از شمال به رویای تو میرسم ، به تصویری مبهم از دو سیاهی درشت در چشمانت... از جنوب به کفشهایم که جز نشانی خانه ات چیزی در حافظه ندارند ؛ خورشید تو اما از مشرق من طالع میشود... ... و در مغربم اما دیواری است که از بلندای آن هیچگاه نخواهی گذشت.... میدانی جغرافیای کوچک من بازوان توست ، ای کاش تنگتر شود این سرزمین بر من... هرآنچه از جغرافیا میدانستم همین بود !!! |
تا قیامت صبر خواهم کرد نه ! اصلن خودم
زود بر پا می کنم آن روز رستاخیز را خاک پایت می شوم دیگر چه می خواهی عزیز ؟ هر چه می خواهی بکار این خاک حاصلخیز را . . . |
اقرار ماهی ها
http://www.anobanini.ir/pic/travel/e...b/CAM_0302.jpg
رفته بودم سر حوض تا ببینم شاید عكس تنهایی خود را در آب آب درحوض نبود ماهیان می گفتند هیچ تقصیر درختان نیست ظهر دم كرده تابستان بود پسر روشن آب لب پاشویه نشست و عقاب خورشید آمد او را به هوا برد كه برد به درك راه نبردیم به اكسیژن آب برق از پولك ما رفت كه رفت ولی آن نور درشت عكس آن میخك قرمز در آب كه اگر باد می آمد دل او پشت چین های تغافل می زد چشم ما بود روزنی بود به اقرار بهشت تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت كن و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است باد می رفت به سر وقت چنار من به سر وقت خدا می رفتم...... |
لحظه ي ديدار نزديك است . باز من ديوانه ام ، مستم باز ميلرزد دلم ، دستم باز گوئي در هواي ديگري هستم . هاي ! نخراشي به غفلت گونه ام را ، تيغ هاي ! نپريشي صفاي زلفكم را ، دست و آبرويم را نريزي ، دل . اي نخورده مست لحظه ي ديدار نزديك است . مهدي اخوان ثالث ( از مجموعه ي زمستان ) |
ازخانه بیرون میزنم اما کجا امشب؟
ازخانه بیرون میزنم اما کجا امشب؟ شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب پشت ستون سایه ها زیر درخت شب، می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب می دانم آری نیستی اما نمی دانم، بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب؟ هر شب تو را بی جست وجومی یافتم اما، نگذاشت بی خوابی بدست آرم تورا امشب ها...سایه ای دیدم!شبیه ات نیست، اماحیف ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه بشکن قرق را ماه من!بیرون بیا امشب گشتم تمام کوچه هارا یک نفس هم نیست شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب ای ماجرای شعرو شب های جنون من آخرچگونه سرکنم بی ماجرا امشب ... محمد علی بهمنی این کار با صدای ناصر عبدللهی و مهدی یغمایی فوق العادس ........{پپوله} |
پاییزمن |
با سلام
یه شعر زیبا از سروده های دوست خوب جناب محمود خوارزمی تقدیم به شما دوستان ديري ست تا ، در قلب من مرده اي پيش از آنكه براستي مرده باشي . كوچه هاي قديمي كاشان فواره هاي رنگي قوچان آهنگهاي فراموش شده هيچكدام ترا به ياد من باز نخواهند آورد . چراكه ديريست تا در قلب من مرده اي پيش از آنكه براستي مرده باشي . چه كسي گفته است كه مرگ آدمي را تنها از صفحه ي آخر شناسنامه ميتوان باور داشت همچنانكه زندگي را از روي كارتها و تمبرها و اوراق بهادار ؟ من بارهاي بار با گوشهاي خويش ضجه هاي مرگ آدمياني را شنيده ام كه نميخواستند در تشييع جنازه عمر خويش شركت كنند . زخمي تر از اميد از پله هاي سنگين شرم به فراز بر شدم . قلبم نمي تپيد وچيزي به رنگ لاجورد از چشمهاي من سرازير بود . اي كاش ميدانستي كه صداقت انسان هميشه در يك لحظه است كه شكل ميگيرد هميشه در يك لحظه است كه مرگ انسان شكل ميگيرد . با اينهمه ديري بود كه در نه توي شكسته ي احساس مرده بودي و بوي گندناك لاشه ات در دهليزهاي قلبم هوار ميكشيد . ارديبهشت 64 |
دلما سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت ولی هیچکس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است؟ یکی گفت چه دیوارهایش سیاه است یکی گفت چرا نور اینجا کم است و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است و رفتند و دلم ماند بی مشتری و من تازه آنوقت گفتم: خدایا تو قلب مرا می خری؟ و فردای آنروز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست ومن روی آن در نوشتم ببخشید دیگر برای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را ندارم. |
حتی اگر آیینه باشی
