پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

ابریشم 02-17-2011 10:14 PM

همین چند روز پیش
همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید..
شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.
سه تعطیلی .. . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید ..
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ۱۰ تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان
باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا » فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.
پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.
در دهم ژانویه ۱۰ روبل از من گرفتید…
« یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام ..
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم ..
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر..
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی.
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشکّرم!
- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود


ابریشم 02-17-2011 10:14 PM

بي كس

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .
احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .
يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .
....شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .
با همون مانتوی سفيد
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .
شب های متوالی همين طور گذشت .
هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی اين براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نيومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگين بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .
سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چيشو از دست داده بود .
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
يه جور بغض بسته سخت
يه نوع احساسی که نمی شناخت
يه حس زير پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
يک ماه ازش بی خبر بود .
يک ماه که براش يک سال گذشت .
هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط يه بار ديگه
ديدن اون دختر بود .
يه بار نه ... برای هميشه .
اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمي اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل هميشه
فقط برای اون زد
اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه
پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره
دختر می خنديد
پسر می خنديد
و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسيقی
بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .


ابریشم 02-17-2011 10:15 PM

حکايت زيبايی
يک شرکت محصولات زيبايی در شهر از مردم خواست که طی نامه مختصری درباره زيباترين زنی که می شناسند همراه با عکس آن زن برای آنها بفرستند در عرض چند هفته هزارها نامه به شرکت ارسال شد.
نامه به خصوصی توجه کارکنان را جلب کرد و فورا آن را به رئيس شرکت دادند نامه توسط يک پسر جوان نوشته شده بود که شرح داده بود خانواده او از هم پاشيده شده و در محله فقير نشينی زندگی می کند. خلاصه نامه اش به اين شرح است:
زن زيبايی در يک خيابان پايين تر از ما زندگی می کند . من هر روز او را ملاقات می کنم ، او به من اين احساس را می دهد که من مهمترين پسر جهان هستم ما با هم شطرنج بازی می کنيم و او به مشکلات من توجه دارد. او مرا درک می کند و وقتی او را ترک می کنم ، با صدای بلند می گويد:
پسرم به وجود تو افتخار می کنم !
آن پسر نامه اش را با اين مطلب به پايان برد:
اين عکس نشان می دهد که او زيباترين زن دنياست . اميدوارم که روزی همسری به اين زيبايی داشته باشم.
رئيس شرکت به شدت تحت تاثير قرار گرفته بود از منشی اش خولست که آن عکس را ببيند و منشی او عکس زني متبسم ، پير و بدون دندان را که روی ويلچر نشسته بود، موهای خاکستريش را دم اسبی کرده بود و چين و چروک صورتش در خطوط چين و چروک چشمهايش محو شده بود ، به رئيس داد.
رئيس شرکت با تبسم گفت: ما نميتوانيم از اين خانم برای تبليغ لوازم آرايش استفاده کنيم.
او به دنيا نشان می دهد که محصولات ما لزوما ارتباطی با زيبايی ندارند.



مهدی 02-18-2011 01:00 AM

فرار از زندگی
 
فرار از زندگی

روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت: بله با کمال میل. استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم. شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد. استاد گفت:....

خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن. مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل...

استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد. تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم: تلاش برای فرار از زندگی.



مهدی 02-19-2011 10:18 PM

دختر زیبا و خواستگار پیر
 
دختر زیبا و خواستگار پیر


روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!


و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است... .
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

3ـ زندگی شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.



ابریشم 02-25-2011 06:10 PM

مرد کور
روزی مرد كوری روی پله های یك ساختمانی نشسته بود و كلاه وتابلویی
را در كنارپایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد
من كور هستم لطفا كمك كنید.روزنامه نگار خلاقی از كنار او می گذشت
نگاهی به او انداخت فقط چند سكه در داخل كلاه بود.
او چند سكه داخل كلاه انداخت وبدون اینكه از مرد كور اجازه بگیرد
تابلوی او را برداشت،آن را بر گرداند واعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را كنار پای او گذاشت
وآنجا را ترك كرد.عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت
و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده
است. مرد كور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست
اگر او همان كسی است كه این تابلو را نوشته بگوید،كه
بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود،
من فقط نوشته شما را به شكل دیگری نوشتم ولبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد كور هیچ وقت ندانست كه او چه نوشته است ولی روی تابلو او خوانده می شد:
امروز بهار است ولی من نمی توانم آن را ببینم!!!!!!
.........................."


ابریشم 02-25-2011 06:12 PM

من و سارا
من و دختر بزرگم سارا ، برای هم دوستان خيلی خوبی بوديم . او با شوهر و بچه هايش در يکی از شهرهای نزديک زندگي ميکرد . به همين خاطر اغلب مي تونستيم همديگر رو ببينيم.
وقتی تلفن ميکرد هميشه به من ميگفت : سلام مادر ، منم!
من هم هميشه ميگفتم سلام«من»! امروز چطوری؟
او زير نامه هايش را هميشه «من» امضاء می کرد و من هم گاه گاهی محض شوخی و اذيت ، او را «من» صدا می زدم.
بعدها دختر بيچاره ام ، سارا به طور ناگهانی و بی مقدمه در اثر خون ريزی مغزی جان خود را از دست داد.
ناگفته پيداست که وجودم تحليل رفت . برای والدين هيچ دردی ، دردناک تر از مرگ فرزند دلبند نيست . برای داشتن اميد به ادامه زندگی به ايمان محکم خود روی اوردم.
تصميم گرفتم ، اعضای بدن او را به ديگران اهداء کنم . تا شايد اين وضعيت غم انگيز را قدری برای خود قابل تحمل کنم . چيزی از اي حادثه نگذشته بود که سازمان بازيابی و اهدای اعضا به من اطلاع داد که اعضای بدن دخترم را در کجاها مورد استفاده قرار داده اند . البته اسمی از کسی برده نشد.
حدود يکسال بعد نامه زيبايي از مرد جوانی دريافت کردم که لوزالمعده و يکی از کليه های دخترم را به او اهداء کرده بودند.
چه تحولی در زندگی اين مرد به وجود آمده بود ! خدا را شکر! و از آن جا که اين مرد ، نمی توانست نام خود را زير نامه بياورد حدس بزنيد زير نامه اش چه نوشته بود:
«من»
کاسه دلم لبريز از شادی و عواطف شد


ابریشم 02-25-2011 06:12 PM

عشق مادر
چند سال پيش در يک روز گرم تابستانی در جنوب فلوريدا پسر کوچکی با عجله لباس هايش را درآورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از کنار پنجره کلبه نگاهش ميکرد و از شادی کودکش لذت می برد.
مادر ، حمله ناگهانی تمساحی را ديد که به سوی فرزندش شنا می کند . مادر وحشت زده به طرف درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد.
پسر سرش را برگرداند ، ولی ديگر دير شده بود. تمساح با يک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زير آب ببرد ، مادر از راه رسيد و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح به قدرت پسر را می گيرد . ولی عشق مادر به کودکش آن قدر زياد بود که نمی گذاشت بچه را رها کند، کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فرياد مادر را شنيد. به طرف آنها دويد و با چنگک محکم به سر تمساح زد و او را کشت.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بيابد. پاهايش با آرواره تمساح سوراخ ، سوراخ شده بود. روی بازوهايش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد ، از او خواست که تا جای زخم هايش را به او نشان بدهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد و سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت : اين زخم ها را دوست دارم ، اينها خراش های دست مادرم هستند.


SonBol 02-25-2011 10:55 PM

گل صداقت
 
دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده ای تصميم به
ازدواج گرفت.

با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان
منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پير قصر
ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری

نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا.

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ،
اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم.
روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت :

به هر يک از شما دانه ای میدهم،

کسی که بتواند در عرض شش ماه زيباترين گل را برای من بياورد...

ملکه آينده چين می شود.

دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياری صحبت کرد و راه
گلکاری را به او آموختند،

اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد .



روز ملاقات فرا رسيد ،

دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار
زيبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسيد.

شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد

دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی
سبز نشده است.

شاهزاده توضيح داد :

اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده

که او را سزاوار همسری امپراتور مي کند :

گل صداقت...

همه دانه هایی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!!!


