پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   پارسی بگوییم (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=63)
-   -   نام شناسی و ریشه واژه ها (http://p30city.net/showthread.php?t=29749)

behnam5555 10-04-2011 03:05 PM

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی

عقل در لغت از عقال و پای بند شتر ماخوذ است و چون خرد و دانش مانع رفتن طبیعت به سوی افعال ذمیمه شود لهذا خرد و دانش را عقل گویند .

رویه عقلا و هوشمندان همواره براساس تعقل و دوراندیشی استوار است . اطراف و جوانب امور را قبلا از نظر می گذرانند ، پست و بلند و زیر و بم هر امری را در بوته سنجش و آزمایش قرار می دهند و سپس دست به کار می شوند تا اگر زیان و ضرری معنا و مادتا بر آن مترتب باشند در مقابل عمل انجام شده قرار نگرفته انگشت ندامت و پشیمانی به دندان نگیرند و بر گذشته افسوس و حسرت نخورند . در غیر این صورت اطلاق عنوان عاقل بر چنان افرادی دور از عقل و اندیشه خواهد بود .

داستان شورانگیز زلیخا نسبت به یوسف پیغمبر به قدری مشهور و زبانزد خاص و عام است که همه کس کم و بیش به آن واقف است .
یوسف صدیق فرزند یعقوب و راحیل بر اثر حسادت برادرانش در چاه افتاد و مالک بن دعر که با کاروانش از آن سوی می گذشت وی را نجات داده به عزیز مصر قطیر بن رحیب یا فوطیفرع که در زمان سلطنت ریان بن ولید فرعون مصر می زیست به قیمت قابل توجهی فروخت .

عزیز مصر یوسف را به خانه برد و به همسرش زلیخا گفت : « او را گرامی بدار . شاید روزی از او بهره برگیریم و وی را به فرزندی بپذیریم زیرا در ناصیه اش اصالت و گوهر و نجابت ذاتی کاملا هویداست . »
زلیخا که خود فرزند نداشت در پرورش و تربیت یوسف همت گماشت تا به حد کمال رسید ولی زیبایی و جذابیتش چنان محرک و خیره کننده شده بود که دل و جان زلیخا را به یغما برد و او را از اوج غرور و نخوت به حضیض زبونی و بیچارگی کشانید .
زلیخا برای تحریک یوسف که از ارتکاب گناه امتناع داشت و مخصوصا حاضر نبود نسبت به ولی نعمت خود عزیز مصر خیانت کند به هر وسیله ای متوسل شد و « جامه ای از خز و دیبا به قامتش برید و کمرهای مرصع از گهرهای درخشان و تاج های مذهب به عدد سیصد و شصت برایش مهیا ساخت . هر روز به دوشش خلعتی نو می انداخت و تاجی تازه بر فرقش می آراست . خوردنی های گوناگون از سینه مرغ و مربای خوشگوار و شربت ناب و مغز بادام آماده می کرد تا یارش به هر چه میل کند حاضر سازد . شبها از دیبا و حریر برایش بستر می ساخت . و از هر دری با وی سخن می گفت . ولی یوسف پارسا و پرهیزگار با وجود آنکه در عنفوان جوانی و غرور جوانی می زیست طنازی و عشوه گری زلیخا و آن همه امکانات را نادیده شمرد و نور تقوی و صفای ایمان چنان بر او هی زد که بدون ترس و تامل دست رد بر سینه زلیخا نهاد .
زلیخا چون از همه طرف راه چاره و کامجویی را مسدود دید به اخافه و ارعاب یوسف برخاست و با حربه تهمت و افتراء ، شوهرش عزیز مصر را بر آن داشت که او را در سیاهچال جای دهد تا شاید رنج و شکنجه زندان بر سر راهش آورد و مسئول دلداده اش زلیخا را اجابت کند ولی خلف صدق یعقوب وسلاله ابراهیم خلیل به خانه جدید گام نهاده خوف زندان را در مقابل خوف و مشیت الهی به هیچ گرفت و در آن چهار دیواری تنگ و تاریک نیز به هدایت و ارشاد زندانیان و ترغیب و دلالت آنان به قبول توحید و پرستش خدای یگانه و احراز ملاهی و مناهی پرداخت . هر روز و ساعتی که سپری می شد زلیخا به انتظار انصراف تصمیم و بازگشت محبوب بود ولی سالها گذشت و یوسف همچنان مانند کوهی استوار در چهار گوشه زندان باقی ماند و اوقات را به عبادت پروردگار و هدایت و ارشاد زندانیان گمراه مصروف داشته از اینکه از کید و مکر زلیخا و سایر زیبارویان مصری رهایی یافت خدا را شکر می گذارده است .
اینجا بود که زلیخا از کرده پشیمان شد و از اینکه یوسف را به زندان انداخت انگشت حسرت و ندامت به دندان گزید و زلیخای آشفته را در غم فراق معشوق و هجران دلداده اش بی تاب و نالان ساخت به قسمی که خواب و خوراک و آسایش از وی سلب گردید و نشاط جوانی و زیباییش به زشتی و کراهت گرایید . بعضی از شبها از دوری یوسف بی تاب می شد که با دایه وفادارش در تاریکی شب به زندان می رفت و در گوشه ای آن قدر محبوبش را نظاره می کرد که سپیده صبح می دمید و آن گاه به خانه باز می گشت .
اگر چه زلیخا پس از رهایی یوسف از زندان و فوت همسرش مشمول و عنایت الهی قرار گرفته به فرمان خدا و با اعاده همان زیبایی و طنازی دوران جوانی به وصال محبوب رسید . ولی آن حسرت و ندامت اولیه که ناشی از عدم تعقل و دوراندیشی بود بعدها به صورت ضرب المثل درآمده در افواه ملل و اقوام مختلفه مورد استشهاد و تمثیل قرار گرفت .





behnam5555 10-04-2011 03:07 PM

هم چوب را خورد و هم پیاز را و هم پول را داد

در زمان قدیم شخص خطاکاری بود که حاکم دستور داد برای جریمه خطایش باید یکی از این سه راه را انتخاب کند یا صد ضربه چوب بخورد یا یک من پیاز بخورد یا اینکه صد تومان پول بدهد . مرد گفت : پیاز را می ‌خورم ، یک من پیاز برای او آوردند . مقداری از آن را که خورد دید دیگر نمی ‌تواند بخورد گفت : پیاز نمی ‌خورم چوب بزنید ، به دستور حاکم او را لخت کردند . چند ضربه چوب که زدند گفت : نزنید پول می ‌دهم ، او را نزدند و صد تومان را داد .

behnam5555 10-04-2011 03:08 PM

الکی

کارهای بدون مطالعه و نقشه و اعمال ظاهری را که حقیقتی نداشته باشد الکی گویند . این اصطلاح در رابطه با دروغ و دروغگویی هم به کار برده می شود و به طور کلی هر چه که واقعیت نداشته باشد و متکلم یا عامل عمل تظاهر به حقیقت و راستی کند در اصطلاح عامیانه گفته می شود : « الکی می گوید » یا به عبارت دیگر : « کار هایش الکی است . »

الک را به گفته علامه دهخدا موبیز وتنگ بیز و پرویزن وآردبیز هم می گویند . الک از سیم های باریک بافته می شود - مانند غربال - ولی سوراخ های آن کوچک تر است . به همین جهت هر چیز را که از آن بگذرانند بیخته آن بسیار نرم است . در بعضی مناطق الک مویی هم معمول است که از موی یال یا دم اسب می بافند . سابقا که الک سیمی معمول نبوده و یا در مناطق که الک سیمی نداشته اند ؛ پارچه های بسیار نازک پنبه ای را مانند الک سیمی به چوب وصل می کردند وآرد و سایر چیز های نرم را به منظور بیختن از آن عبور می دادند . شادروان عبدالله مستوفی راجع به علت تسمیه الکی چنین می نویسد : « پارچه پنبه ای ، البته نه حاجب ماورا بود و نه دوام و قوامی داشت . به همین مناسبت پارچه های نازک بی دوام را هم الکی می گفتند . کم کم معنی مجازی الکی را منبسط کرده امروز در اصطلاح عامیانه این توصیف را به کلمه چیزهای بی دوام و بی ثبات و بی ترتیب وبی تناسب و بی موقع و حتی اخبار بی اصل هم می دهند .»


behnam5555 10-04-2011 03:09 PM

زین حسن تا آن حسن صد گز رسن

غالباً اتفاق می افتد که از دو ثروتمند که هر دو صاحب مال و مکنت فراوان هستند یکی در خست و امسک حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی کند و بالمآل جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است که به قول استاد دکتر عبدالحسین زرین کوب : « حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ی را دریایی و ذره ی را خورشیدی بخشد اینهمه در چشم همتش به چیزی نمی آید . » در چنین مواردی اگر پای قیاس و مقایسه این دو عنصر که در دو قطب مخالف قرار دارند در میان آید از باب طنز و کنایه نیشخندی می زنند و می گویند : زین حسن تا آن حسن صد گز رسن و یا به اصطلاح عامیانه این کجا و آن کجا .

ابتدا فکر می کردم که در این ضرب المثل عامیانه دو کلمه حسن را از باب رعایت قافیه استعمال می کنند و این مثل سائر نباید ریشه و اساس داشته باشد تا به دنبال آن پی جویی کنم ولی اخیراً به همت مولانا بر آن دست یافتم . تا چه قبول افتد و چه در نظر آید .

سلطان محمد خوارزمشاه ندیم و مصاحبی داشت به نام حسن عمادالملک ساوه ای که در اواخر عهد سلطان محمد از وزیران و مقربان خاصش بوده است .

عمادالملک در شفاعتگری و پیمردی و تحقق نیاز نیازمندان و تجلیل و بزرگداشت شاعران و نویسندگان ، وزیری نیک اندیش و برای سلطان مایه نیکنامی بوده است . در یکی از روزهای جلوس سلطان که بزرگان و خاصان دربار را پذیرفته بود شاعری با استجاره قبلی به حضور آمد و قصیده ای غرا با اشارات و استعارات و تشبیهات مناسب در مدح سلطان می خواند . چون سلطان هزار دینارش صله می فرماید وزیرش حسن عمادالملک این مقدار صله را از جانب سلطان اندک و نادر برخورد نشان می دهد و برای شاعر ده هزار دینار از خزانه سلطان حاصل می کند . چون شاعر می پرسد : « کدام کس از ارکان حضرت این عطا را سبب شده است ؟ » می گویند وزیری است که حسن نام دارد .

چندی بعد که فقر و افلاس شاعر را دوباره به مداحتگری وامی دارد سلطان همچنان به شیوه سابق هزار دینارش صله می فرماید اما مع الاسف وزیر سابق از دار دنیا رفته و وزیر جدید سلطان از قضای روزگار ، او هم نامش حسن بوده است که برخلاف آن حسن سلطان را از این مقدار مال بخشی مانع می آید و با تأخیر و لیت و لعل که در ادای حواله مال می ورزد شاعر بیچاره و وام دار را اضطراراً به دریافت ربعی از عشر آن - و به روایتی عشر آن - راضی می کند . اینجا وقتی شاعر متوجه می شود که این وزیر جدید هم حسن نام دارد در می یابد که بین حسن تا حسن تفاوت بسیار است و یا به اصطلاح دیگر زین حسن تا آن حسن صد گز رسن .

و آنجا که سلطان به وزیر بدگوش دارد تا ابد برای وی و سلطنتش مایه رسوایی خواهد بود ، همچنان که دیدیم ملک و مملکت و حتی جان و مال و خانمانش را بر باد داد و مغولان خونخوار را به ویرانی بلاد و امصار و کشتار مردم بی گناه ایران واداشت .


behnam5555 10-04-2011 03:11 PM

نقل کفر ، کفر نیست

هرگاه کسی به منظور تحقیر و تخفیف طرف مقابل از خود چیزی نگوید بلکه نقل قول کند چنانچه طرف مقابل که روی سخن با اوست احیاناً در مقام اعتراض برآید گوینده مطلب به عبارت مثلی بالا تمثل می جوید و از خود سلب مسئولیت می کند .

اگرچه عبارت بالا جنبه مذهبی دارد زیرا به طوری که می دانیم از نظر احکام و تعالیم مذهبی نقل کفر ، کفر نیست . مثلاً اگر گفته شود : خدا شریک دارد کفر محض است ولی اگر این مطلب از قول دیگری نقل شود بحث و حد شرعی بر گوینده جاری است نه نقل کننده . اما چون ماجرایی تاریخی است مسئله فقهی را به صورت ضرب المثل درآورده است بی مناسبت نیست که به شرح واقعه بپردازیم .

شاه شجاع فرزند امیر مبارز الدین محمد و دومین پادشاه دودمان آل مظفر بود که مدت پنجاه سال از نیمه دوم قرن هشتم هجری را در منطقه جنوب ایران حکومت کردند . شجاع سلطانی متواضع ، کریم ، خوش خلق و دانشمند بود . نسبت به فضلا و دانشمندان زمان علاقه و توجه خاصی داشت . خود شعر می گفت و از اشعار زیبایش این رباعی است :

در مجلس دهر ساز مستی پست است
نه چنگ به قانون و نه دف بر دست است

رندان همه ترک می پرستی کردند
جز محتسب شهر که بی می مست است

از افتخارات او همین بس که ممدوح حافظ بود و خواجه شیرازی در قصیده مطولی از او به وجه شایسته مدح و ستایش کرده که چند بیت از آن قصیده را در اینجا نقل می کند :

شد عرصه زمین چو بساط ارم جوان
از پرتو سعادت شاه جهان ستان

داری دهر شاه شجاع آفتاب ملک
خاقان کامگار و شاهنشاه نوجوان

ماهی که شد بطلعتش افروخته زمین
شاهی که شد بهمتش افراخته زمان

سیمرغ وهم را نبود قوت عروج
آنجا که باز همت او سازد آشیان

شاه شجاع در اوایل سلطنت خود نهایت علاقه و محبت خود را نسبت به خواجه مبذول می داشت ولی چون چندی گذشت و آوازه شهرت حافظ عالمگیر شد از آنجایی که شاه شجاع خود شعر می گفت و از این رهگذر نمی توانست پا به پای حافظ پیش برود حس حسادتش تحریک شد و در هر مجلس و محفلی خواجه را به زعم خود تحقیر و تخفیف می کرد و یا بقولی بر اثر تحریک عماد فقیه شاعر و صومعه دار معروف کرمان ، امیر فارس نسبت به حافظ تغییر عقیدت می دهد و در مقام یذی شاعر برمی آید .

قضا را روزی در مجلسی که قاطبه شاعران و دانشمندان جمع بودند و پیداست خواجه شیرازی نیز شمع آن جمع بود شاه شجاع از فرصت استفاده کرده به حافظ گفت : « غزلیات تو داری یک وحدت موضوع نیست و هر شعری برای خودش سازی می زند و حال آنکه دیگران که می خواهند شعری بگویند موضوع و مضمون خاصی را در نظر دارند و روی آن موضوع تکیه می کنند . »

حافظ گفته بود : « سخن پادشاه صحیح و درست است و به همین دلیل هم هست که غزل حافظ هنوز تمام نشده به کناف عالم می رود ... ولی شعرهای دیگران ! سالها می گذرد و از دروازه شیراز پا بیرون نمی گذارد . » شاه شجاع همسر و خاتونی در حرم داشت که از ذوق و ظرافت ادبی بی بهره نبود . این خاتون غالباً در مجالس شعرخوانی شاه شجاع و شاعران دربار حاضر می شد و بعضی مواقع شوخی های تند بین او و خواجه شیرازی رد و بدل می شد . وقتی که خاتون از پاسخ دندان شکن حافظ به همسرش شاه شجاع آگاه شد در مقام انتقام برآمد و روزی که شاعران و دانشمندان در محضر سلطان جمع بودند از پشت پرده این شعر را قرائت کرد :

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسر شستند و به پیمانه زدند

آن گاه از باب تمسخر و استهزاء از حافظ پرسید : « یا تو هم حضور داشتی ؟ » حافظ هم به عنوان شوخی جواب داد : « بلی ! » خاتون دوباره سؤال کرد : « گل آدم کاه هم داشت ؟! »

خواجه گفت : « نه ، کاه نداشت ! »

خاتون که منظورش تخطئه و تخفیف حافظ بود مجدداً پرسید : « چرا کاه نداشت ! » حافظ بدواً از اقامه دلیل معذرت خواست ولی بر اثر اصرار شاه شجاع و خنده حاضران جواب داد : « دلیلش نزد خاتون است ! » خاتون گفت : « من نزد خود دلیلی نمی بینم . » حافظ سر به زیر انداخت و گفت : « اگر کاه داشت بعضی جاها ! اصولاً ترک برنمی داشت . »

شاه شجاع چون سخن نیشدار حافظ را شنید بیشتر رنجدیده خاطر شد و به انتظار فرصت نشست تا چشم زخمی به او برساند . دیری نگذشت که این فرصت به دست آمد و معاندان خبر دادند که بیتی از یکی از غزلیات حافظ بوی کفر می دهد و برای تعقیب شرعی و گوشمالی او می توان به آن اتخاذ سند کرد .

شاه شجاع درنگ و تأمل را جایز ندیده قاضی القضاة شیراز را احضار کرد و از او خواست که راجع به این شعر حافظ اظهارنظر کند .

گر مسلمانی از اینست که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی

قاضی القضاة معروض داشت که باید حافظ را خواست و دید منظورش از سرودن این شعر چه بوده است . بدیهی است اگر نتواند جواب قانع کننده ی دهد کیفر شدیدی در انتظارش خواهد بود . یکی از مریدان حافظ که اتفاقاً در آن مجلس حضور داشت جریان قضیه را به سمع وی رسانید تا برای برائت و نجات خویش را چاره و علاجی بیندیشد .

خانواده حافظ از شدت هول و ترس به خیال از میان بردن مدارک جرم ، جمیع نوشته ها و مسوده های حافظ را که در زمره عالی ترین تراوشات اندیشه بشری بود پاره پاره کرده یا به آب شستند . قضا را در آن روز ها عارف وارسته شیخ زین الدین ابوبکر تیبادی به عزم سفر حج از طیبات خراسان به شیراز آمده بود و میان او و خواجه شیراز علاقه زیدالوصفی وجود داشت چنان که حافظ پس از اطلاع از اعلام ورودش به شیراز غزلی به این مطلع سروده بوده است :

مژده ی دل که مسیحا نفسی می آید
که زانفاس خوشش بوی کسی می آید

حافظ با اضطراب خاطر به نزد شیخ شتافت و از او چاره جویی کرد . شیخ زین الدین پس از مطالعه غزل و اندکی تأمل و تفکر گفت :

«
با کینه ای که شاه شجاع از تو در دل دارد از این شعر بوی خون می آید زیرا همه عارف نیستند تا مقصود ترا درک و فهم کنند . راه چاره و گریز این است که شعری نقل قول از دیگران بسازی و مقدم به این شعر قرار دهی تا بیت دستاویز شاه تکرار سخن دیگران و به اصطلاح فقیهان ، مقول قول باشد و جنبه کفر پیدا کند و مجال عذری باقی نماند . »

خواجه به دستور شیخ عمل کرد و در موعد مقرر به حضور قاضی القضاة رفت . وجوه معاریف و ادبی شهر جمع بودند و شاه شجاع نیز در آن جمع حضور داشت تا با نقطه ضعفی که بدین ترتیب از خواجه گرفته بود او را گوشمالی دهد . قاضی القضاة شهر که باتبختر و تفرعن بر مسند قضا جلوس کرده بود خواجه را مخاطب قرار داد و علت سرودن این شعر و مقصودش را از اظهار چنین مطلبی که کفر محض به نظر می رسد استفسار نمود .

حافظ تقاضا کرد غزل را از اول تا آخر بخوانند . چون غزل خوانده شد و به شعر مورد بحث رسیدند حافظ با ارائه یک نسخه از آن غزل که به همراه داشت در مقام اعتراض برآمد که دشمنان و حاسدان شعر ماقبل این بیت را از غزل حذف کردند تا مرا کافر معرفی کنند در حالی که باید چنین خواند :

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکده ی با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از اینست که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی

در واقع موضوع مسلمانی را شخص ترسایی آن هم با دف و نی بیان داشت نه حافظ خلوت نشین .

جناب قاضی تصدیق می فرمایند که از نظر فقهی ناقل الکفر لیس بکافر یعنی نقل کفر ، کفر نیست تا جرم و مجازاتی داشته باشد . دفاع مستدل خواجه جای شک و ابهامی باقی نگذاشت و رای بر برائتش دادند . خلاصه خواجه زین الدین ابوبکر تیبادی بدین وسیله حافظ را از غوغای طاعنان رهایی بخشید .

شاه شجاع چون خود را با رند کهنه کاری مواجه دید دست از عناد و لجاج برداشت و حافظ شیرین سخن را بیشتر از پیشتر مورد تفقد و نوازش قرار داد .


behnam5555 10-04-2011 03:12 PM

هم خدا را می خواهد هم خرما را

عبارت مثلی بالا در مورد آن دسته افراد حریص و طماع به کار می رود که بخواهند ازدو نفع و فایده مغایر و مخالف یکدیگر سودمند گردندو حاضر نباشند از هیچ یک صرفنظر کنند . این گونهافراد از هر رهگذر حتی اگر به ضرر دیگران هم منتهی شود جلبنفع شخصی را از نظر دور نمی دارند .

قبیل عرب هر کدام بتیبه نام داشتند که با آداب مخصوص به زیارت آن می رفتند وقربانی تقدیم می کردند . معروفترین بت های سرزمین عربستان عبارت بودند از : هبل بروزن زحل ، ود بر وزن رد ، بعل بروزن لعل ، منت ، عزی ، سعد ، سواع ، یغوث ، یعوق ، که تقریباً کلیه قبیل عرب در زمان جاهلیت آنها را می پرستیدند و قربانی میدادند .

علاوه بر بتهای مذکور صدها بت دیگر هم مورد ستایش ونیایش بود که ذکر اسامی آنهااز حوصله و بحث این مقاله خارج است . اما جالب ترین بت پرستی ها که مورد بحث ما میباشد بت پرستی طایفه حنیفه بوده است زیرا کار جهل و انحطاط وگمراهی را این طایفه به جایی رسانیده بودند که بت معبود خویش را از آرد و خرما می ساختند و آن را میپرستیدند . در یکی از سال های مجاعه و قحطی که شدت گرسنگی به حد نهایت رسیده بودافراد قبیله حنیفه آن خدای خرمایی را بین خود قسمت کردند و خوردند !!

پس از این واقعه در میان سایر قبایلعرب اصطلاح کل ربه زمن المجاعة رواج یافت و باتحریف و تصرفی که در این اصطلاح به عمل آمد عبارت فارسی هم خدا را می خواهدهم خرما را در میان ایرانیان به صورت ضرب المثل درآمد .


behnam5555 10-07-2011 06:03 PM

دست و پای کسی را در پوست گردو گذاشتن

عبارت مثلی بالا درباره کسی بکار می رود که : « او را در تنگنای کاری یا مشکلی قرار دهند که خلاصی از آن مستلزم زحمت باشد
. »

آدمی در زندگی روزمره بعضی مواقع دچار محظوراتی می شود و بر اثر آن دست به کاری می زند که هرگز گمان و تصور چنان پیشامد غیرمترقب را نکرده بود . فی المثل شخص زودباوری را به انجام کاری تشویق کنند و او بدون مطالعه و دوراندیشی اقدام ولی چنان در بن بست گیر کند که به اصطلاح معروف : نه راه پس داشته باشد و نه راه پیش .

در چنین موارد و نظیر آن است که از باب تمثیل می گویند : « بالاخره دست و پایش را در پوست گردو گذاشتند . » یعنی کاری دستش داده اند که نمی داند چه بکند .

اکنون ببینیم دست و پای آدمی چگونه در پوست گردو جای می گیرد که وضیع و شریف به آن تمثیل می جویند .

گربه این حیوان ملوس و قشنگ و در عین حال محیل و مکار که در غالب خانه ها بر روی بام و دیوار و معدودی هم در آغوش ساکنان خانه ها به سر می برند حیوانی است از رسته گوشتخواران که چنگال ها و دندان ها و دو نیش بسیار تیز دارد .

گربه مانند پلنگ از درختان نیز بالا می رود و مکانیسم بدنش طوری است که از هر جا و از هر طرف به سوی زمین پرتاب می شود با دست به زمین می آید و پشتش به زمین نمی رسد . گربه ها نیمه وحشی در سرقت و دزدی ید طولایی دارد و چون صدای پیشان شنیده نمی شود و به علاوه از هر روزنه و سوراخی می توانند عبور کنند لذا هنگام شب اگر احیاناً یکی از اطاق ها در و پنجره اش قدری نیمه باز باشد و یا به هنگام روز که بانوی خانه بیرون رفته باشد فرصت را از دست نداده داخل خانه می شود و در آشپزخانه مرغ بریان و گوشت خام یا سرخ کرده را می رباید و به سرعت برق از همان راهی که آمده خارج می شود . خدا نکند که حتی یک بار طعم و بوی مکول مرغ بریان و گوشت سرخ شده آشپزخانه ذائقه گربه را نوازش داده باشد در آن صورت گربه دزد را یا باید کشت و یا به طریق دیگری دفع شر کرد چه محال است دیگر دست از آن خانه بردارد و از هر فرصت مغتنم برای دستبرد و سرقت استفاده نکند . برای رفع مزاحمت از این نوع گربه های دزد و مزاحم فکر می کنم نوشته شادروان امیرقلی امینی وافی به مقصود باشد که می نویسد :

« ...
سابقاً افراد بی انصافی بودند که وقتی گربه ی دزدی زیادی می کرد و چاره کارش را نمی توانستند بکنند قیر را ذوب کرده در پوست گردو می ریختند و هر یک از چهار دست و پای او را در یک پوست گردوی پر از قیر فرو می بردند و او را سر می دادند . بیچاره گربه دراین حال ، هم به زحمت راه می رفت و هم چون صدای پایش به گوش اهل خانه می رسید از ارتکاب دزدی بازمی ماند . »

آری ، گربه دزد با این حال و روزگاری که پیدا می کرد نه تنها سرقت و دزدی از یادش می رفت بلکه غم جانکاه بی دست و پایی کافی بود که جانش را به لب برساند و از شدت درد و گرسنگی تلف شود .


behnam5555 10-07-2011 06:05 PM


آب پاکی روی دستش ریخت

هرگاه کسی به امید موفقیت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعالیت کند ولی با صراحت و قاطعیت پاسخ منفی بشنود و دست رد به سینه اش گذارند و بالمره او را از کار ناامید کنند ، برای بیان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته می گویند : « بیچاره این همه زحمت کشید ولی بالاخره آب پاکی روی دستش ریختند » .

در این مقاله مطلب بر سر آب پاکی است که باید دید چه نوع آب است که تکلیف را یکسره می کند .

در دین اسلام فصل مخصوصی برای طهارت و پاکیزگی آمده است . شاید علت این امر عدم رعایت اعراب - البته در زمان جاهلیت - به موضوع نظافت و بهداشت بود که علاقه مخصوصی به آن نشان نمی دادند . به همین ملاحضه شارع مقدس عامل نظافت و پاکیزگی را از عوامل اساسی ایمان تلقی فرموده است . احکام و تعالیم اسلامی هر فرد مسلمان را موظف می دارد که از چند چیز خود را پاک نگاهدارد تا سالم و تندرست بماند و به بیماری های گوناگون دچار نشود .

مهمترین عوامل ناپاکی که در اصطلاح فقهی آنرا نجاسات گویند عبارتند از :

1- بول و غیط انسان و حیوانات حرام گوشت .
2- خون و مردار انسان و حیواناتی که هنگام سر بریدن ، خون جهنده دارند .
3- سگ و خوک که در خشکی زندگی می کنند .
4- انواع مسکرات که مست کننده هستند .

عواملی که پاک کننده نجاسات هستند و آنها را مطهرات می نامند عبارتند از :

1- آب .
2- زمین که در موقع راه رفتن ته کفش و یا مانند آن را اگر نجس باشد پاک می کند .
3- آفتاب که بر اثر تابش بر اشیاء مرطوب هر نجاستی را زایل می کند .
4- استحاله یا دگرگون شدن اشیای نجس ، مانند چوب نجس که چون بسوزد و خاکستر شود ؛ خاکستر آن پاک است .

باید دانست که در میان مطهرات مزبور آب مؤثرترین عامل پاک کننده است و زمین و آفتاب و استحاله در مرحله دوم مطهرات قرار دارند . هر چیز نجس با شستن پاک می شود و اصولاً آب زایل کننده هر گونه نجاسات است ، منتهی در فقه اسلام در باب طهارت چنین آمده که اشیاء نجس با یکبار شستن پاک نمی شوند .

موضوع مشکوک و ناپاک را باید از سه الی هفت بار - بسته به نوع و کیفیت نجاست - شستشو داد تا طهارت شرعی به عمل آید . به آن آب آخرین که نجاست و ناپاکی را به کلی از بین می برد در اصطلاح شرعی " آب پاکی " می گویند . زیرا این آب آخرین موقعی ریخته می شود که از نجاست و ناپاکی اثری باقی نمانده ، موضوع مشکوک کاملا پاک و پاکیزه شده باشد . با این توصیف به طوری که ملاحضه می شود " آب پاکی " همان طوری که در اصطلاح شرعی آب آخرین است که شیء ناپاک را به کلی پاک می کند ، در عرف اصطلاح عامه کنیه از " حرف آخرین " است که از طرف مخاطب در پاسخ متکلم و متقاضی گفته می شود و تکلیفش را در عدم اجابت مسئول یکسره و روشن می کند . تنها تفاوت و اختلافی که وجود دارد این است که در فقه اسلامی عبارت آب پاکی فقط در مورد مثبت ، که همان نظافت و پاکیزگی است به کار می رود ، ولی در معانی و مفاهیم استعاره ی ناظر بر نفی و رد و جواب منفی است که پس از شنیدن این حرف آخرین به کلی مأیوس و ناامید شده ، دیگر به هیچ وجه در مقام تعقیب و تقاضایش بر نمی آید .


behnam5555 10-07-2011 06:07 PM

جیم شدن

هر کس از جمعیتی بگریزد و یا به علت ارتکاب جرم و گناهی از انظار مخفی شود اصطلاحا می گویند : « فلانی جیم شده است »
به جز ارباب اطلاع و تحقیق ، کمتر کسی می داند که « جیم » چیست و از چه عصر و زمانی ، این حرف ناظر بر اختفا شده است .
بهلول ( به ضم با و سکون ها ) که به معنی گشاده رو و خوب آمده است و مردان اهل مزاح و بذله گو حاضرجواب و عاقل کهنه کار را به او تشبیه می کنند ، اگرچه به ظاهر دیوانه می نمود ولی از عقلا و خردمندان روزگار بوده است .
در تذکره ها بهلول زیاد داریم ولی بهلول معروف و مورد بحث همان شخصیتی است که در زمان هارون الرشید می زیست و از شاگردان مخصوص امام جعفر صادق بوده است .
بهلول از بستگان نزدیک و به روایتی برادر مادری هارون الرشید بوده که با وجود این قرابت و انتساب ، به امام اول شیعیان و فرزندان بزرگوارش ارادت می ورزیده است . زادگاه او شهر کوفه و نام اصلیش را « وهب بن عمرو » نوشته اند .
جنون و دیوانگی ظاهری او به این علت بوده که هارون الرشید برای بقای خلافت و حفظ مقام و قدرت خود تصمیم گرفت امام جعفرصادق را از میان بردارد و بهانه ها برمی انگیخت تا وی را به درجه ی شهادت برساند . چون به هیچ وسیله توفیق نیافت پس امام ششم را متهم به داعیه خروج کرده از فقهای زمان از جمله بهلول استفتاء به قتلش کرده است .
بعضی ها فتوا دادند ولی بهلول به دستور امام صادق تظاهر به جنون و دیوانگی کرد تا از او شرعا فتوی نخواهند .
این روایت صحیح به نظر نمی رسد زیرا بعید است امام معصوم شخص عاقلی را صریحا امر کند که خود را به دیوانگی بزند .

اصح روایات این است که چند تن از صحابه و دوستان خاص امام صادق به مناسبت علاقه و ارادت به ایشان ، تحت تعقیب قرار گرفتند و هارون به وسایل و دسایس مختلفه در مقام از بین بردن تمام علاقه مندان و محبان امام عصر برآمده بود .
این عده ، از امام که آن موقع در مدینه به سر می برد چاره جویی و کسب تکلیف کردند .
امام جعفر صادق جواب آن ها را با یکی از حروف الفبایی نمودار ساختند و آن حرف « ج » بود یعنی به طور رمز و سربسته پیام دادند که : « جیم شوید »
از آن جا که سوال کنندگان مجاز و مأذون نبودند بیش از این از امام توضیح بخواهند زیرا عمال و جاسوسان خلیفه مراقب احوال بودند لذا پیام اختصاری حضرت را با همان ایجاز و اختصار که اصغاء کرده بودند به اطلاع علاقه مندانش در بغداد رسانیدند . هر کدام از آنان پیام امام صادق را به زعم خویش تعبیر کرده بدان وسیله از کید هارون نجات یافتند .
بعضی ها حرف ج را جلاء وطن دانسته عراق را ترک گفتند . عده ای منظور حضرت را جبل استنباط کردند و به کوهستان ها پناه بردند ولی بهلول حرف ج را به جنون تعبیر کرده بر اسب چوبین سوار شده خود را به دیوانگی زد و با وجود آن که زندگانی اعیانی داشت دست از تمام تجملات دنیوی کشیده خویشان و بستگان و سایر متعلقان را به هیچ شمرد و در طریق جنون و سرگشتگی که جنبه ی عرفانی آن در این مورد بیشتر قابل تأمل است به حق گویی و حقیقت جویی پرداخت و گمراهان و بی خبران را به صراط مستقیم انصاف و عدالت ارشاد و رهبری کرد .


behnam5555 10-07-2011 06:09 PM


خروس بی محل

هر گاه کسی در غیر موقع حرف بزند و یا میان حرف دیگران بدود و خود را داخل کند چنین فردی را اصطلاحاً خروس بی محل می خوانند .

از آنجا که در ادوار گذشته بانگ نابهنگام خروس را به علت و سببی شوم می دانستند لذا به شرح ریشه تاریخی آن می پردازیم تا علت و سبب این مثل سائر و مشئوم بودن آن بر خوانندگان روشن شود .

