پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

shokofe 12-13-2010 02:57 PM

سکوت میکنم

نه به احترام آنان که از فریادم خسته شدند!

نه برای آنانی که به دنبال سکوتم هستند!


نه برای دل او که میخواهد با سکوتم،مرا بشکند!

و نه برای بودنی تکراری...!!!

سکوت میکنم،

چون صدای تو را در سکوت می شنوم

تو که تمام دنیای پر از فریادم را به یکباره خاموش کردی،
و
به من سکوت را هدیه دادی!!!

behnam5555 12-14-2010 11:12 PM



وصيت نامه ي وحشي بافقي

روز مرگم، هر که شيون کند از دور و برم دور کنيد

همه را مســــت و خراب از مــــي انــــگور کنيـــــد


مزد غـسـال مرا سيــــر شــــرابــــــش بدهيد

مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهيد


بر مزارم مــگــذاريــد بـيـــايد واعــــــظ

پـيــر ميخانه بخواند غــزلــي از حــــافـــظ


جاي تلقــيـن به بالاي سرم دف بـــزنيـــد

شاهدي رقص کند جمله شما کـــف بزنيد


روز مرگــم وسط سينه من چـــاک زنيـد

اندرون دل مــن يک قـلمه تـاک زنـيـــــــد


روي قــبـــرم بنويـسيــد وفــــادار برفـــت

آن جگر سوخته خسته از اين دار برفــــت





فرانک 12-15-2010 09:59 PM

طلب عشق ز هر بي سر و پايي نکنيم
يادمان باشد از امروز جفايي نکنيم ***

گر که در خويش شکستيم صدايي نکنيم ؛

خود بتازيم به هر درد که از دوست رسد ***

بهرِ بهبود ولي فکر دوايي نکنيم ؛

جاي پرداخت به خود بر دگران انديشيم ***

شِکوه از غير، خطا هست خطايي نکنيم ؛

ياور خويش بدانيم خداياران را ***

جز به ياران ِ خدادوست وفايي نکنيم ؛

يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند ***

طلب عشق ز هر بي سر و پايي نکنيم ؛

گر که دلتنگ از اين فصل ِ غريبانه شديم ***

تا بهاران نرسيده است هوايي نکنيم ؛

گِله هرگز نبُود شيوه ي دلسوختگان ***

با غم خويش بسازيم و شفايي نکنيم ؛

يادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم ***

وقت پرپر شدنش ساز و نوايي نکنيم ؛

پر پروانه شکستن هنر انسان نيست ***

گر شکستيم ز غفلت من و مايي نکنيم ؛

و به هنگام نيايش سرسجاده ي عشق ***

جز براي دل محبوب دعايي نکنيم ؛

مهرباني صفت بارز عشاق خداست ***

يادمان باشد از اين کار اِبايي نکنيم ...

فرانک 12-15-2010 10:18 PM

زیباترین اشعاری که تا به حال شنیدید!!!
 
زیباترین اشعاری که تا به حال شنیدید!!!
زندگی یعنی ریاضی
گوش کن حرف مرا
همکلاسی- هموطن- همنوع من
زندگی یعنی ریاضی
این سخن افسانه نیست
می شود آیا برای لحظه ای
این جهان را دیده باشی بی حساب
این نمایشنامه خلقت
که ما هم لابلایش لحظه ای بازیگریم
از همان دیروز دور- تا همین امروز و فردایی
که می آید ز راه ، این چنین آغاز شد:
یک خدایی بود و دیگر هیچ موجودی نبود
ابتدایش را نمی داند کسی
ذره ای اما در این تردید نیست
که خدا از نقطه صفر وجود
زندگی را خلق کرد
ابتدا بر محور اعداد خلق
عشق را در قدر مطلق ضرب کرد
بعد با تقسیم بر حسب نیاز- جدول انواع را ایجاد کرد
حاصل تقسیم و ضرب ، جمع شد با لطف او
بعد روحش را در این پیکر دمید و بدینسان آدمی را آفرید
قدر و شأن آدمی
عضوی از مجموعه اعداد نیست- کسری از جنس خداست
ساده تر از این بگویم ، آدمی
واحدی مجهول از مجموعه ایست ، مثل اعداد صحیح
اشتراک منفی و مثبت فقط عضویت است
عده ای مجذور صفر-عده ای بل هم اضل- عده ای اما از این مجموعه را
با حساب ابتدایی می توان شاید نوشت
حاصل فرمول هستی ، با توان بی نهایت ضرب در تعداد خلق
آنچه را گفتم – نمادی مختصر از عالم خلقت و شاید کمتر است
ما بقی را در دلت تفریق کن ، پاسخش را من بگویم؟
می شود توحید محض ، نیست معبودی جز او
یک خدا داریم و بس

