رمز موفقیت
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید، سقراط گفت که همراه او به کنار رودخانه بیاید. وقتی به رودخانه رسیدند، هر دو وارد آب شدند به حدی که آب زیر گردن شان رسید. در این لحظه سقراط سر مرد را گرفته و به زیر آب برد. مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند، اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگه داشت. وقتی سقراط، مرد جوان را از آب خارج کرد، اولین کاری که او انجام داد، کشیدن یک نفس عمیق بود.سقراط از او پرسید: در زیر آب تنها چیزی که می خواستی چه بود؟مرد جواب داد: هوا سقراط گفت: این رمز موفقیت است. اگر همان طور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی به دستش خواهی آورد. رمز دیگری وجود ندارد. |
|
|
امام صادق ع فرمود :
یکی از علما نزد عابدی رفت واز او پرسید: نماز خواندنت چگونه و چقدر است ؟ عابد گفت: از عبادت کسی مثل من می پرسند با اینکه من زمان بسیاری به عبادت اشتغال دارم. عالم گفت : گریه و زاری تو هنگام مناجات چگونه است ؟ عابد گفت: ان قدر می گریم که اشکهایم جاری گردد . عالم گفت: همانا اگر خندان باشی ولی حالت ترس از خدا در تو باشد بهتر از گریه ای است که به ان ببالی و افتخار کنی زیرا:کسی که به عملش ببالد چیزی از عملش بالا نمی رود |
تراژدی
|
گوشش را به زمین چسباند .صداهای دلنوازی شنید. ترانه هایی زیبا به زبانی ناشناخته و عجیب. روزی که گوشش را به زمین چسبانده بود مادرش اورا دید و پرسید چه می کنی ؟ گفت:گوش می دهم. مادر پرسید:چه گوش می دهی؟ جواب داد:ترانه های زیبا. مادر برخود لرزید و پرسید: این چه کار احمقانه ای است؟ می خواهی مردم بگویند دیوانه است /زمین هیچ چیز جز خاک و سنگ نیست. روزهای بعد دیگر هیچ صدای دلنوازی از درون زمین نمی شنید، وزمین تنها توده ای از سنگ و خاک شده بود |
پدرم...
هدیه ای برای دو نفر پسرم کف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می کرد من آرام ایستادم و از پشت پنجره به حرف های آن ها گوش دادم. ظاهرا چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زنی کرده بودند و گفته بودند که پدران شان مدیران شرکت های بزرگی هستند و بعد از پسرم، باب پرسیده بودند: «خب پدر تو چه کاره است؟» و باب که سعی کرده بود نگاهش با نگاه آن ها تلاقی نکند، زیر لب گفته بود: «پدر من یک کارگر معمولی است.» همسرم گونه های خیس پسرمان را بوسید و به او گفت: «پسرم، باید چیزی به تو بگویم. تو گفتی که پدرت یک کارگر معمولی است و درست هم گفتی، اما شک دارم تو بدانی کارگر معمولی چه کسی است. برای همین باید برایت توضیح بدهم. در تمام کارهای سنگینی که در این کشور انجام می شود، در تمام مغازه ها و کامیونهای باری که بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند، هر جا که خانه ای ساخته می شود، یادت باشد که کارگر معمولی این کارها را انجام می دهد. درست است که مدیران میزهای قشنگ دارند و همیشه لباس شان تمیز است، درست است که آن ها پروژه های بزرگی را طراحی می کنند، ولی برای آنکه رؤیاهای آن ها به حقیقت بپیوندد، باید کارگرهای معمولی دست به کار شوند. اگر همه ی مدیران کارشان را رها کنند و یک سال سر کارشان برنگردند، چرخهای کارخانه ها همچنان می چرخد، اما اگر کسانی مثل پدر تو سر کار نروند، کارخانه ها از کار می افتند. این کارگر های معمولی هستند که کارهای بزرگ انجام می دهند.» من بغضم را فرو دادم و سرفه ای کردم و وارد خانه شدم. چشم های پسرم از شادی برق می زد. با دیدن من از جا پرید و بغلم کرد و گفت: «پدر من به تو افتخار می کنم، چون تو یکی از آن آدم های برجسته ای هستی که کارهای بزرگ انجام می دهند.» |
تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند
تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند بسیاری از عشاق سوگند می خورند که درزندگی و مرگ با هم بمانند، اما فکر نمی کنم کسی بتواند در این خصوص از خانم ایزیدور اشتراوس پیشی بگیرد. سال ۱۹۱۲ خانم اشتراوس و همسرش مسافر کشتی تایتانیک در آن سفر نحس بودند. بسیاری از زنان نجات یافتند، اما خانم اشتراوس یکی از معدود زنانی بود که زنده نماند، آن هم به دلیلی بسیار واضح.او تحمل جدایی از همسرش را نداشت. پیشخدمت خانم اشتراوس به نام میبل که از این فاجعه جان سالم به در برد، داستان را این گونه تعریف کرد: «هنگامی که تایتانیک در شرف غرق شدن بود، زنان و کودکان وحشت زده اولین کسانی بودند که سوار قایق های نجات شدند. خانم و آقای اشتراوس آرام بودند و سایر مسافران را دلداری می دادند. آن ها به بسیاری از مسافران کمک کردند تا سوار قایق نجات بشوند.» میبل می افزاید: «اگر آن ها نبودند. من هم غرق می شدم. من در چهارمین یا پنجمین قایق بودم. خانم اشتراوس وادارم کرد تا سوار قایق بشوم و چند شال ضخیم به دور من پیچید.» سپس آقای اشتراوس به همسرش التماس کرد تا او هم با من و دیگران سوار قایق بشود.خانم اشتراوس را افتاد. پایش را روی لبه ی عرشه ی کشتی گذاشت تا سوار قایق بشود. اما ناگهان تصمیم خود را عوض کرد. او برگشت و قدم به کشتی در حال غرق شدن گذاشت. شوهرش التماس کنان گفت: «خواهش می کنم، عزیزم. سوار قایق شو!» خانم اشتراوس به عمق چشمان مردی که زندگی خود را با او گذرانده بود، نگاه کرد. آن مردی که بهترین دوستش بود، همراه واقعی و آرامش روحش بود. خانم اشتراوس بازوی همسرش را گرفت و بدن لرزان او را به خود نزدیک کرد. خانم اشتراوس قاطعانه جواب داد: «نه. من سوار قایق نمی شوم. سال های زیادی را با هم زندگی کرده ایم. اکنون هم پیر شده ایم تو را ترک نمی کنم.هر جا بروی با تو می آیم. همان جا برای آخرین بار، دست در دست هم روی عرشه ی کشتی ایستادند و شاهد غرق شدن کشتی بودند. این زن وفادار بدون ترس در کنار همسرش ایستاد. شوهرش هم با محبت فراوان برای حمایت او را در بر گرفته بود. با هم برای همیشه ….. دکتر باربارا دی آنجلیس |
فاتح مدال طلا
فاتح مدال طلا
در بهار 1995 در مدرسه ی راهنمایی سخنرانی می کردم. پس از پایان برنامه، مدیر از من خواست به ملاقات یکی از دانش آموزان بروم. او به خاطر بیماری در خانه مانده بود، اما مشتاق بود مرا ببیند و مدیر می دانست که این دیدار برای آن دانش آموز اهمیت بسیاری دارد. من هم پذیرفتم. در راه خانه ی ماتیو، اطلاعاتی درباره ی او به دست آوردم. او ضعف عظلانی شدیدی داشت. وقتی به دنیا آمده بود، پزشکان به پدر و مادرش گفته بودند که بیش از پنج سال زنده نمی ماند. بعد گفتند ده سال بیشتر زنده نمی ماند. اما اکنون او سیزده سال داشت. او مبارزی واقعی بود. می خواست مرا ببیند، چون من فاتح مدال طلا در وزنه برداری بودم و می دانستم برای رسیدن به اهداف زندگی چگونه باید موانع را از سر راه بردارم. بیش از یک ساعت با ماتیو حرف زدم. حتی یک بار هم اعتراض نکرد و نگفت: «چرا من؟» او درباره ی موفقیت و رسیدن به آرزوها حرف زد. معلوم بود که می داند درباره ی چه چیزی حرف می زند. او نگفت همکلاسی هایش مسخره اش می کنند، چون با آنان متفاوت است. فقط درباره ی امیدها و آرزوهایش حرف زد و گفت می خواهد روزی مانند من وزنه بردار شود. وقتی حرف هایش تمام شد، من به طرف کیفم رفتم و اولین مدال طلایی را که در وزنه برداری کسب کرده بودم، دور گردنش انداختم. به او گفتم که او بیشتر از من برنده است، سزاوارتر از من است و بیشتر از من درباره ی موفقیت و موانع آن می داند. او به مدالم نگاهی انداخت، بعد آن را در آورد و به من داد و گفت: «اریک، تو قهرمانی، تو آن مدال را به دست آورده ای. روزی، وقتی من هم به المپیک رفتم و مدال طلا گرفتم، آن را به تو نشان خواهم داد.» تابستان تمام شد. روزی نامه ای از طرف مادر و پدر ماتیو به دستم رسید. ماتیو فوت کرده بود. آنان نامه ای را که ماتیو چند روز پیش از مرگش نوشته بود، برایم فرستاده بودند. ریک عزیز، مادر گفت که باید نامه ای برای تو بنویسم و به خاطر عکس زیبایی که برایم فرستادی، از تو تشکر کنم. می خواهم بدانی