پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   کشکول نکته ها (http://p30city.net/showthread.php?t=29575)

behnam5555 02-24-2015 02:07 PM


جایمان کجاست - داستان پیروزی در دادگاه لاهه برای صنعت نفت

زماني که قرار بود دادگاه لاهه براي رسيدگي به دعاوي انگليس در ماجراي ملي شدن صنعت نفت تشکيل شود، دکتر مصدق با هيات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالي که پيشاپيش جاي نشستن همه ي شرکت کنندگان تعيين شده بود، دکتر مصدق رفت و به نمايندگي هيات ايران روي صندلي نماينده انگلستان نشست.

قبل از شروع جلسه، يکي دو بار به دکتر مصدق گفتند که اينجا براي نماينده هيات انگليسي در نظر گرفته شده و جاي شما آن جاست، اما پيرمرد توجهي نكرد و روي همان صندلي نشست...

جلسه داشت شروع مي شد و نماينده هيات انگليس روبروي دکتر مصدق منتظر ايستاده بود تا بلکه بلند شود و روي صندلي خويش بنشيند، اما پيرمرد اصلاً نگاهش هم نمي کرد.

جلسه شروع شد و قاضي رسيدگي کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جاي نماينده انگلستان نشسته ايد، جاي شما آن جاست.
کم کم ماجرا داشت پيچيده مي شد و بيخ پيدا ميكرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت:

شما فكر مي کنيد نمي دانيم صندلي ما کجاست و صندلي نماينده هيات انگليس کدام است ؟

نه جناب رييس، خوب مي دانيم جايمان کدام است...

اما علت اينكه چند دقيقه اي روي صندلي دوستان نشستم به خاطر اين بود تا دوستان بدانند برجاي ديگران نشستن يعني چه؟

او اضافه کرد که سال هاي سال است دولت انگلستان در سرزمين ما خيمه زده و کم کم يادشان رفته که جايشان اين جا نيست و ايران سرزمين آبا و اجدادي ماست نه سرزمين آنان...

سكوتي عميق فضاي دادگاه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پايان سخنانش كمي سكوت كرد و آرام بلند شد و به روي صندلي خويش قرار گرفت.

با همين ابتکار و حرکت، عجيب بود که تا انتهاي نشست، فضاي جلسه تحت تاثير مستقيم اين رفتار قرار گرفته بود و در نهايت نيز انگلستان محکوم شد.

behnam5555 02-24-2015 02:10 PM


ماجرای تاسیس دانشگاه استنفورد
خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.

منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند. مرد به آرامي گفت: « مايل هستيم رييس را ببينيم.» منشي با بي حوصلگي گفت: « ايشان تمام روز گرفتارند.» خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد. » منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي به تنگ آمد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود، هرچند که اين کار نامطبوعي بود که همواره از آن اکراه داشت. وي به رييس گفت: « شايد اگرچند دقيقه اي آنان را ببينيد، بروند.»

رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و سرتکان داد. معلوم بود شخصي با اهميت او وقت بودن با آنها را نداشت. به علاوه از اينکه لباسي کتان و راه راه وکت وشلواري خانه دوز دفترش را به هم بريزد،خوشش نمي آمد. رييس با قيافه اي عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوي آن دو رفت. خانم به او گفت: « ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اماحدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم؛ بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.» رييس تحت تاثير قرار نگرفته بود ...

او يکه خورده بود. با غيظ گفت:« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود .» خانم به سرعت توضيح داد: « آه، نه. نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم .» رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت: « يک ساختمان ! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است.» خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست ازشرشان خلاص شود.

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: « آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم ؟» شوهرش سر تکان داد. قيافه رييس دستخوش سر درگمي و حيرت بود. آقا و خانم" ليلاند استفورد" بلند شدند و راهي پالوآلتو در ايالت کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که نام آنها را برخود دارد: دانشگاه استنفورد، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد ...

