بعضی ادم ها بعضی آدمها جلدِ زرکوب دارند ، بعضی جلدِ ضخیم و بعضی نازک . بعضی آدمها ترجمه شده اند ، بعضی از آدمها تجدیدِ چاپ میشوند . و بعضی از آدمها توقیف و بعضی از آدمها فتوکپیِ آدمهایِ دیگرند . بعضی از آدمها صفحاتِ رنگی دارند ، بعضی از آدمها تیتر دارند ، فهرست دارند ، و روی پیشانیِ بعضی از آدمها نوشته اند : حقِ هر گونه استفاده ممنوع و محفوظ است . بعضی از آدمها قیمتِ رویِ جلد دارند ، بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش میرسند ، و بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمیشوند . بعضی از آدمها را باید جلد گرفت ، بعضی از آدمها را میشود تویِ جیب گذاشت ! بعضی از آدمها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته میشوند . بعضی از آدمها خط خوردگی دارند ، بعضی از آدمها غلطِ چاپی دارند . بعضی از آدمها را باید چند بار بخوانیم تا معنیِ آنها را بفهمیم ، و بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت . کتابها مثلِ آدمها هستند ..... بعضی از کتابها برایِ ما قصه میگویند تا بخوابیم ، و بعضی قصه میگویند تا بیدار شویم . بعضی از کتابها تنبل هستند . بعضی از کتابها تقلب میکنند ، بعضی از کتابها دزدی میکنند ! بعضی از کتابها هرچه دارند ، از دیگران گرفته اند ، بعضی از کتابها هرچه دارندبه دیگران میبخشند ، و بعضی از کتابها فقیرند و بعضی گدایی میکنند . بعضی از کتابها پرحرفند ، ولی حرف برایِ گفتن ندارند ، و بعضی ساکت و آرامند ولی یک عالم حرفِ گفتنی در دل دارند . بعضی از کتابها بیمارند ، بعضی از کتابها تب دارند و هذیان میگویند . بعضی از کتابها ، کودکانه و لوس حرف میزنند ، و بعضی از کتابها فقط غر میزنند و نصیحت میکنند . بعضی از کتابها پیش از تولد میمیرند . و بعضی تا ابد زنده هستند ..... مرحوم قیصر امین پور |
عکس روی تو چو در آینه ی جام افتاد
عارف از خنده ی می در طلب خام افتاد حُسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد این همه نقش در آیینه ی اوهام افتاد این همه عکس می و نقش نگارین که نمود یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد غیرت عشق زبانِ همه خاصان ببرید کز کجا سرّ غمش در دهن عام افتاد |
من اینگونه نبودم. من سرکش بودم .من جوان بودم من عاشق بودم. همه جا را بر هم می زدم تا رام شدگان رم کنند. هر جا پا می گذاشتم، نوای عشق را یادآوری می کردم و به خفتگان آن را می آموختم. آنقدر جنب و جوش داشتم که گاهی احساس می کردم پرواز می کنم. آنقدر بصیرت داشتم که هنگام خروش موجها خدا را می دیدم. دلسوخته ها مرا که می دیدند از نو شروع می کردند. پیرها مرا که می دیدند طراوت جوانی را مرور می کردند و کودکان مرا همراز قصه هایشان می کردند. |
فرياد در باد
سايه ي سروي به جا ميگذارد. ( بگذاريد درين كشتزار گريه كنم ) در اين جهان همه چيزي در هم شكسته بجز خاموشي هيچ باقي نمانده است . ( بگذاريد درين كشتزار گريه كنم ) افق بي روشنائي را جرقه ها به دندان گزيده اند. ( به شما گفتم بگذاريد درين كشتزار گريه كنم ) فدريكو گارسيا لوركا ترجمه شاملو |
روياهاتو از دست نده
واسه اينکه اگه روياها بميرن زندگي عين مرغ شکسته بالي ميشه که ديگه مگه پرواز رو توي خواب ببينه. روياهاتو از دست نده واسه اينکه اگه روياهات از دست برن زندگي عين بيابون برهوتي ميشه که برفا توش يخ زده باشن. روياهاتو از دست نده. لنگستون هيوز ترجمه شاملو |
روح بیمار طبیعت را - می فهمی در دیار خشک در میان سایه های تیره - در زنجیر مرگ را می بینی گاه بی تابی گاه می خندی . . . عاشق باران که باشی در اضطراب شب - به دنبال آغوش امنی می گردی تا تن نازک تب زده ات را بسپاری به تنش تا فراموش کنی . . عاشق باران که باشی منتظر می مانی بر نگاه بی کلام پنجره - چشم می دوزی شعر می خوانی . . |
دوستت دارم !