کیومرث سر دودمان سلسله باستانی پیشدادیان ایران بود که مورخان به روایات مختلف او را آدم ابوالبشر و گل شاه یعنی شاهی که از گل آفریده شده ، و نخستین پادشاه در جهان دانسته اند . کیومرث را پسری بود به نام پشنگ که همیشه بر سر کوهها بود و به درگاه خدای تعالی راز و نیاز و مناجات می کرد . کیومرث به این فرزندش خیلی علاقه داشت و غالباً پسر و پدر به سراغ یکدیگر می رفتند . روزی دیوان که از دست کیومرث منهزم شده بودند به منظور انتقام به سراغ پشنگ رفتند و هنگامی که سر به سجده نهاده بود پاره سنگی بر سرش کوفتند و او را هلاک کردند .
حسب المعمول این بار که کیومرث برای دیدار فرزندش پشنگ با آذوقه کامل به سراغ او رفته بود جغدی بر سر راهش ظاهر شد و بانگ زد . کیومرث چون فرزندش را نیافت و دانست پشنگ را کشتند جغد را نفرین کرد و به همین جهت ایرانیان از آن تاریخ جغد را پیک نامبارک و صدایش را شوم می دانند .

آن گاه کیومرث در مقام انتقام از دیوان برآمده سایر فرزندان را بر جای گذاشت و خود با سپاهی گران به سوی دیوان شتافت .

در این سفر بر سر راه خویش خروسی سفید رنگ و مرغ و ماری را دید که خروس مرتباً به مار حمله می کرد و هر بار که موفق می شد با منقارش به شدت بر سر مار نوک بزند به علامت پیروزی بانگ می کرد . کیومرث را از اینکه خروس برای صیانت و دفاع از ناموس تا پای جان فداکاری می کند بسیار خوش آمده سنگی برداشت و مار را بکشت و بانگ خروس را به فال نیک گرفت . کیومرث پس از غلبه بر دیوان آن مرغ و خروس را برداشت و به فرزندانش دستور داد آنها را به خانه نگاهداری و تکثیر کنند .

معمولاً خروس به هنگام روز بانگ می کند و چون شب شد تا بامدادان که پایان شب و طلایه روز و روشنایی است بانگ نمی زند ولی قضا روزی خروس موصوف شبانگاهان که بی موقع و نابهنگام بود بانگ برداشت . همه تعجب کردند که این بانگ نابهنگام چیست ولی چون معلوم شد که کیومرث از دار دنیا رفته آن خروس را خروس بی محل خواندند و از آن سبب بانگ خروس را بدان وقت به فال بد گرفته صدایش را شوم دانسته اند . از آن روز به بعد : « هر خروسی که بدان وقت بانگ کند و خداوند خروس آن خروس را بکشد آن بد از او درگذرد و اگر نکشد در بلایی افتد . »


behnam5555 10-07-2011 06:10 PM


حاتم بخشی

کسانی که در گشاده دستی ، اندازه نگاه ندارند و برای بخشندگی حدی قفی قایل نباشند این گونه افراد را حاتم صفت و عمل آنان را از باب تجلیل یا نکوهش به حاتم بخشی تعبیر و تمثیل می کنند و حتی مولانا جلال الدین محمد مولوی کلمه حاتم را با کده ترکیب کرده و به صورت حاتم کده آورده از آن معنی : « جای جود و سخا و بخشش » خواسته است چنان که می فرماید :

محتسب بود او اگر بحر آمده
هر سر مویش یکی حاتم کده


عبارت حاتم بخشی از امثله سائره ای است که ورد زبان خاص و عام و تکیه کلام شاعران و نویسندگان قدیم و ندیم می باشد . اکنون ببینیم حاتم کیست وصیت شهرتش چگونه طومار زمان را در هم نوردیده است که عرب و عجم به سخا و کرم وی مثل زنند :

حاتم بن عبدالله بن سعد بن الحشرج مکنی به ابوسفانه و معروف و مشهور به حاتم طایی از قبیله طی مردی بخشنده و جوانمرد بود . این صفت عالیه را از مادرش عتبه دختر عفیف به ارث برده بود زیرا عتبه با وجود ثروت و مکنت فراوان هر چه به دستش می امد به مسکینان و مستمندان می بخشید . کسانی او را از این کار منع کردند چون سودی نبخشید او را یک سال زندانی کردند و نان و آب قلیل به او می رسانیدند تا بلکه رنج و سختی بکشد و از افراط در بخشندگی خودداری کند . پس از یک سال آزادش کردند و قسمتی از اموالش را از او مسترد داشتند . قضا را روزی زنی مستمند نزدش آمد و چیزی خواست . عتبه تمام اموالش را یکسره به آن مستمند ارزانی داشت و گفت : « در آن سختی و گرسنگی که مرا رسید سوگند یاد کردم که چیزی را از سائل و خواهنده دریغ ندارم »

حاتم از آن زمره مردان روزگار بود که در وجود و سخا کمتر نظیر و بدیل داشت . هر چه به دست می آورد جز اسب و سلاح که آنها را نمی بخشید چیزی نگاه نمی داشت . عجب آنکه بیش از ده بار اموالش را بخشید ولی باز به چندین برابر آن دست یافت .
نوار همسر حاتم طایی نقل می کند که : « سالی خشکسالی در رسیده قحط غلاً گریبانگیر خرد و کلان شده بود . شیر دهندگان را شیر در پستان بجوشید و شتران را جز پوستی بر استخوان نمانده و هر مال و ثروتی که بود نابود شد و هلاک را یقین کردیم . »

در یکی از شبهای بسیار سرد فرزندان ما عبدالله و عدی و سفانه از گرسنگی فریاد می کردند . حاتم به سوی پسران رفت و من به طرف دختر رفتم و تا پاسی از شب نگذشت آرام نگرفتند . حاتم سخن گرفت و بدان سخن مرا مشغول می داشت . مراد او دریافتم و خود را به خواب زدم و چون دیری از شب گذشته بود خیمه بالا رفت . حاتم گفت : « کیست ؟ » آن کس گفت : « زنی از همسایگانم و از نزد کودکانی که از گرسنگی فریاد می کنند می آیم و پناهگاهی جز تو نمی دانم . » حاتم او را گفت : « آنها را نزد من آر که خداوند تو و آنها را سیر گرداند . » زن برفت و در حالی که دو کودک در آغوش گرفته بود و چهار تن دیگر گرداگرد او ، بازگشت . حاتم به سوی اسب خود رفت و آن را بکشت و کارد به دست زن داد و گفت : « از آن به کاربر » پس بر آن گوشت گرد آمدیم و بریان کردن و خوردن گرفتیم . پس به خیمه های قبیله روی آورد و یکایک را گفت : « برخیزید و آتش برافروزید » همگی گرد آمدند و حاتم جامه به خود پیچید و در کنجی بایستاد و ما را نگریست و با آنکه او را احتیاج به غذا بود پاره ای از آن گوشت نخورد و چیزی نگذشت که جز استخوان و سم اسب بر جای نماند . پس من حاتم را بر این کار ملامت کردم و وی گفت : « نوار ، از چیزی که فانی و زوال ناپذیر است ملامت و سرزنش مکن ، چه بخیل و ممسک در طریق مال فقط یک راه می بیند در حالی که جواد و بخشنده راههای زیادی می نگرد . »


behnam5555 10-07-2011 06:13 PM



تو بدم ، بمیر و بدم

پسری را به آهنگری بردند تا شاگردی کند ، استاد گفت : « دم آهنگری را بدم ! »

شاگرد مدتی ایستاده ، دم را دید ، خسته شد ؛ گفت : « استاد اجازه میدی بنشینم و بدمم ؟ »
استاد گفت : « بنشین »
باز مدتی دمید و خسته شد ، گفت : « استاد ! اجازه میدی دراز بکشم و بدمم ! »
گفت : « دراز بکش و بدم » ؛
بعد از مدتی باز خسته شد ؛ گفت : « استاد اجازه میدی بخوابم و بدمم ؟ »
استاد گفت : « تو بدم ، بمیر و بدم »


behnam5555 10-07-2011 06:16 PM

خرج اتینا

هر
گاه کسی پولی را که باید صرف مخارج لازم و ضروری شود در راه بیهوده و طریق غیر عاقلانه خرج کند با استفاده از ضرب المثل بالا می گویند : " فلانی همه را خرج اتینا کرد " یعنی نفله کرد و روی اصل جهالت و جوانی به مخارج غیرلازم رسانید.

مطلب بر سر اتنیا است که باید دید این واژه چیست و در این عبارت مثلی چه نقشی دارد
دانشمند ارجمند معاصر آقای سعید محمد علی جمال زاده عقیده دارد " اتینا : حشرات خرد و کنایه به آدمهای فرومایه گویند . "

شادروانامیر قلی امینی می نویسد : " سابقاً مطربها در مجالس عروسی و امثال آن پساز آنکه یک دور می رقصیدند در مقابل هر یک از مهمانها می نشستند و پس ازچندی سر و کله آمدن و عشوه گری کردن زنگی را که در نشست یا یک نعلبکی را کهدر دهان داشتند جلو می برند و او به همت خود یا سکه ای زر، یا سکه های نقره در زنگ یا نعلبکی او می ریخت و در حقیقت پولی مفت و رایگان از دست میداد و به همین مناسبت به خرجهای بیهوده و بی مصرف عنوان خرج عطینا دادند وآن جزء اصطلاحات مثلی قرار گرفت. عطینا در اصل اعطیناست که در تلفظ عوامبدین صورت درآمده است . " راجع به مورد استعمال این واژه باید دانست که سابقاً پس از دریافت شاباش یکی از مطربان به بانگ بلند اعلام می داشت اعطینا یعنی : " مرحمت کردند " .

با این توصیف معلوم گردید که واژه اتینا محرف فعل عربی اعطیناست و در آن روزگار که زبان و ادب عربی بیشتر ازامروز در کشور ایران رواج داشت بر سر زبانها افتاده به صورت ضرب المثل درآمده است .


behnam5555 10-07-2011 06:18 PM


دروغ شاخدار ، شاخ در آوردن

صاحب کتاب شاهد صادق می گوید : " دروغ هر چند چربتر ، بهتر . " دکتر گوبلز وزیر تبلیغات آلمان نازی معتقد بود که دروغ هر چند بزرگتر باشد انکار و تکذیب آن دشوارتر خواهد بود ، یعنی آن قدر بزرگ و با عظمت جلوه می کند که فرصت نمی دهد شنونده در صحت یا سقم آن تأمل و تفکر کند . در کشور ایران این گونه دروغ ها بزرگ را که غیر قابل گمان و تصور باشد اصطلاحاً دروغ شاخدار می گویند که گاهی مثل مشهور شاخ در آوردن نیز به کار می رود و از باب ارسال مثل می گویند : " آدم از این دروغ ها شاخ در می آورد . "

اکنون ببینیم ریشه و علت تسمیه این مثل سائر چیست .

آقای حسن زاده آملی شرحی پیرامون دو مثل مشهور و مصطلح بالا مرقوم داشتند:

" ... سخن در دروغ شاخدار است . در محاورات گاهی می گویند : " این دروغ شاخدار است . " و گاهی می گویند : " از این حرف ها آدم شاخ در می آورد . " و نیز می گویند : " فلانی از پشیمانی شاخ در آورده است . "
" فکر می کنم که ریشه علمی در روان شناسی در تمثیل اعمال داشته باشد . شرح این اجمال اینکه هر یک از صفات سریره انسان در کارخانه خیال که شأنی از شئون نفس ناطقه انسانی است به مناسبتی به صورت یکی از حیوانات و یا غیر حیوانات متمثل می گردد چه دستگاه خیال به حسب جبلت خود شکل و صورت می سازد و معانی را به شکلی و صورتی نمایش می دهد.
" مثلاً دشمنی را به شکل مار در می آورد و آدم بی رشک ( بی رشک به معنی بی غیرت و بی حمیت و همچنین راضی و خشنود هم آمده است ، مانند مردی که از روسپی بودن زنش خشنود باشد . ) را به صورت گراز . اما از کجا نفس ناطقه پی می برد که باید هر یک از معانی به صورتی خاص تمثیل گردد که بدان صورت نمایش می دهد خود بسی جای شگفت است . مثلاً در آن کسی که صفت و ملکه تقلید و محاکات احوال و افعال و اقوال و اطوار این و آن است وی را به صورت بوزینه در می آورد زیرا که بوزینه در این فن مهارت تام دارد.
" آدم باغدر و مکر را به شکل گرگ نمایش می دهد زیرا که گرگ در غدر معروف است . به همین مثابت و منزلت می شود که صفت پشیمانی را اگر از ناشایسته ها باشد به شکل دو شاخ در آورد . وقتی مردی به من گفت که زنی را که از دودمانم بود در خواب دیدم بسیار افسرده و دو شاخ از سر او درآمده تعبیر آن چیست ؟ از وی درباره آن زن و علت مرگ پرسیدم . برایم حکایت کرد و راستی موجب تعجب این بنده گردیده است . گفتم : " آن دو شاخ سرش از ندامت آن کارش است که از پشیمانی شاخ درآورده است و صفت ندامت از آن غلط در لباس حکایت و تصویر آن چنان وانموده کرده است . " تعبیرکننده خواب را از آن جهت معبر گفته اند که از صورتی که برایش بازگو کرده اند عبور می کند و نیز دیگری را عبور می دهد و به آن صفتی که بدین صورت در آمده است از روی مناسبات تکوینی و موازین علمی دست می یابد . می بینیم که اختلاف اشکال و صور حیوانات وحشی نسبت به اهلی بسیار اندک است و اختلاف و تفاوت افراد بشر در خلقت و صورت از دیگر جانداران بیش است.

فی المثل همان طوری که اشارت رفت دشمنی و عداوت را به شکل مار ، خونسردی و بی حمیتی را به شکل گراز ، غدر و مکر و حیله را به شکل گرگ یا روباه ، تقلید و تشبه به اعمال و اطوار دیگران را به شکل بوزینه و بالاخره ندامت و پشیمانی و همچنین شنیدن دروغ های بزرگ را به شکل شاخ در آوردن جلوه می دهد و معبران و تعبیرکنندگان خواب نظی ابن سیرین از این مسیر و معبر عبور می کردند و به خیالات و تصورات و اعمال و افعال مردم واقف و آگاه می شدند .


behnam5555 10-07-2011 06:20 PM


دست از ترنج نشناخت

عبارت بالا به هنگام آشفتگی و پریشان حالی به صورت ضرب المثل مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد زیرا در این صورت و حال چون فکر و حواس آدمی به خوبی کار نمی کند لذا اعمالی خلاف عرف و عادت سر می زند و مآلاً موجب ندامت و شرمندگی می شود
.

غرض این است که آدم پریشان حال و آشفته خاطر در تمام مظاهر زندگی فقط جلوه مقصود را مجسم می بیند . قاشق و قلم را تشخیص نمی کند و به اصطلاح معروف دست از ترنج نمی شناسد . اما ریشه تاریخی این مثل و عبارت:

حضرت یوسف فرزند یعقوب و از انبیای بنی اسراییل بود که با پدر و برادرانش در کنعان می زیستند . یعقوب به یوسف بیش از سایر فرزندانش علاقه و دلبستگی داشت و همین دلبستگی رشک و حسد را در دل برادرانش مشتعل ساخت و ضمن توطئه ای او را که در آن موقع بیش از هفده سال نداشت به وادی شبع در سه فرسنگی کنعان بردند و به چاه انداختند.
مالک بن دعر بازرگان و برده فروش مصری که با کاروانی از سرزمینهای دور به جانب مصر می رفت در وادی شبع فرود آمد.

بشیر خادم مالک بن دعر هنگامی که دلو به چاه افکنده بود تا برای سیراب کردن چهارپایان آب بالا بکشد یوسف پای در دلو نهاد و رشته ریسمان را در دست گرفته از چاه به بالا آمد . مالک بن دعر با یوسف به مصر رفت و او را به مبلغ سی پاره سیم به فوتیفار یا قطفیر عزیز مصر و رییس گارد مخصوص فرعون و ناظر و سرپرست امور زندان فروخت.
فوتیفار همسر زیبایی به نام رحیلا یا راعیل داشت که بعد ها به نام زلیخا یعنی : زن هوسباز لغزیده پا موسوم گردید.

زلیخا در همان نخستین لحظه دیدار یوسف عنان اختیار از دست داد و عاشق بی قرار زیبای کنعان شد . عزیز مصر فارغ از آشفتگی و دلدادگی همسرش ، یوسف را گرامی داشت و تدریجاً همه اموال و دارایی و زندگی خویش را به او سپرد . زلیخا هر چه کرد که با غنج و دلال و زیبایی خیره کننده اش دل از یوسف برباید نتیجه نداد زیرا یوسف از خاندان پاک پیامبران بود و هوس های زودگذر را به عقل و عفت و عشق پاک که مخصوص موحدان و مؤمنان واقعی است هرگز نمی فروخت.

رحیلا یا زلیخا که حاضر نبود در این مبارزه از جوان هفده هجده ساله کنعانی شکست بخورد به دایه جهاندیده اش متوسل شد و از او چاره جویی کرد.
دایه پیر که گرم و سرد روزگار را چشیده و رموز عشق و عاشقی دانسته بود به زلیخا گفت : " باید کاخی بسازی که بر تمام در و دیوار آن تصویر تو و یوسف در حالات گوناگون عاشقانه نقش بسته باشد به قسمی که هر گاه یوسف به آن کاخ پای نهد به هر جانب روی کند ترا با خودش ببیند و احساسات و غرایز جوانیش تحریک شده در دام تو افتد . " زلیخا به دستور دایه دست به کار شد و کاخی چنان بساخت.

روزی که عزیز مصر و همه افراد خانواد اش برای گردش به صحرا می رفتند زلیخا به بهانه بیماری و کسالت در آن کاخ بستری شد و یوسف را به حضور طلبید.
یوسف بی اعتنا به همه نقش و نگار فریبنده کاخ در حالی که سر خود به پیش داشت با کمال خونسردی و متانت به نزد زلیخا رفت . به دستور قبلی در های کاخ بسته شد و زلیخا به پای یوسف افتاد و راز عشق و دلدادگی خویش را آشکار کرد . همچون ابر بهاران می گریست و از یوسف می خواست که عشقش را بپذیرد اما یوسف چنان که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد مانند کوهی استوار بر جای ماند و خاموش بود.

در همین گیرودار ناگهان چشم زلیخا به تندیس بتی افتاد که آن را می پرستید . بی درنگ از جای برخاست و صورت بت را با پارچه ای بپوشانید . یوسف پرسید : " چرا بت را پوشانیدی ؟"
زلیخا جواب داد : " این بت خدای من است و شرم دارم که در برابرش با تو عشق بازی کنم . " یوسف گفت : " تو از بتی که نمی بیند و نمی شنود و نمی داند چنین شرم می داری . من از خداوند جل و علا که خالق همه اشیا است و عالم به همه خلایق ، شرم ندارم ؟ " این بگفت و از زلیخا دور شد.

زلیخا از پشت بر دامنش آویخت و دامن یوسف به چنگ زلیخا پاره شد . زلیخا که کام نایافته خود را در معرض بدنامی و رسوایی دید حیله دیگر اندیشید و هنگامی که عزیز مصر به کاخ خویش بازگشت موی کنان و گریه کنان از او به شوهرش شکایت برد که قصد خیانت و دست درازی به ناموس ولی نعمت خود داشته است.
یوسف ادعای زلیخا را تکذیب کرد ولی شاهدی نداشت که بی گناهی خود را ثابت کند . اگر از ماجرای کودک چهل روزه - یا سه ماه - که می گویند در همان اطاق کذایی در گهواره خوابیده بوده و در این موقع برای شهادت و قضاوت لب به سخن گشوده است بگذریم و آن را احیاناً مقرون به حقیقت ندانیم داوری و قضاوت عموی زلیخا را نمی توان انکار کرد . توضیح آنکه عموی زلیخا که مردی دانشمند و دنیا دیده بوده و به داوری و قضاوت خوانده شده بود چنین رأی داد : " اگر دامن پیراهن یوسف از پیش رو پاره شده باشد یوسف گناهکار است ولی اگر از پشت پاره شده باشد زلیخا دروغ می گوید و حق با یوسف است . بدین ترتیب حیله و نیرنگ زلیخا این مرتبه نیز کارگر نیفتاد و عزیز مصر که حقیقت معنی را دریافته بود از یوسف خواست که این راز مکتوم بماند و با کسی چیزی نگوید ولی دیری نپایید که اسرار دلدادگی زلیخا از پرده بیرون افتاد و همه جا مخصوصاً زنان دربار فرعون و نزدیکان عزیز مصر از هر طرف زلیخا را به باد سرزنش و ملامت گرفتند که با وجود فوتیفار به غلام بی مایه ای ! دل باخته است.

زلیخا برای آنکه پاسخی دندان شکن به زنان ملامتگو داده باشد یک روز همه آنها را به کاخ خویش دعوت کرد و در لحظه ای که به دست هر یک از آنان ترنجی داده بود تا پوست بکنند غفلتاً یوسف را به درون مجلس فرستاد . زنان مصری با دیدن آن ماهپاره کنعانی که زیبایی خیره کننده اش هلال شب بدر را خجل و شرمنده می ساخت چنان مسحور و جادویی شده بودند که دست از ترنج نشناخته با کارد دست خویش را به جای ترنج بریدند .


behnam5555 10-07-2011 06:23 PM


روايتي ديگر از ضرب المثل ذيل


خط و نشان
( )

خط و نشان یا علامت صلیب (+) بر کف دست کشیدن که نشانه قهر و خشم و انتقام تلقی گردیده از آن علایم و آثاری است که ریشه تاریخی آن داستانی جذاب و دلنشین دارد . اگر چه این واقعه تاریخی به علت اطناب سخن و سرکشی قلم به درازا کشیده شد ولی در هر حال نقل آن از لحاظ روشن شدن ریشه تاریخی علامت خط و نشان بخصوص اطلاع و آگاهی از تأمین و تعمیم عدالت اجتماعی در ایران باستان و صدراسلام خالی از لطف و فایده نیست .

" آهای خشتمال ، اینجا دارالخلافه است ؟"
" بلی ، چه می خواهی ؟"
" خواستم بدانم اگر خلیفه عمربن خطاب در دارالخلافه حضور دارند ممکن است به حضورشان بار یابم ؟"
" اشکالی ندارد ولی چنانچه کاری داری به من بگو ، شاید بتوانم انجام دهم ."
" اگر قرار بود عرض و شکایتم را به هرعمله و خشتمالی بگویم از دمشق به مدینه نمی آمدم ."
" فرض کن من خلیفه هستم ، مطلبی داری بگو ."
" تاکنون با فرض و گمان زندگی کردم و اینک به دنبال یقین آمده ام . محل خلیفه را به من نشان بده و به کار خودت مشغول باش ."
" حال که این فرض و گمان را قریب به یقین نمی دانی سری به عقب برگردان و افرادی را که پس از تو برای حل مشکلات خود به دیدنم آمده اند تماشا کن ."

مسافر مسیحی چون به عقب برگشت و جمعیتی را درمقابل خشتمال به حالت کرنش و احترام دید بر جایش خشک شد .
" حال که مرا شناختی و دانستی که خلیفه مسلمین هستم هر چه در دل داری بگو ."
" عرضی ندارم زیرا خلیفه ای که با خشتمالی ارتزاق کند و حشمت و جلالی در دربارش مشاهده نشود مسلماً قادر نخواهد بود به شکایت شاکی رسیدگی کند . وانگهی عمال و حکام ممالک پهناور اسلامی گمان نمی کنم برای چنین خلیفه حساب و کتابی قایل باشند ."
" حشمت و جاه و جلال متصوره ارتباطی به مقام خلافت و رسیدگی به شکایات ندارد . تو را چه کار که من خشتمالی می کنم و بر مسند خلافت تکیه نزده ام . دردت رابگوی و از من درمان بخواه ."
" آخر من از دمشق آمده ام و معاویه با چنان جلال و جبروتی در شام حکومت می کند که دربار شاهنشاهی ایران و امپراطوری روم را به خاطر می آورد . چگونه ممکن است حاکم منصوبی تابع و پیرو سیره و دین خلیفه اش نباشد ؟ وقتی که مرئوس تو در شام با آن جاه و جلال حکومت می کند یا از تو نیست و یا سر طغیان دارد ."
" راجع به این موضوع بعداً تصمیم خواهم گرفت . فعلاً از من چه می خواهی ؟"

" خلیفه به سلامت باد . من فردی مسیحی و اهل دمشق هستم . زندگانی مرفه و آبرومندی داشتم . نه به کسی آزاری رساندم و نه در مقام تبلیغات مذهبی برآمده ام که با سیاست حکومت اسلامی منافاتی داشته باشد . عمال معاویه حاکم دمشق بدون توجه به اینکه اقلیت های مذهبی در کنف حمایت مسلمین هستند به اذیت و آزارم پرداختند . آنچه داشتم به عناوین مختلفه ضبط کردند و مرا به روز سیاه نشانیدند . چندین بار به دارالحکومه رفتم تا یک بار توانستم به حضور حاکم بار یابم . از مظالم عمالش شکایت کردم توجهی ننمود . او را به تظلم و دادخواهی نزد خلیفه تهدید کردم اثری نبخشید و حتی با خونسردی تلقی کرده مرا به خواری از نزد خویش راند و در اخافه و آزارم ذره ای دریغ نورزید .

" خلاصه از زندگی در شام به کلی بیزار شده قصد داشتم به دیار روم کوچ کنم ولی همسرم مانع گردید و مرا بر آن داشت که راه حجاز در پیش گیرم و ستمکاری های معاویه و عمالش را در پیشگاه خلیفه برشمرم شاید بدون اثر نباشد . اگر چه امید و اطمینانی به این سفر پر خطر نداشتم و مضافاً زادم و توشه ای برای طی این طریق طولانی موجود نبود ولی چه می توانستم بکنم که همسرم دست بردار نبود و نیش زبانش چون نشتری دل و جانم را می خلید . خودداری و امتناع من هم بدون سبب و جهت نبود زیرا پیش خود فکر می کردم که اگر حاکم و عاملی از راه و روش خلیفه اش پیروی نکند محال است دوام بیاورد و گزارش بازرسان مخفی که به منزله چشم و گوش خلیفه هستند به مظالم و ستمکاری هایش خاتمه خواهد بخشید .

" دیر زمانی با این گونه افکار و استباطات شخصی دست به گریبان بودم اما اصرار و ابرام همسرم از یک طرف و شدت فاقه و تنگدستی از طرف دیگر انگیزه و محرک من در قبول این سفر گردید زیرا وقتی که کسی فاقد هستی و اعتبار شود و در عین تنگدستی از نعمت امنیت و آرامش نیز نصیبی نداشته هر روز به نحوی مورد شتم و طعن و سخریه قرار گیرد برای چنین کسی زندگی معنی و مفهوم واقعی ندارد . یا باید بمیرد و از این همه شکنجه و عذاب روحی خلاص شود ، یا ظالم متعدی را با تنظم و دادخواهی بر سر جایش بنشاند . خلاصه با این منطق عزم سفر کردم و پس از چندین شبانه روز تحمل تشنگی و گرسنگی اکنون خود را به آستان خلیفه امیرالمومنین رسانیدم . بدیهی است اگر در این محضر نومید شوم ناگزیر به مرجع بالاتر و والاتر مراجعه خواهم کرد ."
عمر سر برداشت و گفت : " گمان نمی کنم مرجع و ملجأ دیگری وجود داشته باشد زیرا خلیفه جانشین پیغمبر و مجری احکام و فرامین الهی است ."

مسیحی در تأیید بیان خود جواب داد : " اتفاقاً وجود دارد چه همان مرجعی که تو جانشین رسول و فرستاده او هستی هیچ ظلم و ستمی رابدون کیفر نخواهد گذاشت . اگر مدار عالم بر روی کفر وزندقه احیاناً قابل دوام باشد تاکنون دیده و شنیده نشد که بر محور ظلم و جنایت و چهارچوب پوسیده خودسری و خودکامی دیر زمانی خودنمایی کند و مآلاً کاخ ظلم و تعدی را بر سر ظالم و متعدی فرو نکوبد . خلاصه اگر مسئولم را اجابت نکنی و در مقام گوشمالی ظالم بر نیایی بالاخره خدایی هست و تو در مقابل نور معدلتش شب پرده ای بیش نیستی . حال خود دانی ."

خلیفه دوم که تاکنون در مقابل هیچ حادثه ای نهراسیده بود چون سخنان مسیحی را شنید مجدداً برخود لرزید و در مقابل هم برنیامد تا صحت یا سقم تظلم مسیحی بر او روشن گردد زیرا بیاناتش آن چنان نافذ بود و بر دلش نشست که در حقانیت و مظلومیتش جای هیچ گونه تأمل و تردید باقی نگذاشته بود . بی درنگ بر روی خشت خامی که هنوز خشک نشده بود با انگشت سبابه اش علامت صلیب (+) کشیده آن را به دست مسیحی داد و گفت : " این فرمان را به دمشق می بری و هنگامی که معاویه در مسجد جامع پس از فراغ از نماز جماعت بر روی منبر جلوس کرد بی محابا داخل مسجد شده در جلوی چشمانش نگاه می داری و می گویی : اکنون از حجاز می آیم و این هم فرمان خلیفه ."

سپس عمر دستور داد زاد و توشه مسافرت مسیحی را تدارک دیده او را به سوی شام گسیل داشتند . مسیحی در مقابل دستور خلیفه حرفی نزد و حسب الامر از دارالخلافه خارج گردید ولی از خشت خام وعلامت صلیبی که بر روی آن کشیده شده بود چیزی نمی فهمید . بیچاره همه نوع فرمان دیده و همه گونه یر لیغ و امر و دستور شنیده بود که بر روی پاپیروس یا پوست آهو می نوشتند و در لوله فلزی یا چرمین قرار داده ارسال می داشتند ولی فرمانی چنین حقاً خالی از شگفتی و اعجاب نبود .
شکل صلیب (+) آن هم بر روی خشت خام !! در این که شکل و علامت مزبور رمزی بین عمر بن خطاب و معاویه بود هیچ گونه شک و ابهامی متصور نمی شد ولی آیا بهتر نبود که این رمز و علامت بر روی کاغذ یا پوست ترسیم می شد . چون در حل معما عاجز ماند مصلحت در آن دید که افکارش را بیهوده خسته نکند و به جای این حرف ها در وصول به مقصد تعجیل نماید .

پس راه شام را در پیش گرفت و پس از چندین شبانه روز طی مراحل وارد دمشق شد و یکسر به سوی خانه شتافت و خشت خام را به همسرش داد .

زن گفت : " این چیست و از کجا آورده ای ؟ " جواب داد : " فرمان خلیفه است که به نام معاویه صادر گردیده است ! " همسرش گفت : " شوخی را کنار بگذار و حقیقت مطلب را بگوی زیرا من از آن چیزی سر در نمی آورم ."

مرد مسیحی که به علت خستگی مفرط کاملا کوفته و فرسوده شده بود با عصبانیت جواب داد : " ای زن ، پس از تحمل این همه مصائب و آلام دیگر حوصله شوخی ندارم . مرا به مدینه فرستادی تا خلیفه را از مظالم معاویه و عمالش آگاه کنم . من هم بر اثر خواهش و تمنای تو این راه دراز و جانفرسا را در میان رمل های سوزان و خار های مغیلان طی کردم و اینک فرمان عمر را که به شکل صلیبی بر روی این خشت خام نقش گردیده همراه آورده ام . دیگر چه می گویی و از جان من چه می خواهی ؟ این تو این هم فرمان خلیفه !! " زن چاره ای جز سکوت ندید ولی برای آنکه شوهرش را به اجرای دستور خلیفه مجاب نماید با کمال نرمی و ملایمت گفت:
" عزیزم ، من عمر بن خطاب را به خوبی می شناسم او شخصیتی است که در سایه تدبیر و سیاست به این مقام و منزلت رسید . هیچ حاکم و عاملی را در مقابل دستور و فرمانش یارای خودسری و خیره سیری نیست . بیهوده اظهار یأس و نومیدی نکن . از کجا که در این خشت خام و صلیبی که بر روی آن ترسیم گردیده رمزی مکتوم نباشد ؟ حال که رنج سفر را بر خود هموار کردی کار را به انجام برسان و فرمان خلیفه را به معاویه ابلاغ کن . برای ما که فاقد اعتبار و هستی شده ایم بالای سیاهی دیگر رنگی وجود ندارد . خدای مسیح ترا از شر این دیو سرتان محفوظ خواهد داشت ."
مرد مسیحی چند صباحی به رفع خستگی و استراحت پرداخت و روزی که شنید معاویه شخصاً به مسجد جامع می رود و در نماز جماعت مسلمین شرکت می کند درنگ و تأمل را جایزه ندیده به سوی مسجد شتافت و در جلوی در بزرگ آن دورادور به انتظار قدم زد تا وقتی که معاویه از نماز جماعت فارغ شده بر بالای منبر جای گرفت . جمعیت در سرتاسر صحن و شبستان های مسجد موج می زد . صدا از احدی برنمی خواست و همه سر تاپا گوش شده بودند تا مواعظ و بیانات حاکم مطلق العنان شامات را اصغا نمایند . مرد مسیحی فرصتی بهتر از این نیافت و در حالی که سکوت محض حکمفرما بود با یک جست و جهش خود را به صحن مسجد رسانیده خشت خام را بر روی دست گرفت و فریاد زد : " پسر سفیان ، اکنون از مدینه می آیم و این هم فرمان خلیفه ."

معاویه چون به خشت خام نظر انداخت و شکل صلیب (+) را بر روی آن دید بی اختیار صیحه ای کشید و از بالای منبر سرنگون گردید . غریو غلغله در جمعیت افتاد و به سوی مرد نامسلمان حمله ور شدند تا سزای جسارت او را که به خانه مسلمین قدم نهاده در کف دستش گذارند . آنی غفلت و تأخیر کافی بود که مسیحی بیچاره قطعه قطعه شود . معاویه چون غریو جمعیت را شنید از ترس جان بهوش آمد و به اطرافیان فرمان داد مسیحی را صحیح و سالم به دارالحکومه - و به قولی به کاخ شخصی و محل سکونت معاویه - ببرند و پذیرایی کنند . سپس خود نیز چون حالش بجا آمد نزد مسیحی شتافته به دست و پایش افتاد و طلب عفو و بخشش نمود .