behnam5555 02-24-2015 02:12 PM


لباس فارغ التحصیلی

یك نمونه دیگر از ارزشهای ایرانی كه خود ما آنرا نمی‎شناسیم ردای فارغ التحصیلی است. لابد تا به حال شما هم دیده اید وقتی یك دانشجو در دانشگاههای خارج می‎خواهد مدرك دكترای خود را بگیرد، یك لباس بلند مشكی به تن او می‎كنند و یك كلاه چهارگوش كه از یك گوشه آن یك منگوله آویزان است بر سر او می‎گذارند و بعد او لوح فارغ التحصیلی را می‎خواند.
هنگامی كه از ما سوال می‎شود كه این لباس و كلاه چیست؟ چه پاسخی میدهید؟! هنگامی كه از یك اروپایی یا �?اپنی و یا حتی آمریكایی سئوال شود این لباس چیست كه شما تن فارغ التحصیلانتان می‎كنید می گویند ما به احترام
آوی سنّا Avicenna یا ابن سینا پدر علم جهان این لباس را به صورت نمادین می‎پوشیم.

آنها به احترام «آوی سنّا» كه همان «ابن سینا»ی ماست كه لباس بلند رِدا گونه می پوشیده، این لباس را تن دانشمندان خود می‎كنند. آن كلاه هم نشانه همان دَستار است (کمی فانتزی شده) و منگوله آن نمادی از گوشه دستار خراسانی كه ما ایرانی ها در قدیم از گوشه دَستار آویزان می‎كردیم و به دوش می‎انداختیم.. در اروپا و آمریكا علامت یك آدم برجسته و دانش آموخته را لباس و كلاه ابن سینا می گذارند، ولی ما خودمان نمی‎دانیم !!

behnam5555 02-24-2015 02:16 PM


استکان

در زمان‌های قدیم هنگامیکه هندوها با کشورهای عربی مراوده تجاری داشتند برای نوشیدن چای به همراه خود پیاله‌هایی را به این کشورها خصوصا عراق و شام قدیم آوردند که در آن کشورها به بیاله معروف شد.پس از آن اروپاییانی که برای تجارت به کشورهای عربی سفر میکردند چون در کشورشان از فنجان برای نوشیدن چای یا قهوه استفاده میکردند هنگام بازگشت به کشورشان این پیاله‌ها را به عنوان یادگاری میبردند.
و آن را East Tea Can مینامیدند. "یک ظرف چای شرقی" به تدریج این کلمه به کشورهای شرقی بازگشت و در آنجا متداول شد.

behnam5555 02-24-2015 02:18 PM

پسر خاركن با آقا بازرجان

يك پيرمرد خاركشي بود كه يك پسر داشت از بسكه دوستش ميداشت نمي گذاشت از خانه بيرون برود حتي نميگذاشت آفتاب و مهتاب او را ببيند تا اينكه پدر خيلي پير شد جوري كه نمي توانست از خانه بيرون برود خار بكند و امرار معاش كنند و پسرش به سن بيست و پنج رسيده بود يك روز پيرمرد به پسرش گفت:«پدر جان من ديگر پير شده ام و نمي توانم خار بكنم كه امرار معاش كنيم حالا نوبت تست كه كار كني تا بتوانيم امرار معاش كنيم» پسرك گفت:«چشم» طناب و تبري برداشت و روانه صحرا شد و رفت در بيابان كه خار بكند چون تا اين سن و سال دست به كاري نزده بود نتوانست كار كند و خار بكند خسته شد.

از دور ديد توي صحرا يك قصري هست رفت تا به آن رسيد و در سايۀ قصر خوابيد از خستگي زياد خوابش برد اتفاقاً قصر مال دختر پادشاه شهر بود. دختر پادشاه آمد لب بام قصر ديد يك جوان خيلي زيبا در سايۀ قصر خوابيده است از بس كه پسر خوشگل بود دختر پادشاه يك دل نه صد دل عاشق پسرك شد و نميدانست كه اين پسر خاركن است. دختر پادشاه از روي قصر يك دانه مرواريد به صورت پسر انداخت. پسرك از خواب بيدار شد به بالاي قصر نگاه كرد ديد دختر خوشگلي لب بام قصر است دختر از پسر پرسيد:«تو كي هستي و از كجا آمده اي؟» پسر جواب داد: «من پسر پيرمرد خاركشم و تا اين سن و سال از خانه بيرون نيامده ام حالا پدرم گفته برو كوله خاري بيار تا ببرم بازار بفروشيم و امرار معاش كنيم من هم با اين طناب و تبر آمده ام تا كوله خاري ببرم چون هيچوقت كاري نكرده ام نتوانستم خار بكنم خسته شدم آمدم در سايۀ اين قصر خوابيدم و تا حالا چون آفتاب و مهتاب را هم نديده ام نه تن و توش خار كندن دارم نه روي رفت به خانه» پسر خاركن اينقدر جوان خوش سيماي بلند بالايي بود كه حد و حسابي نداشت و دختر پادشاه از او خيلي خوشش آمده بود چند دانه مرواريد به او داد و گفت:

«ببر بده پدرت تا با اين مرواريدها امرار معاش كنند» پسر خاركن با خوشحالي به طرف خانه راه افتاد وقتي به خانه رسيد و پدرش ديد كه دست خالي به خانه آمده بدون اينكه از او سؤالي بكند با او شروع كرد دعوا كردن گفت:«تو از صبح رفتي حالا دست خالي برگشتي چرا خار نياوردي؟ امشب كه همه ما بايد گرسنه بخوابيم» پسر جواب داد:«پدر چيزي آورده ام كه از خار بهتر و بيشتر مي ارزد.» بعد دانه هاي مرواريد را به پدر و مادرش داد و گفت: «اين ها را بفروش و صرفۀ كارتان بكنيد.»

چند روزي كه گذشت پسر خاركن هم كه عاشق دختر پادشاه شده بود به مادرش گفت:«برو پيش پادشاه دخترش را براي من خواستگاري كن و او را براي من بگير.» مادرش جواب داد:«تو پسر خاركن هستي و او دختر پادشاه هيچوقت او را به تو نميدهند» پسر گفت:«علاجي ندارد يا دختر پادشاه را براي من بگير يا من از اين شهر ميروم» مادرش چون همين يك پسر را بيشتر نداشت و خيلي هم دوستش ميداشت مجبور شد و رفت پيش پادشاه خواستگاري. به پادشاه گفت كه:«پسرم خاطرخواه دختر شما شده بايد دخترت را به پسر من بدهي. پادشاه از اين خواستگاري خيلي ناراحت شد و چيزي نگفت.

خلاصه پيرزن چندين بار رفت و آمد و همان حرف اولش را زد. پادشاه كه از پافشاري پيرزن و اصرار پسرش خيلي ناراحت شده بود و نمي خواست دل آنها را بشكند راهي جلو پسر خاركن گذاشت كه نتواند انجام دهد و از گرفتن دختر منصرف بشود.

القصه ملايي در آن شهر بود به نام بازرجن كه رمز بخصوصي داشت و هر كس رمز ملا را ياد ميگرفت ملا او را مي كشت. پادشاه گفت:«اي پسر اگر تو راست ميگويي و عاشق دختر من هستي شرطي دارم كه بايد آن را بجا بياوري وقتي شرط را بجا آوردي دخترم را به تو ميدهم» پسر خاركن جواب داد«هر چه باشد مي كنم» پادشاه گفت:«تو بايد بروي پيش آقا بازرجان و رمز او را ياد بگيري وقتي ياد گرفتي دختر من مال تو خواهد شد.» پسر خاركن قبول كرد و رفت پيش ملابازرجان و شاگردش شد تا رمز را ياد بگيرد.

در اين هنگام كه پس مشغول يادگرفتن رمز بود دختر ملا كه خيلي زيبا و دلربا بود خاطرخواه پسر شد و او كه عاشق و دلباخته پسر بود و مي دانست تا پسرك رمز پدرش را ياد بگيرد او را مي كشد طاقت نداشت مرگ آن پسر بي گناه را ببيند به اين خاطر به پسر ياد داد كه:«هر وقت رمز پدرم را يادگرفتي و پدرم به تو گفت بخوان در جواب بگو سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟ هر چه از تو پرسيد همين يك كلام را بيشتر جواب نده آنوقت ملا فكر ميكند تو چيزي ياد نگرفته اي و چيزي هم از اين رمز نميداني آنوقت ترا آزاد ميكند هر جا كه دلت خواست برو اگر پدرم بفهمد تو رمزش را ياد گرفته اي بدان كه ترا فوري مي كشد»