که پزشکان گفته اند مدت زیادی زنده نخواهم ماند. هر روز سخت تر نفس می کشم و خیلی زود خسته می شوم. اما هنوز می خندم. می دانم که هرگز مانند تو قوی نخواهم شد و می دانم که هرگز با هم وزنه برداری نخواهیم کرد. روزی به تو گفتم که به المپیک خواهم رفت و فاتح مدال طلا خواهم شد. اکنون که هرگز این اتفاق نمی افتد. اما می دانم که من هم قهرمان هستم و خدا هم این را می داند. او می داند من با پشتکار هستم و وقتی به بهشت بروم، او به من مدال طلا خواهد داد و وقتی تو نیز آنجا آمدی، آن را به تو نشان خواهم داد. متشکرم که مرا دوست داشتی. دوستت ماتیو ریک متزگر |
بازرگان با ایمان
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟! خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد! __________________ |
هدیه برای دو نفر
هدیه برای دو نفر
هرگز نمی دانید کار ساده ی مهرآمیز چه شادمانی بزرگی را به ارمغان می آورد. بری آبل برای گردش در مرکز پورتلند روز زیبایی بود.ما گروهی وکیل بودیم که روز تعطیل می خواستیم خوش باشیم.هوا برای پیک نیک بسیار خوب بود؛بنابراین هنگام ناهار به طرف پارک کوچکی رفتیم.چون سلیقه های متفاوتی داشتیم،تصمیم گرفتیم از هم جدا شویم.قرار شد هرکس هر چه می خواهد بخرد و چند دقیقه بعد روی چمن ها همدیگر را ببینیم. وقتی دوستم،راب،به طرف دکه ی هات داگ فروشی رفت،تصمیم گرفتم همراهش بروم.فروشنده ساندویچ را طبق خواسته ی راب درست کرد.اما وقتی راب خواست پول غذا را بپردازد،هر دو تعجب کردیم. فروشنده گفت:«من امروز خیلی خوشحال هستم.لازم نیست پول بدهید.این غذا هدیه من به شماست.» تشکر کردیم،نزد دوستان مان رفتیم و مشغول خوردن غذا شدیم.همان طور که غذا می خوردیم و حرف می زدیم،متوجه مردی شدم که تنها در نزدیکی ما نشسته بود و نگاه مان می کرد.معلوم بود مدت هاست حمام نرفته است.فکر کردم مرد آواره ای است و توجهی به او نکردم. غذای مان تمام شد و به راه افتادیم.اما وقتی من و راب به طرف سطل زباله رفتیم تا کیسه مان را در آن بیندازیم،صدایی به من گفت:«داخل سطل غذا هست؟» صدای همان مردی بود که نگاه مان می کرد.نمی دانستم چه بگویم.«نه،تمام غذاها را خوردیم.» «اوه.» این تنها چیزی بود که او گفت،بی آنکه احساس شرمساری کند.او گرسنه بود و گویی به این سوال عادت داشت. احساس بدی داشتم،اما نمی دانستم چه کار کنم.راب گفت:«الان برمی گردم،یک دقیقه صبر کنید.»و بعد دور شد. با کنجکاوی دیدم که راب به طرف دکه ی هات داگ فروشی رفت.فهمیدم می خواهد چه کار کند.او ساندویچی خرید و آن را به مرد گرسنه داد. راب وقتی برگشت به من گفت:«من محبتی را که فروشنده به من کرده بود،به کس دیگری منتقل کردم.» آن روز فهمیدم که چگونه با بخشش و سخاوت،می توان به دیگران نیز بخشیدن را آموخت. آندریا هنسلی برگرفته از کتاب سوپ جوجه برای تقویت روح دختران و پسران _ انتشارات:عقیل |
عشق حقیقی
|
مدیریت جالب
روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار بيکار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد. جلو رفت و از او پرسيد: «شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟» جوان با تعجب جواب داد: «ماهي 2000 دلار.» مدير با نگاهي آشفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.» جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگري كه در نزديكيش بود پرسيد: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟» كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد: «او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاركنان پيتزا آورده بود.» نکته مديريتي: برخي از مديران حتي كاركنان خود را در طول دوره مديريت خود نديده و آنها را نمي شناسند.. ولي در برخي از مواقع تصميمات خيلي مهمي را در باره آنها گرفته و اجرا مي كنند. |
داستان کوتاه و پند آموز
داستان های کوتاه و پند اموز ۱ |
همیشه به پیام تلفنی تان پاسخ دهید
تنها چیزی که نیاز دارید،عشق است.
