پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

behnam5555 10-26-2011 04:05 PM


مرد دیر وقت،خسته ازکار به خانه برگشت
دم در پسر ۵ساله اش را دید که در انتظار او بود:
سلام بابا!یک سوال از شما بپرسم؟
بله حتما چه سوالی؟
بابا !شما برای هرساعت کارچقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
اگر باید بدانی بسیارخوب می گویم:۲۰ دلار!
پسرکوچک درحالی که سرش پائین بود آه کشید٬ بعد به مرد نگاه کرد و گفت:میشود به من ۱۰دلارقرض بدهید؟
مرد عصبانی شدو گفت :من هر روز سخت کار می کنم و پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.
پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست.
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شدو فکر کردکه با پسرکوچکش خیلی تند وخشن رفتارکرده شاید واقعا چیزی بوده که اوبرای خریدنش به ۱۰دلار نیازداشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
خوابی پسرم؟
نه پدر، بیدارم
من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام
امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو خندید، و فریاد زد: متشکرم بابا
بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد
مرد وقتی دیدپسرکوچولو خودش هم پول داشته،دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد:برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا ۲۰ دلار دارم
آیا می توانم یک ساعت از کارشمابخرم تافردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم


behnam5555 10-26-2011 04:07 PM


این شب ها که مسجد بودم یه استاد دانشگاه سخنرانی می کرد. موضوع سخرانی (تغییر کردن در سایه قران) بود. حرف های خیلی قشنگی می زد،یه شب در اخر حرف هاش یه داستان خیلی جالب در همین رابطه مطرح کرد که چگونه اسلام و قرانش باعث تغییر در یک دختر مسیحی اهل عراق شده است.
داستان از این قراره که یک خانواده ی مسیحی در شهر موسل عراق زندگی میکردند.این خانواده چند پسر داشت اما فقط یک دختر داشتند برای همین هم همه ی برادر ها خواهر یکی یه دونشون رو خیلی دوست داشتن،وهر چی می خواست براش تامین میکردند. خلاصه دختره خیلی در ناز و نعمت بود.
دختره بزرگ شد و برای ادامه تحصیل در رشته ی کشاورزی به یکی از دانشکده های شهر موسل رفت.در اونجا یه پسر مسلمان خوش هیکل و خوش تیپ هم هم برای ادامه تحصیل اومده بود. دختره به محض این که پسره رو میبینه عاشق و شیداش میشه، وبارها به سراغ پسره میره که باهم ازدواج کنند اما پسره می گفت که من تورو نمی خوام دست از سرم بردار.
روزی که هم دانشکده ای ها دور هم جمع شده بودندواین دختر و پسر هم اونجا بودند،دختره تصمیم میگیره که پسره رو پیش همه بشکونه که شاید تسلیم بشه. برای همین دختره شروع میکنه به فحاشی گفتن میگه این پسره منو نمی خواد منی که زیباترین دختر این دانشکده هستم .بچه روستایی. هنوز عقلت به این چیز ها نمیرسه وو.... . پسره هم میگه که ما به درد هم نمی خوریم تو یه دختر مسیحی هستی اما من مسلمان، ممکنه در اینده با مشکل مواجه بشیم پس دست از سر من بردار.
خلاصه روزی که پسره کلاس داشت به دوستش میگه تو برو سرکلاس من امروز خستم نمی ام ، میرم خوابگاه استراحت می کنم. پسره برمیگرده خوابگاه و حاضر میشه که روی تخت و خوابش دراز بکشه یه دفعه یه چیزی رو زیرش احساس می کنه وقتی پا میشه میبینه دختر زیرش است. به دختره میگه تو اینجا چیکار می کنی؟چرااومدی اینجا؟ دختره هم میگه اگه با من ازدواج نکنی همین الان میرم بیرون و فریاد میزنم که تو با من اعمال جنسی انجام دادی، وابروتو میبرم. پسره هم که چیز دیگه ای نمی تونست بکنه قبول میکنه. پسره پا میشه و میره وضومیگیره و به دختره میگه که خوب نگاه کنه او دستاشو روی اجاق گاز میزاره وهمه ی دستاش به شدت میسوزه ، دختر هم که میترسه پا به فرار میزاره ومستقیم میره خونه.
چند روزی دختره تو خونه افسرده میشه و نه هیچ غذایی میخوره و نه به دانشکده میره برادراش ازش میپرسن چرا اینجوری شدی دختره هم مجبور میشه که همه چیزو واسشون تعریف کنه. بعد یکی از برادر ها تصمیم میگیره که بره باپسره حرف بزنه .
فرداش میره با پسره حرف میزنه و به او میگه چرا با خواهرم ازدواج نمی کنی خواهرم که خیلی خیلی قشنگه در ضمن هر چی بخوای بهت میدیم از ماشسن اخرین مدل تا خونه و هرچیز دیگه ای ، اما پسره باز میگه که من خواهر شما رو نمی خوام. برادر دختره بهش میگه اگه خواهرم مسلمان بشه تو با او ازدواج میکنی، پسره هم میگه شاید ازدواج بکنم شاید هم نه. برادر دختر میگه یه روز بیا ودرباره ی اسلام با خواهرم حرف بزن شاید قبول کرد ومسلمان شد پسره هم قبول میکنه و یه روزی رو تعیین کردند که پسره به خونه ی دختر بره.
اون روز میرسه وپسره به خونه ی دختره میره البته دختره تنها نبود بلکه همه ی برادراش و پدر ومادرش هم اونجا بودند. پسره شروع میکنه درباره ی اسلام و همه ی جزئیات دین اسلام را براشون میگه و چند تا سوره ی قران هم براشون میخونه بعد از اتمام حرف هاش اولین کسی که ایمان میاره پدر دختره بود بعدش هم دختره خودش وبلاخره همه ی این خانواده مسلمان میشند واز پسره خیلی خیلی تشکر میکنند.
این دفعه دختره میگه خیلی خیلی از پسره ممنونم که منو به دین اسلام دعوت کرده اما اصلا ازش ممنون نیستم که با من ازدواج کنه یانه.
این واقعا یکی از معجزات اسلام و قرانش است که چگونه در دل یک دختراین چنین تاثیر میزاره.





behnam5555 10-26-2011 04:09 PM


دوست داشتن!

دختری از پسری پرسید : آیا من نیز چون ماه زیبایم ؟
پسر گفت : نه ، نیستی
دختر با نگاهی مضطرب پرسید :
آیا حاضری تکه ای از قلبت را
تا ابد به من بدهی؟
پسر خندید و گفت : نه ، نمیدهم
دختر با گریه پرسید :
آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد؟
پسر دوباره گفت :
نه ، نمیکنم
دختره بادلی شکسته و در حالی که قطره های الماس اشک که
چشمانش را نوازش میکرد می خواست بره اما پسره دستانش
گرفت و درچشمانش خیره شد و گفت:


توبه اندازه ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیار زیبا تر از آن هستی
همچنین تکه ای از قلبم کوچک بلکه من تمام قلبم را تا ابد به
تو می دهم و اگر از من جدا بشی من گریه نمی کنم بلکه میمیرم.





Saba_Baran90 10-26-2011 11:33 PM

کمربند

کيف مدرسه را با عجله گوشه اي پرتاب کرد و بي درنگ به سمت قلک کوچکي که روي تاقچه بود ، رفت .

همه خستگي روزش را بر سر قلک بيچاره خالي کرد . پولهاي خرد را که هنوز با تکه هاي قلک قاطي بود در جيبش ريخت و با سرعت از خانه خارج شد .

وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشيد آقا ! يه کمربند مي خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .

- به به . مبارک باشه . چه جوري باشه ؟ چرم يا معمولي ، مشکي يا قهوه اي ، ...

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

- فرقي نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه !

Saba_Baran90 10-26-2011 11:34 PM

خودکشی

کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند:

وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم....

زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم، و بویش به مشامم خورد، در این لحظه، ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم درخشید..... و توانستم سوزش ان را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد شده در درئن معده ام را ببینم. احساس اسیب ان زهر ان چنان حقیقی بود که گویی به راستی ان را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام.

در طول چند لحظه ای که ان لیوان را در دست گرفته بودمو امکان مرگ را مزه مزه میکردم،با خودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.

Setare 11-05-2011 12:29 AM

داستان آموزنده “پاره آجر”

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .

ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ….



پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
” اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . ”
” برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ”

مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ….
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ….
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند

shokofe 11-08-2011 02:26 PM


اشتباه فرشتگان

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود.

پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید: جاسوس می فرستید به جهنم!؟

از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و....

حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:
با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.


behnam5555 11-10-2011 08:23 PM



شهری بود در پشت کوه های سر به فلک کشیده. شهری که همه اهالی آن شب هنگام و پس از خوردن شام، برنامه عجیب اما مشخصی برای خود داشتند. همراه هر کدامشان همیشه یک دسته کلید بزرگ و البته یک فانوس هم بود. شب که می شد هر کدامشان دسته کلید و فانوسش را برمی داشت و بی خبر، از خانه بیرون می زد. حتما از خودتان می پرسید چه عجیب! یا چرا؟ مگر آن وقت شب، کجا را داشتند که بروند؟ راستش را بخواهید برای دستبرد زدن به خانه همسایگانشان، از خانه بیرون می آمدند. سپیده دم هم که نزدیک می شد، با کیسه ای بر دوش، به سمت خانه هایشان برمی گشتند، با دستی پر و با کلی اسباب و لوازم که دزدیده بودند. شاید باورتان نشود، اما پا به خانه ای می گذاشتند که آن را هم دزد زده بود. خانه خودشان را می گویم. جالب این که در این شهر، تمام اهالی به خوبی و خوشی تمام، کنار یکدیگر زندگی را سپری می کردند. چون خیالشان از همه بابت راحت بود. هر کدامشان می دانست اگر از خانه کسی چیزی دزدیده، دیگری هم به خانه او دستبرد زده است. این طور بود که اصلا عذاب وجدان نداشتند. این زنجیره همان طور که دنباله اش را می گرفتی، ادامه داشت. تا آن جا که آخرین نفرشان، از نفر اول می دزدید. خرید، فروش، تجارت و داد و ستد هم در این شهر، به همین صورت بود. هم خریدارها و هم فروشنده ها، همه شان دزد بودند. با این که می دانستند دارند سر هم کلاه می گذارند، اما باز هم در نهایت صمیمیت و خوشرویی، با هم بده بستان داشتند. البته شهرداری هم به سهم خود، تلاش داشت تا از این خرید و فروش ها، سود بیشتری نصیب خود کند. هر کدام از ساکنان شهر هم به نوبه خود، به هر راهی می زد تا سر شهرداری و اداره مالیات را شیره بمالد. نم پس نمی دادند و با دروغ و کلک، می خواستند سهم شهرداری را هم بالا بکشند. اما با وجود این اوضاع نابسامان، زندگی به آرامی، خوبی و خوشی، در این شهر جریان داشت. همگی شان در نهایت دوستی و صمیمیت، در کنار هم زندگی می کردند. البته اهالی شهر نه خیلی ثروتمند بودند و نه خیلی تهیدست. اما هر طور که بود از طریق دزدی هایی که خودشان هم به خوبی از آن ها خبر داشتند، روزگار می گذراندند.


یک روز نمی دانم چطور شد که گذر یک مرد درستکار و راستگو، به این شهر افتاد. از چه چیز آن شهر خوشش آمده بود را نمی دانم. اما هرچه بود، آن جا را برای اقامتش انتخاب کرد. او برخلاف بیشتر اهالی شهر، شب ها با یک دسته کلید بزرگ و فانوس روشن، برای دزدی از خانه دیگران، کوچه پس کوچه های شهر را پشت سر نمی گذاشت. پس از این که شامش را می خورد، سیگاری دود می کرد و سرش را به خواندن کتاب های داستان گرم می کرد. کتاب هایی که آن ها را، با خودش به آن شهر آورده بود. هر شب دزدهای شهر، سراغ او می آمدند. اما می دیدند که چراغ خانه اش روشن است. به همین خاطر راهشان را کج می کردند و می رفتند سراغ خانه یکی دیگر. روزها همین طور پشت سر هم می گذشت. به جز دزدی، دروغ و کلاهبرداری هم، هیچ اتفاقی در شهر نمی افتاد. مرد تازه وارد و درستکار گاهی میان اهالی شهر می رفت. اما چندان روی خوشی از آن ها نمی دید. چون از او به شدت دلگیر بودند. سرانجام تصمیم گرفتند به او موضوع را بگویند. این که زندگی در آن شهر، جور دیگری است. باید به او می گفتند اگر خودش اهل دزدی نیست، حق ندارد مزاحم کار دیگران شود. آخر می دانید هر شب که او از خانه اش بیرون نمی رفت و چراغ خانه اش روشن بود یکی از خانواده های آن شهر سر بی شام بر زمین می گذاشت. حتی روز بعد هم، چیزی برای خوردن نداشتند. همین موضوع اهالی شهر را، به شدت عصبانی کرده بود.


سرانجام مجبور شدند موضوع را به او بگویند. مرد درستکارهم در برابر سخن آن ها هیچ چیزی برای گفتن نداشت.
به همین خاطر پس از آن و بعد غروب آفتاب، دیگر در خانه نمی ماند. چون از او خواسته بودند از خانه بزند بیرون. او هم می رفت و تا نزدیکی های سپیده دم برنمی گشت. اما هرگز دست به دزدی نمی زد. آخر می دانید! او اصلا اهل این کارها نبود. شب ها از خانه بیرون می آمد و می رفت روی پل شهر می ایستاد و ساعت ها، به امواج آب و جریان رودخانه خیره می شد. بعد هم که هوا کمی روشن می شد، به خانه برمی گشت. خانه ای که دزدها یا همان اهالی شهر، غارتش کرده بودند. البته دیگر داشت به این وضع عادت می کرد. هنوز یک هفته نگذشته بود که مرد درستکار، تمام دار و ندارش را، از دست داد. دیگر حتی چیزی برای خوردن نداشت. دزدان در خانه اش هیچ چیز باقی نگذاشته بودند. حتی کتاب داستان هایش را. اما این وضعیت، برایش رنج آور نبود. چون خودش این طور خواسته بود. مشکل چیز دیگری بود. رفتار و کردارش، انگار جان اهالی شهر را به لب رسانده بود.



چون به همه اجازه داده بود تا به دار و ندارش دستبرد بزنند. اما خودش از کسی هیچ چیزی نمی دزدید. این طور بود که هر سپیده دم یکی از اهالی شهر که به خانه اش برمی گشت، می دید که هیچ چیز از خانه دزدیده نشده است. بله، این درست همان خانه ای بود که باید مرد درستکار به آن دستبرد می زد و از آن جا دزدی می کرد. پس از مدتی وضع مالی آن هایی که شب ها از خانه شان دزدی نمی شد، از دیگران بهتر و بهتر می شد و ثروتی به هم می زدند. آن هایی هم که برای دزدی به خانه مرد درستکار می رفتند، هر سپیده دست خالی برمی گشتند. چون دیگر در آن جا چیزی برای دزدی باقی نمانده بود. به همین خاطر، هر روز وضعشان بدتر می شد و تهیدست تر می شدند. آن ها که وضع شان به لحاظ مالی بهتر شده بود، تصمیم گرفتند مثل مرد درستکار، هر شب پس از غروب و صرف شام، روی پل بروند، آن جا بایستند و به جریان رودخانه خیره شوند. البته ادامه این وضعیت خاطر اهالی شهر را، هر روز آشفته تر می کرد. چون با دزدی نکردن مرد درستکار، برخی اهالی شهر ثروتمندتر می شدند و برخی مسکین تر و نادارتر. پس از مدتی آن ها که وضع شان خوب شده بود و مثل مرد درستکار، پس از غروب و صرف شام، برای گردش و تفریح روی پل می رفتند متوجه شدند اگر به این رفتارشان ادامه دهند، تا چندی دیگر ثروتشان ته می کشد و دوباره تهیدست می شوند. ناگهان نگران شدند و فکری به سرشان زد.


تصمیم گرفتند به همه آن ها که فقیر شده بودند، پولی بدهند تا به جای آن ها، شب ها به دزدی بروند. حتی با آن ها قرارداد بستند و دستمزد هر کدام شان را، مشخص کردند. آن ها با این که وضع شان خوب شده بود، هنوز هم دزد بودند. به همین خاطر در قرار و مدارهایی که با یکدیگر داشتند، مدام سر هم کلاه می گذاشتند. هر کدامشان از دیگری، چیزی بالا می کشید و آن دیگری هم... اما همان طور که می شد حدس زد، باز هم آن ها که ثروتمند بودند پولدارتر می شدند و آدم های مسکین هم فقیرتر. چندی نگذشت که برخی اهالی شهر آن قدر ثروتمند شدند که برای ثروتمند ماندن، دیگر نیازی به دزدی نداشتند. حتی از کسی هم نمی خواستند که به جای آن ها، دزدی کند.