پسر خاركن كه فهميد مطلب از چه قرار است از راهنمايي دختر ملا خيلي خوشحال شد تا اينكه روزي ملابازرجان خواست پسر را امتحان كند. پسرك حرفهاي دختر ملا يادش آمد. ملا به پسر گفت:«حالا كه رمز مرا خوب ياد گرفتي بخوان تا گوش كنم»

پسر خاركن گفت:«ملا سفيدش را بخوانم يا سياهش را؟» ملا پيش خودش فكر كرد كه پسر خاركن چيزي از اين رمز ياد نگرفته وقتي كه مطمئن شد گفت:«حالا كه چيزي ياد نگرفتي آزادي، هر جا دلت ميخواد برو.» پسر خاركن با خوشحالي به منزل پدرش برگشت ديد كه وضع زندگي پدرش خيلي خراب شده و خرجي هم ندارند.

پسر به پدرش گفت:«بابا، من اسبي ميشم تو مرا ببر بازار بفروش. خرج كن اما افساري كه سر من هست پس بگير مبادا كه مرا با افسار بفروشي» خاركن كه فهميد پسرش يك ورد و رمز مهمي ياد گرفته، همين كار را كرد و اسب را برد بازار فروخت و دهنه اش را پس گرفت تا آمد خانه ديد كه پسرش از خودش جلوتر به خانه رسيده.

دفعۀ دوم پسر خاركن بصورت گوسفندي شد پدرش افسارش را گرفت داشت مي بردش بازار كه او را بفروشد. اتفاقاً در بين راه آقا بازرجان آنها را ديد. تا چشم ملا به گوسفند و پيرمرد خاركن افتاد آنها را شناخت و فهميد كه اين گوسفند همان شاگرد خودش پسر پيرمرد خاركن است، بطوري رنگ از صورت ملا پريد كه نزديك بود سكته كند.

القصه ملا خودش را قرص گرفت و پيش خودش گفت:«اين پسر رمز مرا ياد گرفته و حالا هر طوري كه هست بايد او را از پدرش بگيرم و بكشمش براي اين كار هم بايد او را از پيرمرد خاركن بخرم» از پيرمرد پرسيد «اين گوسفند را چند ميفروشي» پيرمرد خاركن جواب داد:«صد تومان» آقا بازرجان ناچار صد تومان داد و گوسفند را خريد. ملا خواست كه گوسفند را ببرد. پيرمرد خاركن افسار را از گردن گوسفند در آورد به ملا نداد.

ملا كه ميدانست رمز كار در همين افسار است گفت: «پيرمرد! افسار گوسفند را بمن بده اگر افسارش را ندهي كه نمي توانم گوسفند را به خانه ببرم» پيرمرد خاركن گفت:«نخير افسارش مال بچه ام هست نمي فروشم» ملا به التماس افتاد كه:«بابت افسار هم هر چه پول بخواهي به تو ميدهم» اما پيرمرد قبول نميكرد عاقبت به هر زباني كه بود او را راضي كرد و پول زيادي به پيرمرد خاركن داد و افسار گوسفند را گرفت و روانه خانه اش شد. وقتي ملا به خانه رسيد به دخترش گفت: «يك چاقوي تيز- بيار تا سر اين گوسفند را ببرم» دختر ملا تا نگاه كرد گوسفند را شناخت و فهميد كه اين همان پسر خاركن است كه خودش عاشق اوست.

دختر كه ميدانست پدرش پسرك را شناخته و ميخواهد او را بكشد رفت توي خانه چاقو را برداشت جايي پنهان كرد و در صدد بر آمد كاري كند كه بتواند پسرك را نجات دهد.

دختر فكر كرد هر طوري هست پدرم را صدا مي زنم كه بيايد توي اتاق تا اين پسر فرار كند. گفت: «پدر من چاقو را پيدا نمي كنم. خودت بيا پيدا كن.» ملا گفت:«تو بيا گوسفند را نگهدار تا خودم چاقو را پيدا كنم» كار كه به اينجا كشيد دختر اميدي پيدا كرد با خوشحالي آمد گوسفند را از دست پدرش گرفت و ملا خودش رفت دنبال چاقو، دختر تا باباش رفت به پسر خاركن گفت:«چنگت را بزن توي چشم من فرار كن وقتي خوب از اينجا دور شدي من بناي داد و فرياد را مي گذارم» گوسفند به دستور دختر رفتار كرد، چنگالش را به صورت او زد و فرار كرد و از آن محل دور شد.

