از قبایل ترک حاکم وپیشوایی داشت که به نام خان مو سم بودوهمه خانها یا خوانین تحت امر واطاعت خان بزرگ یا خان خانان بودند.
اصظلاح خانخانی یکی از معانی ومفاهیم ملوک الطوایفی است که بر اثر ضعف سلاطین هر سلسله وتجزیه مملکت وفقدان مرکزیت به وجود می آید و از آن به صورت آشفتگی و هرج ومرج هم تا بیر کرده اند.
در تاریخ ایران قبل از اسلام مقصود از ملوک الطوایفی همان بی مرکزی وتفکیک اصل مسئولیت اداره وتوزیع آن میان شاهنشاه وشاهان جز بوده اند که شاهنشاه را ملکان ملکا و هر کدام از شاهان جز را ملکا می گفتند.
نظر اجمالی به تاریخ نشان می دهد که از سال 198هجری تا آغاز فتنه مغول نه سلسله بزرگ طاهریان وصفاریان وعلویان وسامانیان و آل زیار وال بویه وغزنویان و سلجوقیان وخوارزمشاهیان در ایران تاسیس گردید که هر سلسله در گوشه ای از مملکت حکومت کرده برای خود پایتخت
وتشکیلات مجزا و متمایز داشتند .ایران بود و چندین پایتخت .ایران بود وچندین دربار وتشکیلات به طور کلی کشور ایران عرصه تصادم وزور آزمایی سلاطین وسرداران مختلف بود که به حدود وثغور وقلمرو یکدیگر تجاوز میکردند ومرکز ثابت واحدی برای تمشیت امور وتمرکز قوا وجود نداشت.
حمله مغول در اواخر قرن هفتم هجری تنها نفوس و بلاد را قتل عام نکرد بلکه بساط ملوک الطوایفی را نیز تقریبا بر چید ومخصوصا در زمان ایلخانان مغول که از سلطنت ابا قا خان فرزند هولاکو 663ه.ق.شروع می شود حکومت ایران و بسیاری از ممالک خاورمیانه ونزریک یک پارچه شده کلیه امرا وخوانین تحت امر و قدرت ایلخان بزرگ بوده اند ولی موضوع مرکزیت بیش از پنجاهسال دوام نیافت چه از ابتدای سلطنت ابو سعید بهادر 716ه.قضعف و سستی در دستگاه خاندان ایلخانی بروز کرد و علاوه بر آنکه ملوک شبانکاره واتابکان لرستان وآل کرت و آل مظفر و سربداران وچوپانیان وایلکانیان وجز اینها به تناوب یا توامان در گوشه و کنار مملکت پرچم استقلال و سلطنت برافراشته اند مضافا خانان زیر دست نیز حکومت قلمرو خویش را ظاهرا به نام ایلخان بزرگ ولی به مسئولیت مستقیم خود اداره میکردند فعال ما یشا بودند وهر چه خاطر خواه آنها بود انجام میدادند .جان ومال ونوامیس مردم در اختیار آنان بود وبدون ترس و بیم از قدرت مرکزی وخان بزرگ حکومت میکردند .خلاصه دوره خانخانی بود وتجزیه وآشفتگی و فقدان مرکزیت که همه به اصطلاح خانخانی تعبیر شده وتا ظهور امیر تیمور گورگانی 770ه.ق. ادامه داشت در سراسر مملکت حکمفرما بوده است .
در پستهای آتی با ضربالمثلهای دیگری آشنا خواهیم شد که از سایت صد صد استفاده شده است.
|
behnam5555 |
10-04-2011 01:50 PM |
خر عیسی
عنوان بالا که غالباً به صورت خر عیسی گرش به مکه برند مصطلح می باشد کنایه از این است که صرفاً با انتساب به رجال و بزرگان نمی توان بزرگ و صاحب شخصیت شد بلکه بزرگی و احراز شخصیت فرع بر لیاقت و شایستگی است. همت و پشتکار می خواهد تا واحد نام و نشان توان شد.
به طوری که می دانیم حضرت عیسای مسیح شارع دین مسیحیت است و این دین ابتدا به صورت کلیسای ابتدایی یا کلیسای کاتولیک اداره می شد و بعدها مذاهب اورتودوکس و پرتستان که اصطلاحاً کلیسای اورتودوکس و کلیسای پرتستان گفته می شود از آن متفرع و منشعب گردید.
در حال حاضر اکثریت اقوام لاتین و مدیترانه ای و ایرلند و آلمان جنوبی از کلیسای کاتولیک، و سکنه اروپای شرقی از کلیسای اورتودوکس و اقوام ژرمن و اروپای شمالی از کلیسای پرتستان پیروی می کنند.
بر طبق مندرجات انجیل متی و لوقار ولادت عیسی چنین بود که چون مادرش مریم به یوسف نامزد شده بود قبل از آنکه با هم در آیند او را حامله یافتند.
شوهرش یوسف چون مردی صالح بود و نمی خواست او را رسوا کند پس اراده نمود که پنهانی او را راها کند. مدتی در شک و تردید به سر برد و در این نیت وتصمیم گیری فکر کرد. روزی در حال تفکر بود که خوابش در ربود. در عالم رویا فرشته خداوند بر وی ظاهر شد و گفت:"ای یوسف پسر داود، از گرفتن زن خویش باک نداشته باش زیرا آنچه در وی قرار گرفته از روح القدس است. او پسری خواهد زایید و نام او را عیسی خواهی نهاد."
ولادت عیسی در ایام سلطنت هیرودیس در بیت اللحم یهودیه اتفاق می افتاد. چون بزرگ شد و به رسالت مبعوث گردید، به دعوت و ارشاد یهودیان پرداخت.حضرت عیس گاهی در معبد یهود و زمانی در سایر نقاط و روستاها بیماران و عاجزان را با دست کشیدن به سر و بدن آنان معالجه می کرد و برخی اوقات اعضا و محل زخم و بیماری بیماران را با آب دهان اندود می کرد و به شفا بافتگان خود سفارش می کرد که در این باب با کسی سخن نگویند. اکنون ببینیم خر عیسی از کجا و چگونه پیدا شده است؟
به گفته طبری:"فرشته ای بیامد و مریم را آگاه کرد و بفرمودش که عیسی را از بیت المقدس بیرون برد. پس مریم بر خر نشست و عیسی را پیش گرفت و یوسف نجار را که پسر عمش بود با خویشتن برد و از بیت المقدس بیرون رفت."
در روایت بالا مریم بر خر نشست در حالی که صحبت از خر عیسی و زمانی است که بایستی عیسی بزرگ شده بر خر سوار شده است.
دنباله مطلب در همین کتاب به نقل از قاموس کتاب مقدس راجع به این روایت چنین آمده است که:"حضرت عیسی هنگام مراجعت از اردن به بیت المقدس چون نزدیک اورشلیم شد به حواریون گفت:"بروید به سمت آن قریه و در آنجا ماده خری کرده دار خواهید دید آن را نزد من آرید." آوردند و بر آن خر سوار شد و به بیت المقدس آمد و کوران و بیماران را شفا داد.
به هر حال خر عیسی موجب شد که این درازگوش زحتمکش بی آزار از آن تاریخ نظر مومنان مقام و منزلتی پیدا کرد و چون حضرت عیسی هم پیغمبر بود و هم طبیب، لذا این دو طبقه یعنی روحانیون و پزشکان تا قبل از رواج درشکه و اتومبیل برای سواری از خر استفاده می کردند و این ظاهراً از باب تیمن و پیروی از مشی و روش عیسی مسیح بود .
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:12 PM |
دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نمی توان بست
هر گاه کسی از عیب جویی و خرده گیری دیگران در مورد اعمال و رفتار خود احساس تألم و ناراحتی کند عبارت بالا از باب دلجویی و نصیحت گفته می شود تا رضای وجدان و خشنودی خالق را وجهه نظر و همت قرار دهد و به گفتار و انتقادات نابجای عیب جویان و خرده گیران وقعی ننهد و در کار خویش دلسرد و مأیوس نگردد.
اکنون ببینیم این عبارت مثلی از کیست و چه واقعه ای آن را بر سر زبان ها انداخته است . بعضی از داستان نویسان عبارت مثلی بالا را از ملانصرالدین می دانند در حالی که ملا نصر الدین و یا ملا نصیر الدین یک شخصیت افسانه ای است که هنوز وجود تاریخی وی مشخص نگردیده و به عقیده صاحب ریحانه الادب ، این کلمه ظاهراً از تخلیط نام چند تن از هزل گویان و لیطفه پردازان بوده است. حقیقت مطلب این است که ذوق لطیف ایرانی از یکی از مواعظ و نصایح حکیمانه لقمان به فرزندش استفاده کرده آن را به شکل و هیئت عنوان این مقاله در افواه عمومی مصطلح گردانیده است.
تاریخچه احوال و آثار این حکیم متفکر و خاموش و پاک و نهاد در مقاله لقمان را حکمت آموختن مذکور افتاد که خواننده محترم می تواند به مقالت مزبور در این کتاب مراجعه کند. لقمان حکیم را نصایح آموزنده ای است که اگرچه روی سخن با فرزند دارد ولی مقصودش جلب توجه عمومی است تا نیک و بد را بشناسند و زشت و زیبا را از یکدیگر تمیز دهند.
یکی از نصایح حکیمانه لقمان به فرزندش این بود که در اعمال و رفتارش صرفاً خشنودی خالق و رضای وجدان را منظور دارد. از تمجید و تحسین خلق مغرور نشود و تعریض و کنایه عیب جویان و خرده گیران را با خونسردی و بی اعتنایی تلقی کند. پسر لقمان که چون پدرش اهل چون و چرا بود برای اطمینان خاطر شاهد عینی خواست تا فروغ حکمت پدر از روزنه دیده بر دل و جانش روشنی بخشد.
چون نویسنده دانشمند آقای صدر بلاغی در این مورد حق مطلب را به خوبی ادا کرده است علی هذا بهتر دانستیم که دنباله مطلب را در رابطه با ضرب المثل بالا به دست و زبان این روحانی گرانقدر بسپاریم:
" ... لقمان گفت : " هم اکنون ساز و برگ سفر بساز و مرکب را آماده کن تا در طی سفر پرده از این راز بردارم . " فرزند لقمان دستور پدر را به کار بست و چون مرکب را آماده ساخت لقمان سوار شد و پسر را فرمود تا به دنبال او روان گشت . در آن حال بر قومی بگذشتند که در مزارع به زراعت مشغول بودند . قوم چون در ایشان بنگریستند زبان به اعتراض بگشودند و گفتند : " زهی مرد بی رحم و سنگین دل که خود لذت سواری همی چشد و کودک ضعیف را به دنبال خود پیاده می کشد . "
" در این هنگام لقمان پسر را سوار کرد و خود پیاده در پی او روان شد و همچنان می رفت تا به گروهی دیگر بگذشت . این بار چون نظارگان این حال بدیدند زبان اعتراض باز کردند که : " این پدر مغفل را بنگرید که در تربیت فرزند چندان قصور کرده که حرمت پدر را نمی شناسد و خود که جوان و نیرومند است سوار می شود و پدر پیر و موقر خویش را پیاده از پی همی ببرد . " در این حال لقمان نیز در ردیف فرزند سوار شد و همی رفت تا به قومی دیگر بگذشت . قوم چون این حال بدیدند از سر عیب جویی گفتند : " زهی مردم بی رحم که هر دو بر پشت حیوانی ضعیف برآمده و باری چنین گران بر چارپایی چنان ناتوان نهاده اند در صورتی که اگر هر کدام از ایشان به نوبت سوار می شدند هم خود از زحمت راه می رستند و هم مرکب شان از بارگران به ستوه نمی آمد . "
" دراین هنگام لقمان و پسر هر دو از مرکب به زیر آمدند و پیاده روان شدند تا به دهکده ای رسیدند . مردم دهکده چون ایشان را بر آن حال دیدند نکوهش آغاز کردند و از سر تعجب گفتند : " این پیر سالخورده و جوان خردسال را بنگرید که هر دو پیاده می روند و رنج راه را بر خود می نهند در صورتی که مرکب آماده پیش رویشان روان است، گویی که ایشان این چارپا را از جان خود بیشتر دوست دارند . "
" چون کار سفر پدر و پسر به این مرحله رسید لقمان با تبسمی آمیخته به تحسر فرزند را گفت : این تصویری از آن حقیقت بود که با تو گفتم و اکنون تو خود در طی آزمایش و عمل دریافتی که خشنود ساختن مردم و بستن زبان عیب جویان و یاوه سرایان امکان پذیر نیست و از این رو مرد خردمند به جای آنکه گفتار و کردار خود را جلب رضا و کسب ثنای مردم قرار دهد می باید تا خشنود وجدان و رضای خالق را وجهه همت خود سازد و در راه مستقیمی که می پیماید به تمجید و تحسین بهمان و توبیخ و تقریع فلان گوش فرا ندهد . "
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:16 PM |
خیمه شب بازی
افراد دغلباز و مزور که همواره در مقام قلب حقایق هستند تا کاهی را کوهی جلوه داده اعمال و کردار خویش را مصاب و مستحسن نمایش دهند از سادگی و زودباوری عوام الناس سوء استفاده کرده با دوز و کلک ها و لطایف الحیل که صرفاً اختصاص به این طبقه دارد افکار عمومی را از صراط مستقیم حقیقت و حقانیت منحرف می کنند و به طریقی که منافع آنها را تأمین کند سوق می دهند.