اما هنوز یک مشکل باقی بود. آن ها به این نتیجه رسیدند که اگر دست از دزدی بکشند، در آینده ای نه چندان دور فقیر می شوند. چون به هر حال خواسته یا ناخواسته، آدم های مسکین شهر، به خانه آن ها دستبرد می زدند. دوباره فکری به خاطرشان رسید. در مذاکراتی که با هم داشتند، تصمیم عجیبی گرفتند. فقیرترین آدم ها را استخدام کردند، تا از اموالشان در برابر دستبرد آدم های تهیدست محافظت کنند. این طور شد که اداره پلیس شکل گرفت. پس از آن هم، زندان ها ساخته شد. دیگر هیچ کس جرأت نداشت که و صرف شام، با دسته کلید و فانوس از خانه اش بیرون بزند و برای دزدی، سراغ خانه اهالی شهر برود. حتی دیگرکسی روی پل هم نمی ایستاد، تا به جریان رودخانه خیره شود.


اکنون دیگر چند سال از آمدن مرد درستکار به آن شهر می گذشت و اهالی آن جا کوچک ترین حرفی از دزدی، دزدیدن و دزدیده شدن به زبان نمی آوردند. حالا دیگر تمام صحبت ها و حرف هایشان، درباره آدم های ثروتمند و تهیدست شهر بود. اما راستش را بخواهید، تمام آن ها هنوز دزد بودند به جز یک نفر.
همان مرد درستکاری که چند سال پیش، به آن شهر آمده بود. هیچکس نفهمید که او چرا به این شهر آمده بود. اما همه این را فهمیدند که مدتی پیش از فرط گرسنگی، روی همان پلی که از آن جا به جریان رودخانه خیره می شد، جان باخته است!

behnam5555 11-10-2011 08:24 PM


در قصه اي قديمي حکايت مي کنند که وقتي روزي روزگاري در سرزميني دور ,مردم گناهان بسيار کردند و مورد خشم خداوند قرار گرفتند خداوند بر آن شد تا تنبيهي سخت بر آنها مقرر فرمايد .

تنبيهي سخت تر از آتش و سيل و زلزله و قحطي و بيماري , تنبيهي که نسل ها را سوزنده تر از آتش بسوزاند بي آنکه کسي ببيندش يا بر آن واقف شود.

پس خداوند دو کلمه "دوستت دارم " را از ذهن و قلب مردم پاک کرد چنان که از روز ازل آن کلمات را نه شنيده , نه گفته و نه احساس کرده باشند.

ابتدا همه چيز عادي و زندگي به روال هميشگي خود در گذر بود .اما بلا کم کم رخ نمود . زماني که مادري مي خواست عشقي بي غش تقديم فرزند کند ,هنگامي که دو دلداده مي خواستند کلام آخر را بگويند و خود را يکباره به ديگري واگذارند , آنگاه که انسان ها ,دو همسايه , دو برادر , دو دوست در سينه چيزي گرم و صادقانه احساس مي کردند و مي خواستند که آن را نثار ديگري کنند زبان ها بسته بود و چشم ها منتظر و آن کلامي که پاسخگوي همه آن اين نيازها بود , از دهان کسي بيرون نمي آمد و تشنگي ها سيراب نمي شد. و بعد...

کم کم سينه ها سرد شد , روابط گسست و ملال و بي تفاوتي جايگير شد . ديگر کسي حرفي براي گفتن به ديگري نداشت.آدم ها در خود فسردند و در تنهايي بي وقفه از خود پرسيدند : چه شد که ما به اينجا رسيديم , کدام نعمت از ميان ما رخت بر بست؟ و اندوه امانشان را بريد . خداوند دلش بر اين قوم که مفلوک تر از همه اقوام جهان شده بودند سوخت و کلمات " دوستت دارم " را به ذهن و قلب آنها باز گرداند ...

خدا را شکر که ما هنوز ميتوانيم به يکديگر بگوييم : " دوستت دارم " !


behnam5555 11-10-2011 08:25 PM


ناقوس گوش بریده

ناقوس هم که خبر ریختن خون کودک و آغاز فاجعه بزرگ مردم را اعلام کرده بود از مجازات در امان نماند: از جایگاه خود فرو افتاد، نشان صلیبش را از دست داد، یک گوشش را بریدند و...

الگا فیودوروفنا برگولتس (1975- 1910) شاعر و نویسنده روس. او که دختر یک پزشک پترزبورگی بود از پانزده سالگی فعالیت ادبی داشت. در دهه 1930 چند مجموعه شعر منتشر کرد، ولی عمده شهرت او به واسطه دو اثر منثورش به نام های ستاره های روز و دفترچه لنینگراد است که خاطرات او را از زمان جنگ جهانی دوم و محاصره لنینگراد، به شکلی شاعرانه باز گو می کنند. ستاره های روز برگولتس از نخستین آثار دوره پس از جنگ است که سنت نکوهیده (از نظر کمونیست ها) و فراموش شده تکیه بر فردیت نویسنده را برای هنرمندان روس زنده کرد. نوشته زیر بخشی از همین کتاب است.

ناقوس از آن رو چنین نام گرفته بود که در زمان حکومت تزاری، به علت جنایتی، یکی از بر آمدگی های گوشه آن را بریده و رسوایش کرده بودند. در همان لحظه که ولیعهد دمیتری را کشتند، مردم این ناقوس را نواختند و ناقوس برای اعلام خطر به صدا درآمد. اهالی اوگلیچ با صدای آن دویدند و کودک را دیدند که با گلوی بریده در کوره راهی خاکی در خون غلتیده است … خودتان متوجهید وظیفه من نیست درباره آن بحث کنم که ولیعهد خود در حمله صرع به آن حال افتاده بود یا آن که مردم پابرهنه برای قتلش نقشه کشیده بودند. به نظر من، آن چه برای مردم اهمیت داشت آن بود که به سبب برخی توطئه های درباری که برای مردم غیر قابل فهم بود، «کودکی را آزرده» و بدتر از آن، کشته بودند. این برای مردم روس، دردی همیشگی و قانونی تغییرناپذیر است که بعد ها به وسیله فیودور داستایوفسکی به صورت فرمول در آمد: «نباید کودکی گریه کند!» و حالا کودکی بی دفاع را آزرده و کشته بودند. اوگلیچی ها هم که به صدای ناقوس به آن جا دویده بودند خودشان دست به کار اجرای عدالت شدند و قاتلان را قطعه قطعه کردند.
در آن روز، با قتل کودکی کاملا بی گناه، و با صدای ناقوسی که این خبر را اعلام می کرد، دوران آشوب شروع شد. در کتاب های کهن تاریخ آمده است: «ای اوگلیچ، ای شهر نجات یافته الهی! به خاطر خاک روسیه جام زهر نوشیدی…»
تقریبا بیشتر تلخی این جام، بر آمده از ماجرایی بود که پس از آن محاکمه خودجوش آغاز شد. باریس گادونوف بی رحمانه با اهالی اوگلیچ تسویه حساب کرد. دویست نفر به عنوان خائن و قاتل اعدام شدند. زبان بسیاری دیگر را به علت سخنان جسورانه بریدند. شصت خانواده به تبعید به کرانه رود پلیم در سیبری محکوم شدند.


ناقوس هم که خبر ریختن خون کودک و آغاز فاجعه بزرگ مردم را اعلام کرده بود از مجازات در امان نماند: از جایگاه خود فرو افتاد، نشان صلیبش را از دست داد، یک گوشش را بریدند و زبانش را بیرون کشیدند و در میدان شهر، در حضور مردم، صد و بیست ضربه شلاقش زدند. پس از آن، ناقوس گوش بریده (از آن زمان به همین نام خوانده شد) به تبعید محکوم شد، به همان جایی که شصت خانواده اوگلیچی تبعید می شدند، به سیبری. او گلیچی های تبعیدی می بایست آن را تا تبعیدگاهشان با خود حمل می کردند.

آنان راهی سیبری شدند و ناقوس را روی وسیله خاصی شبیه سورتمه دنبال خود می کشیدند. یک سال تمام در راه بودند، تابستان و زمستان، بهار و پاییز. به نوبت سورتمه را می کشیدند و ناقوس سنگین را از باتلاق ها، از شاه راه ها و کوره راه ها، از کوه ها و جنگل ها عبور می دادند. ناقوس گوش بریده بار ها از روی سورتمه پایین افتاد، لبه هایش دندانه دار و رنگش تماما تیره شد. ولی ترک نخورد. بسیاری از اوگلیچی ها به پلیم نرسیدند و در راه مردند، چند نفری هنگام کشیدن سورتمه و زیر ناقوس. ولی هیچ یک از آنان به ناقوس بی احترامی نمی کرد. آنان پیام آور خود را به دنبال می کشیدند، نغمه خوان و شاعر خود را. بله، همین طور بود، هر چند مسلما هیچ یک از اوگلیچی ها به این مساله اعتراف نمی کرد و می بایست دویست و پنجاه سال تمام بگذرد تا لرمانتوف درباره مقام شاعر چنین بسراید:

در روزگار غم و شادی ملت، همچو ناقوسی در برج میدان شهر به صدا در می آمد.

….بالاخره ناقوس شورشی با نخستین گروه از تبعیدیان به توبولسک رسید. شاهزاده لابانوف راستوفسکی، سپهسالار آن زمان توبولسک، دستور داد آن را به یکی از کلبه های دولتی تحویل دهند. در آن جا نامش را به عنوان «نخستین تبعیدی بی جان از اوگلیچ» ثبت کردند.


و ناقوس گوش بریده سیصد سال تمام در تبعید بود. بارها افرادی از تحصیل کردگان روس که به تاریخ سرزمین شان علاقه داشتند، از حکومت درخواست کردند تا ناقوس به زادگاهش، به اوگلیچ بر گردانده شود. تزارها یکی پس از دیگری از این کار خودداری می کردند، بیش از چند قرن خودداری کردند. و فقط در 1892، وقتی توانستند از طریق حقوقی ثابت کنند که «نخستین تبعیدی بی جان اوگلیچ» دوره محکومیت خود را به طور کامل سپری کرده است اجازه داده شد که ناقوس را به اوگلیچ باز گردانند.

ناقوس باشکوه و جلال بازگشت، بر قایقی که مخصوص او ساخته شده بود. روی ولگا شناور شد، در همان راه بازگشت، گوش و زبانش را به او بازگرداندند و با شکوه و جلال از او استقبال کردند: روحانیان ارشد کلیسا، مردم، روشنفکران. ناقوس در پایان شب به اوگلیچ رسید. آن جا در نزدیکی عمارت بزرگ شهر، چیزی شبیه به ناقوس گاهی کم ارتفاع برایش ساخته بودند و شبانه آن را در آن جا آویختند و قراولان ویژه تمام شب در کنار ناقوس شورشی کشیک دادند. هنگام صبح نیز با حضور جمعیت عظیمی از مردم مراسم دعای باشکوهی بر گزار شد و پس از آن، به جای مراسم پیمودن صلیب، همه اوگلیچی ها از زیر ناقوس رد شدند و هر یک از آنان طنابی را که به زبان ناقوس بسته شده بود می کشید و زبان ناقوس، بی وقفه به کناره های دندانه دار آن می خورد و ناقوس همانند سیصد و یک سال پیش می خواند و می نواخت، فقط این بار ساعت های متمادی…

ولی گوش بریده در جایگاه ناقوس کلیسا افراشته نشد: حتی روحانیان کلیسا فهمیده بودند که ناقوس نه به سبب خصلت مذهبی، بلکه به علت وجهه شورشی و مردمی خود، بازگشته و با استقبال رو به رو شده است. مقامات کلیسا و حکومت ناچار شده بودند ناقوس را به زادگاهش بازگردانند و با احترام از او استقبال کنند، ولی این ناقوس نمی توانست مردم را به عبادت فرا خواند، نمی شد در این مورد به او اعتماد کرد! به همین علت، ناقوس در عمارت و موزه دمیتری آویخته شد، ولی باز به گونه ای که بتوان از زیر آن عبور کرد. من هم به یاد دارم زمانی که هنوز با مادرم در اوگلیچ زندگی می کردیم و من هنوز ایمان داشتم، هر سال در پانزدهم مه – روز ولیعهد دمیتری- برای مراسم نیایش صبح گاهی به کلیسای «دمیتری غرقه به خون» می رفتیم و پس از مراسم، همانند همه اوگلیچی ها، در موزه از زیر ناقوس رد می شدیم و آن را می نواختیم و درست بالای سرمان، آوایی تاریک طنین انداز می شد که از دور دست ها می آمد. از گذشته ای بی آغاز و در عین حال، گویی از سینه ات بر می خاست.


هنگامی که به شهر دوران کودکی ام باز گشتم، بسیاری چیز ها در آن نبود. سرپرست جوان موزه، که صورتی گرد و بی فاوت داشت و چندان به کارش وارد نبود، بی تفاوت مرا در موزه گرداند و تقریبا درباره هیچ چیز نمی توانست توضیحی بدهد. من فقط یک آرزو داشتم: که او سکوت کند و بگذارد که من به صداها، بوها، و خاطراتی که از کودکی سخت و عزیزمان سرازیر می شد گوش فرا دهم.

هنگامی که وارد تالار دمیتری شدیم و من ناقوس را سرجای خودش دیدم، در درون خود، صدای آن را شنیدم… ولی دلم می خواست خودم امتحان کنم: آیا واقعا پس از چنین سال هایی که از زندگی ام، پس از جنگ جهانی دوم، پس از محاصره لینگراد، باز هم این صدا را به گوش خواهم شنید؟ می دانستم که رسم رد شدن از زیر ناقوس مدت هاست که وجود ندارد و به فراموشی سپرده شده است… و ناگهان خواسته ای عجیب و اجتناب نا پذیر مرا فرا گرفت.
فقط سرپرست موزه و من در تالار بودیم.
از او پرسیدم: «ممکن است من این ناقوس را بنوازم؟»
نگاهی به من انداخت که انگار مزاحمتی برایش فراهم کرده ام. از آن رسم کهن، اطلاعی نداشت، همان طور که احتمالا از تاریخچه ناقوس نیز آگاه نبود.
با تردید گفت: «بفرمائید.»

زیر ناقوس ایستادم و طناب را با قدرت کشیدم. ناقوس بالای سرم شروع به خواندن و نواختن کرد، درست مثل آن موقع، ولی به هر حال این صدا، اینک برای من سرشار از نیرویی تازه و معنایی تازه بود: صدایی بود که به همه کسانی که باز در فکر آزردن بچه ها با جنگ و گرسنگی و یتیمی بودند هشدار می داد که مکافاتی در کمین است، هشدار می داد که پیش از همه، ناقوس شاعر در مقابل او به پا می خیزد.





behnam5555 11-10-2011 08:27 PM


مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع « خدا » رسیدند.
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.


behnam5555 11-10-2011 08:28 PM


روزی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درس های معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: برای چه این قدر عجله داری!؟
پسرک پاسخ داد: می خواهم چون شما مرد دانایی شوم و انسان های شهر را دور خود جمع کنم و با تدریس معرفت به آن ها به خود ببالم!
شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو هنوز آمادگی پذیرش درس ها را نداری! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نیا!
پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت. سال ها گذشت و پسر جوان به مردی پخته و باتجربه تبدیل شد. ده سال بعد او نزد شیوانا بازگشت و بدون این که چیزی بگوید مقابل استاد ایستاد! شیوانا بلافاصله او را شناخت و از او پرسید : آیا هنوز هم می خواهی معرفت را به خاطر دیگران بیاموزی؟!
مرد سرش را پایین انداخت و با شرم گفت: دیگر نظر دیگران برایم مهم نیست. می خواهم معرفت را فقط برای خودم و اصلاح زندگی خودم بیاموزم. بگذار دیگران از روی کردار و عمل من به کارآیی و اثر بخشی این تعلیمات ایمان آورند.
شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو اکنون آمادگی پذیرش تمام درس های معرفت را داری. تو استاد بزرگی خواهی شد! چرا که ابتدا می خواهی معرفت را با تمام وجود در زندگی خودت تجربه کنی و آن را در وجود خودت عینیت بخشی و از همه مهم تر نظر دیگران در این میان برایت پشیزی نمی ارزد!


behnam5555 11-10-2011 08:29 PM

(اثر آنتوان چخوف)
همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی اِونا » پرستار بچه هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلی اِونا»! می****دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت کرده ام، من همیشه به پرستار بچه هایم سی روبل می دهم. حالا به من توجه کنید..
شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده ام. که می شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می دانید یکشنبه ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می رفتید.
سه تعطیلی .. . . «یولیا واسیلی اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین های لباسش بازی می کرد ولی صدایش درنمی آمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه ها باشید.
دوازده و هفت می شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی ها ؛ آهان، چهل و یک روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه اش می لرزید. شروع کرد به سرفه کردن های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید ..
فنجان قدیمی تر از این حرف ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب****ها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر: بخاطر بی مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ۱۰ تا کسر کنید. همچنین بی توجهیتان
باعث شد که کلفت خانه با کفش های «وانیا » فرار کند شما می بایست چشم هایتان را خوب باز می****کردید. برای این کار مواجب خوبی می گیرید.
پس پنج تا دیگر کم می کنیم.
در دهم ژانویه ۱۰ روبل از من گرفتید…
« یولیا واسیلی اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت کرده ام ..
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می ماند.
چشم هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می درخشید. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم ..
در حالی که صدایش می لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر..
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه تا، سه تا، سه تا . . . یکی و یکی.
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشکّرم!
- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می گذارم؟ دارم پولت را می خورم؟ تنها چیزی می توانی بگویی این است که متشکّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آن ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می**زدم، یک حقه***ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بی رحمانه ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت می شود زورگو بود.


behnam5555 11-10-2011 08:30 PM


لذت بخشش

در سالهای دور پیرمردی به غایت فقیر در گوشه ای از این جهان بزرگ زندگی میکرد.آنقدر فقیر که درکلبه اش جز یک پتو چیزی نداشت.هنگام خواب نیمی ازپتو رازیر خودمی انداخت ونیمی دیگر راروی خود میکشید.شبی دزدی وارد کلبه اوشد.