دختر آقا بازرجان بنا كرد داد و بيداد كردن. به پدرش گفت:«گوسفندت چنگلش را زد توي چشم من و فرار كرد» ملا از فرار كردن گوسفند خيلي ناراحت شد، وردي خواند و گرگي شد عقب گوسفند افتاد. گوسفند كه همان پسر خاركن باشد ديد كه ملا به شكل گرگ درآمده و نزديك است به او برسد، او را پاره پاره كند. او هم سوزني شد به زمين افتاد.

ملا كه ديد گوسفند، سوزني شد افتاد روي زمين او هم كمويي ( الك ) شد شروع كرد به بيختن خاك. پسر خاركن ديد الان است كه توي الك پيدا ميشود كبوتري شد به هوا پرواز كرد. ملا هم باز شكاري شد از عقب كبوتر حركت كرد. پسر خاركن ديد باز دوباره به او رسيد و الان او را شكار ميكند فوري اناري شد بدرخت انار نشست. باغبان هم مشغول درختكاري بود ديد در فصل زمستان درخت خشك عجب انار تازه اي داده. فوري آنرا چيد و خوشحال و خرم انار را بخدمت پادشاه برد كه انعام بگيرد. پادشاه هم از ديدن هديه باغبان خيلي خوشش آمد و به باغبان انعام داد.

در اين موقع آقا بازرجان هم درويشي شد وارد قصر پادشاه شد شروع بخواندن كرد. پادشاه گفت:«هر چه ميخواهد به او بدهيد» هر چه به درويش مي دادند قبول نميكرد. به درويش گفتند:«چه مي خواهي؟» درويش گفت:«من انار مي خواهم» به پادشاه گفتند:«قبلۀ عالم هر چه به درويش ميدهيم قبول نميكند و ميگويد من همان اناري را كه باغبان براي پادشاه آورده است ميخواهم» پادشاه از اين حرف خيلي ناراحت شد و انار را محكم به زمين زد كه شكست و به اطراف پاشيد. درويش هم كه همان آقا بازرجان باشد خروسي شد شروع كرد به جمع كردن دانه هاي انار و تمام دانه هاي انار را جمع كرد. فقط يكدانه اي كه جان پسر خاركن در آن بود زير پايۀ تخت پادشاه مانده بود كه خروس او را هنوز نخورده بود. دانۀ انار روباهي شد و پريد فوري گلوي خروس را گرفت. در اين موقع كه خروس، خطر را نزديك ديد بصورت آقا بازرجان درآمد و روباه هم به صورت پسر خاركن.

پادشاه از اين كار خيلي تعجب كرد نميدانست كه قصه از چه قرار است. پسر خاركن به پادشاه گفت:«شما از من رمز ملا را خواستي كه ياد بگيرم من حالا ملا را هم به اينجا آورده ام» پادشاه تازه ملتفت شد قضيه از چه قرار است وقتي كه ديد پسر به قول خودش وفا كرده او هم ناچار شد كه به قول خودش عمل كند. دستور داد شهر را آينه بندان كردند و دخترش را عقد كرد به پسر خاركن داد و هفت شبانه روز جشن گرفتند بعد هم پادشاه تاج خودش را برداشت سر پسر خاركن گذاشت و پسر خاركن، پادشاه شهر شد و آقا بازرجان را هم بخشيد و عاشق و معشوق به خوبي و خوشي به هم رسيدند.

الهي كه شما هم به مراد و مطلب خودتان برسيد.