[IMG]http://*****************/images/7eixmoa206tgkezgez.jpg[/IMG] باران می بارد .. دوستت دارم . . می بارد .. دوستت دارم . . می بارد .. دوستت دارم . . می ایستد ! دوستت دارم ... جلیل صفربیگی |
پلك صبوری می گشايی
و چشم حماسه ها روشن می شود كدام سر انگشت پنهانی زخمه به تار صوتی تو می زند كه آهنگ خشم صبورت عيش مغروران را منغص مي كند می دانيم تو نايب آن حنجره ی مشبّكی كه به تاراج زوبين رفت و دلت مهمانسرای داغ های رشيد است ای زن ! قرآن بخوان تا مردانگی بماند قرآن بخوان به نيابت كل آن سی جزء كه با سر انگشت نيزه ورق خورد قرآن بخوان و تجويد تازه را به تاريخ بياموز و ما را به روايت پانزدهم معرفی كن قرآن بخوان تا طبل هلهله از های و هوی بيفتد خيزران عاجزتر از آن است كه عصای دست شكستهای بزك شده باشد *** شاعران بيچاره شاعران درمانده شاعران مضطر با نام تو چه كردند ؟ *** تاريخِزن آبرو می گيرد وقتي پلك صبوری می گشايی و نام حماسی ات بر پيشانی دو جبهه ی نورانی می درخشد : زينب ! |
شبي به دست من از شوق سيب دادي تو
نگو كه چشم و دلم را فريب دادي تو تو آشناي دل خسته ام نبودي حيف و درد را به دل اين غريب دادي تو. |
نشنو از نی ، نی حصیری بی نواست
بشنو از دل ، دل حریم کبریاست نی بسوزد خاک و خاکستر شود دل بسوزد خانه ی دلبر شود |
شعری زیبا از حمید مصدق و پاسخی زیباتر از فروغ فرخ زاد به شعر
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پِی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز ،سالها هست که در گوش آرام خش خش ِ گام تو تکرار کنان ،می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق ِ این پندارم که چرا - خانه کوچم سیب نداشت .... و اما پاسخ فروغ فرخزاد به این شعر زیبا: من به تو خندیدم چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدرپیر من است من به تو خندیدم تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت اگر معجزه ای رخ بدهد و زمان به عقب برگردد به دنیا قول خواهم داد چشمهایم را تا آخرین روز حیاتم روی هم بگذارم : می دانی چرا ؟ می ترسم یک لحظه غفلت کنم ، دوباره تو را ببینم و یک عمر گرفتارت شوم !! |
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست یک کم از طلای خود حراج میکنی؟ عاشقم! با من ازدواج میکنی؟ اشک گفت: ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی! تو چقدر سادهای خوش خیال کاغذی! توی ازدواج ما تو مچاله میشوی چرک میشوی و تکهای زباله میشوی پس برو و بیخیال باش عاشقی کجاست! تو فقط دستمال باش! دستمال کاغذی، دلش شکست گوشهای کنار جعبهاش نشست گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد در تن سفید و نازکش دوید خونِ درد آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد مثل تکهای زباله شد او ولی شبیه دیگران نشد چرک و زشت مثل این و آن نشد رفت اگرچه توی سطل آشغال پاک بود و عاشق و زلال او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت چون که در میان قلب خود دانههای اشک کاشت... ...مثل من... |
سفری باید کرد ....... تا به عمق دل یک پیچک تنها که چرا اینچنین سخت به خود می پیچد شاید از راز درونش بشود کشفی کرد شاید او هم به کسی دل بسته ست |
هنوز