برگرفته از کتاب پائولو کوئليو

SonBol 02-27-2011 08:37 AM


حكايت نجات يافتن نيكوكار و هلاكت بدكار



با گروهى از بزرگان در كشتى نشسته بودم. كشتى كوچكى پشت سر ما غرق شد. دو برادر از آن كشتى كوچك، در گردابى در حال غرق شدن بودند. يكى از بزرگان به كشتيبان گفت: اين دو نفر را از غرق نجات بده كه اگر چنين كنى، براى هر كدام پنجاه دينار به تو مى دهم.
كشتيبان خود را به آب افكند و شناكنان به سراغ آن ها رفت و يكى از آنها را نجات داد، ولى ديگرى غرق و هلاك شد.
به كشتيبان گفتم: لابد عمر او به سر آمده بود و باقيمانده اى نداشت، از اين رو اين يكى نجات يافت و آن ديگر به خاطر تاخير دستيابى تو به او، هلاك گرديد.
كشتيبان خنديد و گفت: آنچه تو گفتى قطعى است كه عمر هر كسى به سر آمد، قابل نجات نيست، ولى علت ديگرى نيز داشت و آن اينكه: ميل خاطرم به نجات اين يكى بيشتر از آن هلاك شده بود، زيرا سالها قبل، روزى در بيابان مانده بودم، اين شخص به سر رسيد و مرا بر شترش سوار كرد و به مقصد رسانيد، ولى در دوران كودكى از دست آن برادر هلاك شده، تازيانه اى خورده بودم.

گفتم: صدق الله، خدا راست فرمود كه:
من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعليها
كسى كه كار شايسته اى انجام دهد، سودش براى خود او است و هر كس ‍ بدى كند به خويشتن بدى كرده است. (فصلت / 46)

كه تو را نيز كارها باشد
كاندر اين راه خارها باشد
تا توانى درون كس متراش
كار درويش مستمند برآر



منبع:
حكايت هايي از سعدي/ باب اول - در سيرت پادشاهان



حكايت فقير آزاده و پادشاه




فقيرى وارسته و آزاده، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از كنار او گذشت. آن فقير بر اساس اينكه آسايش زندگى را در قناعت ديده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نكرد.
پادشاه به خاطر غرور و شوكت سلطنت، از آن فقير وارسته رنجيده خاطر شد و گفت: اين گروه خرقه پوشان (لباس پروصله پوش) همچون جانوران بى معرفتند كه از آدميت بى بهره مى باشند.
وزير نزديك فقير آمد و گفت: اى جوانمرد! سلطان روى زمين از كنار تو گذر كرد، چرا به او احترام نكردى و شرط ادب را در برابرش بجا نياوردى؟
فقير وارسته گفت: به شاه بگو از كسى توقع خدمت و احترام داشته باش ‍ كه از تو توقع نعمت دارد.
وانگهى شاهان براى نگهبانى ملت هستند، ولى ملت براى اطاعت از شاهان نيستند.

پادشه پاسبان درويش است
گرچه رامش به فر دولت او است
گوسپند از براى چوپان نيست
بلكه چوپان براى خدمت او است
يكى امروز كامران بينى
ديگرى را دل از مجاهده ريش
روزكى چند باش تا بخورد
خاك مغز سر خيال انديش
فرق شاهى و بندگى برخاست
چون قضاى نوشته آمد پيش
گر كسى خاك مرده باز كند
ننمايد توانگر و درويش

سخن آن فقير وارسته مورد پسند شاه قرار گرفت، به او گفت: حاجتى از من بخواه تا برآورده كنم.
فقير وارسته پاسخ داد: حاجتم اين است كه بار ديگر مرا زحمت ندهى.
شاه گفت: مرا نصيحت كن.
فقير وارسته گفت:

درياب كنون كه نعمتت هست به دست
كين دولت و ملك مى رود دست به دست




منبع:حكايت هايي از سعدي/ باب اول - در سيرت پادشاهان



حكايت شيرين زنداني فقير و هيزم فروش




فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همه زندانيان را مي دزديد و مي خورد. زندانيان از او مي ترسيدند و رنج مي بردند، غذاي خود را پنهاني مي خوردند. روزي آنها به زندانبان گفتند: به قاضي بگو، اين مرد خيلي ما را آزار مي دهد. غذاي ده نفر را مي خورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نمي شود. همه از او مي ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد.
قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي، برو به خانه ات.
زنداني گفت: اي قاضي، من كس و كاري ندارم، فقيرم، زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گرسنگي مي ميرم.
قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟
مرد گفت: همة مردم مي دانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است.
قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نمي پذيرد.
آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند، مردم هيزم فروش از صبح تا شب، فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد مي زد: اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد، او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او داد و ستد نكنيد، او دزد و پرخور و بي كس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.
شبانگاه، هيزم فروش، زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كرايه شترم را بده، من از صبح براي تو كار مي كنم. زنداني خنديد و گفت: تو نمي داني از صبح تا حالا چه مي گويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر مي دانند كه من فقيرم و تو نمي داني؟ دانش تو، عاريه است.

نكته:
طمع و غرض، بر گوش و هوش ما قفل مي زند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن مي گويند ولي خود نمي دانند مثل همين مرد هيزم فروش.


منبع: مثنوي معنوي




حكايت بسيار زيباي پادشاه و كنيزك




پادشاه قدرتمند و توانايي، روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت، در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد. پس از مدتي كه با كنيزك بود، كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور، پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند، و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است، اگر او درمان نشود، من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند، طلا و مرواريد فراوان به او مي دهم.
پزشكان گفتند: ما جانبازي مي كنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان مي كنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند، فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل مو باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه مي كرد. داروها، جواب معكوس مي داد. شاه از پزشكان نااميد شد و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد، دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده، من چه بگويم، تو اسرار درون مرا به روشني مي داني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بوده اي، بارِ ديگر ما اشتباه كرديم. شاه از جان و دل دعا كرد، ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد، شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او مي گويد: اي شاه مژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد، فردا مرد ناشناسي به دربار مي آيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را مي داند، صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشيد، شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود، ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد، او مثل آفتاب در سايه بود، مثل ماه مي درخشيد. مانند خيال، و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهره اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر مي آمد. گويي سالها با هم آشنا بوده اند و جانشان يكي بوده است.
شاه از شادي، در پوست نمي گنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بوده اي نه كنيزك. كنيزك، ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگي راه، شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصه بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد و آزمايش هاي لازم را انجام داد. و گفت: همه داروهاي آن پزشكان بي فايده بوده و حال مريض را بدتر كرده، آنها از حالِ دختر بي خبر بودند و معالجه تن مي كردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد، اما به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است. درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينه اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا مي داند. حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من مي خواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و مي پرسيد و دختر جواب مي داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محله هاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچه غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان مي كنم. اين راز را با كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك مي رويد و سبزه و درخت مي شود.
حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چاره درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديه ها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده اش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نمي دانست كه شاه مي خواهد او را بكشد. سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديه ها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانه هاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد.
حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد.
آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف مي شد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:

عشق هايي كز پي رنگي بود
عشق نبود عاقبت ننگي بود

زرگر جوان از دو چشم خون مي گريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافه خوشبو خون او را مي ريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را مي كشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را مي ريزند. اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه مي پيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برمي گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد.


منبع: مثنوي معنوي




حكايت پندآموز پيرزن و آرايش صورت



پيرزني 90 ساله كه صورتش زرد و مانند سفره كهنه پر چين و چروك بود. دندان هايش ريخته بود قدش مانند كمان خميده و حواسش از كار افتاده، اما با اين سستي و پيري ميل به شوهر و شهوت در دل داشت و به شكار شوهر علاقه فراوان داشت. همسايه ها او را به عروسي دعوت كردند. پيرزن، جلو آيينه رفت تا صورت خود را آرايش كند، سرخاب بر رويش مي ماليد اما از بس صورتش چين و چروك داشت، صاف نمي شد. براي اينكه چين و چروك ها را صاف كند، نقش هاي زيباي وسط آيه ها و صفحات قرآن را مي بريد و بر صورتش مي چسباند و روي آن سرخاب مي ماليد. اما همين كه چادر بر سر مي گذاشت كه برود نقش ها از صورتش باز مي شد و مي افتاد. باز دوباره آن ها را مي چسباند. چندين بار چنين كرد و باز تذهيب هاي قرآن از صورتش كنده مي شد. ناراحت شد و شيطان را لعنت كرد. ناگهان شيطان در آيينه، پيش روي پيرزن ظاهر شد و گفت: اي فاحشه خشك ناشايست! من كه به حيله گري مشهور هستم در تمام عمرم چنين مكري به ذهنم خطور نكرده بود. چرا مرا لعنت مي كني تو خودت از صد ابليس مكارتري. تو ورق هاي قرآن را پاره پاره كردي تا صورت زشتت را زيبا كني. اما اين رنگ مصنوعي صورت تو را سرخ و با نشاط نكرد.