behnam5555 02-24-2015 02:21 PM

چارلز دیکنز

چارلز دیکنز رمان نویس معروف انگلیسی در سال 1812 در لندپرت از توابع پرتسموت دیده به جهان گشود. پدرش جان دیکنز کارمند حقیر اداره کارپردازی نیروی دریایی بود و مدتی بر اثر شکایت طلبکاران به زندان افتاد.
دیکنز به علت فقر خانواده اش تحصیلات مرتبی نداشت و مجبور شد برای تأمین زندگی خود و خانواده اش در یک کارخانه واکس سازی کار کند.
وقتی پدرش از زندان آزاد شد، زندگی رقت بار آنان ادامه یافت و این وضع تا سال 1827 که دیکنز شاگرد دفتر اسناد رسمی گردید باقی بود. پس از مدتی به مطالعه زیاد در کتابخانه پرداخت و به آموختن شیوه کوتاه نویسی انگلیسی موفق شد و نخستین بار مخبر پارلمانی و تندنویس مجله مورنینگ هرالد شد.
دیکنز کم کم به نوشتن کتاب و روزنامه پرداخت و در سال 1835 نخستین اثر خود را در دو جلد به نام «طرح بز» منتشر ساخت. سال بعد با دختری به نام «کاترین هگارت» ازدواج کرد و به انتشار کتاب های دیگری به نام «الیورتویست» و «ماجرای نیکلا نیکل بی» همت گماشت که با استقبال زیادی مواجه گردید.
در بین سال های 1841-1840 مسافرتی به ایالات متحده آمریکا کرد و مشاهده بردگی و سرقت و جنایت سخت دل او را آزرد و شرح این مسافرت را در کتابی به نام «یادداشت های آمریکایی» نگاشته است. در سال 1845 سفری به ایتالیا کرد و در مراجعت روزنامه دیلی نیوز را تأسیس و منتشر ساخت آثار دیکنز بیشتر متأثر از خاطرات دوران کودکی او است، این نوشته ها به قدری ساده و روان و زنده نوشته شده است که با زندگی واقعی کاملاً تطبیق می کند و شاید از این حیث اورئالیستی ترین نویسنده قرن نوزدهم انگلستان باشد. دیکنز در نهم ووئن 1870 چشم از جهان فرو بست و جسدش را در زیر طاق کلیسای وست مینستر به خاک سپردند.

آثار دیکنز فوق العاده زیاد است و از آن جمله :

دیوید کاپرفیلد
سرود کریسمس
داستان دو شهر
انتظارات بزرگ
ناقوس ها
مارتین چوزل ویت
خانه قانون زده
دوریت کوچک
بار نابی راج
دون عجیب و قدیمی
دوران سختی
دوست صمیمی
آرزوهاي بزرگ

می توان نام برد.

behnam5555 02-24-2015 02:23 PM

نام های عربی - روش نامگذاری در برخی از کشورهای عربی

اسم های عربی یک ساختار رسمی و سنتی دارند که نشان دهنده خانواده و قبیله شخص می باشد. اسم ها معمولا با نامی بر گرفته از قرآن کریم و یا افراد معروف قبیله شروع می شوند مانند محمد، ابراهیم و فاطمه. پس از آن، کلمه "بن" برای آقایان (به معنای فرزند ...) و "بنت" برای زنان استفاده می شود. سپس نام پدر آورده می شود. آخرین اسم نشان دهنده خانواده و یا قبیله خواهد بود. برای خانواده های سرشناس معمولا کلمه "آل" قبل ار آخرین اسم آورده می شود. برای نمونه: "محمد بن ابراهیم آل سلطان". لازم به یادآوری است که در نامه ها و مدارک رسمی مانند ویزا، کلمه بن یا بنت ذکر نمی گردد ولی قاعده کلی رعایت می شود. برای مثال چنانچه اسم شما علی و اسم فامیلی شما مرادی و نام پدرتان بهروز باشد، نام شما در ویزا بصورت "علی بهروز مرادی" درج خواهد شد.