این گونه دغلکاری ها اگر افراد ساده و زودباور را فریب دهد و واقعیت را در نظر آنها مکتوم و مخفی دارد بدون شک در نزد ارباب خرد رنگ و جلایی ندارد و اصحاب دانش و بینش تمام این جنقولک بازی ها را به خیمه شب بازی تعبیر و تشبیه می کنند.
همان طوری که در خیمه شب بازی سر نخ در دست گرداننده پشت پرده است در این گونه تظاهرات و ریاکاری های مذبوحانه هم سر نخ را می بینند و گرداننده را می شناسند.
طرز عمل خیمه شب بازی کاملاً شبیه انجام نمایش در صحنه تئاتر است با این تفاوت که در صحنه تئاتر و تماشاخانه هنر پیشگان زن و مرد شرکت می کنند ولی در خیمه شب بازی عروسک هایی که از چوب یا کهنه پاره های پارچه ساخته شده به وسیله گرداننده حرکت داده می شوند . به سر و دست و پای عروسک ها نخ های نارک کمرنگی وصل است که سر نخ در دست گرداننده است و این گرداننده دور از چشم تماشاچیان بر تمام عروسک ها نظارت می کند . بلندی قامت عروسک ها بین بیست و پنج تا چهل سانتیمتر است.
متأسفانه خیمه شب بازی در عصر حاضر به واسطه ورود بعض سرگرمی ها اهمیت سابق خود را از دست داده و ندرتاً در اطراف دهات و قصبات و محله های عقب افتاده و بعض قهوه خانه ها و عروسی ها نمایش عروسکی به راه می اندازند . تا چندی قبل در کافه شهرداری سابق تهران نمایش خیمه شب بازی اجرا می شد که اکنون آن ته بساط هم جمع گردید.
مطلب قابل توجه اینکه امروزه نمایش عروسکی در غالب ممالک راقیه نقش مهمی در امر تعلیم و تربیت بازی می کند و از آن در برنامه تعلیمات بصری به منظور تقویت و پرورش استعداد کودکان استفاده می شود که اگر چه در برنامه های تلویزیونی ایران از فیلم های خارجی و داخلی در این زمینه استفاده می شود ولی کافی نیست و مسئولان مربوطه باید بیشتر از پیشتر اقدامات مؤثر و مجدانه معمول دارند .
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:17 PM |
خط 9
خط 9 همان خط بطلان یا خط نسخ است که سابقاً بعد از تفریق حساب بر روی اسناد باطله می کشیدند و این خط کشیدن - البته به شکل عمودی - بر روی ارقام و اسناد دلیل بر آن بود که ارقام و اسناد مزبور تصفیه و تفریغ شده است و دیگر روی آنها نباید حساب کرد زیرا با کشیدن خط 9 از درجه اعتبار و احتساب ساقط و باطل گردیده است.
کاملاً طبیعی است که برای تشخیص و تمیز دادن آمار و ارقام حساب شده از آمار و ارقامی که هنوز حساب نشده باشد لازم می آید یکی از آنها به شکلی علامت گذاری شود تا با دیگری اشتباه نگردد و این امری است مسلم و بدیهی . در اینجا بحث بر این است که وقتی که می توانستند این کار را با کشیدن یک خط عمودی بر روی ارقام و اسناد باطله مشخص نمایند به چه علت این خط را به شکل عدد هندسی 9 انتخاب کرده اند تا این حدس و گمان رود که این عمل و علامت بدون ریشه و علت نبوده است که خوشبختانه حدس و گمانی صائب بود و ریشه تاریخی آن به شرح زیر به دست آمد.
در مجله ارزشمند یادگار در باب اینکه چرا عدد 9 را کنایه از باطل شدن چیزی می دانند به نقل از کتاب قوانین السیاق تألیف محمد کاظم کاشانی که در حدود 1255 هجری تألیف شده تحت عنوان خط بطلان چنین آمده که : " محاسبین تجارت و اهل حرف را رسم است که دفعه یا بابت صیغه رامی نویسند و بعد ملتفت می شوند که سهو یا غلط است به طریق 9 هندسی خطی بر آن دفعه یا بابت یا صیغه کشند تا مشخص شود که باطل است و جزو میزان نمی شود و آن را خط بطلان می گویند . "
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:21 PM |
گوهر شب چراغ
واژه مرکب بالا در شرح و توصیف قصص و داستان ها و همچنین زیبایی لعبتان طناز و دلربا به کار می رود ولی دانش پژوهان از آن در تعریف مقام رفیع دانش و معرفت استفاده می کنند چه اگر به حقیقت مداقه نماییم علم و دانش گوهر شبچراغی است که حجاب جهل و تاریکی را دریده حقایق و دقایق جهان را در نظر آدمی جلوه گر می سازد.
به همین جهت است که غالباً در تعریف و توصیف شخیت های بارز و مؤثر جهانی گفته می شود : " این دانای محقق گوهر شبچراغی است که افق آفاق را به نور کمال و هنرش روشن کرده است . "
اکنون ببینیم گوهر شبچراغ چیست که تا این اندازه مورد توجه و عنایت محققان و روشنفکران جهان واقع شده است . "
به طوری که در مقاله بادآورده را باد می برد و این کتاب شرح داده شده خسرو پرویز پادشاه ساسانی به مال و خواسته و نفایس عجیبه و گرانبها اشتیاق وافر داشته است و به جرأت می توان گفت تقریباً تمام خزائن و تجملاتی که بعد از جنگ قادسیه به دست اعراب افتاد و همه به وسیله خسروپرویز تهیه و تدارک شده بود.
ماحصل مطالبی که در کتب تاریخی به ویژه کتاب ایران در زمان ساسانیان در این زمینه نوشته شده است به شرح زیر است:
از عجایب و نفایس دستگاه پرویز یکی شطرنج بود که مهره هایش را از یاقوت و زمرد ساخته بودند . دیگری نرد از بسد و فیروزه قطعه ای زری به وزن دویست مثقال که آن را مشت افشار یا دست افشار می گفتند زیرا چون موم نرم بود و می توانستند آن را به شکلهای مختلفه در آوردند.
دیگری دستار که ظاهراً از پنبه کوهی بود و شاه دست هایش را با آن پاک می کرد . دستار مزبور چون چرکین می شد آن را در آتش می افکندند و آتش چرک های دستار را از بین می برد ولی دستار را نمی سوزانید.
بزرگ ترین نفایس خسرو پرویز تخت طاقدیس بود یعنی تختی به شکل طاق که در غایت وسعت و مرصع به جواهر قیمتی بود و یکصد و چهل هزار میخ نقره در اطراف آن به کار برده بودند.
دیگر قالی بزرگ و زربفت موسوم به وهاری خسرو یا بهار کسری و یا به اصطلاح معروف بهارستان بود که به قول بلعمی آن را فرش زمستانی می گفتند به طول و عرض شصت ارش که تالار بزرگ قصر سلطنتی تیسفون را مفروش می کرد و گل و بوته ها و نقش و نگارهای قالی مزبور در فصل زمستان منظره بهاری را در نظر شاهنشاه جلوه می داده است.
همچنین خسروپرویز تاج مرصعی داشت که شصت من زر خالص در آن به کار رفته بود . بدون شک این همان تاجی است که نوشته اند مرصع به زر و سیم و یاقوت و زمرد بوده به وسیله زنجیری از طلا به سقف تیسفون آویخته بوده اند.
این زنجیر چنان نازک بود که از دور دیده نمی شد و چون بیننده از مسافتی نسبتاً بعید نگاه می کرد می پنداشت که واقعاً تاج بر سر شاه قرار دارد در صورتی که این کلاه به قدری سنگین بود که هیچ سری تاب نگاه داشتن آن را نداشته است.
در سقف تالار یکصد و پنجاه روزنه به قطر دوازده تا پانزده سانتیمتر تعبیه کرده بودند که نوری لطیف از آنها به درون می تافت و در این روشنایی اسرار آمیز ، آن همه شکوه و جلال و تجمل ، اشخاصی را که برای دفعه اول به آنجا قدم می نهادند چنان مبهوت می کرد که بی اختیار به زانو درمی آمدند.
چون پادشاه پس از بار از تخت برمی خاست و می رفت ، تاج همچنان آویخته بود و آن را با جامه زربفت مستور می کردند که از گرد و غبار محفوظ بماند . حلقه ای که زنجیر تاج را به سقف می بست تا سال 1812 میلادی بر جای بود و در آن وقت آن را برداشتند.
باری ، یاقوت های رمانی آن در شب چون چراغ روشنایی می داد و آن را در شب های تار به جای چراغ به کار می بردند . بدون شک مقصود از گوهر شب چراغ همین یاقوت های رمانی تاج خسرو پرویز بود که بعدها به صورت ضرب امثل در آمده است چه قبل و بعد از این تاریخی مدارک و شواهدی موجود نیست که دال بر اثر وجودی گوهر شب چراغ باشد. شاردن سیاح معروف فرانسوی راجع به گوهر شب چراغ نوشته است:
" ... ایرانیان می گویند که یاقوت احمر و زبرجد و همچنین گوهر شب چراغ که سنگ مشهوری است که دیگر وجود خارجی ندارد و قریبت به یقین است که فقط یاقوت آتشی است که دارای رنگ و جلای عالی می باشد از کانهای مصر استخراج می گردد . در ایران برای این سنگ خاصیت درخشندگی خاصی که تمام اطراف خود را روشن کند قائل می باشند و به همین جهت آن را شب چراغ یعنی شعله شب می نامند و شاه مهره یعنی سنگ سلطانی و شاه جواهرات یعنی سلطان گوهر ها نیز می خوانند . ایرانیان برای این سنگ صفات مافوق الطبیعه ای قائل اند و برای آنکه داستان کاملاً اسرارآمیز باش حکایت می کند که گوهر شب چراغ در سر اژدهایی یا بر سر سیمرغ و یا عنقایی در کوه قاف به وجود می آید . مشرق زمینیان از این کوه جبال اقصای شمال را قصد می کنند . "
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:23 PM |
گوشت شتر قربانی
تجاوز تعدی به حقوق دیگران را در عرف اصطلاح ظلم و ستم می خوانند ولی هر گاه این تجاوز به صورت چپاول و تاراج انجام پذیرد فی المثل اموال افراد ضعیف یا جمعیت و یا مثال دولت را آن چنان به یغما ببرند که نه از تاک و نه از تاک نشان اثری باقی بماند ، در این صورت اصطلاحاً گفته می شود : " مگر گوشت شتر قربانی است . "
باید دید گوشت شتر قربانی چه خواص و مزایایی داشته که به صورت ضرب المثل در آمده است.
عید قربان یا عید اضحی یادگار حضرت ابراهیم خلیل و تصمیم وی در قربانی کردن فرزندش حضرت اسماعیل است که به فرمان الهی گوسفندی را به جای اسماعیل قربانی کرد.
روز عید قربان روز دهم ذیحجه هر سال هنگام انجام مناسک در منی است . در این روز زائران بیت الله و هر مسلمان مستطیعی موظف است به فرار خور تمکن و قدرت مالی گاو یا گوسفند و یا اقلاً مرغی را قربانی و در راه خدا انفاق کند.
به طوری که از مندرجات کتب تاریخی استنباط گردید شتر قربانی به شکلی که مورد بحث است از زمان سلاطین صفویه در ایران معمول گردید و سیاح ایتالیایی پیتر و دولاواله که معاصر شاه عباس کبیر بود در این زمینه می نویسد:
" ... اکنون به شرح شتر قربانی که در این روز های اخیر ناظر آن بودم می پردازم . نهم دسامبر امسال مصادف با عید قربان بود که عید پاک مسلمانان است . قربانی بدین ترتیب انجام می شود که سه روز قبل از عید یک شتر ماده را در حالی که به گل بنفشه و گل های دیگر و حتی سبزی و برگ و شاخه های گل زینت داده بودند در شهر می گردانند و برای او نقاره و طبق و شیپور می زنند و یک نفر ملا یعنی روحانی مسلمان ها نیز گاهگاه اشعاری می خواند و سخنان دینی بر زبان جاری می سازد. "
هر جا این شتر می گذرد مردم دور او جمع می شوند و دسته ای از پشم او را به عنوان تبریک و تیمن می کنند و حفظ می کنند ... این جریان سه روز به طول می انجامد . سپس در روز عید ، صبح خیلی زود یعنی قبل از سر زدن آفتاب بعد از نماز صبحگاهی تمام سران و بزرگان حتی خود شاه هر جا که هست با جمع کثیری از مردم ، از هر طبقه و دسته ، جمعی سوار و جمعی پیاده در محلی خارج از شهر ، مثلاً در اصفهان در محلی که اقلاً دو میل با دیوار شهر فاصله دارد ، با سلام و صلوات و سر و صدا جمع می شوند.
