درد تنهایم را به که گویم؟
به که گویم در این جامعه ی خالی از عشق! همه در تاب و خروشند همه چون سرو به بالا می نگرند. و به فغان از غم هستی که تواند مرا یاد کند؟ و صدای نفسم را ببرد تا که رسد بر دل یاران. من که خواهم ولی افسوس که نتوانم از اینجا روم. چون که بر دست و به پایم بتنیدند گلی از گل ریحان. من به سان گلی از باغ گلی از یاس بدم که ندانم چگونه به شکوفایی خود شاد شوم که تواند که مرا شاد کند؟ و دل غم زده ام را به سرود غم هستی بسراید؟ |
همه جا مي گردم، آسمان ،دره و كوه!!! تا بيايم مهرباني!... تا بپرسم از او، كه براي چه كسي مي تپند اين قلبها در زمانيكه قروني است كه عشق، اين دليل طپش و هستي دل!!! با همه كرده وداع!... وكنون اين انسان! نيست لايق كه دگر هيچ دلي..! از برايش به طپش در آيد!... در سرش فكر عجيب طغيان، در دلش قلب كه نيست!!! تكه اي سنگ سياه،... و دگر هيچ دلي در ميان نيست كه بايد بتپد!!!... پس فغان... واي به ما... ما چرا زنده بمانيم؟... در اينجا كه دلي نيست و دلداري نيست، به حسادت ز شقايق؟...يا به تقليد زميني پر ز گندم؟!ه چه شوق؟.! من وتو اندر اين عصر سياه، كه به جاي گل قاصد... موشك و جت به هواست!... آسمان ابر ندارد ديگر...بركه و رود پر از آب دو چشمان شماست!... هر كلاغ شده خواننده سر شاخه ئ بيد...و دگر نسل كبوتر به فناست...!!! چرا زنده بمانيم؟؟!!! و كنون آن جمله سهرا ب كه فرمود: مرگ پايان كبوتر ها نيست، ...شده يك افسانه!!!ديگر حتي با شقايق هم ... زندگي بي معناست...! تا شقايق هست زندگي بايد كرد!!! محو از خاطره هاست!.. سيب نيست ... ايمان نيست.... مهرباني؟!!! واي ! جايش خاليست!!! زندگي مرثيه ثانيه هاست!...زندگي بي دل،چه بگويم كه خطاست!... چون قرونيست كه عشق، اين دليل طپش و هستي دل،... با همه كرده وداع!!! ما چرا زنده بمانيم،.؟! زندگي بي دل ، دل بي عشق خطاست. همه جا مي گردم آسمان ،دره و كوه..!! تا بيابم مهرباني تا بپرسم از او ما چرا زنده بمانيم ؟؟!! حيف او جايي نيست...! مهربانی جایش در میان همه دلها خالیست!!! |
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار در بادیه سرگشته شما در چه هوایید گر صورت بیصورت معشوق ببینید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید ده بار از آن راه بدان خانه برفتید یک بار از این خانه بر این بام برآیید آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید از خواجه آن خانه نشانی بنمایید یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید با این همه آن رنج شما گنج شما باد افسوس که بر گنج شما پرده شمایید |
یك سبد پر ز ستاره با ماست |
باید فراموشت کنم / چندیست تمرین می کنم |
♠♠♠ شعر زیبای حمید مصدق و جواب فروغ فرخزاد به او ♠♠♠
*تو به من خنديدي و نمي دانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم باغبان از پي من تند دويد سيب را دست تو ديد غضب آلود به من كرد نگاه سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك و تو رفتي و هنوز، سالهاست كه در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان غرق در اين پندارم كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت " جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق" من به تو خنديدم[IMG]http://*************/files/uocf8xyssd80uzf6p7ji.jpg[/IMG] چون كه مي دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي پدرم از پي تو تند دويد و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه پدر پير من است من به تو خنديدم تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك دل من گفت: برو چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام حيرت و بغض تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان غرق در اين پندارم كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت __________________ |
فریدون مشیری
روزی که آمد , من پرواز نمی دانستم. من سیمرغی هستم که عاشقانه می خواهد به قاف پرواز کند.. کار من پرواز به قاف نیست.. یعنی عادتش را ندارم... اما دلم می خواهد و این پرواز را دوست دارم.. به قله نزدیک می شوم.. خستگی , فرتوتم می کند .. با تلنگری بالها را می بندم .. سقوط می کنم. این پرواز مدتهاست ادامه دارد.. از ارتفاع بسیار پایین شروع کردیم.. و من هی یاد گرفتم بالاتر بپرم.. سرانجام روزی یاد خواهم گرفت چطور به قله که رسیدم در آن اتراق کنم و از هرآنچه می بینم, لذت ببرم. |
درس معلم در کلاس روزگار درسهای گونه گونه هست درس دست یافتن به آب و نان درس زیستن کنار این و آن درس مهر درس قهر درس آشنا شدن درس با سرشک غم ز هم جدا شدن در کنار این معلمان و درسها در کنار نمره های صفر و نمره های بیست یک معلم بزرگ نیز در تمام لحظه ها تمام عمر در کلاس هست و در کلاس نیست نام اوست : مرگ و آنچه را که درس می دهد زندگی است |
سحر آموختگان
سحر آموختگان
مردم دیده به هر سو نگرانند هنوز چشم در راه تو، صاحب نظرانند هنوز لالهها، شعله كش از سینه داغند به دشت در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز از سراپرده غیبت خبری باز فرست كه خبر یافتگان، بیخبرانند هنوز! آتشی را بزن آبی به رخ سوختگان كه صدف سوز جهان، بد گهرانند هنوز پرده بردار! كه بیگانه نبیند آن روی غافل از آینه، این بیبصرانند هنوز! رهروان در سفر بادیه، حیران تواند با تو آن عهد كه بستند، بر آنند هنوز ذرّهها در طلب طلعت رویت، با مهر همچنان تاخته چون نو سفرانند هنوز سحر آموختگانند، كه با رایت صبح مشعل افروز شب بیسحرانند هنوز طاقت از دست شد، ای مردمك دیده! دمی پرده بگشای! كه مردم نگرانند هنوز مشفق كاشانی |
افـســانـه چه خوش افسانه میگویی به افسونهای خاموشی مــرا از یــاد خـــود بسـتــان بـدیــن خـــواب فـراموشی ز مـوج چشــم مـستـت چـون دل سـرگشتـه بـر گیـرم که من خود غرقـه خواهم شد دریـن دریای مدهوشی سـخــنهـا داشـتــم دور از فـریــب چـشـــم غـمـــازت چــو زلـفــت گـر مــرا بــودی مـجــال حــرف درگـوشـی مـی از جــام مــودت نــوش و در کــار مـحـبــت کــوش به مستی، بیخمـارست این مـی نوشیـن اگر نوشی نمـیسنجــد و مـیرنجنــد ازیــن زیـبــا سـخـن سایـه بـیــا تـا گـم کـنـم خـود را به خلــوتهـای خــامـوشـی ه. ا. سایه |
اکنون ساعت 03:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)