در فکرِ آن کلاغم در درههای یوش: با قیچی سیاهش بر زردیِ برشتهی گندمزار با خِشخِشی مضاعف ...از آسمانِ کاغذی مات قوسی بُرید کج، و رو به کوهِ نزدیک با غار غارِ خشکِ گلویش چیزی گفت که کوهها بیحوصله در زِلِّ آفتاب تا دیرگاهی آن را با حیرت در کَلّههای سنگیشان تکرار میکردند. گاهی سوال میکنم از خود که یک کلاغ با آن حضورِ قاطعِ بیتخفیف وقتی صلاتِ ظهر با رنگِ سوگوارِ مُصرّش بر زردیِ برشتهی گندمزاری بال میکشد تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد، با آن خروش و خشم چه دارد بگوید با کوههای پیر کاین عابدانِ خستهی خوابآلود در نیمروزِ تابستانی تا دیرگاهی آن را با هم تکرار کنند؟ شاملو |
سر بر روی شانه های مهربانت می گذارم عقده ی دل می گشاید گریه ی بی اختیارم از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دار من شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم بی تو بودن را برای تو بودن دوست دارم دوست دارم خالی از خودخواهی من ، برتر از آلایش تن من تو را و.الاتر از تن ، برتر از من دوست دارم شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم دوست دارم عشق صدها چهره دارد ، دست تو ایینه دارش عشق را در چهره ی ایینه دیدن دوست دارم در خموشی چشم ما را قصه ها گفتگوهاست من تو را در جذبه ی محراب دیدن دوست دارم شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم چله را در مقدم عشقت شکستن ، دوست دارم بغض سرگردان ابرم ، قله ی آرامشم تو شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم دوست دارم عمق چشمان تو این دریای شفاف غزل را بی نیاز از این زبان لال گفتن دوست دارم اردلان سرافراز |
تا تو رفتي همه گفتند: از دل برود هر آنکه از ديده برفت!...
و در آن لحظه به ناباوري و غصه ی من خنديدند!... و کنون آه تو ای رفته سفر که دگر باز نخواهي برگشت. کاش مي آمدي و مي ديدی که در اين کلبه خاموش هنوز يادگار تو بجاست . کاش يک لحظه سرود شب اندوه مرا ميخواندي که چه ها بر من آزرده گذشت ! کاش ميدانستي که در اين عرصه ی دنياي بزرگ چه غم آلوده جدائي هاست... و بداني تو که از دل نرود هر آنکه از ديده برفت |
ساده لوحی گفت با فرزانه یی از چه با اهل جهان بیگانه یی همچو من با خلق عالم یار باش گفت عارف این ناید ز من همی همدم من همدلم باید همی همدلی گر نیست تنهایی نکوست فرق باید داد دشمن را ز دوست هر که دارد چشم و لب دلدار نیست دلبر من هر پری رخسار نیست کی بود خویشی به جز بیگانگی مرغ دریا را به مرغ خانگی روح ها را خویشی و پیوندی است روح با نا اهل مردم بندی است ذره ذره کاندرین ارض و سماست جنس خود را همچو کاوه و کهرباست جاذبی باید که مجذوبت کند بر صلیب عشق مصلویت کند نیست هر هم صحبتی همزاد تو کز کجا باید غم فریاد تو با خدا گفتی بسا اندر دعا که مرا محشور کن با اولیا تا که نا اهلی دعا را سود نیست وین کلید کعبه ی مقصود نیست تا که نا پاکی دعا بی حاصلست بی تجانس هر دعایی باطلست از ریا و خشم و شهودت دور شو زان سپس با اولیا محشور شو هر دعا باید بجوشد از نهاد ورنه گل هرگز نروید از جماد میوه خواهی بی درخت و خاک و آب این دعا هرگز نگردد مستجاب چون اجابت در رگ و جان تقی است بی نصیبی بهره ی نا متقی است بال پرواز دعا اعمال تست لفظ هم مستی فزای حال تست پاک شو پس گفتگو با پاک کن خود ملک شو سیر در افلاک کن آشنایی بین جن و انس نیست هیچ کس مایل به نا همجنس نیست در نیامیزد به یکدیگر دو ضد حشر یعنی روح های متحد آب و آتش در نیامیزد به هم گر درآمیزد جهان ریزد بهم دام را الفت نباشد با ددان وین سخن حق است پیش بخردان من اگر مردم گریزم خود رواست روح من با ناکسان نا آشناست دزد را با سارقان خویشی بود حشر هم مولود همکیشی بود گر که خواهی خود بدانی چیستی نیک بنگر تا جلیس کیستی جان گرگان و سگان از هم جداست متحد جانهای شیران خداست |