در آنجا حلقه بزرگی مرکب از تماشاچیان تشکیل می شود که افراد سرشناس سوار بر اسب در وصف اول آن قرار دارند و به همین ترتیب پیاده و سواره طبقات مختلف در پشت آن قرار گرفته اند و در این سه روز همه سعی می کنند بهترین لباسهای خود را به تن کنند . جماعت بی صبرانه در انتظار باقی می ماندند تا اینکه حیوان با همان تشریفات از راه برسد و قبلاً نیز حیوان را در طویلترین خیابان های شهر گردانیده اند چون در مشرق زمین پنجره رو به خیابان وجود ندارد مردم از بالای درب خانه ها و دکان ها و دیوار باغ ها منظره گذشتن او را تماشا کرده اند.
در جلو یک نفر نیزه ای را حمل می کند که دارای نوک تیز و درخشانی است و بعداً برای کشتن حیوان مورد استفاده قرار خواهد گرفت. وقتی دسته ای به محل مورد نظر می رسد به محوطه ای که به همین منظور در وسط جمعیت خالی مانده است هدایت می شود و از محله های مختلف نیز عده ای با اسب و عده ای پیاده و هه چماق به دست در آنجا حضور دارند که پس از انجام قربانی بلافاصله با قلدری قطعه بزرگی از لاشه را طبق آداب و رسوم به محله خود ببرند . در موقع عبور حیوان از وسط جمعیت مردم بیش از پیش پشم او را می کنند و بعد هر کسی در جایی قرار می گیرد و منتظر عاقبت کار می شود.
البته من نتوانستم به خوبی این جریان را ببینم ولی قبلاً شنیده بودم با عنوان ترین فرد حاضر باید حیوان را بکشد و دیدم که حیدر سلطان یعنی نگهبان حرمسرای شاه که با لباس فاخر رو به روی اسب تزیین شده ای قرار گرفته بود نیزه ای را طوری به دست گرفت که نوک تیزش رو به عقب بوده و به ترتیبی ایستاد که حیوان سمت راست او واقع شد و سپس چنان گلوی حیوان را سوراخ کرد که نیزه تا قلبش فرو رفت.
بلافاصله حاضرین سیل آسا به سمت لاشه هجوم بردند و هر کس با تبر و ساطور و شمشیر و کارد و هر چه که در دست داشت مشغول بردیدن تکه ای از گوشت شد ... قسمتی از این گوشت را همان روز برای تبریک می خوردند و قسمتی دیگر را نمک می زنند و در تمام مدت سال برای دفع بیماری یا شفای مریض از آن استفاده می کنند . سر شتر به خانه شاه فرستاده شد و تصور می کنم همه ساله به همین ترتیب رفتار می شود ...
از مراسم و تشریفات شتر قربانی به شکل و هیئت مزبور در زمان سلسله های افشاریه و زندیه اطلاع در دست نیست ولی در زمان سلاطین قاجاریه خالی از رونق نبود . به طوری که دکتر فووریه طبیب مخصوص ناصرالدین شاه نوشته است : ناصرالدین شاه قاجار در روز عید قربان امر به کشتن شتری می دهد ولی چون شخصاً از مباشرت در نحر شتر اکراه دارد و از این حق شاهانه صرف نظر می کند و آن را به یک نفر شبیه خود که روز عید لباس فاخر در بر می کند و بر اسبی آراسته می نشیند واگذار می کند . این مرد به قدری به شاه شبیه است که تا مدتی مردم او را به جای ناصرالدین شاه می گرفتند .
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:24 PM |
چاه ویل
مثل بالا در مورد افراد بخیل و حریص به کار می رود چه همان طور که در چاه ویل هر چه بریزند پر نمی شود چاه بی پایان حرص و آزآزمندان هم هرگزپر نخواهد شد . باید بمیرند تا خود از شرو زحمت طمع و ولع و دیگران از لوث وجود چنان آزمندانی خلاصی یابند .
ویل از لحاظ ریشه لغوی به معنی وای و نفرین است و در آیاتی نظیر ویل للمطففین و ویل للمکذبین همین معنی را افاده می کند . در واقع ویل کلمه افسوس است و در فرهنگ های عربی و فارسی به معنی عداوت و سختی و شور و فغان بر مصیبت هم آمده است .
در مثال ویل نام چاهی ژرف و عمیق است که پلیدترین گناهکاران و تبهکاران را روز قیامت و رستاخیز در آن سرنگون می کنند . چه جهنم یا دوزخ که خانه ابدی گناهکاران است دارای مراتب و درکاتی است که هر درکه و مرتبه به تناسب و به شدت و ضعف مختلف جهنم جرم و گناه ، برای گناهکاران در نظر گرفته شده است .
رنج و زجر و شکنجه و عذاب در چاه ویل به قدری شدید و دردناک است که اگر ساکنان چاه ویل را به درکه دیگری از درکات جهنم انتقال دهند آنجا را برای خود آسایشگاهی می پندارند . بعید نیست که چاه مزبور را از آن جهت که وحشتناک و هراس انگیز است به چاه ویل یعنی چاه عذاب و رنج و سختی و شور و فغان تعبیر و تسمیه کرده باشند .
می گویند چاه ویل برای آن دسته از گناهکاران در نظر گرفته شده است که به مال و منال صغار و ایتام بی پناه و بدون سرپرست ، دست تجاوز و تعدی دراز کرده اند و یا جنایتکارانی که خون مظلومان و بی گناهان را ریخته باشند .
از مختصات چاه ویل این است که هر قدر از دوزخیان را در روز حشر و رستاخیز درآن بریزند مانند دیگ طمع آزمندان مطلقا پر نشود و زیاده طلبی کند به همین جهت است که در افواه عامه در ارتباط با آزمندان زیاده طلب که شب و روز چون شتر بگرد مطلوب مجهول ویا بهتر بگوییم مجهول مطلق می گردند و میچرخند و شاهد مقصود را به دست نمی آورند مورد استناد و تمثیل قرار گرفته است و اصطلاحا می گویند : چاه ویل است هر چه بریزند پرنمی شود وهل من مزید می گوید .
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:25 PM |
حق الپرچین
این مثل که از لغت عربی و واژه پارسی پرچین ترکیب یافته اسم مرکبی است نامانوس و برخلاف قاعده و دستور زبان فارسی و عربی که قطعاً در ابتدای امر از باب تفنن و شوخی بر زبان جاری شده و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده است . حق الپرچین به اصطلاح دیگر همان حق العمل است منتها در ازای انجام کارهای جزیی و کم اهمیت . امروزه در اصطلاحات اداری به رشوه و حق و حساب هم به عنوان طنز و کنایه حق الپرچین می گویند .
اما ریشه این ضرب المثل من درآوردی را باید دید از کجا آب می خورد .
کسانی که به مناطق شمالی ایران بخصوص دهات و روستاهای گیلان و مازندران مسافرت کرده باشند می دانند که روی دیوارهای حیاط خانه ها و باغ های روستایی از برگ و بوته و شاخه درختان پوشیده شده است . این کار را بدان جهت می کنند که دیوار گلی از نفوذ باران که در مناطق شمالی ایران تقریباً به طور دایم می بارد محفوظ بماند . از طرف دیگر چون محصور کردن حیاط وسیع و باغ های شمال به وسیله دیوارکشی از حیطه قدرت و توانایی کشاورزان خارج است لذا دور و بر باغ و حیاط را به جای دیوارسازی ، پایه های چوبی سرتیز در زمین فرو می کنند و این پایه ها را به وسیله شاخه های نازک و خاردار درختان و بوته های جاندار و بادوام به یکدیگر می بندند تا حصاری باشد و گاو و گوسفند و خوک و سایر چارپایان نتوانند داخل باغ شوند و به محصولات آن صدمه و آسیب برسانند .
آن شاخ و برگ درختان که بر روی دیوار های گلی می گذارند به ویژه این عمل محصور کردن باغ را اصطلاحاً پرچین می گویند . چون پرچین کردن در مقام مقایسه با دیوارسازی برای عامل عمل کارپرزحمتی نیست به این جهت اصطلاح حق الپرچین ناظر بر اخذ وجه و حق الزحمه مختصر در قبال کار های جزیی و کم اهمیت است که مانند عمل پرچین گزار زحمتی ندارد ولی بی فایده هم نیست . بدیهی است کارهای اداری هم وقتی قرار باشد بدون توجه به موانع و موازین قانونی انجام پذیرد و عامل عمل از کار خلاف مقررات احساس زحمت و مسئولیت نکند در این صورت می توان اخذ رشوه را به مثابه حق الپرچین دانست که در ازای انجام کار جزیی و کم زحمت گرفته می شود .
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:27 PM |
سوراخ دعا را گم کردی
گاهی اتفاق می افتد که شخص کم مایه ای به اتکای محفوظات و مسموعاتش در غیر موقع و مورد معین اظهار فضل می کند که کمترین ار تباطی با موضوع مورد بحث ندارد . پاسخ عقلا و ظرفای مجلس به این زمره از مردم این است که : دعا بلدی ولی ، سوراخ دعا را گم کردی ، یعنی چیزکی در چنته داری ولی نمی دانی کجا مصرف کنی.
عبارت مثلی بالا مربوط به حکایت شیرین و آموزنده ی است که مولانا مولوی بلخی در جلد چهارم کتاب مثنوی معنوی به نظم آورده و در این حکایات شخصی به وقت استنجا به جای آنکه دعای اللهم اجعلنی من التوابین و اجعلنی من المطهیرین را بخواند اشتباها دعای الهم ارحنی رائحة الجنته را که مر بوط به سوراخ بینی است و در وقت استنشاق می خوانند بر زبان جاری کرد . عزیزی گفت : " ورد را خوب بلد هستی ولی سوراخ دعا را گم کرده ای . "
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:30 PM |
گوش خواباندن
عبارت بالا مجازاً به معنی و مفهوم منتهز و مترصد فرصت بودن است تا افراد دوراندیش و مال اندیش با استفاده از موقع و فرصت به منظور دست یابند و مقصد و مقصود حاصل آید.
آنچه نگارنده را به تأمل وا داشت که عبارت بالا باید ریشه تاریخی داشته باشد واژه گوش و خوابانیدن گوش است که ظاهراً هیچ گونه مناسبت و ارتباطی با منتهز و مترصد فرصت بودن و استفاده از موقع ندارد.
سرانجام پس از بررسی و پی جویی به این نتیجه رسید که این ضرب المثل هم چون سایر امثال و حکم معمول و مصطلح ریشه تاریخی دارد و نقش اصلی را در این عبارت همان گوش بازی می کند تا فرصت مغتنم از دست نرود و علاج واقعه قبل از وقوع بشود.
در قرون و اعصار قدیمه که وسایل موتوری و سلاح گرم و آتشین هنوز اختراع نشده بود سپاهیان بر اسبان تیز تک و راهوار سوار می شدند و با سلاح های سرد از قبیل نیزه و شمشیر و تیر و کمان و دشنه و خنجر و کارد و کمند و فلاخن و جز این ها در مقابل یکدیگر صف آرایی کرده به جنگ و ستیز می پرداخته اند و غالب و مغلوب وقتی معلوم می شده مغلوبین پشت به دشمن کرده راه هزیمت و فرار گیرند و سپاه غالب تا مسافتی آنان را تعقیب کرده آنچه از سپاه منهزم بر جای مانده باشد و غنیمت ببرند.
در عهد باستان چه در ایران و چه در سایر ممالک جهان شبیخون زدن و اتخاذ تدابیر امنیتی و حیله های جنگی که امروزه به صور و اشکال دیگر منطبق و متناسب با سلاحهای آتشین خودنمایی می کند وجودداشت و طرفین متخاصمین هر کدام که مغزهای متفکر و فرماندهی لایق و کارآزموده داشته اند با استفاده از آن تدابیر و حیله ها بر سپاه دشمن غلبه می کردند.
دو نوع از تدابیر امنیتی تحت عناوین آب زیر کاه و نعل وارونه در همین قسمت ازسایت آمده که بالمناسبه نقل شده است.
تدبیر امنیتی دیگر موضوع گوش خواباندن عنوان این مقالت است که ریشه تاریخی آن فی الجمله شرح داده می شود : در محاربات قدیم وقتی که فرمانده یکی از سپاهیان متخاصم لازم می دید از محل و موضع دشمن آگاهی حاصل کند و مخصوصاً هنگام شب که اردو زده و سربازان و دواب همه در خواب خوش غنوده بودند کاملاً هوشیار باشد که دشمن از تاریکی شب استفاده نکند و با سواران خویش بر او و اردوی بی سلاحش شبیخون نزند از افراد تیزهوش و تیزگوشی که در اردو داشت استفاده می کرد . به این ترتیب که افراد مزبور در مسیر جاده دشمن روی زمین دراز می کشیدند و گوش راست یا چپشان را بر روی زمین می چسباندند و دقیقاً گوش می کردند . قوه سامعه و شنوایی این افراد به قدری تیز بود که اگر سواران دشمن از چند کیلومتری در حال حرکت به سوی آنان بودند صدای سم اسبان را می شنیدند و از کیفیت و چگونگی زیر و بم صداها تعداد تخمینی سواران دشمن را که در چه مسافتی فرمانده سپاه می رسانیدند.