*مولوي با استفاده از اين داستان مي گويد: اي مردم دغلكار! تا كي سخنان خدا را به دروغ بر خود مي بنديد. دل خود را صاف كنيد تا اين سخنان بر دل شما بنشيند و دل هاتان را پر نشاط و زيبا كند.


منبع: مثنوي معنوي



باغ خدا، دست خدا، چوب خدا



مردي در يك باغ درخت خرما را با شدت تكان مي داد و بر زمين مي ريخت. صاحب باغ آمد و گفت اي مرد احمق! چرا اين كار را مي كني؟
دزد گفت: چه اشكالي دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمايي را بخورد و ببرد كه خدا به او روزي كرده است. چرا بر سفره گسترده نعمت هاي خداوند حسادت مي كني؟
صاحب باغ به غلامش گفت: آهاي غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مردك را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او مي زد. دزد فرياد برآورد، از خدا شرم كن. چرا مي زني؟
صاحب باغ گفت: اين بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا مي زند. من اراده اي ندارم. كار، كار خداست. دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترك كردم تو راست مي گويي اي مرد بزرگوار نزن. بر جهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار.


منبع: مثنوي معنوي

SonBol 02-27-2011 08:38 AM





حاجت خود را جز با سه تن در ميان مگذار




مردي از انصار، نزد امام حسين(ع) آمد و خواست تا نياز مادي خود را به امام بگويد. امام (ع) فرمود: اي برادر! نياز خود را به زبان نگو تا آبرويت را نگاه داشته باشي! هر چه مي خواهي در نامه اي بنويس و بياور. من، به خواست خداوند به قدري به تو کمک خواهم کرد که تو را خوشحال کند.
آن مرد نوشت: يا ابا عبدالله ! فلان شخص پانصد دينار از من طلبکار است. او طلب خود را خواسته است و من اکنون مالي ندارم. از او بخواه تا به من مهلت دهد، پس از سر و سامان يافتن روزگارم، طلب او را خواهم داد.
امام، پس از خواندن نامه، وارد منزل شدند و کيسه اي همراه خود آوردند، که هزار دينار در آن بود. کيسه را به مرد دادند و فرمودند: با پانصد دينار آن قرضت را ادا کن و پانصد دينار ديگر را خرج زندگي ات کن. از اين پس حاجت خود را جز با سه تن در ميان مگذار: ديندار، جوانمرد و آبرودار؛ زيرا ديندار به خاطر دينداري اش به تو کمک خواهد کرد؛ جوانمرد از جوانمردي خود شرم مي کند و به تو ياري مي رساند، و آبرودار مي فهمد که تو براي حفظ آبرويت حاجت خود را به او گفته اي، او نيز آبرويت را حفظ مي کند و حاجت تو را بر مي آورد.



عدالت دقيق خداوند




روزي حضرت موسي ـ عليه السلام ـ از كنار كوهي عبور مي‎كرد، چشمه‎اي در آنجا ديد، از آب آن وضو گرفت، به بالاي كوه رفت، و مشغول نماز شد.
در اين هنگام ديد اسب‎سواري كنار چشمه آمد و از آب آن نوشيد، و كيسه‎اش را كه پر از درهم بود از روي فراموشي در آنجا گذاشت و رفت.
پس از رفتن او، چوپاني كنار چشمه آمد (تا از آب چشمه بنوشد) چشمش به كيسه پول افتاد، آن را برداشت و رفت.
سپس پيرمردي خسته، كه بار هيزمي برسر نهاده بود كنار چشمه آمد، بار هيزمش را بر زمين گذاشت و به استراحت پرداخت.
در اين هنگام، اسب‎سوار در جستجوي كيسه پول خود به كنار چشمه بازگشت و چون كيسه‎اش را نيافت به سراغ پيرمرد كه خوابيده بود رفته و گفت: كيسه مرا تو برداشته‎اي، چون غير از تو كسي اينجا نيست. پيرمرد گفت: من از كيسه تو خبر ندارم. گفتگو بين اسب‎سوار و پيرمرد شديد شد و منجر به درگيري گرديد. اسب‎سوار، پيرمرد را كشت و از آنجا دور شد.
موسي ـ عليه السلام ـ (كه ظاهر حادثه را عجيب و برخلاف عدالت مي‎ديد) عرض كرد:
«يا رَبِّ كَيفَ الْعَدْلُ فِي هذِهِ الْاُمُورِ؛ پروردگارا! عدالت در اين امور چگونه است.»
خداوند به موسي ـ عليه السلام ـ وحي كرد: آن پيرمرد هيزم‎شكن، پدر اسب‎سوار را كشته بود. (امروز توسط پسر مقتول قصاص شد) و پدر اسب‎سوار به همان اندازه پولي كه در كيسه بود به پدرچوپان بدهكار بود، امروز چوپان به حقّ خود رسيد. به اين ترتيب قصاص و اداي دَين انجام شد، و انا حكمٌ عدلٌ؛ و من داور عادل هستم.[1]




---------------------------------------
پاورقي: [1] . بحارالانوار، ج 64، ص 117 و 118.