پیرمرد
بیداربود دزد رادید اما چشمان خودرابست.باخودفکرکردآن دزد باید درفقری شدیدباشدکه به خانه محقرانه او زده بود.پس پتو رابرسرخودکشید وبرای حال زار آن درد واین که بایدبادست خالی وناامید ازآنجابرود گریست وباخدانجواکرد که اگر ازتصمیم

اوباخبربودم میرفتم پولی قرض می کردم وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم........

بله آن پیرمرد نگران نبود که دزد اموال اوراببرد اونگران بود که چیزی درخور ندارد تانصیب دزد شود واوراخوشحال کند.

داخل خانه تاریک بود. پیرمرد شمعی روشن کرد که ناگهان بادزد چهره به چهره شد.

دزد اورا شناخت وبسیار ترسید. او میدانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابراین اگر موضوع دزدی اورابه مردم بگوید همه باور خواهند کرد.

اما آن پیرمرد گفت:نترس. شمع روشن کردم تازمین نخوری. وانگهی من 30سال است که دراین خانه زندگی میکنم وهنوز هیچ چیز درآن پیدا نکرده ام پس بیا باهم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم نصف به نصف تقسیمش می کنیم.

اگرهم خواستی می توانی همه اش رابرداری زیرا من سالها گشته ام وچیزی پیدا نکرده ام. پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی.

دل دزد آرام شد. پیرمرد نه اوراتحقیر کردنه سرزنش.

دزد گفت: مراببخشید. نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.

پیرمرد گفت: به هرحال درست نیست که دست خالی از این جا بروی. من یک پتو دارم هوا هم دیگر سرد میشود لطف کن واین پتو رااز من فبول کن. پیرمرد پتو رابه دزد داد. دزد سعی کرد اورامتقاعدکند تاپتو را نزد خود نگه دارد. پیرمرد گفت:
دیگر
روی حرف این پیرمرد حرف نزن ودفعه دیگر پیش ازاین که به من سری بزنی مرا خبرکن. اگر به چیزی خاص نیاز داشتی بگو تا همان رابرایت آماده کنم. تومراغافلگیر وشرمنده کردی می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تورادست خالی روانه کنم لطف کن وآن راازمن بپذیر.تا ابد ممنون تو خواهم بود. دزد گیج شدهبود و نمیدانست جه کند تاکنون به جنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد وپاهای مرد رابوسید پتو راتاکرد وبیرون رفت.او تا آن روز پولدار وصاحب منصب بسیاردیده بود ولی انسان ندیده بود.

پیش ازآن که دزد از خانه بیرون رود پیرمرد صدایش کرد وگفت: فراموش نکن کهامشب مرا بسیار خوشحال کردی. من همه عمرم رامثل یک گدا زندگی کرده ام چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بود ه ام اما امشب تو به من لذت

بخشیدن راچشاندی. از تو ممنونم................


behnam5555 11-10-2011 08:35 PM


شریک
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سال‌مند وارد رستوران بزرگی شدند. آن‌ها در میان زوج‌های جوانی که در آن‌جا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.

بسیاری از آنان، زوج سال‌خورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:

«نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند».

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.

یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب‌زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در‌آورد و آن‌را با دقت به دو تکه‌ی مساوی تقسیم کرد.

سپس سیب‌زمینی‌ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.

پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و این بار به این فــکر می‌کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب‌زمینی‌هایش. مرد جوانی از جای خود بر‌خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت: «همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم».

مردم کم‌کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی‌زند.

بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آن‌ها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم».

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»

پیرزن جواب داد: «بفرمایید».

- چرا شما چیزی نمی‌خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟

پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــام»!

MAHDI 11-10-2011 09:17 PM

پررو بازی

يه کلاغ و يه خرس سوار هواپيما بودن کلاغه سفارش چايي ميده چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو مي پاشه به مهموندار
مهموندارميگه چرا اين کارو کردي؟
کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي!
چند دقيقه ميگذره باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار
مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟
کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي !
بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره
خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه ...
مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو که ميارن
يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار
مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟
خرسه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي
اينو که ميگه يهو همه مهموندارا ميريزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپيما ميبرن که بندازنش بيرون
خرسه که اينو ميبينه شروع به داد و فرياد ميکنه
کلاغه که بيدار شده بوده بهش ميگه: آخه خرس گنده تو که بال نداري مگه مجبوري پررو بازي دربياري!!!!!!!!

نکته مدیریتی : قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت ارزیابی کنید

MAHDI 11-10-2011 09:27 PM

اسب اصیل
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد همه آرزوی تملک آن را داشتند.
باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مردموافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند.
باد‌يه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیله‌ای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ي جاده‌ای دراز کشید.
او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم.
روزهاست که چیزی نخورده‌ام نمی‌توانم از جا بلند شوم دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول باديه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.
باديه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
برای هیچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي...
باديه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.

باديه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد ...


hossein 11-10-2011 09:38 PM

آسانسور و مرد روستايي (طنز)


روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله‌اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه
دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دوباره بهم چسبیدند،
از پدر میپرسد، این چیست؟ پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم،
من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم.

در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار
نقره‌ای نزدیک شد با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، دیوارهاي براق از هم جدا شدند،
آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر، هر دو چشمشان به

شماره‌هائی بالای آسانسور افتاد که ازیک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب
تماشا میکردند که ناگهان، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک،
دراین وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله موطلایی بسیار زیبا
و ظریف، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.

پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت:
پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا!!!

dokhtare darya 11-18-2011 05:07 PM

توله های فروشی
 
مغازه داری روی شیشه مغازه اش اطلاعیه ای به این مضمون نصب کرده بود "توله های فروشی". نصب این اطلاعیه ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی رسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: "قیمت توله ها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا که بری قیمتشون از 30 تا 50 دلاره."
پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من 2 دلار و سی و هفت سنت دارم. می توانم یه نگاهی به توله ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یکی از توله ها به طور محسوسی می لنگید و از بقیه توله ها عقب می افتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله لنگ که عقب مانده بود اشاره کرد و پرسید:
"اون توله هه چشه؟"
صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت:
"من همون توله رو می خرم."
صاحب مغازه پاسخ داد:
"نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو می خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو."
پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاکید می کرد، گفت:
"من نمی خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله هه به همان اندازه توله های دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع، دو دولار و سی و هفت سنت شو همین الان نقدی می دم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کنم."
مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهترهً این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود."
پسرک با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه ای فلزی محکم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او می نگریست، به نرمی گفت:
"می بینید، من خودم هم نمی توانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه!"

" آنتوان دوسنت اگزوپری"

behnam5555 11-19-2011 08:43 AM

آخرين يادداشت های يک فيلسوف

نمی دانم اين موجود از کجا آمده،چطور وارد بدن من شده.شايد هم از اول بوده و تا حالا خواب بوده-مثل خواب زمستانی ولی حالا بيدار شده.يا شايد اصلا حالا جرأت خودنمايی پيدا کرده.هر کاری دلش بخواهد می کند.هر جا بخواهد می رود.نمی دانم دنبال چه می گردد.

با تمام وجود حسش می کنم-مثل شهوت.
دفعه اول که متوجهش شدم مثل يه سياهی،مثل يه شبح از جلوی چشمهايم رد شد.
از آن موقع ديگر هميشه حرکتش را زير پوستم حس می کنم مثل وقتی که پوست گوسفند را سوراخ می کنند و بادش می کنند تا پوستش را بکنند.مثل نفس قصاب که زير پوستش می دود و کم کم به همه جايش نفوذ می کند؛اين هم می خواهد پوست من را بکند.داره تمام بدنم را می گيرد.شايد دنبال چيزی می گردد.
بايد يادم بيايد چطور شد که اينطور شد.بايد خاطرات اين چند روز را مرور کنم.بايد يک منشعی داشته باشد.بايد از يک جايی شروع شده باشد.بايد خوب فکر کنم.
يادم است .آره.دو شب پيش بود.آن شب تا صبح نخوابيدم و فکر کردم.صبح خوابم برد.نه اينکه بخواهم بخوابم.نه.خودم هم متوجه نشدم.انگار آنقدر خسته شده بودم که همان طور نشسته خوابم برد.نمی دانم چقدر خوابم طول کشيد.ولی می دانم که با يک احساس تند خارش همراه با مور مور در پوست بدنم از خواب بيدار شدم.مثل اينکه حشرات آدمخوار تمام بدنم را گرفته بودند و مشغول گاز گرفتن بدنم بودند.خيلی سريع از جايم بلند شدم.همزمان با بلند شدنم،حس کردم زمين زير پايم سقوط کرد و من معلق ماندم.لوستر سقف و تمام وسايل شروع به چرخيدن کرد.
آره.از آن روز بود که ديگر مثل اينکه جن زده شده باشم.جن زده؟!!!
تصميم داشتم پس از بيست سال نقد مکتبهای فلسفی و الهی و چاپ آنها در معتبرترين نشريات جهان حالا خودم فشرده تفکراتم را در کتابی مستقل روی کاغذ بياورم و مکتبی را پايه گذاری کنم.
داشتم روی مقدمه کتابم کار می کردم که بدون اينکه متوجه شوم خوابم برده بود.
ولی آخر اين موجود از کجا آمده.ديشب صدايش را توی گوش می شنيدم.مثل صدای يک خندهء خشک و زننده و دورگه.صدايش موهايم را به تنم سيخ کرد.شده بودم مثل گربه ای که ترسيده.وسط موهای سيخ شده ام چشمهايم برق می زد.از قيافهء خودم وحشت کردم و اين باعث شد ترسناک تر بشوم.
امشب ديدمش،رفته بودم جلوی آينه؛حس کردم از زير پوست گردنم به طرف بالا در حال حرکت است.جلوی آينه مواظب حرکتش بودم .يک دفعه پشت حدقه چشمانم ديدمش .يکهو دلم لرزيد.چقدر چندش آور و وحشتناک.با دو تا چشم سياه شيشه ای ،مثل زغالی که رويش شاشيده باشی.با يه پوست سفيد مثل گچ که آدم را ياد رنگ صورت مرده هايی که مرگ را به وحشتناک ترين شکلش ديده اند می انداخت.خيلی هم خپل و گوشتالود بود.شايد از موقعی که شروع کرده به خوردن من اينقدر تپل شده.يعنی وقتی آدم می ميرد هم همين کرمها می آيند سوراغش و می خورندش.راستی ولی من که هنوز نمردم.پس چرا...
يا اين کرمه اشتباه می کند و فکر می کند من مرده ام يا شايدم من مردم و خودم نمی فهمم.بايد مطمئن شوم .اصلا همين الان می روم بيرون از خانه و از مردم می پرسم که من زنده ام؟ولی از کجا معلوم که آنها هم دروغ نگويند.اصلا شايد همه دارند من را دست می اندازند.همه توی دلشان به من می خندند.شايد همه آنها هم مرده باشند.شايد هم اصلا اون آدمها وجود خارجی ندارند و فقط يه تصوير ،يه توهم وحشتناک اند.
نه-نه.ولی،من زنده ام.من زنده ام.پس اين کرم...،نمی دانم-نمی دانم.
اين می خواهد زنده زنده من را بخورد.
الان فرق من و اون مرده که زير خاک خوراک کرمها شده چيه ؛اون هم نمی تواند از خودش دفاع کند.
خيلی آرزو کردم و منتظر شدم که يکبار بيايد توی دهنم تا با دندان هايم تيکه تيکه اش می کردم -ولی هيچ وقت نيامد.
حس می کنم رفته توی مغزم .انگار توی سرم دارد خالی می شود.آره.دارد مغزم را می خورد.دارد کاسه سرم را خالی می کند و حتی هوا هم جايش را نمی گيرد.توی سرم خلأ شده.از همه طرف فشار هوا دارد سرم را پرس می کند.توی گوشهايم صدايش را می شنوم .يه خندهء خشک و زننده.انگار دارد با دهن پر می خندد.سرم دارد خالی تر می شود.چشمهايم می خواهد از حدقه بيرون بيايد.چه خنده خشک و زننده ای.قلبم تند تند می زند.صدای قلبم مثل صدای طبل توی سرم می پيچد.از دماغم دارد خون می آيد.چه خنده خشک وزننده ای.دهنم خشک وبدمزه شده.از چشمهايم يک مايع خون مانند مثل خون غليظ ولی به رنگ سفيد بيرون می آيد.همراه آب چشمهايم دو تکه زغال هم بيرون می آيد.دو تکه زغال که انگار پس از اينکه حسابی در آتش سرخ شده اند،رويشان شاشيده باشند.
نه خدای من!اين امکان ندارد.
اين چشمهای خودم است که از حدقه بيرون آمده.ديگر نمی توانم تحمل کنم،بايد کار اين کرم را قبل از اينکه کار من را تمام کند بسازم.بايد لهش کنم.بايد بکشمش....
همسايه ها به خاطر بوی گند خانهء همسايه ،قفل در را شکستند و داخل شدند و اين يادداشت ها را با يک چکش بزرگ خون آلود کنار جسدی که روی کلهء له شده اش پر از کرمهای ريز سفيد و مورچه های درشت سياه بود -پيدا کردند.

behnam5555 11-20-2011 09:23 PM

صادق هدایت

http://ketabkhaneh.i8.com/pic/hedayat.jpg

مرگ

چه لغت بیمناک و شوراگزی است! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می‌دهد خنده را از لب می‌زداید شادمانی را از دل می‌برد تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند.
زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است. تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنیین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت. از ستاره آسمان تا کوچک ترین ذره روی زمین دیر یا زود می‌میرند: سنگ‌ها گیاه‌ها جانوران هر کدام پی در پی به دنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار می‌شده و در گوشه فراموشی مشتی گرد و غبار می‌گردند. زمین لاابالیانه گردش خود را در سپهر بی‌پایان دنبال می‌کند طبیعت روی بازمانده آنها دوباره زندگانی را از سر می‌گیرد: خورشید پرتو افشانی می‌کند نسیم می‌وزد گلها هوا را خوشبو می‌گردانند پرندگان نغمه سرایی می‌کنند همه جنبندگان به جوش و خروش می‌آیند.
آسمان لبخند می‌زند زمین می‌پروراند مرگ با داس کهنه خود خرمن زندگانی را درو می‌کنند... .
مرگ همه هستی را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می‌کند: نه توانگر می‌شناسد نه گدا نه پستی نه بلندی و در مغاک تیره آدمیزاد گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر می‌خواباند تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیداد‌ گری خود دست می‌کشند بی‌گناهان شکنجه نمی‌شوند نه ستمگر است نه ستمدیده بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنوده‌اند. چه خواب آرام و گوارای که روی بامداد را نمی‌بینند داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمی‌شنوند. بهترین پناهی است برای دردها غم‌ها رنج ها و بیدادگری های زندگانی آتش شرربار هوی و هوس خاموش می‌شود همه این جنگ و جدال کشتار‌ها و زندگی ها کشمکش‌ها و خودستانی های آدمیزاد در سینه خاک تاریک و سرما و تنگنای گور فروکش کرده آرام می‌گیرد.
اگر مرگ نبود همه آرزویش را می‌کردند فریاد های ناامدی به آسمان بلند می‌شد به طبیعت نفرین می‌فرستادند. اگر زندگانی سپری نمی‌شد چقدر تلخ و ترسناک بود.
هنگامی که آزمایش سخت و دشوار زندگانی چراغ های فریبنده جوانی را خاموش کرده سرچشمه مهربانی خشک شده سردی تاریکی و زشتی گریبانگیر می‌گردد اوست که چاره می‌بخشد اوست که اندام خمیده سیمای پرچین تن رنجور را در خوابگاه آسایش می‌نهد.
ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش بر‌می‌داری. سیه روز تیره بخت سرگردان را سر و سامان می‌دهی تو نوشداروی ماتمزدگی و ناامیدی می‌باشی دیده سرشک بار را خشک می‌گردانی تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز توفانی در آغوش کشیده نوازش می‌کند و می‌خواباند تو زندگانی تلخ زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده در گرداب سهمناک پرتاب می‌کند تو هستی که به دون پروری فرومایگی خودپسندی چشم‌‌تنگی و آز آدمیزاد خندیده پرده به روی کارهای ناشایسته او می‌گسترانی.
کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده از تو گریزان است فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بیم و هراس دارد؟ چرا به تو نارو و بهتان می‌زند؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکیت می‌پندارند تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می‌کشند تو فرستاده سوگواری نیستی تو درمان دل‌های پژمرده می‌باشی تو دریچه امید به روی نا امیدان باز می‌کنی تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی میهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی می‌رهانی تو سزاوار ستایش هستی تو زندگانی جاویدان داری...


