پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه " پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند : او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود ! يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند . پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد ! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است ! |
داستان عبرت آموز :: وقتی غورباقه ها آدم می شوند ! در نيمه روز قورباغه ها جلسه اي گذاشتند. يكي از آن ها گفت: اين غير قابل تحمل است. حواصيل ها روز ما را شكار مي كنند و راكون ها شب كمين ما را مي كشند. ديگري گفت: بله. هريك به تنهايي به حد كافي بد هستند اما هر دو، حواصيل ها و راكون ها با هم يعني ما يك لحظه آرامش نخواهيم داشت. بايد حواصيل ها را از آبگير بيرون كنيم. بايد دورشان كنيم. بله، همه ي قورباغه ها تاييد كردند. حواصيل ها را دور كنيم، حواصيل ها را دور كنيم. اين صدا توجه حواصيلي را كه آن نزديكي ها در حال شكار بود جلب كرد. گفت: چي شنيدم ، كي رو دور كنيد؟. قورباغه ها به منقارش نگاه كردند كه مثل خنجر بود. فرياد زدند: راكون ها را، راكون ها را بايد دور كرد. حواصيل گفت: من هم فكر كردم همين رو گفتيد و به ماهيگيري ادامه داد. قورباغه ها ادامه دادند : راكون ها ، راكون ها را دور كنيم! بعد از اين تصميم مشكلي پيش آمد ، حالا چه كسي بايد به راكون ها حكم اخراج را مي داد . يكي بعد از ديگري انتخاب مي شدند و كنار مي كشيدند . بالاخره قورباغه امريكايي انتخاب شد. «البته از همه بزرگ تر و براي اين كار ازهمه بهتره.» قورباغه امريكايي كه در تمام مدت ساكت بود گفت: «بله، من بزرگم اما راكون ها بزرگتر هستند. من يكي ام اما اونا يك لشكر.» يكي از قورباغه ها داوطلب شد. «خوب من هم با تو مي آم.» «بله ما هم مي آييم.» قورباغه ها موافقت كردند. «بله ما همه مي آييم ما همه خواهيم آمد.» قورباغه بزرگ گفت:« و هر طوري كه شد شما با من مي مونيد» يكي از قورباغه ها گفت :« مثل سايه همراه تو خواهيم آمد.» قورباغه ها ي ديگر موافقت كردند : «بله مثل سايه، مثل سايه» قورباغه امريكايي هنوز بي ميل بود . بقيه هم تمام مدت عصر در حال اثبات وفاداريشان بودند. بالاخره باز تكرار كردند كه مثل سايه دنبال او خواهند بود و او پذيرفت نماينده آن ها باشد . خورشيد غروب كرد. حواصيل ها به آشيانه شان در بالاي آبگير پرواز كردند. هنگام شفق قورباغه امريكايي گفت: «راكون ها به زودي خواهند آمد. اما شما همه كنارم خواهيد بود مثل سايه ، نه؟» قورباغه ها هم صدا گفتند :«مثل سايه، مثل سايه» ستاره ها در آسمان بدون ماه مي درخشيد. هوا خيلي تاريك بود. نور ستاره ها اينقدر بود كه بشود راكون ها را ديد وقتي كه بالاخره از زير بوته ها ظاهر شدند. يك مادر و بچه هايش. قورباغه امريكايي به درون بركه جست زد و فرياد كشيد: پست فطرت ها دور شويد. راكون ها ي ياغي از اين بركه دور شويد. شما تبعيد شديد. مادر راكون گفت: راستي؟ بچه راكون ها شروع كردند به صدا دادن و اظهار ناخشنودي كردند. با اين كه قورباغه امريكايي از ترس مي لرزيد اما خودش را نباخت. - ما به دستور چه کسي تبعيد شده ايم؟. قورباغه امريكايي گفت: همه ما . منتظر بود جماعتي از او حمايت كنند. اما فقط سكوت بود و قورباغه بزرگ درست قبل از بلعيده شدن، برگشت و ديد كه تنها است. بيشتر دوستان كمي قبل از اينكه اقدام كنيد قول خود را فراموش مي كنند ، چون حتي سايه شما در تاريكي ترک تان مي كند!. |
سگ باهوش |
|
|
اين داستان واقعي است و به اواخر قرن 15 بر مي گردد. |
عشق در بیمارستان
لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم... چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم. یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم. در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد. |
مدیریت بحران
روزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند. ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد... يكي از آنها سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آورد و پوشيد. ديگري گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي تواند از شير سريعتر بدود. مرد اول به دومي گفت : قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر بدوم... |
وکيل(داستان)
وکيل(داستان) |
زنجيره عشق
يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود. اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود . اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا" لطف شماست. وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد: "چقدر بايد بپردازم؟" و او به زن چنين گفت: شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام و روزي يک نفر هم به من کمک کرد،¸همونطور که من به شما کمک کردم." اگر تو واقعا" مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه ! چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود. او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸و احتمالا" هيچ گاه هم نخواهد فهمید . وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار رو بياره، زن از در بيرون رفته بود، درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود. وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود . در يادداشت چنين نوشته بود: شما هيچ بدهي به من ندارید . من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کرد م. اگر تو واقعا" مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي، بايد اين کار رو بکنی . نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه! همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر مي کرد به شوهرش گفت: دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه ... " به ديگران کمک کنيم بلاخره يک جا يکی به ما کمک ميکنه و قول بديم كه نگذاريم هيچ وقت زنجير عشق به ما ختم بشه. |
اکنون ساعت 04:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)