این غزل کار فوق العاده ایه !{پپوله} ------------------------------------ حتی اگر آیینه باشی گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی یک روز شاید در تب توفان بپیچندت آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست باید سکوت سرد سرما را بلد باشی یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید نامهربانی های دنیا را بلد باشی شاید خودت را خواستی یک روز برگردی باید مسیر کودکی ها را بلد باشی یعنی بدانی " ...مرد در باران " کجا می رفت یا لااقل تا " آب - بابا " را بلد باشی حتی اگر آیینه باشی، پیش آدم ها باید زبان تند حاشا را بلد باشی وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری باید هزار آیا و اما را بلد باشی من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم اما تو باید سادگی ها را بلد باشی یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما... یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری باید تو مرز خواب و رویا را بلد باشی بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال! باید زبان حال دریا را بلد باشی شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم امروز می گویم که فردا را بلد باشی گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم اما تو باید این معما را بلد باشی دکتر محمد حسین بهرامیان |
برای آیات القرمزی شاعرهی قهرمان بحرینی 1 فریاد زدی حماسهها را آیات! از نای درون خود خدا را آیات! امروز دل شکسته همسایهی توست برخیز دوباره آشکارا آیات! 2 آیات خدا مگر تمامی دارد بغض از تو فقط هرچه حرامی دارد رفتار تو در برابر استکبار چون پهلوی فاطمه پیامی دارد 3 سودای نگاه سرزمینت درد است رنگ رخ ماه آتشینت زرد است در معرکهای که شور شیطان جاریست هرکس که دعایت نکند نامرد است |
لالایی برای مادر وقتی فقط دعای تو دل خدا رو میبره وقتی یه قطره اشک تو با یه دریا برابره وقتی که مهربونی هات فراتر از یه عالمه وقتی برای زندگی صدتا بهشت برات کمه اونکه فقط برای تو این همه غصه میخوره چطور دلش میاد تو رو به خاک تیره بسپُره حالا منم که تا اَبد میخوام دعا کنم برات حیف تنت حیف چشات حیفه که جای تاج گل غبار بشینه رو موهات خواننده : جمشید آهنگساز تنظیم کننده : عماد نکوئی شاعر : محمد فراهانی ترانه : لالایی برای مادر |
ديشب چشم هايم را بر هم گذاشتم و آرزويي در دل کردم آرزويي هر چند |
در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند نشستهام در انتظار این غبار بی سوار دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند گذرگهی است پرستم که اندرو به غیر غم یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند چه چشم پاسخ است از این دریچههای بسته ات برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند نه سایه دارم و نه بر , بیفکنندم و سزاست وگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند شعر از هوشنگ ابتهاج ( ه.ا. سایه ) |
شعری بسیار زیبا از سهراب سپهری
منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود تو غیر از من چه میجویی؟ تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟ تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم تو دعوت کن مرا با خود به اشکی یا خدایی میهمانم کن که من چشمان اشک الوده ات را دوست میدارم طلب کن خالق خود را.بجو مارا تو خواهی یافت که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم،اهسته میگویم، خدایی عالمی دارد تویی زیباتر از خورشید زیبایم.تویی والاترین مهمان دنیایم. که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت وقتی تو را من افریدم بر خودم احسنت میگفتم مگر ایا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟ هزاران توبه ات را گرچه بشکستی.ببینم من تورا از درگهم راندم؟ که میترساندت از من؟رها کن ان خدای دور آن نامهربان معبود.آن مخلوق خود را این منم پروردگار مهربانت.خالقت.اینک صدایم کن مرا.با قطره اشکی به پیش آور دو دست خالی خودرا. با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم غریب این زمین خاکی ام.آیا عزیزم حاجتی داری؟ بگو جز من کس دیگر نمیفهمد.به نجوایی صدایم کن.بدان آغوش من باز است قسم بر عاشقان پاک با ایمان قسم بر اسبهای خسته در میدان تو را در بهترین اوقات اوردم قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد برای درک اغوشم,شروع کن,یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید تورا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد "سهراب سپهری" |
... می پرسی
حال مرا هم از سر اجبار می پرسی
انگار داری از در و دیوار می پرسی گل روی میزت می گذارم شب به شب اما بی حوصله از علت اینکار می پرسی هر روز می گویم که می دانم تو صد در صد از سرخی چشمان من این بار می پرسی تلویزیون هم فاصله می آورد گاهی تا می رسی درباره ی اخبار می پرسی من توی شعرم می نویسم باز دلتنگم موضوع را از کاغذ آچار می پرسی می گویم آیا می شود صحبت کنیم امشب ؟ با آخرین ته مانده ی سیگار می پرسی . . . آخر بگو از جان من دیگر چه می خواهی ؟! این را پس از ( دست از سرم بردار! ) می پرسی با حالتی مابین خشم و حسرت و تردید با یک سری رفتار ناهنجار می پرسی من میروم تا با خودم تنها شوم ، تنها ( حالا کجا؟! ) را لحظه ای ناچار می پرسی نه سال و اندی بی تفاوت زیر یک سقفیم حس مرا در آخرین دیدار می پرسی ! دوست شاعرم زهرا شعبانی |
ارغوان ...