behnam5555 11-20-2011 09:31 PM

یحیی

نوشته صادق چوبک


http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:A...mUm5XSL1gAZLsE

یحیی یازده سال داشت و اولین روزی بود که می‌خواست روزنامه دیلی‌نیوز بفروشد. در اداره روزنامه متصدی تحویل روزنامه ها و چند تا بچه همسال خودش که آنها هم روزنامه می‌فروختند چند بار اسم دیلی نیوز را برایش تلفظ کردند و او هم فوری آن را یاد گرفت و به نظرش آن اسم به شکل یک دیزی آمد. چند بار صحیح و بی زحمت پشت سر هم پیش خودش گفت: دیلی‌نیوز ! دیلی‌نیوز! و از اداره روزنامه بیرون آمد.
به کوچه که رسید شروع کرد به دویدن. فریاد می‌زد: دیلی نیوز! دیلی‌نیوز. به هیچ کس توجه نداشت فقط سرگرم کار خودش بود هر قدر آن اسم را زیاد تر تکرار می‌کرد و مردم از او روزنامه می خریدند بیشتر از خودش خوشش می‌آمد و تا چند شماره هم که فروخت هنوز آن اسم یادش بود. اما همین که بقیه پول خرد یک پنج ریالی را تحویل آقایی داد و دهشاهی کسر آورد و آن آقا هم آن دهشاهی را به او بخشید و رفت و او هم ذوق کرد دیگر هرچه فکر کرد اسم روزنامه یادش نیامد. آن را کاملا فراموش کرده بود.
ترس ورش داشت. لحظه ای ایستاد و به کف خیابان خیره نگاه کرد. دومرتبه شروع به دویدن کرد. باز هم بی آنکه صدا کند چند شماره ازش خریدند. اما اسم روزنامه را به کلی فراموش کرده بود.
یحیی به دهن آنهایی که روزنامه می‌خریدند نگاه می‌کرد تا شاید اسم روزنامه را از یکی از آنها بشنود اما آنها همه با قیافه های گرفته وجدی و بی آنکه به صورت او نگاه کنند روزنامه را می‌گرفتند و می‌رفتند.
بیچاره و دستپاچه شده بود. به اطراف خودش نگاه می‌کرد شاید یکی از بچه‌های همقطار خود را پیدا کند و اسم روزنامه را ازش بپرسد اما کسی را ندید. چند بار شکل دیزی جلوش ورجه‌ورجه کرد اما از آن چیزی نفهمید. روی پیاده‌رو خیابان فوجی از دیزی های متحرک جلوش مشق می‌کردند و مثل اینکه یکی دو بار هم اسم روزنامه در خاطرش برق زد اما تا خواست آن را بگیرد خاموش شد.
سرش را به زیر انداخته بود و آهسته راه می‌رفت بسته روزنامه را قایم زیر بلغش گرفته بود و به پهلویش فشار می‌داد. می‌ترسید چون اسم روزنامه را فراموش کرده روزنامه ها را ازش بگیرند. می‌خواست گریه کند اما اشکش برون نیامد. می‌خواست از چند نفر عابر بپرسد اسم روزنامه چیست اما خجالت می‌کشید و می‌ترسید.
ناگهان قیافه اش عوض شد و نیشش باز شد و از سر و صورتش خنده فروریخت. پا گذاشت به دو و فریاد زد:
پریموس! پریموس!
اسم روزنامه را یافته بود.

behnam5555 11-20-2011 09:34 PM

عدل
نوشته صادق چوبک

http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:A...7t3iYGgpvBJmsA

اسب درشکه‌ای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده می‌شد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حنایی‌اش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و به چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفاداری‌‌اش را به جسم او از دست نداده بود گیر بود.سم یک دستش _آنکه از قلم شکسته بود _ به طرف خارج برگشته بود و نعل براق ساییده‌ای که به سه دانه میخ گیر بود روی آن دیده می‌شد.
آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخ‌های اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توی آب گل آلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس می‌زد. پره‌های بینیش باز و بسته می شد. نصف زبانش از لای دندان‌های کلید شده‌اش بیرون زده بود. دور دهنش کف خون‌آلودی دیده می‌شد. یالش به طور حزن‌انگیزی روی پیشانیش افتاده بود و دو سپور و یک عمله راهگذر که لباس سربازی بی سردوشی تنش بود و کلاه خدمت بی‌آفتاب گردان به سر داشت می خواستند آن را از جو بیرون بیاورند.
یکی از سپورها که حنای تندی بسته بود گفت:
من دمبشو می‌گیرم و شما هر کدامتون یه پاشو بگیرین و یه هو از زمین بلندش می‌کنیم. انوخت نه اینه که حیوون طاقت درد نداره و نمی تونه دساشو رو زمین بذاره یه هو خیز ور می‌دارد. انوخت شما جلدی پاشو ول دین منم دمبشو ول می‌دم. رو سه تا پاش می تونه بند شه دیگه. اون دسش خیلی نشکسه. چطوره که مرغ روی دو پا وایمیسه این نمی‌تونه رو سه پا واسه؟
یک آقایی که کیف قهوه‌ای زیر بغلش بود و عینک رنگی زده بود گفت:
- مگر می‌شود حیوان را اینطور بیرون آورد؟ شما‌ها باید چند نفر بشید و تمام هیکل بلندش کنید و بذاریدش تو پیاده‌رو.
یکی از تماشاچی‌ها که دست بچه خردسالی را در دست داشت با اعتراض گفت:
- این زبون بسته دیگه واسه صاحباش پول نمی‌شه. باید به یه گلوله کلکشو کند.
بعد رویش را کرد به پاسبان مفلوکی که کنار پیاده‌رو ایستاده بود و لبو می خورد و گفت:
- آژدان سرکار که تپونچه دارین چرا اینو راحتش نمی کنین؟ حیوون خیلی رنج می‌بره.
پاسبان همانطور که یک طرف لپش از لبویی که تو دهنش بود باد کرده بود با تمسخر جواب داد:
- زکی قربان آقا! گلوله اولنده که مال اسب نیس و مال دزه دومنده حالو اومدیم و ما اینو همینطور که می‌فرمایین راحتش کردیم به روز قیومت و سوال جواب اون دنیاشم کاری نداریم فردا جواب دولتو چی بدیم؟ آخه از من لاکردار نمی‌پرسن که تو گلولتو چیکارش کردی؟
سید عمامه به سری که پوستین مندرسی روی دوشش بوی گفت:
- ای بابا حیوون با کیش نیس. خدا را خوش نمی‌یاد بکشندش. فردا خوب می‌شه. دواش یه فندق مومیاییه.
تماشاچی روزنامه به دستی که تازه رسیده بود پرسید:
- مگه چطور شده؟
یک مرد چپقی جواب داد:
- و الله من اهل این محل نیستم. من رهگذرم.
لبو فروش سرسوکی همانطور که با چاقوی بی دسته‌اش برای مشتری لبو پوست می‌کند جواب داد:
- هیچی اتول بهش خورده سقط شده. زبون بسته از سحر تا حالا همین جا تو آب افتاده جون می‌کنه. هیشکی به فکرش نیس. اینو... بعد حرفش را قعط کرد و به یک مشتری گفت:
یه قرون!... و آن وقت فریاد زد:
قند بی کپن دارم ! سیری یک قرون می‌دم.
باز همان مرد روزنامه به دست پرسید :
- حالا صاحب نداره؟
مرد کت چرمی قلچماقی که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد:
- چطور صاحب نداره. مگه بی صاحبم می‌شه؟ پوسش خودش دس کم پونزده تومن می‌ارزه. درشکه چیش تا همین حالا اینجا بود; به نظر رفت درشکشو بذاره برگرده.
پسربچه ای که دستش تو دست آن مرد بود سرش را بلند کرد و پرسید:
-بابا جون درشکه چیش درشکشو با چی برده برسونه مگه نه اسبش مرده؟
یک آقای عینکی خوش لباس پرسید:
-فقط دستاش خرد شده؟
همان مرد قلچماق که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد:
- درشکه‌چیش می‌گفت دندهاشم خرد شده.
بخار تنکی از سوراخ های بینی اسب بیرون می‌آمد. از تمام بدنش بخار بلند می‌شد. دنده هایش از زیر پوستش دیده می‌شد. روی کفلش جای یک پنج انگشت گل خشک شده داغ خورده بود. روی گردن و چند جای دیگر بدنش هم گلی بود. بعضی جاهای پوست بدنش می‌پرید. بدنش به شدت می‌لرزید. ابدا ناله نمی‌کرد. قیافه‌اش آرام و بی التماس بود. قیافه یک اسب سالم را داشت و با چشمان گشاد و بی اشک به مردم نگاه می‌کرد.