این عمل تنها در میدان های جنگ انجام نمی گرفت بلکه سربازان قلاع نظامی نیز از این گونه افراد تیزگوش در قلعه ها داشتند که عنداللزوم خارج از چهار دیوار قلعه در مسیر جاده های مورد نظر که احتمال یورش دشمن می رفت به نوبت گوش می خوابانیدند و اعمال و اطوار دشمنان و هر جمعیت و کاروانی را که به سوی قلعه می آمد مراقبت می کردند تا غافلگیر نشوند و مورد تعرض ومحاصره دشمن قرار نگیرند.
همچنین سابقاً مقنیانی بودند که با گوش خواباندن جاری بودن صدای آب را در اعماق زمین می شنیدند و نخستین کلنگ مادر چاه را همان جا می زدند . در واقع همان عملی را که امروزه رادار در مورد هواپیماهای دشمن از لحاظ تعداد و مسیر و سرعت حرکت هواپیماها انجام می دهد افراد تیزگوش قدیم تعرض و شبیخون دشمن از راه دور را به وسیله گوش خوابانیدن و گوش فرا دادن تشخیص می دادند و به حالت آماده باش در می آمدند.
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:32 PM |
شانس خرکی
اصطلاح بالا مترادف نقش آوردن و کنایه از بخت و اقبال غیر متقربه است که بر حسب تصادف و بدون انتظار قبلی روی کند . و محرومیت ها و ناکامی های گذشته را جبران نماید با این تفاوت که اصطلاح شانس آوردن به صورت جدی ولی عبارت مثلی نقش خرکی در لباس شوخی و یا به منظور اهانت و تحقیر گفته می شود.
اگر هر سه قاپ به شکل خر یعنی سه خر بنشینید این هم بزرگترین نقش است که کمتر اتفاق می افتد و قاپ باز مانند سه اسب سه برابر مبلغ شرط بندی را که اصطلاحا بر دکلان هم می گویند از حریفانش خواهد برد.
اصطلاح نقش خرکی از بازی سه قاپ و نقش خر در بازی ریشه گرفته و به همین صورت در میان عوام الناس ضرب المثل شده بود ولی در عصر حاضر که بازار زبان و ادب پارسی عرصه تاخت و تاز لغات خارجی قرار گرفته واژه لاتینی شانس جای واژه فارسی و معرب نقش را گرفته بالنتیجه اصطلاح نقش خرکی تغییر شکل داده صورت ضربالمثل یافته است و در موارد مشابه مورد استناد و تمثیل عوام الناس قرار می گیرد .
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:33 PM |
یک گل دوست بدتر از هزار سنگ دشمن
مردی بود دو دختر داشت خیلی از آنها خوب نگهداری می کرد ، وسواس داشت که دختر ها چون خوشگلند از خانه کمتر بیرون روند که چشم اشخاص ناشایست به آنها نیفتد . دخترها دستور پدر را شنیده بودند اما از بس دلشان در خانه خفه می شد هر وقت پدر از خانه بیرون می رفت آنها هم دم در خانه شان توی کوچه می نشستند و به تماشای مردم مشغول می شدند و این رسم اکثر مردم و خانواده ها بود که برای رفع دلتنگی در خانه می نشستند . از قضا روزی پادشاه و خدمتکارانش از جلو خانه آنها رد می شد چشمش به دختر ها افتاد ، دختر کوچکتر را پسندید و عاشق او شد . موقعی که به قصر رسید فرستاد آن دختر را آوردند و به اجازه پدرش او را به عقد خود درآورد . بهترین قصر های خود را به او داد آخر این دختر ، خانم اول شهر و مملکت شده بود . آیا خواهرش در چه حالی بود ؟
می توانست این همه شوکت و جلال خواهر را ببیند و هیچ نگوید ؟ نه ، هرگز ، خیلی حسودیش می شد . خیلی داشت غصه می خورد . نمی دانست چه کند ؟ عاقبت به فکر انتقام افتاد . برای خواهر پیغام فرستاد که خیلی هم به خود مغرور نشو . می دانم که منتظری مادر شاهزاده بشوی اما هر طور باشد داغ آن را به دلت می گذارم . من چه کرد و تو چه کرد چرا باید تو ملکه باشی و من دختر یک مرد فقیر ؟ خواهر که زن پادشاه بود هر چه برای خواهرش مهربانی می کرد ، تعارف و هدیه می فرستاد باز هم خواهر حسود و بدطینت همان پیغام ها را می فرستاد که داغ مادر شاهزاده شدن را به دلت می گذارم . این را دیگر نمی توانم تحمل کنم . مدت ها گذشت و گذشت تا خواهر اولی مادر شاهزاده شد . خداوند به او پسری داد بسیار زیبا . با کمال خوشحالی این خبر را به شاه دادند . قرار شد روز بعد شاه برای دیدن پسر کاکل زری به قصر زن تازه خود برود . غافل از اینکه پسری نخواهد دید زیرا به هر وسیله ای که بود خواهر زن سیاه دل بچه را دزدید و به جای آن توله سگی گذاشت . اتفاقاً شاه رسید و به جای پسر خوشگل توله سگ را دید . فریادش بلند شد آنقدر خشمگین شد که خواست زنش را بکشد . هرچه زن گریه و التماس می کرد قسم می خورد که من پسر زائیدم نمی دانم چرا کتی شده به خرج شاه نرفت که نرفت . بالاخره هم دستور داد تا کمر ، زن را گچ بگیرند به مجازات اینکه توله سگ زائیده و او را در محلی که گذرگاه مردم است نگهداری کنند تا مردم ببینند و عبرت بگیرند . چنین هم کردند . سال ها گذشت بزرگتر ها به حال دختر بدبخت تأسف می خوردند و بچه های بی ادب مسخره اش می کردند و سنگ و چوبش می زدند و او چون عادت کرده بود و چاره ای نداشت ، تحمل می کرد و چیزی نمی گفت . روزی پسربچه هشت نه سالهای بسیار موقر و آرام آمد تا نزدیک زن نگاهی به او کرد گلی را که در دست داشت به طرف زن پرت کرد و رفت . زن برخلاف همیشه زارزار شروع به گریستن کرد آنقدر گریست که دل همه مردم به حالش سوخت نمی دانستند چه بکنند . بالاخره به شاه خبر دادند . شاه که تقریباً قضیه را فراموش کرده بود با خوشرویی با او حرف زد و گفت : " تو که سال هاست به این وضع عادت کردی حالا چرا گریه می کنی ؟ سنگ به تو می زدند حرف نمی زدی مگر توی این گل چه بود که ناگهان عوض شدی ؟ " زن بیشتر گریه کرد و گفت : " مردم از این بدتر هم با من می کردند حرفی نداشتم تحمل می کردم چون از آنها توقع نداشتم اما این پسر خودم بود که گل به من پرتاب کرد دلم سوخت گریه ام گرفت . نمی توانم آرام شوم " . شاه راستی گفتار او را باور کرد . به هر ترتیبی بود بچه را پیدا کرد و مادرش را آزاد کرد و به جای خود به قصر خود برد . مادر و پسر را به هم رسانید عذرخواهی کرد و خواهر زن سیاه دل جفاکار را دستور داد به دم اسب دیوانه ببندند و از شهر بیرون کنند و کردند .
روایت دوم
سنگ دوست کشنده است
در زمان های قدیم زنباره ای را سنگسار می کردند و بنا به حکم شرع هر کس از آنجا می گذشت سنگی به او می زد . اما او اصلاً اظهار درد نمی کرد . تا اینکه یکی از دوستان خیلی نزدیک او از کنارش رد شد و او هم بنا به حکم شرع سنگریزه ای به طرف او انداخت . فریاد مرد بلند شد و گفت : " آخ ! مردم " . مردم از این جریان تعجب کردند و علت را پرسیدند . مرد جواب داد : " دوس داشی یامان اولی" .
قصه دیگری هم به طنز برای این مثل ساخته اند که از این قرار است .
میگویند دو رفیق در مکه به هم رسیدند . اولی گفت : " حاج قاسم واقعاً که جایت در بهشت است . تو چقدر آدم نیکوکاری هستی ! " حاج قاسم که هیچ انتظار نداشت رفیقش این طور از او تعریف کند ، پرسید : " از کجا میگویی ؟ " رفیقش جواب داد : " دیروز که ما سنگ جمره می انداختیم من با چشم خودم دیدم که همه سنگ ها به شیطان خورد اما او خم به ابرو نیاورد ، تا نوبت تو رسید و چند تا سنگ به طرف شیطان انداختی . در همین موقع بود که شیطان فریادی از ته دل کشید . همه ما از این کار او تعجب کردیم و از شیطان پرسیدیم که چرا از سنگ حاج قاسم به فریاد آمدی ؟ " شیطان جواب داد : آخر شما نمی دانید ، دوس داشی یامان اولی ! " ( سنگ دوست کشنده است ) .
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:35 PM |
آب حیات نوشید
دربارهکسانی که عمر طولانی کنند و روزگاری دراز در این جهان بسر برند ، از بابتمثیل یا مطایبه می گویند فلانی آب حیات نوشیده . ولی این عبارت مثلیبیشتر در رابطه با بزرگان و دانشمندان و خدمتگزاران عالم بشریت و انسانیتکه نام نیک از خود به یادگار گذاشته . زنده جاوید مانده اند . به کا می رود . این ضرب المثل به صور و اشکال آب حیوان و آب بقا و آب خضر و آب زندگانی وآب اسکندر نیز به کار رفته ، شعرا و نویسندگان هر یک به شکلی در آثار خویشآورده اند .
اکنون ببینیم این آب حیات چیست و از کجا سرچشمه گرفته است .
اسکندرمقدونی پس از فتح سغد و خوارزم از یکی از معمر ترین قوم شنید که در قسمتشمال آبگیری است که خورشید در آنجا فرو می رود و پس از آن سراسر گیتی درتاریکی است . در آن تاریکی چشمه ای است که به آن آب حیوان گویند ، چون تندر آن بشویند گناهان بریزد و هر کس از آن بخورد نمی میرد . اسکندر پس ازشنیدن این سخن با سپاهیانش جانب شمال را در پیش گرفت و به زمین همواری رسیدکه میانشان دره و نهر آبی وجود داشت . به فرمانش پلی بر روی دره بستند واز روی آن عبور کردند . پس از چند روز به سرزمینی رسیدند که خورشید بر آننمی تابید و در تاریکی مظلم فرو رفته بود . اسکندر تمام بنه و اسباب وهمراهان را در ابتدای ظلمات بر جای گذاشت و با چهل نفر مصاحب و صد نفرسردار جوان و یکهزارو دویست نفر سربارز ورزیده خورشید چهل روزه بر گرفت وداخل ظلمات شد .
پس از آن طی مسافتی ، ظلمت و تاریکی هوا و سختی ودشواری راه اسکندر و همراهان را از پیشروی باز داشت، به قسمی که هر قدر بهچپ و راست می رفتند راه را نمی یافتند . اسکندر تعداد همراهان را به یکصد وشصت نفر تقلیل داد .
باری اسکندر و همراهان هجده روز تمام در ظلمتو تاریکی روی ریگ های بیابان پیش رفتند تا به کنار چشمه ای رسیدند که هوایمعطر و دلپذیر داشت و آبش مانند برق می جهید . اسکندر احساس گرسنگی کرد وبه آشپزش اندر یاس دستور داد غذایی طبخ کند . آندریاس یک عدد ماهی ازماهیهای خشک را که همراه آورده بود، برای شستن در چشمه فرو برد . اتفاقاماهی زنده شد و از دست آندریاس سرید در آب چشمه فرو رفت . آندریاس آن اتفاقشگفت را به هیچکس نگفت و کفی از آن آب بنوشید و مقداری با خود برداشت وغذای دیگری برای اسکندر طبخ کرد . قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند ،اسکندر به کلیه همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب یا هر چیزدیگری که در راه بیابند با خود بردارند . معدودی از همراهان به فرماناسکندر اطاعت کردند ، ولی اکثریت همراهان که از رنج و خستگی راه به جانآمده بودند اسکندر را دیوانه پنداشته با دست خالی از ظلمات خارج شدند . بهروایت دیگر اسکندر به همراهان گفت : " هر کس از این سنگ ها بردارد و هر کسبر ندارد بالسویه پشیمان خواهد شد . " عده ای از آنها سنگ را بر داشتند ودر خورجین اسب خود ریختند ولی عده ای اصلا بر نداشتند . چون به روشناییآفتاب رسیدند معلوم شد که تمام آن سنگ ها از احجار کریمه یعنی مروارید وزمرد و جواهر بوده و همانطوری که اسکندر گفته بود آنهایی که بر نداشتند ازندامت و پشیمانی لب به دندان گزیده و کسانی که بر داشته بودند افسوس خوردندکه چرا بیشتر بر نداشتند . دیر زمانی نگذشت که راز آندریاس فاش شد و بهناچار جریان چشمه حیوان و زنده شدن ماهی خشک را به اسکندر گفت . اسکندر ازاین پیش آمد سخت بر آشفت و آندریاس را مورد عتاب قرار داد که چرا به موقعوی را آگاه نکرد تا از آن آب حیات بنوشد و زندگی جاودانه یابد، اما چه سودکه کار از کار گذشته راه بازگشت نداشت . تنها کاری که برای اطفای نایره غضبخویش توانست بکند این بود که فرمان داد سنگ بزرگی به گردن آندریاس بستند واو را در دریا انداختند تا حیات ابدی را که بر اثر نوشیدن به دست آوردهبود با سختی و دشواری سپری کند و هیچ لذتی از زندگی جاودانه نصیبش نگردد .