http://www.pic.iran-forum.ir/images/...wvvxr0xlue.jpg ارغوان ... شاخه ی همخون جدا مانده ی من ! آسمان تو چه رنگ است امروز؟ آفتابی ست هوا ... يا گرفته است هنوز ؟ من در اين گوشه كه از دنيا بيرون است آفتابی به سرم نيست از بهاران خبرم نيست .............. "ه.الف.سایه" |
|
شعر رهگذر اثر بسيار زيباي خانم بامداد دختر ميرزا حسين خان سراج و بدرالملوک بامداد... گویی ای رهگذر از داغ دلم باخبری که به هر نالهات از سینه برآید شرری مگر این آتش من از سر دیوار گذشت که در افتاد به دامان دل رهگذری مگر آگاه شدی از غم تنهایی من ؟ که به غمخواریام اندر دل شب نوحهگری مگر از گلشن عشق آمدیای بلبل مست؟ که چنین نالهی جانسوز ندارد بشری گر تو از آه من اینگونه پریشان شدهای ز چه در دلبرم این آه ندارد اثری ؟ بازگو شبرو بیدل ز چه آرامت نیست به ره کیست که درنیمهی شب پی سپری؟ تو هم ای همنفس! از یار شکایت داری به غم عشق بتی مهوش و طناز، دری تو هم ای مرغ خوش آواز گرفتار چو من زار و دلخسته و آشفته و بی بال و پری شب تو نیز به فریاد و فغان می گذرد تو هم اندر هوس نالهی مرغ سحری مگر از راز نهفتن به فغان آمدهای ؟ که کنی فاش، غم خویش به هر بام و دری کمی آهستهتر ای شبرو از این کوی گذر که نوای تو بوَد مرهم داغ جگری زسکوت شب و تاریکی و تنهایی خویش خاطر آسوده کن و بیم مدار از خطری نه همه آنچه به ره بینی دیوار و در است پس ِ دیوار نگر مردم صاحب نظری دلی اینجاست هم آهنگ تو و نغمهی تو که به جز ناله و فریاد ندارد هنری ز غم من تو بدین ناله حکایت ها کن اگر از منزل جانانهی من می گذری گوی: کای خفته! به یاد آر که تا این دل شب خواب را یاد تو ره بسته به چشمان تری گوی: کای خفته! غمم کشت خدا را دریاب که به جز عشق توام نیست گناه دگری ... .. . ميتوانيد از ادرس زير خاطرات و اشعار خانم پروين بامداد و مهرداد اوستا و ديگر بزرگواران را بشنويد .... http://www.4shared.com/audio/54K_b1c...g_Sharif_.html ..... |
تقدیم به دل خودم
چه در دل من ، چه در سر تو من از تو رسیدم به باور تو تو بودی و من ، به گریه نشستم برابر تو ، به خاطر تو به گریه نشستم بگو چه کنم با تو شوری در جان بی تو جانی ویران از این زخم پنهان میمیرم نامت در من باران یادت در دل طوفان با تو امشب پایان می گیرید نه بی تو سکوت نه بی تو سخن به یاد تو بودم به یاد تو من ببین غم تو رسیده به جانم بگو چه کنم با تو شوری در جان بی تو جانی ویران از این زخم پنهان میمیرم |
یا رب آن نو گل خندان که سپردی به منش می سپارم به تو از چشم حسود چمنش گرچه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور دور باد آفت دور فلک از جان و تنش گر به سر منزل سلمی رسی ای باد صبا چشم دارم که سلامی برسانی زمنش به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه جای دلهای عزیز است به هم بر مزنش چون دلم حق وفا با خط و خالش دارد محترم دار در آن طرّه ی عنبر شکنش در مقامی که به یاد لب او می نوشد سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت هر که این آب خورد رخت به دریا فکنش هر که ترسد زملال اندوه عشقش نه حلال سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش |
مست و هشیار محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست گفت مستی ، زان سبب افتان و خیزان میروی گفت جرم راه رفتن نیست ، ره هموار نیست گفت میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم گفت رو صبح آی ، قاضی نیمه شب بیدار نیست گفت نزدیک است والی را سرای ، آنجا شویم گفت والی از کجا در خانهٔ خمار نیست؟ گفت تا داروغه را گوییم ، در مسجد بخواب گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان گفت کار شرع ، کار درهم و دینار نیست گفت از بهر غرامت ، جامهات بیرون کنم گفت پوسیده است جز نقشی ز پود و تار نیست گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه گفت در سر عقل باید ، بی کلاهی عار نیست گفت می بسیار خوردی زان سبب بیخود شدی گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست گفت باید حد زند هشیار مرد مست را گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست پروین اعتصامی |
