|
|
|
کمربند کيف مدرسه را با عجله گوشه اي پرتاب کرد و بي درنگ به سمت قلک کوچکي که روي تاقچه بود ، رفت .همه خستگي روزش را بر سر قلک بيچاره خالي کرد . پولهاي خرد را که هنوز با تکه هاي قلک قاطي بود در جيبش ريخت و با سرعت از خانه خارج شد . وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشيد آقا ! يه کمربند مي خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... . - به به . مبارک باشه . چه جوري باشه ؟ چرم يا معمولي ، مشکي يا قهوه اي ، ... پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت . - فرقي نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه ! |
خودکشی کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند:وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم.... زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم، و بویش به مشامم خورد، در این لحظه، ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم درخشید..... و توانستم سوزش ان را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد شده در درئن معده ام را ببینم. احساس اسیب ان زهر ان چنان حقیقی بود که گویی به راستی ان را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام. در طول چند لحظه ای که ان لیوان را در دست گرفته بودمو امکان مرگ را مزه مزه میکردم،با خودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم. |
|
|
|
|
|
|
|
(اثر آنتوان چخوف) |
لذت بخشش |
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه میکردند. |
پررو بازی يه کلاغ و يه خرس سوار هواپيما بودن کلاغه سفارش چايي ميده چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو مي پاشه به مهموندار مهموندارميگه چرا اين کارو کردي؟ کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي! چند دقيقه ميگذره باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟ کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي ! بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه ... مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟ خرسه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي اينو که ميگه يهو همه مهموندارا ميريزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپيما ميبرن که بندازنش بيرون خرسه که اينو ميبينه شروع به داد و فرياد ميکنه کلاغه که بيدار شده بوده بهش ميگه: آخه خرس گنده تو که بال نداري مگه مجبوري پررو بازي دربياري!!!!!!!! نکته مدیریتی : قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت ارزیابی کنید |
اسب اصیل مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد همه آرزوی تملک آن را داشتند. باديهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مردموافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديهنشین تعویض کند. باديهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیلهای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیهي جادهای دراز کشید. او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام نمیتوانم از جا بلند شوم دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول باديهنشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم. باديهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. برای هیچکس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي... باديهنشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟ مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد. باديهنشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد ... |
آسانسور و مرد روستايي (طنز)
روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده سالهاش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقرهای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دوباره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست؟ پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم. در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقرهای نزدیک شد با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، دیوارهاي براق از هم جدا شدند، آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر، هر دو چشمشان به شمارههائی بالای آسانسور افتاد که ازیک شروع و بتدریج تا سی رفت، هر دو خیلی متعجب تماشا میکردند که ناگهان، دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، دراین وقت دیوار نقرهای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله موطلایی بسیار زیبا و ظریف، با طنازی از آن اطاقک خارج شد. پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا!!! |
توله های فروشی
مغازه داری روی شیشه مغازه اش اطلاعیه ای به این مضمون نصب کرده بود "توله های فروشی". نصب این اطلاعیه ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی رسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: "قیمت توله ها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا که بری قیمتشون از 30 تا 50 دلاره." پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من 2 دلار و سی و هفت سنت دارم. می توانم یه نگاهی به توله ها بیندازم؟ صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یکی از توله ها به طور محسوسی می لنگید و از بقیه توله ها عقب می افتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله لنگ که عقب مانده بود اشاره کرد و پرسید: "اون توله هه چشه؟" صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت: "من همون توله رو می خرم." صاحب مغازه پاسخ داد: "نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو می خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو." پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاکید می کرد، گفت: "من نمی خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله هه به همان اندازه توله های دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع، دو دولار و سی و هفت سنت شو همین الان نقدی می دم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کنم." مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهترهً این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود." پسرک با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه ای فلزی محکم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او می نگریست، به نرمی گفت: "می بینید، من خودم هم نمی توانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه!" " آنتوان دوسنت اگزوپری" |
|
صادق هدایت |
یحیی |
عدلنوشته صادق چوبک |
|
|
ارزوی دانه
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه.
گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: “من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .” اما هیچکس جز پرندههایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میکردند، به او توجهی نمیکرد. دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: “نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمیآیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا میآفریدی.” خدا گفت: “اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگشدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کردهای. راستی یادت باشد تا وقتی که میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی.” دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. سالها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد. سپیداری که به چشم همه میآمد |
زرنگتر از اصفهانی های عزیز
زرنگتر از اصفهانی های عزیز |
چوپان و گوسفندانش |
آقاي گاو
در یك مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می كردم و چند سالی بود كه مدیر مدرسه شده بودم. |
روزی بیل گیتس به رستورانی میره و بعد از تموم شدن غذاش ۲ دلار به گارسون پاداش میده. گارسون تعجب میکنه و میگه جناب بیل گیتس، دختر شما دیروز به همین رستوران اومد و ۱۰۰ دلار به من پاداش داد، شما فقط ۲ دلار پاداش دادین ! بیل گیتس در جواب گفت: اون دختره یک بیلیونر هست و من پسره یک کشاورز ! |
زن آخرین بشقاب را هم آبکشی کرد و گذاشت کنار بشقابهای دیگر توی جا ظرفی.کلی ظرف نشسته این یه هفته رو هم تلنبار شده بودند. زن کله شیر آب را کشید به جایی که تا نیم ساعت پیش ظرفهای نشسته اونجا بودن. شیر رو باز کرد.با دست چپش آبی که پخش شده بود روی صفحه سینک رو به سمت گودی اون هدایت کرد. دستکش صورتیش رو درآورد و به لبه ظرفشویی آویزون کرد. بعد کله ش رو اونقدر کج کرد که لبش به لبه شیر ظرفشویی رسید. چند قلپ آب خورد. شیر رو بست.یه پارچ هم گذاشت زیر شیرآب که چکه می کرد. |
از خواب بلند شد. صدای زنگ تلفن از خواب بیدارش کرده بود. به زحمت خود را از جایش بلند کرد و به سمت پایین هدایت کرد مطمئن بود که اگر دستانش را به میلهها نگیرد به زمین میخورد. سرش درد میکرد و تلو تلو میخورد. دیشب آنقدر مست کردهبود که اصلا نفهمید چگونه به خانه رسیده است. تابلوی روی دیوار را کج و معوج میدید.همه پلهها را پایین آمدهبود و فقط دو سه پله ماندهبود که نتوانست تحمل کند و با شدت به زمین خورد. صدای ناهنجار زنگ تلفن باعث شد تا دوباره حواسش جمع شود. دیگر توانایی بلند شدن را نداشت پس خود را کشان کشان به سمت تلفن برد اما وقتی آنرا برداشت که دیگر قطع شده بود. از شدت عصبانیت تلفن را به آنطرف پرت کرد و با مشتهایی نه چندان قوی چند بار به میز کوبید و در نهایت مثل جنگجویی شکست خورده و سرافکنده به زمین افتاد. يكساعت همینطور روی زمین دراز بود تا بالاخره از خواب بیدار شد. پس از چندی تقلا سرانجام توانست بدن کرخت و آویزانش را به سمت بالا بکشاند. با گرفتن وسایل و یاری گرفتن از از اشیاء بی جان بدن دور از روح خود را به آشپزخانه رساند. لحظهای مکث کرد. مثل اینکه خسته شده بود. بعد از چند دقیقه سراغ یخچال رفت و آب را برداشت. تنها چند قطره بیشتر در آن نبود با عصبانیت دادی کشید و شیشه آب را به زمین زد تکهای از شیشه بعد از خرد شدن به صورتش برخورد کرد و آنرا زخمی کرد. با دستانش گرمای خون را حس کرد اما وقتی آنرا روبروی چشمانش گرفت خیلی ترسید. خونش آنقدر سیاه بود که با رنگ سیاه روی دیوار- که شب راهی آنجا کرده بود - هیچ تفاوتی نداشت. خون همینطور از روی گونهاش می آمد. خیلی هول شده بود. به این طرف و آنطرف میرفت