مرد مسیحی که مظالم و خیره سری معاویه را قبلاً به چشم دیده بود از این صحنه و تغییر حال در شگفت شده پرسید : " ای معاویه ، با من سر شوخی و استهزا داری یا جداً از اعمال گذشته نادم و پشیمان هستی ؟ " معاویه که چون بید می لرزید و در پیش پای آن مرد مسیحی به زانو افتاده بود جواب داد : " ای مرد ، نه خلیفه امیرالمومنین با کسی سر شوخی دارد نه معاویه ، مگر تو از حجاز نیامدی و این فرمان را از عمر نیاوردی ؟"

" بلی همین طور است"
" پس دیگر چه می گویی و چرا از شوخی و استهزا صحبت می کنی ؟"
" آخر فکر نمی کردم پسر سفیان با آن هیمنه و دبدبه این قدر جبون و بزدل باشد که خست خامی کاخ قدرت و عظمتش را اینسان فرو ریزد ."
" فعلاً جای بحث و گفتگو در این زمینه نیست . بگو از من چه می خواهی ؟"

مرد مسیحی چون دید که موضوع کاملاً جدی است و معاویه سر شوخی و استهزا ندارد جواب داد:
" معلوم می شود مرا نشناختی و یا تجاهل می کنی . من همان کسی هستم که عمال تو مرا از هستی ساقط کردند و شکایت و دادخواهی من در درگاه تو کمترین اثری نداشت . اضطراراً به حجاز رفتم و آن چه از مظالم و ستمکاری های تو و عمال و پیروانت می دانستم بر خلیفه عرضه داشتم . "

" اتفاقاً عمر در حال خشتمالی بود و من او را نشناختم . آخر چگونه می توان باور کرد که خلیفه مسلمین به آن سادگی و بی پیرایگی ولی منتخب و منصوبش با این جلال و کبکبه فرمانرویی کند ... ؟ روی برتافتم و قصد مراجعت داشتم . "
" چون بر قصد و نیت من آگاهی حاصل کرد پوزخندی زد و جویای حالم شد . جریان را کماهو حقه به سمع و اطلاعش رسانیدم . آن چنان منقلب و ناراحت شد که بدون مطالعه و تحقیق قبلی این فرمان را صادر کرد . ابتدا تصور کردم قصد استهزا و تمسخر دارد زیرا تاکنون حکم و فرمانی به این شکل و صورت ندیدم که با خط و نشان (+) صادر و توقیع شود !! در حال تأمل و تردید بودم که بانگ زد : به شکل و هیئت فرمان نگاه نکن . همین خشت خام و خط نشانی که بر آن نقش گرفته کافی است معاویه را از خواب غفلت و نخوت بیدار کند و مجبور به استرداد اموال و ترضیه خاطر تو نماید . برو از بیت المال توشه سفر برگیر و این فرمان را در مسجد دمشق بر معاویه ابلاغ کن . آری ، من که با وضع اسف انگیزی به حجاز رفته بودم به راحتی مراجعت کردم و اکنون در نزد تو هستم ."

معاویه که تا آن زمان چشم بر لب های مسیحی دوخته یکایک گفتارش را از مد نظر دور نمی داشت چون او را ساکت دید مجدداً در مقام پوزش برآمده است : " ای مرد ، از کرده پشیمانم ، گذشته را فراموش کن . ترا به مسیح قسم می دهم مرا ببخش قول می دهم تمام اموالت را مسترد داشته کلیه خسارات وارده را جبران کنم و زندگانی ترا به بهترین وجهی تأمین و تدارک نمایم به قسمی که از این به بعد هیچ گونه نگرانی و دغدغه خاطر نداشته باشی ."

مرد مسیحی که از ماجرای خشت خام و داستان مسجد و دارالحکومه و قیاس آن با جریانات گذشته چیزی درک نمی کرد و اصولاً نمی دانست در خواب یا بیداری است دستی به چشمانش کشیده چون یقین حاصل کرد خواب و رویایی وجود ندارد در جواب معاویه گفت:

" حال که پوزش خواستی و خسارات وارده را نیز جبران می کنی مرا دیگر با تو کاری نیست . تو به کار خودت باش و من به کار تجارت ادامه می دهم . تظلم و داد خواهی من این فایده را داشت که سایر اقلیت های مذهبی از شر مظالم و مطالع تو در امان باشند ."

معاویه گفت : " اگر موضوع فقط به استرداد اموال و جبران خسارات تو خاتمه می پذیرفت حرفی نداشتم و جای این همه بحث و گفتگو نبود . تو باید دستخطی به خلیفه امیرالمومنین بنویسی که معاویه در دلجویی و ترضیه خاطر تو اقدام نمود و دیگر شکایت و نارضایتی از این بابت نداری ."

" این نامه را برای چه می خواهی ؟"
" باید فوراً نزد خلیفه بفرستم تا از امتثال امر و اجرای فرمان استحضار حاصل کند ."
" اگر ننویسم چه خواهد شد ؟"
" فرمان خلیفه ایجاب می کند که این رضایت نامه به دارالخلافه فرستاده شود ."
" مگر چه رمزی در این خط و نشان (+) نهفته است که صدور و ارسال رضایت نامه را ایجاب می کند ."

" این موضوع به شما مربوط نیست زیرا رمز و علامتی است که بین خلیفه و عمال و حکامش وجود دارد و من از ذکر و افشای آن معذورم ."
" حال که به من مربوط نیست نه مالی می خواهم و نه سطری سیاه می کنم ."

" اصرار عجیبی داری ، به شما گفتم که این موضوع جزء اسرار خلافت است و با افراد غیر مسئول نمی توان در میان گذاشت ."
" شما را مجبور نمی کنم که اسرار خلافت را فاش کنی ولی من هم اجباری ندارم رضایت نامه بدهم . نه چیزی می خواهم و نه چیزی می دهم ! "

معاویه که تاکنون با چنین عنصر لجوج و کنجکاوی مواجه نشده بود هر قدر در مقام استدلال و زیان و ضرر کشف این حقیقت برآمد فایده نبخشید . اضطراراً گفت : " اگر رمز خط و نشان را بگویم قول می دهی که به کسی نگویی و با هیچ کس در میان نگذاری ؟"
" به شرفم سوگند می خورم تا زنده باشم به کسی اظهار نکنم ."
" موضوع رضایت نامه را چه می گویی ؟"
" به محض آن که از رمز خشت خام و خط و نشان آن آگاه شدم رضایت نامه را به هر نحوی که دلخواه تو باشد خواهم نوشت ."
معاویه چون به اختفای سر اطمینان حاصل نمود اطاق را خلوت کرد و چنین گفت : " قطعاً انوشیروان پسر قباد را می شناسی . از سلاطین مقتدر و دادگستر سلسله ساسانی بود . انوشیروان پس از آنکه هیاطله و دولت بیزانس را قویاً گوشمالی داد . به بسط امنیت و تعمیم عدالت پرداخت و بلاد و امصار ویران را آباد کرد . مقام و منزلت ایران را به جایی رسانید که هیچ کشوری از لحاظ قدرت و عظمت به پایه آن نمی رسید .
" آنچه که فعلاً مورد مقام و مقال می باشد موضوع عدالت اجتمالی و زیبایی خیره کننده شهر مدائن است . انوشیروان را از آن جهت عادل و دادگستر می گویند که در مقام عدل و نصفت نسبت به ظالم متعدی خیره کش ولی در پیش پای ضعیف و مظلوم دارای قبلی حساس و زانوانی سست و لرزان بود . برای مجازات گناهکاران ذره ای اغماض نداشت و در راه احقاق حقوق مظلومان از هیچ اقدامی فروگذار نمی کرد . متجاوز را ولو فرزندش بود کیفر می داد و مظلوم را هر که و هر کس می بود بر روی دیده می نشانید . به همین جهت اقلیت معدودی او را ظالم ولی اکثریت مطلق ایرانیان او را پاکدل و دادگستر می دانستند . از معدلت نوشیروانی همین بس که کاخ مدائن را برای آنکه کلبه پیرزنی خراب نشود ناقص و ناموزون گذاشت و از اینکه خانه او با کلبه آن پیرزن قرب جوار دارد به خود می بالید و می نازید .

" شهر مدائن پایتخت ساسانیان در زمان سلطنت انوشیروان از زیباترین شهر های جهان به شمار می آمد . در گوشه و کنار عالم هر کس قدرت و تمکنی داشت غایت آمالش این بود که ایامی را به عنوان سیر و گشت و تماشا در این شهر عظیم و زیبا در کنار دجله بگذراند و مخصوصاً شیوخ عرب همه ساله فصل تابستان به مدائن سفر می کردند و چند صباحی از گذران عمر را فارغ از مطلق تخیلات و توهمات در آن محیط امن و داد مصرف می داشتند . غبار غم را در آن مدت کوتاه از دل می زدودند و با یک دنیا نشاط و انبساط خاطر به وطن مألوف خویش باز می گشتند .
" در سالی که مورد بحث ماست دو نفر از شیوخ عرب به مدائن رفتند و فصل تابستان را در آن سرزمین نعمت و امنیت گذراندند ولی چون تابستان به سر آمد آن چنان سرخوش از باده نشاط و سرمستی شدند که تاب دل کندن از مدائن را در خود ندیده تصمیم گرفتند مدت اقامت را تمدید کنند منتها تمدید اقامت مستلزم مخارج اضافی بود که از این حیث چیزی در بساط نداشتند زیرا در خلال آن مدت هر چه داشتند به مصرف خوشی و خوشگذرانی رسیده بود . دیگر نه امکان دسترسی به شهر و دیار خود داشتند و نه کسی را در مدائن می شناختند تا از او استقراض نمایند . تصادفاً یکی از آن دو نفر گردنبد زرین و گرانبهایی داشت که آن زر سرخ را برای چنین روز سیاهی احتیاطاً همراه آورده بود . متفقاً گردنبد را نزد زرگر معروف و معتبری برده برای فروش عرضه کردند .
" چون بهای گردنبند خارج از حدود قدرت و توانایی زرگر بود به آنها قول داد که در ظرف یک هفته آن را به قیمت مناسبی خواهد فروخت . "

ضمناً مبلغی پول به آنها داد تا صرف مخارج روزمره کنند و پس از یک هفته مراجعه نمایند . چون مدت مقرر سپری گردید به نزد زرگر شتافته قیمت گردنبند را مطالبه کردند .

" زرگر چند روزی دیگر از آنها مهلت خواست ولی در موعد مقرر مجدداً تقاضای تمدید نمود . چون چند بار بدین منوال گذشت دو نفر عرب نسبت به زرگر ظنین شده اصل یا قیمت گردنبند را جداً خواستار شدند و مخصوصاً زرگر را تهدید کردند که در صورت امتناع به تظلم و دادخواهی متوسل خواهند شد . چون زرگر بیش از آن نتوانست به دفع الوقت بگذراند لذا حقیقت مطلب را فاش کرد و گفت:"راستش را بخواهید فردای همان روزی که گردنبند را به من دادید یکی از شاهزادگان ساسانی گردنبند را پسندید و با خود برد . با آنکه قول داده بود بهای گردنبند را هر چه زودتر تأدیه کند با وجود مراجعات مکرر در پرداخت قیمت و یا استرداد گردنبند امتناع ورزیده حتی امروز صبح مرا از نزد خود به خواری و خفت راند . شاهزاده است و وابسته به دستگاه سلطنت . نه آن قدرت را دارم که با او معارضه کنم و نه آن تمکن و توانایی مالی که بهای گردنبند گرانبهای شما را بپردازم . باور کنید آنچه گفتم عین حقیقت است و از خلف قول وعده ای که به شما داده ام جداً خجل و شرمنده هستم ."

" دو نفرعرب از آنچه شنیده بودند حالت بهت و شگفتی به آنها دست داد زیرا از یک طرف قیافه و ناصیه زرگر نشان می داد که دروغ نمی گوید و از طرف دیگر هرگز گمان نمی بردند که در عصر و زمان انوشیروان کسی را جرئت چنین جسارت و بی پروایی باشد . آخر آنها به اتکای امنیت و عدالت اجتماعی به این دیار آمده و به این امید هم می خواستند مدت اقامت را تمدید کنند . چه بکنند چه نکنند ؟ پس از لختی تأمل و تفکر به سوی عدالتخانه شتافتند و زنجیر عدالت را به صدا درآوردند ولی قبل از آنکه به حضور انوشیروان باریابند مرد سیاهپوستی که گویا از غلامان شاهزاده مورد بحث بود به آنها نزدیک شد و گفت:"اگر اشتباه نکنم راجع به گردنبند به تظلم و دادخواهی آمده اید . این طور نیست ؟"

" گفتند : " بلی همین طور است ."
" غلام پرسید : " آیا هیچ می دانید که انوشیروان در این گونه موارد سختگیر و سخت کش است و حتی نسبت به اقارب و بستگانش اغماض و ابقا نمی کند ؟"
" جواب دادند : "این نکته را می دانستیم که به منظور احقاق حق و به دست آوردن گردنبند به اینجا آمده ایم ."
" غلام سیاه گفت : " از شکایت خود صرفنظر کنید . من به شما قول می دهم اصل گردنبند را مسترد دارم . " در این موقع که مشغول گفتگو بودند از طرف انوشیروان احضار گردیدند و به حضورش شتافتند . انوشیروان مستفسر حالشان گردید و موضوع تظلم و شکایت را جویا شد . یکی از آن دو نفر عرب با بیانی فصیح به عرض رسانید : " ما دو تن از شیوخ عرب استماع صیت شهرت و معدلت نوشیروانی و زیبایی های شهر مدائن بود . فصل تابستان را در کمال خوشی و نهایت شادمانی گذراند یم و در خلال این مدت از نعمت امنیت و آسایش که قطعاً مولود اقدامات مجدانه شهریار ساسانی است برخوردار بودیم . همین مسأله موجب گردید که بر مدت توقف افزوده چند صباحی دیگر در شهر و دیار شما رحل اقامت افکنیم ولی چون زاد و توشه به اتمام رسیده بود لذا گردنبند زرینی را که احتیاطاً همراه آورده بودیم در نزد زرگری به امانت سپردیم تا به قیمت مناسبی به فروش برساند پس از چندی معلوم گردید که یکی از شاهزادگان چشم طمع بر گردنبند دوخته آن را از زرگر گرفته و دیناری بابت قیمت آن نپرداخته . چون زاد راحله نداریم و مضافاً قبول این مطلب آن هم در عصر سلطنت انوشیروان مستبعد به نظر می رسد لذا برای تظلم و دادخواهی به حضور آمدیم تا هر طور مصلحت و مقضی بدانند اقدام نمایند . ضمناً این مطلب هم ناگفته نماند که در پای زنجیر عدالت غلام سیاهی مانع از تظلم و دادخواهی ما شد که گویا از خادمان و غلامان آن شاهزاده بوده است ."

" انوشیروان که تا آن موقع سر تا پا گوش بود از شنیدن سخنان عرب آن چنان برآشفت که خون بر چهره اش دوید به آنها دستور داد بیست و چهار ساعت دیگر مراجعه کنند و گردنبند یا قیمتش را دریافت نمایند . "
" دو نفر عرب با قلبی مالامال از سرور و خوشحالی به سوی خانه روان شدند ولی هنگام مراجعت مردم کوچه و بازار را منقلب و مضطرب دیدند و متوجه شدند که همه دست از کار و حرفه کشیده به سوی مقصد معلومی در حرکت هستند . حس کنجکاوی آنها تحریک شد و آنها هم در پس آن جمعیت مضطرب و نالان به راه افتادند تا به میدان عمومی شهر رسیدند . غلغله عجیبی برپا بود و جمعیت در سراسر میدان موج می زد . همه کس جدیت می کرد خود را به مرکز میدان برساند . دو مرد عرب هم به دنبال آنها فشار آوردند .

" وقتی که به نقطه معلوم رسیدند منظره دلخراشی دیدند که موی بر بدنشان راست شد . چون قدری نزدیکتر شده نیک نظر کردند جسد شاهزاده نوجوان ساسانی و آن غلام سیاه را در حالی که دو شقه شده بودند بر بالای دار مشاهده کردند . در زیر این دو جسد لوحی آویزان بود که بر روی آن موضوع گردنبند متعلق به آن دو مرد عرب و ماجرای تظلم و دادخواهی و همچنین گناه نابخشودنی آن غلام سیاه که متظلمان و دادخواهان را از تظلم و دادخواهی بازداشت به تفصیل منعکس و مندرج بود . دو مرد عرب چون وضع را بدان سان دیدند در حالی که قلباً به عدل و داد انوشیروان آفرین می گفتند از کرده پشیمان شده با حالت انفعال و شرمساری مدائن را ترک و به شهر و دیار خویش بازگشت نمودند ."
" ای مرد مسیحی ، این بود که داستاان رمز صلیب و خط و نشان . دیگر چه می خواهی ؟"

" پسر سفیان ، بالاخره نگفتی که این واقعه چه ارتباطی با خط و نشان (+) دارد ؟"
معاویه گفت : " چون محکومین را دو شقه کرده به شکل صلیب یا به علاوه (+) بردار کردند لذا خلیفه عمر با این خشت خام و شکل صلیبی که بر روی آن ترسیم کرد مرا تهدید فرمود که اگر به رفع ظلم و اجابت مسئول تو اقدام نکنم به همان شکل و وضع مصلوب خواهم شد . " مرد مسیحی چون به جریان قضیه واقف شد رضایت نامه موصوف را به دست معاویه داد و بقیه عمر را به شادمانی و کامیابی گذرانید . "


behnam5555 10-07-2011 06:26 PM


می آیند و می روند و با کسی کاری ندارند

عبارت بالا که از جوانترین و تازه ترین امثله سائره می باشد در موارد رعایت اصول خونسردی و بی اعتنایی در برخورد با ناملایمات زندگی به کار می رود و اجمالاً می خواهد بگوید سخت نگیر ، خونسرد باش ، این هم می گذرد و یا به قول شاعر معاصر ، شادروان عباس فرات
:

هم موسم بهار طرب خیز بگذرد
هم فصل نامساعد پائیز بگذرد

گر ناملایمی به تو رو آورد فرات
دل را مساز رنجه که این نیز بگذرد

اما ریشه تاریخی این عبارت مثلی:
شادروان محمد علی فروغی ملقب به ذکاء الملک را تقریباً همه کس می شناسد . فروغی به سال 1295 هجری قمری در خانواده ای از اهل علم و ادب تولد یافت و تحصیلات خود را در رشته طب دارالفنون به پایان رسانید ولی چون عشق و علاقۀ او به حکمت و فلسفه بیشتر بود از کار طبابت و پزشکی دست کشیده به مطالعات فلسفی پرداخت.
فروغی در سال های آخر سلطنت ناصر الدین شاه قاجار عضو دارالترجمه سلطنتی شد. در دوران مظفرالدین شاه معلم یک مدرسه ملی و پس از آن معلم علوم سیاسی گردید . پس از درگذشت پدرش محمد حسین خان فروغی لقب ذکاء الملک به او اعطا گردید و ریاست مدرسه علوم سیاسی نیز به وی واگذار شد.
در کابینه اول و دوم صمصام السطنه به وزارت مالیه و عدلیه برگزیده شد . پس از چندی استعفا داد و ریاست دیوان عالی تمیز را پذیرفت.
در کابینه مشیر الدوله وزیر عدلیه شد و پس از جنگ جهانی اول به عضویت هیئت نمایندگی ایران به کنفرانس صلح پاریس رفت . در کابینه مستوفی الممالک ، مقارن دوره چهارم مجلس ، وزیر امور خارجه شد . در سنوات 1304 و 1313 شمسی نخست وزیر شد و از آن پس تا شهریور 1320 شمسی از کار کناره گرفت و به مطالعه و تصنیف و تألیف پرداخت.
فروغی در پنجم شهریور 1320شمسی که نیروی سه گانه آمریکا و انگلیس و شوروی از جنوب و شمال به خاک ایران سرازیر گردیده بودند از طرف سردودمان پهلوی مأمور تشکیل دولت گردید ، و همین دولت بود که با سیاست و دوراندیشی قرارداد سه جانبه ایران و روس و انگلیس را به امضا رسانیده آسیب جنگ جهانی را تا اندازه ای از ایران دور کرد.
مرحوم فروغی در یکی از جلسات پرشور مجلس شورای ملی که نمایندگان مخالف و در عین حال متعصب ، او را تحت فشار قرار داده تهدید به استیضاح کرده بودند که کشور ایران را هرچه زودتر از صورت اشغال و تصرف متفقین در جنگ جهانی دوم خارج کند با خونسردی مخصوصی که در شأن یک سیاستمدار کاردیده و کارکشته است در پاسخ نمایندگان اظهار داشت : " می آیند و می روند و با کسی کاری ندارند . "


behnam5555 10-08-2011 08:18 PM

دو قورت و نيمش باقي است
ضرب المثل بالا دربارۀ کسي به کار مي رود که حرص و طمعش را معيار و ملاکي نباشد و بيش از ميزان قابليت و شايستگي انتظار تلطف و مساعدت داشته باشد. عبارت مثلي بالا از جنبۀ ديگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار مي گيرد و آن موقعي است که شخص در ازاي تقصير و خطاي نابخشودني که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگي نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد.
در اين گونه موارد است که اصطلاحاً مي گويند:«فلاني دو قورت و نيمش باقي است.» يعني با تمتعي فراوان از کسي يا چيزي هنوز ناسپاس است.
اکنون ببينيم اين دو قوت و نيم از کجا آمده و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است.
چون حضرت سليمان پس از مرگ پدرش داود بر اريکۀ رسالت و سلطنت تکيه زد بعد از چندي از خداي متعال خواست که همۀ جهان را دريد قدرت و اختيارش قرار دهد و براي اجابت مسئول خويش چند بار هفتاد شب متوالي عبادت کرد و زيادت خواست.
در عبارت اول آدميان و مرغان و وحوش. در عبادت دوم پريان. در عبادت سوم باد و آب را حق تعالي به فرمانش درآورد.
بالاخره در آخرين عبادتش گفت:«الهي، هرچه به زير کبودي آسمان است بايد که به فرمان من باشد.»
خداوند حکيم علي الاطلاق نيز براي آن که هيچ گونه عذر و بهانه اي براي سليمان باقي نمانده هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانايي، بدو بخشيد و اعاظم جهان از آن جمله ملکۀ سبا را به پايتخت او کشانيد و به طور کلي عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد.
باري، چون حکومت جهان بر سليمان نبي مسلم شد و بر کليۀ مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سيادت پيدا کرد روزي از پيشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرمايد تا تمام جانداران زمين و هوا و درياها را به صرف يک وعده غذا ضيافت کند! حق تعالي او را از اين کار بازداشت و گفت که رزق و روزي جانداران عالم با اوست و سليمان از عهدۀ اين مهم برنخواهد آمد. سليمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد:
«بار خدايا، مرا نعمت قدرت بسيار است، مسئول مرا اجابت کن. قول مي دهم از عهده برآيم!»
مجدداً از طرف حضرت رب الارباب وحي نازل شد که اين کار در يد قدرت تو نيست، همان بهتر که عرض خود نبري و زحمت ما را مزيد نکني. سليمان در تصميم خود اصرار ورزيد و مجدداً ندا در داد:
«پروردگارا، حال که به حسب امر و مشيت تو متکي به سعۀ ملک و بسطت دستگاه هستم، همه جا و همه چيز در اختيار دارم چگونه ممکن است که حتي يک وعده نتوانم از مخلوق تو پذيرايي کنم؟ اجازت فرما تا هنر خويش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبوديت را به اتمام و اکمال رسانم.»
استدعاي سليمان مورد قبول واقع شد و حق تعالي به همۀ جنبدگان کرۀ خاکي از هوا و زمين و درياها و اقيانوسها فرمان داد که فلان روز به ضيافت بندۀ محبوبم سليمان برويد که رزق و روزي آن روزتان به سليمان حوالت شده است.
سليمان پيغمبر بدين مژده در پوست نمي گنجيد و بي درنگ به همۀ افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمي و ديو و پري و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام براي روز موعود برآيند.
بر لب دريا جاي وسيعي ساخت که هشت ماه راه فاصلۀ مکاني آن از نظر طول و عرض بود:«ديوها براي پختن غذا هفتصد هزار ديگ سنگي ساختند که هر کدام هزار گز بلندي و هفتصد گز پهنا داشت.»
چون غذاهاي گوناگون آماده گرديد همه را در آن منطقۀ وسيع و پهناور چيدند. سپس تخت زريني بر کرانۀ دريا نهادند و سليمان بر آن جاي گرفت.
آصف بر خيا وزير و دبير و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علماي بني اسراييل گرداگرد او بر کرسيها نشستند. چهار هزار نفر از آدميان خاصگيان در پشت سر او و چهار هزار پري در قفاي آدميان و چهار هزار ديو در قفاي پريان بايستادند.
سليمان نبي نگاهي به اطراف انداخت و چون همه چيز را مهيا ديد به آدميان و پريان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند.
ساعتي نگذشت که ماهي عظيم الجثه اي از دريا سر بر کرد و گفت:«پيش از تو بدين جانب ندايي مسموع شد که تو مخلوقات را ضيافت مي کني و روزي امروز مرا بر مطبخ تو
نوشته اند، بفرماي تا نصيب مرا بدهند.»
سليمان گفت:«اين همه طعام را براي خلق جهان تدارک ديده ام. مانع و رادعي وجود ندارد. هر چه مي خواهي بخور و سدّ جوع کن.» ماهي موصوف به يک حمله تمام غذاها و آمادگيهاي مهماني در آن منطقۀ وسيع و پهناور را در کام خود فرو برده مجدداً گفت:«يا سليمان اطعمني!» يعني: اي سليمان سير نشدم. غذا مي خواهم!!
سليمان نبي که چشمانش را سياهي گرفته بود در کار اين حيوان عجيب الخلقه فرو ماند و پرسيد:«مگر رزق روزانۀ تو چه مقدار است که هر چه در ظرف اين مدت براي کليۀ جانداران عالم مهيا ساخته ام همه را به يک حمله بلعيدي و همچنان اظهار گرسنگي و آزمندي مي کني؟» ماهي عجيب الخلقه در حالي که به علت جوع و گرسنگي! ياراي دم زدن نداشت با حال ضعف و ناتواني جواب داد:
«خداوند عالم روزي 3 وعده و هر وعده يک قورت غذا به من کمترين! مي دهد. امروز بر اثر دعوت و مهماني تو فقط نيم قورت نصيب من شده هنوز دو قورت و نيمش باقي است که سفرۀ تو برچيده شد. اي سليمان اگر ترا از اطعام يک جانور مقدور نيست چرا خود را در اين معرض بايد آورد که جن و انس و وحوش و طيور و هوام را طعام دهي؟» سليمان از آن سخن بي هوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبريايي قادر متعال سر تعظيم فرود آورد.


behnam5555 10-08-2011 08:19 PM

دو قرص کردن

دو قرص کردن عبارت از خرده کاريهايي است که براي پيش بردن مقصود معمول دارند. يک مورد استعمال ديگر اين عبارت مثلي هم موردي است که قرار داد قبلي را به خاطر بياورند مانند: در ميان دعوا نرخ تعيين کردن.
به طوري که ملاحظه شد اصطلاح دو قرص کردن در واقع پس از اقدامات اوليه به منظور تأييد به عمل مي آيد تا محل ترديد و ابهامي براي طرف مقابل باقي نگذارد.
قبلاً بايد دانست که ريشۀ اين اصطلاح از فعل دو از مصدر دويدن نيست بلکه آن را دربازي نزد بايد جستجو کرد که في الجمله شرح داده مي شود.
بازي نرد فقط دو نفر بازيکن دارد که در مقابل يکديگر مي نشينند و هر کدام پانزده مهره در اختيار دارند و با ريختن طاس که از يک تا شش نقطه در شش گوشۀ آن نقش شده است مهره هاي خود را به جلو مي رانند و مهرۀ حريف را چنانچه به صورت طاق در سر راه قرار گيرد مي زنند و پيش مي روند تا به شش خانۀ آخر برسند.
نتيجۀ بازي نرد اين است که هر يک از دو حريف که توانست مهره هايش را زودتر به شش خانۀ آخر برساند و بردارد برنده است و ديگري بازنده شناخته مي شود.
http://i7.tinypic.com/219qtk1.jpg
بازي نرد بر چند نوع است که دو نوع آن بيشتر معمول و متداول مي باشد.
نوع اول بدين ترتيب است که دو حريف براي پنج دست شرط مي بندند و هر کدام زودتر توانست پنج مرتبه ببرد شرط را برده است.
در اين نوع بازي اگر حريف پنج مرتبۀ متوالي- يعني پنج بر هيچ ببرد- که آن را اصطلاحاً مارس گويند شرط بازي را هر مبلغ باشد دو برابر مي گيرد مگر آنکه قبلاً قرار بگذارند که مارس نداشته باشند.
نوع دوم آنکه دو حريف براي هر دست برد و باخت مبلغي شرط مي بندند و هر کس زودتر مهره ها را جمع کند برنده شناخته مي شود. در اين نوع بازي که بيشتر اختصاص به نرادهاي حرفه اي دارد غالباً با گرفتن حق دو بازي مي کنند.
منظور از بازي کردن با حق دو اين است که در خلال بازي چنانچه يکي از طرفين احساس برد و موفقيت کند به حريف مي گويد دو. يعني شرط و مبلغ بازي دو برابر شود.
اگر طرف مقابل قبول کرد مي گويد بدو يعني با دو برابر موافقم و بازي را ادامه مي دهد، در غين اين صورت با گفتن کلمۀ ندو بازي ختم مي شود و همان مبلغ شرط بندي را
مي بازد و در وقت و زمان بازي بدين وسيله صرفه جويي مي شود.
با اين توصيف به طوري که ملاحظه مي شود کلمۀ دو در بازي تخته نرد عبارت از دو برابر کردن شرط بندي است به اين معني که حريف براي پيش بردن مقصود دو قرص
مي کند تا چنانچه برنده شد دو برابر بگيرد.
دو قرص کردن، اصطلاح بازي نرد و تخته بازي است ولي چون بازيکنان حرفه اي و غير حرفه اي اين اصطلاح را در موقع بازي چند بار متقابلاً به کار مي برند رفته رفته معاني و مفاهيم مجازي پيدا کرد و از آن به منظور استحکام عمل و به ياد آوردن قول و قرار قبلي استشهاد و تمثيل مي کنند في المثل مي گويند:«فلاني دو قرص مي کند.» يعني در انجام مقصود خويش زمينه سازي و محکم کاري مي کند.

=================================

۱- به طوري که شاهنامۀ فردوسي و نفايس الفنون آمده در قرون قديمه نرد بر خلاف روش امروزه با سه طاس (کعبتين) بازي مي شده است.
۲- بعضي ها کلمۀ دو را مخفف داو مي دانند که کلمۀ داوطلب نيز از آن مشتق شده است.


behnam5555 10-08-2011 08:22 PM

دود چراغ خوردۀ سينه به حصير ماليده
عبارت مثلي بالا ناظر بر فقها و روحانيون و همچنين علما و دانشمندان معمري است که براي تحصيل علم و کسب کمال شب زنده داريها کرده رنج و تعب فراوان را پذيرا شده اند تا بدين مقام و منزلت عالي و متعالي نايل آمده اند.
در رابطه با اين زمره از عالمان رنج ديده و صاحب کمال و معرفت اگر في المثل بخواهند تعريف و توصيفي کنند اصطلاحاً گفته مي شود:«فلاني دود چراغ خورده تا به اين مقاوم و کمال رسيده است.» و بعضاً:«دود چراغ خوردۀ سينه به حصير ماليده» هم مي گويند.
در اين عبارت بحث بر سر دود چراغ است که بايد ديد در اين اصطلاح و عبارت مثلي چه نقشي دارد و ريشۀ تاريخي آن چيست.
به طوري که مي دانيم چراغ آلتي است که در عصر و زمان حاضر به وسيلۀ برق روشني مي بخشد و به صور و اشکال مختلفۀ لوله اي و گلوله اي و مسطح و مقعر و محدب و جز اينها در کوي و برزن و خانه و خيابان و کارخانه و هرگونه تأسيسات و کارگاههاي ديگر خودنمايي مي کند و با اشاره و اصابت انگشت به کليد برق مي توان صدها و هزارها و حتي برق شهر عظيم و کشوري را خاموش يا روشن کرد ولي در قرون قديمه و قبل از اختراع برق از طرف اديسون مخترع نامدار آمريکايي چراغ در واقع ظرفي بود که درون آن را با چربي و روغن از قبيل پيه، روغن کرچک، روغن بزرک، روغن بيدانجير که به طور مطلق روغن چراغ مي گفته اند و همچنين نفت و امثال آن پر کرده فتيلۀ آلوده را روشن
مي کردند و به زندگي روشني مي بخشيدند.
اگر به تاريخچۀ طرز تحصيل علما و دانشمندان در قديم مراجعه کنيم ملاحظه مي شود که: «همه در کوره ده خود نه مدرس داشتند و نه محضر و نه کتابخانۀ مرکزي يک ميليون جلد کتابي و نه آرشيو و نه بايگاني و نه ميکروفيلم نسخۀ خطي بلکه بالعکس هيچ چيز که نبود، به جاي خود، حتي نان و قوت اوليه هم نبود. مجموع ذخيرۀ آنها لقمۀ نان بيات و خشکه اي بود که پر شال خود مي بستند و به مکتب مي رفتند.
طلبۀ فقير و بي بضاعت- که البته دنيايي استغنا داشت- براي آنکه روغن مختصر چراغش در طول شب تمام نشود و چراغ خاموش نگردد فتيله اش را پس از روشن کردن پايين
نمي کشيد تا حرارت فتيله، روغن يا نفت مخزن را زياد بالا نکشد و مصرف نکند، بلکه فتيله را در همان بالا و وضع اوليه که اصطلاحاً تاجري مي گفته اند نگاه مي داشت و با آن نور ضعيف، شب را به صبح مي رسانيد.
نور تاجري در چراغ اگرچه کم مصرف و متناسب با وضع مالي طلبه بود ولي اين عيب بزرگ را داشت که چون روغن يا نفت به قدر کفايت از مخزن به فتيله نمي رسيد لذا دود
مي زد و در و ديوار و سقف و فضاي حجره را آلوده مي کرد و طلبۀ بي چيز آن دود چراغ را مي خورد و به تحصيل و مطالعه ادامه مي داد تا به مقصد کمال رسد و شاهد مقصود را در آغوش گيرد.
دود چراغ خوردن تا قبل از اختراع و نورافشاني برق، در حجرات طلبگي مبتلا به عمومي بود و همه در پرتو نور بي فروغ چراغهاي کم سوز و کورسو که دودش تا اعماق سينه و ريتين آنها فرو مي رفت به مطالعه مي پرداختند تا رفته رفته پلکها سنگين شوند و چشمان دودآلودشان لحظاتي به خواب روند.
=================================
۱- فکر مي کنم تاجري يا نور تاجري همان طوري که از اسمش پيداست از ابتکارات کسبه و تجار متوسط الحال قديم باشد که فتيلۀ چراغ را به منظور صرفه جويي در مصرف نفت يا روغن چراغ پايين نمي کشيدند و اين روش ابتکاري ولي غيربهداشتي به حجرات طلبگي هم راه پيدا کرده باشد.


behnam5555 10-08-2011 08:25 PM


دست بر آسمان برداشتن
آدمي به هنگام ضعف و بيچارگي، آنجا که قدرت و توانايي زورمندترين افراد بشر قادر به حل مشکل نباشد ناگزير از توسل و استغاثه به درگاه حکيم علي الاطلاق است و از او يعني خداي قادر متعال مي خواهد که دردش را درمان کند و مرهمي بر قلب پريش و مجروحش نهد.