پیمان سپهری
نقل قول:
اما بخاطر یکی از بهترین دوستام که عاشق این کار پروینه یه روز خوندمش واقعا قشنگه...... و این واژه های رنگی عمق یه نگاه رو می رسونه .... یه تشکر کمش بود... ------------------------------------------------ یک روح پر از بهانه دارم ... برگرد! یک عالمه عاشقانه دارم ... برگرد! با این که دلیل رفتنت - من - بودم یک خواهش کودکانه دارم ... برگرد "پیمان سپهری" |
فروغ فرخزاد در 17 سالگي با پرويز شاپور ازدواج كرد و خيلي زود ( شايد پاي سفره عقد ) فهميد كه مرتكب اشتباه بزرگي شده است . هرچند اين ازدواج تحميلي نبود اما حاصل عشق كودكانه فروغ به پرويز بود . فاصله سني آندو ( 11 سال ) در جدائي آنان نقشي عمده داشت . پرويز شاپور اگرچه خود در زمره هنرمندان بود اما تحمل اشعار بي پرواي فروغ را نداشت . سنت ، دست وپاي ذهنش را بسته بود .
پس از دو سال ، اين پيوند به متاركه انجاميد و فروغ به خانه ي پدري بازگشت . درشعر زير فروغ فرخزاد حس و حال خودش را از روز اول ازدواج بيان ميكند : تمام روز در آئينه گريه ميكردم . بهار پنجره ام را به وهم سبز درختان سپرده بود . و بوي تاج كاغذي ام فضاي آن قلمرو بي آفتاب را آلوده كرده بود . نميتوانستم . ديگر نميتوانستم . تمام روز نگاه من به چشمهاي زندگي ام خيره گشته بود . به آن دو چشم مضطرب ترسان كه از نگاه ثابت من ميگريختند . كدام قله كدام اوج ؟ مرا پناه دهيد اي زنان ساده ي كامل مرا پناه دهيد اي اجاقهاي پر آتش و اي ترنم دلگير چرخهاي خياطي و اي جدال روز و شب فرشها و جاروها تمام روز رها شده ، چون لاشه اي بر آب به سوي سهمناكترين صخره پيش ميرفتم . نميتوانستم ديگر نميتوانستم . صداي پايم از انكار راه برميخاست و آن بهار كه بر دريچه گذر داشت با دلم ميگفت : " تو هيچگاه پيش نرفتي تو فرو رفتي . " شعر وهم سبز از مجموعه ي تولدي ديگر ( البته با اندكي حذف ) |
بیا خط بکش بر سکوت دلم
بیا بغض این دلو پاره کن بیا یک سفر پا به پای من بیا خسته ام از شب و گریه ها از این قصه تلخ بی انتها بیا خط بکش بر سکوت دلم هنوز فرصتی هست اما بیا رها کن سکوتی که بین ماست بیا لحظه لحظه منو تازه کن که من زنده میشم به لبخند تو بیا عشقتو با دل اندازه کن بیا عاشقم باش و باور بکن که با تو کسی غصه هامو ندید هنوز اول راه خوشبختیه بیا اخر این ترانه رسید... |
دهانت را میبویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم دلت را میبویند روزگار غریبیست نازنین و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه میزنند عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد |
ماه
دریا را به خود می خواند و آب با کمندی٬ در فضاها ناپدید دم به دم خود را به بالا می کشید جا به جا در راه این دلدادگان اختران آویخته فانوس ها گفتم این دریا و این یک ذره راه! می رساند عاقبت خود را به ماه! من ٬ چه گویم جدا از ماه خویش بین ما افسوس اقیانوس ها..... |
قشنگی قسمت ماست که ما بهم نمی رسیم:
قرار نبود . . . نمیدونم چی شد که اینجوری شد نــمـیدونم چند روزه نیستی پیشم اینارو میگم که فقط بدونـی دارم یواش یواش دیوونه میشم تا کــی به عشق دیـدن دوبارت تو کوچه ها خسته بشم بمیــرم تا کی باید دنبال تو بگردم از کی باید سراغتو بگیرم از کی باید سراغتو بگیرم قرار نبود چشمای من خیس بشه قرار نبود هرچی قرار نیست بشه قرار نبود دیدنت آرزوم شه قرار نبود که اینجوری تموم شه |