حكايت جوانمرد قصّاب




در روزگاران گذشته که اصناف پيشه ور ايران پيرو فتوت يا آيين جوانمردي بودند، اصناف در رساله هايي که براي آموزش قوانين و اعتقادات و آداب خود به تازه کاران و شاگردان مي نوشتند، پيشه و آيين خود را به يکي از پيامبران يا اصحاب پيامبر اسلام يا اشخاصي افسانه اي منسوب مي کردند و شرح مي دادند که نخستين بار چه کسي پيشه ي آنان را بنياد نهاد. جوانمردان صنف قصّاب پير و پيشواي خود را شخصي به نام «جوانمرد قصّاب» مي دانستند.
هم اکنون، در جنوب شهر تهران، به سوي شهر ري، در زمين هاي مشهور به منصور آباد، در محلّه اي که اکنون جزو منطقه ي بيستم شهرداري تهران محسوب مي شود، بقعه اي به نام «جوانمرد قصّاب» هست. به مناسبت اين بقعه، محله اطراف آن نيز جوانمرد قصّاب نام گرفته است. جوانمرد قصّاب براي مردم اين محل معروف است به اينکه يار اميرالمؤمنين بوده و مزار او را مانند اماکن متبرکه زيارت مي کنند. در شهرها و مکان هاي ديگر ايران هم مقبره هايي به نام جوانمرد قصّاب وجود دارد و اين ها آدمي را به گمان وا مي دارد که شايد جوانمرد قصّاب شخصيت تاريخي ناشناخته اي باشد. گفتني است که مقبره هاي جوانمرد قصّاب در قرون گذشته نيز مشهور بوده است. در قرن هشتم، حمدالله مستوفي از مدفن او در ري ياد کرده، که ظاهراً همان جايي است که اکنون در جنوب تهران بقعه ي جوانمرد قصّاب بر پاست. اما عبد الرزاق سمرقندي؛ مورخ قرن نهم هجري، در ذکر وقايع سال 864 ق. از مدفن جوانمرد قصّاب در سرخس سخن گفته است. در قرن نهم ، مولانا حسين واعظ کاشفي سبزواري در فتوّتنامه ي سلطاني، مفصّل ترين کتاب کهن فارسي درباره ي آيين جوانمردي، نام جوانمرد قصّاب را عبدالله و پدرش را عامر بصري ذکر کرده و او را از ملازمان محمّد حنفيه (متوفي: 81 ق.) فرزند امام علي(ع)، و نيز از «هفده کمر بسته ي» مولي علي(ع) دانسته است. جوانمردان در آيين تشرّف به جوانمردي ميانِ خود را با کمربندي خاصّ به نام «شدّ» (=شدّه=رشته) مي بستند و معتقد بودند که شاهِ مردان، علي(ع) ، هفده تن را به جوانمردي مشرّف گردانيد و با دستان خود برخي از آنان را کمر بست. واعظ کاشفي همچنين مي گويد که سلّاخان سندِ رسميت و اعتبار پيشه ي خود را با انتساب به جوانمرد قصّاب بايد درست کنند زيرا که در روز واقعه ي غدير خم حضرت امير(ع) گوسفند قرباني کرد و جوانمرد گوسفند را سلّاخي نمود. نخست حضرت امير(ع)، خود، گوسفند را پاره کرد و آن کار را به جوانمرد واگذار فرمود.
جوانمردان در آيين تشرّف به جوانمردي ميانِ خود را با کمربندي خاصّ به نام «شدّ» (=شدّه=رشته) مي بستند و معتقد بودند که شاهِ مردان، علي(ع) ، هفده تن را به جوانمردي مشرّف گردانيد و با دستان خود برخي از آنان را کمر بست.
با اين حال، هيچ اطلاع تاريخي از شخصي به نام عبدالله بين عامر بصري، مشهور به جوانمرد قصّاب، در دست نيست. شايد اين نام از نامِ عبد الله بن کُرَيزبن ربيعه ي اموي، بر ساخته شده باشد که در عهد خلافت عثمان، حاکم بصره بود و نقل است که علي(ع) درباره ي او فرمود: «ابن عامر سيّد فتيان قريش است».
محمد علي يزدي شاهرودي، يکي از درويشان خاکسار دوره ي قاجاريه، در رساله اي که در سال هاي 1317-1315 ق. درباره ي اصناف نوشته، گفته است که علي(ع) در يمن سه کس را ميان بست که سومي نُصَير (يا نَصير) قصّاب اصفهاني مشهور به جوانمرد قصّاب بود و قصّابان سلسله ي سند صنف خود را به او و به حضرت ابراهيم(ع) مي رسانند. اما چنين نامي نيز شناخته نيست. در فتوّت نامه ها و رسائل اصناف عربي نيز نام جوانمرد قصّاب ذکر شده است اما غالباً به صورت: «جومرد القصِاب».
در فتوّت نامه ي سلطاني نخستين کاربرد و ساخت برخي از جامه ها و ابزارهاي خاصّ قصابان و سلّاخان، نظير پيش آويز، که ابزاري شبيه قَناره (قِنّارَه) بوده است و به آن گوشت مي آويخته اند، کاردمال، که ظاهراً کارد را با آن تيز مي کرده اند، و تَنوره، که گونه اي پيش بند بوده، به جوانمرد قصّاب منسوب است.
با اين حال، در برخي از فتوّت نامه هاي کهن تر مانند فتوّت نامه ي مولانا ناصري، از قرن هفتم، قصّابان از اصنافي بر شمرده شده اند که شايسته ي فتوّت داري نيستند. اما، نکته ي قابل توجه اينکه در قصّه هاي عياري که سخن از جوانمردي و خلق و خوي عياري است، معمولا يکي از قهرمانان، عياري است که پيشه ي قصّابي دارد. در سمك عيار، که ظاهراً کهن ترين اين گونه قصّه ها است، عياري به نام «جنگجوي قصّاب» که در عياري و جنگاوري ممتاز است، از «سرخ علمان» و شادي خورده ومريد و شاگرد سمك عيار است.
در قرن نهم، در داراب نامه ي بيغمي، در بخشي که پهلوانان و عياران ايران به دمشق وارد مي شوند، سخن از قصّابي به نام «جواندوست قصّاب» است که دعوي جوانمردي داشت و بسياري از جوانمردان دمشق در خدمت او بودند. ياران جوانمرد او نيز همگي قصّاب بودند و تو گفتي که او پيشواي جوانمردان اين صنف بوده است. جواندوست قصّاب که به رسم اهل فتوّت در غريب نوازي وياري پهلوانان ايراني جان فشاني مي کند، عيار است و فنون عياري را نيک مي داند.
با عنايت به اين روايت ها به نظر مي رسد که در روزگاران کهن به گونه اي صنف قصّاب با آيين عياري و جوانمردان جنگجوي در پيوند بوده است و بر همين اساس داستان جوانمرد قصّاب برساخته شده و مشهور گشته است، هر چند که در برخي از فتوّت نامه ها، با تأثر از فقه اسلامي که پيشه ي قصّابي را مکروه دانسته، اين صنف از فتوّت به دور دانسته شده است.
در قرن نهم، ملّا حسين واعظ کاشفي به داستان جوانمرد قصّاب اشاره امّا از ذکر آن خودداري کرده است. شگفت است که نام جوانمرد قصّاب درفتوّت نامه ي قصّاب، از عهد صفوي، نيامده است اما در رساله اي ديگر درباره ي قصّابان و سلّاخان، که ظاهراً در همان دوران صفوي نوشته شده است، داستان او کاملاً ذکر شده که:
کنيزکي از جوانمرد قصّاب گوشت خواست اما به هر گوشتي که جوانمرد به او مي داد، راضي نمي شد تا جوانمرد خشمگين گرديد و پول او را پس داد و گفت که به او گوشت نخواهد فروخت. کنيزک که از سرزنش و آزار سروَر خود مي ترسيد، گريه آغاز کرد. ناگاه شاه مردان علي(ع) از آن جا گذشت و مشکل کنيزک را دريافت و به جوانمرد گفت که به کنيز گوشت بفروشد. جوانمرد که علي(ع) را به چهره نمي شناخت، به او بي احترامي نمود و دست خود را به معناي ردّ کردن، به جانب حضرت علي(ع) تکان داد. پس از آنکه حضرت از نزد او رفت، قنبر يار و همراه علي(ع) آمد و به جوانمرد گفت که تو شاه مردان را نشناختي. جوانمرد که سخت شرمنده و پشيمان شده بود، دست خود را با ساطور بريد و با کارد چشمان خود را کَند از قنبر خواست که او را به نزد علي(ع) ببرد. چون غمگين و نادم به نزد آن حضرت رسيد، گريست و ابراز پشيماني نمود. علي(ع) فرمود که چشمان و دست وي را در موضع خود نهادند و فاتحه اي بخواند و بر جوانمرد دميد، فوراً چشمان و دست بريده ي او درست شد.
پس از آنکه حضرت از نزد او رفت، قنبر يار و همراه علي(ع) آمد و به جوانمرد گفت که تو شاه مردان را نشناختي. جوانمرد که سخت شرمنده و پشيمان شده بود، دست خود را با ساطور بريد و با کارد چشمان خود را کَند از قنبر خواست که او را به نزد علي(ع) ببرد.
داستان جوانمرد قصّاب با اندکي تغيير در برخي از کتاب هاي مقبل از جمله طريق البکاء، از عهد ناصري، آمده است، تعزيه خوان ها نيز آن را نمايش مي داده اند و تصويرهايي از اين داستان را در نقاشي هاي قهوه خانه اي هم مي توان ديد. هم اينک، در افغانستان، قصّابان در شب هاي جمعه به نام جوانمرد قصّاب نذر مي دهند و در حين اجراي آيين نذر، قصّه ي او را نقل مي کنند. مرحوم استاد دکتر زرين کوب (متوفي: 1378 ش.) قصّه جوانمرد قصّاب را نمونه ي کوشش حرفه هاي مکروه براي درست کردن رابطه با فتوّت دانسته است ؛ اما همچنان که گفته شد، قصه هاي کهن عياري از پيوند ديرباز صنف قصّاب با آيين عياري وجوانمردي نشان دارد.
به هر تقدير، ابيات لوحه ي قبر داخل بقعه ي جوانمرد قصّاب، در جنوب تهران، نشان مي دهد که صاحب آن نيز همان پير افسانه اي صنف قصّاب، که داستانش گفته آمد، فرض شده است. به نظر مي رسد که اين مقبره و ديگر مقبره هاي جوانمرد قصّاب در ايران، مقبره هايي نمادين براي شخصيت افسانه اي جوانمرد قصّاب است. ساختن چنين مقبره هايي در ايران براي قهرمانان افسانه اي که مردم با ياد و قصّه ي آن ها مي زيسته و به وجود آن ها باور داشته اند، متداول بوده است؛ چنان که حتي براي خضر هم که زنده ي جاويدان دانسته مي شود، مقبره هايي ساخته شده است. اين مقبره ها قهرمانان افسانه اي و مقدّس مردم ايران را براي آنان به گونه اي، واقعي، محسوس و قابل دسترس مي کند تا به زيارت آنها بروند، با آن ها سخن بگويند و براي آن ها نذر ونياز کنند و حاجت خود را بگيرند.
مرحوم استاد دکتر زرين کوب (متوفي: 1378 ش.) قصّه جوانمرد قصّاب را نمونه ي کوشش حرفه هاي مکروه براي درست کردن رابطه با فتوّت دانسته است.
روزگاري افسانه ي جوانمرد قصّاب نزد مردم ايران بسيار مشهور بوده است. امروزه، کهنسالان تهراني همچنان داستان او را از بر دارند هرچند براي بيشتر جوانان حتي نام او ناآشنا است.