فرانک 12-15-2010 10:20 PM

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود، اما
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کورۀ آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست اوبودم
وحالامن تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد آنگه
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد


فرانک 12-15-2010 10:22 PM

خداوندا!
اگر روزي بشر گردي
ز حالم با خبر گردي
پشيمان مي شود زين قصه خلقت
ازين بودن ،ازين بدئت!!!
خداوندا!
نميداني كه انسان بودن و ماندن درين دنيا چه دشوار است!
چه زجري مي كشد آنكس كه انسان است و از احساس سرشار است!!!

kiana 12-16-2010 01:33 AM

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی
تابرای خوشبختی خودت دعا کنی؟
سهراب سپهري__._,_.___

ساقي 12-16-2010 03:39 PM

از آن جمله هایی که سه نقطه دارد ...
دلم می خواهد !!
هر چیز ناممکنی را می توانی درونش بگذاری ...
حالا خودت هر طور که می خوای تفسیر کن ....:)

sharareh1 12-17-2010 11:38 AM

من .. تو .... او
 
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم مهندس شوم
تو به مدرسه میرفتی که باید دکتر می شدی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت

معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت

من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود

معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی کار و سیگار را می داد که پدرش می کشید

سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده

من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما درس را رها کرد و دنبال کار گشت

روزنامه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در هیچ کجای روزنامه نبود

من آن روز خوشحال تر از آن بودم

که بخواهم به این فکر کنم که کسی اسمش در روزنامه نیست
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا نبود در بین صفحات روزنامه!!!
در زندگی اش بار اول نبود
که به او توجه نشده بود

چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی، همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز کار می کرد و در زیر گذر عابر پیاده می خوابید

به وقت قضاوت هنوز مانده بود
جامعه ی ما همیشه زود قضاوت می کند

من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او درس را میان مردم کوچه و بازار یاد گرفته بود

زندگی ادامه دارد ...
هیچ وقت پایان نمی گیرد ...

من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما کسب و کاری ساخته است که اول راه است !!!

من ، تو ، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم


اما روزی پسرم می گوید برای استخدام دعوت شده ام

با او می روم تا پشت در مدیرعامل

او پسرم را می پذیرد به گرمی

و می گوید پدرت مرا نشناخت


چشمهایم را که شستم

عکس اش را دیدم کنار مردان موفق این دیار

او زبان شیرینی ها را می فهمید

و بازار را می شناخت

او کارآفرینی بود که پسر من و دختر دکتر در کارخانه ای او به هم رسیدند

او اکنون مدرسه ای داشت که دهها نفر مثل من در آن بودند


اما من و تو چرا به جای او نبودیم
اگر بودیم آخر داستان چگونه بود ؟؟؟!!!

behnam5555 12-17-2010 01:39 PM

گفتم كيم دهان و لبت كامران كنند
گفتا بچشم هر چه تو گوئى چنان كنند

گفتم خراج مصر طلب مى كند لبت
گفتا درين معامله كمتر زيان كنند

گفتم به نقطه ء دهنت خود كه برد راه
گفت اين حكايتيست كه با نكته دان كنند

گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين
گفتا بكوى عشق همين و همان كنند

گفتم شراب و خرقه نه آئين مذهبست
گفت اين عمل بمذهب پير مغان كنند

گفتم هواى ميكده غم مى برد ز دل
گفتا خوش آن كسان كه دلى شادمان كنند

گفتم ز لعل نوش لبان پير را چه سود
گفتا ببوسه ء شكرينش جوان كنند

گفتم كه خواجه كى بسر حجله مى رود
گفت آن زمان كه مشترى و مه قران كنند

گفتم دعاى دولت او ورد حافظ است
گفت اين دعا ملايك هفت آسمان كنند


behnam5555 12-17-2010 01:44 PM


هجر تو

گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو
که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو

اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند
خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو

تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر
ور مرا می‌نبری با خود از این خوان تو مرو

با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است
در خزان گر برود رونق بستان تو مرو

هجر خویشم منما هجر تو بس سنگ دل است
ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو مرو

هست طومار دل من به درازی ابد
برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو!!!


behnam5555 12-17-2010 01:48 PM


ناشناس!