]
در آرزوي بوس و كنارت مردم وز حسرت لعل آبدارت مردم قصه نكنم دراز كوتاه كنم بازا بازا كز انتظارت مردم |
امروز امروز است |
امواج نگـــــاهت اعتیاد آور بود
زیبـــــایی تو فــــراتر از بـــاور بود در قاب- نگاه چشم من لبخندت لبخند ژوکـوند ، بلکه زیبــاتر بود |
پری کوچک غمگین
[IMG]http://*****************/images/jpkqg6bh9jq7q7of91f0.jpg[/IMG] . . من پری کوچک غمگینی را می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در نی لبک چوبین می نوازد آرام آرام پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد و سحرگاه از یک بوسه بدنیا خواهد آمد . . . فروغ |
تقدیم به مینا(sonbol)جونم:
بخوای نخوای همه وجودم شدی مهرنمازبراسجودم شدی بخوای نخوای توشب ارزوهام توبهترین خواسته بودی ازخدام بخوای نخوای توبهترین همدمی دواواسه این دل بی مرهمی. |
من و نای و نی
صورت و سیرت می جفاو وفای دل کجائی بنواز ساز هی |
هرگز ، هرگز !
.
. . من تمنا کردم که تو با من باشی تو به من گفتی ... هرگز ، هرگز ! پاسخی سخت و درشت ! و مرا غصه اين هرگز کشت .. . . . حمید مصدق |
دل من همی داد گفتی گوایی که باشد مرا روزی از تو جدایی بلی هرچه خواهد به مردم رسیدن برآن دل دهد هرزمانی گوایی من این روزرا داشتم چشم وزین غم نبودست با روز من روشنایی جدایی گمان برده بودم ولیکن نه چندان که یکسو نهی آشنایی به جرم چه راندی مرا ازدر خود؟ گناهم نبودست جز بی گناهی بدین زودی ازمن چرا سیرگشتی نگار! بدین زودسیری چرایی؟ که دانست کزتومرا دید باید به چندان وفا اینهمه بی وفایی سپردم به تودل ندانسته بودم بدین گونه مایل به جوروجفایی دریغا دریغا که آگه نبودم که تو بی وفا در جفا تاکجایی همه دشمنی ازتو دیدم. ولیکن نگویم که تو دوستی را نشایی نگارا!من ازآزمایش بهْ آیم مرا باش تا بیش از این آزمایی مرا خوار داری یُ بی قدر خواهی نگر تا بدین خوکه هستی نپایی (فرخی ی سیستانی) این شعر رو در فیلم شب های روشن شنیدم . پر از دیالوگ های زیبا . |
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری دانی که رسیدن هنر گام زمان است تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است آبی که بر آسود زمینش بخورد زود دریا شود آن رود که پیوسته روان است باشد که یکی هم به نشانی بنشیند بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است از روی تو دل کندنم آموخت زمانه این دیده از آن روست که خونابه فشان است دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچه ی ایام دل آدمیان است دلبر گذر قافله ی لاله و گل داشت این دشت که پامال سواران خزان است روزی کهبجنبد نفس باد بهاری بینی که گل و سبزه کران تا به کران است ای کوه توفریاد من امروز شنیدی دردی ست درین سینه که همزاد جهان است از داد و دادآن همه گفتند و نکردند یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است؟ خون می چکد ازدیده در این کنج صبوری این صبر که من می کنم افشردن جان است از راه مروسایه که آن گوهر مقصود گنجی ست که اندر قدم راهروان است! غزل سرای معاصر هوشنگ ابتهاج |
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران بیداری ستاره در چشم جویباران آینه نگاهت پیوند صبح و ساحل لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران باز آ که در هوایت خاموشی جنونم فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران ای جویبار جاری زین سایه برگ مگریز کاینگونه فرصت از کف دادند بیشماران گفتی به روزگاری مهری نشسته گفتم بیرون نمیتوان کرد حتی به روزگاران بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند دیوار زندگی را زینگونه یادگاران وین نغمه محبت بعد از من و تو ماند تا در زمانه باقیست آواز باد و باران شفیعی کدکنی |