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:36 PM |
شغال مرگی
این مثل به صورت شغال مردگی و خود را به شغال مردگی زدن هم اصطلاح می شود کنایه از افرادی است که ظاهرا خود را کوچک و مظلوم وانمود می کنند ولی در باطن آن چنان نیستند.
ضرب المثل شغال مرگی از آنجا ناشی شده است که گاهگاهی روستاییان از اذیت و آزار شغال که به مرغان و پرندگان اهلی حمله می کند به ستوه می آیند و در سر راهش تله می گذارند تا در تله می افتد و روستائیان به قصد کشت او را می زنند.
شغال بر اثر ضرب و شتم و هلهله و غوغای روستاییان چنان وحشت و هراسی بر او مستولی می شود که اعصابش از کار می افتد و حالت اغما و بی هوشی به او دست می دهد . روستائیان به گمان آنکه شغال مرده است دمش را می گیرند کشان کشانه به خارج از روستا می برند و در خندقی که غالبا در اطراف مزارع و کشتزارها حفر شده است می اندازند.
پس از دیر زمانی اعصاب شغال تسکین پیدا می کند و چشمانش را باز می کند و چون کسی را در پیرامونش نمی بیند از خندق خارج می شود و فرار می کند.
این حالت اغما و بی هوشی که بر اثر ضعف و سستی اعصاب به شغال دست می دهد در عرف و اصطلاح عامه به شغال مرگی یا شغال مردگی تعبیر شده است.
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:38 PM |
هولی نمکی سرش آمده این ضربالمثل را در مورد کسانی می گویند که اول کاری را با شتاب شروع می کنند و در آخر خسته می شوند و دست از کار می کشند.
روزی یک هولی را می بردند نمک بارش کنند ، در موقع رفتن پرسیدند هولی کجا می روی ؟ با شادی گفت : " نمک ، نمک ، نمک " . چون نمک بارش کردند و برگشت ، بارش سنگین بود و رنج می برد ، پرسیدند : " هولی از کجا می آیی ؟ " با بیچارگی و بدبختی گفت : " ن .. م... ک ، ن ... م ... ک، ن ... م ... ک " .
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:41 PM |
هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی
میگویند : درویشی بود که در کوچه و محله راه می رفت و می خواند : " هر چه کنی بهخود کنی گر همه نیک و بد کنی " اتفاقاً زنی مکاره این درویش را دید و خوبگوش داد که ببیند چه می گوید وقتی شعرش را شنید گفت : " من پدر این درویشرا در می آورم " .
زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیرشیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایه ها گفت : " من به این درویش ثابت می کنم که هر چه کنیبه خود نمی کنی " .
از قضا زن یک پسر داشت که هفت سال بود گم شدهبود یک دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی کرد و گفت : " من ازراه دور آمده ام و گرسنه ام " درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به اوداد و گفت : " زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان ! "
پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت : " درویش ! این چی بود که سوختم ؟"
درویشفوری رفت و زن را خبر کرد . زن دوان دوان آمد و دید پسر خودش است ! همانطور که توی سرش می زد و شیون می کرد ، گفت : " حقا که تو راست گفتی ؛هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی " .
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:44 PM |
دره ، آی ملا ! دوباره بسم الله
ملایی با درویشی همکار و شریک بود به هر منزلی که می رفتند موقع ناهار یا شام ملا کمی که می خورد دست از غذا می کشید و می گفت : " الحمد لله " درویش بیچاره هم که هنوز نصف شکمش خالی بود و مجبور می شد دست از غذا بکشد و گرسنه بماند . چند بار درویش به ملا گفت که : " رفیق این کار خوبی نیست ، تو زود دست می کشی من گرسنه می مانم " اما ملا این عادت از سرش نمی افتاد . درویش در فکر چاره افتاد که ملا را گوشمالی بدهد . یک روز که از دهی به ده دیگر می رفتند در دره خلوتی او را گرفت و با تبرزینش تا جایی که می خورد زد تا بیهوش شد . ملا وقتی به هوش آمد درویش گفت : " مبادا بعد از این سر سفره مردم زود دست از خوردن بکشی و مرا گرسنه بگذاری " . ملا که کتک خورده بود . قول داد که بعد از این تا درویش دست نکشیده او هم دست از خوردن نکشد . چند روزی ملا سر قول و قرارش بود تا اینکه روزی ملا به عادت قدیم وسط غذا خوردن دست از غذا کشید و الحمد الله گفت : درویش رو کرد به ملا و گفت : " آی دره دکی ملا "1 ملا که قول و قرارش با درویش و کتکی که توی دره خورده بود یادش آمد زود گفت : " بله قربان تازه دن بسمالله " 2 و دوباره شروع به خوردن کرد.
۱- كتكی كه تو دره خوردی یادت بیاد .
۲- بله قربان دوباره بسم الله
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:46 PM |
روی یخ گرد و خاک بلند نکن
وقتی کسی بی خود و بی جهت بهانه بگیرد این مثل را می گویند .
روز های آخر زمستان بود و هنوز کوه ها برف داشت و یخبندان بود ، چوپانی بز لاغر و لنگی را که نمی توانست از کوره راه های یخ بسته کوه بگذرد در سر " چفت " ( آغل ) گذاشت تا حیوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد . عصر که می شد و چوپان گله را از صحرا و کوه می آورد این بز هم می رفت توی رمه و قاطی آنها می شد و شب را در " چفت " می خوابید . یک روز که بز داشت دور و بر چفت می چرید و سگ ها هم آن طرف خوابیده بودند یک گرگ داشت از آنجا رد می شد و بز را دید اما جرأت نکرد به او حمله کند چون می دانست که سگ های ده امانش نمی دهند . ناچار فکری کرد و آرام آرام پیش بز آمد و خیلی یواش و آهسته بز را صدا کرد . بز گفت : " چیه ؟ چه می خواهی ؟ " گرگ گفت : " اینجا نچر " بز گفت : " برای چه ؟ " گرگ گفت : " میدانی چون دیدم تو خیلی لاغری دلم به رحم آمد خواستم راهی به تو نشان بدهم که زود چاق بشوی " بز با خودش گفت : " شاید هم گرگ راست بگوید بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلکه از این لاغری و بیحالی بیرون بیایم " بعد از گرگ پرسید : " خب بگو ببینم چطور من می تونم چاق بشم ؟ " گرگ گفت : " این زمین ، زمین وقف است و علفش ترا فربه و چاق نمی کند ، راهش هم اینست که بروی بالای آن کوه که من الان از آنجا می آیم و از علف های سبز و تر و تازه آنجا بخوری من هم دارم می روم به سفر ! " بز با خودش فکر کرد که خب گرگ که به سفر می رود و آن طرف کوه هم رمه گوسفند ها و چوپان هست بهتر است که کمی صبر کنم وقتی گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفند ها برگردم .
گرگ که بز را در فکر دید فهمید که حیله اش گرفته ، از بز خداحافظی کرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز کمین کرد . بز هم که دید گرگ راهش را گرفت و رفت خیالش راحت شد و شروع کرد از کوه بالا رفتن ، اما توی راه یک مرتبه دید که ای دل غافل گرگه دارد دنبالش می آید . بز فکری کرد و ایستاد تا گرگ به او رسید . بز گفت : " می دانم که می خواهی مرا بخوری ، من هم از دل و جان حاضرم چون که از زندگیم سیر شده ام ، فقط از تو می خواهم که کمی صبر کنی تا بالای کوه برسیم و آنجا مرا بخوری ، چون که اگر بخواهی اینجا مرا بخوری نزدیک ده است و از سر و صدا و جیغ من سگ ها می آیند و نمی گذارند مرا بخوری آن وقت ، هم تو چیزی گیرت نمی آید و هم من این وسط نفله می شوم اگر جیغ هم نکشم نمی شود آخر جان است بادمجان که نیست ! " گرگ دید نه بابا بز هم حرف ناحسابی نمی زند . خلاصه شرطش را قبول کرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا کردند از کوه بالا رفتن ، گرگ که دید نزدیک است بالای کوه برسند شروع کرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد که " یخ سرگرد نده " بز که فهمید گرگ دنبال بهانه است با مهربانی گفت : " ای گرگ من که می دانم خوراک تو هستم ، تو خودت هم که می دانی هر چه به قله کوه برسیم امن تر است پس چرا عجله می کنی من که گفتم از زنده بودن سیر شدم و گرنه همان پایین کوه جیغ می کشیدم و سگ ها به سرعت می ریختند " . گرگ گفت : " آخه کمی یواش برو ، گرد و خاک نکن نزدیکه چشمای من کور بشه " . بز گفت : " آی گرگ ! روی یخ راه رفتن که گرد نداره ، بیجا بهانه نگیر " خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر کوه برسند .
اما گرگ از پشت سرش ترس داشت که مبادا سگ های ده از کار او خبردار شده باشند و دنبالش بیایند و هر چند قدمی که می رفت نگاهی به پشت سرش می کرد بز هم که می دانست چوپان و گوسفند ها سر کوه هستند دنبال فرصتی بود تا فرار کند . تا اینکه وقتی باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه کند بزه تمام زورش را داد به پاهایش و فرار کرد و خودش را به گله رساند . سگ های گله هم افتادند دنبال گرگ و فراریش دادند . بز با خودش عهد کرد که دیگر به حرف دیگران گوش نکند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگیرد . فردای آن روز همان گرگ بز را دید که باز در جای دیروزی می چرد . با خودش گفت : " اینجا گرگ زیاد است او که مرا نمی شناسد می روم پیشش شاید امروز او را گول بزنم ولی دیگر به او مجال نمی دهم که فرار کند" .
با این فکر رفت پیش بز ، بز هم که از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمی زد که مثلاً گرگ را نمی شناسد . گرگ گفت : " آهای بز ! اینجا ملک وقفه ، بهتره اینجا نچری بری جای دیگه " . بز گفت : " من حرف تو را باور نمی کنم مگر به یک شرط ، اگر شرط مرا قبول کنی آن وقت هر جا که بگی میرم " گرگ گفت : " شرط تو چیه ؟ " بز گفت : " اگر حاضر بشی و بری روی آن تنور گرم و دو دستت را یک بار در لب آن به زمین بزنی و قسم بخوری که این ملک وقفی است آن وقت من حرفت را باور می کنم " . گرگ گفت : " خب اینکه کاری نداره " و به سر تنور رفت تا قسم بخورد ، زیر چشمی هم اطراف را می پایید که نکند سگ ها یک مرتبه به او حمله کنند غافل از اینکه یک سگ قوی بزرگ داخل تنور خوابیده است همین که رفت سر تنور و دست هایش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگی که توی تنور خوابیده بود از خواب بیدار شد و به گرگ حمله کرد . سگ های ده هم رسیدند و او را پاره پاره کردند .
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:49 PM |
خان یغما
هر گاه ثروت و مکنتی در معرض دستبرد و غارت و چپاول افراد زورمند متعدی قرار گیرد و چیزی برای صاحب مال و یا وارثان صغیر و ناتوان باقی نگذارند ناظران خیراندیش اصطلاحاً می گویند : " مگر خوان یغماست که این طور چپاول می کنند ؟ "
به طوری که ملاحظه می شود از ترکیب دو لغت خوان و یغما به مفهوم سفره غارت و چپاول افاده معنی می کنند در حالی که چنین نیست و واژه یغما در این عبارت معنی و مفهوم دیگری دارد و عمل غارتگری و چپاول به هیچ وجه با معنی واقعی و تاریخی خوان یغما تطبیق نمی کند .
همانطوری که اشاره شد خوان یغما به معنی سفره غارت چپاول نیست و متأسفانه مانند سایر غلط های مشهور ، این عبارت هم به غلط ، مشهور و مصطلح گردیده است . نگارنده نیز تحت تأثیر همین اشتباه در صدد برنیامد راجع به ریشه تاریخی این ضرب المثل زحمت تحقیق و حتی تفکر به خود دهد زیرا ظاهراً چنین به نظر می رسید که خوان یغما لغت مرکبی است از دو واژه خوان به معنی سفره و یغما به معنی غارت ، و ارتباطی با این قسمت که ناظر بر ریشه های تاریخی و واقعی امثال و حکم است نخواهد داشت ولی در یکی از مجلات ماهانه تهران مقاله محققانه ای به قلم دکتر علی اصغر حریری تحت عنوان : تحقیقی درباره نام و هنگام جشن سده ، درج و حقیقت قضیه - البته بر راقم این سطور - روشن گردیده است .