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

گفت یارب از چه خوارم کرده ای؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای؟

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگت پیدا و پنهانت منم

سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی!!!


behnam5555 12-17-2010 01:50 PM


غزل دلتنگی

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم


اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم


یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم


ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم


بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم!!!


ابریشم 12-18-2010 11:04 PM

نمی دانی چه شوری در سرم بود
نمی دانی چه شوقی در پرم بود
نمی دانی چه بودم آن زمان ها
کجا روز جدایی باورم بود

جدا گشتیم ولی در ریشه با هم
جدا گشتیم ولی همیشه با هم
اگر چه روی هم را ما ندیدیم
ولی در انتظارو حسرت و غم
جدایی نقطه پایان ما نیست
کسی یاریگر ما جز خدا نیست
جدایی هم سرود دیگر ماست
کسی آگه ز راز ما دوتا نیست
کبوتر های عاشق بوده ایم ما
از این دنیای خاکی رو به بالا
پر پرواز خود را باز کردیم
پریدیم هر دو تامان تا کجا ها

جدایی اولش بی خانمانی ست
جدایی آخرش یک یادگاری ست
صفوف خاطرات تلخ و شیرین
که آن هم صحنه ای از زندگانی ست

جدایی حاصل تقدیر دنیاست
نویدش چشم امیدی به فرداست
اگر یک قفل بسته باشدش نام
کلیدش در میان آسمان هاست

جدایی آتشی از جنس آب است
تو می گویی که نه! سربی مذابست
به دیواری که محکم باشدش خشت
جدایی ضربه از پی خراب است
جدایی قطره های اشک و آه است
جدایی یک مسافر پا به راه است
صدای یک وداع خانمانسوز
و تصویر دلی بر روی ماه است

جدایی ساکت و خلوت نشین است
فضای خالی یک همنشین است
دلم آهسته در گوشم چنین گفت:
جدایی هم قشنگ و دلنشین است

اگر پایان غم هایش تو باشی
جدایی بهترین حرف زمین است

__________________
گفتمش بايد بري نامم ز ياد
http://i31.tinypic.com/dw9n4m.gif

گفت آري مي برم اما زياد


shokofe 12-20-2010 12:15 PM

آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است

آب هوی و حرص نه آبست، آذر است

زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود

بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است


در مهد نفس، چند نهی طفل روح را

این گاهواره رادکش و سفله‌پرور است


هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید

آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است


در رزمگاه تیرهٔ آلودگان نفس

روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است


در نار جهل از چه فکندیش، این دلست

در پای دیو از چه نهادیش، این سر است


شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام

خونابه‌هانهفته در این کهنه ساغر است


تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای

در دست آز از پی فصد تو نشتر است


همواره دید و تیره نگشت، این چه دیده‌ایست

پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است


دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش:

زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است


در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت

آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است


مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت

سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است


از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی

تا بر درخت بارور زندگی بر است

پروين اعتصامي

ابریشم 12-27-2010 09:32 PM

نشستيم وخوانديم باران نيامد
در ايينه مانديم باران نيامد
زمين بودو همخواني چشمه وعشق
دل خود تكانديم باران نيامد
همه هر چه خاك در يادها بود
از افكار رانديم باران نيامد
تب ابرهاي زمين وزمان را
زديده فشانديم باران نيامد
صف ابرها امدند وگذشتند
نماندند ومانديم وباران نيامد
زبان ها يقين هم ره دل نبودند
دعا هر چه خوانديم باران نيامد..

adigoli 12-28-2010 10:34 AM

هرجا كه سفر كردم تو همسفرم بودي
وز هر طرفي رفتم تو راهبرم بودي
با هركه سخن گفتم پاسخ ز تو بشنيدم
بر هركه نظر كردم تو در نظرم بودي
هرشب كه قمر تابيد ، هرصبح كه سرزد شمس
در گردش روز و شب شمس و قمرم بودي
در خنده من چون گل در كنج لبم خفتي
در گريه من چون اشك ، در چشم ترم بودي
در صبحگه عشرت همدوش تو ميرفتم
در شامگه غربت بالين سرم بودي
چون طرح غزل كردم بيت الغزلم گشتي
چون عرض هنر كردم زيب هنرم بودي
آواز چو ميخواندم سوز تو به سازم بود
پرواز چو ميكردم تو بال و پرم بودي
هرگز دل من بر تو يار دگري نگزيد
گر خواست كه بگزيند يار دگرم بودي
سرمد به ديار خود از ره نرسيده گفت
هرجا كه سفر كردم تو همسفرم بودي