من که برات میمیرم به عشق تواسیرم بازم میگی.....! |
دفتر عمر مرا |
جاده ها با خاطره قدم های تو بیدار می مانند
که روز را پیشباز می رفتی، هرچند سپیده تو را از آن پیشتر دمید که خروسان بانگ سحر کنند. "احمد شاملو" |
من از آن ابتدای آشنایی شدم جادوی موج چشم هایت تو رفتی و گذشتی مثل باران و من دستی تكان دادم برایت تو یادت نیست آنجا اولش بود همان جایی كه با هم دست دادیم همان لحظه سپردم هستیم را به شهر بی قرار دست هایت تو رفتی باز هم مثل همیشه من و یاد تو با هم گریه كردیم تو ناچاری برای رفتن و من همیشه تشنه شهد صدایت شب و مهتاب و اشك و یاس و گلدان همه با هم سلامت می رسانند هوای آسمان دیده ابری ست هوای كوچه غرق رد پایت اگر می ماندی و تنها نبودم عروس آرزو خوشبخت میشد و فكرش را بكن چه لذتی داشت شكفتن روی باغ شانه هایت كتاب زندگی یك قصه دارد و تو آن ماجرای بی نظیری و حالا قصه من غصه تست وشاید غصه من ماجرایت سفر كردن به شهر دیدگانت به جان شمعدانی كار من نیست فقط لطفی كن و دل را بینداز به رسم یادگاری زیر پایت شبی پرسیدم از خود هستیم چیست به جز اشك و نیاز و یاد و تقدیر و حالا با صداقت می نویسم همین هایی كه من دارم فدایت دعایت می كنم خوشبخت باشی تو هم تنها برای خود دعا كن الهی گل كند در آسمانها خلوص غنچه سرخ دعایت |
تنها منم، تنها من و یک مشت بیزاری
تو ساکت و دلخسته ای از این دل آزاری من مانده ام یک قصه و تکرار و هی تکرار تکرار ِ دل شکستن و تکرارِ دلداری من خسته ام از خود ،از این بیهوده آزردن شب گریه و آشفتگی ،تا صبح بیداری . . . با من بگو با من بگو از هرچه بد کردم با من بگو خسته از این آشفته بازاری ! آنقدر آرام می شکنی در خود که رویایم کابوس وحشت می شود از رفتنت آری ! گاهی سکوتت با من انگار حرف ها دارد انگار در خاموشی ات مشتی غزل داری این بغض وحشتناک ِ تو وقتی که می خندی آرام می گوید. . . هنوزم دوستم داری [IMG]http://*****************/images/6x2dkp72is8e11u6krd.png[/IMG] |
ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند که بی دریغ باشند در دردها و شادیهایشان حتی با نان خشکشان و کاردهایشان را جز از برایِ قسمت کردن بیرون نیاورند ... شاملو |
پیش از آن که به تنهائی خود پناه برم
از دیگران شکوه آغاز کنم فریاد می کشم که: "ترکم گفته اند" چرا از خود نمی پرسم: کسی را دارم که احساسم را اندیشه ام ورویایم را زندگیم را با او تقسیم کنم؟ آغاز سواسری شاید از دیگران نبود احمد شاملو( ازمجموعه سکوت) |
امروز، امروز است
امروز امروز است امروز هر چقدر بخندی و هر چقدر عاشق باشی از محبت دنیا کم نمیشه پس بخند و عاشق باش امروز هر چقدر دلها را شاد کنی کسی به تو خورده نمیگیره پس شادی بخش باش امروز هرچقدر نفس بکشی جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمیشه پس از اعماق وجودت نفس بکش امروز هر چقدر آرزو کنی چشمه ی آرزوهات خشک نمیشه پس آرزو کن امروز هر چقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمیشه پس صدایش کن او منتظر توست او منتظر آرزوهایت خنده هایت گریه هایت ستاره شمردن هایت و عاشق بودن هایت است امروز امروز است |
من موسا نیستم
و گرنه دست در گریبانم می کردم و برای تاریکی چشم هایت ماه بیرون می آوردم و مسیر بهشت را کوتاه تر می کردم |
به گمانم...