ضرب المثل هاي ايراني/ قدر عافيت کسي داند ، که به مصيبتي گرفتار آيد




آورده اند که: در روزگاران قديم ، تاجري بود که که تصميم گرفته بود کالاهاي بسياري را به آن سوي آبها ببرد تا با فروش آنها سودي به دست آورد. تاجر بارهايش را تا بندري در کنار دريا برد و کالاهايش را بر کشتي سوار کرد . يکي از شاگردها که تاجر به او بسيار اطمينان داشت ، هميشه در کنار او بود و به کارها رسيدگي مي کرد .
بعد از اينکه جنس هاي تاجر را در انبار کشتي جا دادند ، او و شاگردش نيز خوشحال و خندان وارد کشتي شدند . تاجر بارها با کشتي هاي باري و مسافري به اين کشور و آن کشور رفته بود ، اما شاگردش نخستين بار بود که سوار کشتي مي شد . تا زماني كه کشتي راه نيفتاده بود ، شاگرد تاجر کاملاً ً سرحال بود و از بالاي کشتي براي بدرقه کنندگان دست تکان مي داد و براي سفري که همراه تاجر در پيش داشت ، آرزوهاي شيرين و درازي در سر مي پروراند . همينکه کشتي راه افتاد و از ساحل دور شد ، شاگرد به دور و برش نگاهي انداخت و کمي وحشت کرد . ديگر از ساحل خبري نبود تا چشم کار مي کرد آب بود و آب / گاهي موج بزرگي کشتي را تکان مي داد و گاه بادي مي وزيد و کشتي آن چنان جا به جا مي شد که مسافران به چيز محکمي که دور و برشان مي ديدند ، چنگ مي زدند تا تعادلشان از دست نرود . ناگهان ترس و وحشت سراپاي شاگرد تاجر را فرا گرفت ، با خود گفت : " اين چه غلطي بود که کردم ؟ نانم نبود ، آبم نبود ، کشتي سوار شدنم چه بود ؟ " تاجر که رفتار شاگرد را زير نظر داشت ، فهميد که او ترسيده است . جلو رفت دستي به سر شاگرد کشيد و گفت : "‌ سفرهاي دريايي خيلي جالب و دوست داشتي است . کسي که اصلاً ً به سفر دريايي نرفته ، درابتدا کمي مي ترسد ، حتي ممکن است حالش به هم بخورد . اما رفته رفته متوجه زيبايي هاي دريا و سفر روي آب مي شود و لذت مي برد . رنگ و روي شاگرد پريده بود ، چشمش به دريا بود و محکم به يکي از ستونهاي کشتي چسبيده بود و اصلاً حرفهاي تاجر را نمي شنيد . تاجر که ديد حال شاگردش اصلاً خوب نيست ، بهتر ديد او را به حال خود رها کند . فکر کرد شايد اگر به ترس شاگردش بي اعتنايي کند ، او خود با مشکلي که دارد کنار بيايد . اما اين طور نشد . هنوز ساعتي از حرکت کشتي نگذشته بود که صداي داد و فرياد شاگرد تاجر ، نظر همه مسافران را جلب کرد : " به دادم برسيد . اشتباه کردم که سوار کشتي شدم . مرا به ساحل برگردانيد . " تاجر جلو رفت ، شاگردش را تکاني داد و گفت : " دست از شلوغ بازي بردار . مگر ديوانه شده اي ؟ کمي صبر کن به تکانهاي کشتي عادت مي کني ." حرفهاي تاجر اصلاً ً
به گوش شاگرد نرفت . او همچنان داد و بيداد مي کرد و مي خواست که کشتي را برگردانند تا او پياده شود . مسافران دور او جمع شده بودند و هرکس متلکي به او مي گفت . تاجر که ديد شاگردش دارد آبرو ريزي مي کند ، نقشه اي کشيد . او به يکي از کارکنان کشتي که کارش نجات افراد افتاده در آب بود ، گفت : " براي نجات شاگردم آماده باش . " بعد با عصبانيت بسيار به شاگرد نزديک شد و درحالي که دعوايش مي کرد گفت : " اصلاً به چنين شاگرد ترسويي نياز ندارم ، الان تو را به دريا مي اندازم ، خودت شنا کن و برگرد به ساحل . " تاجر همان طوري که با شاگردش دعوا مي کرد ، او را هل داد و از روي کشتي به داخل آب دريا انداخت . شاگرد بيچاره که اصلا انتظار چنين سرنوشتي را نداشت ، مرگ را دربرابر چشمانش مشاهده كرد . گريه کرد و به التماس افتاد که نجاتش بدهند . کمي که گذشت ، مردي که کارش نجات دادن غرق شده ها بود ، توي آب پريد ، شاگرد را از آب گرفت و به روي عرشه کشتي آورد . شاگرد تاجر که ديد عرشه کشتي امن تر از داخل درياست ، گوشه اي نشست و ساکت شد . مسافران کشتي که به دانايي تاجر پي بردند ، دور او جمع شدند و گفتند : " اين چه نقشه اي بود که به فکر ما نرسيد ؟ " تاجر گفت : " وقتي شاگردم را به آب انداختم مطمئن بودم که او مي فهمد ، کشتي سواري بهتر از غرق شدن در آب است . او تا در آب نمي افتاد و حس نمي کرد که در حال غرق شدن است ، قدر و ارزش کشتي را نمي فهميد . "
از آن به بعد درباره کساني که دچار مصيبت نشده اند و قدر نعمتهايي را که دارند ، نمي دانند ، مي گويند : " قدر عافيت کسي داند که به مصيبتي گرفتار آيد " .



پندي براي زندگي نيک از شيشه و آيينه



جوان ثروتمندي نزد عارفي رفت و از او اندرزي براي زندگي نيک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسيد: چه مي بيني؟
گفت: آدم هايي که مي آيند و مي روند و گداي کوري که در خيابان صدقه مي گيرد.
بعد آينه بزرگي به او نشان داد و باز پرسيد: در آينه نگاه کن و بعد بگو چه مي بيني؟
گفت: خودم را مي بينم.
عارف گفت: ديگر ديگران را نمي بيني!

پندها:
آينه و پنجره هر دو از يک ماده ي اوليه ساخته شده اند، شيشه. اما در آينه لايه ي نازکي از نقره در پشت شيشه قرار گرفته و در آن چيزي جز شخص خودت را نمي بيني.
اين دو شي شيشه اي را با هم مقايسه کن. وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را مي بيند و به آن ها احساس محبت مي کند. اما وقتي از نقره (يعني ثروت) پوشيده مي شود، تنها خودش را مي بيند.
تنها وقتي ارزش داري که شجاع باشي و آن پوشش نقره اي را از جلو چشم هايت برداري، تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و دوستشان بداري.

ابریشم 02-27-2011 11:02 PM

غیر از خدا هیچ کس تنها نبود( داستان تصویری بسیار جالب )

ابریشم 02-27-2011 11:02 PM

داستان کوتاه در جستجوی خانه یا صاحبخانه
شخص عارفى از اولیاء خدا سالى اراده سفر حج نمود، پسرى داشت پرسید پدرجان کجا اراده دارى ، گفت : به زیارت خانه خدا مى روم ، پسر خیال کرد که هر کس خانه خدا را ببیند خدا را هم مى بیند،
گفت : پدرجان مرا نیز همراه خود ببر،
پدر گفت : تو را صلاح نیست ، پسر اصرار نمود، او هم ناچار پسر را به دنبال خود به حج برد، تا به میقات رسیدند احرام بستند و لبیک گویان بر حرم داخل شدند، به محض ‍ ورود، آن پسر چنان متحیر شد که فورا به زمین افتاد و روح از بدنش ‍ بیرون رفت ، عارف دچار وحشت شده و مى گفت ، کجا رفت فرزند من و چه شد پاره جگر من
، از گوشه خانه خدا صدائى بلند شد، تو خانه را مى طلبیدى او را یافتى ، و پسر تو پروردگار و صاحب خانه را طلبید او هم به مراد خویش رسید، از هاتف غیبى صدائى شنید که او نه در قبر و نه در زمین و نه در بهشت است بلکه او جایگاهش در نزد پروردگار است.