محسن جون 12-28-2010 09:59 PM

بمون ولي به خاطر غرور خسته ام برو
برو ولي بخاطر دل شكسته ام بمون
به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا
شكسته ام ولي برو بريده ام ولي بيا
چه كيج حرف ميزنم چه ساده درد ميكشم
اسير قهر و آشتي ميان آب و آتشم
چه عاشقانه زيستم چه بي صدا گريستم
چه ساده با تو هستم وچه ساده بي تو نيستم
تو را نفس كشيدم وبه گريه با تو ساختم
چه دير عاشقت شدم چه دير شناختم
تو با مني و بي توام ببين چه گريه آوره
سكوت كن سكوت كن . سكوت حرف آخره
ببين چه سرد وبي صدا ببين چه صاف و ساده ام
گلي كه دوست داشتم به دست باد داده ام
بمون كه بي تو زندگي تقاص اشتبا همه
عذاب دوست داشتن تلا في گنا همه

آناهیتا الهه آبها 12-29-2010 04:59 PM


شوق سفر نداشتی قصد گذر نداشتی
من با تو زنده بودم اما خبر نداشتی
رفتی و توی قلبم یادتو جا گذاشتی
روی تموم حرفات یکدفعه پاگذاشتی
بی تو کدوم ستاره پا به شبم بذاره
ابر کدوم آسمون رو تشنگیم بباره
بی تو چی مونده با من
جز یه صدای خسته
جز یه نگاه خاموش
جز یه دل شکسته
بال و پرم بودی
خبر نداشتی
تاج سرم بودی
خبر نداشتی
سایه به سایه
هر طرف که بودم
هم سفرم بودی خبر نداشتی
پر زدی و ندیدی بال سفر نداشتم
گفتی رها شو اما من دیگه پر نداشتم
کوه غمو روی شونه ام دیدی و برنداشتی
من با تو زنده بودم اما خبر نداشتی


محسن جون 12-29-2010 10:53 PM

براي آناهيتا الهه آبها

آورده ام از دريا يك چشم اهورايي
چشمي كه گمان كرده هرشب تو در انجايي
مي ترسم از اينكه تو آهسته بايي باز
خوابم ببرد ناگاه بر بالش لا لايي
گفتي كه مي آيم من هر جا كه غمي باشد
غم ميرسد اما تو . اما تو نمي آيي
چشمم به در است اينك در خلوت اين شبها
من منتظرت هستم اي عاشق تنهايي:53:

عسل تلخ 01-04-2011 02:11 PM

يادت كه مي‌آيد؟

در آبشاري كه فرو مي‌ريخت
زير گلوي ماه را
يك بار بوسيدم
از برفهاي آتشين يكبار
بوي شقايق را درو كردم.
...
اين روزها
خوابم پُر از گنجشكهاي رفته بر باد است.

عسل تلخ 01-04-2011 02:25 PM

روی آن شیشه ی تب دار، تو را ها کردم. اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم. شیشه بدجور دلش ابری و بارانی شد. شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم. با سرانگشت، کشیدم به دلش عکس تورا. عکس زیبای تو را، سیر تماشا کرد....

رزیتا 01-04-2011 03:06 PM

رفتـــــی

به روی من تو خندیدی و رفتی

مرا دیوانه سنجیدی و رفتی

تمام هستیم نیلوفری بود

تو هستی مرا چیدی و رفتی

دلم مانند یک جام پر از می

تو این می را ننوشیدی و رفتی

شبی با لهن گل ها شعر گفتم

غزل ها را نفهمیدی و رفتی

دو تای چشمهایم غرق خون بود

دو گوی خون رادیدی و رفتی

دل من خانه ی گلهای عشق است

کنار خانه روییدی و رفتـــــــــــی...

پدرام مجیدی

behnam5555 01-04-2011 06:19 PM




[IMG]http://*****************/Files3/013af735a5b246478762.JPG[/IMG]




فرانک 01-09-2011 04:16 PM

كوك كن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری ، نیست دگر

دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

كوك كن ساعتِ خویش !

كه مـؤذّن ، شبِ پیـش

دسته گل داده به آب

. . . و در آغوش سحر رفته به خواب

كوك كن ساعتِ خویش !

شاطری نیست در این شهرِ بزرگ

كه سحر برخیزد

شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین

دیر برمی خیزند

كوك كن ساعتِ خویش !

كه سحر گاه كسی

بقچه در زیر بغل ، راهیِ حمّامی نیست

كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی

كوك كن ساعتِ خویش !