سایر نام های پسرانه و دخترانه عربی


* آدم
* احترام
* احسان
* الهام
* احمد
* اسد
* اسدالله
* اصغر
* امل
* آمال
* اعظم
* اكبر
* اكرم
* امین
* امیر
* الین
* باقر
* بهجت
* تراب
* ترنم
* تقی
* جابر
* جمیل
* جعفر
* جابر
* جلال
* جبار
* جیران
* جبران
* جلیل
* جعفر
* جاسم
* جمال
* جواد
* حاتم
* حامد
* حبیب
* حنیف
* حجت
* حدیث
* حمیرا
* حسام
* حسن
* حسین
* حمزه
* حدیث
* حمید
* حمیرا
* حیدر
* حنان
* جنان
* راضیه
* رجب
* رانیا
* رحمان
* رحیم
* رنین
* رسول
* رضا
* زهرا
* زهره
* زهور
* زینب
* زینت
* سحر
* سالم
* ستار
* سجاد
* سعید
* ساعد
* سامیه
* سودا
* سمیر
* سمیرا
* سهی
* سهام
* سهیل
* سیف‌الله
* شعله
* شعبان
* شنون
* شلش
* شعیب
* شهاب
* شهیر
* صابر
* صادق
* صالح
* صبا
* صدیقه
* صغری
* صفر
* عادل
* عباس
* عبدالله
* عرب
* عزت
* عزیز
* عسكر
* عصمت
* علی
* عماد
* عمار
* عصام
* عاصی
* غلام
* فائزه
* فاطمه
* فتانه
* فوزیه
* فهیمه
* فتحیه
* قاسم
* قدیر
* قربان
* كبری
* کاظم
* كریم
* كمال
* کوثر
* مجتبی
* مجید
* محترم
* محسن
* محمد
* محمود
* مختار
* مراد
* مرتضی
* مرضیه
* مسلم
* مسیب
* مصطفی
* مظفر
* معراج
* مقداد
* منصور
* منور
* منیر
* مهدی
* میثم
* میعاد
* میلاد
* محدثه
* نادر
* ناصر
* نایب
* نعمت‌الله
* نعیمه
* نفیسه
* نقی
* وحید
* ولی‌الله
* هادی
* هاشم
* یاسر
* یونس
* یاسین
* یابر
* نوال

behnam5555 02-24-2015 02:25 PM


نام های عربی - اسم دخترانه عربی

ام كلثوم : شير ماده

حفصه : شير ، اسد ، كفتار

خديجه : ناقه اي كه پيش از مدت حمل زاده شده باشد

بتول : پر آمدن دل از چيزي ، دلگيري

سميه : براي اين كلمه در فرهنگ دهخدا از لحاظ معني معادلي نيامده ، فقط به دو نفر كه نامشان سميه بوده اشاره شده ، يكي مادر عمار بن ياسر و ديگري مادر زياد بن ابي سفيان.

سكينه : آرامش ،‌ آرامش دل ،‌ آهستگي

رقيه : به بالا بر شدن ، برآمدن ، (مترقي نيز از همين ريشه است) ، صعود كردن ،‌ تعويذ خواندن ، رقيت و بندگي كردن ،

عذرا : دوشيزه ، باكره ، معذرت خواهی ، قبيله ای باشد در يمن وصف شده شديد به عشق و عفاف

فاطمه : زنی كه بچه دو ساله را از شير گرفته باشد ، شتر بچه ماده از شير باز شده

behnam5555 02-24-2015 02:26 PM


نام های عربی - اسم پسرانه عربی

جعفر : جوی ، جوی كوچك ، جوی كلان ، جوی پر آب ، شتران ماده پر شير

ذبيح : آنچه قربان كنند ، قربانی ، ذبح شده (اين صفت برای حضرت اسماعيل نيز به همين معنا استفاده شده) ، حيوان ذبح شده

باقر : شكافنده ، گشاينده ، وسعت دهنده ، مرد بسيار عِلم ، متبحر در علم ، مرد بسيار مال ، شير كه چون بر شكار پيروز شود شكم او بدرد و بشكافد ، شير درنده ، گروه گاوان يا گاو چرانان ، رگي است در بيغوله چشم ، پرنده اي است ابلق يا خاكستر گون يا سپيد

عباس : شيري كه شيران از او بگريزند ، بسيار ترش رو

عثمان : بچه ا�?دها ، مار يا بچه مار

كاظم : خاموش و فروخورنده خشم ، بردبار و صبور ، ساكت

هاشم : آنكه نان در اشكنه براي بستگانش خرد مي كند ، دوشنده شير ، كوه نرم

حيدر : شير ، اسد

اصغر : خردتر ، كوچكتر ، كهتر (امام حسين (ع) سه پسر داشتند و بخاطر عشق وافري كه به امام علي داشتند نام علي را بر هر سه پسر خويش نهاده بودند: علي اكبر:علي بزرگتر ، علي اوسط: علي مياني ، علي اصغر : علي كوچكتر)

غلام : كودك ، پسر از هنگام ولادت تا آمد ِ جواني و بلوغ ، غلام بزرگتر از صبي و خردتر از شاب است و آن سني است از چهارده سالگي تا بيست و يك سالگي ، فارسيان غلام به معني مطلق بنده و پسر استعمال كنند خواه كودك باشد ، خواه جوان و خواه پير. معني اصلي غلام ، پسر و امرد است ، ولي چون پادشاهان و امرا و شعرا و توانگران ، علاوه بر استفاده از غلامان خود در مورد خدمتگزاري و جنگاوري و تجمل ، با بعضي از بندگان خوبرو عشق مي ورزند ، ‌از اين رو غلام در ادبيات مفهوم معشوق به خود گرفته است.