behnam5555 11-20-2011 09:36 PM



پوست نارنج
نوشته صمد بهرنگی

http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:A...r54bo4mS-18Z2P

آري گناه من بود. گناه من بود كه مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم. شايد هم گناه زن قهوه چي بود كه دل درد گرفته بود. اما نه، نه گناه من بود و نه گناه زن قهوه چي. قضيه به اين سادگي هم نيست. بهتر است اول ماجرا را براي شما نقل كنم تا خودتان بگوئيد كه گناه از كه بود، شايد هم گناهي در بين نباشد.
ظهر روز پنجشنبه بود. جلو قهوه خانه زير سايه ي درخت توت نشسته بودم. ديزي مي خوردم كه بعد بروم سر جاده. و از آنجا با اتوبوس به شهر. مدرسه را تازه تعطيل كرده بودم. طاهر، نمي دانم چه زود، كتابهايش را به خانه برده بود و گاري را آورده بود همانجا سر استخر و به اسب آب مي داد. از جيب هاي باد كرده اش مرتب نان در مي آورد و مي خورد. قهوه چي بساط ديزي را از جلوي من برداشت و به پسرش صاحبعلي گفت چايي و قليان براي من بياورد و پهلوي من نشست و گفت: آقا معلم خواهش كوچكي داشتم.
من گفتم: امر بكن، نوروش آقا.
صاحبعلي چاي آورد و رفت قليان چاق كند. قهوه چي گفت: «مادر صاحبعلي شب تا حال دل درد گرفته و آرام و قرار
ندارد. عرق شاه اسپرم داديم خوب نشد، زنجبيل و نعناع دم كرديم داديم خوب نشد، ننه منجوق گفته كه اگر پوست نارنج دم بكند و بخورد خوب مي شود. اما توي ده پوست نارنج پيدا نمي شود. من خودم يك تكه داشتم كه چند روز پيش نمي دانم به كي دادم. خوب، آقا معلم، حالا كه تو مي خواهي بروي شهر، زحمت بكش يك كمي پوست نارنج براي ما بياور.»
صاحبعلي قليان را آورد و گذاشت جلو من و خودش سرپا كنار من ايستاد كه حرف هاي ما را بشنود. وقتي من گفتم: روي چشم نوروش آقا. حتماً مي آورم، صاحبعلي چنان خوشحال شد كه انگار مادرش را سالم و سرپا مي ديد.
صبح روز شنبه كه سر جاده از اتوبوس پياده شدم نارنج درشتي توي كيف دستيم داشتم. از قديم گفته اند دم كرده ي پوست نارنج براي دل درد خوب است. اما كدام دل درد؟
از سر جاده تا ده، تند كه مي رفتي، سه ربع ساعت طول مي كشيد. قدم زنان آمدم و به ده رسيدم. اول سري به منزل خودم زدم. نارنج و دو سه كتابي را كه سر كلاس لازم بود، برداشتم و بيرون آمدم. صاحبخانه در حياط جلوم را گرفت و پس از سلام و عليك گفت: خدا رحمتش كند. همه رفتني هستيم.
آخ!.. صاحبعلي بي مادر شد. طفلك صاحبعلي! حالا چه كسي صبح ها نان به دستمال تو خواهد بست كه بياوري سر كلاس بخوري؟
نارنج انگار در كف دستم تبديل به سنگ شده بود و سنگيني مي كرد.
پرسيدم: كي؟
صاحبخانه گفت: شب پنجشنبه، از نصف شب گذشته. ديروز خاكش كرديم.
دوباره به منزل برگشتم و نارنج را پشت كتاب ها قايم كردم. بعد، از آنجا درآوردم و توي رختخوابم تپاندم. نمي خواستم وقتي صاحبعلي يا قهوه چي به منزل من مي آيند، نارنج را ببينند.
قهوه خانه يكي دو روز تعطيل شد، بعد دوباره راه افتاد. اما صاحبعلي تا ده بيست روز هوش وحواس درست و حسابي نداشت، انگار خنديدن يادش رفته، بازي نمي كرد، هميشه تو فكر بود. با من اصلا حرف نمي زد. انگار سالهاست با هم قهريم. حتي به قهوه خانه هم كه مي رفتم زوركي جواب سلام مرا مي داد.
قهوه چي از رفتار سرد صاحبعلي نسبت به من خجالت مي كشيد و به من مي گفت: با همه اين جور رفتار مي كند، بخاطر شما نيست آقا معلم.
من مي گفتم: معلوم است ديگر. بچه تحملش را ندارد. چند ماهي بايد بگذرد تا كم كم فراموش كند.
از وقتي كه مادر صاحبعلي مرده بود، قهوه چي خانه و زندگي مختصرش را هم جمع كرده آورده بود به قهوه خانه و پدر و پسر شب و روزشان را آنجا مي گذراندند. من گاهي وقت ها نصفه هاي شب از قهوه خانه به منزلم برمي گشتم.
مدتي گذشت اما صاحبعلي به حال اولش برنگشت. روز به روز رفتارش با من بدتر مي شد. كمتر به درس گوش مي داد و كمتر ياد مي گرفت. البته در بيرون و با ديگران رفتارش مثل اول بود. فقط به من روي خوش نشان نمي داد.
من هر چه فكر كردم عقلم به جايي نرسيد. نتوانستم بفهمم كه صاحبعلي چرا بعد از مرگ مادرش از من بدش مي آيد. گاهي با خودم مي گفتم «نكند صاحبعلي فكر مي كند كه در مرگ مادرش من مقصرم؟» اما اين فكر آنقدر احمقانه و نامربوط بود كه اصلاً نمي شد اهميتي به آن داد.
پيش خود خيال مي كردم مادر صاحبعلي از آپانديسيت مرده است و احتياج به عمل جراحي فوري داشت تا زنده مي ماند.
روزي سر درس به كلمه ي نارنج برخورديم. من از بچه ها پرسيدم: كي نارنج ديده است؟
صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار مي خواست چيزي بگويد اما نگفت.
من باز پرسيدم: كي مي داند نارنج چي است؟
باز صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار دلش مي خواست چيزي بگويد ولي دهانش باز نمي شد.
من گفت: حيدرعلي. مثل اين كه مي خواهي چيزي بگويي، ها؟ هر چه دلت مي خواهد بگو جانم.
حالا همه چشم ها به طرف نوه ي ننه منجوق برگشته بود. غير از صاحبعلي كه راست تخته سياه را نگاه مي كرد كه مثلا به حرف هاي من گوش نمي دهد. از لحظه اي كه حرف نارنج پيش آمده بود صاحبعلي راست نشسته بود و تخته سياه را نگاه مي كرد.
نوه ي ننه منجوق با كمي ترس و احتياط گفت: آقا من نارنج دارم.
كسي از حيدرعلي انتظار چنين حرفي را نداشت. از اين رو همه يك دفعه زدند زير خنده. صاحبعلي هم برق از چشمانش پريد و بي اختيار به طرف نوه ي ننه منجوق برگشت. همه مي خواستند شكل و شمايل نارنج را زودتر ببينند.
علي درازه، شيطان ترين شاگرد كلاس، بلند شد و گفت: دروغ مي گويد آقا، اگر نارنج دارد نشان بدهد.
علي درازه را سر جايش نشاندم و گفتم: خودش مي خواهد نشان بدهد.
راستي هم نوه ي ننه منجوق كتاب علوم خود را درآورده بود و صفحه هايش را به هم مي زد و دنبال چيزي مي گشت اما پيدا نمي كرد و مرتب مي گفت: الان نشانتان مي دهم. گذاشته بودم وسط عكس قلب و عكس رگ ها.
من كتاب را از نوه ي ننه منجوق گرفتم. حالا همه ي چشم ها به دست هاي من دوخته شده بود حتي چشم هاي صاحبعلي. همه مي خواستند ببينند نارنج چه تحفه اي است. من از اين كه صاحبعلي را يواش يواش سر مهر و محبت مي آوردم، خوشحال بودم. اما نمي توانستم بفهمم كه كجاي كار باعث شده است كه صاحبعلي به من توجه كند. آيا فقط مي خواست شكل نارنج را ببيند؟
تصوير قلب و رگ هاي بدن را در كتاب حيدرعلي پيدا كردم و آن دو صفحه را به همه نشان دادم. البته نارنجي در كار نبود اما لكه ي زرد رنگي روي هر دو صفحه كتاب ديده مي شد.
قبل از همه صاحبعلي بلند شد وسط كتاب را نگاه كرد و بعد منتظر حرف زدن من شد. بوي نارنج از لاي كتاب مي آمد. يك دفعه چيزي به يادم آمد كه تا آن لحظه پاك فراموش كرده بودم.
چند روز بعد از مرگ مادر صاحبعلي من نارنج را برده بودم و به ننه منجوق داده بودم كه نگاه دارد تا اگر باز كسي احتياج پيدا كرد بيايد از او بگيرد.
ننه منجوق گيس سفيد ده بود. مردم مي گفتند كه همه جور دوا و درمان بلد است. مامايي هم مي كند.
ننه منجوق با نوه اش حيدرعلي زندگي مي كرد و ديگر كسي را توي دنيا نداشت. از اين رو حيدرعلي را خيلي دوست مي داشت. حيدرعلي هم غير از مادر بزرگش كسي را نداشت. توي ده همه به او «نوه ي ننه منجوق» مي گفتيم. كمتر اسم خودش را بر زبان مي آورديم. وقتي يادم آمد كه نارنج را به ننه منجوق داده بودم، فهميدم كه لكه ي زرد كتاب حيدرعلي هم مال تكه اي از پوست همان نارنج است كه ننه منجوق به نوه اش داده و او هم گذاشته لاي صفحه هاي كتابش.
من خودم هم وقتي به مدرسه مي رفتم پوست نارنج و پرتقال را لاي صفحه هاي كتابم مي گذاشتم كه كتاب خوشبو بشود.
نوه ي ننه منجوق وقتي ديد چيزي لاي كتاب نيست مثل اين كه چيز پرقيمتي را گم كرده باشد زد زير گريه و گفت: آقا نارنج ما را برداشته اند.
من به صورت يك يك بچه ها نگاه كردم. كدام يك ممكن بود نارنج حيدرعلي را برداشته باشد؟ علي درازه؟ طاهر؟ صاحبعلي؟ كدام يك؟
نوه ي ننه منجوق را ساكت كردم و گفتم: حالا گريه نكن ببينم چكارش كرده اي. شايد هم گم كرده باشي.
نوه ي ننه منجوق گفت: نه آقا. صبح نگاهش كردم، سر جاش بود. ظهر هم به خانه نرفتم.
راست مي گفت. ننه ي طاهر از شب پيش شكمش درد گرفته بود و مي خواست بزايد و ننه منجوق هم بالاي سر او بود و حيدرعلي ناچار ظهر در مدرسه مانده بود.
من گفتم: بچه ها، هر كي از نارنج حيدرعلي خبري دارد خودش بگويد. ما كه ديگر نبايد به هم دروغ بگوييم. ما با هم دوست هستيم. گفتيم دروغ را به كسي مي گوييم كه دشمن ما باشد و ما بهش اعتماد نداشته باشيم.
صاحبعلي دو چشم و دو گوش داشت و دو چشم و دو گوش ديگر هم قرض كرده بود و با دقت نگاه مي كرد و گوش مي كرد.
من دوباره گفتم: خوب، بالاخره معلوم نشد نارنج را كي برداشته؟
لحظه اي صدا از كسي بلند نشد. بعد علي درازه دست دراز كرد و گفت: آقا ما برداشتيم اما حالا ديگر پيش من نيست.
من گفتم: پس چكارش كردي؟
علي درازه گفت: آقا دادم به قهرمان كه كتابش را خوشبو كند، حالا مي گويد كه پيش من نيست، پس داده ام.
قهرمان از جا بلند شد و گفت: آقا راستش را بخواهي نصفش پيش من است.
من گفتم: پس نصف ديگرش؟
قهرمان گفت: آقا نصف ديگرش را دادم به طاهر.
قهرمان يك تكه ي كوچك پوست نارنج از وسط كتاب حسابش درآورد و آورد گذاشت روي ميز من. پوست نارنج مثل سفال خشك شده بود. همه ي نگاه ها از صورت طاهر برگشت به طرف ميز من. همه مي خواستند آن را بردارند و نگاه بكنند و بو كنند. من دفتر نمره را روي پوست نارنج گذاشتم و رويم را به طرف طاهر كردم. طاهر ناجار بلند شد و گفت: آقا من نصف نصفش را دارم. باقيش را دادم به دلال اوغلي.
طاهر هم تكه ي كوچكتري از پوست نارنج از وسط كتاب علوم درآورد و داد به من. به اين ترتيب پوست نارنج پنج شش بار نصف شده بود و به آخرين نفر فقط تكه ي بسيار كوچكي به اندازه ي نصف بند انگشت رسيده بود.
با پيدا شدن هر تكه ي پوست نارنج نوه ي ننه منجوق كمي بيشتر به حال اولش بر مي گشت. اما صاحبعلي بدون آن كه حرفي بزند يا بخندد با دقت تكه هاي پوست نارنج را مي پاييد و منتظر آخر كار بود.
وقتي تمام تكه ها جمع شد، همه را توي دستم گرفتم كه ببينم چكار بايد بكنم. مي خواستم اول از همه به بچه ها بگويم كه اين، خود نارنج نيست بلكه تكه اي از پوست آن است كه خشك شده. اما صاحبعلي مجالي به من نداد. يك دفعه از جايش بلند شد و با قهر و غضب با مشت به دست من زد، بطوري كه تكه هاي پوست نارنج به هوا پرت شد و هر كدام به طرفي افتاد.
چند نفري دنبال آن ها به زير نيمكت ها رفتند اما به صداي من همه بيرون آمدند و ساكت و بي صدا نشستند. خيال كرده بودند كه من عصباني شده ام و ممكن است كسي را بزنم. صاحبعلي رفت نشست سر جايش و زد زير گريه. چنان گريه اي كه نزديك بود همه را به گريه بيندازد.
***
شب آنقدر در قهوه خانه ماندم كه همه ي مشتري ها رفتند و فقط من و صاحب قهوه خانه و صاحبعلي مانديم.
مطمئن بودم كه سر نخ را پيدا كرده ام و با كمي دقت مي توانم همه چيز را بفهمم. منظورم اين است كه علت ترشرويي و قهر صاحبعلي از من حتماً يك جوري به قضيه ي نارنج مربوط مي شد، اما چه جوري؟ اين را هنوز ندانسته بودم.
صاحبعلي روي سكو نشسته بود و روي كتاب خم شده بود كه مثلا دارد درس مي خواند و كارهاي مدرسه اش را مي كند. اما من خوب ملتفت بودم كه منتظر حرف زدن من است. وقتي قهوه خانه خلوت شد من گفتم: حالت چطور است صاحبعلي؟
صاحبعلي جواب نداد. قهوه چي گفت: پسر، آقا معلم با تو است.
صاحبعلي سرش را كمي بلند كرد و گفت: حالم خوب است.
گفتم: صاحبعلي اگر دلت مي خواهد اين دفعه كه به شهر رفتم برايت نارنج بخرم بياورم، ها؟
من اين را گفتم كه صاحبعلي را به حرف بياورم و منظور ديگري نداشتم. قهوه چي مي خواست باز حرفي بزند كه من خواهش كردم كاري به كار ما نداشته باشد. صاحبعلي چيزي نگفت. من دوباره گفتم: صاحبعلي نارنج نمي خواهي؟
صاحبعلي ناگهان مثل توپ تركيد و گفت: اگر راست مي گويي چرا وقتي ننه ام مي مرد، نارنج نياوردي؟ اگر تو نارنج مي آوردي ننه ام زنده مي ماند.
صاحبعلي دق دلش را خالي كرد و زد زير گريه. نوروش آقا نمي دانست چكار بكند، پسرش را آرام كند يا از من بخشش بخواهد و جلو اشكي را كه چشمهايش را پر كرده بگيرد.
حالا لازم بود كه يك جوري صاحبعلي را قانع كنم كه پوست نارنج نمي توانست جلو مرگ مادرش را بگيرد. اما اين كار، كار بسيار مشكلي بود.



ماخذ: سايت شوراي گسترش زبان فارسي

behnam5555 11-20-2011 09:54 PM


قله
نويسنده: آذر . ب

با هم كه بوديم، تنها كه مي‌شديم، شروع مي‌كرديم. با هم مي‌رفتيم. با هم مي‌آمديم. اولش آهسته مي‌رفتيم؛ مي‌رفتيم و مي‌رفتيم. مي‌رفتيم و مي‌آمديم. مي‌آمديم و مي‌رفتيم. او مي‌رفت و من مي‌آمدم. من مي‌رفتم و او مي‌آمد. با هم مي‌ايستاديم. با هم راه مي‌افتاديم. سرعتمان را زياد مي‌كرديم، يا آهسته‌تر مي‌رفتيم. با خنده مي‌رفتيم، در سكوت مي‌آمديم. در سكوت مي‌رفتيم، با خنده مي‌آمديم. آنقدر تند مي‌رفتيم كه به نفس‌نفس مي‌افتاديم. آنقدر آهسته مي‌رفتيم، به خودمان كه مي‌آمديم ايستاده‌ بوديم. با هم مي‌ايستاديم. نفس‌هاي بلند مي‌كشيديم. ضربان قلبمان كه آرام‌تر مي‌شد، راه مي‌افتاديم. او كه مي‌ايستاد، من هم مي‌ايستادم. من كه مي‌ايستادم، او هم از رفتن بازمي‌ايستاد. كمي كه مي‌رفتيم، با هم برمي‌گشتيم تا باز با هم شروع كنيم. من كه خسته مي‌شدم، او بغلم مي‌كرد و ادامه مي‌داد. او كه خسته مي‌شد، جايمان را عوض مي‌كرديم. قله اولش نزديك به نظر مي‌آمد. اما هر چه كه مي‌رفتيم، دور و دورتر مي‌شد. سريع‌تر هم كه مي‌رفتيم، بيشتر دور مي‌شد.


مي‌رفتيم و مي‌آمديم. مي‌آمديم و مي‌رفتيم. او مي‌آمد و من مي‌رفتم. من مي‌رفتم و او مي‌آمد. گاهي فقط من مي‌رفتم. گاهي فقط او مي‌رفت. گاهي من مي‌نشستم و رفتن و آمدن او را مي‌ديدم. گاهي او دراز مي‌كشيد و رفتن و آمدن مرا مي‌ديد. يا نمي‌ديد، چشم را مي‌بست و به رفتن و آمدنم فكر مي‌كرد.
كمي بيشتر كه مي‌رفتيم، مي‌ايستاديم و همه چيز و همه جا را از نظر مي‌گذرانديم. بعد از نو شروع مي‌كرديم و مي‌رفتيم؛ و كمي كه مي‌رفتيم، باز مي‌ايستاديم. هميشه چيزهايي بود براي فكركردن و عقب‌انداختن لحظه‌ي حركت. مي‌خواستيم ديرتر راه بيفتيم، مي‌خواستيم ديرتر برسيم.

برايمان راه هم مهم بود. چشم‌مان به قله بود، اما راه را بيشتر دوست‌ ‌داشتيم. دلمان مي‌خواست برويم، مي‌رفتيم. مي‌خواستيم بايستيم، مي‌ايستاديم. مي‌خواستيم بنشينيم، مي‌نشستيم. نشسته هم مي‌شد رفت. روي زانو هم مي‌شد رفت. راه را سينه‌خيز هم مي‌شد ادامه داد. بغلم هم كه مي‌كرد، مي‌رفت. به من هم كه تكيه مي‌داد، من مي‌رفتم. هر طور بود مي‌رفتيم.

گاهي من چشمانم را مي‌بستم و دست‌هاي او را مي‌گرفتم. گاهي او چشمانش را مي‌بست و به من تكيه مي‌‌كرد؛ تا من ادامه ‌دهم. گاهي چشمانم را مي‌بستم تا او را نزديك‌تر احساس كنم. گاهي چشم كه باز مي‌كردم، مي‌ديدم او هم چشمانش را بسته. هر كدام فكر مي‌كرديم چشمان ديگري باز است؛ هر دو چشم‌ها را بسته بوديم و مي‌رفتيم. گاه به هم چشم مي‌دوختيم و دست‌هاي هم را مي‌فشرديم و مي‌رفتيم. گاه به هم لبخند مي‌زديم و مي‌رفتيم. گاه لبخندمان كمرنگ‌تر از آن بود كه ديده شود. گاه بي آن كه به هم نگاه كنيم، خيره به هم مي‌رفتيم. گاه جمله‌اي به شوخي رد و بدل مي‌كرديم و خنده‌اي و بعد باز جدي مي‌شديم و ادامه مي‌داديم. گاه انگار جدي‌ترين كار دنيا را انجام مي‌داديم؛ بي‌حرفي يا ابراز احساسي. گاه با اشاره‌ا‌ي به هم، تندتر مي‌رفتيم. گاه آهسته‌تر مي‌رفتيم. مي‌رفتيم و مي‌رفتيم. آنقدر مي‌رفتيم كه تشنه مي‌شديم، يا گرسنه، يا حتي خسته. او كه تشنه مي‌شد، مي‌نوشيد. من كه تشنه مي‌شدم، ديگر نمي‌رفتيم. گاهي هم كه او نمي‌خواست، نمي‌رفتيم. مي‌ايستاديم. استراحت مي‌كرديم تا فردا شب، يا شبي ديگر.

در راه حرف كه مي‌زديم، از قله حرف مي‌زديم. حرفي غير از آن مي‌زديم، بايد برمي‌گشتيم تا دوباره شروع كنيم. به جز از اوج نبايد حرف مي‌زديم. به جز به قله هم نبايد فكر مي‌كرديم؛ اگرنه بايد برمي‌گشتيم. پنهان كردني هم نبود، مي‌فهميديم. يكي را كه مي‌ديديم، بايد برمي‌گشتيم از اول شروع كنيم. حتي اگر يادمان مي‌آمد كجا بوديم، بايد برمي‌گشتيم. تلفن كه زنگ مي‌زد، سر و كله‌ي كسي يا چيزي پيدا مي‌شد، بايد از نو شروع مي‌كرديم. صدايي مي‌شنيديم هم بايد برمي‌گشتيم. حتي اگر نمي‌خواستيم، برمي‌گشتيم. نبايد حواسمان از قله پرت مي‌شد.

مي‌رفتيم و مي‌رفتيم. تند كه مي‌رفتيم، تندتر مي‌رفتيم و تندتر كه مي‌رفتيم، تندتر و تندتر مي‌رفتيم. مي‌دويديم تا قله. نزديك كه مي‌شديم، مي‌ايستاديم. نفس‌نفس مي‌زديم تا آرام مي‌شديم و دوباره شروع مي‌كرديم. ديگر به قله چيزي نمانده بود. از آن بالا مي‌شد همه جا را ديد. مي‌شد همه كس را ديد. مي‌شد به همه چيز خنديد يا براي هيچ گريه كرد. مي‌شد با كسي دعوا كرد، يا به كودكي لبخند زد. مي‌شد با پر بالش بر سر و صورت هم نقش كشيد. مي‌شد پري را توي هوا رها كرد و چشم‌ها را بست و براي جاي فرود آمدنش با ديگري شرط بست.

به آن بالا كه مي‌رسيديم، مي‌ديديم قله نيست. فكر ‌كرده‌بوديم قله است. قلة اصلي كمي بالاتر بود؛ كمي دورتر. بي‌استراحت مي‌رفتيم. بايد مي‌رفتيم. مي‌ايستاديم، بايد از نو شروع مي‌كرديم و اگر خسته بوديم، بايد مي‌گذاشتيم براي بعد. به قلة بعدي كه مي‌رسيديم، هم قله نبود. فكر مي‌كرديم قله بوده. هميشه اشتباه مي‌كرديم. هميشه قلة اصلي دورتر بود. و قلة اصلي‌تر، خيلي دورتر.