رفتگر مُرده و این كوچه دگر

خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

كوك كن ساعتِ خویش !

ماكیان ها همه مستِ خوابند

شهر هم . . .

خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

كوك كن ساعتِ خویش !

كه در این شهر ، دگر مستی نیست

كه تو وقتِ سحر ، آنگاه كه از میكده برمی گردد

از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

كوك كن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ،


ساقي 01-12-2011 04:32 PM


قابیل را جریمه کردیم

هزار و هزار و یک بار

و شعر گندم های گندیده نوشتیم

حوا را گناه کار

و شیطان را تبرئه کردیم

و نوشتیم سیب ، سیب

اسمش را گذاشتیم

شعر بعد از تمدن

اما هنوز آدم نشدیم

و به سیب و گندم و هابیل

تهمت میزنیم


..
..
.


شاعر ؟؟

فرانک 01-16-2011 11:27 AM

من یاد گرفته ام …
دوست داشتن دلیل نمی خواهد … “
ولی نمی دانم چرا …
خیلی ها
و حتی خیلی های دیگر …
می گویند :
این روز ها
دوست داشتن
دلیل می خواهد … ”
و پشت یک سلام و لبخندی ساده …
دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده …
دنبال گودالی از تعفن می گردند …
.
.
.
دیشب …
که بغض کرده بودم …
باز هم به خودم قول دادم …
من ” سلام “ می گویم …
و “ لبخند “ می زنم …
و قسم می خورم …
و می دانم …
عشق “ همین است …
به همین ساده گی

ساقي 01-18-2011 02:29 PM

آرام و بی صدا
سرک میکشم از لای در
آنقدر نگاهت می کنم
که سر از کاغذ برداری و خودکار بر زمین بگذاری
آنقدر که لبخند را روی لبانت نظاره کنم
و بی صدا تر از آمدنم بروم....:)

فرانک 01-20-2011 01:01 PM

اینو برا کسی نزاشتم به قول مینا جون خشگل بود ;)
پدري با پسري گفت به قهر
که تو آدم نشوي جان پدر




حيف از آن عمر که اي بي سروپا
در پي تربيتت کردم سر


دل فرزند از اين حرف شکست
بي خبر از پدرش کرد سفر


رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگي گشت به کامش چو شکر


عاقبت شوکت والايي يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر


چند روزي بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر


پدرش آمده از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر


پسر از غايت خودخواهي و کبر
نظر افکند به سراپاي پدر


گفت گفتي که تو آدم نشوي
تو کنون حشمت و جاهم بنگر


پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در

من نگفتم که تو حاکم نشوي»
« گفتم آدم نشوي جان پدر



جامي

ساقي 01-20-2011 04:07 PM

من از کدام باده مستم ؟؟؟



هم باده و هم ز باده مستم
خود می منم ار چه می پرستم
هم میوه تاک باغ عشقم
هم حارث تاک و دار بستم
یعنی که هدف زگنج پنهان
من بوده ام از الست و هستم
کوتاه کنم که مطلب دوست
از جمله ماسوی من استم

سر نسخه نامه الستم
مفتاح جنان محضر عشق
از روز ازل بود بدستم
من طایر قدس باغ عشقم
منگر که به خاکدان نشستم
من وارث عشق اولینم
حق است که قدر خود شکستم

از اسب فتاده ام نه از اصل
افلاکی ام ار چه خوار و پستم
گر رفتم از این سپمج عزلت
ور زین قفس شکسته رستم
دستم چو قلم شکسته بادا
گر دست ز دامنش گسستم

چون قطره شوم فنای بحرش
خود حل کنم آنچه را که بستم
انسان که ندانم از سر شوق
من او شده یا که او من استم
چون ما و من از میانه بر خاست
وز کثرت و افتراق جستم
عذرم به حذر موجه آرند
کاو یا خود و یا که بت پرستم

از نشئه درک محضر دوست
می نازده مست مستم
" شاهد "به طواف وحدت خویش
بر خیز و بگو که کعبه هستم



محمود سراجی م.س شاهد

ساقي 01-25-2011 08:45 PM

خویش را باور کن
 
خویش را باور کن....