تنها رهگذر کوچه تنهایی من قطره بارانهاییست ملموس که به یمن قدم یاد نگاهت در دل و به دلداری این خسته وجود در حریم نفسم می بارند. و همه هم فریاد... شعر زیبایی چشمان تو را میخوانند. به گمانم حتی گل نیلوفر احساساتم که زمانهاست دلش پژمرده به امید حضور سبزت و به رویای هوایی تازه میرود تا فردا... و شعف وار... به احساس زمان می خندد. |
نمی خواهم بمیرم...
نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟ کجا باید صدا سر داد ؟ در زیر کدامین آسمان ، روی کدامین کوه ؟ که درذرات هستی رَه بَرَدتوفان این اندوه که ازافلاک عالم بگذردپژواک این فریاد! کجا باید صدا سر داد؟ |
خدا رو چه دیدی تو شاید بـمونی
شاید غصه هامو تو چشمام بخونی خدا رو چه دیدی شاید دل سپردی شاید عشقمونو تو از یاد نبردی.... هنوز بیقرارم به یاد نگاهـت نشستم تو بارون بازم چشم براهت |
گفت: احوال ات چطور است؟
گفتم اش: عالی است مثل حال گل! حال گل در چنگ چنگیز مغول! از : قیصر امین پور |
در تاک مگر شراب پنهان نشده؟
در غنچه مگر گلاب پنهان نشده؟ ای بیخبران که منکر صبح شدید در شب مگر آفتاب پنهان نشده؟ |
اینجا آسمان ابریست،آنجا را نمیدانم...
اینجا شده پاییز،آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ است،آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است،آنجا را نمیدانم... "دلنوشته دکتر شریعتی" |
در انتظار در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند ه.الف.سایهبه دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند کسی به کوچه سار شب ، در سحر نمی زند نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیرغم یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند نه سایه است و نه بر ، بیفکنندم و سزاست وگرنه بر درخت تر کسی تبر نمی زند |
مولانا جلال الدین محمد بلخی: بجوشید , بجوشید , که ما اهل شعاریم بجز عشق , به جز عشق , دگر کار نداریم درین خاک , درین خاک , درین مزرعه پاک بجز مهر , بجز عشق , دگر تخم نکاریم چه مستیم , چه مستیم , از آن شاه که هستیم بیایید , بیایید , که تا دست برآریم چه دانیم , چه دانیم , که ما دوش چه خوردیم که امروز همه روز خمیریم و خماریم مپرسید , مپرسید , ز احوال حقیقت که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم شما مست نگشتید وز آن باده نخوردید چه دانید , چه دانید , که ما در چه شکاریم نیفتیم برین خاک ستان ما نه حصیریم بر آییم برین چرخ که ما مرد حصاریم __________________ |
احمد شاملو http://www.bisheh.com/Uploaded/PostI...5000872256.jpg باید ایستاد و فرودآمد برآستان دری که کوبه ندارد، چرا که اگربه گاه آمده باشی دربان به انتظارتوست و اگربی گاه به درکوفتن ات پاسخی نمی آید. کوتاه است در پس آن به که فروتن باشی. آیینه یی نیک پرداخته تواند بود آن جا تا آراسته گی را پیش از درآمدن در خود نظری کنی هرچند غلغله ی آن سوی در زاده ی توهم توست نه انبوهی ی مهمانان، که آن جا تو را کسی به انتظار نیست. که آن جا جنبش، شاید اما جنبده یی در کار نیست: نه ارواح نه اشباح نه قدیسان کافورینه به کف نه عفریتان آتشین گاوسر به مشت نه شیطان بهتان خورده با کلاه بوقی منگوله دارش نه ملغمه ی بی قانون مطلق های متنافی.ــ تنها تو آن جا موجودیت مطلقی، موجودیت محض، چرا که در غیاب خود ادامه می یابی و غیاب ات حضور قاطع اعجاز است. گذارت از آستانه ی ناگزیر فروچکیدن قطره ی قطرانی است در نامتناهی ی ظلمات. «ــ دریغا ای کاش ای کاش قضاوتی قضاوتی قضاوتی درکار درکار درکار می بود!»