چه کسی میخواهد من وتو ما نشویم
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیها با تو اکنون چه فراموشیهاست چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم خانهاش ویران باد من اگر ما نشوم، تنهایم تو اگر ما نشوی، خویشتنی از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز برپا نکنیم از کجا که من و تو مشت رسوایان را وانکنیم من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه بر میخیزند من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد؟ چه کسی با دشمن بستیزد؟ چه کسی پنجه در پنجهی هر دشمن دون آویزد دشتها نام تو را میگویند کوهها شعر مرا میخوانند کوه باید شد و ماند، رود باید شد و رفت، دشت باید شد و خواند در من این جلوهی اندوه زچیست؟ در تو این قصهی پرهیز که چه؟ در من این شعلهی عصیان نیاز، در تو دمسردی پاییز - که چه؟ حرف را باید زد! درد را باید گفت! سخن از مهر من و جور تو نیست سخنی از متلاشی شدن دوستی است، و بحث بودن پندار سرور آور مهر آشنایی با شور؟ و جدایی با درد؟ و نشستن در بهت فراموشی ـ ـ یا غرق غرور؟! سینهام آینهای است با غباری از غم تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار آشیان تهی دست مرا، مرغ دستان تو پر میسازد آه مگذار، که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد آه مگذار که مرغان سپید دستت دست پرمهر مرا سرو تهی بگذارد من چه میگویم، آه... با تو اکنون چه فراموشیها؛ با من اکنون چه نشستنها، خاموشیهاست تو مپندار که خاموشی من، هست برهان فراموشی من من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه بر میخیزند» حمید مصدق |
هرچه هشتی باش اما باش با توام ای لنگر تسکین ای تکانهای دل ای آرامش ساحل با توام ای نور ای منشور ای تمام طیفهای آفتابی ای کبود ارغوانی! ای بنفشابی با توام ای شور، ای دلشورهی شیرین با توام ای شادی غمگین با توام ای غم غم مبهم ای نمیدانم هر چه هستی باش! اما کاش... نه، جز اینم آرزویی نیست: هر چه هستی باش اما باش! (قیصر امین پور) |
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد همه اندیشه ام اندیشه فرداست وجودم از تمنای تو سرشار است زمان در بستر شب خواب و بیدار است هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز رود آنجا که می بافتند کولی های جادو گیسوی شب را همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند همین فردای افسون ریز رویایی همین فردا که راه خواب من بسته است همین فردا که روی پرده پندار من پیداست همین فردا که ما را روز دیدار است همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست همین فردا همین فردا من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد زمان در بستر شب خواب و بیدار است سیاهی تار می بندد چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است به هر سو چشم من رو میکند فرداست سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند قناری ها سرود صبح می خوانند من آنجا چشم در راه توام ناگاه ترا از دور می بینم که می ایی ترا از دور می بینم که میخندی ترااز دورمی بینم که می خندی و می ایی نگاهم باز حیران تو خواهد ماند سراپا چشم خواهم شد ترا در بازوان خویش خواهم دید سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت برایت شعر خواهم خواند برایم شعر خواهی خواند تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید وگر بختم کند یاری در آغوش تو ای افسوس سیاهی تار می بندد چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است هوا آرام شب خاموش راه آسمان فریدون مشیری |
اکنون ساعت 02:06 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)