ناگهان متوجه شد که خرده شیشههای کف آشپزخانه چند جای پایش را زخمی کرده است به سرعت و به سختی و لنگان لنگان به بیرون آشپزخانه رفت و بی اختیار به زمین خورد. وقتی کف پایش را دید باز هم آن خون سیاه را مشاهده کرد. نمیدانست این سیاهی متعلق به خون است یا چیزی دیگر به هر حال سعی کرد خرده های شیشه را از کف پایش در آورد. متوجه صدای آب شد که با شدت داشت از لوله بیرون می زد انگار وقتی که هول شده بود بی اختیار دستش به آن برخورد کرده بود و آنرا باز کرده بود. نمیدانست حواسش باید به کجا باشد اما درد شدید پایش چشمانش را به آنطرف کشید. بالاخره موفق شد خرده شیشهها را از پایش در بیاورد. آب داشت با سرعت بیرون می آمد و به خاطر اینکه ظرفشویی پر از آشغال و کثافت بود و خیلی وقت بود که تمیز نشده بود آب از ظرفشویی بیرون می زد و روی زمین جاری می شد.همینطور که نا امیدانه و نا توان داشت به جاری شدن آب روی زمین نگاه می کرد متوجه شد که آب در برخورد با قطرات خونش که روی زمین ریخته بود نه تنها آنها را نمی شوید واز میان نمی برد بلکه از آن دور می شود و از طرف دیگری به راه خود ادامه می دهد.تعجب و ترس و ناتوانیش او را بر سر جایش نشانده بود و اجازه نمی داد حرکت کند.به اینطرف و آنطرف نگاه کرد.سعی داشت بلند شود.صندلی ای در کنارش بود که البته خیلی قدیمی بود.هیچگاه از آن استفاده نمی کرد اما حالا و در این عجز این تنها چاره اش برای بلند شدن بود پس دستش را به آن گرفت و بالاخره توانست از جایش بلند شود. احساس کرد صندلی خیلی سفت و محکم است بر خلاف ظاهرش که شکسته بود.وقتی آنرا گرفته بود احساس شادی زیادی می کرد پس سعی کرد روی آن بنشیند.روی آن نشست حس کرد روی ابرها نشسته است و آنها او را به اینطرف و آنطرف می برند.خندید اما وقتی یادش آمد که صورتش خراش برداشته و پاهایش زخمی شده و خونش هم سیاه است گریه ای کرد که برای یک لحظه همه چیز در اطرافش ایستاد.احساس گناه سراسر وجودش را فراگرفته بود از خودش متنفر شده بود و از همه شب نشینیهای بیهودهای که روحش را سیاه کرده بود شرمسار. همینطور که داشت زیر لب گریه میکرد میگفت "من سیاهم گناهکارم ببخشم." خيلی خون از او رفته بود صورتش زرد شده بود اما از شدت گریههایش کاسته نشده بود و همینطور که میگریست دائم میگفت "من سیاهم، گناهکارم، ببخشَم." هر لحظه صدایش بلندتر میشد. مثل اینکه گناهان بیشتری به یادش میآمد. ناگهان از هوش رفت احساس کرد از بالای اتاق همه چیز را میبیند. او روی صندلی مثل کودکی خوابش برده بود. وقتی از بالا پایین را دید متوجه شد که آب زلالی لکههای خون سیاهش را شسته است و وقتی بالا را دید ابرهای سفید بسیار زیبایی به چشمانش خوردند که روی یکی از آنها سوار بود و به سمت نورمیرفت. |
به جنگل انبوه كنار جاده خيره شد. «دنج كلا آشنا داري؟» بيآنكه رويش را به طرف راننده برگرداند آهسته جواب داد: «آره» - «كيت ميشه؟» - «پسر عموي پدرم». دستش را اگر بيرون ميبرد و كش ميداد ميتوانست نوك شاخههايي را كه به پايين آويزان شده بودند، لمس كند. «نج كلاييه يا اينكه ويلا داره اونجا؟» - «دنج كلاييه» - «من بيشتر مردم اين منطقه رو ميشناسم. بچه اين منطقهام خب. اسمش چيه؟». رو كرد به راننده خواست بگويد دست از اين همه سوال و جواب بردارد اما وقتي با چهرة كنجكاو و علاقمندش روبرو شد، گفت: «تيمور، تيمور عليزاده» راننده چين به پيشاني داد و زمزمه كرد: «تيمور عليزاده» اما ناگهان با صداي بلند گفت: «آهان! تيمور چارودار رو ميگي. ميشناسمش» جاده سر بالا و باريك شد. «وضعش خوب شده. تيمور چاروِدار رو ميگم. براي پسرش سمند خريده». به راننده نگاه كرد. چند تار مو از موهاي شقيقهاش سفيد بود. «پارسال به يه تهراني زمين فروخت ... لامصب اينو را زمين قيمت طلا رو داره». پسر تيمور را با قد كوتاه و گوشهاي بزرگش پشت فرمان مجسم كرد. بياختيار خندهاش گرفت اما بلافاصله با نگراني پرسيد: «كجا رو فروخت؟» - «باغ قندقشو، يه چهار صد متري ميشد.» نفس راحتي كشيد. چمنزار كنار رودخانه سرجايش بود. دو كاميون با بار چوب به فاصله نزديك از هم از كنارشان رد شدند. دستي به موهايش كشيد و ابرويش را خاراند. جلوتر تپههاي پست و بلند با پوشش سبز نازك ظاهر شدند و جنگل چند ده متري عقب نشيني كرد. «پاتروله رو ديدي؟ عجب ماشينيه لامصب! ساخته شده براي كوه و كمر». نگاهش كشيده شد به ابرهاي سفيد پر حجمي كه نوك جنگل در حال حركت بودند. با خود فكر كرد توي اين چند روز زياد به اين منظره روبرو ميشود مخصوصاً صبحها وقتي از كنار رودخانه به روبرو نگاه ميكند. چشمهايش را بست. نان تنوري، پنير محلي، چاييايكه روي شعله هيزم درست ميشود... كاش ميتوانست مرخصي بيشتري از شركت بگيرد. چشمهايش را باز كرد. جابهجا شد توي صندلي. امشب زود ميخوابد و فردا صبح زود ميزند بيرون؛ ميرود چمنزار كنار رودخانه لم ميدهد و به منظرة اطراف خيره ميشود؛ بيشتر از همه به جنگل روبرويش. ميتواند ساعتها تنها باشد؛ ساعتها تنها انگار جز او هيچ آدمي توي دنيا وجود ندارد. سنگيني چيزي را روي شانهاش حس كرد. دست راننده بود. «اون ويلائه رو ميبيني؟» به ويلايي با سقف پلكاني نارنجي كه روي تپه بلندي بنا شده بود اشاره ميكرد. «صاحبش يه دكتره. ناكس خيلي خر پوله. ببين كجا ويلا ساخته». ابرويش را خاراند. هر چه جلوتر ميرفتند جاده باريكتر ميشد. ترسيد به پايين نگاه كند. رو كرد به راننده و گفت: «سه سال پيش كه اومدم، اين قسمتها آسفالت نبود». |
|
|
هی با توام مگه کری، چرا قیافت رو کج میکنی، بابا جان مگه چی گفتهام، چرا رنگت مثل اسهالیها پریده، به هر کی گفته بودم گوشاش سرخ میشد، تو احمقی، بی شعوری، حقته که بیفتی زمین، همون بهتر، حالا لهت میکنم زیر پام و لگد مالت میکنم، بعد هم مثل یک دستمال میندازمت دور نه تو باید خرد شی، ذره ذره استخونات له شن، نه تو باید تکه تکه شی، مزه میده زیر دندونام، صدای قرچ قروچت مثل دو تا چرخ دنده میمونه که به هم چسبیدن، صدای قرچ قروچت وقتی میجومت اعصابم رو میاره سرجاش، دیگه لو هم نمیرم، آخه تو کاملان کری، چون کری لابد لال هم هستی |
|
د "امان ز لحظه ی غفلت که شاهدم هستی !" چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم . پس از انتخاب شیرینی ، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم. آقای صندوقدار مردی حدوداً ۵۰ساله به نظر می رسید . با موهای جوگندمی ، ظاهری آراسته ، صورتی تراشیده و به قول دوستان " فاقد نشانه های مذهبی!" القصه… ، هنگام توزین شیرینی ها ، اتفاقی افتاد عجیب غریب ! اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم . حداقل در شهر گناهان کبیره (تهران) مدتها بود که چنین چیزی را ندیده بودم. آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد . یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها(NET WEIGHT) را به دست آورد. سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کردو خطاب به من گفت: "۸۰۰۰تومان قیمت شیرینی به اضافه ۲۵۰تومان پول جعبه می شودبه عبارت ۸۲۵۰ تومان " نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشیهای شهرمان ، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلاً راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است. اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید درذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول ! رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم : " چرا این کار را کردید؟!! " ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید ، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم . سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت : " اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. ویل للمطففین…" و بعد اضافه کرد : " وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی!" پرسیدم : " یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را…." حرفم را قطع می کند : "چرا ! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…" و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو. چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه : "امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی! " چیزی درونم گر می گیرد . ما کجاییم و بندگان مخلص خدا کجا ! حالم از خودم بهم می خورد. هزاربار تصمیم گرفته ام آدمها را از روی ظاهرشان طبقه بندی نکنم. به قول دوستم Label نزنم روی آدمها! ولی باز روز از نو و روزی از نو. راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری ، کم فروشی تحصیلی ، گاهی حتی کم فروشی عاطفی !!!!! |
---
https://mail.google.com/mail/?ui=2&i....2&disp=emb&zw وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد. سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار. https://mail.google.com/mail/?ui=2&i....4&disp=emb&zw بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت. https://mail.google.com/mail/?ui=2&i....5&disp=emb&zw داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟ دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!! https://mail.google.com/mail/?ui=2&i....6&disp=emb&zw دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟ https://mail.google.com/mail/?ui=2&i....7&disp=emb&zw مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟ دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد! بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد. آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود. https://mail.google.com/mail/?ui=2&i....8&disp=emb&zw فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت. پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟ دکتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد . |
مرد جوان مرد جوان میکوشد به مرد پیر ثابت کند که او، مرد جوان، تنهاست. به پیرمرد میگوید به شهر آمده است تا با آدمها آشنا شود، اما تا به حال، موفق نشده حتی یک آدم هم پیدا کند. به وسایل مختلفی متوسل شده تا اعتماد مردم را جلب کند، اما همه را فراری داده است. آنها میگذاشتند حرفش را تا آخر بزند، به حرفش هم گوش میدادند، اما نمیخواستند او را بفهمند. برایشان هدیه برده است؛ چرا که با هدیه میشود آدمها را به دوستی و دلبستگی کشاند. اما هدایایش را نمیپذیرند و او را از خانههایشان بیرون میاندازند. روزهای زیادی تعمق کرده که چرا مردم او را نمیخواهند، اما نفهمیده است. حتی خودش را دگردیسی داده تا دل مردم را به دست آورد، گاهی این شده، گاهی آن و موفق شده ظاهرسازی کند. اما از این طریق هم نتوانسته حتی دل یک نفر را به دست بیاورد. با چنان خشونتی با پیرمرد، که دم در خانهاش نشسته است، حرف میزند که ناگهان خودش شرم میکند. یک قدم به عقب برمیگردد و درمییابد که هیچ تأثیری روی پیرمرد نگذاشته است. در پیرمرد هیچ چیز نیست که او بتواند حس کند. حالا مرد جوان به طرف اتاقش میدود و خود را میپوشاند. |
اکنون ساعت 04:18 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)