طريقل توسل و استغاثه در چنين مواردي معمولاً دست به آسمان برداشتن است به اين طريق که دو دست را به سوي آسمان بلند مي کند، چشمانش به افق دور دست ناپيدايي خيره
مي شود و سپس آنچه در دل دارد در نهايت عجز بر زبان مي آورد.
اکنون ببينيم آن واقعۀ تاريخي چيست و چگونه دست به آسمان برداشتن به صورت رسم و سنت مذهبي درآمده است.
حضرت عيسي بن مريم مانند ساير پيامبران مرسل در دوران رسالت خويش متحمل سختيها و دشواريهاي فراوان گرديد و يهوديان منطقۀ فلسطين که تبليغات و تعليماتش را با مصالح و منافع خود مغاير و مباين ديدند از همه جهت او را تحت مضيقه و سخريه قرار مي دادند. حضرت عيسي که فرستاده و رسول خدا بود از اخافه و ارعاب مخالفان و معاندان نهراسيده همه روزه در پرستشگاه اورشليم به نشر تعاليم الهي مي پرداخت و مردم را به صراط مستقيم نيکوکاري و پايمردي در راه حق و عدالت دعوت مي کرد. او و دوازده نفر حواريونش هر روز از شهري به شهري و از روستايي به روستايي ديگر مي رفتند و شريعت و آيين جديد را بر مردم عرضه مي کردند.

حضرت عيسي دست شفابخش داشت که بيماران را شفاي عاجل و نابينايان را بينايي کامل مي بخشيد و همين خود بر حقانيت و آوازه اش مي افزود. فريسيان يا ملايان يهودي چون از هيچ راهي نتوانستند بر حضرت عيسي دست يابند و زبان گويايش را خاموش کنند به پونتيوس پيلاتوس که از طرف روميها حاکم شهر اورشليم يا يهوديه بود شکايت بردند و مدعي شدند که عيساي مسيح علاوه بر کافر بودن! بر حکومت شوريده است و داعيۀ سلطنت در سر مي پروراند.

پونتيوس پيلاتوس ابتدا زير بار قبول اين حرفها نرفت ولي چون مي ترسيد که در نتيجۀ اقامت مسيح در شهر اورشليم شورش برپا شود وي را بازداشت کرد و قصدش اين بود که پس از چند روزي آزادش کند. فريسيان چون به قصد و نيت حاکم رومي پي بردند قوياً پافشاري کرده آن قدر کوشيدند تا حضرت عيسي را به مرگ محکوم کردند.

در آن عهد و ازمنه رسم بر اين بود که روز عيد فصح فرمانرواي شهر، يکي از محکومين به مرگ را مي بخشود و عفو مي کرد.از جملۀ محکومين به مرگ به جز حضرت عيسي مرد شرير و بدسابقه اي به نام باراباس بود که علاوه بر جنايات و خلافکاريهاي فراوان، بر ضد دولت روم نيز قيام کرده بود. چون روز عيد فصح (عيد پاک) فرا رسيد پيلاتوس حاکم رومي بر بام دارالحکومه بالا رفت و از مردم خواست که از اين دو محکوم يعني عيسي و باراباس يکي را انتخاب کنند تا مشمول عفو و بخشودگي قرار گيرد.
در اينجا افسون يهوديان کارگر افتاد و جمعيت مردم آزادي باراباس را بر آزادي مسيح ترجيح دادند.
پيلاتوس چون وجداناً حضرت عيسي را مقصر و قابل مجازات نمي دانست در حالي که دستها را به آسمان برداشته بود خطاب به فريسيان و يهودياني که آنان را مسئول سرانجام حضرت عيسي مي دانست چنين گفت:«من در مرگ اين مرد درستکار بي تقصيرم و اين شماييد که او را به مرگ مي سپاريد.» و اشاره به اين عمل او يعني دست بر آسمان برداشتن، امروز مثل است.


behnam5555 10-08-2011 08:29 PM


دست کسي را توي حنا گذاشتن
اين ضرب المثل ناظر بر رفيق نيمه راه است که از وسط راه باز مي گردد و دوست را تنها مي گذارد. يا به گفتۀ عبدالله مستوفي:«در وسط کار، کار را سر دادن است.»
عامل عمل در چنين موارد نه مي تواند پيش برود و نه راه بازگشت دارد. در واقع مانند کسي است که دستش را توي حنا گذاشته باشند.
اما ريشۀ تاريخي اين ضرب المثل:
سابقاً که وسايل آرايش و زيبايي گوناگون به کثرت و وفور امروزي وجود نداشت مردان و زنان دست و پا و سر و موي و گيسو و ريش و سبيل خود را حنا مي بستند و از آن براي زيبايي و پاکيزگي و احياناً جلوگيري از نزله و سردرد استفاده مي کرده اند.
طريقۀ حنا بستن به اين ترتيب بود که مردان و زنان به حمام مي رفته اند و در شاه نشين حمام، يعني جايي که پس از خزينه گرفتن در آن محل دور هم مي نشستند و هر يک به کاري مشغول مي شدند حنا را آب مي کردند و در يکي از گوشه هاي شاه نشين و دور از تراوش ترشحات آب به صورت مربع بر زمين مي نشستند و دلاک حمام بدواً موي سر و ريش و سبيل آنها را حنا مي بست سپس دست و پايشان را توي حنا مي گذاشت.
حنا بسته ناگزير بود مدت چند ساعت در آن گوشۀ شاه نشين تکان نخورد و از جاي خود نجنبد تا رنگ بگيرد و دست و پا و موي گيسو و ريش و سبيلش کاملاً خضاب شود و اقلاً تا هفتۀ ديگر که مجدداً به حمام خواهند آمد رنگ حنا دوام بياورد و زوال نپذيرد.
در خلال مدت چند ساعت که اين خانمها يا آقايان دست و پايشان توي حنا بود بديهي است چون بيکار و محکوم به اقامت چند ساعته در آن گوشۀ شاه نشين بوده اند باب صحبت را باز مي کردند و ضمن قليان کشيدن با اشخاصي که مي آمدند و مي رفتند و يا کساني که مثل خودشان دست و پا توي حنا داشته اند از هر دري سخن مي گفتند و رويدادهاي هفته را با شاخ و برگ و طول و تفصيل در ميان مي گذاشتند.
با اين توصيف اجمالي دانسته شد که حنا بستن چيست و دست در حنا گذاشتن و دست کسي را توي حنا گذاشتن چگونه بوده است و دست حنا بسته البته نمي توانست کاري بکند.
دست و پاي کسي را در پوست گردو گذاشتن

عبارت مثلي بالا دربارۀ کسي بکار مي رود که:«او را در تنگناي کاري يا مشکلي قرار دهند که خلاصي از آن مستلزم زحمت باشد.»
آدمي در زندگي روزمره بعضي مواقع دچار محظوراتي مي شود و بر اثر آن دست به کاري مي زند که هرگز گمان و تصور چنان پيشامد غيرمترقب را نکرده بود.
في المثل شخص زودباوري را به انجام کاري تشويق کنند و او بدون مطالعه و دورانديشي اقدام ولي چنان در بن بست گير کند که به اصطلاح معروف: نه راه پس داشته باشد و نه راه پيش.
در چنين موارد و نظاير آن است که از باب تمثيل مي گويند:«بالاخره دست و پايش را در پوست گردو گذاشتند.» يعني کاري دستش داده اند که نمي داند چه بکند.
اکنون ببينيم دست و پاي آدمي چگونه در پوست گردو جاي مي گيرد که وضيع و شريف به آن تمثيل مي جويند.
گربه اين حيوان ملوس و قشنگ و در عين حال محيل و مکار که در غالب خانه ها بر روي بام و ديوار و معدودي هم در آغوش ساکنان خانه ها به سر مي برند حيواني است از رستۀ گوشتخواران که چنگالها و دندانها و دو نيش بسيار تيز دارد.
گربه مانند پلنگ از درختان نيز بالا مي رود و مکانيسم بدنش طوري است که از هر جا و از هر طرف به سوي زمين پرتاب مي شود با دست به زمين مي آيد و پشتش به زمين نمي رسد.
گربه ها نيمه وحشي در سرقت و دزدي يد طولايي داند و چون صداي پايشان شنيده نمي شود و به علاوه از هر روزنه و سوراخي مي توانند عبور کنند لذا هنگام شب اگر احياناً يکي از اطاقها در و پنجره اش قدري نيمه باز باشد و يا به هنگام روز که بانوي خانه بيرون رفته باشد فرصت را از دست نداده داخل خانه مي شود و در آشپزخانه مرغ بريان و گوشت خام يا سرخ کرده را مي ربايد و به سرعت برق از همان راهي که آمده خارج مي شود. خدا نکند که حتي يک بار طعم و بوي مأکول مرغ بريان و گوشت سرخ شدۀ آشپزخانه ذائقۀ گربه را نوازش داده باشد در آن صورت گربۀ دزد را يا بايد کشت و يا به طريق ديگري دفع شر کرد چه محال است ديگر دست از آن خانه بردارد و از هر فرصت مغتنم براي دستبرد و سرقت استفاده نکند. براي رفع مزاحمت از اين نوع گربه هاي دزد و مزاحم فکر مي کنم نوشتۀ شادروان اميرقلي اميني وافي به مقصود باشد که مي نويسد:
«... سابقاً افراد بي انصافي بودند که وقتي گربه اي دزدي زيادي مي کرد و چارۀ کارش را نمي توانستند بکنند قير را ذوب کرده در پوست گردو مي ريختند و هر يک از چهار دست و پاي او را در يک پوست گردوي پر از قير فرو مي بردند و او را سر مي دادند. بيچاره گربه درين حال، هم به زحمت راه مي رفت و هم چون صداي پايش به گوش اهل خانه مي رسيد از ارتکاب دزدي بازمي ماند.»
آري، گربۀ دزد با اين حال و روزگاري که پيدا مي کرد نه تنها سرقت و دزدي از يادش
مي رفت بلکه غم جانکاه بي دست و پايي کافي بود که جانش را به لب برساند و از شدت درد و گرسنگي تلف شود.


behnam5555 10-08-2011 08:31 PM

مرغی که تخم طلا می کرد، مرد

افرادی که در دوران ناداری و ناتوانی زیر بار اجحاف و تعدی رفته اند چون صاحب نفوذ و قدرت شوند در پاسخ زورگویان و متعدیان که روزگاری بر آنان ظلم و ستم روا می داشتند و از اقدام به هر گونه عمل ناجوانمردانه دریغ نمی ورزیدند عبارت مثلی بالا را مورد استفاده و تمثیل قرار می دهند و آنان می فهمانند که دوران ظلم و تعدی سپری شده و آن عاملی که موجب تحکم آنان بوده است یعنی عامل ضعف و مسکنت دیگر وجود خارجی ندارد.
یا به قولی دیگر آن مرغی که تخم طلا می کرد، مرد.


behnam5555 10-08-2011 08:33 PM


مرگ می خواهی برو گیلان
در عبارت مثلی بالا که بعضی گیلان و برخی کیلان از توابع شهرستان دماوند تلفظ می کنند کلمۀ گیلان که همان استان یکم باشد صحیح و ضرب المثل بالا مربوط به آن منطقه است. موقع و مورد استفاده از این ضرب المثل هنگامی است که شخص از لحاظ تأمین و تدارک زندگی کاملاً آسوده خاطر باشد. تمام وسائل و موجبات یک زندگانی مرفه و خالی از دغدغه و نگرانی برایش فراهم باشد و هیچ گونه نقص یا نقیصه ای در امور مادی یا معنوی احساس نکند.

در چنین موقع اگر باز هم شکر نعمت نگوید و حس زیاده طلبی خود را نتواند اقناع و ارضا کند دوستان و آشنایان از باب طنز یا تعریض می گویند: مرگ می خواهی برو گیلان. یعنی با این همه تنعمات و امکانات، دیگر عیب و نقصی در زندگانی دنیوی تو و جود ندارد تا جای گله باقی بماند مگر موضوع مرگ، مرگ بی زحمت، مرگی که بازماندگانت را دچار کمترین زحمت و دردسر نکند. حصول چنین مرگ مطلوب و خالی از اشکال و دشواری تنها در منطقۀ گیلان میسور است، آن هم به دلیلی که ذیلاً خواهد آمد:

به طوری که بعض افراد موجه و مطلع به نگارنده اظهار داشته اند سابقاً در منطقۀ گیلان معمول بود که اگر شخصی دیده از جهان فرو می بست به خلاف روش و سنتی که در سایر مناطق ایران متداول است برای مدت یک هفته تمام تسهیلات زندگی را برای بازماندگان متوفی تدارک می دیدند تا از این رهگذر تصدیع و مزاحمتی مزید بر تألمات روحی و سوگ عزیز از دست رفته احساس نکنند، بدین ترتیب که همسایگان و بستگان متوفی متناوباً شام و ناهار تهیه دیده به خانۀ عزادار می فرستادند و به فراخور شأن و مقام متوفی از تسلیت گویندگان و عزاداران پذیرایی می کردند.

خلاصه مدت یک هفته در خانۀ عزاداران و داغدیدگان به اصطلاح محلی برنج خیس نمی شد و دودی از آشپزخانۀ آنها متصاعد
نمی گردید.

نمی دانم گیلانی های عزیز ما، اکنون نیز بر آن روال و رویه هستند یا نه؟ در هر صورت راه و رسمی نیکو و شیوه ای مرضیه بوده است زیرا اخلاقاً صحیح نیست که پس از وقوع مرگ و مصیبتی، آحاد و افراد مردم تحت عنوان تسلیت و همدردی همه روزه به خانۀ متوفی بروند و عرصه را آن چنان بر ماتم زدگان تنگ کنند که غم مرده را فراموش کرده در مقام التیام جراحتی که از ناحیۀ دوستان غافل و نادان وارد آمده است برآیند. تسلیت یک بار، همدردی هم یک بار. تردد و رفت و آمد روزان و شبان جز آنکه برای عزاداران مزید بر علت شود موردی ندارد، علاجی باید کرد که از دلهایشان خون نیاید نه آنکه قوزی بالای قوز و غمی بر غمها علاوه شود. گیلانی ها جداً رسم و سنت خوبی داشتند. امید است در حال حاضر مشمول تجددخواهی واقع نشده آن شیوۀ نیکو را به دست فراموشی نسپرده باشند.

باری، غرض این است که چون این گونه عزاداری برای مردگان مورد توجه سکنۀ سایر مناطق ایران قرار گرفته بود لذا به کسانی که با وجود زندگی مرفه و سعادتمند باز هم ناسپاسی کنند در لفافۀ هزل یا جد می گویند:«مرگ می خواهی برو گیلان.»


behnam5555 10-08-2011 08:34 PM


دری وری می گوید
به طور کلی جملات نامفهوم و بی معنی و خارج از موضوع را دری وری می گویند. این عبارت که در میان عوام بیشتر مصطلح است تا چندی گمام می رفت ریشۀ تاریخی نباید داشته باشد ولی خوشبختانه ضمن مطالعۀ کتب ادبی و تاریخی ریشه و علت تسمیۀ آن به دست آمده که ذیلاً شرح داده می شود.

مطالعه و مداقه در تاریخچۀ زبان فارسی نشان می دهد که نژاد ایرانی در عصر و زمانی که با هندیها می زیست به زبان سنسکریت یا مشابه به آن سخن می گفت. پس از جدا شدن از هندیها کهنترین زبانی که از ایرانیان باستان در دست داریم زبان اوستا است که کتاب اوستا به آن نوشته شده است.

زبان پارسی باستان یا فرس قدیم زبان سکنۀ سرزمین پارس بود که در زمان هخامنشیان بدان تکلم می کردند و زبان رسمی پادشاهان این سلسله بوده است.

حملۀ اسکندر و تسلط یونانیان و مقدونیان بر ایران موجب گردید که زبان پارسی باستان از میان برود و زبان یونانی تا سیصد سال در ایران اوج پیدا کند.

در زمان اشکانیان زبان پهلوی اشکانی و در زمان ساسانیان زبان پهلوی ساسانی در ایران اوج شد و به شهادت تاریخ تا قرن پنجم هجری در مدارس اصفهان اطفال نوآموز را به زبان پهلوی درس می دادند. اکنون نیز از نیشابور به مغرب و شمال غربی و جنوب در هر روستای بزرگ و کوچک، زبانهای محلی با لهجه های مخصوص وجود دارد که همۀ این زبانهای روستایی لهجه های گوناگون زبان پهلوی است و حتی اهل تحقیق معتقدند که معروفترین اشعار زبان پهلوی گفته های بندار رازی و باباطاهر عریان است که لهجه های پهلوی ساسانی در آن کاملاً نمایان است ضمناً این نکته ناگفته نماند که واژۀ پهلوی صفتی نسبی و منسوب به پهلو می باشد.

پهلو که تلفظ دیگر آن پرتو و پارت سات نام قوم شاهنشاهان اشکانی است و حتی واژۀ پارس نیز صورت دیگری از همان نام می باشد. در منطقه خراسان و ماوراءالنهر به زبان محلی خودشان دری که شاخه ای از زبان پهلوی بوده است سخن می راندند و زبان دری یکی از سه زبانی بود کهم در دربار ساسانی رواج داشته است.

باید دانست که اشتقاق زبان دری از واژۀ دَر است که به عربی باب گویند یعنی زبانی که در درگاه و دربار پادشاهان بدان سخن می گویند.
زبان دری از نظر تاریخی ادامۀ زبان پهلوی ساسانی یعنی فارسی میانه است که آن نیز ادامۀ فارسی باستانی یعنی زبان رایج روزگار هخامنشیان می باشد.

دانشمند محترم آقای دکتر جواد مشکور راجع به تاریخچۀ زبان که چگونه از بین النهرین و پایتخت اشکانیان و ساسانیان کوچ کرده سر از خراسان ماوراءالنهر درآورده است شرحی مفید و مستوفی دارد که نقل آن خالی از فایده نیست:

«زبان دری یا درباری که زبان لفظ و قلم دربار ساسانیان بود پس از آنکه یزدگرد پسر شهریار فرجامین پادشاه ساسانی ناچار شد بعد از حملۀ عرب پایتخت خود تیسفون را ترک گوید و به سوی مشرق برود همۀ درباریانی که شمار ایشان به چندین هزار تن بالغ می شدند همراه او سفر کردند.

«مورخان می نویسند هزار نفر از رامشگران و هزار تن از آشپزان آشپزخانه و نخجیریان همراه او بودند. از این بیان می توان حدس زد که دیگر درباریان که در رکاب شاه بودند چه گروه کثیری را تشکیل
می دادند. یزدگرد با چنین دستگاهی به مرو رسید و مرو مرکز زبان دری شد.

«این زبان در خراسان رواج یافت و جای لهجه ها و زبانهای محلی مانند خوارزمی و سُغدی و هروی را گرفت و حتی از آنها متأثر گردید.
قرون متمادی طول کشید تا این زبان به سایر نقاط ایران سرایت کرده مانند امروز زبان رسمی و مصطلح همۀ ایرانیان گردیده است.

عقیده بر این است که چون ایرانیان در خلال پانصد سال- از قرن سوم تا هشتم هجری- زبان دری را به خوبی نمی فهمیدند و غالباً به زبان محلی مکالمه می کردند لذا هر مطلب نامفهوم را که قابل درک نبود به زبان دری تمثیل می کردند و واژۀ مهمل وری را به زبان اضافه کرده
می گفتند:«دری وری می گوید» یعنی به زبانی صحبت می کند که مهجور و نامفهوم است.


behnam5555 10-08-2011 08:36 PM


مگر سر آورده ای ؟
عبارت مثلی بالا که بیشتر در تهران و مناطق شمالی و شمال غرب ایران مصطلح است هنگامی که به کار می رود که شخصی سرزده وارد شود و مطلب کم اهمیتی را بدون تمهید مقدمه و با شتاب و اضطراب و دستپاچگی عنوان کند و انتظار شگفتی و ناراحتی از شنوندگان را داشته باشد. جواب و عکس العمل مخاطب در مقابل چنین شخص مضطرب و شتاب زده این است که:«چرا این قدر دستپاچه هستی؟ مگر سراشپختر آوردی؟» سابقاً در این گونه موارد می گفتند:«مگر کلۀ عمر آوردی؟» و یا به عبارت دیگر:«مگر فرمان عمر آوردی؟» که هنوز هم گاهگاهی به کار می رود ولی از زمان فتحعلی شاه قاجار به بعد ضرب المثل بالا جایگزین این دو عبارت شده است.

اکنون ببینیم این اشپختر کیست و سر بریده اش را به کجا و نزد چه کسی برده اند که صورت ضرب المثل پیدا کرده است.
به طوری که می دانیم در زمان فتحعلی شاه قاجار دوبار بین ایران و روسیل تزاری جنگهای خونینی روی داد که جنگهای دورۀ اول در سال 1228 هجری قمری به انعقاد عهدنامۀ گلستان و جنگهای دورۀ دوم در سال 1243 هجری قمری به عهدنامۀ ترکمانچای منتهی گردیده است.

بحث در پیرامون علل بروز اختلاف و جنگها و لشکرکشیهای ایران و روسیه که از سال 1218 تا سال 1243 هجری قمری غالباً درگیر بود از حوصلۀ این مقاله و موضوع مورد بحث ما خارج است.

اجمالاً آنکه ناحیۀ گرجستان مطمع نظر دولت تزاری بود و سیاست روسیه بر تصرف این منطقۀ حساس تعلق گرفته بوده است، لذا تحریکات و دخالتهای ناروای آنها فی الواقع علت العلل جنگهای بیست و پنج ساله گردیده است.

باری، چون الکساندر اول به امپراطوری روسیه رسید گرگین خان والی گرجستان مانند پدر خود هراکلیوس حاضر نشد حمایت روسیه را بپذیرد و نسبت به سلطنت ایران وفادار باقی ماند، ولی مع الاسف در همان اوان بدرود زندگی گفت و دولت تزاری روسیه که منتظر چنین فرصتی بود علی رغم خانوادۀ گرگین و بسیاری از امرای گرجستان که به تابعیت حکومت روس تن درنمی دادند به آن منطقه لشکر کشیده آنجا را ضمیمۀ خاک خود نموده اند.

این واقعه که در سال 1218 هجری قمری روی داده بود موجب تشدید اختلاف و بروز جنگ گردیده سپاهیان روس به طرف شهر گنجه یورش بردند و آنجا را به تصرف خود درآوردند ولی حکام قراباغ و بعضی از نواحی دیگر با دولت تزاری بنای چاپلوسی و مداهنه را گذاشته از تعرض مصون ماندند.

فتحعلی شاه قاجار فرزند و ولیعهد خود عباس میرزا را به مقابله با دشمن فرستاد و در جنگهای عدیده که بین دو سپاه روی داد و غالب جنگها سربازان ایرانی حقاً جلادت و رشادت به خرج دادند و در مقابل اسلحۀ سنگین و آتشین و لشکریان منظم دشمن ایستادگی کردند به قسمی که ژنرال سیسیانوف سردار نامدار روسیه در آن سال از عهدۀ تسخیر شهر مستحکم ایروان برنیامد و ناگزیر به شهر تفلیس بازگشت.
زمستان سال بعد ژنرال مزبور مجدداً به شیروان آمد و از آنجا آهنگ بادکوبه کرد و خواست حسینقلی خان و حکمران آنجا را با مواعید فریبنده به سوی خود جلب کند. چون وسایل ملاقات فراهم گردید و طرفین بیرون قلعۀ بادکوبه به مذاکره و مشاوره نشستند سربازان ایرانی به دستور قبلی حسینقلی خان فرماندۀ اعزامی ناگهان بر سر ژنرال سیسیانوف ریخته او را کشتند و سر و دستهایش را حسینقلی خان برای فتحعلی شاه فرستاد.
به روایت دیگر از نوشتۀ شادروان سعید نفیسی:«... در این مصطفی قلی خان شروانی که از جانب ایران حکمرانی باکو را داشت و حسینقلی خان قاجار که از تبریز با لشکریانی به یاری او آمده بود و ایشان هم گرفتار همان دشواریها و سرما شده بودند قرار گذاشتند در بیرون شهر ملاقات کنند و قراردادی در متارکۀ جنگ بگذارند.
«حسینقلی خان نقشۀ خائنانه ای کشید و چون قرار گذاشته بودند که تنها و با دو سه تن از همراهان خود بروند وی ابراهیم خان عم زادۀ خود را همراه برداشت و چون از شهر بیرون آمدند و به ژنرال سیسیانوف رسید و بنای گفتگو را گذاشتند ژنرال روسی با اطمینان تمام گرم گفتگو بود و متوجه خطری نبود و همین که حسینقلی خان اشاره کرد ابراهیم خان با تفنگی که در دست داشت تیری از پشت سر به او زد و گلوله از سینه اش بیرون رفت و به روی در افتاد و سر او را فوراً بریدند و با کمال عجله به تهران به دربار فتحعلی شاه فرستادند و با کمال شتاب به تهران آوردند و فتحعلی شاه در موقع ورود آن سر بریده به سلام نشست و شهر تهران را چراغان کردند و چون به منتهای شتاب آن را به تهران آوردند از آن روز در زبان فارسی مثل شد که مرگ سراشپختر می آوری؟» در حال حاضر این عبارت به صورت « مگر سر آورده ای ؟ » استفاده می شود .


behnam5555 10-08-2011 08:38 PM

مفرداتش خوب است ولی مرده شوی ترکیبش را ببرد!

در پهنۀ زندگی عوامل و عناصری وجود دارند که هر یک به تنهایی می توانند منشأ اثر و فایده باشند ولی چون همه یا چند تای آن با یکدیگر جمع شوند از اجتماع و اختلاط آنها نتیجۀ مطلوبه به دست نمی آید.

از طرف دیگر بعضیها ضمن مکالمه و محاوره از لغات و تعبیرات ادبی استفاده می کنند، عبارات مسجع و مقفی به کار می برند، از استعارات و تشبیهات و هرگونه صنایع ادبی و لفظی در گفتگو و مکالمه غافل نیستند. به اصطلاح معروف لفظ قلم صحبت می کنند ولی از تلفیق آن همه عبارات و مفردات در ردیف کردن آن همه صغری و کبری نمی توانند نتیجۀ مطلوبه حاصل و شنونده را از مقصود و منظور خویش آگاه کنند.


اصولاً در این گونه موارد به ضرب المثل بالا استناد می کنند و می گویند: مفرداتش خوب است ولی مرده شوی ترکیبش را ببرد.


اما ریشل تاریخی این ضرب المثل:

حاجی محمد ابراهیم کرباسی کاخکی که بعضی از نویسندگان حرف را، را تبدیل به لام کرده وی را کلباسی گفته اند از بزرگترین علما و زهاد قرن دوازدهم هجری است که در زهد و تقوی و احتیاط معروفیت تمام داشت و غالباً مرافعات و محاکمات مردم را به سایر روحانیون محول می کرد و چنانچه ضرورتی ایجاب می کرد که در امر شهادتی رسیدگی کند قبلاً از مسائل شرعیه که مربوط به حرفه و شغل شاهد بود سؤال می کرد تا صلاحیت و شایستگی شاهد بر او مسلم گردد.


از جمله می گویند غسالی برای شهادت نزد کلباسی رفت. مرحوم کلباسی ابتدا احکام و آداب غسل میت را از غسال پرسید.غسال که مرد ظریف شوخ طبعی بود پس از آنکه تمام سؤالات مرحوم کلباسی را جواب داد آن گاه از باب مطایبه گفت:«چیزی هم در آخر کار به گوش میت می گویم.» پرسید:«آن چیست؟»


غسال گفت:«به او می گویم خوشا به سعادت تو که مردی و برای شهادت نزد کلباسی نرفتی.» مرحوم کلباسی نسبت به طبقۀ روحانیون تعصب شدید داشت و هرگز حاضر نبود که به مقام روحانیت لطمه و خدشه ای وارد آید چنان که جهانگرد معروف حاج سیاح می نویسد:


... وقتی به آن مرحوم گفتند:«آخوندی دزدی کرده.» فرمود:«خیر! بگویید دزدی آخوند شده مگر آخوند یا عابد یا زاهد یا مقرب خدا به لباس است؟ اگر لباس مخصوص نباشد قدرش در نزد خدا کمتر می شود یا خدا او را اشتباه می کند؟» مرحوم کلباسی با وجود احتیاط زیاد و شدت عمل در امور دینی اتفاقاً مردی خلیق و خوش محضر و بذله گو و ظریف طبع بود و هیچ کس در محضرش خسته نمی شد، کما اینکه میرزا محمد تنکابنی نقل می کند:

... وقتی فتحعلی شاه به دیدن حاجی آمد. پس نقل در میان خوان و در میان مجلس گذاشتند. ناگاه پرستوک در میان آن فضله انداخت. پادشاه گفت:«فضله مرغ نقل مجلس شد.» حاجی فرمود:«چون هوایی است مال دیوان است.» که با توجه به واژۀ دیوان در این مصرع که معنی دولت از آن افاده می شود می توان به پاسخ رندانه و طنزآمیز مرحوم کلباسی به فتحعلی شاه پی برد.

مشهور است که روزی مطربی نزد حاجی کلباسی آمد و پرسید:«حاجی آقا، خواستم بدانم راجع به جنباندن اعضای بدن که در اصطلاح عامه آن را رقص می گویند عقیدۀ شما چیست؟»


حاجی کلباسی با عصبانیت جواب داد:«عملی است مذموم و فعلی است حرام.»


مطرب قدری تأمل کرده تا خشم حاجی کلباسی فروکش کند، آن گاه پرسید:«حضرت آقا، اگر دست راست خودم را این طور بلند کنم آیا حرام است؟»


مرحوم کلباسی جواب داد:«کی گفت حرام است؟ اصولاً دست را برای جنبش و حرکت خلق کرده اند.»


مطرب کهنه کار صورت حق به جانب گرفته مجدداً سؤال کرد:«اگر دست چپم را این طور بجنبانم چطور؟»


کلباسی جواب داد:«قبلاً گفتم که مانعی ندارد.»


باز مطرب پرسید:«راستی معذرت می خواهم. اگر پای راستم را به سمت جلو تکان بدهم چه می فرمایید؟»


مرحوم کلباسی گفت:«آن هم عیبی ندارد. باز هم حرفی داری؟»


مطرب زیرک عرض کرد:«فقط یک سؤال باقی مانده که آیا پای چپم را هم می توانم این طور بجنبانم؟»


مرحوم کلباسی که از سؤالات مطرب سرسام گرفته بود بیش از این طاقت نیاورده گفت: «مردک،با این سؤالات عجیب و غریبی که می کنی معلوم می شود عقل تو پاره سنگ بر

می دارد. چه کسی با شما گفته دست و پای آدمی باید ساکن باشد؟ اصولاً قوۀ تحرک برای دست و پا و جنبش این دو عضو مؤثر بدن خلق شده است.»

مطرب کهنه کار که منتظر چنین فرصتی بود گفت:«کاملاً صحیح است و اتفاقاً استفتای من برای تأیید همین مطلب بوده است که به لسان مبارک ادا فرمودید.» سپس از جای خود بلند شد و چهار دست و پا را به حرکت درآورده در مقابل دیدگان بهت زدۀ مرحوم کلباسی و حاضران مجلس شروع به رقصیدن کردن و گفت:«حضرت آقا، حالا چطور؟ مگر رقص همان حرکات موزون دست و پای آدمی نیست که خودتان تجویز فرمودید؟» آیت الله کلباسی که هرگز تصور نمی کرد از مجموعۀ فتاوای او چنین حرکت مذبوحانه ای افاده شود تبسمی بر لب آورد و گفت:«مفرداتش خوب است ولی مرده شوی ترکیبش را ببرد!»


behnam5555 10-08-2011 08:39 PM


دم عیسی
پزشکان حاذق و مردان خدا را که صاحب نفس و کرامات خارق العاده باشند مسیحا نفس یا عیسی دم می نامند و از این دو اصطلاح و نظایر آن به منظور تجلیل و بزرگداشت آنان استناد و استشهاد می کنند.

اکنون ببینیم مسیحا کیست و از نفس گرمش چه آثاری بروز و ظهور کرده که به صورت ضرب المثل درآمده است.

منظور از مسیحا همان حضرت عیسای مسیح فرزند حضرت مریم و چهارمین پیامبر اولوالعزم می باشد که کیفیت تولد و شرح زندگانی طفولیتش را همه کس کمابیش می داند.
عیسی بن مریم هنوز از مرحلۀ دوازده سالگی نگذشته بود که همراه مادرش به بیت المقدس رفت و در حوزه های درس علمای بنی اسراییل وارد شد.مراتب نبوغ و استعدادش به جایی رسید که پس از قلیل مدتی در صف علما و محققان جای گرفت و چون لب به سخن می گشود گفتارش را همه تصدیق می کردند.طولی نکشید که با قوم بنی اسراییل به مباحثه و احتجاج پرداخت و در رد عقایدشان که در حول ماده و ماده پرستی دور می زد از هیچ چیز نهراسید. سپس همراه مادرش به ناصره بازگشت و در سن سی سالگی به مقام رسالت نایل آمد و فرشتۀ وحی بر او نازل شد.