ابریشم 02-27-2011 11:03 PM

سرزمین پروانه ها !
در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت

sharareh1 03-02-2011 09:39 PM

كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.


پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.


مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.


روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...




نتیجه اخلاقی : مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!

ابریشم 03-05-2011 08:59 PM

داستان آفرینش زن
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته
...ای ظاهر شد و عرض کرد:چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟
خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟
او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد.

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن چایی تلخ و بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جای دهد و وقتی از
جایش بلند شد ناپدید شود.

بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا
قلب شکسته، درمان کند.
و شش جفت دست داشته باشد.
فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد.
گفت:شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟
خداوند پاسخ داد:فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته
باشند.
-این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها.

خداوند سری تکان داد و فرمود:بله.
یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید،
از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان.
یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!
و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،
بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد.

فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید .
خداوند فرمود:نمی شود !!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است،
تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با
یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.

فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی .
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی
که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .
فرشته پرسید:فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد:نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد
.
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی
زیادی مواد مصرف کرده اید.
خداوند مخالفت کرد:آن که نشتی نیست، اشک است.
فرشته پرسید:اشک دیگر چیست ؟
خداوند گفت:اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی،
تنهایی، سوگ و غرورش.
فرشته متاثر شد.
شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها
واقعا" حیرت انگیزند.
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند.

همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحمل می کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می پراکنند.
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند.
وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گریه می کنند.
و وقتی عصبانی اند می خندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.


در مقابل بی عدالتی می ایستند.
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند.
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند.
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند.
بدون قید و شرط دوست می دارند.

وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و و قتی
دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.
در مرگ یک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند،
با این حال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر
برایشان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و
بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان
می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند
زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند

خداوند گفت:این مخلوق عظیم فقط یك عیب دارد
فرشته پرسید:چه عیبی ؟
خداوند گفت: قدر خودش را نمی داند


ابریشم 03-05-2011 09:00 PM

هوش خانم ها

خانمی در زمین گلف سرگرم بازی بود. ضربه ای به توپ زد که سبب پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.

خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود و از عجایب آن روزگار این بود که آن قورباغه به زبان آدمیان سخن میگفت!
...رو به آن خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

خانم ذوق زده شد و خیلی سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم.
هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی اندیشید و گفت: ایرادی ندارد و آرزوی اول خود را گفت:
من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

قورباغه به او گفت: اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و شاید چشم زنهای دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست بدهی.
خانم گفت: مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند.

پس آرزویش برآورده شد.

سپس گفت: من می خواهم پولدارترین آدم جهان شوم.
قورباغه به او گفت: شوهرت ۱۰ برابر پولدارتر می شود و شاید به زندگی تان آسیب بزند.
خانم گفت: نه هر چه من دارم مال اوست و آنوقت او هم مال من است.

پس آرزویش برآورده گردید و پولدار شد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت: می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!!!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین

ابریشم 03-10-2011 09:08 PM

من آدم تاثیرگذارى هستم

آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند .

او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد.


آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:



من آدم تاثیرگذارى هستم



سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار

از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت.



آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه

همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى

از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند



یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت

و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى درسی به وى کرده بود قدردانى کرد

و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت:


ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید،

کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.



مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش

شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.



رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را

می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.



رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رییسش،

درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:



لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.


مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که

در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند

و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد.



آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت:


امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد.

من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند

و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد. می‌توانى تصور کنی؟



او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم!


او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود:


من آدم تاثیرگذارى هستم.


سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن

از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم،

به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم.

من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.


مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم.

من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که

همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم.



اما امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى

و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى.

تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید.

تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم.

آن گاه روبان آبى را به پسرش داد.



پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد.

نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد

و با صداى لرزان گفت : پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم

نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا

به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید !!!



من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم.


من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است.

پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز پسرش را پیدا کرد.



فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود.

او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند

که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.



مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى درسی و شغلى کمک کرد...


یکى از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند.


و به علاوه، بچه‌هاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند: انسان در هر شرایط

و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد...



همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید و یادتان نرود که روبان آبی را از طریق ایمیل، آفلاین، پیامک، تلفن زدن و هر وسیله ی دیگر هم می‌توان فرستاد…!


آناهیتا الهه آبها 03-14-2011 11:45 AM

روش شناخت شیطان
 


روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد.
نیم
دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که .... توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنا او ایستاد.
کمی که استراحت کرد خواست به
رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او
گفت:"تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
" از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند. مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"



ابریشم 03-14-2011 06:01 PM

درسی از پروانه
يك روز سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي خارج شدن از سوراخ كوچك ايجاد شده درپيله نگاه كرد.


سپس فعاليت پروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامه دهد.

آن شخص تصميم گرفت به پروانه كمك كند و با قيچي پيله را باز كرد.
پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما بدنش ضعيف و بالهايش چروك بود.

آن شخص باز هم به تماشاي پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهاي پروانه

باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند.
هيچ اتفاقی نيفتاد! در واقع پروانه بقيه عمرش به خزيدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.

چيزی که آن شخص با همه مهربانيش نميدانست اين بود که محدوديت پيله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مايعاتی از

بدن پروانه به بالهايش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پيله بتواند پرواز کند.

گاهی اوقات تلاش تنها چيزيست که در زندگی نياز داريم.اگر خدا اجازه می داد که بدون هيچ مشکلی زندگی کنيم فلج ميشديم، به اندازه

کافی قوی نبوديم و هرگز نميتوانستيم پرواز کنيم.من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم.

من دانايی خواستم و خدا به من مسايلی داد تا حل کنم.من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهيچه داد تا کار

کنم.من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.

من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نيازمند کمک بودند.من محبت خواستم و خدا به من فرصتهايی برای محبت داد.

« من به هر چه که خواستم نرسيدم ...اما به هر چه که نياز داشتم دست يافتم»


بدون ترس زندگی کن، با همه مشکلات مبارزه کن و بدان که ميتوانی بر تمام آنها غلبه کنی..

ابریشم 03-14-2011 06:02 PM

مشتری فقیردر اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد. مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است
یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد. قبل از آن‌که مرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد. وقتی مشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود. شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است

ابریشم 03-14-2011 06:03 PM

شادی در تنهایی نیستناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود . شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج ، نیمه های شب صدای فریاد و ناله شنید برخاست و از خانه بیرون آمد صدای فریاد و ناله های دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش می رسید . مبهوت فریاد ها و ناله ها بود که شبان دست بر شانه اش گذاشت و گفت : این صداها از آن مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده ، این مرد پس از چندی جستجو در غاری بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهی شبها ناله هایش را می شنویم . چون در بین ما نیست همین فریاد ها به ما می گوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال می شویم . که نفس می کشد . ناصر خسرو گفت می خواهم به پیش آن مرد روم . مرد گفت بگذار مشعلی بیاورم و او را از شیار کوه بالا برد . ناصر خسرو در آستانه غاری ژرف و در زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان نموده بود .
مرد به آن دو گفت از جان من چه می خواهید ؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم .
ناصر خسرو گفت : من عاشقم این عشق مرا به سفری طول دراز فرا خوانده ، اگر عاشقی همراه من شو . چون در سفر گمشده خویش را باز یابی . دیدن آدمهای جدید و زندگی های گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت . در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود . چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم رویم .
چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود . سالها بعد آن مرد همراه با همسری دیگر و دو کودک به دیار خویش باز گشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت .
اندیشمند یگانه سرزمینمان ارد بزرگ می گوید :
“سنگینی یادهای سیاه را
با تنهایی دو چندان می کنی …
به میان آدمیان رو و در شادمانی آنها سهیم شو
لبخند آدمیان اندیشه های سیاه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود . ”
شوریدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خویش یافتند همانجا کاشانه ایی بسازند ، و چون دلتنگ شوند به دیار آغازین خویش باز گردند…