سعید : خوشبخت

مسعود : سعادتمند

صفی اله : جانشین خدا

شمس اله : خورشید خدا

بیت اله : خانه خدا

روح اله : روح خدا

behnam5555 02-24-2015 02:28 PM

نام های کردی - نام های دخترانه کردی

ئاڤان (نام کوهستانی در کردستان)
ئاڵێ (دختر مو بور)
ئالا (بیرق، پرچم)
ئالان (نام کوهستانی در کردستان)
ئاسکی (از وا�?ه‌ "ئاسک" به‌ معنی آهو)
ئاونگ (شبنم)
با�?یلان
به‌یان (بامداد)
به‌فرین (برفی)
به‌ناز (نازدار)
بیریوان
بیخال (نام کوهستانی در کردستان)
جوان (زیبا)
چاوجوان (زیباچشم)
چاوره‌ش (سیه‌چشم)
چنور (نام گلی خوشبو)
چرو (غنچه‌)
چیمه‌ن (سبزه‌ و طبیعت)
چوپی (نوعی رقص کردی)
دیلان (نوعی رقص کردی)
دلنیا (دلگرم و مطمئن)
دلووان (مهربان)
دیانا (نام شهری در کردستانعراق)
دیمه‌ن (چشم‌انداز)
ئه‌سرین (اشک)
ئه‌ستێ
ئه‌ستیره‌ (ستاره)
ئه‌وین (مهر، عشق)
فرمیسک (اشک)
فینک (خنک و دلچسب)
گه‌لاوی�? (ستاره شباهنگ)
گولاله‌ (لاله‌)
گزنگ (پرتو خورشید)
�?ینو
�?یار
کازیوه‌ (پگاه)
کالێ (دختر چشم آبی با گیسوان طلایی)
کانی (چشمه)
که‌�?ال (آهو، گونه‌ای از وا�?ه خه‌زال=غزال)
کویستان (کوهستان)
کوردستان ( کردستان)
میدیا (سرزمین ماد)
مه‌هاباد (مهاباد)
نالین
ناسکی
ناسکول
نه‌شمیل (خرامان)
نه‌رمین (دلپذیر، مهربان)
نه‌خشین (آراسته‌، دارای نقش و نگار)
نیاز (دعا)
نیان (لطیف، دلپذیر)
نیشتمان (میهن)
په‌ریخان
پرشنگ (پرتو)
رازان
رو�? (خورشید)
رو�?ین (خوروَش)
روناک (روشنا)
ری�?نه‌ (باران تند در هنگام آفتاب)
سازان
سه‌یران
سه‌ما (رقص، سماع)
سکالا
سروشت (طبیعت)
سروه‌ (نسیم)
ستران
سوزان
سوکار (نام کوهستانی در کردستان)
شیلان (نسترن)
شلیر (سوسن و لاله)
شوخان (شوخ و شنگ)
شنو (اشنویه)
شنه‌ (نسیم آرام و دلپذیر بهاری)
شه‌پول (موج، آبخیز)
شه‌مام
تانیا
ته‌لار
ته‌نیا (تنها)
تریفه‌ (نور مهتاب)
تیرو�? (پرتو خورشید)
تارا (ستاره، اصل این وا�?ه هندی است که به متون قدیمی فارسی و کردی راه یافته)
ڤیان (عشق)
خه‌زال (غزال)
خه‌زیم
خوزگه‌ (آرزو، حسرت)
خوناو (باران آهسته و دلپذیر)‌
زه‌ینو (زینب)
زین (نام دختری در یکی از منظومه‌های عاشقانه‌ کردی، دگرگون‌شده زینب)
هانا
هاوین (تابستان)
هه‌لاله‌ (لاله)
هیرو (گل ختمی)


اکنون ساعت 06:00 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)