با وجود آنکه یهودیان در منجلاب فساد و تباهی غرقه شده به گفتاری جز آنچه را که جمع مال و اندوختن سیم و زر بر آن مترتب باشد توجه نداشتند حضرت عیسی بر طبق فرمان الهی پیغمبری و رسالت خویش را بر آنها اعلام و آنان را به متابعت و پیروی از دین جدید دعوت کرد. از هر دری وارد شد و به هر وسیله ای متوسل گشت ولی در مقابل جبهۀ متحد و نیرومند روحانی نماهای بنی اسراییل کاری از او ساخته نبود. پس به جانب قرا و قصبات رهسپار گردید و از هر فرصتی برای تبلیغ رسالت و ارشاد و هدایت آنان به صراط مستقیم حق و حقیقت فروگذار نکرد. مردم دهکده ها که تحت تأثیر سخنان فریبنده و تبلیغات شوم سران روحانی بنی اسراییل قرار داشتند بر صحت مدعا و حقیقت رسالتش علامت واعجاز خواستند.

عیسی بن مریم که در مقابل آن گمراهانش چاره ای جز اعجاز ندید به تأیید الهی مرغانی از گل ساخت و به آنها جان بخشید تا به پرواز در آمدند. در جای دیگر کوران مادرزاد را نعمت بینایی بخشید و مبتلایان به بیماری برص را معالجه کرد.

روستاییان گمراه بنی اسراییل به این اندازه قانع نشده از او خواستند چنانچه اموات را از گور در آورد و زنده کند به رسالت و پیامبریش ایمان خواهند آورد.حضرت عیسی هر قدر آنها را از خواهش چنین معجزاتی برحذر داشت و عجز و انکسار خویش را که بشری ناتوان است و فقط وحی بر او نازل می شود به آنان گوشزد کرد فایده نبخشید. پس با حالت تضرع دست نیاز به سوی خدای قادر متعال دراز کرد تا این آخرین حجت را بر گمراهان ظاهربین اتمام نماید. ایزد بی چون مسئولش را اجابت فرمود و حضرت عیسی آخرین معجزۀ باهره را بر آنان عرضه داشته مردگان را به اذن و فرمان خدای بزرگ زنده ساخت و اجساد پدر و مادر و برادر و سایر اقارب و بستگانشان را از ژرفنای گور بیرون کشیده جان بخشید.
پیداست که این گونه امور صرفاً در ید قدرت قادر تواناست و هیچ کس جز به تأیید الهی قادر به انجام چنین اعمالی نیست.

کاری به فرجام کار نداریم که قوم بنی اسراییل با وجود مشاهدۀ این همه اعجاز و حجتها به عصیان و گمراهی ادامه داده او را ساحر و جادوگر خواند و جز عدۀ معدودی به او نگرویدند. غرض از تمهید و تنظیم مطالب بالا این بود که این همه معجزات حضرت عیسی بن مریم یعنی معالجۀ بیماران، نعمت بینایی بخشیدن به کوران و نابینایان و بالاخص زنده کردن مردگان موجب گردید که عبارت مسیحا نفس و اصطلاح دم عیسی زبانزد خاص و عام شد و از آن در موارد لزوم استشهاد و تمثیل می کنند.


behnam5555 10-08-2011 08:43 PM

عدل انوشيرواني...
عبارت بالا که حاکی از روش معقول و شیوۀ مرضیۀ یکی از بزرگترین شهریاران نامدار ایران می باشد از پانزده قرن قبل تاکنون تکیه کلام اصحاب قلم و سخن بوده و تمادی قرون و اعصار هنوز نتوانست ذره ای از طراوت و تازگی آن بکاهد. این ضرب المثل هنگامی به کار می رود که رهبر یا پیشوایی در قلمرو فرمانروایی خود جانب عدل و داد را رعایت کند، یا اینکه بخواهند دولت یا زمامداری را به تأمین و تعمیم عدالت اجتماعی رهبری نمایند.

در یکی از این دو صورت اصطلاح معدلت نوشروانی مورد استفاده و استناد قرار می گیرد و بدین وسیله آنها را به ادامۀ روال و رویۀ نیکو و مستحسن کسری انوشیروان تشویق و ترغیب می کنند.
http://i7.tinypic.com/21e6sg5.jpg
خسرو اول انوشیروان شهریار نامدار ساسانی را همه کس می شناسد زیرا نام نامی او در ادبیات فارسی و عربی تا آن اندازه پایدار مانده است که هنوز هم ذکر جمیلش در افواه خاص و عام ایرانی جاری می باشد. خسرو اول که در تاریخ ایران به لقب انوشیروان یا انوشک روان به معنی جاویدان روان معروف است حقاً بزرگترین پادشاه ساسانی و مظهر و مطلع درخشانترین دورۀ آن عهد و زمان است.

دانشگاه گندی شاپور را که در آنجا علم پزشکی بخصوص تدریس می شد تأسیس کرد. به اشاعه و تعمیم حکمت و فلسفه و سایر فنون ادبی پرداخت. کتاب خداینامک که فردوسی طوسی اساس حماسۀ رزمی معروف خود را بر آن قرار داده است در عهد سلطنت انوشیروان تدوین گردید. به فرمان او از کشور هندوستان کتب و آثار پیل پای به ویژه کلیله و دمنه را به ایران آورده ترجمه کردند.

شطرنج نیز در زمان شهریاری او از هند به ایران آمد. دو نفر از زهاد متهور و مخاطره جوی ایران کرم ابریشم (تخم نوغان) را از ختن که اقصی بلاد شرق بود به ایران آوردند:«و شهر نوبندگان و همدان و بغداد کهن و اردبیل و مداین و دیوار باب الابواب او بنا کرد.»
به عبارت اخری می توان گفت که عهد بزرگ تمدن ادبی و فلسفی ایران و تبادل افکار شرق و غرب با عهد سلطنت انوشیروان آغاز شده است.

انوشیروان علاوه بر توجه مخصوص که به مسائل علمی وادبی داشت از سایر شئون مملکتی نیز فارغ نبود. قبل از او کشور پهناور ایران سروسامانی نداشت و بوم شوم اغتشاش و ناامنی بر همه جا سایه افکنده بود. ظلم حکام به زیردستان اندازه نداشت و تعصبات مذهبی همه را از پای درآورده بود، عموم طبقات با یکدیگر نفاق داشتند و مجرمین به مجازات
نمی رسیدند. کشاورزی ترویج نمی شد و روستاییان در فقر و فاقه به سر می بردند.
کسری انوشیروان با حسن تدبیر و سیاست و صفاتی توأم با قدرت و عدالت به همۀ این نابسامانیها خاتمه بخشید و مجد و عظمت دیرینه را تجدید کرد. خدمات انوشیروان یکی و دو تا نیست ولی برای آنکه از اطناب سخن خودداری شود به ذکر پاره ای از کارهای اساسی و اصلاحی او می پردازد.

انوشیروان فرقۀ مزدکی را مغلوب و سرکوب کرد:«اموال منقول مالکینی را که مزدکیان گرفته بودند به آنان مسترد داشت و اموال بی صاحب را برای اصلاح خرابیها تخصیص داد.»
ابنیه و املاکی را که به واسطۀ کوتاه شدن دست صاحبان آنها و انهدام قنوات و جداول به ویرانی رفته بود دوباره آباد کرد. مالکین را کمک کرد و به آنها افزار کار داد تا به کار خود مجدداً مشغول شوند. برای آباد کردن اراضی بائر کشاورزان را به دادن بذر و ابزار و حیوانات لازم تشویق کرده این عمل در تمام مدت سلطنت او جریان داشت.
پلهای چوبی و سنگی را که خراب و ویران شده بود مرمت نمود و در محلهایی که مورد خطر و معرض دستبرد دزدان و جنایتکاران بود استحکاماتی ساخت. وضع نظام و تشکیلات اداری مملکت را تمشیت بخشید.

به راستی کسری انوشیروان شهریاری مدبر و مقتدر و با کیاست بود ولی موضوع عدالت و دادگستری او صرفاً به مطالب و مسائل اشاره شده مرتبط نبوده است بلکه اصل مسلم و اقدام اساسی دیگری صیت شهرت و معروفیتش را در بسیط زمین گسترده ضرب المثل معدلت نوشروانی را تا زمان حاضر ورد زبان خاص و عام و تکیه کلام این و آن ساخته است.
طریقه و روشی که تا آن زمان در اخذ خراج و مالیات اراضی و مزروعی معمول و متداول بوده نه فقط سلطنت را فایده نمی بخشید بلکه زحمات و خساراتی برای مودیان مالیاتی فراهم می کرد به قسمی که کشاورزان و برزگران قبل از تعیین مالیات توسط مأمورین دولت جرأت نمی کردند به میوه های رسیده دست بزنند. تازه وقتی که مأمور دولت به سراغ آنها می آمد تقویم و ممیزی او اساس و مبنایی نداشته است. هر میزانی که دلش می خواست تقویم می کرد و هر مبلغی که دلخواهش بود از کشاورز بیچاره عنفاً می ستاند. خلاصه حساب و کتابی در کار نبود و هیچ مقامی هم بر اعمال بی رحمانۀ آنها نظارت نمی کرد.


behnam5555 10-08-2011 08:45 PM


دست از کاری شستن
اصطلاح بالا کنایه از سلب مسئولیت کردن، استعفا و کناره گیری از کاری کردن است. در عبارت بالا به کار رفتن فعل شستن که هیچ ربطی به موضوع ندارد حاکی از این نکته است که این اصطلاح باید ریشۀ تاریخی و علت تسمیه داشته باشد تا از شستن معانی و مفاهیم مجازی افاده گردد.

پونتیوس پیلاتوس حاکم رومی شهر اورشلیم پس از آنکه اضطراراً حضرت عیسی را بر اثر پافشاری فریسیان- ملایان یهودی- به زندان انداخت همواره مترصد فرصت بود که او را از زندان خلاص کند زیرا به یقین می دانست که حضرت عیسی نه بر حکومت شوریده و نه داعیۀ سلطنت دارد بلکه عنصر شریفی است که خود را برگزیدۀ خداوند به رسالت و هدایت و ارشاد مردم می داند تا گمراهان را به صراط مستقیم انصاف و عدالت راهبری کند به همین جهت بعد از آنکه حضرت عیسی را بر اثر تحریک فریسیان به جای باراباس که خونریز و فاسق و فاجری معروف بود در عید پاک محکوم به مرگ گردانید:در حالی که دستها را به آسمان برداشته بود خطاب به یهودیانی که حضرت عیسی را با خود می بردند تا مصلوب کنند با صدای بلند گفت:«من در مرگ این مرد درستکار بی تقصیرم و این شمایید که او را به مرگ
می سپارید.»

آن گاه برای سلب مسئولیت از خود«دستور داد آب آوردند و دستهایش را در آب شست و از آنجا اصطلاح دست از کاری شستن در زبان فرانسه و زبانهای لاتین به معنی سلب مسئولیت کردن از خود به کار می رود» و اصطلاح فرانسه ضرب المثل بالا این عبارت است:

Abandonner, qual que cho se.

که علاوه بر ضرب المثل بالا معنی و مفهوم از چیزی چشم پوشیدن هم از آن افاده می شود.


behnam5555 10-08-2011 08:49 PM


دست از ترنج نمی شناسد
عبارت بالا به هنگام آشفتگی و پریشان حالی به صورت ضرب المثل مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد زیرا در این صورت و حال چون فکر و حواس آدمی به خوبی کار نمی کند لذا اعمالی خلاف عرف و عادت سر می زند و مآلاً موجب ندامت و شرمندگی
می شود.
غرض این است که آدم پریشان حال و آشفته خاطر در تمام مظاهر زندگی فقط جلوۀ مقصود را مجسم می بیند. قاشق و قلم را تشخیص نمی کند و به اصطلاح معروف دست از ترنج
نمی شناسد. اما ریشۀ تاریخی این مثل و عبارت:

حضرت یوسف فرزند یعقوب و از انبیای بنی اسراییل بود که با پدر و برادرانش در کنعان می زیستند. یعقوب به یوسف بیش از سایر فرزندانش علاقه و دلبستگی داشت و همین دلبستگی رشک و حسد را در دل برادرانش مشتعل ساخت و ضمن توطئه ای او را که در آن موقع بیش از هفده سال نداشت به وادی شبع در سه فرسنگی کنعان بردند و به چاه انداختند.
مالک بن دعر بازرگان و برده فروش مصری که با کاروانی از سرزمینهای دور به جانب مصر می رفت در وادی شبع فرود آمد.

بشیر خادم مالک بن دعر هنگامی که دلو به چاه افکنده بود تا برای سیراب کردن چهارپایان آب بالا بکشد یوسف پای در دلو نهاد و رشتۀ ریسمان را در دست گرفته از چاه به بالا آمد.مالک بن دعر با یوسف به مصر رفت و او را به مبلغ سی پاره سیم به فوتیفار یا قطفیر عزیز مصر و رییس گارد مخصوص فرعون و ناظر و سرپرست امور زندان فروخت.
فوتیفار همسر زیبایی به نام رحیلا یا راعیل داشت که بعدها به نام زلیخا یعنی: زن هوسباز لغزیده پا موسوم گردید.

زلیخا در همان نخستین لحظۀ دیدار یوسف عنان اختیار از دست داد و عاشق بی قرار زیبای کنعان شد.عزیز مصر فارغ از آشفتگی و دلدادگی همسرش، یوسف را گرامی داشت و تدریجاً همۀ اموال و دارایی و زندگی خویش را به او سپرد. زلیخا هرچه کرد که با غنج و دلال و زیبایی خیره کننده اش دل از یوسف برباید نتیجه نداد زیرا یوسف از خاندان پاک پیامبران بود و هوسهای زودگذر را به عقل و عفت و عشق پاک که مخصوص موحدان و مؤمنان واقعی است هرگز نمی فروخت.

رحیلا یا زلیخا که حاضر نبود در این مبارزه از جوان هفده هجده سالۀ کنعانی شکست بخورد به دایۀ جهاندیده اش متوسل شد و از او چاره جویی کرد.
دایۀ پیر که گرم و سرد روزگار را چشیده و رموز عشق و عاشقی دانسته بود به زلیخا گفت:«باید کاخی بسازی که بر تمام در و دیوار آن تصویر تو و یوسف در حالات گوناگون عاشقانه نقش بسته باشد به قسمی که هرگاه یوسف به آن کاخ پای نهد به هر جانب روی کند ترا با خودش ببیند و احساسات و غرایز جوانیش تحریک شده در دام تو افتد.» زلیخا به دستور دایه دست به کار شد و کاخی چنان بساخت.

روزی که عزیز مصر و همۀ افراد خانواد اش برای گردش به صحرا می رفتند زلیخا به بهانۀ بیماری و کسالت در آن کاخ بستری شد و یوسف را به حضور طلبید.
یوسف بی اعتنا به همۀ نقش و نگار فریبندۀ کاخ در حالی که سر خود به پیش داشت با کمال خونسردی و متانت به نزد زلیخا رفت.به دستور قبلی درهای کاخ بسته شد و زلیخا به پای یوسف افتاد و راز عشق و دلدادگی خویش را آشکار کرد. همچون ابر بهاران می گریست و از یوسف می خواست که عشقش را بپذیرد اما یوسف چنان که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد مانند کوهی استوار بر جای ماند و خاموش بود.

در همین گیرودار ناگهان چشم زلیخا به تندیس بتی افتاد که آن را می پرستید. بی درنگ از جای برخاست و صورت بت را با پارچه ای بپوشانید.یوسف پرسید:«چرا بت را پوشانیدی؟»
زلیخا جواب داد:«این بت خدای من است و شرم دارم که در برابرش با تو عشقبازی کنم.» یوسف گفت:«تو از بتی که نمی بیند و نمی شنود و نمی داند چنین شرم می داری. من از خداوند جل و علا که خالق همۀ اشیا است و عالم به همۀ خلایق، شرم ندارم؟» این بگفت و از زلیخا دور شد.

زلیخا از پشت بر دامنش آویخت و دامن یوسف به چنگ زلیخا پاره شد.زلیخا که کام نایافته خود را در معرض بدنامی و رسوایی دید حیلۀ دیگر اندیشید و هنگامی که عزیز مصر به کاخ خویش بازگشت موی کنان و گریه کنان از او به شوهرش شکایت برد که قصد خیانت و دست درازی به ناموس ولی نعمت خود داشته است.

یوسف ادعای زلیخا را تکذیب کرد ولی شاهدی نداشت که بی گناهی خود را ثابت کند. اگر از ماجرای کودک چهل روزه- یا سه ماه- که می گویند در همان اطاق کذایی در گهواره خوابیده بوده و در این موقع برای شهادت و قضاوت لب به سخن گشوده است بگذریم و آن را احیاناً مقرون به حقیقت ندانیم داوری و قضاوت عموی زلیخا را نمی توان انکار کرد. توضیح آنکه عموی زلیخا که مردی دانشمند و دنیا دیده بوده و به داوری و قضاوت خوانده شده بود چنین رأی داد:«اگر دامن پیراهن یوسف از پیش رو پاره شده باشد یوسف گناهکار است ولی اگر از پشت پاره شده باشد زلیخا دروغ می گوید و حق با یوسف است. بدین ترتیب حیله و نیرنگ زلیخا این مرتبه نیز کارگر نیفتاد و عزیز مصر که حقیقت معنی را دریافته بود از یوسف خواست که این راز مکتوم بماند و با کسی چیزی نگوید ولی دیری نپایید که اسرار دلدادگی زلیخا از پرده بیرون افتاد و همه جا مخصوصاً زنان دربار فرعون و نزدیکان عزیز مصر از هر طرف زلیخا را به باد سرزنش و ملامت گرفتند که با وجود فوتیفار به غلام بی مایه ای! دل باخته است.

زلیخا برای آنکه پاسخی دندان شکن به زنان ملامتگو داده باشد یک روز همۀ آنها را به کاخ خویش دعوت کرد و در لحظه ای که به دست هر یک از آنان ترنجی داده بود تا پوست بکنند غفلتاً یوسف را به درون مجلس فرستاد. زنان مصری با دیدن آن ماهپارۀ کنعانی که زیبایی خیره کننده اش هلال شب بدر را خجل و شرمنده می ساخت چنان مسحور و جادویی شده بودند که دست از ترنج نشناخته با کارد دست خویش را به جای ترنج بریدند.


behnam5555 10-08-2011 08:52 PM


خون سیاوش
ممکن است علت و سببی اعضای دو خانواده، دو طایفه، دو قبیله، دو شهر و یا دو کشور را به خاک و خون بکشاند و دامنۀ اختلاف و منازعه مدتی متمادی به طول انجامد.در این گونه موارد علت العللی را که موجب بروز چنان نزاع و قتال شده باشد به خون سیاوش تشبیه و تمثیل می کنند.

بدون شک در طول تاریخ و تمامی قرون و اعصار کشتارهای هولناکی در گوشه و کنار جهان رخ داده و خونهای زیادی بر زمین ریخته است ولی خون سیاوش شاهزادۀ نامدار ایرانی که ناجوانمردانه در سرزمین تورانیان به قتل رسید رنگ دیگری داشت و جهش و جوشش آن به حدی تند و تیز بود که به گفتۀ فردوسی:

بساعت گیاهی از آن خون برست

جز ایزد که داند که آن چون برست

باید دید سیاوش کیست و خون ناحق او را چگونه بر زمین ریختند که به صورت ضرب المثل درآمده است.
سیاوش فرزند کاووس شاه- کیکاووس- بود و از سوی مادر با افراسیاب خویشاوندی داشت. چون به رشد سن پهلوان رسید نامی ایران رستم دستان او را به زابلستان برد:

هنرها بیاموختش سر بسر

بسی رنج برداشت کآمد به بر


سیاوش چنان شد که اندر جهان

بمانند او کس نبود از جهان

آن گاه نزد پدرش کیکاووس آمد و مورد نقد و نوازش قرار گرفت. روزی پدر و پسر نشسته بودند که سودا به همسر شاه و دختر شاه هاماوران از در درآمد و به یک نگاه عاشق شیدای سیاوش شد.
پس از چند روز از همسرش کیکاووس خواست که سیاوش را به اندرون کاخ سلطنتی فرستد تا خواهرانش را ببیند، ولی باطناً مقصودش این بود که آن جوان ماه طلعت را در دام عشق خویش اسیر کند. کاووس شاه از پیام سودابه خوشنود شده به فرزند پهلوانش تکلیف کرد به اندرون برود و با خواهرانش دیدار کند.

سیاوش که به نیت باطنی سودابه پی برده بود در جواب شاه عرض کرد:

مرا راه بنما سوی بخردان

بزرگان و کار آزموده روان


چه آموزم اندر شبستان شاه؟

به دانش زنان کی نمایند راه؟


بدو گفت شاه، ای پسر شاد باش

همیشه خرد را تو بنیاد باش


پس پردۀ من ترا خواهرست

چو سودابه خود مهربان مادرست


سیاوش با نهایت اکراه و بی میلی به اندرون رفت و با خواهرانش دیدار کرد ولی تحت تأثیر عشوه گریهای سودابه واقع نشد و به حضور شاه بازگشت. بار دوم و سوم نیز حسب الامر پدر به اندرون خرامید و در مقابل طنازیها و خواهشهای بی شرمانۀ سودابه:

سیاوش بدو گفت کاین خود مباد

که از بهر دل من دهم دین به باد


چنین با پدر بی وفایی کنم

ز مردی و دانش جدایی کنم


تو بانوی شاهی و خورشید گاه

سزد کز تو ناید بدینسان گناه

سودابه که مقصود را حاصل ندید از بیم آنکه سیاوش راز و رمز دلدادگی وی را به پدرش بگوید و کار به رسوایی بکشد:

بزد دست و جامه بدرید پاک

به ناخن دو رخ را همی کرد چاک


یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست

تو گفتی شب رستخیزست راست



بگوش سپهبد رسید آگهی

فرود آمد از تخت شاهنشهی


خروشید سودابه در پیش اوی

همی ریخت آب و همی کند موی


چنین گفت، کآمد سیاوش به تخت

برآراست چنگ و برآویخت سخت


که از تست جان و تنم پر ز مهر

چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر


بینداخت افسر ز مشگین سرم

چنین چاک شد جامه اندر برم


کاووس شاه چون سخنان سودابه شنید سیاوش را به حضور طلبید و جریان قضیه را استفسار کرد. سیاوش که چاره جز حقیقت گویی ندید آنچه از سودابه بر وی گذشت یکایک بیان کرد و مشاجرات لفظی بین او و سودابه در حضور سیاوش در گرفت:

چنین گفت با خویشتن شهریار

که گفتار هر دو نیاید بکار


بدان باز جستن همی چاره جست

ببوئید دست سیاوش نخست


برو بازوی و سرو بالای او

سراسر ببوئید هر جای او


ز سودابه بوی می و مشگ ناب

همی یافت کاووس و بوی گلاب


ندید از سیاوش چنان نیز بوی

نشان بسودن ندید اندروی


غمین گشت و سودابه را خوار کرد

دل خویشتن را پر آزار کرد

ولی چون به سودابه علاقمند بود و از او چند فرزند خردسال نیز داشت لذا به همان اندازه توبیخ و شماتت قناعت ورزید، سودابه که خود را در مقابل سیاوش مغلوب دید در مقام انتقام برآمد.
توضیح آنحکه در اندرون کاخ سودابه زن خدمتکاری زندگی می کرد که آبستن و باردار بود. سودابه دارویی به او خورانید تا بچه های دو قلویش سقط شد.
آن گاه زن خدمتکار را پنهان کرد و جنین سقط شده را در طشت زرین نهاده خود به جای زائو شیون برداشت. خبر به کیکاووس رسید و سراسیمه به اندرون شتافت:

ببارید سودابه از دیده آب

همی گفت، روشن ببین آفتاب


همی گفتمت کاو چه کرد از بدی

به گفتار او خیره ایمن شدی


دل شاه کاووس شد بدگمان

برفت و در اندیشه شد یک زمان


همی گفت کاین را چه درمان کنم

نشاید که این بر دل آسان کنم


کیکاووس به اخترشناسان متوسل شد. همگی یکدل و یکزبان گفتند:

دو کودک ز پشت کسی دیگرند

نه از پشت شاهند و زین مادرند


نشان بد اندیش ناپاک زن

بگفتند با شاه و با انجمن


پس از یک هفته زن خدمتکار را بیافتند ولی هر چه زجر و شکنجه اش دادند حقیقت مطلب را نگفت:


چنین گفت جادو که من بیگناه

چه گویم بدین نامور پیشگاه



ندارم ازین کار هیچ آگهی

سخن هر چه گویم بود ز ابلهی


سپهبد کیکاووس به ناچار همۀ موبدان را به حضور طلبید و در کشف حقیقت استمداد کرد.

چنین گفت موبد به شاه جهان

که درد سپهبد نماند نهان


چو خواهی که پیدا کنی گفتگوی

بباید زدن سنگ را بر سبوی


ز هر دو سخن چون بدینگونه گشت

بر آتش بباید یکی را گذشت


سابقاً معمول چنین بود که متهمان را از آتش عبور می دادند و معتقد بودند که گناهکار در درون آتش می سوزد و بی گناه از آن به سلامت و بدون کمترین رنج و الم به کنار می آید.
سودابه به عذر و بهانۀ اینکه سقط جنین بهترین گواه اوست حاضر نشد از آتش بگذرد ولی سیاوش که خود را از هر گونه اتهامی پاک و مبری می دانست:

به پاسخ چنین گفت با شهریار

که دوزخ مرا ازین سخن گشت خوار


اگر کوه آتش بود، بسپرم

ازین ننگ خواریست گر نگذرم


خرمنی از آتش برافروختند و به سیاوش تکلیف کردند که از آن بگذرد. سیاوش بدون هیچ بیم و هراسی اسب بتاخت و در میان آتش جستن کرد. پس از چند لحظه:

ز آتش برون آمد آزاد مرد

لبان پر زخنده، و رخ همچو ورد


چنان آمد اسب و قبای سوار

که گفتی سمن داشت اندر کنار


چو بخشایش پاک یزدان بود

دم آتش و باد یکسان بود


همی داد مژده یکی را دگر

که بخشود بر بیگنه، دادگر


چو پیش پدر شد سیاوخش پاک

نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک


فرود آمد از اسب کاووس شاه

پیاده سپهبد پیاده سپاه


سیاوخش را تنگ در بر گرفت

ز کردار بد پوزش اندر گرفت

پدر و پسر سه روز متوالی به عیش و عشرت پرداختند و سپس کاووس شاه سودابه را پیش خواند و به دژخیم فرمان داد که او را حلق آویز کند.

سیاوش چین گفت با شهریار

که دل را بدین کار رنجه مدار


بمن بخش سودابه را زین گناه

پذیرد مگر پند و آید به راه


سیاوخش را گفت، بخشیدمت

از آن پس که بر راستی دیدمت


دیر زمانی نگذشت که باز آتش انتقام سودابه زبانه کشید و خواست بار دیگر ذهن کاووس شاه را مشوب کند که در این موقع قشون افراسیاب به ایران زمین روی آورد و شاه به اشارۀ موبدان سیاوش را با لشکری آراسته و به همراهی تهمتن به جنگ تورانیان روانه کرد.

چین بود رأی جهان آفرین

که او جان سپارد به توران زمین


به رأی و به اندیشۀ نابکار

کجا باز گردد بد روزگار


سیاوش و رستم تهمتن با سپاهی گران جانب توران در پیش گرفتند و تا بلخ بتاختند. گرسیوز فرماندۀ سپاه توران بود و چون سیاوش یارای زورآزمایی نداشت شخصاً نزد افراسیاب رفت و از لشکریان مجهز و بی حد و حصر ایران که نامدارانی چون رستم و سیاوش و بهرام و زنگه بر آن فرماندهی می کردند سخنها گفت.
افراسیاب برآشفت و گرسیوز را از خود براند. سپس فرمان بسیج داد تا بامدادان به سوی بلخ روی آورد و سیاوش را گوشمالی دهد ولی شبانگاه خواب هولناکی دید و از تخت به زیر افتاد:

خروشی برآمد از افراسیاب

بلرزید بر جای آرام و خواب


فکند از سر تخت خود را به خاک

برآمد ز جانش آتش سهمناک


گرسیوز بر بالینش حاضر شد و علت را پرسید. افراسیاب با دیدگان بی فروغ گفت: «مرا به حال خود بگذار. زیرا در عالم خواب بیابانی پر از مار و عقرب دیدم که خیمه و خرگاه من در گوشه ای از آن بیابان برپا شد. ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت و پرچم مرا سرنگون کرد. در این موقع نیروی تازه نفسی از ایران زمین بر من و لشکریانم تاختند و از کشته پشته ساختند. پهلوان نامداری از قشون ایران مرا به اسارت گرفت و نزد کاووس شاه برد. جوان ماه پیکری که در کنار شاه نشسته بود شمشیر از میان کشید و مرا به دو نیم کرد»:

دمیدی بکردار غرنده میغ

میانم به دو نیم کردی به تیغ


خروشید می من فراوان ز درد

مرا ناله و درد بیدار کرد


به اشارت گرسیوز و فرمان افراسیاب کلیۀ موبدان را احضار کردند و تعبیر خواستند. یکی از موبدان امان خواست و گفت:

به بیداری اکنون سپاهی گران

از ایران بیاید دلاور سران



یکی شاهزاده به پیش اندرون

جهاندیده با او بسی رهنمون


که بر طالعش بر کسی نیست شاه

کند بوم و بر راه بما بر تباه


مقصودش همان سیاوش است که اگر با او جنگ بکنی در صورت غلبه دمار از روزگار ما برآورد و چنانچه کشته شود خونش سراسر توران زمین را فرود گیرد و همه جا را به خاک و خون کشاند.