نویسنده محترم در مقاله مزبور ضمن شرح مبسوط و مستدلی ثابت کرد که جشن سده در اصل جشن شگه بود و با جشنی که پنجاه روز پیش از نوروز برپا می داشتند به هیچ وجه ارتباطی ندارد . چون در آن مقاله مطالب جامع و سودمندی راجع به خوان یغما نوشته شده است لذا برای روشن شدن ریشه تاریخی این عبارت مثلی که به غلط شهرت یافته بهتر دانست که آن مطالب را عیناً نقل کند :
" .... ما در ضمن مطالعات خود به جشنی برخوردیم که معمول اقوام سگان بود که در ایران به غلط ساکاها می نویسد و نام آن جشن را سیاحان یا مورخان یونانی سکئه یا سگه ضبط کرده اند . تشریفات این جشن درست مطابق همان تشریفات جشن سده است و از اینجاست که می توان گفت که سده در اصل سگه بوده است – سدک = سگک - و اینکه حرف گاف مبدل به دال شده است به چندین دلیل امکانی دارد که پذیرفتنی است .
" در عهد اسلامی پس از آنکه طوایف تورانی ماوراء النهر جای سگان قدیم را گرفتند دین و آیین قدیم و حتی عادات سگان را اخذ کرده بودند و از آن جمله جشنی که به طرز جشن سگه می گرفتند خوان یغما می نامیدند و چنان که می دانیم یغما نام گروهی از تورانیان است که چندی بعد به شهری داده شده است که در نزدیکی خجند کنونی واقع بوده است . در عهد مغولی و تیموری به این گونه جشن های همراه با ضیافت نام طوی بر وزن خوی داده می شد که امروز در آذربایجان به جشن عروسی اطلاق می شود .
در اوستا چندین بار از رسم طوی های عظیم و خوان یغما که از ملوک کیان و ملوک قدیم و خراسانی ، اشکانیان اباورد – ابیورد - داده می شده است سخن رفته است . و آخرین ملک ایرانی اسلامی که جشن سده را به طرز سگان گرفت و خوان یغما نهاده مرداویج دیلمی بود . در باب خوان یغما سعدی گوید :
ادیم زمین سفره عام اوست
برین خوان یغما چه دشمن چه دوست
" نسبت غارتگری نیز که بر ترکان یغما داده اند اشاره به همین جشن و به همین عادت سورچرانی و ضیافت عام است و گرنه ترکان یغما در حقیقت مردمی سغدی و ایرانی و سخت متمدن بوده اند و شهرنشین ، نه مانند و تراکمه که از تربیت مواشی و ترکتازی و غارتگری معاش می گذرانیدند .
از سطور بالا چنین معلوم می شود که خوان یغما نام یکی از جشن های مجلل و باشکوه تورانیان ماوراء النهر بوده است که آداب و رسوم آن را از جشن سگه اقتباس کرده اند . توضیح آنکه در این جشن سفره های وسیعی می گسترانیدند . انواع و اقسام خوراک های لذیذ و نوشیدنی های خوشگوار در آن می نهادند . از عموم طبقات دعوت می کردند که در این ضیافت عمومی حاضر شوند و ضمن انجام سایر مراسم معموله بخورند و بنوشند . اگر به این سفره و ضیافت عام نام خوان یغما داده شده است شاید از این جهت بوده که شرکت کنندگان در جشن مجاز بودند ضمن اکل و شرب هر چه می خواهند با خود ببرند .
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:51 PM |
عجب سر گذشتی داشتی کل علی ؟
چون یک نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر کار ببیند که حرفش در او اثر نکرده ، این مثل را به زبان می آورد .
یک بابایی مستطیع شده بود و به مکه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او می گفتند : حاجلی ( حاج علی )
اما یک دوست قدیمی داشت که مثل قدیم باز به او می گفت : کللی ( کل علی ـ کربلایی علی ). مثل اینکه اصلاً قبول نداشت که این بابا حاجی شده !
این بابا هم از آن آدم هایی بود که تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لک زده برای عنوان ! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینکه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند ! حاج علی پیش خودش گفت : باید کاری بکنم تا رفیقم یادش بماند که من حاجی شده ام به این جهت یک شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت کرد . بعد از اینکه شام خوردند ، نشستند به صحبت کردن و او صحبت را به سفر مکه اش کشاند و تا توانست توی کله رفیقش کرد که حاجی شده !
توی راه حجاز یک نفر سرش به کجاوه خورد و شکست و یک همچین دهن وا کرد ، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی که همراهت آورده ای به این پنبه بزن ، بعد گذاشتند روی زخم ، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی که جان بابا را خریدی .
در مدینه منوره که داشتم زیارت می خواندم یکی از پشت سر صدا زد " حاج علی " من خیال کردم شما هستی برگشتم ، دیدم یکی از همسفر هاست ، به یاد شما افتادم و نایب الزیاره بودم .
توی کشتی که بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیک بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند که حاج علی بداد برس که الان خون راه می افتد . وسط افتادم و آشتی شان دادم همسفر ها گفتند : خیر ببینی حاج علی که همیشه قدمت خیر است .
نزدیکی های جده بودیم که دریا طوفانی شد نزدیک بود کشتی غرق شود که یکی از مسافر ها گفت : حاج علی ! از آن تربت اعلات یک ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود . همین که تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانه مان ... همه همسفرها گفتند : خدا عوضت بده حاج علی که جان همه ما را نجات دادی .
خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانه شان : همه اهل محل با قرابه های گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول ... همین که پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچهها چشمش به من افتاد گفت : وای حاج علیجون ... همین را گفت و از حال رفت .
خلاصه هی حاج علی حاج علی کرد تا قصه سفر مکه اش را به آخر رساند وقتی که خوب حرف هاش را زد ، ساکت شد تا اثر حرف هاش را در رفیقش ببیند ، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت : عجب سرگذشتی داشتی کل علی ؟
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:52 PM |
بلبل به شاخ گل نشست
وقتی که یک نفر حرف زشت و نابجایی بزند می گویند حکایت این بابا هم همان حکایت بلبل است که به شاخ گل نشسته !
در روزگار قدیم یکی از خان ها تمام دوستان خود را که همه خان بودند به منزل خود دعوت کرد . روز میهمانی تمام خان ها سوار بر اسب بندی همراه نوکر مخصوص خود به خانه خان آمدند چون هر کدام از یک محل بودند همراه هم نیامدند بلکه جدا جدا آمدند ، وقتی جلو منزل رسیدند از اسب پیاده شدند و نوکر مخصوص هم اسب را در طویله یا جای دیگر بست و خوب به اسب رسید و از آن پذیرایی کرد ، آمدند در اتاق پذیرایی نشستند .
البته هر نوکری مسؤول پذیرایی ارباب خود بود ، تا وقت ناهار شد و از طرف صاحبخانه شروع کردند به ناهار دادن میهمان ها و هر کدام از نوکر ها دست به سینه برای پذیرایی ارباب خود آمده بود . به خوبی خان ها را پذیرای کردند و ناهار دادند یکی از خان ها که مشغول غذا خوردن بود چند دانه پلوا که با رنگ خورشت هم زرد شده بود بر پشت سبیلش چسبیده بود اما خود خان متوجه نبود ، تا اینکه نوکرش متوجه این موضوع شد و دید ، یک دفعه از کنار در صدا زد : آقا ! آقا ! هر کدام از خان ها صدای نوکر خودشان را می شناختند و همه خان ها سر خود را برگرداندند و نوکر را نگاه کردند تا همان خانی که در پشت لبش باقیمانده غذا بود سرش را بلند کرد ، دید نوکر خودش هست و جوابش داد ، نوکر گفت : « آقا ، بلبل به شاخ گل نشست » خان متوجه شد ، پشت لبش را خوب پاک کرد ، بقیه خان ها که در آن مجلس بودند خیلی تعجب کردند که این نوکر عجب حرف قشنگی زد و چطوری ارباب خودش را متوجه این موضوع کرد .
بعد از چند دقیقه یکی از خان ها برای ادرار به مستراح رفت و رسم چنان بود که وقتی آقا به مستراح می رفت نوکر او آفتابه را پر می کرد و برایش می برد . وقتی این نوکر آفتابه آب را برای خان برد ، خان رو کرد به او و گفت : « دیدی امروز توی مجلس نوکر فلانی چه حرف قشنگی زد ، چه نوکر خوبی ، واقعاً خیلی خوب بود ، و آقای خود را سرافراز کرد ، خوب گوش کن ببین چه می گویم ، هفته دیگر من میهمانی دارم و همه این خان ها به منزلم می آیند بعد از خوردن ناهار من همین کار را می کنم یعنی مقداری خوراکی به لب و سبیلم می مالم تو باید خوب متوجه باشی ، یک دفعه صدا بزن و همین حرفی را که امروز نوکر فلانی گفت تو هم بگو تا من ، در آن مجلس سربلند و سرافراز شوم » .
نوکر این حرف ارباب را به یاد سپرد تا اینکه روز میهمانی فرا رسید و تمام خان ها آمدند ، وقت ناهار که شد و سفره غذا را چیدند و خان ها مشغول غذا خوردن شدند درحین غذا خوردن همان خان یعنی صاحبخانه مطابق حرفی که به نوکرش در هفته قبل زده بود مقداری غذا بر پشت لب و سبیلش باقی گذاشت ، خوردن غذا که تمام شد خان انتظار کشید که نوکرش همان حرف را بزند ولی نوکر آن عبارت را فراموش کرده بود و هر چه خواست آن حرف را به یاد بیاورد نتوانست خان هم چپ چپ به نوکرش نگاه می کرد و منتظر بود و اشاره می کرد تا اینکه نوکر یک دفعه صدا زد : « آقا ! آقا ! » خان متوجه شد و سر را بلند کرد و گفت : « بله » بقیه خان ها هم متوجه شدند . نوکر گفت : « آقا آن چیزی که آن هفته تو مستراح به من گفتی پشت لب و روی سبیل شما ست پاکش کن !! »
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:54 PM |
سبیلش آویزان شد
اصطلاح بالا در امثله سائره کنایه از پکری و نکبت و ادبار است که در مورد افراد سرخورده و وارفته و ورشکسته بکار می رود .
اکنون ببینیم چگونه « سبیل آویزان می شود » و از طرف دیگر آویزان شدن سبیل چه ارتباطی با عدم رضایت و ناخشنودی دارد .
همانطوری که در مقاله « سبیل کسی را چرب کردن » یادآور شد ، سلاطین صفوی به علت انتساب به شیخ صفی الدین اردبیلی چون خود را اهل عرفان و تصوف میدانستند و به همین ملاحظه لقب مرشد کامل را اختیار کرده بودند ، لذا غالباً سبیل های کلف و چخماقی می گذاشتند و کلیه حکام و سرداران و قزلباش ها و افراد منتسب به دستگاه سلطنت به مصداق " الناس علی دین ملوکهم " از این روال و رویه پیروی می کردند ، چو می دانستند که میزان علاقه و محبت سلطان با طول و تراکم سبیل ارتباط دارد و از این رهگذر می توانند به مقصد و مقصود دست یابند !
در اوایل سلطنت صفویه ریش بلند و انبوه خریدار داشت و عبارت " اللحیه حلیه " ورد زبان بوده است . ولی شاه عباس کبیر ریش بلند را به جهاتی که در مقاله " باج سبیل " اشارت رفت ، خوش نداشت و آن را جاروی خانه می نامید .
در عصر و زمان او بازار ریش تا آن اندازه کاسد شده بود که هر کس ریش داشت ، مجبور شد بتراشد و حتی روحانیون نیز بعضاً از این دستور معاف نبودند .
اما گذاشتن سبیل بزرگ و درشت و چخماقی و از بناگوش در رفته آزاد بود و شاه عباس سبیل را آرایش صورت می شمرد و بر حسب بلندی و کوتاهی آن بیشتر و کمتر حقوق می پرداخت .
پیداست وقتی که بازار سبیل تا این حد گرم و با رونق باشد کمتر کسی ریش می گذاشت و یا به ساحت سبیل دست دراز می کرد . بلکه سبیل را پر پشت و متراکم می کردند و به قدر توانایی و استطاعت مالی هر روز آن را با روغن مخصوصی جلا و مالش می دادند تا هم شفاف شود و هم به علت چربی و چسبندگی از زیر دو سوراخ بینی و لب بالا به سوی بناگوش متمایل گردد .
رعایت نظافت و جلا و شفافیت سبیل آنهم به طریقی که گفته آمد ، واقعاً کاری پر زحمت بود و هر روز قریب یک ساعت وقت صرف می شد تا به صورت مطلوب درآید و در عالی قاپو مورد بی اعتیایی و احیاناً غضب سلطان واقع نشود .
سبیل درباریان و ملازمان دستگاه سلاطین و حکام صفوی برای ایرانیان هوشمند ، بخصوص اصفهانی های زیرک و باریک بین ، فی الواقع در حکم میزان سنج بود که از شکل و هیئت آن به میزان لطف و مرحمت سلطان و مافوق نسبت به صاحب سبیل پی می بردند .
فی المثل سبیل پرپشت و شفاف که تا بناگوش می رفت و در پایان چند پیچ می خورد و به سوی بالا دایره وار حلقه می زد ، دلیل بر شدت علاقه و مرحمت سلطان بود که هر روز صاحب سبیل را به حضور می پذیرفت و با او به مکالمه و مشاوره می پرداخت .