هیچکس جز تو نخواهد روئید
شعله روشن این باغ تو باید باشی
هیچ کس چون تو نخواهد تابید
سرو آزاده این باغ تو باید باشی
رعد این صحنه تو باید باشی
هیچ کس چون تو نخواهد غرید
چشمه جاری این دشت تو باید باشی
هیچ کس چون تو نخواهد جوشید
نازنین!
سرنگون کردن غم، حرکت آسانی نیست.
لیک آسانتر از آن است که می پنداری.
ریشه ها می گویند:
"ما تواناتر از آنیم که می پنداری"
باز کن پنجره را، صبح آمده است.در این خانه رخوت بگشای.
باز هم منتظری؟
هیچ کس جز تو نخواهد آمد
هیچ بذری، بی تو روی این خاک نخواهد پاشید.

از دل خاک نخواهد روئید
خوشه ای نیز نخواهد برخاست
خرمنی گرد نخواهد گردید
اسب اندیشه خود را زین کن
تک سوار سحر جاده تو باید باشی
و خدا می داند و خدا می خواهد
که تو "خودآ" یی باشی بر پهنه خاک

"کودکان فردا، خرمن کشت امروز تو را می جویند"
خواب و خاموشی امروز تو را
در حضور تاریخ، در نگاه فردا
هیچ کس بر تو نخواهد بخشید
باز هم منتظری؟
برخیز که صبح است بهار آمده است.
"تو بهاری ،
آری !

خویش را باور کن{پپوله}:53::)
{پپوله}{پپوله}{پپوله}
..

..
مجتبی کاشانی

ساقي 01-25-2011 08:51 PM

در مجالي که برايم باقي ست
 

در مجالي که برايم باقي ست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم

که در آن همواره اول صبح
به زباني ساده
مهر تدريس کنند
و بگويند خدا
خالق زيبايي
و سراينده ي عشق
آفريننده ی ماست

مهرباني ست که ما را به نکويي
دانايي
زيبايي
و به خود مي خواند

جنتي دارد نزديک ، زيبا و بزرگ
دوزخي دارد – به گمانم -
کوچک و بعيد

در پي سودايي ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بيرون از دايره ی رحمت اوست

در مجالي که برايم باقي ست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم

http://p30city.net/gallery/thumb-08B9_4D3F06E9.jpg

که خرد را با عشق
علم را با احساس
و رياضي را با شعر
دين را با عرفان
همه را با تشويق تدريس کنند

لاي انگشت کسي
قلمي نگذارند

و نخوانند کسي را حيوان
و نگويند کسي را کودن

و معلم هر روز
روح را حاضر و غايب بکند


و به جز از ايمانش
هيچ کس چيزي را حفظ نبايد بکند

مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالي نشود از احساس

درس هايي بدهند
که به جاي مغز ، دل ها را تسخير کند

از کتاب تاريخ
جنگ را بردارند

در کلاس انشا
هر کسي حرف دلش را بزند

غير ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسي بعد از اين
باز همواره نگويد:"هرگز"
و به آساني هم رنگ جماعت نشود

زنگ نقاشي تکرار شود

رنگ را در پاييز تعليم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل

زندگي را در رفتن و برگشتن از قله ی کوه
و عبادت را در خلقت خلق

کار را در کندو
و طبيعت را در جنگل و دشت

مشق شب اين باشد
که شبي چندين بار
همه تکرار کنيم :
عدل
آزادي
قانون
شادي


امتحاني بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ايم

در مجالي که برايم باقي ست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن آخر وقت
به زباني ساده
شعر تدريس کنند

و بگويند که تا فردا صبح {پپوله}{پپوله}
خالق عشق نگهدار شما

ساقي 01-25-2011 09:52 PM


ذهن ما باغچه است
گل در آن باید کاشت
و نکاری گل من
علف هرز در آن می روید

زحمت کاشتن یک گل سرخ
کمتر از زحمت برداشتن هرزگی آن علف است

گل بکاریم بیا
تا مجال علف هرز فراهم نشود

ساقي 01-25-2011 09:57 PM

از میان کبود آهن و دود
می فرستم به اهل عشق درود

و به هر کس که اهل آزادی است
اهل شور آفرینی و شادی است

و به هرکس که شعر می خواند
شعر را شهر عشق می داند

حیف شد عاشقی ولی گم شد
خشکسالی نصیب مردم شد

باز باید به فکر عشق افتاد
هدیه ی شعر را به مردم داد

سخنم راه چشمه می پوید
و برای دل تو می گوید

سخنم از طلوع فرداهاست
افق از لای شعر من پیداست

رعد و برق دلم خراسانی ست
شعرهایم همیشه بارانی ست

گاه اشک است مایه ی سخنم
تا نگریم ز درد دم نزنم

گاهی از شعر اگر گریزانم
باز می گیرد او گریبانم

سخنم هر کجا کمی گیراست
رد پای دل شما و خداست

هر کسی دل به کار مردم داد
شعرهایم نثار ایشان باد :53::53:

روناک 01-29-2011 09:51 AM

مادر موسی چو موسی را به نیل
در فکند از گفته رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کی فرزند خرد بی گناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت به یاد
آب، خاکت را دهد ناگه به باد
وحی امد کین چه فکر با طل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
پرده شک را بر انداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی؟
در تو تنها عشق و مهر مادریست
شیوه ما عدل و بنده پروریست
نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایه اش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان می کنند
آنچه می گوییم ما، آن می کنند
ما، به دریا حکم طوفان می دهیم
ما به سیل و موج فرمان می دهیم
نسبت نسیان به ذات حق مده
بار کفر است این به دوش خود منه
به که بر گردی ، به ما بسپاریش
کی تو از ما دوست تر می داریش
نقش هستس نقشی از ایوان ماست
خاک و باد و آب سر گردان ماست
قطره ای کز جویباری می رود
از پی انجام کاری می رود
ما بسی گم گشته باز آورده ایم
ما بسی بی توشه را پرورده ایم
میهمان ماست هر کس بی نواست
آشنا با ماست چون بی آشناست
ما بخوانیم ار چه ما را رد کنند
عیب پوشیها کنیم ار بد کنند
سوزن ما دوخت هر جا هر چه دوخت
ز آتش ما سوخت هر شمعی که سوخت
کشتی ای ز آسیب موجی هو لناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
بندها را تار و پود از هم گسیخت
موج از هر جا که راهی یافت ریخت
هرچه بود از مال و مردم را ببرد
زان گروه رفته طفلی ماند خرد
طفل مسکین چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول وهله چون طومار کرد
تند باد، اندیشه پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را ویران مکن
در میان مستمندان فرق نیست
این غریق خرد بهر غرق نیست
صخره را گفتم مکن با او ستیز
قطره را گفتم ، بدان جانب مریز
امر دادم باد را ،کان شیر خوار
گیرد از دریا ، گذارد در کنار
سنگ را گفتم به زیرش نرم شو
برف را گفتم که آب گرم شو
صبح را گفتم به رویش خنده کن
نور را گفتم دلش را زنده کن
لاله را گفتم که نزدیکش به روی
ژاله را گفتم که رخسارش بشوی
خار را گفتم که خلخالش مکن
مار را گفتم که طفلک را مزن
رنج را گفتم که صبرش اندک است
اشک را گفتم مکاهش کودک است
گرگ را گفتم تن خردش مدر
دزد را گفتم گلوبندش مبر
بخت را گفتم جهان داریش ده
هوش را گفتم که هوشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی
ترس ها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و نا ایمن شدند
دوستی کردم مرا دشمن شدند
کا رها کردند اما پست و زشت
ساختند آیینه ها اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، جاه
چاهها کندند مردم را به راه
روشنیها خواستند اما ز دود
قصر ها افراشتند اما به رود
قصه ها گفتند بی اصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد
رشته ها رشتند در دوک عناد
درس ها خواندند اما درس عار
اسبها راندند اما بی فسار
دیو ها کردند و دربان و وکیل
در چه محضر محضر حی جلیل
وا رهاندیم آ ن غریق بی نوا
تا رهید از مرگ شد صید هوا
آخر آن نور تجلی دود شد
آن یتیم بی گنه نمرود شد
رزمجویی کرد با چون من کسی
خواست یاری از عقاب و کرکسی
برق عجب، آتش یسی افروخته
وز شراری خانمانها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد گشت پست و تیره رای
سر کشی کرد و فکندیمش ز پای
ما که دشمن را چنین می پروریم
دوستان را از نظر چون می بریم
آنکه با نمرود این احسان کند
ظلم کی با موسی عمران کند
این سخن پروین نه از روی هواست
هر کجا نوریست ، ز انوار خداست

مهبا 01-29-2011 03:23 PM

گفتی که پــَر بکش ، برو از آسمان من

باشـد ، قبـول ، کفتر ِ نا مهربان من

هر بار گفته ام که : تو را دوست دارمت

پـُر می شود از آتش ِعشقت دهان من

این جمله که برای بیانش به چشم تو

افتـاده است باز به لکنـت ، زبان من

آنقدر عاشقـم که تو عاشـق نبوده ای

دیگر رسیـده کارد ، بر این استـخوان من

نه ، شاهنامه نیست که تو پهلوان شوی

این یک تراژدی ست ـ غم ِداستان من

یک شب بیا و ضامن ِ من باش نازنین !