ابریشم 03-14-2011 06:04 PM

دلربایی پیش از مرگاندیشمند و متفکر برجسته ایرانی " ارد بزرگ " می گوید : (( نوازش و دلربایی زیاد ، پیشاپیش بستر مرگ را فراهم کند )) اما این حقیقت را قرنها پیش سردار متجاوز مغول نمی دانست ده سال بود که حاکم نظامی کرمانشاه شده و در این مدت مدام چشم چرانی می کرد و پی عیش و نوش بود.
برای چندمین بار عاشق گشته و بی قرار دختر یکی از معتمدین کرمانشاه شده بود پس از چند روز خودخوری بلاخره اختیار از کف بداد و به خانه آن آدم آبرومند یورش برده و گیسوی دختر را در چنگال گرفته و بر زمین می کشید .
تیغ شمشیر در زیر گلوی خانواده دختر بود پس کسی حتی نمی توانست التماس و خواهش کند چون دختر را به قلعه سیاه خویش برد کنیزکان دخترک را احاطه کردند دستی بر سر رویش کشیده آرایشش کرده و به اتاقی فرستادند که آن مرد نانجیب انتظارش را می کشید . دخترک دیگر چه امیدی می توانست داشته باشد ، چون مرغ اسیری در چنگال اژدها . گلویش پر از بغض بود و چشمانی مضطرب . با خود گفت خودم را می کشم تا از این ننگ خلاصی یابم . اما ناگهان فکری به سرش زد و به سردار گفت من آماده ام تا تو را امشب از خویش راضی کنم اما پیش از آن باید از پدرم اجازه بخواهم و چون پدرم در خانه اسیر است بگویید کاتب بیاید تا بگویم نامه ی برای پدرم نوشته و از او برای همیشه خداحافظی کنم . سردار کاتب را خواست کاتب جوانی زشت رو و مغول که تازه نوشتن را آموخته بود.
نامه نوشتن را آغاز نمود سردار چون از آن دو دور شد ، دختر به کاتب گفت : تو جوان برازنده و فوق العاده زیبایی هستی جوانک بر خود لرزید و دختر گفت سیمای تو همان سیمایی مردی است که من قبلا در خواب دیده بودم جوانک سکوت کرده و سرخ شده بود دخترک باز گفت تو تا به امشب کجا بودی که من خودم را فدایت کنم .
قلم در دست کاتب می لرزید ! پریزادی بی مانند و خوشبو را می دید که او را چنین وصف می کند به دختر گفت : اما من اینجا یک کاتب هستم و شما همسر حاکم !
دختر با کرشمه خاصی گفت فرمانروای من تویی ! اگر او را از پا درآوری !!
کاتب نگاهی به چشمان زیبای دختر افکند و دل از دست بداد ، دختر گفت اگر سردار به من دست زد دیگر عشق و مهری از من نخواهی دید کاتب از شدت هیجان سرخ شده بود مرکب از دستش افتاد بر زمین از صدای آن حاکم باز آمده و گفت بس است نامه را بردار و برو . حاکم دست بر شانه دخترک نهاده و به او گفت بلند شو برویم چون کاتب دست حاکم را بر شانه دختر بدید قرار از کف بداد و تیغ تیز کردن قلم خویش را بیرون کشید از پشت بر گردن حاکم کشید چون فریاد مرگ حاکم به آسمان کشیده شد محافظین به درون اتاق ریخته و در دم کاتب تیغ بدست را کشتند . دخترک گریه می کرد نگهبانان با احترام به او گفتند شما از اینجا بروید چند روز بعد سردار جدیدی به کرمانشاه وارد شد مستخدمین و زنان سردار قبلی اجازه خروج از آن اسارتکده مجلل را پیدا نمودند و آن دختر نجیب توانست بار دیگر به خانه پدری پا گذارد .


روناک 03-15-2011 08:29 PM

[B]یک مرد بود که تنها بود. یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.
خدا عم آنها را می دید و غمگین بود .
خدا گفت :
شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

مرد سرش را پایین آورد؛ مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید .
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .
خدا به مرد گفت :
به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .
مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .
خدا به زن گفت :
به دستهای تو همه ی زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد، زیبا کنی .
مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند
خدا خوشحال بود .
یک روز زن ، پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد . دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد . پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند . مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بودند . فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .
خدا خندید و زمین سبز شد .
خدا گفت :
از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .
فرشته ها شاخه ای گل به دست مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت . خاک خوش بو شد.
پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد . زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود . فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را دی آغوش بگیرد و از شیره جانش به بنوشاند .
مرد زن را دید که می خندد . کودکش را دید که شیر می نوشد . بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .
خدا شوق مرد را دید و خندید . وقتی خدا خندید، پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست .
خدا گفت :
با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد . راست بگویید ، تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید ، تا همیشه به یاد من باشد .
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . زمین پر شد از گل های رنگارنگ و لابلای گل ها پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند .
خدا همه چیز و همه جا را می دید .
خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است ، که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه ی گلی را می کارد .
خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاه هایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی
می گردند و پرنده هایی که ...
خدا خوشحال بود
چون دیگر
غیر از او هیچ کس تنها نبود

sorenablue 03-17-2011 10:45 PM


طناب ماکدام است
مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود ابلیس را دید که با انواع طناب ها به دوش در گذر است .
کنجکاو شد و پرسید:ای ابلیس این طناب ها برای چیست ؟
جواب داد برای اسارت آدمیزاد.
طناب های نازک برای افراد ضعیف النفس وسست ایمان و طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت وگفت:این ها را هم انسان های با ایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشته اند پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.
مرد گفت :طناب من کدام است ؟
ابلیس گفت: اگر کمکم کنی تا این طناب های پاره را گره بزنم خطا ی تو را به حساب دیگران می گذارم.
مرد قبول کرد.ابلیس خنده کنان گفت: عجب با این ریسمان ها ی پاره هم میشود انسان هایی چون تورا به بندگی گرفت!
«راستی! طناب ما کدام است؟!!!! »

DraRed 04-22-2011 12:11 PM

داستان زیبا و تکان دهنده
يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟"




پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد
:
" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."



پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟"
"اوه بله، دوست دارم
."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟
"
پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد."




پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :
" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."



پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند
منبع:
http://www.shaer.ir/fa/content/view/519/1/

DraRed 04-22-2011 12:22 PM

خیلی قشنگه:
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایشرا عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجدادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدستدر خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..
شیطان در ادامه توضیح می دهد:((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدمو حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.


کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید
چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر
دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.
منبع : http://www.avnoos.com/20100213514/%D...8%A8%D8%A7-22/

DraRed 04-22-2011 12:23 PM


روزی پسر بچه ای در خیابان سكه ای یك سنتی پیدا كرد . او از پیدا كردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شده .
این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!!
او در مدت زندگیش ، 296 سكه 1 سنتی ، 48 سكه 5 سنتی ، 19 سكه 10 سنتی ، 16 سكه 25 سنتی ،
2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده 1 دلاری پیدا كرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد .
او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی كه از شكلی به شكل دیگر در می آمدند ،ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.

منبع:http://www.avnoos.com/20100213514/%D...8%A8%D8%A7-22/

DraRed 04-22-2011 12:25 PM

خیلی باحاله :

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام» رییس پرسید: «بابا خونس؟» صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ می تونم با او صحبت کنم
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»
ـ بله
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید:
« آیا کس دیگری آنجا هست؟»
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
ـ مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»
رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من».
http://www.avnoos.com/20100210501/%D...8%A8%D8%A7-21/

DraRed 04-22-2011 12:27 PM

روزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند.
ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد..
يكي از آنها سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آورد و پوشيد.
ديگري گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي تواند از شير سريعتر بدود.
مرد اول به دومي گفت : قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر بدوم...
http://www.avnoos.com/20100210500/%D...8%A8%D8%A7-20/

DraRed 04-22-2011 12:29 PM

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار
داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی
از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه
داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را
برگرداند و

متن دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک
کرد.

عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و
اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان
کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری
نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته
است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید
بهترین ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت
است .... لبخند بزنید
http://www.avnoos.com/20100201474/%D...8%A8%D8%A7-19/

DraRed 04-22-2011 12:30 PM

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!
در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید ...