هميشه هم كه به قله نمي‌رسيديم. نمي‌شد رسيد. گاهي مي‌شد فقط به راه دل بست. مي‌شد قله را هم نديده گرفت؛ اگر مي‌خواستيم. مي‌شد به قله رفت و باز به قله‌ها و قله‌هاي ديگر. گاه آنقدر مي‌رفتيم كه برايمان نايي نمي‌ماند. گاهي به بالاترين قله‌ها كه مي‌رسيديم، تشنه مي‌شديم و بايد مي‌ايستاديم، و وقتي مي‌ايستاديم بايد دوباره از نو شروع مي‌كرديم. خسته كه مي‌شديم ديگر نمي‌رفتيم. نمي‌شد برويم؛ مي‌ماند براي بعد. گاهي هم نه تشنه مي‌شديم، نه خسته؛ مي‌رفتيم و مي‌رفتيم‌ و به قله هم نمي‌رسيديم. مي‌شد كه به قله نرسيد. گاهي هم به قله مي‌رسيديم. به اوج، به آن بالا. بالاترين نقطه، جايي كه موجودي به جز ما دو تا نداشت.

به اوج كه مي‌رسيديم، نفس‌نفس مي‌زديم؛ همان جا دراز مي‌كشيديم و به آسمان نگاه مي‌كرديم و به ابرها. قله هميشه مه داشت. مه پايين بود و ما فقط خودمان را آن بالا مي‌ديديم. رو به هم كه مي‌چرخيديم فقط صورت‌هايمان را مي‌ديديم. دست مي‌كشيديم و عرق را از سر و روي هم پاك مي‌كرديم. نفس‌نفس مي‌زديم و نفس‌هاي هم را تنفس مي‌كرديم. او دستش را زير سر من مي‌گذاشت و من خودم را توي بغل او مچاله مي‌كردم.

نفس‌مان كه سر جا مي‌آمد، بايد بلند مي‌شديم. نبايد در قله مي‌مانديم. اگر مي‌مانديم، قله پايين مي‌آمد؛ با قله‌ي پايين‌تر يكي مي‌شد؛ و با قله‌ي پايين‌ترش هم. كوه با زمين يكي مي‌شد و آن بالا، اوج‌بودنش را از دست مي‌داد. بايد برمي‌گشتيم. اگر دلمان مي‌خواست، فردا يا پس‌فردا هم مي‌شد رفت و آن بالا، قله‌ي اصلي را يافت.

dokhtare darya 11-20-2011 10:05 PM

ارزوی دانه
 
دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه.
گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:
“من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”
اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود.
یک روز رو به خدا کرد و گفت: “نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی.”

خدا گفت: “اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.”

دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد

donya elahi 11-21-2011 06:24 PM

زرنگتر از اصفهانی های عزیز
 
زرنگتر از اصفهانی های عزیز


چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که


ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند.


یک مرد میانسال با یک لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک


ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و


شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان


او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و ...



هر چه فکر کردم "فلان کس" را به یاد نیاوردم ولی ماهی ر


ا گرفتم و از او تشکر کردم.


شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی


پاک نمی کنم !خودمتا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و


قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم.


فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد رشتی ایستاده است


و بسیار مضطرب است.


تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت...ماهی


را پس بده...من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به


شما دادم...چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده


مرا نمی شناسی؟


من که در سالن و جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم با دستپاچگی


گفتم که ماهی ات الآن در فریزر خانه ماست.


او هم با ناراحتی گفت: پس پولش را بدهید تا برای دکترش یک


ماهی دیگر بخرم.


و من با شرمساری هفتاد هزار تومان به او پرداختم.


چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم


رخ داده است و ظاهرا آن مرد رشتی یک وانت ماهی به اصفهان


آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است!




نوش جان !‌!‌!‌!‌!‌!‌!‌!

shokofe 11-25-2011 08:47 PM

چوپان و گوسفندانش


چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله‏ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده‏های خاکی پیدا می‏شود. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس شیک ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دورانرسیده و نگاهی به رمهاش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه‏ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه‏ی NASA روی اینترنت، جایی که می‏توانست سیستم جستجوی ماهواره‏ای ( GPS ) را فعال کند، شد. منطقهی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحهی کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیده‏ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.

بالاخره 150 صفحه‏ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می‏داد، گفت:....
شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.

چوپان گفت: درست است. حالا همین‏طور که قبلا توافق کردیم، می‏توانی یکی از گوسفندها را ببری.

آنگاه به نظارهی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟

مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!

چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.

مرد جوان گفت: راست می‏گویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟

چوپان پاسخ داد: کار ساده‏ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می‏دانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی‏دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی


آناهیتا الهه آبها 11-30-2011 07:58 PM

آقاي گاو
 
در یك مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می كردم و چند سالی بود كه مدیر مدرسه شده بودم.
قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.
هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همكاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود.
در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:
با خانم... دبیر كلاس دومی ها كار دارم و می خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بكنم.
از او خواستم خودش را معرفی كند. گفت:
من "گاو" هستم ! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه می شوند.
تعجب كردم و موضوع را با خانم دبیر كه با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، در میان گذاشتم.
یكه خورد و گفت: ممكن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد. یعنی چه گاو؟ من كه چیزی نمی فهمم...
از او خواستم پیش پدر دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:
اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر می رسد.
خانم دبیر با اكراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز كه در گوشه ای از دفتر نشسته بود، رفت.
مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی كرد: "من گاو هستم!"
- خواهش می كنم، ولی...
- شما بنده را به خوبی می شناسید.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای كه شما دیروز در كلاس، او را به همین نام صدا زدید...
دبیر ما به لكنت افتاد و گفت: آخه، می دونید...
- بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.
ولی بهتر بود مشكل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید.
قطعاً من هم می توانستم اندكی به شما كمك كنم.
خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت كردند.
گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترك كرد.
وقتی او رفت، كارت را با هم خواندیم.
در كنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود:
دكتر... عضو هیأت علمی دانشكده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه... !

kiana 12-01-2011 10:54 AM



روزی بیل گیتس به رستورانی میره و بعد از تموم شدن غذاش ۲ دلار به گارسون پاداش میده.

گارسون تعجب میکنه و میگه جناب بیل گیتس، دختر شما دیروز به همین رستوران اومد و ۱۰۰ دلار به من پاداش داد،


شما فقط ۲ دلار پاداش دادین !


بیل گیتس در جواب گفت: اون دختره یک بیلیونر هست و من پسره یک کشاورز !




behnam5555 12-05-2011 10:05 PM

زن آخرین بشقاب را هم آبکشی کرد و گذاشت کنار بشقاب‌های دیگر توی جا ظرفی.کلی ظرف نشسته این یه هفته رو هم تلنبار شده بودند. زن کله شیر آب را کشید به جایی که تا نیم ساعت پیش ظرف‌های نشسته اونجا بودن. شیر رو باز کرد.با دست چپش آبی که پخش شده بود روی صفحه سینک رو به سمت گودی اون هدایت کرد. دستکش صورتیش رو درآورد و به لبه ظرفشویی آویزون کرد. بعد کله ش رو اونقدر کج کرد که لبش به لبه شیر ظرفشویی رسید. چند قلپ آب خورد. شیر رو بست.یه پارچ هم گذاشت زیر شیرآب که چکه می کرد.

از کنار کاناپه ایی که مرد روی نشسته بود گذشت و به اتاق خواب رفت. مرد لم داده بود به کاناپه و دستش زیر سرش بود. پاهاش رو روی عسلی جلوش انداخته بود روی هم و به نقطه ایی نامعلوم در روبرو خیره شده بود. از دستگاه پخش موسیقی سمفونی شماره 40 باخ پخش می شد. اتاق در حالتی نیمه تاریک با دو آباژور قدیمی روشن شده بود.

زن وارد اتاق خواب که شد یک لحظه جلوی آیینه میز توالت مکثی کرد.حدود 30سال داشت.گرچه کمی جا افتاده تر به نظر می رسید. زردی آرایش موی که یکی دو هفته‌ای از آن می‌گذشت ته موهای کوتاهش پیدا بود. شلوار جین آبی و پیراهن مردانه سبز رنگ چهار خانه پوشیده بود. به حالت نامتعادلی خودش را بروی تخت انداخت. کمی بعد پاهایش را هم جمع کرد. کتاب نیمه خوانده شده‌ای که به رو بروی میز توالت بود را برداشت و جلوی صورتش شروع به خوندن کرد. این یکی خیلی کش اومده بود. یه ماهی می شد اونو دستش گرفته بود. مجموعه داستان کوتاهی به نام الف از خورخه لویس بورخس بود. چند لحظه بعد کتاب را روی صورتش گذاشت. کتاب به آرامی روی صورتش بالا و پایین می آمد. هق هق‌هایی بی صدا.

چهار سال پیش ازدواج کرده بودند. زن در مراسم ازدواجشان اگر بشود نام آن را مراسم گذاشت.چون هیچ کس حضور نداشت به غیر از پدرش مهریه اش را 1000جلد رمان گذاشته بود. مرد هم تعهد داده بود اگر زن هزار داستان را بخواند به او حق جدایی می دهد. تا آنروز یعنی روز ازدواجشان زن 273 رمان و داستان کوتاه و داستان یک خطی و...خوانده بود.

در ماه عسلشان نزدیک بود بمیرند. با موتورسیکلت تا یزد رفته بودند. از آنجا هم زده بودند به کویر.آنقدر رفته بودند که راه برگشت را گم کنند. شانس آورده بودند که به یک گروه آماتوری نجوم برخورده بودند.

مرد رفت کنار پنجره.بیرون زیر نور چراغ برق خیابان حشره‌ها از سر و کول هم بالا می رفتند. مرد همیشه به زن به شوخی می گفت عاشق چشم و ابروت شدم. مونگولم اگه بودی مهم نبود. توی دانشکده با هم آشنا شده بودند. البته از یک دانشکده نبودند. همین‌طوری اتفاقی همدیگه رو دیده بودن. مرد دوباره رفت نشست روی کاناپه. بعد پاهایش را از روی زمین بلند کرد و به حالت درازکش روی کاناپه ولو شد. مرد به سقف زل زده بود.زن به سقف زل زده بود. حشره‌ها دور نور لامپ تیرک چراغ برق از سرو کول هم بالا می رفتن.

كريم غلام‌زاده علم


behnam5555 12-05-2011 10:06 PM

از خواب بلند شد. صدای زنگ تلفن از خواب بیدارش کرده بود. به زحمت خود را از جایش بلند کرد و به سمت پایین هدایت کرد مطمئن بود که اگر دستانش را به میله‌ها نگیرد به زمین می‌خورد. سرش درد می‌کرد و تلو تلو می‌خورد. دیشب آنقدر مست کرده‌بود که اصلا نفهمید چگونه به خانه رسیده است. تابلوی روی دیوار را کج و معوج می‌دید.همه پله‌ها را پایین آمده‌بود و فقط دو سه پله مانده‌بود که نتوانست تحمل کند و با شدت به زمین خورد. صدای ناهنجار زنگ تلفن باعث شد تا دوباره حواسش جمع شود. دیگر توانایی بلند شدن را نداشت پس خود را کشان کشان به سمت تلفن برد اما وقتی آنرا برداشت که دیگر قطع شده بود. از شدت عصبانیت تلفن را به آن‌طرف پرت کرد و با مشت‌هایی نه چندان قوی چند بار به میز کوبید و در نهایت مثل جنگجویی شکست خورده و سرافکنده به زمین افتاد. يك‌ساعت همین‌طور روی زمین دراز بود تا بالاخره از خواب بیدار شد. پس از چندی تقلا سرانجام توانست بدن کرخت و آویزانش را به سمت بالا بکشاند. با گرفتن وسایل و یاری گرفتن از از اشیاء بی جان بدن دور از روح خود را به آشپزخانه رساند. لحظه‌ای مکث کرد. مثل اینکه خسته شده بود. بعد از چند دقیقه سراغ یخچال رفت و آب را برداشت. تنها چند قطره بیشتر در آن نبود با عصبانیت دادی کشید و شیشه آب را به زمین زد تکه‌ای از شیشه بعد از خرد شدن به صورتش برخورد کرد و آنرا زخمی کرد. با دستانش گرمای خون را حس کرد اما وقتی آنرا روبروی چشمانش گرفت خیلی ترسید. خونش آنقدر سیاه بود که با رنگ سیاه روی دیوار- که شب راهی آنجا کرده بود - هیچ تفاوتی نداشت. خون همین‌طور از روی گونه‌اش می آمد. خیلی هول شده بود. به این طرف و آن‌طرف می‌رفت ناگهان متوجه شد که خرده شیشه‌های کف آشپزخانه چند جای پایش را زخمی کرده است به سرعت و به سختی و لنگان لنگان به بیرون آشپزخانه رفت و بی اختیار به زمین خورد. وقتی کف پایش را دید باز هم آن خون سیاه را مشاهده کرد. نمی‌دانست این سیاهی متعلق به خون است یا چیزی دیگر به هر حال سعی کرد خرده های شیشه را از کف پایش در آورد. متوجه صدای آب شد که با شدت داشت از لوله بیرون می زد انگار وقتی که هول شده بود بی اختیار دستش به آن برخورد کرده بود و آنرا باز کرده بود. نمی‌دانست حواسش باید به کجا باشد اما درد شدید پایش چشمانش را به آنطرف کشید. بالاخره موفق شد خرده شیشه‌ها را از پایش در بیاورد. آب داشت با سرعت بیرون می آمد و به خاطر اینکه ظرفشویی پر از آشغال و کثافت بود و خیلی وقت بود که تمیز نشده بود آب از ظرفشویی بیرون می زد و روی زمین جاری می شد.همینطور که نا امیدانه و نا توان داشت به جاری شدن آب روی زمین نگاه می کرد متوجه شد که آب در برخورد با قطرات خونش که روی زمین ریخته بود نه تنها آنها را نمی شوید واز میان نمی برد بلکه از آن دور می شود و از طرف دیگری به راه خود ادامه می دهد.تعجب و ترس و ناتوانیش او را بر سر جایش نشانده بود و اجازه نمی داد حرکت کند.به اینطرف و آنطرف نگاه کرد.سعی داشت بلند شود.صندلی ای در کنارش بود که البته خیلی قدیمی بود.هیچگاه از آن استفاده نمی کرد اما حالا و در این عجز این تنها چاره اش برای بلند شدن بود پس دستش را به آن گرفت و بالاخره توانست از جایش بلند شود. احساس کرد صندلی خیلی سفت و محکم است بر خلاف ظاهرش که شکسته بود.وقتی آنرا گرفته بود احساس شادی زیادی می کرد پس سعی کرد روی آن بنشیند.روی آن نشست حس کرد روی ابرها نشسته است و آنها او را به اینطرف و آنطرف می برند.خندید اما وقتی یادش آمد که صورتش خراش برداشته و پاهایش زخمی شده و خونش هم سیاه است گریه ای کرد که برای یک لحظه همه چیز در اطرافش ایستاد.احساس گناه سراسر وجودش را فراگرفته بود از خودش متنفر شده بود و از همه شب نشینی‌های بیهوده‌ای که روحش را سیاه کرده بود شرمسار. همین‌طور که داشت زیر لب گریه می‌کرد می‌گفت "من سیاهم گناهکارم ببخشم." خيلی خون از او رفته بود صورتش زرد شده بود اما از شدت گریه‌هایش کاسته نشده بود و همین‌طور که می‌گریست دائم می‌گفت "من سیاهم، گناهکارم، ببخشَم." هر لحظه صدایش بلندتر می‌شد. مثل اینکه گناهان بیشتری به یادش می‌آمد. ناگهان از هوش رفت احساس کرد از بالای اتاق همه چیز را می‌بیند. او روی صندلی مثل کودکی خوابش برده بود. وقتی از بالا پایین را دید متوجه شد که آب زلالی لکه‌های خون سیاهش را شسته است و وقتی بالا را دید ابرهای سفید بسیار زیبایی به چشمانش خوردند که روی یکی از آنها سوار بود و به سمت نورمی‌رفت.