اگر با سیاوش کند شاه جنگ

چو دیبه شود روی گیتی به رنگ


ز ترکان نماند کسی را به گاه

غمی گردد از جنگ او پادشاه


وگر او شود کشته بر دست شاه

به توران نماند سر و تختگاه

سراسر پر آشوب گردد زمین

ز بهر سیاوش به جنگ و به کین

افراسیاب از این تعبیر و سخنان موبد غمگین گشت و پس از مشاوره با سران سپاه در مقام صلح و آشتی با سیاوش برآمد و گرسیوز را با اسبان و هدایای گران قیمت به همراهی دویست تن از نخبۀ سپاهیان به سوی او گسیل داشت و پیشنهاد صلح کرد.
سیاوش و رستم پس از یک هفته کنکاش و رأی زدن، به شرط آنکه افراسیاب یک صد تن از سرداران منتخل را به عنوان گروگان فرستد پیشنهاد گرسیوز را پذیرفتند و پیمان صلح ب همین ترتیب گردید. آن گاه سیاوش و لشکریان ایران در بلخ ماندند و گرسیوز به سوی افراسیاب و رستم به حضور کیکاووس شتافت.
افراسیاب از انعقاد صلح و آشتی شادمان شد ولی کیکاووس به قبول صلح تن نداد و نسبت به رستم که معتقد بود سستی نشان داده است خشمگین گردید و گفت:

به نزد سیاوش فرستم کنون

یکی مرد با دانش و پر فسون


بفرمایمش کآتشی کن بلند

به بند گران پای ترکان ببند


پس آن بندگان را سوی ما فرست

که سرشان بخواهم ز تنشان گسست


رستم از در موعظه درآمد و کاووس را از اشتعال نائرۀ جنگ با افراسیاب و تکلیف پیمان شکنی به فرزندش سیاوش بر حذر داشت ولی کاووس تسلیم نشد و رستم را به سختی از درگاهش رانده طوس را با لشکری گران و نامه ای تند و تیز به نزد سیاوش فرستاد تا جنگ را آغاز کند و در غیر این صورت فرماندهی سپاه را به سپهبد طوس واگذار نماید. سیاوش که در عالم جوانمردی حاضر نبود پیمان شکنی کند و صد تن گروگان بی گناه را به دست دژخیم سپارد پس از وصل نامۀ پدر، یکی از سرداران خود به نام زنگه را با گروگانها به نزد افراسیاب بازگردانید و تقاضا کرد که راه گریز و عبوری به وی دهد:

یکی راه بگشای تا بگذرم

به جائی که کرد ایزد آبشخورم


یکی کشوری جویم اندر نهان

که نامم ز کاووس گردد نهان


زنگه با گروگانها به حضور افراسیاب رفت و پیشنهاد سیاوش را عرضه داشت. افراسیاب پس از مشورت با سردار نامی خود پیران ویسه موافقت کرد که سیاوش به توران بیاید و مانند فرزندی در نزد افراسیاب زندگی کند. سیاوش پذیرفت و قشون را تا آمدن سپهبد طوس به بهرام سپرد و خود جانب توران گرفت. افراسیاب و پیران ویسه مقدم سیاوش را گرامی داشتند و در بزم و رزم، او را تنها نمی گذاشتند. دیر زمانی نگذشت که سیاوش با جریره دختر پیران ویسه و پس از چندی با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کرد. آن گاه منشور کشور ختن گرفت و با فرنگیس به آن سوی شده بر تخت سلطنت نشست و دو شهر گنگ دژ و سیاوشگرد را در آن سرزمین بنا کرد.
پس از چندی به سیاوش الهام شد و یا از گردش زمانه استنباط کرد که به زودی کشته می شود و سرزمین ایران و توران از خونش به جوش آمده هزاران تن مقتول و آبادیها با خاک یکسان خواهد شد.
این درد دل سیاوش با پیران ویسه:

تو ای گرد پیران بسیار هوش

بدین گفته ها پهن بگشای گوش


فراوان بدین نگذرد روزگار

که بر دست بیدار دل شهریار

شوم زار من کشته بر بیگناه

کسی دیگر آید برین تاج و گاه


تو پیمان همی داری و رأی راست

ولیکن فلک را جز اینست خواست


ز گفتار بدگوی و از بخت بد

چنین بیگنه بر سرم بد رسد


به ایران رسد زود این گفتگوی

کس آید بتوران بدین جستجوی


برآشوبد ایران و توران بهم

ز کینه شود زندگانی دژم


پر از جنگ گردد سراسر زمین

زمانه شود پر ز شمشیر کین


بسی زرد و سرخ و سیاه و بنفش

کز ایران بتوران ببینی درفش


بسی غارت و بردن خواسته

پراکندن گنج آراسته


از ایران و توران بر آید خروش

جهانی ز خون من آید بجوش


چون سالی گذشت سیاوش از جریره دختر پیران ویسه صاحب فرزندی به نام فرود شد. روزی گرسیوز برادر افراسیاب به دیدار سیاوش آمد و در میدان چوگان بازی به او پیشنهاد کرد که با دو تن از پهلوانان نامدار تورانی به نام گروی زره و دمور کشتی بگیرد. سیاوش پذیرفت و هر دو پهلوان تورانی را یکی پس از دیگری چون شاهینی که کبوتر را در چنگال گیرد سبکبار از زمین برداشت و در مقابل گرسیوز نهاد. گرسیوز از آن همه قوت و زورمندی اندیشه کرده در نزد افراسیاب به سعایت و بدگویی از سیاوش پرداخت. گروی زره و دموز نیز که در توران زمین پهلوانانی مشهور و نامدار بودند کینۀ سیاوش را در دل گرفتند تا روزی از او انتقام گیرند. سرانجام سعایت گرسیوز کار خود را کرد و افراسیاب از ترس آنکه مبادا سیاوش بر وی چیره شده توران را ضمیمۀ ایران کند پیشدستی کرده به جنگ سیاوش شتافت و از سپاهیان سیاوش به جز معدودی ایرانیان که با او بودند همه گریختند. سربازان و پهلوانان تا آخرین نفر جنگیدند و همگی کشته شدند.
سیاوش به دست دشمن اسیر شد و او را با خفت و خواری به نزد افراسیاب بردند و به زندان افکندند. هر چه فرنگیس دختر افراسیاب عجز و لابه کرد وعفو و بخشش همسرش را خواست و پدر را از انتقام هولناک ایرانیان بر حذرداشت بر اثر سعایت گرسیوز مؤثر واقع نشد. در این مورد حکیم ابوالقاسم فردوسی چه زیبا و دل انگیز آن صحنه را مجسم می کند:

ز دانا شنیدم یکی داستان

خرد شد بدینگونه همداستان


که آهسته دل کی پشیمان شود

هم آشفته را هوش درمان شود


شتاب و بدی کار اهریمن است

پشیمانی و رنج جان و تن است


به بندش همی دار تا روزگار

برین مرترا باشد آموزگار


چو باد خرد بر دلت بروزد

از آن پس ورا سر بریدن سزد


مفرمای اکنون و تیزی مکن

که تیزی پشیمانی آرد به تن


سری را کجا تاج باشد کلاه

نشاید برید، این خردمند شاه



چه بری سری را همی بیگناه

که کاووس و رستم بود کینه خواه


پدر شاه و رستمش پرورده است

به نیکی مر او را برآورده است


ببینیم پاداش این زشتکار

بپیچی به فرجام ازین روزگار


بیاد آور آن تیغ الماسگون

کزان تیغ گردد جهان پر ز خون


وزان نامداران ایران گروه

که از خشمشان گشت گیتی ستوه


چو گودرز و گرگین و فرهاد و طوس

ببندند بر کوهۀ پیل کوس


فریبرز و کاوس درنده شیر

که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر


چو بهرام و چون زنگۀ شاوران

چو گستهم و گژدهم کند آوران


زواره فرامرز و دستان سام

همه تیغها برکشند از نیام


دلیران و شیران کاووس شاه

همه پهلوانان با فر و جاه


بدین کین ببندند یکسر کمر

در و دشت گردد پر از نیزه ور


مفرمای کردن بدین بر شتاب

که توران شود سر بسر زین خراب



بدیشان چنین پاسخ آورد شاه

کزو من به دیده ندیدم گناه


ولیکن بگفت ستاره شمر

به فرجام ازو سختی آید پسر


لاجرم گروی زره، همان پهلوان مغلوب و کینه توز مأمور شد که سیاوش را به قتل آورد و گردن زند. پس شاهزادۀ ایرانی را از زندان بیرون کشید و کشان کشان او را به همان جایی برد:

که آنروز افکنده بودند تیر

سیاوخش و گرسیوز شیر گیر


چو پیش نشانه فراز آمد اوی

گروی زره آن بد زشتخوی


بیفکند پیل ژیان را به خاک

نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک


یکی طشت بنهاد زرین برش

به خنجر جدا کرد از تن سرش


کجا آنکه فرموده بد طشت خون

گروی زره برد و کردش نگون


به ساعت گیاهی از آن خون برست

جز ایزد که داند که آن چون برست


دیر زمانی از کشته شدن سیاوش نگذشته بود که همسرش فرنگیس فرزندی بزاد و نامش کیخسرو نهاد. تفصیل این واقعه و جنگهای خونینی که در این رابطه به وقوع پیوسته بسیار طولانی و از حوصلۀ این مقاله خارج است که خوانندۀ محترم در صورت تمایل باید به شاهکار فردوسی در کتاب گرانقدر شاهنامه مراجعه کند. اجمالاً آنکه چون کاووس شاه از قتل ناجوانمردانۀ سیاوش آگاه شد به خونخواهی فرزند برخاست.
رستم دستان که از کاووس دوری جسته و تا این زمان در زابلستان به سر می برد چون مرگ جانگزای سیاوش را شنید با سپاهی گران به خدمت کاووس آمد.

نگه کرد کاووس در چهر اوی

چنان اشک خونین و آن مهر اوی


نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم

فرو ریخت از دیدگان آب گرم


تهمتن برفت از بر تخت اوی

سوی کاخ سودابه بنهاد روی


ز پرده به گیسوش بیرون کشید

ز تخت بزرگیش در خون کشید


به خنجر بدو نیم کردش براه

نجنبید بر تخت، کاووس شاه


آن گاه اجازۀ پیکار گرفت و گفت:

نه توران بمانم نه افراسیاب

ز خون شهر توران کنم رود آب


مگر کین آن شهریار جوان

بخواهم از آن ترک تیره روان


چو فردا برآید بلند آفتاب

من و گرز و میدان افراسیاب


نائرۀ جنگ مشتعل گردید و سالهای متمادی بین طرفین درگیر بود تا اینکه فرود و کیخسرو فرزندان سیاوش هم به حد رشد رسیدند و به خونخواهی و انتقامجویی قد علم کردند.

همه شهر ایران کمر بسته اند

ز کین سیاوش جگر خسته اند


خلاصه خون سیاوش نه تنها هزاران سردار را به دیار نیستی و نابودی کشانید بلکه افراسیاب و برادرش سپهبد گرسیوز نیز در این موج خون غرقه گردیدند و به دست کیخسرو فرزند سیاوش اسیر و کشته شدند.


behnam5555 10-08-2011 08:54 PM

روايتي ديگر از ؛ در یمنی پیش منی
وقتی که شدت عشق و علاقه به مرحلۀ غایت و نهایت برسد عاشق واقعی جز معشوق نمی بیند و چیزی را درک نمی کند. برای این زمره از عاشقان واله و شیدا قرب و بعدی وجود ندارد. معشوق و محبوب را در همه حال علانیه و آشکار می بینند و زبان حالشان همواره گویای این جمله است که: در یمنی پیش منی. یعنی: هر جا باشی در گوشۀ دلم جای داری و هرگز غایب از نظر نبودی تا حضورت را آرزو کنم. نقطۀ مقابل این عبارت ناظر بر کسانی است که به ظاهر اظهار علاقه و ارادت
می کنند ولی دل در جای دیگر است. در مورد این دسته از دوستان مصلحتی عبارت پیش منی در یمنی صادق است.
در هر صورت چون واقعه ای جاذب و جالب این دو عبارت را بر سر زبانها انداخته است، فی الجمله به ذکر واقعه می پردازیم:

اویس بن عامر بن جزء بن مالک یا به گفتۀ شیخ عطار:«آن قبلۀ تابعین، آن قدوۀ اربعین، آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمن، آن سهیل یمنی، یعنی اویس قرنی رحمة الله علیه» از پارسایان و وارستگان روزگار بوده است.

اصلش از یمن است و در زمان پیغمبر اسلام در قرن واقع در کشور یمن می زیسته است.
عاشق بی قرار حضرت رسول اکرم (ص) بود ولی زندگانیش را ادراک نکرد و به درک صحبت آن حضر موفق نگردید. ملبوسش گلیمی از پشم شتر بود. روزها شتر چرانی می کرد و مزد آن را به نفقات خود و مادرش می رسانید. به شهر و آبادی نمی آمد و با کسی همصحبت نمی شد مقام تقربش به جایی رسیده بود که پیامبر اسلام فرموده است:«در امت من مردی است که بعدد موی گوسفندان قبایل ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود.» پرسیدند:«این کیست که چنین شأن و مقامی دارد؟» حضرت فرمودند:« اویس قرنی» عرض کردند:«او ترا دیده است؟» فرمود:«به چشم سر و دیدۀ ظاهر ندید زیرا در یمن است و به جهانی نمی تواند نزد من بیاید ولی با دیدۀ باطن وچشم دل همیشه پیش من است و من نزد او هستم.» آری:«در یمن است ولی پیش من است.»
آن گاه حضرت رسول اکرم (ص) در مقابل دیدگان بهت زدۀ اصحاب ادامه دادند که:« اویس به دو دلیل نمی تواند نزد من بیاید یکی غلبۀ حال و دیگری تعظیم شریعت اسلام که برای مادر مقام و منزلت
خاصی قابل شده است. چه اویس را مادری است مومنه و خداپرست ولی علیل و نابینا و مفلوج. برای من پیام فرستاد که اشتیاق وافر دارد به دیدارم آید اما مادر پیر و علیل را چه کند؟ جواب دادم:«تیمارداری و پرستاری از مادر افضل بر زیارت من است. از مادر پرستاری کن و من در عالم رسالت و نبوت همیشه به سراغ تو خواهم آمد. نگران نباش، در یمنی پیش منی. یک بار در اثر غلبۀ اشتیاق چند ساعتی از مادرش اجازت گرفت و به مدینه آمد تا مرا زیارت کند ولی من در خانه نبودم و او با حالت یأس و نومیدی اضطراراً بازگشت.

«چون به خانه آمدم رایحۀ عطرآگین اویس را استشمام کردم و از حالش جویا شدم اهل خانه گفتند:«اویس آمد و مدتی به انتظار ماند ولی چون زمانی را که به مادرش وعده داده بود به سر آمد و نتوانست شما را ببیند ناگزیر به قرن مراجعت کرد.» متأسف شدم و از آن به بعد روزی نیست که به دیدارش نروم و او را نبینم.» اصحاب پرسیدند:«آیا ما را سعادت دیدارش دست خواهد داد؟» حضرت فرمود:«ابوبکر او را نمی بیند ولی فاروق و مرتضی (ع) خواهند دید. نشانیش این است که بر کف دست و پهلوی چپش به اندازۀ یک درم سپیدی وجود دارد که البته از بیماری برص نیست.»

سالها بدین منوال گذشت تا اینکه هنگام وفات و ارتحال پیغمبر اکرم (ص) در رسید. به فرمان حضرت ختمی مرتبت هر یک از ملبوسات و پوشیدنیهایش را به یکی از اصحاب بخشید ولی نزدیکان پیغمبر (ص) چشم بر مرقع دوخته بودند تا ببینند آن را به کدام یک از صحابی مرحمت خواهد فرمود زیرا می دانستند که رسول خدا مرقع را به بهترین و عزیزترین امتانش خواهد بخشید.

حضرت پس از چند لحظه تأمل و سکوت در مقابل دیدگان منتظر اصحابش فرمود: «مرقع را به اویس قرنی بدهید.» همه را حالت بهت و اعجاب دست داد و آنجا بود که به مقام بالا و والای اویس بیش از پیش واقف شدند.

باری، بعد از رحلت پیغمبر (ص) در اجرای فرمانش مرتضی (ع) و فاروق یعنی علی بن ابی طالب (ع) و عمربن خطاب مرقع را برداشتند و به سوی قرن شتافتند و نشانی اویس را طلبیدند.
اهل قرن حیرت کردند و پاسخ دادند:«هواحقر شأناً ان یطلبه امیرالمؤمنین» (اطلاق لقب امیرالمؤمنین به خلفا از زمان خلیفه دوم معمول و متداول گردید.) یعنی: او کوچکتر از آن است که امیرالمؤمنین او را بخواهد و بخواند. اویس دیوانۀ احمق! و از خلق گریزان است ولی حضرت علی المرتضی (ع) و فاروق بدون توجه به طعن و تحقیر اهل قرن به جانب صحرا شتافتند و او را در حالی که شتران می چریدند و او به نماز مشغول بود دریافتند.
اویس چون آنها را دید نماز را کوتاه کرد تا ببیند چه می خواهند. از نامش پرسیدند. جواب داد:«عبدالله» گفتند:«ما همه بندگان خداییم اسم خاص تو چیست؟» گفت:«اویس».
حضرت امیر و عمر بر کف دست راست و پهلوی چپش آن علامت سپیدی را دیدند و سلام پیغمبر (ص) را ابلاغ کردند.
اویس به شدت گریست و گفت:«می دانم محمد (ص) از دار دنیا رفت و شما مرقعش را برای من آوردید.» پرسیدند:«تو که حتی برای یک بار هم پیغمبر را ندیدی از کجا دانستی که او از دار دنیا رفت و به هنگام رحلت مرقع را به تو بخشید؟»
اویس که منتظر چنین سؤالی بود سر را بلند کرد و گفت:«آیا شما پیغمبر را دیدید؟» جواب دادند:«چگونه ندیدیم؟ غالب اوقات ما در محضر پیغمبر گذشت و حتی در واپسین دقایق حیات نیز در کنارش بودیم.»
اویس گفت:«حال که چنین ادعا و افتخاری دارید به من بگویید که ابروی پیغمبر پیوسته بود یا گشاده؟ شما که دوستدار محمد (ص) بودید و همیشه درک محضرش را می کردید در چه روز و ساعتی دندان پیغمبر را شکستند و چرا به حکم موافقت، دندان شما نشکست؟» پس دهان خود باز کرد و نشان داد که همان دندانش شکسته است. آن گاه گفت:«شما که در زمرۀ بهترین و عزیزترین اصحاب و پیغمبر بوده اید آیا می دانید در چه روز و ساعتی خاکستر گرم بر سرش ریخته اند؟ اگر دقیقاً نمی توانید تطبیق کنید پس بدانید که در فلان روز و فلان ساعت چنین اتفاقی روی داده است.» پرسیدند:«به چه دلیل؟» گفت:«به این دلیل که در همان ساعت موی سرم سوخت و فرقم جراحت برداشت. آری، پیغمبر را به ظاهر ندیدم ولی همیشه در یمن و نزد من بود و هرگز او را از خود دور نمی دیدم.» فاروق گفت:«می بینم که گرسنه ای، آیا اجازه می دهی که غذایی برایت بیاورم؟» اویس دست در جیب کرد و دو درم درآورده گفت: «این مبلغ را از شتربانی کسب کرده ام. اگر تو و مرتضی (ع) ضمانت می کنید که من چندان زنده می مانم که این دو درم را خرج کنم در آن صورت قبول می کنم برای من آذوقه ای که بیش از این مبلغ ارزش داشته باشد تهیه و تدارک نمایید!» آن گاه لبخندی زد و گفت:«بیش از این رنجه نشوید و باز گردید که قیامت نزدیک است و باید بر تأمین زاد راحله و توشۀ آخرت مشغول شویم.»
سرگذشت و شرح حال زندگی اویس قرنی در کتب اولیاء و عرفا متصوفه به تفصیل آمده و در حوصلۀ این مقال نیست که بیش از این بحث و وصف شود.


آريانا 10-09-2011 07:29 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط behnam5555 (پست 226088)
نقل کفر ، کفر نیست

هرگاه کسی به منظور تحقیر و تخفیف طرف مقابل از خود چیزی نگوید بلکه نقل قول کند چنانچه طرف مقابل که روی سخن با اوست احیاناً در مقام اعتراض برآید گوینده مطلب به عبارت مثلی بالا تمثل می جوید و از خود سلب مسئولیت می کند .


اگرچه عبارت بالا جنبه مذهبی دارد زیرا به طوری که می دانیم از نظر احکام و تعالیم مذهبی نقل کفر ، کفر نیست . مثلاً اگر گفته شود : خدا شریک دارد کفر محض است ولی اگر این مطلب از قول دیگری نقل شود بحث و حد شرعی بر گوینده جاری است نه نقل کننده . اما چون ماجرایی تاریخی است مسئله فقهی را به صورت ضرب المثل درآورده است بی مناسبت نیست که به شرح واقعه بپردازیم .


شاه شجاع فرزند امیر مبارز الدین محمد و دومین پادشاه دودمان آل مظفر بود که مدت پنجاه سال از نیمه دوم قرن هشتم هجری را در منطقه جنوب ایران حکومت کردند . شجاع سلطانی متواضع ، کریم ، خوش خلق و دانشمند بود . نسبت به فضلا و دانشمندان زمان علاقه و توجه خاصی داشت . خود شعر می گفت و از اشعار زیبایش این رباعی است :


در مجلس دهر ساز مستی پست است


نه چنگ به قانون و نه دف بر دست است


رندان همه ترک می پرستی کردند


جز محتسب شهر که بی می مست است

از افتخارات او همین بس که ممدوح حافظ بود و خواجه شیرازی در قصیده مطولی از او به وجه شایسته مدح و ستایش کرده که چند بیت از آن قصیده را در اینجا نقل می کند :

شد عرصه زمین چو بساط ارم جوان


از پرتو سعادت شاه جهان ستان



داری دهر شاه شجاع آفتاب ملک


خاقان کامگار و شاهنشاه نوجوان



ماهی که شد بطلعتش افروخته زمین


شاهی که شد بهمتش افراخته زمان



سیمرغ وهم را نبود قوت عروج


آنجا که باز همت او سازد آشیان

شاه شجاع در اوایل سلطنت خود نهایت علاقه و محبت خود را نسبت به خواجه مبذول می داشت ولی چون چندی گذشت و آوازه شهرت حافظ عالمگیر شد از آنجایی که شاه شجاع خود شعر می گفت و از این رهگذر نمی توانست پا به پای حافظ پیش برود حس حسادتش تحریک شد و در هر مجلس و محفلی خواجه را به زعم خود تحقیر و تخفیف می کرد و یا بقولی بر اثر تحریک عماد فقیه شاعر و صومعه دار معروف کرمان ، امیر فارس نسبت به حافظ تغییر عقیدت می دهد و در مقام یذی شاعر برمی آید .

قضا را روزی در مجلسی که قاطبه شاعران و دانشمندان جمع بودند و پیداست خواجه شیرازی نیز شمع آن جمع بود شاه شجاع از فرصت استفاده کرده به حافظ گفت : « غزلیات تو داری یک وحدت موضوع نیست و هر شعری برای خودش سازی می زند و حال آنکه دیگران که می خواهند شعری بگویند موضوع و مضمون خاصی را در نظر دارند و روی آن موضوع تکیه می کنند . »


حافظ گفته بود : « سخن پادشاه صحیح و درست است و به همین دلیل هم هست که غزل حافظ هنوز تمام نشده به کناف عالم می رود ... ولی شعرهای دیگران ! سالها می گذرد و از دروازه شیراز پا بیرون نمی گذارد . » شاه شجاع همسر و خاتونی در حرم داشت که از ذوق و ظرافت ادبی بی بهره نبود . این خاتون غالباً در مجالس شعرخوانی شاه شجاع و شاعران دربار حاضر می شد و بعضی مواقع شوخی های تند بین او و خواجه شیرازی رد و بدل می شد . وقتی که خاتون از پاسخ دندان شکن حافظ به همسرش شاه شجاع آگاه شد در مقام انتقام برآمد و روزی که شاعران و دانشمندان در محضر سلطان جمع بودند از پشت پرده این شعر را قرائت کرد :

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند


گل آدم بسر شستند و به پیمانه زدند


آن گاه از باب تمسخر و استهزاء از حافظ پرسید : « یا تو هم حضور داشتی ؟ » حافظ هم به عنوان شوخی جواب داد : « بلی ! » خاتون دوباره سؤال کرد : « گل آدم کاه هم داشت ؟! »


خواجه گفت : « نه ، کاه نداشت ! »

خاتون که منظورش تخطئه و تخفیف حافظ بود مجدداً پرسید : « چرا کاه نداشت ! » حافظ بدواً از اقامه دلیل معذرت خواست ولی بر اثر اصرار شاه شجاع و خنده حاضران جواب داد : « دلیلش نزد خاتون است ! » خاتون گفت : « من نزد خود دلیلی نمی بینم . » حافظ سر به زیر انداخت و گفت : « اگر کاه داشت بعضی جاها ! اصولاً ترک برنمی داشت . »


شاه شجاع چون سخن نیشدار حافظ را شنید بیشتر رنجدیده خاطر شد و به انتظار فرصت نشست تا چشم زخمی به او برساند . دیری نگذشت که این فرصت به دست آمد و معاندان خبر دادند که بیتی از یکی از غزلیات حافظ بوی کفر می دهد و برای تعقیب شرعی و گوشمالی او می توان به آن اتخاذ سند کرد .


شاه شجاع درنگ و تأمل را جایز ندیده قاضی القضاة شیراز را احضار کرد و از او خواست که راجع به این شعر حافظ اظهارنظر کند .


گر مسلمانی از اینست که حافظ دارد


آه اگر از پی امروز بود فردایی


قاضی القضاة معروض داشت که باید حافظ را خواست و دید منظورش از سرودن این شعر چه بوده است . بدیهی است اگر نتواند جواب قانع کننده ی دهد کیفر شدیدی در انتظارش خواهد بود . یکی از مریدان حافظ که اتفاقاً در آن مجلس حضور داشت جریان قضیه را به سمع وی رسانید تا برای برائت و نجات خویش را چاره و علاجی بیندیشد .


خانواده حافظ از شدت هول و ترس به خیال از میان بردن مدارک جرم ، جمیع نوشته ها و مسوده های حافظ را که در زمره عالی ترین تراوشات اندیشه بشری بود پاره پاره کرده یا به آب شستند . قضا را در آن روز ها عارف وارسته شیخ زین الدین ابوبکر تیبادی به عزم سفر حج از طیبات خراسان به شیراز آمده بود و میان او و خواجه شیراز علاقه زیدالوصفی وجود داشت چنان که حافظ پس از اطلاع از اعلام ورودش به شیراز غزلی به این مطلع سروده بوده است :


مژده ی دل که مسیحا نفسی می آید


که زانفاس خوشش بوی کسی می آید


حافظ با اضطراب خاطر به نزد شیخ شتافت و از او چاره جویی کرد . شیخ زین الدین پس از مطالعه غزل و اندکی تأمل و تفکر گفت :


« با کینه ای که شاه شجاع از تو در دل دارد از این شعر بوی خون می آید زیرا همه عارف نیستند تا مقصود ترا درک و فهم کنند . راه چاره و گریز این است که شعری نقل قول از دیگران بسازی و مقدم به این شعر قرار دهی تا بیت دستاویز شاه تکرار سخن دیگران و به اصطلاح فقیهان ، مقول قول باشد و جنبه کفر پیدا کند و مجال عذری باقی نماند . »


خواجه به دستور شیخ عمل کرد و در موعد مقرر به حضور قاضی القضاة رفت . وجوه معاریف و ادبی شهر جمع بودند و شاه شجاع نیز در آن جمع حضور داشت تا با نقطه ضعفی که بدین ترتیب از خواجه گرفته بود او را گوشمالی دهد . قاضی القضاة شهر که باتبختر و تفرعن بر مسند قضا جلوس کرده بود خواجه را مخاطب قرار داد و علت سرودن این شعر و مقصودش را از اظهار چنین مطلبی که کفر محض به نظر می رسد استفسار نمود .

حافظ تقاضا کرد غزل را از اول تا آخر بخوانند . چون غزل خوانده شد و به شعر مورد بحث رسیدند حافظ با ارائه یک نسخه از آن غزل که به همراه داشت در مقام اعتراض برآمد که دشمنان و حاسدان شعر ماقبل این بیت را از غزل حذف کردند تا مرا کافر معرفی کنند در حالی که باید چنین خواند :

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت


بر در میکده ی با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از اینست که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
در واقع موضوع مسلمانی را شخص ترسایی آن هم با دف و نی بیان داشت نه حافظ خلوت نشین .
جناب قاضی تصدیق می فرمایند که از نظر فقهی ناقل الکفر لیس بکافر یعنی نقل کفر ، کفر نیست تا جرم و مجازاتی داشته باشد . دفاع مستدل خواجه جای شک و ابهامی باقی نگذاشت و رای بر برائتش دادند . خلاصه خواجه زین الدین ابوبکر تیبادی بدین وسیله حافظ را از غوغای طاعنان رهایی بخشید .
شاه شجاع چون خود را با رند کهنه کاری مواجه دید دست از عناد و لجاج برداشت و حافظ شیرین سخن را بیشتر از پیشتر مورد تفقد و نوازش قرار داد .


سلام آقا بهنام ...منبع این حکایت رو لطف میکنی ؟
تا اونجایی که من شنیدمو خوندم بیشتر این محقق ها و ادیبا میگن اصلا کسی از حافظ و زندگیش منبع معتبر و خاصی نداره...و اصلا نمیدونن دقیقا کی بوده...
فکر میکنم این حکایت ساخته ی ذهن یه داستان نویسه بیشتر:d

behnam5555 10-09-2011 07:46 PM

آريا ناي عزيز سلام

ممنون از دقيق بودن وكنجكاوي به حقتان
مطلب بالا را از مجله قديمي كولاك شماره 45 انتشار سال54
استخراج كردم ومتاسفانه نويسنده آن مشخص نبود؛
البته اين مجله سالهاست كه تعطيل شده ؛
ومن با شما موافقم ولي بايد اين مسايل را گفت تا پرده دري شود.

behnam5555 10-10-2011 09:27 AM




پرتوي آملي، مهدي. "ريشه تاريخي امثال و حكم". دوره 7-16، ش 186 (فروردين 57): 78-80.

خلاصه:

"چوفردا شود فكر فرداكنيم" ، "چيزي در چنته‌اش نيست".

ريشه ‏هاي تاريخي امثال و حكم
مهدي پرتوي

((چو فردا شود فكر فردا كنيم))

وقتيكه تمايلات و هوسهاي نفساني غلبه كند و از عقل سليم بقضاوت و داوري استمداد نشود آدمي بد نبال لذائذ آني وفاني ميرود وآينده را بكلي فراموش ميكند . بر چنين افرادي اگر خرده بگيرند و آنان را به مآل انديشي و تامين سعادت آيندهاش موعظه كنند جوابشان اينست كه (( در اين پنج روز عمر فرصت را بايد مغتنم شمرد ودم را غنيمت دانست . چو فردا شود فكر فردا كنيم ! )) .
مصراع بالا از حكيم ابوالقاسم فردوسي است ولي واقعه تاريخي جالبي آن را بصورت ضربالمثل در اورده است .
* * *
شاه شيخ جمال الدين ابواسحق بن محمود شاه اينجو از اميرزادگان چنگيزي بود كه بعلت ضعف دولت مغول وامراي چوپاني بر قسمت جنوبي ايران دست يافت وبر شهر شيراز بسلطنت نشت . چون در اين موقع امير مبارزالد ين محمد سرسلسه آل مظفر در كرمان و يزد واصفهان حكومت ميكرد شاه اسحاق قصد كرمان كرد ومدت چهارده سال هفت بار بين او و محمد مظفر جگ سخت روي داد كه در هر بار اسحق مجبور به حزيمت شد . شاه ابواسحق پادشاهي نيكو اخلاق و پاكيزه سيرت بوده است اما همواره به عيش و عشرت اشتغال داشته معظمات امور پادشاهي را وقعي نمي نهاده است (( اكثر اوقات را به معاشرت ساده ونوشيدن باده مصروف داشتي و ..... چون نرگس ولاله يكدم بي جام وپياله سر نبردي .))
حكايت كنند در سال 754 هجري محمد مظفر از يزد لشكر كشيده و به قصد ابواسحق بشيراز آمد . ابواسحق بهعيشو عشرت مشغول بود و هر چه امرا وزيركان گفتند اينك خصم رسيد تغافل ميكرد تا حديكه گفت (( هر كس از اين نوع سخن در مجلس من بگويد او را سياست كنم .)) بهمين جهت هيچكس جرئت نميكرد خبر دشمن به او بدهد تا اينكه محمد مظفر و سپاهيانش بدروازه شيراز رسيدند . شيخ امين الدين جهرمي كه نديم و مقرب شاه ابو اسحق بود چون خطر را نزديك ديد از شاه خواست كه بر بام قصر رود زيرا تماشاي بهار وتفرج ازهار در جاي بلند و مرتفع بيشتر نشاط انگيز و انبساط آورد . خلاصه شاه را با اين تدبير بر بام كوشك برد .
شاه ابو اسحق ديد درياي لشكر در بيرون شهر موج ميزند (( پرسيد كه اين چه آشوب است ؟ گفتند صداي كوس محمد مظفر است . فرمود كه اين مردك گرانجان ستيزه روي هنوز اينجاست ؟ )) .
و يا بروايت ديگر تبسمي كرد و گفت .عجب ابله مردكي است محمد مظفر كه در چنين نو بهاري خود را و ما را از عيش دور ميگرداند . اين بيت از شاهنامه بر خواند واز بام فرود آمد :
بيا تا يك اين امشب تماشا كنيم
چو فردا شود فكر فردا كنيم
مصرع بالا از آن تاريخ ضربالمثل گرد يد و افراد خوشگذران كوته فكر از آن براي ارضاي تمايلات و هوسهاي زود گذر استفاده مبكنند .
حاصل كلام آنكه محمد مظفر شيراز را بدون زحمت ودر گيرشدن فتح كرد و شاه ابو اسحق متواري گرديد . سرانجام پس از سه سال دربدري و سرگرداني بسال 757 هجري در اصفهان دستگير شد . او را بشيراز بردند و بدستور امير محمد مظفر يعني همان اله مردك ! بكسان و بستگان امير حاج ضراب كه از سادات وا سخياي شيراز بود و بدون علت وسبب بفرمان شاه ابواسحق كشته شده بود سپردند ( كه باتقام خون پدر او را بكشند . پسر بزرگ امير حاجي موسوم به امير ناصرالدين گفت ملك شاه ابو اسحق وقتي وقتي امير ما بود دست بخون او آلودن سزاوار نيست ولي پسر كوچك سيد امير حاجي موسوم به مير قطب الدين سر او را بدو ضرب شمشير از تن جدا ساخت) . اين واقه در روز جمعه 22 جمادي الاولي بسال 757 در ميدان سعادت شيراز اتفاق افتاد . خواجه حافظ در تاريخ قتل شاه ابو اسحق قطعهاي دارد باين شرح :
خسرو روي زمين غوث زمان بواسحق
هست تاريخ وفات شه مشگين كاكل
بلبل و سرو و سمن ، ياسمن ولاله وگل
كه بمه طلعت او نازد و خند د برگل
جمعه بيست و دوم ماه جمادي الاول
در پسين بود كه پيوسته شد ازجزء به كل
كه عدد حروف مجموع شش لغت مصراع اول ( بلبل – سرو – سمن – ياسمن – لاله – گل ) بر طبق حروف ابجد با سال 757 هجري بابر ميشود .
((چيزي در چنته اش نيست))
هر كس مايه اي از لحاظ ماده و معني نداشته باشد ويا انچه داشت همه را عرض كرده ديگر چيزي در بساط ندارد اصطلاحاً بچنين كسي ميگويند (( چيزي در چنته اش نيست )) و يا بعبارت ديگر (( ديگر چيزي در چنته اش نمانده است )) .
چنته كيسه چرمين يا خورجين گونه درويشان را گويند كه معمولاً از جنس قالي و قاليچه به شكل كيسه اي دوخته واطراف آنرا چرم دوزي كنند واز گردن آويزند وچيزهاي خردو ريز در آن گذارند.
اكنون بايد ديد كه سرمايه هاي مادي و معنوي چه ارتباط و تناسبي با چنته درويشان دارد و اصولاً چه واقعه تاريخي اين واژه را بصورت ضرب المثل آورده است .نورالدين عبد الرحمن بن احمد بن محمد د شتي ( 817-898 هجري ) از اساتيد مسلم نظم ونثر پارسي در قرن نهم هجري است به سبب اراد تيكه بشيخ الاسلام احمد جامي داشت جامي تخلص كرده است . جامي در فنون ادبي و علوم عقلي و نقلي ومعارف يقيني بمرتبه اي از فضل و دانش رسيد كه شهرت وي همه جا را فراگرفته بود . علومي را كه بتحصيل آن پرداخته عبارتست از صرف و نحو – منطق – حكمت مشاعي – حكمت اشراقي – حكمت طبيعي – حكمت رياضي – علوم واصول فقه – علم حديث – علم قرائت قران و تفسير آن .... آنگاه بسيرو سلوك و شعر وشاعري پرداخت . جامي در فنون طريقت پيرو سلسه نقشبند يه بود و مخصوصاً بخواجه عبد الله احرار ارادت خاص داشت . در شرح حال جامي اجمالاً گفته اند كه سني المذهب و صوفي مسلك و جبرالعقيده ونقشبند ي الطريقه بوده است . جامي علي التحقيق در فن شعرو شاعري شهره روزگار و استاد مسلم زبان پارسي بود . بحق خاتم الشعرا ء لقب يافت و تا قرن سيزدهم هجري ستاره درخشاني مثل و مانندش در ادب پارسي طلوع نكرد . وي در آداب عربي و صنعت ترجمه و احا طه در فنون ادب عربي كمال تبحر داشته واين معني از اشعارش كاملاً هويدا است . آثار وتأليف جامي از پنجاه ملجد تجاوز ميكند كه اهم آنها عبارتند از: نفحات الانس من حضرات القدس – سبعه جامي يا هفت اورنگ - اشعه اللمعات – بهارستان – نقدالنصوص في شرحالفصوص – لوايح – لوامع – ديوان اشعار شامل قصائد و غزليات و قطعات و رباعيات – تفسيرالقران – شروح متعدد كه بر آثار ديگران نوشته است .. .. جامي در عهد سلطان حسين ميرزا بايقرا و وزير دانشمند ش امير عليشير نوائي ميزيست و كمال قرب و منزلتش را مرعي ميداشتند .
جامي مدتي نيز در مسافرت گذرانيد وسمرقند و مرو وخراسان و حجاز را ديد و از همدان و كردستان ودمشق و حلب و كربلا ونجف نيز ديدن كرد – جامي با مشايخ عصر خود ملاقاتهايي داشت كه از آن جمله خواجه محد پارسا – مولا نا فخردالدين لورستاني – خواجه برهان الدين ابونصر پارسا – خواجه شمس الدين محمد كوسوئي – مولا نا جلال الد ين پوراني – مولا ناسمش الد ين محمداسد ، و بلاخره خواجه ناصرالدين عبيدالله معروف بهخواجه احرار بوده است .
جامي در ايام جواني در زمان شاهرخ ضمن مسافرتهاي خود از هرات به سمرقند رفته در مراجعت از سمرقند به هرات با سعدالدين كاشغري و همچنبن علي قوشچي كه از مشاهير علماي عامه و محققانست ملاقات كرد .
گويند قوشچي درحاليكه برسم تركان چنته اي حائل كرده بود بمحضر جامي آمد و چندين مسئله بسيار مشكل از او سؤال نمود با آنكه جواب دادن به هريك از آن سوالات مستلزم وقت كافي و مداقه بود معهذا جامي تمام سؤالات را بدون تأمل و تفكر جواب ميداد . قوشچي كه انتظار جواب مرتجلانه را نداشت از آنهمه فضل و دانش متحير ماند وسكوت اختيار كرد. جامي چون سكوت قوشچي را ديد اشاره به چنته اش كرد ه از باب طنز و تعريض گفت (( مولانا ديگر چيزي در چنته ندارند ؟ )) اين عبارت فصيح و بليغ چون از زبان فاضل دانشمندي چون جامي جاري شده بود بر سر زبانها افتاد و بصورت ضرب المثل درآمد .