ــ شاید اگرت توان شنفتن بود پژواک آواز فروچکیدن خود را در تالار خاموش کهکشان های بی خورشید چون هرست آوار دریغ می شنیدی: «ــکاش کی کاش کی داوری داوری داوری درکار درکار درکار درکار...» اما داوری آن سوی در نشسته است، بی ردای شوم قاضیان، ذات اش درایت و انصاف هیاءت اش زمان.ــ و خاطره ات تا جاودان جاویدان درگذرگاه ادوار داوری خواهدشد. بدرود! بدرود! (چنین گوید بامداد شاعر) رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار شادمانه وشاکر. از بیرون به درون آمدم: از منظر به نظاره به ناظر.ــ نه به هیاءت گیاهی نه به هیاءت پروانه یی نه به هیاءت سنگی نه به هیاءت برکه یی،ــ من به هیاءت «ما» زاده شدم به هیاءت پرشکوه انسان تا در بهار گیاه به تماشای رنگین کمان پروانه بنشینم غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم تا شریطه ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنادهم که کارستانی از این دست از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است. انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود: توان دوست داشتن و دوست داشته شدن توان شنفتن توان دیدن و گفتن توان انده گین و شادمان شدن توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن ازسویدای جان توان گردن به غرور برافراشتن درارتفاع شکوه ناک فروتنی توان جلیل به دوش بردن بار امانت و توان غمناک تحمل تنهایی تنهایی تنهایی تنهایی ی عریان. انسان دشواری ی وظیفه است. دستان بسته ام آزاد نبود تا هرچشم انداز را به جان دربرکشم هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده هر بدر کامل و هر پگاه دیگر هر قله و هر درخت و هر انسان دیگر را. رخصت زیستن را دست بسته دهان بسته گذشتم دست ودهان بسته گذشتیم و منظر جهان را تنها از رخنه ی تنگ چشمی ی حصار شرارت دیدیم و اکنون آنک در کوتاه بی کوبه در برابر و آنک اشارت دربان منتظر!ــ دالان تنگی راکه درنوشته ام به وداع فراپشت می نگرم: فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت. به جان منت پذیر و حق گزارم! (چنین گفت بامداد خسته.) |
هاتفی از گوشه ی میخانه دوش گفت ببخشندگنه می بنوش لطف الهی بکند کارخویش مژده ی رحمت برساندسروش این خرد خام به میخانه بر تا می لعل آوردش خون به جوش گرچه وصالش نه به کوشش دهند هرقدر ای دل که توانی بکوش لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکته ی سربسته چه دانی خموش گوش من و حلقه ی گیسوی یار رویِ من و خاکِ درِ می فروش |
|
|
ای کاش عشق را زبان سخن بود !!! شاملو |
غزلی زیبا از سیمین بهبهانی .... باور نداشتـــــــــــــــــــــم که چنین واگذاریم در موج خیز حادثه تنهـــــــــــــــــــــــا گذاریم آمد بهـــــــــــــــار و عید گذشت و نخواستی یک دم قدم به چشم گـــــــــــــــهر زا گذاریم چون سبزه دمیده به صحــــــرای دور دست بختم نداد ره که به ســــــــــــــــــر پا گذاریم خونم خورند با همه گردنکشی کســــــــان گر در بساط غیر، چو مینــــــــــــــــــا گذاریم هر کس نسیم وار ز شاخم نصیب خواست تا چند چون شکوفه به یغمـــــــــــــا گذاریم عمری گذاشتی به دلم داغ غــــــــــــــم بیا تا داغ بوسه نیز به سیمـــــــــــــــــا گذاریم خواهـــم شبی در آیی و بر سینه از دو لب صدها نشان شوق و تمنــــــــــــــــا گذاریم با آنکه همچو جـــــــــام شکستم به بزم تو باور نداشتم که چنین وا گـــــــــــــــــــذاریم سیمین بهبهانی |
اکنون ساعت 04:33 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)