behnam5555 12-05-2011 10:07 PM

به جنگل انبوه كنار جاده خيره شد. «دنج كلا آشنا داري؟» بي‌آنكه رويش را به طرف راننده برگرداند آهسته جواب داد: «آره» - «كيت مي‌شه؟» - «پسر عموي پدرم». دستش را اگر بيرون مي‌برد و كش مي‌داد مي‌توانست نوك شاخه‌هايي را كه به پايين آويزان شده بودند، لمس كند. «نج كلاييه يا اينكه ويلا داره اونجا؟» - «دنج كلاييه» - «من بيشتر مردم اين منطقه رو مي‌شناسم. بچه اين منطقه‌ام خب. اسمش چيه؟». رو كرد به راننده خواست بگويد دست از اين همه سوال و جواب بردارد اما وقتي با چهرة كنجكاو و علاقمندش روبرو شد، گفت: «تيمور، تيمور عليزاده» راننده چين به پيشاني داد و زمزمه كرد: «تيمور عليزاده» اما ناگهان با صداي بلند گفت: «آهان! تيمور چارودار رو مي‌گي. مي‌شناسمش» جاده سر بالا و باريك شد. «وضعش خوب شده. تيمور چاروِدار رو مي‌گم. براي پسرش سمند خريده». به راننده نگاه كرد. چند تار مو از موهاي شقيقه‌اش سفيد بود. «پارسال به يه تهراني زمين فروخت ... لامصب اينو را زمين قيمت طلا رو داره». پسر تيمور را با قد كوتاه و گوشهاي بزرگش پشت فرمان مجسم كرد. بي‌اختيار خنده‌اش گرفت اما بلافاصله با نگراني پرسيد: «كجا رو فروخت؟» - «باغ قندقشو، يه چهار صد متري مي‌‌شد.» نفس راحتي كشيد. چمنزار كنار رودخانه سرجايش بود. دو كاميون با بار چوب به فاصله نزديك از هم از كنارشان رد شدند. دستي به موهايش كشيد و ابرويش را خاراند. جلوتر تپه‌هاي پست و بلند با پوشش سبز نازك ظاهر شدند و جنگل چند ده متري عقب نشيني كرد. «پاتروله رو ديدي؟ عجب ماشينيه لامصب! ساخته شده براي كوه و كمر». نگاهش كشيده شد به ابرهاي سفيد پر حجمي كه نوك جنگل در حال حركت بودند. با خود فكر كرد توي اين چند روز زياد به اين منظره روبرو مي‌شود مخصوصاً صبحها وقتي از كنار رودخانه به روبرو نگاه مي‌كند. چشمهايش را بست. نان تنوري، پنير محلي، چايي‌ايكه روي شعله هيزم درست مي‌شود... كاش مي‌توانست مرخصي بيشتري از شركت بگيرد. چشمهايش را باز كرد. جابه‌جا شد توي صندلي. امشب زود مي‌خوابد و فردا صبح زود مي‌زند بيرون؛ مي‌رود چمنزار كنار رودخانه لم مي‌دهد و به منظرة اطراف خيره مي‌شود؛ بيشتر از همه به جنگل روبرويش. مي‌تواند ساعتها تنها باشد؛ ساعتها تنها انگار جز او هيچ آدمي توي دنيا وجود ندارد. سنگيني چيزي را روي شانه‌اش حس كرد. دست راننده بود. «اون ويلائه رو مي‌بيني؟» به ويلايي با سقف پلكاني نارنجي كه روي تپه بلندي بنا شده بود اشاره مي‌‌كرد. «صاحبش يه دكتره. ناكس خيلي خر پوله. ببين كجا ويلا ساخته». ابرويش را خاراند. هر چه جلوتر مي‌رفتند جاده‌ باريكتر مي‌شد. ترسيد به پايين نگاه كند. رو كرد به راننده و گفت: «سه سال پيش كه اومدم، اين قسمتها آسفالت نبود».

راننده لبخندي زد و گفت: «خودت مي‌گي سه سال پيش. مردم اين منطقه زمين فروختن وضعشون خوب شده. تا خود دنج كلا و چهل كيلومتر بالاتر از اون رو آسفالت كردن». جا به جا شد تولي صندلي. «تازه اين چيزي نيست. الان دارن تو دل جنگل جاده مي‌كشن». ابروهايش را در هم كرد و پرسيد: «جاده؟! چه جاده‌اي؟» - «بزرگراه تهران – شمال. نمي‌دونستي؟». تمام رخ به طرف راننده برگشت. پرسيد: «مگه از اين طرفا مي‌گذره؟» - «آره ديگه». بي‌اختيار مژه زد: «از دنج كلا هم مي‌گذره؟»- «آره! اتفاقاً الان دارن اونجا كار مي‌كنن ... از پايين رودخونه اگه به روبر نگاه كني كاميونهايي رو كه شن و قير مي آرن راحت مي‌بيني. مرتب مي‌يان و مي‌رن». احساس كرد سردش شده. شيشه را كمي بالا داد. «فكرشو بكن! وسط جنگل تو اون ارتفاع. چه كاراكه نمي‌كنن!». «مرتب مي‌يان و مي‌رن» اين جمله را چند بار زير لب تكرار كرد. «اينا همه نتيجة پوله. پول كه باشه عمران و آبادي هم دنبالش مي‌ياد ... تا چند سال پيش مردم مي‌بايست مي‌رفتن جنگل هيزم جمع مي‌كردن تا خودشونو گرم كنن. الان همه تو خونه‌شون بخاري گازي دارن.» به موهايش دست كشيد. پرسيد: «مگه نون تنوري نمي‌پزند؟» راننده نيشخند زد:«دلت خوشه! نون تنوري كجا بود. فقط بربري». چشمهايش را بست. كاميونها با بار شن و قير جلوي چشمش ظاهر شدند. چشمهايش را باز كرد. جاده وسيع و مسطح شده بود. «ديگه داريم مي‌رسيم» «برگرديم!» راننده با دهان نيمه باز به او نگاه كرد. «برگرديم؟!» - «آره! دور بزنين!» - «براي چي؟ مگه نمي‌خواي بري دنج كلا؟» - «نه!» راننده سرعتش را كم كرد. «پنج دقيقه ديگه مي‌رسيم دنج كلا». - «آقا شما چيكار دارين؟ شما پولتونو بگيرين» صدايش بلند و خشن بود. راننده سرش را تكان داد و ماشين را متوقف كرد ... «دور بزنم؟» با تكان سر تاييد كرد. ماشين در جهت مخالف جاده به راه افتاد. «آدم چه چيزها كه تو جاده نمي‌بينه».
شيشه را كامل بالا كشيد؛ پشتش را به صندلي چسباند و چشمهايش را بست.

روح الله رحیمي

behnam5555 12-05-2011 10:09 PM


ماشین که راه می‌افتد اضطرابم بیشتر می‌شود. تا الان باور نکرده بودم که واقعاً می‌خواهم‌این‌کار را انجام دهم اما صدای روشن شدن ماشین تلنگری است تا فکر و حواسم را جمع کنم. چند بار دستم را توی کیفم می‌برم و وسایلم را چک می‌کنم که مبادا چیزی را فراموش کرده باشم.


تلفنم هی زنگ می‌خورد و من بعد از 5 بار جواب می‌دهم :

_ بله؟

_سلام دخترم. خوبی؟ تو راهی؟

_آره. مرسی.

_رسیدی بهم زنگ بزن

_باشه.

_اصلاً هم اضطراب نداشته باش. اون اتفاق برای سال‌ها پیش بود. به هر حال خوب کاری کردی که تصمیم گرفتی دوباره بری.

_بهت زنگ میزنم. خداحافظ

_قربونت برم.

طبق معمول دستانم خیس عرق است و یخ کرده. از‌اینه نگاه راننده را تعقیب می‌کنم و مواظبم که او متوجه نشود.

اولین بار که به تنهایی سوار تاکسی شدم، با راننده‌ای روبه رو شدم که رفتار زشتی داشت و بر من هم که کم سن و سال بودم تأثیر بدی گذاشت. از آن پس به هر راننده‌ای که بر می‌خورم، فکر می‌کنم که همانند اولین است و‌این احساس بدی ست که در وجودم نهادینه شده. اولین برخورد من با افراد می‌تواند دید مرا نسبت به همه ی آن‌هایی که به نوعی شبیه اولینشان هستند، تغییر دهد.

دوباره وسایلم را چک می‌کنم اما‌این بار حتّی به حس لامسه ام هم اطمینان ندارم و کیف را کامل باز و نگاهم را به درون آن هدایت می‌کنم.

هرچه به مقصد نزدیک تر می‌شوم، تیک‌های عصبی ام بیشتر می‌شوند و کم تر تمرکز دارم. پاهایم سست شده و انگاز هیچ گاه راه رفتن بلد نبوده ام. به راننده کاغذ آدرس را می‌دهم تا‌این قدر سؤال نپرسد و من مجبور نشوم با صدایی که به زحمت از لرزیدنش جلوگیری می‌کنم حرف بزنم.

جلوی در استخر می‌ایستم و بغضم می‌گیرد. به تابلوی بزرگ بالا سرم نگاه می‌کنم تا مطمئـن شوم همین‌جا است. خروج زنانی که موهای خیسشان از زیر روسری بیرون زده شکی برایم نمی‌گذارد. داخل می‌شوم و از پله‌هایی پایین می‌روم؛ راهرویی سرد است که بوی کلر و عطرهای مختلف آن را غیر قابل تحمل کرده است. به دری می‌رسم که استخر را از سالن‌های دیگر جدا می‌کند. وارد که می‌شوم، موجی از هوای گرم به صورتم می‌خورد و حالم را به هم می‌زند. منظره ی رو به رو و مایوهای رنگی مرا بیشتر به یاد پاستیل‌های میوه‌ای می‌اندازد اما لحظه‌ای بعد فکر خود را به تمسخر می‌گیرم.

از آمدنم پشیمانم؛ اما چاره‌ای ندارم. در جدال با ترس و اراده ام باید اراده ام را وادار به پیروزی کنم، هر چند که ترس قوی تر باشد.

وسایلم را تحویل میدهم و در عین حال از شیشه‌ای به محل شنا نگاه می‌کنم: دختری 5 – 6 ساله ‌ای را می‌بینم که سرش پایین و منتظر علامت مربی اش است. عینکش را زده و می‌خواهد شیرجه بزند که وربی می‌گوید : «ابتدابه حرکت جدیدی که می‌خواهی یاد بگیری نگاه کن و بعد وارد آب شو.»

عینک را که به چشم زده با دلخوری بر می‌دارد. مربی می‌شمارد و به درون آب می‌پرد. با انتظار نگاه می‌کند و حواسش را کاملاً به آن‌جا می‌دهد تا حرکت را به خوبی یاد بگیرد. تا حدی تمرکز کرده که دیگر صداهای اطراف برایش گنگ است. کمی‌بیشتر صبر می‌کند؛ بعد شاکی می‌شود و با خود فکر می‌کند: «چه حرکت سختی است ! من که نمی‌توانم‌این قدر زیر آب بمانم و نفس نکشم.» اضطرابی در چهره اش دیده می‌شود و چون نمی‌خواهد مربی از او ناامید شود، به خودش قول می‌دهد که وقتی نوبتش رسید همه ی تلاشش را بکند. از انتظار خسته می‌شود و در عین حال به مربی اش افتخار می‌کند که توانایی اش تا حدی ست که می‌تواند مدت‌ها زیر آب بماند. کمی‌بعد تصمیم می‌گیرد صدایش کند و به او بگوید که نمی‌تواند تا‌این حد نفسش را نگه دارد. ترسیده است. شاید کف استخر باز شده و مربی اش را به سرزمینی دیگر برده است. اکنون 15 دقیقه‌ای می‌شود که منتظر مانده و از مربی هیچ خبری نیست. فکر می‌کند تا شاید دلیلی قانع کننده برای تأخیرش پیدا کند اما وقتی فکرش هم به جایی نمی‌رسد سعی می‌کند حواسش را به اطراف مشغول کند تا زمان سریع تر بگذرد. کسی در حال باز کردن قوطی‌ای است؛ از‌این فاصله نمی‌تواند تشخیص دهد که چیست.
به خود که می‌آید در حال جویدن ناخن‌هایش است و دست‌هایش می‌لرزند. کم مانده تا اشک‌هایش سرازیر شود؛ اما جلوی آن را می‌گیرد چون دلیلی ندارد که گریه کند. به سمت مربی دیگری می‌دود و با لکنت زبان و حرکت دست‌هایش به او می‌فهماند که مربی اش خیلی وقت است که زیر آب مانده است. لحظه‌ای بعد سیلی از افراد متعجب که چشمانشان از حدقه در آمده است راهی ِ خانه‌هایشان می‌شوند. و بعد پیامدهای آن اتفاق...
به سمت کودک می‌دوم و گذشته‌ام را در آغوش می‌گیرم و با هم در آب استخر شیرجه می‌زنیم اما از مربی خبری نیست.

تارا پرهیزی

behnam5555 12-05-2011 10:10 PM


آقای تارمی ساعت هفت صبح به توصیه ی پزشکش پنجره ی رو به خیابان را باز کرد تا هوای پاک صیحگاهی را تنفس کند. او که 56 سال داشت به علت دیسک کمر نمیتوانست نرمش کند و پزشکی که خیلی از او جوانتر بود و به نظر آقای تارمی میتوانست هر گونه مشکل تنفسی را تشخیص دهد به او گفته بود که مردم بیش از حد روی نرمش صبحگاهی اصرار میکنند در صورتی که هدف اصلی تنفس کردن هوای تازه است. خوشبختانه پنجره بزرگ بود و اگر هر دو طرف آن را باز میکرد میتونست از آنجا منظره ای وسیع از خیابان و آدمها و تکه ای آسمان را ببیند. همان روز اول آقای تارمی وقتی پنجره را باز کرد جوانی را دید که درست روبروی خانه ی او در حال رفت و آمد بود. جوان که اندکی لاغر به نظر میرسید آهسته قدم بر میداشت و دستها را دو طرف بدنش به حالت اغراق آمیزی تکان میداد. دویست متر میرفت و برمیگشت و دوباره از اول شروع میکرد. آقای تارمی چندان توجهی نکرد. چون بیشتر به فکر بیماری تنفسی خودش بود که باعث شده بود پیش از موعد بازنشسته شود. اما روز بعد و روزهای بعد هم جوان را با همان شکل و ترتیب دید. کم کم توجهش به جوان جلب شد. جوان وقتی خسته میشد زیردرختی کنار خیابان می نشست و سیگاری روشن میکرد.در این مواقع آقای تارمی عینکش را میزد تا جزئیات حرکت او را بفهمد. یک روز هنگام صرف صبحانه به همسرش که زنی ریزه اندام بود گفت: تا حالا دلت برای جوونها سوخته؟زن گفت:

-آره عزیزم. تا دلت بخواد.

-مثلن میتونی یه مثال بزنی؟

-خیلی وقتا. تازگیها وقتی میرم خرید ساعت یازده دوازده یک جوونی رو میبینم که کنار خیابوون را می‌ره.

-کنار کجا؟

-کنار خیابون. همینجا. روبروی خونمون. به ماشینها نگاه می‌کنه.

زن دستش را با کاردی که با آن پنیر را تکه میکرد به طرف پنجره تکان داده بود. آقای تارمی که دچار تعجب شده بود گفت:

-من هم صبحها میبینمش. تو گفتی ساعت چن؟

-ساعت یازده مثلا. شاید هم ده.

-پس تا ظهر اینجا می‌پلکه. این عجیب نیست؟

-چرا عجیب باشه؟ کاری که نمی‌کنه. به ماشینها نگاه می‌کنه.

-همین؟

-همین. گاهی که خسته میشه ماشین می‌گیره و میره ولی زود برمی‌گرده.

-پس تو نخش رفتی. من هم مثل تو کنجکاو شده بودم عزیزم.

زن چیزی نگفت و هیچکدام درباره ی اینکه چرا دلشان برای جوان سوخته به فکر فرو رفتند. هیچ دلیلی نبود که دلشان برای یک جوانی که از صبح تا ظهر کنار خیابان می ایستد بسوزد. روز بعد وقتی آقای تارمی جوان را دید از زنش را صدا زد و با هیجان از او خواست که جوان را نگاه کند. بعد گفت: صبحها اینطوریه. عجیبه که فقط روبروی خونه ی خودمون راه میره. عجیب نیست؟ زن گفت: چرا. آقای تارمی یکدفعه به فکر دخترشان افتاد که حالا همراه با یک اردوی دانشگاهی به شمال رفته بود. دخترشان همین روزها برمیگشت. قلبش به تپش افتاد و گفت: مینو کی میاد عزیزم؟. زن چانه اش را توی دست گرفت و فکر کرد. بعد با لبخند گفت: فردا. فردا عصر.

-فردا عصر خوبه؟

-آره. یک هفته شده. دلم براش تنگ شده.

عصر همان روز آقای تارمی پنجره را باز کرد ولی جوان نبود. آانگار خیالش از بابت چیزی راحت شده باشد نفس بلندی کشید. فردا صبح زن و مرد هر دو بال پنجره را باز کردند و زن به تنهایی میز کوچک صبحانه را تا آنجا کشید. حالا هنگام صرف صبحانه آن جوان را تماشا میکردند که راه رفتنش آنقدر آهسته و یکنواخت بود که میتوانستند حتی وقتی روی یک تکه پنیر یا کره تمرکز میکنند موقعیت او را تشخیص دهند. آقای تارمی پرسید:

-مینو تماس نگرفته؟

-چرا. امروز عصر میرسند. حال تو رو هم پرسید .