هر قدر که تعداد حلقه ها و شفافیت سبیل کمتر جلوه می کرد به همان نسبت معلوم می شد که میزان لطف و عنایت سلطان یا حاکم وقت نقصان پذیرفته است . چنانچه سبیل ها به کلی از رونق و جلا می افتاد و به علت نداشتن چربی و چسبندگی به سمت پایین متمایل و یا به اصطلاح " سبیل آویزان می شد " این آویزان شدن سبیل ها را بر بی مهری مافوق و کم پولی و احیاناً مقروض و بدهکار بودن صاحب سبیل تلقی می کردند تا آنجا که بر اثر کثرت استعمال و اصطلاح به صورت ضرب المثل درآمده ، از آن در موارد مشابه که حاکی از نکبت و ادبار و افلاس باشد استشهاد و تمثیل می کنند .
مثلاً اگر در حال حاضر گفته شود : فلانی سبیلش آویزان شد ، از آن این معانی و مفاهیم مجازی افاده می شود که :
فلانی ورشکست شد ، از قدرت افتاد ، و میدان را به حریف واگذار کرد .
اما زیر سبیلی در کردن : از شادروان مؤتمن الملک پیرنیا رییس مجلس شورای ملی در دوره چهارم تقنینه نقل می کنند که روزی در جمع دوستان اظهار داشت :
« بر من روشن بود که موی سر برای جلوگیری از حرارت آفتاب آفریده شده و مو های ابرو و مژگان هم چشم را از عرق پیشانی و نفوذ خاک و خاشاک محفوظ می دارد . ریش هم پیداست که مانند موی سر از تابش حرارت آفتاب و نفوذ گرد و غبار در پوست و مسامات صورت جلوگیری می کند ، ولی فلسفه وجود سبیل بر من مجهول بود که چرا و به چه جهت بر روی لب و بالای دهان روییده می شود .
سال ها گذشت تا اینکه پس از مدت ها تفکر و اندیشه و برخورد با افکار و عقاید موافق و مخالف به این نتیجه رسیدم که خداوند تبارک و تعالی سبیل را از آن جهت خلق فرمود که بعضی حرف ها را برای آنکه نشنیده بگیریم باید زیر سبیلی در کرد تا هم گوش را آزاری نرسد و هم پاسخی که احیاناً مخالفان را رنجیده خاطر کند بر زبان جاری نشود ! »
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:57 PM |
صد رحمت به کفن دزد اولی
مردی بود که از راه دزدیدن کفن مردگان و فروختن آنها امرار معاش میکرد و هر کس که می مرد او شبش می رفت قبرش را می شکافت و کفنش را می دزدید . این مرد روزی حس کرد که تمام عمرش گذشته و پایش لب گور است . پسرش را که تنها فرزندش بود صدا زد و گفت : " پسر جان من در تمام عمرم کاری کردم که لعن و طعن همه را به خودم خریدم . هیچ کس در این دنیا نیست که بعد از مردنم ذکر خیری از من بکند . از تو می خواهم کاری کنی که مثل من وقتی پیر شدی از کارهایت پشیمان نشوی و همه ذکر خیر تو را بر زبان داشته باشند " . پسر گفت : " پدر ! من کاری خواهم کرد که مردم پدر بیامرزی برای تو هم که پدرم هستی بدهند " . پدر گفت : " نه ، دیگر هیچ کس پدر بیامرزی برای من نمی فرستد " پسر گفت : " گفتم که کاری می کنم تا همه مردم یک صدا ذکر خیرت را بگویند و بگویند خدا پدرت را بیامرزد " . از این موضوع چندی گذشت . مرد کفن دزد مرد . مردم او را خاک کردند و رفتند . پسرش شب آمد و کفن او را از تنش درآورد و جسدش را هم بیرون کشید و ایستاده توی قبر نگهداشت . فردای آن روز که مردم برای خواندن فاتحه به قبرستان آمدند و این وضع را دیدند گفتند : " خدا پدر کفن دزد اولی را بیامرزد . اگر کفن را می دزدید مرده مردم را از قبر بیرون نمی انداخت " .
|
behnam5555 |
10-04-2011 02:59 PM |
سد سکندر باش
هرگاه بخواهند کسی را به مقاومت در مقابل دشمن یا حوادث تشویق و تشجیع کنند از ضرب المثل بالا استفاده کرده یا به اصطلاح دیگر می گویند : مانند سد سکندر پایداری کن .
باید دید این سکندر کیست و کدام سد را بنا کرده که به صورت ضرب المثل درآمده است .
در تعریف و توصیف منشأ تاریخی آب حیات در همین کتاب گفته شد که اسکندر مقدونی به روایت افسانه پردازان از ظلمات و کنار چشمه آب حیات بدون اخذ نتیجه به روشنایی رسید و جانب باختر را در پیش گرفت .
در این قسمت افسانه نویسان خیال پرداز معتقدند که اسکندر ذوالقرنین در بازگشت از ظلمات به شهری سبز و آراسته رسید که در پای کوهی بلند واقع شده بود . بزرگان شهر به خدمت شتافتند و از خراب کاری قومی به نام یأجوج و مأجوج شکوه و زاری کردند . و برای توضیح بیشتر گفتند که این جانوارن اندامی پر موی و دندانی چون دندان گراز دارند . گوشهایشان به قدری پهن است که در موقع استراحت یکی ار بستر و دیگری را روپوش میکنند! در فصل بهار گروه گروه از کوهسار فرود می آیند و خواب و آسایش را بر ما تباه می سازند .
اسکندر چون شرح ماجرا شنید بی نهایت متأثر گردید و با گروهی از دانشمندان که در التزام بودند به گذرگاه یأجوج و مأجوج شتافت و محل تنگه بین دو کوه را که معبر اقوام وحشی بود از نزدیک وارسی کرد .
آنگاه فرمان داد دو دیوار از دو پهلوی کوه به ارتفاع پانصد ارش و پهنای یک صد ارش بنا کردند ، سپس سنگ و کچ و آهن و مس و روی و گوگرد و نفت و قیر را بوسیله حرارت آتش با یکدیگر درآمیختند و میان دو دیوار را با این ماده مخلوط و ممزوج به کلی پر کردند و بدین وسیله سکنه جنوبی سد از تعرض و آسیب قوم یأجوج و مأجوج برای همیشه مصون ماندند .
این بود داستان سد سکندر که بصورت ضرب المثل درآمده و در میان کلیه طبقات مردم مصطلح می باشد .
اما همانطوری که در پایان مقاله آب حیات شرح داده شد باید دانست که این داستان هم مخلوق دماغ خیال پرور افسانه نویسانی است که اسکندر را به غلط ذوالقرنین پنداشته ، هر چه راجع به ذوالقرنین و یأجوج و مأجوج در قرآن کریم سوره کهف خوانده و ترجمه کرده اند از او دانسته همه را به او نسبت داده اند . در صورتی که اسکندر مقدونی در تمام مدت عمر کوتاهش سدی که شهرت پیدا کند بنا نکرد و با ملل مغلوبه هم به شهادت تاریخ مهربان و دادگر نبوده است .
اسکندر از راه شام به ایران حمله برد و تا پنجاب هند پیش راند . موقعی که از پنجاب باز میگشت اجل مهلتش نداد و در شهر بل درگذشت .
چون در مقاله آب حیات ثابت شد که کوروش همان ذوالقرنین موصوف است ، دیگر جای شک و تردید باقی نمی ماند که بنیانگزار این سد عظیم که در تنگه داریال واقع در کوه های قفقاز بنا شده جز کوروش بزرگ کسی دیگر نمی تواند باشد ، زیرا در قرآن کریم برای بنای این سد دو صفت متمایز ذکر شد :
یکی آنکه سد را بین دو دیوار طبیعی بلند بر پای داشته اند : " تا جایی رسید که بین دو دیوار عظیم بود و در آنجا قومی یافت که زبان نمی فهمیدند " .
دیگر آنکه جزء مصالح آن بیش از حد و اندازه آهن به کار رفته است : " آنقدر تخته های آهن بیاورید که با آن بتوان دو کوه را به هم برآورد . "
همین دو صفت ما را به مقصود رهبری می کند که فقط سلسله جبال قفقاز دارای این مشخصات می باشد و هم اکنون نیز بقایای دیوار آهنی در این نواحی هست که مسلماً باید همان سد کوروش باشد . ( به کتاب سرزمین جاوید جلد اول مراجعه شود )
اجمال قضیه آنکه کوروش در حمله سوم که به منظور اصلاح اوضاع حدود ماد در شمال غرب ایران صورت گرفته به دامن جنوبی سلسله جبال قفقاز و نزدیک رودی رسید که هنوز هم به نام رود کر یا رود کوروش موسوم است .
شک نیست در این حمله با اقوام کوهستانی این منطقه روبرو شده است که احتمال دارد همان قومی باشند که مورخین یونانی به نام کوشی خوانده و داریوش نیز در کتیبه خود به کوشیاه از آنان نام می برد .
همین ها هستند که به کوروش از قوم یأجوج و مأجوج که یونانیان در آن زمان آنان را به نام سیت نامیده اند ، شکایت برده اند و چون تمدنی نداشتند در قرآن به " زبان نمی فهمیدند " توصیف شده اند . اگر به نقشه جغرافیایی قفقاز نگاه کنیم ، ملاحظه می شود که در مشرق قفقاز ، دریای خزر راه عبور به شمال را سد میکند . در مغرب دریای سیاه مانع از عبور به طرف شمال است . در وسط نیز سلسله کوه های قفقاز مانند یک دیوار طبیعی راه بین جنوب و شمال را قطع می کند . فقط یک راه در تنگه میان این سلسله جبال وجود دارد که امروزه به نام تنگه داریال میخوانند و در ناحیه ولادیقفقاز و تفلیس واقع شده است . قبایل شمال برای هجوم به نواحی جنوب هیچ راهی جز تنگه مزبور نداشتند و از همین تنگه هجوم برده و به قتل و غارت می پرداختند .
کوروش در این تنگه سدی آهنین بنا کرد و بدین وسیله جلوی مهاجمین را گرفت . چنانچه به تاریخ مراجعه کنیم ، میبینیم که پس از کوروش دیگر صحبتی از هجوم و دستبرد از طریق تنگه مزبور شنیده نمی شود و در واقع کوروش بدین وسیله دروازه آسیای غربی و نواحی شمال را قفل نمود .
اتفاقاً در کتب ارامنه که بیشتر مورد اعتناست این سد را از زمان قدیم بهاک کورایی ، یعنی : در بند کوروش و بعضی ها کابان کورایی ، یعنی : گذرگاه کوروش خوانده اند . چه کور قسمتی از نام کوروش است ، بنابراین به اجماع کلیه محققانی که اخیراً به تحقیق پرداخته اند کاملاً مسلم گردید که بنیانگزار سد یأجوج و مأجوج که به غلط " سد سکندر " می خوانند ، کوروش بزرگ سرسلسله دودمان هخامنشی بوده است نه اسکندر مقدونی . ( چنانچه راجع به ذوالقرنین و سد سکندر اطلاعات بیشتر و جامعتر مورد حاجت باشد به لغتنامه دهخدا ، بخصوص کتاب کوروش کبیر تألیف دانشمند و سیاستمدار نامدار هندوستان مولانا ابوالکلام آزاد ترجمه دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی مراجعه شود )
در پایان آقای پیشتاز در سلسله مقالاتی تحت عنوان سرزمین جاوید اقتباس از آثار ماریژان موله و هرتز فلد و گیرشمن که از سرگذشت پر شور ایران زمین و مردم ایران بحث می کند ، موضوع سد دربند را چنین شرح می دهد :
« .... ایش توویگو پادشاه ایران قبل از اینکه به دست کوروش شکست بخورد و سلطنت را از دست بدهد یک خدمت بزرگ به ایرانیان کرد و آن ساختن سد دربند بود برای جلوگیری از قوم مهاجم هپتال ها . ساختن سد مزبور را به کوروش نسبت میدهند و بعضی هم می گویند که آن سد را داریوش ساخت ؛ ولی تردید وجود ندارد که ایش توویگو یا آستیاک ساختن سد مزبور را شروع نمود و شاید خود او موفق به اتمام آن نشد و بعد از وی کوروش آن را به اتمام رسانید و ساختن سد دربند کاری نبوده که در ظرف یک یا دو سال به اتمام برسد .
آثار این سد هنوز هم موجود است و می توان دریافت که یک سد بزرگ و معتبر بوده و بعد از اینکه سد مزبور ساخته شد دیگر هپتال ها نتوانستند ایران را از آن راه مورد تهاجم قرار بدهند و گرچه باز وارد ایران شدند اما نه از راه دربند بلکه از راه های دیگر یعنی از راه شمال استرآباد و خراسان . »
|
behnam5555 |
10-04-2011 03:01 PM |
ما را از این نمد کلاهی است
هر گاه در محفلی راجع به موضوعی بحث شود یکی از حاضران مجلس که داعیه علم و اطلاع در اطراف موضوع مورد بحث داشته باشد برای اعلام و اثبات فضل و دانش خویش به ضرب المثل بالا متوسل می شود و می گوید : « ما را هم از این نمد کلاهی است » .