پاورقي:

Page: 3
1- تاريخ نگارستان صفحه 278 .
Page: 3
2- روضه الصفاج 4 صفحه 489 .
Page: 3
3- تاريخ عصر حافظ صفحه 118
Page: 3
4-لغت نامه دهخدا شماره 117.
Page: 3
5- شرح حال جامي از لغت نامه دهخدا شماره 60 استفاده شده است .
Page: 3
6- داستانهاي امثال تأليف مرتضويان .


behnam5555 10-10-2011 09:29 AM

ريشه هاي تاريخي امثال حكم
مهدي پرتوي

تعارف شاه عبدالعظيمي


مثل بالا مورد اصطلاح آنرا هم كس ميداند . بقول مرحو دهخدا «دعوت كردن كسيرا بچيزي بي ارزش ، چون آب خزينه حمام را بتازه وارد اهدا كردن… تعارف شاه عبدالعظيمي است . اينكه بر زبان گويد بمنزل آيند يا فلان متاع از شما باشد و از دل راضي نيست»1 بطور كلي هر گونه تعارف غير عملي را كه از دل برنيايد تعارف شاه عبدالعظيمي گويند . اما ريشه و علت تسميه اين مثل مشهور و مصطلح :
* * *
حضرت شاه عبدالعظيم حسني كه در شهر ري مدفونست و هم اكنون زيارتگاه بزرگي براي مردم ايران محسوب ميشود بعد از چهار پشت بامام دوم شيعيان حضرت امام حسن مجتبي (ع) متصل ميشود . صاحب كتاب (منتقله الطالبين ) مينويسد زين بن الحسن معروف بشريف بني هاشمي از جمله پانزده نفر اولاد حضرت امام حسن مجتبي بود كه در حدود نود سال عمر كرده است . حسن بن زيد معروف به حسن الامير جد دوم حضرت عبدالعظيم است كه در زمان خلافت منصور و مهدي و هادي عباسي ميزيست و در سال 168 هجري در حوالي مدينه وفات كرده است . حسن الامير اولاد متعدد داشت و از آنجمله است علي معروف به (شديد) كه در زمان حيات پدر فوت كرد. براي علي شديد دو پسر ذكر كرده اند يكي عبدالعظيم (عموي حضرت عبدالعظيم ) كه اولادي نداشت و ديگري عبداللّه فاقه كه والد ماجد حضرت عبدالعظيم بود . حضرت عبدالعظيم محضر امامان نهم و دهم ويازدهم را درك كرد و در مسافرتهائيكه حضرت جواد و حضرت هادي عليهماسلام ببغداد و سامره ميكردند غالباً ملتزم خدمت و محرم اسرار ايشان بود تا آنكه در حدود سال 250 هجري قمري « زمان خلافت المعتز باللّه عباسي» بامر مبارك امام الهادي «ع» خانواده خود را در مدينه گذارده براي ترويج و تبليغ احكام دين مبين اسلام و پيشوائي جماعت شيعيان از عراق بشهر ري مهاجرت فرمود . بدواً در سرداب خانة مردي از شيعيان ري در سكه الموالي پنهان شد. روزها را روزه ميگرفت و شبها زنده داري ميكرد و گاهگاهي پنهاني بزيارت قبر امام زاده سيد حمزه فرزند حضرت موسي بن جعفر عليهماسلام ميرفت. رفته رفته شيعيان شهر ري از محل اقامت پنهاني حضرت عبدالعظيم آگاه شدند و دسته دسته بمحضرش شتافتند . پس از چندي آن حضرت دحلت فرمود و در محل فعلي كه باغي در سمت غربي خارج شهر ري قديم ملكي عبدالجباربن عبدالوهاب بوده است در پاي درخت سيبي بخاك سپرده شده و از اوست كتاب (خطب امير المؤمنين ) و كتاب (يوم وليله)2 اولين كسيكه بقعه بر مزار و قبر حضرت عبدالعظيم حسني بنا كرده است مجد الملك ابوالفضل وزير بر كيارق سلجوقي و بقول صاحب كتاب «جنته النعم » مجدالملك رادستاني بوده است. رواق و ايوان را شاه طهماسب اول صفوي در سال 944 هجري قمري بنيان نهاد و ضريح نقره را فتحعليشاه قاجار و آئينه كاري و نقاشي ايوان جنوبي از ميرزا آقاخان نوري صدراعظم ناصرالدينشاه ميباشد . شاه طهماسب صفوي غالباً براي زيارت حضرت عبدالعظيم كه جدش بوده است از قزوين بشهر ري مسافرت ميكرد و در اثناء همين مسافرتها بود كه قريه طهران كه شكارگاه خوبي در شمال شهر ري بوده است مورد توجه شاه طهماسب قرار ميگيرد و دستور ميدهد حصار و باروئي بر آن ساخته شود كه بعدها بصورت شهر بزرگ طهران در آمده است3. علاوه بر امام زاده حمزه بن موسي كه در بالا ذكر شد امام زاده طاهر و امام زاده مطهر كه پدر و پسر بودند در جوار حضرت عبدالعظيم مدفونند و مرقد امام زاده عبداللّه كه نسبش را بامام زين العابدين ميرساند نيز در دو كيلومتري شاه عبدالعطيم قرار گرفته است. فقيه دانشمند محمد علي ابن بابويه معروف به (ابن بابويه) صاحب كتاب ( من لايحضرالفقيه) از كتب اربعه شيعه است هم در دو كيلومتري ضلع شمالشرقي حضرت عبدالعظيم مدفون ميباشد. اكنون كه تاريخچه مرقد حضرت عبدالعظيم اجمالاً ذكر گرديد بعلت تسميه و ريشة مثل بالا ميپردازيم . مزار حضرت عدالعظيم كه در اصطلاح عمومي «شاه عبدالعظيم» گفته ميشود پيوسته مطاف معتقدان و شيعيان مؤمن و علاقمند بوده است. از گوشه و كنار جهان هر مسلمان شيعه كه بايران ميآيد بعد از زيارت حضرت ثامن الائمه (ع) در مشهد مقدس و حضرت معصومه (ع) در شهر قم بزيارت حضرت عبدالعظيم ميشتابد و عباداتش را با عتبه بوسي آنحضرت تكميل ميكند چه از امام الهادي (ع) روايت است كه براي كسانيكه امكان عزيمت بكربلا مقدور نباشد زيارت حضرت عبدالعظيم بمنزلة زيارت قبر سلطان العاشقين حضرت سيدالشهدا (ع) تلقي ميشود بهمين جهت طهرانيهاي معتقد و متدين ايام و ليالي متبركه را در جوار حضرت عبدالعظيم بزيارت و عبادت ميگذرانند و كمتر اتفاق ميافتد كه شب يا روز جمعه بشهر ري نروند و مرقد حضرت عبدالعظيم و ساير مغابر متبركه را زيارت نكنند منتها چون شهر ري در چند كيلومتري و نزديك طهران قرار دارد لذا از قديم معمول بوده است كه زائران طهراني علي الاكثر شب را در شهر ري توقف نمي كنند و بطهران برمي گردند.
اين موضوع بعصر حاضر كه با اتومبيل رفت و آمد ميكنند اختصاص ندارد بلكه در از منه قديمه كه طهرانيها با اسب و قاطر و درازگوش مسافرت ميكردند نيز اين رويه معمول بود و رائران طهراني بعلت كوتاهي مسافت بين طهران و شهر ري ، شب را بطهران برميگشتند با اين وصف اگر احياناً از ساكنان شهر ري كسي در مقام دعوت از زائر طهراني برميآمد و تعارف ميكرد باصطلاح معروف «ترا باين حضرت شب را در بنده منزل بمان»پيداست كه چون دعوت شونده ناگزير از مراجعت بود لذا تعارف آن شاه عبدالعظيمي جنبه عملي نداشت و نمتوانست مورد قبول طهراني واقع شود .
اصطلاح (تعاف شاه عبدالعظيمي ) بسبب همين موضوع نزيكي طهران و شهر ري و يا بجهت آنكه شاه عبدالعظيمي (البته در قديم ) ميدانست كه رائر طهراني نميماند و مراجعت خواهد كرد در دعوت و تعارف پافشاري ميكرد رفته رفته بصورت ضرب المثل در آمد و در موارديكه دعوت و تعارف از دال برنيايد مورد استشهاد و تمثيل قرار ميگيرد
«تونيكي ميكن و در دجله انداز»
مثل بالا نيم بيتي از ادبيات روان و سليس شيخ اجل شيرازي است كه بدو شكل وهيئت در ديوانش آمده و شهرت و شياع آن در افواه و افكار مردم تا حديست كه احتياج بتوضيح ندارد. مطلب بر سير لغت «دجله» است كه شايد كمتر كسي بعلت تسميه و نزول آن واقف باشد چه اولاً وجه تشابه و تفارني بين «نيكي» و «دجله» وجود ندارد. ثانياً شعري را كه سعدي در شهر شيراز شروده است با وجود آنهمه شط و رودخانه كه در سراسر ايران جريان دارد و بچه سبب از دجله ياد كرد و بآن استناد نمود؟ تأمل در اينموضوع كافيست مدلل دارد كه سعدي از شعر مقصودي داشت و اصولاً ماجراي جالبي انگيزه شاعر ارجمند ايران در سرودن آن بوده است كه ذيلاً شرح داده ميشود:
* * *
المتوكل بالله خليفه جابر و جائر عباسي كه در عداوت و دشمني با خاندان بني هاشم زبانزد خاص و عام ميباشد اخلاقاً مردي عياش و شهوت پرست بود و بجوانان صبيح المنظر نيز تعلق خاطر داشت . يكي از جوانان خوش سيما بنام فتح بيش از ديگران مورد علاقه و توجه خليفه قرار گرفت4 بقسميكه دستور داد تمام فنون زمان را از سوار كاري و تيرندازي و شمشيربازي بوي آموختند و در همه فن استاد گرديد تا اينكه نوبت به شناوري و شناگري رسيد روزي از روزها كه بفتح در شط دجله شنا ميآموختند تصادفاً موج عظيمي بر خاست و جوان را در كام خود فرو برد غواصان و شناگران متعاقباً بدجله ريختند و تمام اعماق آن شط عظيم را زيرورو كردند ولي هر چه بيشتر بجستجو پرداختند كمترين اثري از گمشدة مغروق نيافتند . چون خبر بمتوكل رسيد آنچنان پريشانحال شد كه از كثرت اندوه و كدورت گوشة عزلت گرفت و در بروي خويش و بيگانه بست ( سوگندان غلاظ ياد كرد كه تا آنرا بدانحال كه باشد نياوردند و او را نبينم طعام نخورم 5 ضمناً فرمان داد كه هر كس زنده يا مرده فتح را پيدا كند جايزة هنگفتي درياقت خواهد داشت. شناگران بغداد و حومه همگي بدنبال غريق شتافتندو زير و بالاي دجله را معرض تفحص و جستجو قرار دادند، دير زماني از اينواقعه نگذشت كه مردي بدارالخلافه آمد و پيدا شدن گمشده را بشارت داد. متوكل عباسي چنان مسرور و مبتهج شد كه سرتا پاي بشارت دهنده را غرق بوسه كرد و او را از مال ومنال دنيوي بي نياز ساخت . چون محبوب خليفه را بحضور آوردند چگونگي قضيه را استفسار نمود فتح در حاليكه از فرط خوشحالي در پوست نميگنجيد چنين پاسخ داد هنگاميكه موج نابهنگام مرا برداشت تا مدتي زير آب غوطه خوردم و از سوئي بسوئي ديگر رانده ميشدم . با مختصر آشنائي كه از فنون شناوري آموخته بودم گاهي در سطح و گاهي در زير آب دجله دست و پا ميزدم ، چيزي نمانده بود كه واپسين رمق حيات را نيز وداع گويم كه در اينموقع غفلتاً موج ديگري در رسيد و مرا بساحل پرتاب كرد. چون چشم باز كردم خود را در حفره اي از حفرات دجله يافتم6 از اينكه دست تقدير مرا از مرگ حتمي نجات بخشيد بسيار خوشحال بودم ليكن بيم آن داشتم كه بعلت گذشت زمان و بر اثر گرسنگي از پاي در آيم ساعات متمادي با اين انديشه خوفناك سپري شد كه ناگهان چشمم بنقطه ناني افتاد كه از جلوي من بر روي شط رقص كنان ميگذرد. دست دراز ردم نان را برداشتم و سد جوع كردم . هفت روز بدينمنوال گذشت و «مرادرين هفت روز هر روز ده نان بر طبقي نهاده ميآمد . من جهد كردمي و از آن دو سه گرفتمي و بدان زندگاني ميكردمي7 روز هفتم بود كه اينمرد بقصد ماهيگيري بآن منطقه آمد و چون مرا در آن حفره يافت با تور ماهيگيري خود بالا كشيد. راستي فراموش شد بعرض خليفه برسانم كه بر روي قطعات نان كه همه روزه در ساعت معين بر روي دجله ميآمد عبارت (محمدبن الحسين الاسكاف) ديده ميشد كه بايد تحقيق كرد اينشخص كيست و مقصودش از اين عمل چيست . متوكل چون اينسحن بشنيد فرمان داد در شهر و حومه بغداد بجستجو بپردازند و اينمرد عجيب را هر جا يافتند بحضور آورند . پس از تفحص و جستجو بالاخره محمد اسكاف را در حومه بغداد يافتند و براي عزيمت بحضور خليفه تكليف نمودند.جواب داد مرا با خليفه كاري نيست اگر اوامري باشد دراجراي فرمان آماده هستم. ماوقع را بسمع خليفه رسانيدند كه اينمرد آنچنان آزادگي و عزت نفس دارد كه بتقرب خليفه وقعي نمينهد و همان گوشه عزلت را صدر مصطبه عزت ميداند. متوكل عباسي با وجود آنكه هيبت و صلابتش زانوي شجعان عرب را سست ميگردانيد از انيهمه عزت و آزاد منشي در شگفت شده خود بسوي خانه محمد اسكاف شتافت و جريان قضيه نان را جويا شد . محمد اسكاف جواب داد من هر روز مقداري نان براي اطعام و انفاق مساكين كنار ميگذارم تا اگرمستمندي پيدا شود با آن سد جوع كند يا آنكه با خود بمنزل ببرد و با اهل و عيالش صرف نمايد ولي اكنون چند روزيست كه هر كس بسراغ نان نميآيد . از آنجا كه نان در انفاقي را در صورت بايد انفاق كرد لذا در اين چند روزه قطعات نان را در راه خدا بدجله ميانداختم تا اقلاً ماهيهاي دجله بي نصيب نمانند. خليفه ويرا تفقد و نوازش قرار داد و از مال دنيا بي نياز كرد ضمناً در لفافه مطايبه بمحمد اسكاف گفت:
تونيكي را در دجله مياندازي بيخبر از آنكه خداي سبحان آنرا در خشكي بتو باز ميگرداند. صاحب قاموسنامه در اينمودر چنين ميگويد« گفتند غرض تو از اين چيست ؟ گفت شنوده بودم كه نيكوئي كن و در آب انداز كه روزي بر دهد. متوكل گفت : آنچه شنودي كردي و آنچه كردي ثمرة آن يافتي. او را بر در بغداد پنج پاره ده ملك داد و آنمرد بر سر ديهياي خود رفت و سخت محتشم گشت با زمان القائم امرالله كه به حج رفتم و ايزد تعالي مرا زيارت خانة خود روزي كرد فرزنداگان آنمرد در بغداد ديدم و اينحكايت از پيران شنيدم»8 در همه حال عبارت بالا از آن تاريخ بصورت ضرالمثل در آمد و شاعر گرانقدر ما سعدي شيرازي با توجه بآن واقعه و آن عبارت در آخر مثنويات در پايان حكايتي بآن اشاره ميكند و ميگويد:

تونيكوئي كن و در دجله انداز
كه ايزد در بيابانت دهد باز
كه پيش از ما چو ما بسيار بودنده
نيك انديش وبد كردار بودند
بدي كردند و نيكي باتن خويش
تو نيكو كار باش و بد مينديش
كه سعدي هر چه گويد پند باشد
حريص پند دولتمند باشد

در خاتمه سه بيتي ذيل را كه معظم السلطنه دولت از باب طنز و مطايبه سروده بمنظور انبساط خاطر نقل ميكند:

نيكي بكن و بدجله انداز
صد بار شنيدم اين نصيحت
نيكي بنمودم و نديدم
جزشر ز بشر ، بدي ز ملت
اينست سزاي نيكي من
اي بر پدر تو دجله لعنت !

پاورقي:

1- لغت نامه دهخدا شماره 114 صفحه 751 .
2- نقل از سفينه البحار و نقدالرجال مير مصطفي .
3- روزنامه اطلاعات شماره 13238 صفحه 5 .
4- از اينواقعه در كتاب قابوسنامه با عباراتي سليس و روان بحث شد فقط اختلاف در اصل قضيه است كه صاحب قابوسنامه جوان خوش سيما يعني «فتح» را فرزند خواندة متوكل ميداند در حاليكه خليفه با آن خلق و خوي كثيفش جوانان خوش سيما را بمنظور پليدي ميخواست نه قبول فرزندي . كما اينكه نوشته اند هر زمان كه المتوكل براي شكار يا تفرج ميرفت چندين نفر از جوانان زيباروي با البسة فاخر و شمشيرهاي مرصع در جلو و دنبالش اسب ميتاختند و خاطر خليفه را مسرور ميداشتند!
5- قابوسنامه صفحه 20 .
6- در كناره هاي شرقي و غربي دجله حفراتي وجود داشت كه بر اثر تلاطم آب و بر خورد امواج سنگين بديواره هاي شط ايجاد شده بود .اين حفره ها بعضاً تا چند متر عمق داشت كه هنگام قلّت آب دجله كاملاً نمايان بود.
7- قابوسنامه صفحه 21 .
8- قابوسنامه صفحه 21 .

behnam5555 10-10-2011 09:34 AM



دانش‌پژوه، محمدعلي. “موسيقي نامه‌ها در چهارزبان“. دوره12-14، 10) ش156 (مهر54): 59-68.

خلاصه:
خرمن كركي دم نداشت" ، "چشم روشني".

ريشه هاي تاريخي امثال و حكَم
مهدي پرتوي


«خر من از كرگي دم نداشت»


اين مثل در مورد كسي بكار ميرود كه از كيفيّت قضاوت و داوري نوميد شود و حكم محكمه را بر مجراي عدالت و بي نظري نبيند. در واقع چون محكمه را بمثابة «ديوان بلخ»ملاحظه مي كند از طرح دعوي منصرف شده به ذكر ضربالمثل بالا متبادر مي شود. اين ضرب المثل تدريجاً عموميت پيدا كرد و درحال حاضر بطور كلي هر گاه كسي از تصميم و نيّت خويش منصرف شده باشد به آن تمسك و تمثل ميجويد اما ريشه اين ضرب المثل.
* * *

همانطوري كه در مقاله «ديوان بلخ» يادآور شد ريشة تاريخي اين ضرب المثل هم مربوط به عصر و زمان سلطان محمود عزنوي است كه شهر بلخ از بزرگترين بلاد خراسان بزرگ بود و بلخيان از نعمت امنيت و آسايش بحد موفور برخوردار بوده اند. تجربه نشان داد كه اگر نعمت و آسايش توأم با تلاش و فعاليت نباشد آحاد و افراد مردم را بسوي تن پروري و تن آساني گرايش مي دهد و لاجرم مفاسد اخلاقي و اجتماعي كه لازمه عيش و عشرت و نوشخواري است در روح و جان آن ملت نفوذ و رسوخ پيدا مي كند. سكنة بلخ در قرن چهارم و پنجم هجري چنان وضعي را داشته اند ، همه و همه از حاكم گرفته تا سالار شهر و ميرشب و كلانتر و محتسب و شحنه
… حتي قاضي ديوان بلخ كه علي القاعده بايد حافظ نظم و قانون و حامي حقوق وناموس مردم باشد در منجلاب فساد و تباهي مستغرق بوده اند. در اين تاريخ كه مورد بحث و مقال است مرد فاسد جاه طلبي بنام ابوالقاسم غلجة1 صدر و قاضي القضات ديوان بلخ بود كه با مأموران انتظامي و ضابطين دادگستري همدستي داشت و از هر گونه ظلم و ستم و زورگوئي نسبت بافراد ضعيف و ناتوان دريغ نميورزيد.2 قضا را شخصي بنام (مهرك) كه پسر يكنفر بازرگان بود و پس از مرگ پدر تمام مال و ميراث را در راه مناهي و ملاهي برباد داده بود در اثر توصيه و سفارش مادرش نزد شمعون يهودي صّراف ثروتمند به بلخ رفت واز او مبلغ يكهزار درم وام خواست تا سرمايه و دستماية كار خويش قرار دهد. چون شمعون با پدر مهرك سابقه دوستي داشت حاضر شد مبلغ پانصد درم به مهرك قرض دهد و در سر سال مبلغ ششصد و پنجاه درم بگيرد. ضمناً از نظر محكم كاري در سند قيد كرد چنانچه مهرك در موعد مقرر نتواند قرضش را بپردازد شمعون مجاز باشد پنج سير از گوشت رانش را ببّرد و جاي طلبش بردارد. بهمين ترتيب توافق بعمل آمد و مهرك با سرماية استقراضي مشغول كسب و كار شد. اتفاقاً چون زرنگ و دست اندر كار تجارت و بازرگاني بود سودكلاني برد و سرمايه را چند برابر كرد ولي متأسفانه معاشران ناجنس كه از پيش با او آشنا بودند دوباره به سراغش آمدند و هنوز سال بسر نرسيده بود كه سودو سرمايه همه را از دستش خارج كردند. شمعون مطا لبة وجه كرد مهرك نداشت كه بدهد و چون راضي نبود گوشت بدنش بريده شود شكايت به ديوان بلخ بردند. شمعون براي آنكه زهر چشمي از ساير بدهكارانش بگيرد مهرك را كه روزگاري حيثيت و آبرو داشت از بازار پر جمعيت بلخ عبور داد. در بين راه خري كه قماش و مال التجاره بارش كرده بودند در زير بار گران از پا در افتادو رهگذران بكمك خر و خركچي شتافتند. مهرك براي آنكه كار خيري انجام دهد شايد وسيله نجات و خلاصي او از دست شمعون شود خر را گرفت و با زور و قّوت هرچه تمامتر بطرف بالا كشيد. خر برنخاست ولي دمش كنده شد و در دست مهرك ماند. جركچي بناي داد فرياد را گذاشت و براي اقامه دعوي و داخواهي بدنبال شمعون و مهرك روان گرديدو. مهرك بيچاره كه وضع را چنين ديد از هول و اضطراب بهر سو ميدويد و راه فراري ميجست تا بگريزد. در اين فكر و انديشه بود كه در خانه اي را نيمه باز ديد. همينكه در را بشدت باز كرد تا داخل شود زن صاحبخانه را كه آبستن و پا بماه بود چنان تنه زد كه از شدت اصابت جنين افتاد و بچه سقط شد. شوهر آن زن كه هفت سال قبل عروسي كرده بود و پس از نذر ونيازها تازه امسال مي خواست صاحب فرزند شود از اين پيش آمد غيره منتظره بر افروخت و با مهرك در آويخت . مردم جمع شدند و او را نصيحت كردند كه بجاي نزاع و مجادله بيهوده به معيت دو نفر شاكي ديگر بديوانخانه برود و بقاضي ابوالقاسم غلجه شكايت كند. دسته جمعي براه افتادند ولي مهرك دل توي دلش نبود و از بخت بد و حواس پرتي دم بريدة الاغ را كه بهر سو تكان ميداد بچشم اسبي تصادف كرد و آن حيوان زبان بسته را كور كرد . صاحب اسب كه پسر كنيز خسوره امير بلخ بود3 پس از جارو جنجال بجمع مدعيان پيوست و بجانب دارالقضاء راهي گرديدند. در بين راه متهم بيچاره كه محكوميتش را حتمي ميدانست در يك لحظه از غفلت همراهان استفاده كرد و از ديوار كوتاهي بالا رفت مگر در وراي آن راه گريزي بجويد. از قضاي روزگار از بالاي ديوار كوتاه كه اتفاقاً از داخل باغ بسيار مرتفع بود بر وي شكم پيرمرد خفته اي افتاد و خفته از سنگيني بدن مهرك و هول حادثة ناگهاني در دم جان داد و پسرش به خونخواهي پدر با چهار نفر مدعي ديگر همعنان شده رهسپار دارالقضاء گرديدند . نرسيده به ديوانخانه مرد خير انديشي كه از اول بدنبالشان افتاده بود و سايه به سايه آنها ميآمد سر در گوش مهرك كرد و گفت اكر ميخواهي از شر و مزاحمت اين عده خلاص شوي بايد يك زرنگي بخرج دهي و آن اينست كه زودتر از همه خودت را بقاضي القضات بلخ ابوالقاسم غلجه برساني و وعدة انعامي دهي شايد برائت حاصل كني و يا اقلا در محكوميت تو تخفيف كلي قائل شود . مهرك گفت : مگر بعد از اينهمه جرمها كه از من سر زده چنين چيزي امكان پذير است؟ مرد خير انديش جواب داد : از اين قاضي ديوان بلخ همه كار برميآيد زيرا پيچ و مهره حل و عقد مشكلات دست خودش است . پسر جان، مگر نميداني كه اينها تخم و تركه شريح قاضي هستند و بدنبال جاه و مال ميروند نه حق و راستي ؟4 مهرك تصديق كرد و بدستور آن خير انديش قبل از مدعيان خود را بپشت در اطاق قاضي رسانيد و بخلوتگاه درون شد. اتفاقاً : نيمروز گرمي بود و قاضي بخلوت بساط عيش و طرب گسترده با زيبا پسري بهم آميخته بود . مهرك زيرك كه انتظار چنين فرصتي را مي كشيد قدم واپس نهاد و با صداي بلند كه بگوش قاضي برسد فرياد زد . حضرت قاضي سرگرم عبادت هستند . حال خوشي دارند و با خدا راز ونياز ميكنند ، دست نگهداريد و حالشان را بر هم نزنيد تا از نماز و عبادت فارغ شوند ! قاضي ابوالقاسم غلجه چون حرفهاي مهرك را شنيد از زرنگي و كارداني او خوشش آند و با خاطري جمع كارش را انجام داد و بساط را جمع كرد . آنگاه مهرك را به دون خواست و گفت: فرزند، تو كيستي و چه حاجتي داري ؟ مهرك پس از تعظيم و دستبوسي گرفتاريهايش را يكايك بر شمرد و از قاضي در نجات و خلاص خويش استمداد كرد. قاضي گفت چون يقين دارم كه جواني پخته و رازدار هستي و شتر را ناديده خواهي گرفت لذا از شكايت شاكيان باكي نداشته باش ، هر چه بخواهي به نفع تو صادر خواهم كرد. مهرك عرض كرد: با اطمينان و پشتگرمي بعدالت و عنايت حضرت قاضي ،‌شتر كه هيچ ، فيل را ناديده خواهم گرفت …. ، ساعتي بعد دارالقضاء تشكيل شد و قاضي با ريش شانه زده و دستار مرتب و سجه در دست بر مسند قضاوت نشست و پس از بيان شرح مبسوطي مبني بر خدا پرستي و دين پروري و شرافت و عزت نفس و پاك نظري و بي طرفي خويش و بيزاري از جيفة دنيا ديدگانش را بسقف اطاق محكمه دوخت ودعائي خواند و گفت (خدايا بيامرز ) و آنگاه دستور داد شاكيان بنوبت جلو بيايند و شكايت خود را مطرح كنند . شاكيان پيش آمدند و جنايات مهرك را برشمردند . قاضي ابوالقاسم غلجه پس از اصغاي بيانات شاكيان لاحولي خواند و با آهنگي غليظ كه ويژة قاضيان كلاش و كهنه كار است اظهار داشت:
رسم دادگاه و محاضر قضائي است كه مدعيان به ترتيب و جداگانه طرح دعوي كنند به علاوه شما مدعيانيد و اين مرد در معرض اتهام است. متهم را جنايتكار خواندن مخالف آداب قضا است. اصولا تا حكم صادر نشود ارتكاب جرم و وقوع جنايت محقق و مسلم نيست . اكنون بايد بقضية افتراء كه در محضر ما رخ داده و جرم مشهود است قبل از ساير مسائل رسيدگي شود مگر آنكه همگي از متهم و مدعيان توافق كنيد رسيدگي به اين قضيه فعلا مسكوت بماند . و البته مي دانيد كه متهم در قضيه افترا مدعي است و شما متهم پس از مدتي بحث و گفتگو عاقبت مقرر شد كه جرم افتراء نيز در صف جرائم ديگر منظور شود و جرمها را به ترتيب اهميت رسيدگي كنند. ابتداء موضوع طلب شمعون مطرح شد . شمعون سندي كه از مهرك در دست داشت تقديم و به عرض رسانيد كه بموجب اين سند چون مهرك مبلغ ششصدو پنجاه درم بدهي خود را در سر سال تأديه نكرده است پنج سير از گوشت رانش بمن تعلق دارد . قاضي به مهرك گفت . آيا اين مرد درست مي گويد ؟ مهرك جواب داد بلي . قاضي لحظه اي درنگ كرد و آنگاه گفت . اگر چه اين دادوستد شرعي نيست و از نظر مذهبي و اخلاقي كاري ناروا و احمقانه است معذلك من با تو همراهي مي كنم تا حق و طلب تو تضييع نشود . اين كارد و اينهم ترازو ، اما توجه داشته باش كه دو كار نبايد بشود يكي آنكه قطره خوني ريخته نشود زيرا جزء قرار داد نيست ديگر آنكه ذره اي از پنج سير گوشت نبايد كم يا زياد شود و گرنه شديداً مجازات خواهي شد. ممعون گفت چگونه مي توانم بي كم و زياد پنج سير از گوشت رانش را ببرم كه حتي يك قطره خون ريخته نشود ؟ قاضي گفت قرار تعليق بمحال بستي پس حقي هم نداري و بايد تاوان زحمتي كه به اين مرد داده او را از كار بيكار كردي بعلاوه حق ديوانخانه را بپردازي و خلاص شوي :‌شمعون خواست داد و بيداد راه بيندازد كه مأموران اجرا او را گرفتند و بعد از كتك مفصل به ششصد و پنجاه درم غائله را ختم كردند كه بابت تاوان مهرك و حق ديوانخانه و حق الزحمة مأموران اجراء بپردازد و برود
… قضية قتل پيرمرد مطرح شد . مدعي پدر كشته با گريه وزاري عرض كرد : پدر بيمارم در پاي ديوار باغ خفته بود كه اين جوان مانند اجل معلق از بالاي ديوار روي شكمش فرود آمد و مرا بي پدر كرد . قاضي گفت . اولا غلط كردي آدم ناخوش را پاي ديوار خوابانيدي كه اين اتفاق رخ دهد . ثانياً حلا كه اينكاركردي بگو ببينم پدرت چندسال داشت؟ عرض كردهفتادو دو سال. قاضي از مهرك پرسيد. تو چند سال داري؟ گفت بيست و هشت سال قاضي بدون تفكر و تأمل حكم خود را اينطور انشا كرد. قاتل مستحق قصاص و قصاص از جنس عمل است نظر به اينكه متهم بيش از بيست و هشت سال ندارد جوان پدر مرده موظف است كه چهل و چهار سال تمام از متهم نگاهدار كند. مسكن و غذا و لباسش را بدهد و از او به دقت مواظبت كند تا بسن وسال پدرش ميعني هفتاد و دو سالگي برسد آنوقت او را در پاي همان ديوار و محل وقوع جرم بخواباند. سپس از بالاي ديوار بهمان كيفيت بر روي او جستن كند. تا جانش در آيد و مردم بلخ بعدالت ما اميدوار شوند!» خونخواه پدر چون حكم قاضي را شنيد از حق خويش صرفنظر كرد ولي قاضي گفت: گذشت شما كافي نيست ، از كجا فردا براي پدرت وارث و مدعي ديگري پيدا نشود و عليه متهم اقامة دعوي نكند؟ بايد وجه الضمان كافي بسياري كه خسارت احتمالي متهم از آن محل تأمين شود. اين بگفت و شاكي بيچاره را براي پرداخت وجه الضمان و حق ديوانخانه بعملة سياست سپرد.
نوبت مدعي سقط جنين رسيد. جوان شاكي گفت هفت سال است ازدواج كردم و آرزوي فرزندي داشتم كه اتفاقاً چند ماه پيش اين آرزو بر آمد و همسرم باردار شد. اما متأسفانه در حادثة امروز جنين افتاد و آرزوي چند ساله ام را بر باد داد. قاضي انديشمند تبسم مليحي بر لب آورد و فرمود. براي موضوعي به اين سادگي چرا اينجا آمديد؟ خودتان مي توانستيد دوستانه با هم كنار بيائيد و دعوي را مرضي الطرفين خاتمه دهيد تا وقت شريف ما ضايع نگردد! جوان پرسيد چطور دوستانه حل مي شد؟ حضرت قاضي فرمود. قبلا بگو جنين سقط شده پسر بود يا دختر ؟ شاكي گفت با نهايت تأسف پسر بود. قاضي ابوالقاسم غلجه با حالت تبخترسري تكان داد و حكم محكمه را چنين انشاد فرمود: «در اصول قضا مقرر است (لاضرر و لاضراد) و از توابع حتمي قاعده مقرر اينست كه هر كس ضرري به ديگري وارد سازد از عهده غرامت آن برآيد. غرامت سقط جنين ايجاد جنين ديگري به علاوه تحمل و قبول مخارج آنست. مهرك محكوم است مخارج همسر شاكي را از لباس و غذا و مسكن از امروز تا هنگامي كه دوباره بار دار و نزديك به وضع حمل شود از مال خود بپردازد. بديهي است زحمت ايجاد جنين جديد هم بر عهده متهم است كه شخصاً بايد تقبل كند!! چنانچه نوزاد پسر بود فها المطلوب ولي اگر دختر بود بر محكوم فرض است كه بهمان سياق به ايجاد جنين ديگر اقدام نمايد. مرتبة دوم اگر نوزاد پسر بود شاكي يك دختر سود برده است ولي اگر بازهم دختر بود چون دختر برابر با يك پسر است ديگر ديني بر عهده محكوم نخواهد بود.» شاكي فرزند باخته از هول وحشت حكم قاضي لرزه بر اندامش افتاد و عرض كرد. جناب عدالت پناهي اين چه حكمي است كه صادر فرموديد؟ قاضي جواب داد: همين است كه گفتم و ذره اي از طريق انصاف و معدلت خارج نشدم ، شاكي گفت: من از حق خودم گذشتم و عرضي ندارم. شايد مشيت الهي چنين اقتضا كرده كه من فرزندنداشته باشم قاضي فرياد زد. خيره سر، كدام حق؟ استرداد دعوي قبل از صدور حكم است، وقتي حكم صادر شد فرار از تبعات آن منوط به توافق طرفين خواهد بود. سپس روي برگردانيدوبه مأموران داراالقضا فرمان دادكه همسر شاكي را براي اجراي حكم در اختيار محكوم قرار دهند مگر آنكه شاكي از غرامت خسارت احتمالي محكوم برآيد و حق ديوانخانه را نيز پرداخت نمايد. مأموران مزبور پس از گذشت شاكي و رضايت مهرك حق ديوانخانه را به علاوه يكصد و پنچاه درم براي خودشان از آن بيچاره گرفتند و رهايش كردند. قضيه اسب كور مطرح شد . چون متهم به وقوع جرم اعتراف كرد ديگر تحقق و اقامه شهود را لازم ندانست و بدون تأمل حكم قاضي ديوان بلخ به اين شرح زيب صدور يافت « مقرر مي شود اسب مصدوم را از سر تا دم دو نيمه كنند و محكوم بايد آن نيمه را كه چشمش كور شده تصرف كند و قيمت آن نيمه را به مدعي بپردازد تا خسارتش جبران گردد. مدعي كه هاج و واج مانده بود بزحمت دست و پائي جمع كرد و گفت جناب قاضي اولا اين حيوان زبان بسته را چرا بايد دو نيمه كرد ؟ ثانياً اسبي كه دو نيمه شد لاشه اي بيش نيست در حالي كه محكوم نصف قيمت اسب را ميدهد . قاضي با خونسردي جواب داد : حكم عادلانه همين است ، اگر حرفي داريد در خارج از محضر قضا مي توانيد با يكديگر كنار بيائيد . في المثل محكوم را راضي كنيد كه از حق خود در باره دو نيمه كردن اسب صرفنظر كند و در عوض قيمت نيمه معيوب آن را پرداخت نكند صاحب اسب كه قافيه را تنگ ديد عرض كرد . جناب قاضي مگر مرا نمي شناسيد ؟ من پسر كنيز خسورة امير بلخ هستم . قاضي گفت حالا كه اينطور است قيمت اسب و حق ديوانخانه را از همان شمعون بازرگان بگيريد و پول اسب را به شاكي بدهيد تا كنيز خسورة امير بلخ از حكم عادلانة ما خشنود و راضي باشد.