-خوبه. عصر خوبه.

-ببین الان ماشین گرفت.

-عجیبه. هیچوقت در این موقع صبح ماشین نمی‌گرفته.

-نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه عزیزم.

-تو دلت براش میسوزه؟

-چرا که نه. حتما دنبال یه نفر می‌گرده.

آقای تارمی دستش را مشت کرد و محکم روی میز کوبید. بعد عینکش را برداشت و گفت: من میدونم دنبال کی میگرده

-تو میدونی؟

-البته عزیزم. دلسوزیهای تو هم بیخوده. این جوون علاف دنبال دخترمون میگرده. فقط خوب شد که عصر میاد.

-دخترمون. مینو؟

-شرط میبندم که همینطوره

عصر همانروز مینو به خانه برگشت و شام را هر سه با هم خوردند. زن یک ریز حرف میزد و از دخترش میخواست که برایش از اردو تعریف کند. ولی آقای تارمی صحبتشان را قاطعانه قطع کرد و گفت: دخترم. مینو جان. مینو گفت:

-بله پدر

-اگر برات خواستگار بیاد چه شرایطی براش میزاری؟

مینو قاشق در دست مثل مانکنها خشکش زده بود. همیشه موهایش را به شکل پسرانه ای کوتاه میکرد. پس فورا گفت:

-مامان کسی اومده؟

-نه عزیزم. پدرت فقط سئوال کرد

آقای تارمی به زن گفت:

-کسی نیومده؟ پس این جوان کیه؟ پشت پنجره رو میگم

زن که متعجب به شوهر و همچنین دختر گیج و منگش نگاه میکرد گفت: اوه. عزیزم. تو فکر میکنی اون جوون خواستگار مینو باشه؟ آقای تارمی رو به دخترش گفت:

-مادرت مثل همیشه نمیفهمه. ولی تو خواستگار داری. ممکنه فردا عصر بیاد. یا فردا شب. من خیلی وقته زیر نظرش دارم. میتونم بهت کمک کنم و بگم چطور آدمیه. مینو فقط گفت:

-چشم بابا. ولی.. ولی موهام باید بلند بشن. این اولین شرط منه. اینجوری زشته... باید تا اون موقع صبر کنه...

بعد از شام ÷در و دختر تنها شدند و آقای تارمی هر چه دیده بود را برای دخترش گفت. البته همه ی چیزهایی که میدانست فقط در سه جمله خلاصه میشد:

-هر روز صبح تا ظهر میاد اینجا منتظر برگشتن تو قدم میزنه. بعضی وقتها که خسته میشه تاکسی میگیره و میره. چون لاغره توی بیشتر تاکسیها جا میگیره. سیگار هم میکشه.

مینو آن شب تا صبح بیدار بود و به موهایش فکر میکرد و فکر کرد که هر طور شده باید خواستگارش را مجاب کند که تا بلند شدن موهایش صبر کند. چون ازدواج با موهای کوتاه برای دختر عیبه. فردا صبح هر سه نفر برای صرف صبحانه کنار پنجره نشستند. آقای تارمی جایش را به مینو داد تا بهتر خواستگارش را ببیند. مرد همچنان قدم میزد و بعضی مواقع تاکسی میگرفت. چیزی که آقای تارمی به دخترش نگفته بود این بود که خواستگارش موبایل داشت. مینو این را به پدر و مادرش گفت و آنها خوشحال شدند.با اینهمه آقای تارمی اصرار داشت که مینو جواب منفی بدهد. زن گفت: آخه چرا؟ سوار تاکسی میشه. موبایل هم داره. آقای تارمی محکم گفت: نه. اینها کافی نیست. اون یک ولگرده. مینو که از طرز راه رفتن خواستگارش خوشش آمده بود گفت: ول گرد نیست پدر. داره قدم میزنه.

ولی جوان تا چند روز بعد هم به خواستگاری نیامد. به همین علت آقای تارمی تصمیم گرفت خودش با جوان صحبت کند. او فکر میکرد که جوان بیش از اندازه وقت تلف کرده است. یک روز صبح مینو و مادرش به او کمک کردند تا لباس پوشید و عصایش را توی دست گرفت و از خانه بیرون رفت. مینو و مادر از پنجره نگاه میکردند. آقای تارمی بعد از نیم ساعت همراه با مرد جوان به خانه برگشت. به او گفت بنشیند.مینو و مادرش حالا در آشپزخانه بودند. آقای تارمی پرسید: چرا انگشتات رنگیه جوون؟ جوان گفت: به خاطر کارمه؟

-تو مگه کار میکنی جوون؟

-بله. من سندها رو انگشت میزنم

-سند؟ تو سندها رو انگشت میزنی؟

-بله. ببینید بیشتر سندهای زمین و ماشین یا مالکهاشون اینجا نیستن یا مردن. خوب. من به جای اونها انگشت میزنم. از ده تا انگشتم استفاده میکنم.

بعد جوان توضیح داد که اگر مالک یا فروشنده جوان باشه باید از انگشت وسط استفاده کند. اگر کوچکتر باشه از انگشت کوچک واگر بزرگسال باشه از انگشت سبابه. واضافه کرد: دفترهای ثبت و این چیزا هر وقت لازم داشتند زنگ میزنند. یا با ماشین میان دنبالم.

-پس تو کار میکنی. محل کارت هم اینجاست نه؟ درست پشت این پنجره؟

-این پنجره؟ من اصلا متوجه نشده بودم.

آقای تارمی دید که ده انگشت جوان رنگی است. پس راست میگفت. مینو راست میگفت که او ولگرد نیست. موبایل جوان زنگ خورد و جوان پاسخ داد. بعد گفت:

-ببخشید من باید برم. دو تا سند هست که باید انگشت بزنم. ولی برمیگردم.

جوان رفت و آقای تارمی با خودش گفت: دو تا سند. هر روز دو تا یا بیشتر. باید درآمد خوبی داشته باشه. موبایل هم داره. مینو و مادرش آمدند. اول مینو گفت:

-شرط منو بهش گفتین؟

آقای تارمی پاسخ داد: نه. ولی برمیگرده. رفت. چون کار مهمی داشت. بعد همه چیز را در مورد کار جوان توضیح داد. زن گفت: این که خیلی خوبه؟ وقتی برگشت چه کار کنیم؟ آقای تارمی گقت: وقتی برگشت؟ نمیدونم. رو به مینو گفت:

-ببین دخترم. این مرد همه چیزش خوبه. به جز اینکه دروغ میگه. مثلا به من گفت که اصلا متوجه نشده که پشت این پنجره محل کارش بوده. یعنی میخواد بگه که منتظر تو هم نبوده که برگردی. تو حاظری با مردی که حد اقل تا حالا یک بار دروغ گفته ازدواج کنی؟ حاظری دخترم؟

-اوه. پدر جان. چی بگم.

زن گفت: از کم روییش بوده. هر کسی در این موارد همه چیو نمیگه. آقای تارمی در این مورد به زنش آفرین گفت. چرا که درست گفته بود. همه ی جوانها در موقعیت ازدواج کم رو میشوند حقیقت را نمی گویند. پس گفت:

- دخترم.و قتی برگشت چای بیار. بعدش هم میوه و شیرینی. مبارکه.

مینو سرخ شد و خندید. مادرش هم خندید و او را در آغوش گرفت. جوان برگشت و قول داد تا بلند شدن موهای مینو صبر کند. پس دیگر هیچ مشکلی نبود. آنها با هم ازدواج کردند. چند روز بعد وقتی آقای تارمی پنجره ی همیشگی را باز کرد تا هوای تازه تنفس کند مینو را دید که همراه جوان راه میرفت. مینو برای پدرش دست تکان داد و از دور انگشتهای رنگیش را نشان داد و داد زد: با هم کار میکنیم. آقای تارمی مجبور شد برای دیدن انگشتهای رنگی دخترش عینک بزند.

نظام‌الدین مقدسی
تیرماه 87

behnam5555 12-05-2011 10:13 PM

هی با توام مگه کری، چرا قیافت رو کج میکنی، بابا جان مگه چی گفتهام، چرا رنگت مثل اسهالیها پریده، به هر کی گفته بودم گوشاش سرخ میشد، تو احمقی، بی شعوری، حقته که بیفتی زمین، همون بهتر، حالا لهت میکنم زیر پام و لگد مالت میکنم، بعد هم مثل یک دستمال میندازمت دور نه تو باید خرد شی، ذره ذره استخونات له شن، نه تو باید تکه تکه شی، مزه میده زیر دندونام، صدای قرچ قروچت مثل دو تا چرخ دنده میمونه که به هم چسبیدن، صدای قرچ قروچت وقتی میجومت اعصابم رو میاره سرجاش، دیگه لو هم نمیرم، آخه تو کاملان کری، چون کری لابد لال هم هستی

حالا گوش نکن، بالاخره تو هم یک تاریخ مصرفی داری، نه !، التماس نکن، کثافت، تو حاضر نیستی به حرفام گوش کنی، تو هم مثل بقیه، نه تو از همه بی شعورتری، احمق تری، زشت تری، رنگ پریده تری درست مثل اسهالیها، پول بی خود دادم بهت، پولم ریختم توی جو، عجب حماقتی کردم، تو یک قرون هم نمیارزی، حتی یک قرون، اونم این وقت شب افتادم دنبالت، لعنت به من، لعنت به این خونه خالی که به هیچ دردی نمیخوره، تو هم که کری، حالا اگه اون زنگ در رو بزنه قطعان مسخره ام میکنه، تو رو چکارت کنم، باید بری توی کمد زیر لباسهام، نه ! نه ! اونجا جای مناسبی نیست، چسبیده به دیوار اتاقش، نمیخوام صداش رو بشنویی، البته تو که کری، نه شایدم کر نیستی، از شانس منه که خودت رو زدی به کری

چند دفعه سعی کردم باهاش حرف بزنم، نشد، نخواست ، یک جوری در رو کوبید به هم یعنی من گوش مفت ندارم

خودتو کودن بی شعور میخوای با اون مقایسه کنی، اگرم کر نباشی من باهات حرف نمیزنم، من حرفام رو با یک احمق نمیزنم، نه ! نه ! نباید از اون باهات حرف بزنم، اگر باهات حرف بزنم همین که تو چشمام نگاه کنه،همه چی لو میره، تو لو میری، مثل تو کودن نیست، کافیه یک کلمه به تو بگم مثل یک فیلم از توی چشمام میخونه اش، اون وقت افتضاح میشه

هر روز صبح از لای پرده یک لایه نور میافته توی اتاق، تا روی تختم روی صورتم بالای چشمم، سایه اون هم همراهش کش میآد، روی تختم بالای صورتم روی چشمم، منم همین که میام گردنش رو با دستم فشار بدم روی صورتم، صدای تق در رو میشنوم، صورتش پاره میشه و سایه اش مثل فنر از روی تختم در میره، و از لای در میگذره، منم از تخت پرت میشم وسط همین یک تکه نور

حالا بی خود خودت رو به دهن من نچسبون، من هیچی بهت نمیگم، تو عقل نداری من با یک احمق حرف نمیزنم

آروم از توی گوشم درت میارم و میزارمت توی لیوان

حالا تا صبح وقت هست که دندون مصنوعی یک سمعک رو ذره ذره بجوه

صدای قرچ قروچ استخوناش میاد، درست مثل دو تا چرخ دنده که برعکس حرکت کنن ، اعصابم رو میگم میاره سرجاش

خونش روی زمین نمیریزه وارد اعصاب من میشه درست مثل حرکت دوتا چرخ دنده برعکس، حالا دیگه لو نمیرم، همه چی طبق برنامه بود، اون هم کر بود هم لال

درست یک شب تا صبح وقت لازم بود، همین که یک لایه نورافتاد توی اتاق، تا روی تختم روی صورتم، بالای چشمم، سایه تو هم همراهش کش اومد، روی تختم بالای صورتم روی چشمم، منم همین که اومدم گردنت رو با دستم فشار بدم روی صورتم، صدای تق در رو شنیدم، صورتت پاره شد و سایه ات مثل فنر از روی تختم در رفت، و از لای در گذشت، منم از تخت پرت شدم وسط همین یک تکه نور.
رارین حاجی زاده


shokofe 12-08-2011 09:15 PM

پذیرش مشروط!
زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: "همسر من خود را مرید و شاگرد مردی می داند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد.


این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکه ای طلا از شوهرم می ستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سال هایی را که با هم بوده ایم زده است و می گوید نمی تواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود."

حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: "چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که می گویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی می افتد!"

چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: "ظاهرا سکه های طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافه ای حق به جانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بی خردش را گوش نمی کند!"

حکیم تبسمی کرد و گفت: "تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت می کرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول می فهمیدی!"


SOHRAB_HAZHII 12-12-2011 10:31 PM

د




"امان ز لحظه ی غفلت که شاهدم هستی !"

چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم . پس از انتخاب شیرینی ، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم. آقای صندوقدار مردی حدوداً ۵۰ساله به نظر می رسید . با موهای جوگندمی ، ظاهری آراسته ، صورتی تراشیده و به قول دوستان " فاقد نشانه های مذهبی!"
القصه… ، هنگام توزین شیرینی ها ، اتفاقی افتاد عجیب غریب ! اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم . حداقل در شهر گناهان کبیره (تهران) مدتها بود که چنین چیزی را ندیده بودم. آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد . یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها(NET WEIGHT) را به دست آورد. سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کردو خطاب به من گفت: "۸۰۰۰تومان قیمت شیرینی به اضافه ۲۵۰تومان پول جعبه می شودبه عبارت ۸۲۵۰ تومان "
نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشیهای شهرمان ، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلاً راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است. اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید درذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول !
رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم : " چرا این کار را کردید؟!! " ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید ، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم . سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت : " اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. ویل للمطففین…" و بعد اضافه کرد : " وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی!"
پرسیدم : " یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را…." حرفم را قطع می کند : "چرا ! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…" و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو. چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه : "امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی! "
چیزی درونم گر می گیرد . ما کجاییم و بندگان مخلص خدا کجا ! حالم از خودم بهم می خورد. هزاربار تصمیم گرفته ام آدمها را از روی ظاهرشان طبقه بندی نکنم. به قول دوستم Label نزنم روی آدمها! ولی باز روز از نو و روزی از نو. راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟ کم فروشی کاری ، کم فروشی تحصیلی ، گاهی حتی کم فروشی عاطفی !!!!!






MAHDI 12-13-2011 03:30 AM

---

قیمت معجزه













https://mail.google.com/mail/?ui=2&i....2&disp=emb&zw


وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.


سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.





https://mail.google.com/mail/?ui=2&i....4&disp=emb&zw

بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.

https://mail.google.com/mail/?ui=2&i....5&disp=emb&zw



داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!

https://mail.google.com/mail/?ui=2&i....6&disp=emb&zw

دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟

https://mail.google.com/mail/?ui=2&i....7&disp=emb&zw


مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.

https://mail.google.com/mail/?ui=2&i....8&disp=emb&zw


فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟


دکتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد .

hossein 12-14-2011 09:22 AM

مرد جوان

مرد جوان می‌کوشد به مرد پیر ثابت کند که او، مرد جوان، تنهاست. به پیرمرد می‌گوید به شهر آمده است تا با آدم‌ها آشنا شود، اما تا به حال، موفق نشده حتی یک آدم هم پیدا کند. به وسایل مختلفی متوسل شده تا اعتماد مردم را جلب کند، اما همه را فراری داده است. آن‌ها می‌گذاشتند حرفش را تا آخر بزند، به حرفش هم گوش می‌دادند، اما نمی‌خواستند او را بفهمند. برایشان هدیه برده است؛ چرا که با هدیه می‌شود آدم‌ها را به دوستی و دلبستگی کشاند. اما هدایایش را نمی‌پذیرند و او را از خانه‌هایشان بیرون می‌اندازند. روزهای زیادی تعمق کرده که چرا مردم او را نمی‌خواهند، اما نفهمیده است. حتی خودش را دگردیسی داده تا دل مردم را به دست آورد، گاهی این شده، گاهی آن و موفق شده ظاهرسازی کند. اما از این طریق هم نتوانسته حتی دل یک نفر را به دست بیاورد. با چنان خشونتی با پیرمرد، که دم در خانه‌اش نشسته است، حرف می‌زند که ناگهان خودش شرم می‌کند. یک قدم به عقب برمی‌گردد و درمی‌یابد که هیچ تأثیری روی پیرمرد نگذاشته است. در پیرمرد هیچ چیز نیست که او بتواند حس کند. حالا مرد جوان به طرف اتاقش می‌دود و خود را می‌پوشاند.


اکنون ساعت 04:18 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)