با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد..

او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

«« دوستت دارم بابایی»»

…..

…..

روز بعـــــد آن مــــــــرد خودکشـــــــــــی کــــــرد!!
http://www.avnoos.com/20100201473/%D...8%A8%D8%A7-18/

DraRed 04-22-2011 12:33 PM

دانه كوچک بود و كسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچک بود.
دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:




"من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید ."

اما هیچكس جز پرنده‌ها‌یی كه قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌كردند، به او توجهی نمی‌كرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و كوچكی خسته بود. یک روز رو به خدا كرد و گفت:
"نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌كس نمی‌آیم. كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا می‌آفریدی."

خدا گفت:
"اما عزیز كوچكم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فكر می‌كنی. حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است كه تو از خودت دریغ كرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی كه می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان كن تا دیده شوی."

دانه كوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد.

سال‌ها بعد دانه كوچک، سپیداری بلند و با شكوه بود كه هیچكس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری كه به چشم همه می‌آمد.
http://www.avnoos.com/20100123444/%D...8%A8%D8%A7-17/

DraRed 04-22-2011 12:34 PM

داستان زیبا (16)

داستان های زيبا پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره‌ای هفت رقمی. مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می‌دهد."
پسرک گفت: ....


"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می‌گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده‌ رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر این‌که روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"

پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می‌سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می‌کنه.

DraRed 04-22-2011 01:57 PM

این قشنگترینشونه:

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد... بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد .

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.


روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :

" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"

بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :



" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"

زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.



ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :

" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"

زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.



مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :

" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"

زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.



در همین حین صدایی او را به خود آورد :

" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."



در حقیقت همه ما چهار زن داریم !

الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.

ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند. د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است .

MAHDI 05-08-2011 02:17 AM

قابل توجه دبیران محترم
در يك مدرسه راهنمايي دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت مي كردم و چند سالي بود كه مدير مدرسه شده بودم.
قرار بود زنگ تفريح اول، پنج دقيقه ديگر نواخته شود و دانش آموزان به حياط مدرسه بروند.
هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هياهوي دانش آموزان در حياط و گفت وگوي همكاران در دفتر مدرسه، به هم نياميخته بود.
در همين هنگام، مردي با ظاهري آراسته و سر و وضعي مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:
«با خانم... دبير كلاس دومي ها كار دارم و مي خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هايي بكنم.»
از او خواستم خودش را معرفي كند. گفت:
«من 'گاو' هستم ! خانم دبير بنده را مي شناسند. بفرماييد گاو، ايشان متوجه مي شوند.»
تعجب كردم و موضوع را با خانم دبير كه با نواخته شدن زنگ تفريح، وارد دفتر مدرسه شده بود، درميان گذاشتم.
يكه خورد و گفت: «ممكن است اين آقا اختلال رفتار داشته باشد. يعني چه گاو؟ من كه چيزي نمي فهمم...»
از او خواستم پيش پدر دانش آموز ياد شده برود و به وي گفتم:
«اصلاً به نظر نمي رسد اختلالي در رفتار اين آقا وجود داشته باشد. حتي خيلي هم متشخص به نظر مي رسد.»
خانم دبير با اكراه پذيرفت و نزد پدر دانش آموز كه در گوشه اي از دفتر نشسته بود، رفت.
مرد آراسته، با احترام به خانم دبير ما سلام داد و خودش را معرفي كرد: «من گاو هستم!»
- خواهش مي كنم، ولي...
- شما بنده را به خوبي مي شناسيد.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳
ساله اي كه شما ديروز در كلاس، او را به همين نام صدا زديد...
دبير ما به لكنت افتاد و گفت: «آخه، مي دونيد...»
- بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلي داشته باشد و من هم در اين مورد به شما حق مي دهم.
ولي بهتر بود مشكل انضباطي او را با من نيز در ميان مي گذاشتيد. قطعاً من هم مي توانستم اندكي به شما كمك كنم.
خانم دبير و پدر دانش آموز مدتي با هم صحبت كردند.
گفت و شنود آنها طولاني، ولي توأم با صميميت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتي را به خانم دبير ما داد
و با خداحافظي از همه، مدرسه را ترك كرد.
وقتي او رفت، كارت را با هم خوانديم.
در كنار مشخصاتي همچون نشاني و تلفن، روي آن نوشته شده بود:
«دكتر... عضو هيأت علمي دانشكده روانشناسي و علوم تربيتي دانشگاه...»

ترنم 05-10-2011 02:03 AM

آنقدر از این داستان نادر ابراهیمی لذت بردم که حیفم آمد آنرا با شما تقسیم نکنم.


من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.



مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.

برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید
بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟‌دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را
مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا...
نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی
کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.



خب راست می‌گویم دیگر . نه؟

پدرم می‌گوید:‌قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو
سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار
ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...

قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...

خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم،
تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم...



اما...



اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...

خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.

پس، همین کار را کردم.

بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...



فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:

برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...

فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟

اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟



دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با
اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی
هم از تنگی جا نداشتند....

من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این
عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا
نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت
دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش
هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او،
دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...






آنقدر از این داستان نادر ابراهیمی لذت بردم که حیفم آمد آنرا با شما تقسیم نکنم.


من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.



مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.

برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید
بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟‌دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را
مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا...
نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی
کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.



خب راست می‌گویم دیگر . نه؟

پدرم می‌گوید:‌قلب، مهمان خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو
سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار
ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...

قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...

خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم،
تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم...



اما...



اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...

خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.

پس، همین کار را کردم.

بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...



فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:

برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...

فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟

اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟



دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با
اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی
هم از تنگی جا نداشتند....

من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این
عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا
نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت
دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش
هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او،
دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...

shokofe 06-02-2011 01:55 PM


پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: "خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟"

زن پاسخ داد: "کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد."
پسرک گفت: "خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد."

زن در جوابش گفت:" که از کار این فرد کاملا راضی است."
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: "خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت:"پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری، دوست دارم کاری به تو بدهم."

پسر جوان جواب داد:
"نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کنم


shokofe 06-05-2011 06:08 PM

داستان موش




موشی درخانه تله موش دید، به مرغ وگوسفندو گاو خبردادهمه گفتند: تله موش مشکل توست بما ربطی ندارد. ماری درتله افتادو زن خانه راگزید،ازمرغ برایش سوپ درست کردند،گوسفندرابرای عیادت کنندگان سربریدند؛گاورابرای مراسم ترحیم کشتندوتمام این مدت موش درسوراخ دیوار مینگریست ومیگریست


امیر عباس انصاری 06-05-2011 11:51 PM

عزیزانم
با کمی سرچ در باکس سرچ گوگل تکراری ها را می شود پیدا کرد


این داستان پسر کوچولو و داروخانه و تلفن رو قبلا چندبار داشتیم

نقل قول:

نوشته اصلی توسط فرانک (پست 160945)
پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرینی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره‌ای هفت رقمی. مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.
پسرک پرسید،” خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌ها را به من بسپارید؟” زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می‌دهد.”
پسرک گفت:”خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می‌گیرد انجام خواهم داد”. زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،” خانم، من پیاده‌رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.” مجددا زن پاسخش منفی بود”.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: “پسر…از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر این‌که روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم”
پسر جوان جواب داد،” نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می‌سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می‌کنه

نقل قول:

نوشته اصلی توسط DraRed (پست 213129)
داستان زیبا (16)

داستان های زيبا پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره‌ای هفت رقمی. مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می‌دهد."
پسرک گفت: ....


"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می‌گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده‌ رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر این‌که روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"

پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می‌سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می‌کنه.

نقل قول:

نوشته اصلی توسط shokofe77 (پست 216471)

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: "خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟"

زن پاسخ داد: "کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد."
پسرک گفت: "خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد."

زن در جوابش گفت:" که از کار این فرد کاملا راضی است."
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: "خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت:"پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری، دوست دارم کاری به تو بدهم."

پسر جوان جواب داد:
"نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کنم



دقت کنید دوستان
دقت


اکنون ساعت 01:20 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)