صاحب خر دم كنده كه در تمام اين مدت شاهد و ناظر صحنه ها و قضاوتهاي عجيب و غريب قاضي ابوالقاسم غلجه بود حساب كار خود را كرد و خواست از اطاق محكمه خارج شود كه قاضي متوجه شد و گفت هنگام طرح دعواي شما است مي خواهي كجا بروي ؟ صاحب خر عرض كرد عمر و عدالت حضرت قاضي زياد باد شهود من در بيرون ديوانخانه منتظر هستند مي خواهم آنها را براي اداي شهادت بحضور آورم تا در كار قضاوت و اجراي عدالت تأخيري رخ ندهد قاضي گفت متهم منكر وقوع جرم نيست تا حاجت به اقامة شهود باشد. دستور مي دهم شهود را مرخص كنند و شما براي اداي توضيحات آماده باشيد زيرا امر قضا تعطيل بردار نيست! صاحب خر جواب داد : اتفاقاً كسي كه منكر وقوع جرم است من بيچارة فلك زده هستم كه در خارج از عدالتخانه شهودي حاضر كردم تا شهادت حس عيني دهند كه نه تنها مهرك دم خر مرا نكنده است بلكه «خر من از كرگي دم نداشت» و مانند انواع خران بيدم كه در جهان بحد وفور يافت ميشوند متولد گرديده است قاضي گفت استر داد دعوي نيز احتياج به اقامة شهود ندارد منتها چون با طرح دعوي ماية خسارت متهم شده ايد غرامت بر عهده شما است و مقرر مي شود خر بيدم را به علاوه مبلغي بابت غرامت نقصان دم به متهم تسليم كنيد تا سكنة بلخ به عدالت ما اميدوار شوند ! ! و ان مثل از آن روز در دهانها افتاد و به ضورت ضرب المثل در آمد.

مطلبي را كه در پايان مقال لازمست يادآور شد ذكر اين نكته است كه به گفته محقق دانشمند شادروان عباس اقبال آشتياني « اين داستان را جنگجويان عيسوي در دوره جنگهاي صليبي در مشرق زمين از مسلمين شنيده بوده اند و يا تجار ونيزي كه به ايران رفت و آمد بسيار داشته اند آن را به شهر خود برده و از آنجا كه ونيز در اواخر قرون وسطي به تجارت و ثروت زياد اشتهاري تمام داشته و مردم آن بصرافي و معامله پول مشهور بوده اند شكسپير يا كسي كه داستان را باو رسانده حكايت را بيك تاجر ونيزي منتسب ساخته و به اين ترتيب در داستان قصه سراي بزرگ انگليسي شايلاك تاجر ونيزي جاي شمعون صراف ديوان بلخ را گرفته است»5 آنجا كه شايلاك (شيوك) يهودي در نمايشنامه «تاجر ونيزي » پول قرض مي دهد و پنج سير از گوشت بدن بدهكار را بگرو مي گيرد چون بدهكار در موعد مقرر نتوانست بدهي خود را بپردازد كار به دادگاه كشيد و قاضي در مقابل اصرار و پا فشاري شايلاك مي گويد: تو مي تواني پنج سير از گوشت بدنش را ببري وليكن دو كار نبايد بشود يكي آنكه وزن گوشت بريده شده ذره اي كم يا زياد نگردد. ديگر آنكه قطره اي خون ريخته نشود
… ماية اصلي اين بخش از نمايشنامه مزبور كه شكسپير آب و تاب فراواني به آن داده همانست كه از قضاوت قاضي ديوان بلخ در مورد دعواي شمعون يهودي و مهرك اقتباس شده است و اتفاقاً تولستوي نويسندة نامدار روسي هم در يك داستان كوتاهي آن را آورده است. در هر حال قدر مسلم اينست كه واقعة مربوط به ضرب المثل بالا حقيقت تاريخي دارد و در عصر و زمان سلطان محمود غزنوي اتفاق افتاده است با اين تفاوت كه در طول قرون و اعصار با آن شاخ وبرگ داده شده و همين دخل و تصرفات اهل قلم آن را از صورت واقع بشكل و هيئت قصه و داستان در آورده است.
«چشم روشني»

بطوري كه در لغت نامة دهخدا و فرهنگ آنندراج و فرهنگ نفيسي و فرهنگ نظام آمده است «چشم روشني» در معني تهنيت و مباركباد است . مباركبادي كه براي سفر رسيده فرستند. هديه اي كه براي كسي فرستند كه نوزادي براي او تولد يافته يا منصبي يا چيز خوبي نصيبش شده باشد . در هر صورت هر نوع هدايائي كه به اين مناسبات داده شود به «چشم روشني» تعبير و تمثيل مي كنند بحث بر اينست كه آنچه چشم را روشني مي بخشد دارو هاي شفابخش است نه هدايا ، بايد ديد كه (چشم روشني ) چيست و چه عاملي موجب شد كه اين لغت مركب در مورد هدايا و مباركباد هابه صورت ضرب المثل در آمده است.

حضرت يوسف پس از سالها در بدري و سرگرداني و زنداني شدن در سن سي سالگي عزيز مصر شد و بشرحي كه در آن مقالت آمد با زليخا كه زيبائي وجواني از دست داده را به فرمان الهي باز يافته بود ، ازدواج كرد و محروميتها و ناكاميهاي گذشته را جبران نمود. سالي كه در كنعان قحط سالي رخ داد فرزندان يعقوب ناشناخته نزد يوسف عزيز مصر شتافتند و بدون آنكه برادر را بشناسند از او استمداد كردند و آذوقه خواستند . حضرت يوسف به تفضيلي كه در قرآن كريم و كتب مذهبي و تاريخي مضبوط است برادران را شناخت و به آنان گندم و آذوقه داد و مرفه الحال بكنعان بازگردانيد . ضمناً براي آنكه حضرت يعقوب مژده و بشارتي را كه فرزندانش راجع به سلامت و تندرستي حضرت يوسف ميدهند باور كند و همچنين بينائي را كه در فراق يوسف از دست داده بود بازيابد و چشمش روشن شود حضرت يوسف پيراهنش را نيز ببرادران داد و گفت ( اذهبو ابقيصي هذا فالقوه علي وجه ابي يأت بصيراً و اتوني با هلكم اجمعين) 6 يعني برويد و پيراهنم را بچهرة پدرم بيندازيد چشمش روشني خواهد يافت . آنگاه همگي از كنعان بار سفر بنديد و به مصر كوچ كنيد و نزد من بيائيد. بهمين ترتيب عمل كردند و پيراهن يوسف كه بر چهره يعقوب انداخته بودند چنان جانبخش و دل انگيز بود كه بصيرت و بينائي را باز گردانيد و چشم بيفروغ پدر را روشني بخشيد.

از آن پس به ميمنت و مباركي روشن شدن ديدگان يعقوب كه از رهگذر پيراهن يوسف كه براي پدرش هدية گرانبهائي بود تحقق يافت هر نوع هديه اي را كه از باب تهنيت و مباركباد مي فرستند بمنظور تيّمن و تبّرك به (چشم روشني) تعبير و تمثيل مي كنند تا چون پيراهن يوسف چشم و دل گيرندگان هدايا را روشن كند.

هان به يعقوب بگوئيد كه از گمشده ات ميرسد پيرهني. چشم تو روشن باشد

(حاتم كاشي)


پاورقي ها


1- مراد از غلجه همان «عرجه» است يعني متولد عرجستان واقع در كوهستان شمال هرات و مجاور ولايت بلخ .
2- در بعضي كتب نام قاضي ديوان بلخ را «قاضي احمد حنفي» ذكر كرده اند.
3- خسوره ( بضم خاء و سكون سين و فتح واو و راء ) يعني پدر زن.
4- براي اطلاعات بيشتر بكتب «ديوان بلخ » و «در سيناي زندگي» و «جامع التمثيل» كه مورد استفاده نويسنده اين مقاله نيز واقع شده است مراجعه شود.
5- ديوان بلخ صفحه 6.
6- سوره يوسف آيه 94 .

behnam5555 10-10-2011 09:37 AM



پرتوي آملي، مهدي. “ريشه تاريخي امثال و حكم“. دوره 7-16، ش 189 و 190 (تير و مرداد 57): 62-66.


خلاصه:
“ستون به ستون خرج است“ ، “حسينقلي خاني“ ، “حق الپرچين“.

ريشه هاي تاريخي امثال و حكم
مهدي پرتوي

«ستون بستون فرج است»

بشر باميد زنده است و در سايه آن هر ناملايمي را تحمل ميكند .نور اميد و خوشبيني در همه جا ميدرخشد و آواي دل انگيز آن تمام گوشها طنين انداز است . ( مايوس نشويد . بزندگي اميدوار باشي . ).
مفهوم دو جمله بالا را عوام الناس و اكثريت افراد كشور در تلو عباراتي ديگر زمزمه ميكنند ( مگر دنيا را چه ديدي ؟ ستون بستون فرج است . ).
اكنون بريشه داستاني و همچنين ريشه تاريخي ضرب المثل بالا ميپردازيم :
***********
در مورد ريشه و علت تسميه ضرب المثل بالا اقوام مختلف وجود دارد كه از مجموعه تمام اقوام و گفته ها در كتب امثله و اصطلاحات موجود اين حكايت يا داستان في الجمله استنتاج ميشود :
در ازمنه گذسته جوان بيگناهي محكوم باعدام شده بود زيرا تمام امارات و قرائن ظاهري بر اتكاب جرم او حكايت ميكرد . جوان را بسيايتگاه بردند و بستوني بستند تا حكم را اجراء كنند . حسب المعمول بوي پيشنهاد كردند كه در اين و اپسين دقايق عمر خود اگر تقاضا داشته باشد در حدود امكان برآوردن خواهد شد . محكوم بيگناه كه از همه طرف راه خلاصي را مسدود ديد نگاهي باطراف و جوانب كرد و گفت : اگر براي شما مانعي نداشته باشد مرا با آن ستون ببنديد . درخواستش را اجابت كردند و گفتند : ايا تقاضاي ديگري نداري ؟ جوان بيگناه پس از لختي سكوت و تامل جوتبداد . ميدانم كه زحمت شما زياد ميشود ولي ميل دارم مرا از اين ستون باز كنيد و بستون ديگر ببنديد . عمله سياست كه تا كنون مسئول و تقاضائي باين شكل و صورت نديده و نشنيده بودند از طرز و نحوه درخواست جوان محكوم دچار حيرت شده پرسيدند :
انتقال از ستون بستون ديگر جز آنكه اجراي حكم را چند دقيقه بتاخير اندازد چه نفعي بحال تو دارد ؟ محكوم بيگناه در حاليكه هنوز بارقه اميد در چشمانش ميدرخشيد سر بلند كرد و گفت ( ستون بستون فرج است ) مجدداً عمله سياست براي انجام آخرين درخواستش دست بكار شدند كه بر حسب اتفاق يا تصادف در خلال همان چند دقيقه از دور فريادي بگوش رسيد كه چنين ميگفت دست نگهداريد . دست نگهداريد قاتل حقيقي دستگير شد . باين ترتيب جوان بيگناه از مرگ حتمي نجات يافت .
اما چون بناي اين كتاب بر ريشه تاريخي و مستند امثال و حكم نهاده شد و امثله و اصطلاحات غير مستند در كتب قصص و داستانها مبسوطاً آمده است بتحقيق و تفحص از افراد مطلع و بررسي كتب تاريخي پرداخت تا اگر ضرب المثل بالا في الواقع ريشه تاريخي نداردو صرفاً بهمين داستان ( كه مذكور افتاد ) ختم ميشود از ذكر آن خودداري نمايد . خوشبختانه اخيراً با دوست دانشمندم آقاي حسن حسن زاده آملي ( مصحح و مكمل كتاب كليله و دمنه ) اتفاق ملاقات افتاد . آقاي حسن حسن زاده بشارت دادند كه اين ضرب المثل ريشه تاريخي دارد و باقبول زحمت عين مطلب را در تلو عبارات سليس و روان از كتاب تاريخ يعقوبي ترجمه فرمو ده براي نگارنده ارسال داشتند كه عيناً درج ميشود.(1)
آورده اند كه زياد بن ابيه گروهي از شيعيان علي (ع) را كه هفتاد تن بودند خواسته تا در نزد وي از علي (ع) بيزاري جويند . چون گرد آمدند زياد بر منبر شد و به عيد و تهديد دهن گشاد . آنحال يكي از آنان را خواب در ربود . ديگري بدو گفت : چه هنگام خوابيدن است كه گاه سردادن است . گفت ( من عمود الي عمود فرقان ) يعني از ستون تا ستون فرج است . چه خوابي شگفت ديدم كه مردي سياه بلند بالا در آمد . پرسيدم كيستي و چه مي خواهي ؟ گفت من نفاد ذوالرقبه ام آمدم تا گردن اين ستمكار را كه بر اين چوبها سخن بدينگونه بشكنم . در همين اثناء انگشت كوچك راست زياد سخت بدرد آمد آنچنانكه فرياد كشيد و بيهوش از منبر افتاد طبيب آوردن سودي نبخشيد تا ديري نگذشت و آن گروه جان بسلامت بردند . ) بطوريكه ملاحظه شد اصل و ريشه ضرب المثل از عرب است و ترجمه فارسي آن نزد ايرانيان مورد استفاده و استشاد قرار گرفته است .

«حسينقلي خاني»
هر گاه در منطقه اي بي نظمي و غارت و يغماگري از ناحيه ارباب قدرت مشاهده شود و قوانين جاريه نتواند حقوق ضعفاء و زير دستان را احقاق كند آن نوع حكومت جابرانه را ( حسينقلي خاني ) خوانند حكومت حسينقلي خاني يعني حكومت ظلم و ستم و خود مختاري .
اكنون ببينيم حسينقلي خان كيست و چگونه حكومت ميكرد كه بصورت ضرب المثل در آمده است:
***********
مرحوم دهخدا راجع باين ضرب المثل چنين مينويسد ( حسينقلي خاني كنايت از هرج و مرج و فوضي است . گويند بدان دليل كه در روزگار حسينقلي خان ابوغداره امور فوضي بوده است چنين شهرتي بوجود آمده است.(2) وقتيكه بتاريخچه زندگي حسينقلي خان ابوقداره در كتاب ( جغرافياي تاريخي و تاريخ لرستان ) تاليف آقاي علي محمد ساكي مراجعه شد و از ارباب اطلاع در ايران و عراق نيز تحقيق بعمل آمد معلوم شد كه بزعم و استنباط علامه دهخدا اين حسنقلي خان همان حسينقلي خان ابوقداره است كه قدرت فراوان و استبداد مطلق و كشتارهاي بيرحمانه اش اين ضرب المثل را بوجود آورده است چه براي ادامه قدرت و نفوذ خود بسختي مردم را استثمار ميكرد و همه چيز را براي خود ميخواست .
حسينقلي خان در زمان ناصر الدينشاه قاجار والي پشتكوه لرستان بود و قبلاً لقب (صارم السطنه ) داشت و از طرف دولت ايران درجه امير توماني يعني سرلشگري هم بوي اعطاء شده بود مردي سخت خشن و ديكتاتور و در عين حال جنگجو و كاردان بود از آنجهته ويرا لايق و كاردان ميدانند كه سپاهيانش در آنزمان بطور قطع يكي از مرتب ترين افواج موجود در كشور بشمار ميامد و با رعايت اصول سپاهيگري در منطقه لرستان اداره ميشد مخصوصاً سواران پاركابي والي از نظر نظم و انضباط بي نظير بودند .
حسينقلي خان ابوقداره و ساير واليان لرستان اظلا از اعراب بني ربيعه بودند كه در عصر پادشاهان صفوي از عراق بلرستان آمدند و بر اثر ابراز لياقت و كارداني سرانجام جايگزين اتابكان لرستان و بحكومت آن سامان نائل آمدند . در واقع حكومت واليان لرستان از سال 1006 هجري قمري شروع شد و تا سال 1308 هجري شمسي كه معاصر با سلطنت سر سلسله خاندان پهلوي بوده است ادامه داشت . قبلاً حكومت پشتكوه و پيشكوه را تواماً بر عهده داشتند ولي آغا محمد خان قاجار بمنظور كم كردن قدرت و نفوذشان باين عذر كه خرم آباد از مرزغربي ايران دور است حكومت پيشكوه را از آنها گرفت و مقر والي را از خرم آباد بحسين آباد پشتكوه تغيير داد .
خسينقلي خان ابوقداره كه خود را از اعقاب حضرت ابوالفضل العباس (ع) ميدانست بعلت اختلافات مرزي پيوسته با اعراب بنب لام در حال جنگ بود و مكرر آنان را تا كرانه دجله عقب رانده است . چون جنگجو و بيياك بود و هميشه با تفكيك و قداره سروكار داشت بدينجهه عربها وايرا ( ابوقداره)
ناميدند.(3) و بعدها اعقاب و بستگانش كلمه ابوقداره را نام خانوادگي خود قرار داده اند .
در زمان حكومت حسنقلي خان هيچكس از خود قدرت و اختياري نداشت . همه چيز به (خان) تعلق داشت و سرپيچي از خواسته و فرمانش بهلاكت و نابودي عائله و بلكه عشيره اي منتهي ميگرديد . حسينقلي خان سه فصل بهار و تابستان و پائيز را در حسين آباد ميزيست و مردم پشتكوه از بيم ستمگريها و آدمكشي هايش خواب راحت نداشتند . زمستان را در قريه حسينيه نزديك مرز عراق بسر ميبرد و از اعراب بني لام غنيمت ميگرفت . بعبارت آخري بايد گفت كه دوران حكومتش حكومت خودكامگي بود و در هيچيك ز ايلالات و ولايات ايران در آنزمان با وجود رژيم استبداد و خودمختاري نظير حكومت حسنقلي خان وجود نداشت بهمين جهته از همانموقع كلمه ( حسينقلي خاني ) با مفاهيم خودمختاري و خودكامگي و اجحاف و ستمگري ترادف پيدا كرد و هر جا تعدي و تجاوز بحقوق ديگران مشاهده شود آنرا به حسينقلي خاني تشبيه و تمثيل ميكنند.
اكنونكه ريشه تاريخي ضرب المثل بالا دانسته شد راجع بسر انجام واليگري در لرستان اجمالاً ياد آور ميشود كه وضع لرستان در اواخر سلسله قاجاريه بر اثر اختلاف و سركشي سران طوايف الوار و ضعف دولت مرگكزي بخصوص تحريكات سالارالدوله نا امن و مغشوش بود . در اوائل سلسله پهلوي پس از آنكه الوار جندين بار با قواي دولتي پنچه در پنچه افكندند و بسياري از سران و گردنكشان آنها بدار آويخته شدند بالاخره در سال 1312 هجري شمسي سلاح خود را اجباراً تحويل دادند و لرستان پس از خلع سلاح آرام گرفت .
آقاي كريم كشاورز معتقد است منشاء اصطلاح ( ولايت حسينقلي خاني شده ) يعني هرج و مرجو نفاق پديد آمده . واقعه مخالفت و طغيان شاهزاده حسينقلي خان برادر قتحعليشاه در حكومت فارسي است كه فتحعليشاه سرانجام او را منكوب و به قم تبعيد كرد و در آنجا چشم او را ميل كشيد و پس از سالي در گذشت.(4) گواينكه هر دو حسينقلي خان افرادي ماجرا جو و خود كامه و جه طلب بوده اند ولي چون دوام و كيفيت خود كامگي و اجحاف و ستمگريهاي حسينقلي خان ابوقداره بيشتر و موحشتر از اعمال و خود سريهاي حسينقلي خان قاجار بود لذا ظن قوي ميرود كه از لحاظ ريشه تاريخي شق اول بيشتر مقرون بحقيقت باشد . بايد ديد پژوهشگران آينده در اينمورد چگونه قضاوت و استنباط كنند .

«حق الپرچين»

اين مثل كه از لغت عربي ( حق ) و واژه پارسي (پرچين ) تركيب يافته اسم مركبي است نامانوس و برخلاف قاعده و دستور زبان فارسي و عربي كه قطعاً در ابتداي امر ازباب نفنن و شوخي بر زبان جاري شد و رفته رفته بصورت ضرب المثل در آمده است .
حق الپرچين باصطلاح ديگر همان حق العمل است منتها در ازاء انجام كارهاي جزئي و كم اهميت . امروزه در اصطلاحات اداري به (رشوه ) و ( حق و حساب ) هم بعنوان طنز و كنايه ( حق الپرچين ) ميگويند . اما ريشه اين مثل :
*********
كسانيكه بمناطق شمالي ايران مخصوصاً دهات و روستاهاي گيلان و مازندران مسافرت كرده باشند ميدانند كه روي ديوارهاي گلين حياط خانه هاي روستائي و عالب باغها از برگ و بوته و شاخه درختان پوشيده شده است . اينكار را بدانجهته ميكنند كه ديوار گلي از نفوذ باران كه در مناطق شمالي ايران تقريباً بطور دائم ميبارد محفوظ بماند . از طرف ديگر چون محصور كردن باغات شمال بوسيله ديوار كشي از حيطه قدرت و توانائي كشاورزان خارج است لذا در دور و بر باغ بجاي ديوار سازي , پايه هاي پوبي در زمين فروميكنند و اين پايه ها را بوسيله شاخه هاي نازك درختان و بوته هاي جاندار و بادوام بيكديگر مي بندند تا گاو و گوسفند و خوك نتوانند داخل باغ شوند و بمحصولات آن صدمه رسانند آن شاخه و برگ درختان كه بر روي ديوارهاي گلي ميگذارند بويژه اين عمل محصور كردن باغ را در اصطلاح مازندراني ( پرچين ) ميگويند .
چون پرچين گذاري در مقام مقايسه با ديوار سازي براي عامل عمل كار پر زحمتي نيست . باينجهته اصطلاح ( ق الپرچين ) ناظر بر اخذ وجه و حق الزحمه مختصر در قبال كارهاي جزئي و كم اهميت است كه مانند عمل پرچين گزار زحمتي ندارد ولي فايدتي بر آن متصور ميباشد . بديهي است كارهاي اداري هم وقتي قرار باشد بدون توجه بموانع و موازين قانوني انجام پذيرد و عامل عمل از كار خلاف مقررات احساس مسئوليت و زحمت نكند در اينصورت ميتوان اخذ رشوه و يا باصطلاح ديگر ( حق و حساب ) را بمثابه حق الپرچين دانست كه در ازاء انجام كار جزئي و كم زحمت گرفته ميشود . شادروان عبدالله مستوفي معني و مفهوم ديگري براي واژه باين شرح قائل شده است . ( خم كردن انتهاي ميخ را كه بخوي كوبيده باشند و از چوب خارج شده باشد نيز پرچين كردن ميگويند . بعضي هستند كه براي مواظبت جزئي كه در كاري ميكنند حق العمل مطالبه مينمايند و يا براي كار نكرده حق ميخواهند . روند اسم اين اخذ و عمل را حق الپرچين گذاشته اند زيرا با پرچين ميخ كه زحمتي نداشته و جز محكم كاري عمل اساسي نيست شبيه است ولي امروزه مطلقاً هر چه بعنوان رشوه داده شود حق الپرچين ميگويند.(5)
در منطقه مازندران عمل خم كردن انتهاي ميخ بشرح مذكور و در موقع نعلبندي اسبان را پرچ ميگويند و پرچين همانستكه در سطور بالا بآن اشاره شده است . حال اگر در طهران و ساير شهرستانها پرچين يا واژه ديگري براي اين عمل بكار برند برنگارنده مجهول است .

پاورقي:

[1][1] - اتفاقاً در جلد دوم تاريخ يعقوبي ترجمه شادروان دكتر محمد ابراهيم آيتي كه اخيراً بدست آمد اينموضوع در صفحه 170 درج است كه انتقال آنرا زائد دانست .
2 - لغت نامه دهخدا شماره 94.
3 - در لغت نامه دهخدا (ابوغداره) نوشته شده كه شايد ناشي از اشتباه چاپي باشد.
4 - هزار سال نثر پارسي ج 5 صفحه 1264.
5 - شرح زندگي من ج 2 ذيل صفحه 50.


behnam5555 10-10-2011 01:27 PM


پرتوي آملي، مهدي. "ريشه تاريخي امثال و حكم". دوره 7-16، ش 176 (خرداد 56): 60-61.


ريشه هاي تاريخي امثال و حكم

مهدي پرتوي
‹‹ ماستها را كيسه كردن››

اصطلاح بالا كنايه از : جاخوردن – ترسيدن – از تهديد كسي غلاف كردن و دم در كشيدن يا دست از كار خود برداشتن است. في المثل گفته ميشود ‹‹ فلاني چون سنبه را پرزور ديد ماستها را كيسه كرد.›› يا بعبارت ديگر ‹‹بمحض اينكه صداي مدير يا ناظم بلند شد بچه ها ماستها را كيسه كردند›› و قس عليهذا…
اكنون ببينيم وقتيكه ماست داخل كيسه ميشود چه ارتباطي با ترس و تسليم و جاخوردگي پيدا ميكند:
ژنرال كريمخان ملقب به ‹‹ مختار السلطنة سردار منصور›› در اواخر سلطنت ناصر الدينشاه قاجار مدتي رئيس فوج ‹‹ فتحيه›› اصفهان بود و زير نظر ظل السلطان فرزند ارشد ناصر الدينشاه انجام وظيفه ميكرد. پارك مختار السلطنه در اصفهان كه اكنون گويا محل كنسولگري انگليس است بايشان تعلق داشته است. مختار السلطنه پس از چندي از اصفهان بطهران آمد وبعلت ناامني و گراني كه در طهران بروز كرده بود حسب الامر ناصر الدين شاه قاجار حكومت پايتخت را برعهده گرفت. در آنزمان كه هنوز اصول دموكراسي در ايران برقرار نشده شهرداري ‹‹ بلديه سابق›› وجود نداشت حكام وقت با اختيارات تامه بر كليه امور و شئون شهرها منجمله ام خواربار و تثبيت نرخها و قيمتها نظارت كامل داشته اند و محتكران و گرانفروشان را شديدا" مجازات ميكردند. گدايان و بيكاره ها در زمان حكومت مختار السلطنه بسبب گراني و نابساماني شهر ضمن عبور از مقابل مغازه ها چيزي برميداشتند و باصطلاح ‹‹ناخونك›› ميزدند. مختار السلطنه براي جلوگيري از اين بي نظمي دستور داد گوش چند نفر از گدايان متجاوز و ناخونك زن را با ميخهاي كوچك بدرختان نارون در كوچه ها و خيابانهاي طهران ‹‹ ميخكوب›› كردند و بدينوسيله از گدايان و بيكاره ها دفع شر و رفع مزاحمت شد.
روزي بمختار السلطنه اطلاع دادند كه نرخ ماست در طهران خيلي گران شده طبقات پائين از اين ماده غذائي كه ارزانترين چاشني و قاتق نان است نميتوانند استفاده كنند. مختار السلطنه اوامر و دستورات غلاظ و شداد صادر كرد و ماست فروشان را از گرانفروشي برحذر داشت. چون چندي بدين منوال گذشت براي اطمينان خاطر شخصا" باقيافة ناشناخته بيكي از دكانهاي لبنيات فروشي رفت و مقدراي ماست خواست. ماست فروش كه مختار السلطنه را نميشناخت و فقط نامش را شنيده بود سئوال كرد: چه جور ماست ميخواهي؟ مختار السلطنه گفت: مگر چند جور ماست داريم؟ ماست فروش جواب داد: معلوم ميشود تازه بشهر طهران آمدي و نيمداني كه دو جور ماست داريم! يكي ماست معمولي و ديگري ‹‹ ماست مختار السلطنه››!
مختار السلطنه با حيرت وشگفتي از خاصيت اين دو نوع ماست پرسيد. ماستفروش گفت: ماست معمولي همانستكه از شير ميگيرند و بدون دخل وتصرف تا قبل از حكومت مختار السلطنه با هر قيمتي كه دلمان ميخواست و براي ما صرف ميكرد بمشتري ميفروختيم. اكنون هم در پتوي دكان از آن ماست وجود داريم كه اگر مايل باشيد ميتوانيد ببينيد والبته بقيمتي كه براي ما صرف ميكند بخريد.
اما ماست مختار السلطنه هميت طغار دوغ است كه در جلوي مغازه و مقابل چشم شما قرار دارد و از يك ثلث ماست و دو ثلث آب تركيب شده است! از آنجائيكه به بنرخ مختار السلطنه ميفروشيم باينجهه ‹‹ ماست مختار السلطنه›› ميگوئيم! حالا از كدام ماست ميخواهي؟ اين يا آن؟! مختار السلطنه كه تا آنموقع خونسرديش را حفظ كرده بود بيش از اني طاقت نياورده بفراشان حكومتي كه دورا دور شاهد صحنه و گوش بفرمان حاكم بودند امر كرد ماست فروش را جلوي مغازه اش بطور وراونه آويزان كردند و بند شلوارش را محكم بستند. سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو لنگه شلوارش سرازير كردند و شلوار را از بالا به مچ پايش بستند. پس از آنكه فرمانش اجرا شد رو بماستفروش كرد و گفت: آنقدر بايد باينشكل آويزان باشي تا تمام آبهائيكه داخل اين ماست كردي خارج شود و لباسها و سر و صورت ترا آلوده كند تا ديگر آب داخل ماست نكني…!
چون ساير لبنيات فروشها از مجازات شديد مختار السلطنه نسبت بماستفروش موصوف مطلع گرديدند همه و همه ‹‹ ماستها را كيسه كردند›› تا آبهاي اضافي خارج شود و مثل همكارشان گرفتار قهر و سخط مختار السلطنه نشوند.
خلاصه عبارت ‹‹ ماستها را كيسه كردن›› از آن تاريخ ضرب المثل شد و در موارد مشابه كه حاكي از ترس و تسليم و جاخوردگي باشد مجازا" مورد استشهاد و تمثيل قرار گرفت.

‹‹ پاورقي ها››


1- لغت نامة دهخدا. واژة ‹‹ ماست››
2- راجع به بيوگرافي مختار السلطنة اول از معلومات واطلاعات آقاي مهندس شهريور ‹‹ داماد مختار السلطنة دوم›› استفاده شد و بدينوسيله اظهار تشكر و امنتان ميكند.




اکنون ساعت 07:16 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)