این عبارت مثلی اختصاص به مسائل معنوی ندارد بلکه غالباً در امور مادی نیز از آن استفاده می کنند ، فی المثل اگر پای مال و منال در میان باشد و یا برای احراز مقام و منصبی فعالیت کنند برای توجیه خواسته خویش چنین می گویند : « ما را هم از این نمد کلاهی باید باشد . » یا به شکل دیگر : « از ین نمد کلاهی نصیبم گردید » .
اما ریشه این ضرب المثل :
مولانا عبد الرحمن جامی ( 817 - 898 هجری ) یکی از شاعران صوفی مشرب و یکی از نویسندگان بزرگ ایران است که در قرن نهم هجری می زیست و با سلطان حسین بن منصور بن بایقرا آخرین پادشاه معارف پرور دودمان تیموری در ایران معاصر بود و مورد عنایت و حمایت امیر علیشیر نوایی وزیر دانشمند او بوده است .
جامی سر آمد فضلای عصر خویش بود و جمعی از محققین او را آخرین شاعر بزرگ ایران می دانند و خاتم الشعرا لقب داده اند .
ملا بنایی نیز از شعرای معاصر جامی بود که در شعر و ادب خاصه بدیهه گویی به حد کمال دست داشت و در این زمینه خود را برتر و بالا تر از شعرای همزمان من جمله جامی می دانست . روزی سلطان میرزا حسن با جمعی از شعرا و دانشمندان نشسته بود و از هر مقوله سخن می گفتند و البته روی سخن آنان بیشتر در اطراف کمالات علمی و ادبی جامی دور می زد .
ملا بنایی که از شاعران حاضر در آن مجلس بود رشته سخن را به بدیهه گویی و اشعار ارتجالی کشانیده گفت : « جامی هر که و هر چه باشد در بدیهه گویی عاجز است » .
اتفاقاً در این موقع جامی وارد مجلس شد و به فراست دریافت که سخن از او در میان بوده است . میرزا حسن که میزبان جلسه بود به حاضران گفت:
« امروز بدیعتاً شعر باید گفت . » و ابتدا به جامی که مقام شیخوخیت داشت رو کرد و گفت : « می خواهم این چهار چیز را به سلک نظم آورید : چراغ ، غربال ، نردبان ، ترنج » .
مولانا جامی مرتجلاً گفت :
ای گشته چراغ دولتت بدر منیر
غربال شود سینه اعدادت ز تیر
بر پله نردبان همت نه پای
از اوج فلک ترنج دولت برگیر
آن گاه رو به ملا بنایی کرد و گفت :
« از تو شعر بدیهه می خواهم که این چهار چیز در آن گنجانده شود : منقل ، طاس ، شرح شمسیه ، کلاه نمد . » ملا بنایی بدون تأمل گفت :
چون منقل اگر چه دود آهی داریم
بر طال ملک نه کارگاهی داریم
با ما سخنی ز شرح شمسیه مگوی
ما نیز ازین نمد کلاهی داریم
شک نیست که این عبارت مثلی سابقه قدیمیتر دارد چنان که در الهی نامه عطار موضوع حکایتی با این شعر شروع می شود .
در آن ویرانه شد محمود یک روز یکی
دیوانه ای را دید پر سوز
تا به این بیت می رسد که دیوانه می گوید :
گرت هم زین نمد بودی کلاهی
ترا بودی درین اندوه راهی
ولی گمان می رود که عبارت بالا پس از مشاعره و بدیهه گویی جامی و ملا بنایی در بزم سلطان میرزا حسن که همیشه مجمع فضلا و دانشمندان نامدار بوده است بر سر زبان ها افتاده به صورت ضرب المثل درآمده است .
علی کل حال بر عهده پژوهشگران آینده است که در این مورد بیشتر تحقیق و مداقه کنند تا چنانچه واقع نفس الامر جز این باشد ریشه واقعی ضرب المثل را به دست آورند .
|
behnam5555 |
10-04-2011 03:02 PM |
از پشت خنجر زد
پناهبر خدا از منافقان روزگار که در لباس دوستی جلوه می کنند ولی چون وثوق واعتماد طرف مقابل را جلب کردند در فرصت مناسب از " پشت خنجر می زنند " ودشنه را تا دسته در قلب دوست فریب خورده فرو می کنند . افراد منافق بهسابقه تاریخ و شوخ چشمی های روزگار هرگز روی خوش ندیدند و اگر احیاناً چندصباحی از باده غرور و خیانت سرمست بودند ، آن سرمستی دیری نپایید و آن شهدموقت به شرنگ جانکاه و جانگداز مبدل گردید .
اکنون ببینیم چه کسی برای اولین بار از پشت خنجر زد و فرجام کار محرک اصلی به کجا انجامید :
هنگامیکه ذونواس فرزند شواحیل ( یا به قولی تبع الاوسط پادشاه یمن موسوم بهحنیفه بن عالم ) را به قتل رسانید و به دستیاری بزرگان و امرای کشور برمسند سلطنت مستقر گردید ، چون پیرو هیچ مذهبی نبود و یا به روایتی از آیینموسی پیروی می کرد ، در مقام آزار و کشتار امت مسیح برآمد و کار ظلم وشکنجه را نسبت به این قوم بجایی رسانید که عاقبت پادشاه حبشه ، که دینمسیحیت داشت ، در صدد دفع و رفع وی برآمد و یکی از سرداران نامی خود به ناماریاط را با هفتاد هزار سپاهی به کشور یمن اعزام داشت .
در جنگی کهبین اریاط و ذونواس رخ داد ، ذونواس به سختی شکست خورده ، منهزم گردید واریاط زمام امور یمن را در دست گرفت . دیر زمانی از امارت اریاط در یمننگذشت که یکی از سرداران سپاه او موسوم به ابرهه که نسبت به وی حسد میورزید ، سپاهیانی فراهم آورده متوجه شهر صنعا پایتخت یمن شد . اریاط مردیسلحشور و شجاع بود و ابرهه می دانست که از عهده وی در میدان جنگ بر نخواهدآمد . بنابراین در صنعا به غلام خود غنوده دستور داد که وقتی در میدان جنگبا اریاط روبرو می شود و او را به کار جنگ و جدال مشغول می دارد ؛ ویناگهان از پشت به اریاط حمله کند و کارش را بسازد . چون ابرهه و اریاطمقابل یکدیگر قرار گرفتند ، اریاط با ضربت شمشیر خود چنان بر فرق ابرههنواخت که تا نزدیک ابروی وی ، شکافی عظیم برداشت ! ولی در همین موقع غنودهبه دستور ارباب خود ، اریاط را نامردانه از " پشت خنجر زد " و به قتلرسانید . وقتی که خبر کشته شدن اریاط به نجاشی پادشاه حبشه رسید ، سختبرآشفت و سوگند یاد کرد که تا قدم بر خاک یمن نگذارد و موی سر ابرهه را بهدست نگیرد از پای ننشیند . چون ابرهه از قصد نجاشی و سوگندی که یاد کردهبود آگاه شد ، تدبیری اندیشید و نامه ای مبنی بر پوزش و معذرت با انبانی ازخاک یمن و موی سر خویش توسط یکی از کسان و نزدیکان به حضور سلطان حبشهفرستاد و در نامه معروض داشت : « برای آنکه سوگند سلطان راست آید ، خاک یمنو موی سر خویش را فرستادم . »
عبارت مثلی از پشت خنجر زد احتمال داردسابقه قدیمی تر داشته باشد ، زیرا افراد محیل و مکار در هر عصر و زمانیوجود دارند و همیشه کارشان این است که ناجوانمردانه از پشت خنجر بزنند . ولی واقعه ای که جمله بالا را بر سر زبان ها انداخت به قسمی که رفته رفتهبه صورت ضرب المثل در آمده محققاً همین غدر و خیانت و منافقی ابرهه بودهاست ؛ چو قبل از این واقعه هیچ گونه علم و اطلاعی از واقعه مهم دیگر مقدمبر واقعه ابرهه و اریاط در دست نیست . حضرت علی ابن ابیطالب (ع) در اینزمینه می فرماید : « چیزی سخت تر و مهم تر از دشمنی پنهانی ندیدم » .
|
behnam5555 |
10-04-2011 03:04 PM |
سبیلش را چرب کرد
عبارت بالا کنیه از رشوه دادن و به اصطلاح دیگر حق و حساب دادن است . برای رشاء و ارتشاء اصطلاحات زیادی وجود دارد که از همه مصطلح و معروفتر همین ضرب المثل بالا و اصطلاح خر کریم را نعل کرد ؛ است .
اکنون ببینیم سبیل چرب کردن با رشوه دادن چه رابطه ی دارد .
سبیل مأخوذ از سبله است و موهایی را که روی لب بالا می روید ، سبیل گویند . در فرهنگ ها و لغتنامه ها برای سبیل واژه های مترادفی از قبیل شارب و بروت آمده است که هر سه واژه با جزیی اختلاف به موهای زیر لب بالا اطلاق می شود . در ادوار گذشته سه نوع سبیل معمول بوده است : سبیل چخماقی ، سبیل کلفت ، و سبیل گنده .
سبیلی که دنباله آن به طرف بالا برگشته باشد ، چخماقی می گفتند . این نوع سبیل را در حال حاضر سبیل دوگلاسی نیز می گویند که از نام و سبیل دوگلاس فربنکس هنرپیشه معروف آمریکایی گرفته شده است ، با این تفاوت که سبیل چخماقی پرپشت و برگشته بود ، ولی سبیل دوگلاسی کوتاه و برگشته است .
سبیل کلفت ، سبیلی است که موهایش انبوه است ولی برگشتگی نداشته باشد .
سبیل گنده ، یعنی موهای کلان و بلند مانند سبیل دراویش که سرتاسر دهان را موقعی که بسته است تا انتهای لب پایین به کلی می پوشاند .
سبیل تاریخچه مشخصی ندارد . از بدو خلقت آدم سبیل با او همراه بود و غالباً وجه امتیاز جنس مرد بر جنس زن شناخته می شده است . در بعضی از ادوار تاریخ سبیل تا آن اندازه قدر و قیمت داشت که به دارندگان سبیل های کلفت و پرپشت باج مخصوصی بنام " باج سبیل " از طرف رعیا و طبقات پایین داده می شد .
برخی از سلاطین و رجال و سرداران عالم از سبیل خوششان می آمد و معتقد بودند که سبیل هر قدر پر پشت و متراکم باشد بر ابهت و سطوت صاحب سبیل افزوده می شود و از چنین کسی بیشتر حساب می برند به همین جهت بعضی از آنان سبیل هایی را دوست داشته اند که تا بناگوش ادامه پیدا کند .
در عصر صفویه بازار سبیل رونق یافت و سلاطین صفویه به علت انتساب به شیخ صفی الدین اردبیلی چون خود را اهل عرفان و تصوف می دانستند و به همین سبب لقب مرشد کامل را اختیار کرده بودند ؛ لذا غالباً سبیل های چخماقی و کلفت می گذاشتند و مریدان و پیروانشان را نیز به ین امر تشویق می کردند . کسانی که سبیل های بلند و چخماقی داشتند ، ناگزیر بودند همه روزه چند بار به نظافت و آریش آن بپردازند ، زیرا اگر تعلل و تسامح می ورزیدند سبیل ها آویزان می شد و آن هیبت و زیبایی که انظار دیگران را به خود جلب نماید از دست می داد .
سبیل پر پشت و متراکم وقتی به هم پیوسته می شد و جلا پیدا می کرد که آن را چرب می کردند و با دست مالش می دادند .
آنهایی که قدرت و تمکن مالی کافی نداشتند ، خود به این کار می پرداختند ، ولی سران و ثروتمندان افرادی را برای سبیل چرب کردن داشتند . کار " سبیل چرب کن " این بود که در مواقع معین که صاحب سبیل مهمانی رسمی داشت و یا می خواست به مهمانی برود ، دست بکار می شد و با روغن مخصوصی سبیل را جلا و زیبایی می بخشید .
بدیهی است که اگر از عهده سبیل چرب کردن به خوبی بر می آمد ، صاحب سبیل مشعوف و خرسند می شد و در این موقع سبیل چرب کن هر چه می خواست از طرف صاحب سبیل برآورده می شده است .
شادروان عبدالله مستوفی در کتاب " شرح زندگانی من " راجع به " چرب کردن سبیل " مظفرالدین شاه چنین می نویسد : « مظفرالدین شاه در سفر اروپا مردی را به اسم ابوالقاسم خان همراه خود برده بود که در مواقع معین سبیل او را چرب می کرد و جلا می داد .
وقتی سبیل شاه چرب می شد و از زیبایی و ابهت آن به طرب می آمد ، اطرافیان موقع را مغتنم شمرده ، هر تقاضیی داشتند می نمودند ؛ زیرا می دانستند او سر کیف است و مسلماً تقاضیشان را بر خواهد آورد . »
به این ترتیب بود که اصطلاحات : سبیلش را چرب کن ، سبیل کسی را چرب کردن ، سبیلش چرب شده ، و امثال آن مرسوم شد و کم کم ریج گردید .
|
اکنون ساعت 05:08 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)