وقتی دخیـل ، بستـه به تو آهوان ِ من

دل بــرکن و به شهـرِ دل ِ من بیا عزیز!

زخـم زبان مردم ِ چشـمت ، به جان ِ من

باید که باز با تو خـدا حا فظـی کنـم

آخر رسیـده است به پایـان ، زمان من

Setare 01-31-2011 12:50 AM

این شعر رو امشب شنیدم خیلی حال و هوامو عوض کرد.
چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خـــــــــــدا کنی
که اگر کنی همه درد من به یکی نظــــــــــاره دوا کنی

تو شهی و کشور جان تو را ، تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را ، که نظر به حال گـــــــــــــدا کنی

ز تو گر تفقد و گر ستم، بود آن عـــــنایت و این کــــــــرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

همه جا کشی می لاله گون ز ایـــــاغ مدعــــــــیان دون
شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکـــــــــــستهٔ ما کـنی

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همهٔ غمم بود از همـین، که خدا نکــــــــرده خــــطا کنی


تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیـــــــکران
قدمی نرفته ز کـــــــوی وی، نظر از چه سوی قـــفا کنی

از : هاتف اصفهانی

sharareh1 02-02-2011 05:53 PM

یک روز می بوسمت
روز که باران می بارد ،
یک روز که چترمان دو نفره شده ،
یک روز که همه جا حسابی خیس است
یک روز که گونه هایت از سرما سرخ سرخ ،
آرام تر از هر چه تصورش را کنی ،
آهسته ، می بوسمت ...
یک روز می بوسمت !
هر چه پیش آید خوش آید !
حوصله ی حساب و کتاب کردن هم ندارم !
دلم ترسیده ،
که مبادا از فردا دیگر « عشق من » نباشی .
آخر ، عشق سه حرفی کلاس اول من ،
حالا آن قدر دوست داشتنی شده
که برای خیلی ها سه حرف که سهل است ،
هزار هزار حر
یک روز می بوسمت
به قول شاعر :
عشق کلاس اول ،
تنها سه حرف است ،
اما کلاس آخر ،
عشق هزار حرف است ... .
یک روز می بوسمت !
فوقش خدا مرا می برد جهنم !
این شعر برام خیلی اشناست
فوقش می شوم ابلیس !
آن وقت تو هم به خاطر این که
یک « ابلیس » تو را بوسیده ،
جهنمی می شوی !
جهنم که آمدی ،
من آن جا پیدایت می کنم
و از لج خدا هر روز می بوسمت !
وای خدا !
چه صفایی پیدا می کند جهنم ... !
یک روز می بوسمت !
می خندم و می بوسمت !
گریه می کنم و می بوسمت !
یک روز می آید که از آن روز به بعد ،
من هر روز می بوسمت !
لبهایم را می گذارم روی گونه هایت ،
و بعد هر چه بادا باد : می بوسمت
تو احتمالا سرخ می شوی ،
و من هم که پیش تو همیشه سرخم

فرانک 02-03-2011 07:52 PM

سهراب

افتاد .
و چه پژواکی که شنید اهریمن .
و چه لرزی که دوید از بن غم تا بهشت .
من در خویش ، و کلاغی لب حوض .
خاموشی ، و یکی ، زمزمه ساز .
و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ، گردش زیست .
شب دانایی .
و جدا ماندم : کو سختی پیکرها ، کو بوی زمین ،
چینه ی بی بعد پری ها ؟
اینک باد ،
پنجره ام رفته به بی پایان .
خونی ریخت ، بر سینه ی من ریگ بیابان باد !
چیزی گفت ، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید .
این هم گل اندیشه ، آن هم بت دوست .
نی ، که از بوی لجن می آید ،
آن هم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است .
دیدار دگر ، آری : روزن زیبای زمان .
ترسید ، دستم به زمین آمیخت .
هستی لب آیینه نشست ، خیره به من : غم نامی

shokofe 02-07-2011 03:26 PM

کاش وقتی زندگی فرصت دهد


گاهی از پروانه ها یادی کنیم


کاش بخشی از زمان خویش را


وقف قسمت کردن شادی کنیم


کاش گاهی در مسیر زندگی


باری از دوش نگاهی کم کنیم


فاصله های میان خویش را


با خطوط دوستی مبهم کنیم


کاش وقتی آرزویی میکنیم


از دل شفاف مان هم رد شود


مرغ آمین هم از آنجا بگذرد


حرف های قلبمان را بشنود


اکنون ساعت 12:16 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)