جان لنون آنجلا می دانست که شارلوت،بهترین دوستش در شرایط سختی به سر می برد.شارلوت افسرده و عصبی بود.او همه،به جز آنجلا را از خود رانده بود.او با مادر و خواهرش به شدت مشاجره می کرد.بیش از همه اشعار غمگین و ناامیدانه ی شارلوت آنجلا را نگران کرده بود. در آن تابستان هیچ کس رابطه ی خوبی با شارلوت نداشت.او با اکثر دوستانش بد رفتاری می کرد.آنان علاقه ای به معاشرت با کسی که افسرده و عصبی بود،نداشتند.تلاش های آنان برای دوست بودن با او با تهمت ها و بدخلقی های شارلوت روبرو می شد. آنجلا تنها کسی بود که می توانست با او رابطه داشته باشد.با آنکه آنجلا دوست داشت به گردش برود،اما بیشتر وقت خود را در کنار دوست افسرده اش می ماند.سپس زمان آن رسید که آنجلا مجبور شد خانه اش را تغییر دهد.او به نقطه ی دیگری از شهر می رفت و حالا دیگر همسایه ی شارلوت نبود و آنان زمان کمی در کنار هم بودند. در اولین روز سکونت در خانه ی جدید،آنجلا که بیرون از خانه به همسایه های جدیدش بازی می کرد،با خود فکر کرد اکنون شارلوت در چه حالی است.وقتی غروب به خانه بازگشت،مادرش به او گفت که شارلوت تلفن کرده است. آنجلا به طرف تلفن رفت و به او زنگ زد.کسی جواب نداد.در دستگاه پیغامگیر،پیامی برای شارلوت گذاشت.«سلام شارلوت،آنجلا هستم.به من تلفن بزن.» نیم ساعت بعد شارلوت زنگ زد.«آنجلا باید چیزی به تو بگویم.وقتی تو زنگ زدی،من در زیرزمین بودم و تفنگی رل روی سرم گذاشته بودم.می خواستم خودم را بکشم که صدای تو را از پیغامگیر تلفن شنیدم. آنجلا در صندلی اش فرو رفت. _«وقتی صدای تو را شنیدم،فهمیدم که کسی مرا دوست دارد و خیلی خوشحال شدم که آن کس تو هستی.می خواهم کمکم کنی،چون من فقط تو را دوست دارم.» شارلوت تلفن را گذاشت.آنجلا به خانه ی شارلوت رفت و با هم روی تاب نشستند و گریه کردند. گمنام سوپ جوجه برای تقویت روح دختران و پسران _ انتشارات عقیل |
تشنه عشق تو
هوا سرد است.بسیار سرد.اما در اردوگاه کار اجباری نازی ها در سال 1942چنین روز تاریک زمستانی با روزهای دیگر تفاوتی ندارد.با لباس های کهنه و نازک ایستاده ام و می لرزم.نمی توانم باور کنم که چنین کابوسی در حال وقوع است.من فقط یک پسر کم سن و سال هستم.باید با دوستانم بازی می کردم،به مدرسه می رفتم،به فکر آیندهمی بودم که بزرگ شده و تشکیل خانواده دهم،من برای خودم خانواده داشتم.اما تمام این رویاها مخصوص انسان های زنده است که من قرار نیست جزء آن ها باشم.من تقریبا مرده ام.یعنی از وقتی که از خانه ام دور شده و همراه با هزاران اسیر دیگر به این جا آورده شده ام،مرده ام.آیا فردا هنوز زنده خواهم بود؟آیا امشب مرا به اتاق گاز می برند؟
کنار حصاری از سیم های خاردار جلو و عقب می رفتم تا بدن ضعیف و لاغر خود را گرم نگه دارم.گرسنه هستم.اما تا آن جایی که یاد دارم همواره گرسنه بوده ام.غذاهای خوشمزه یک رویا شده اند.هر روز که زندانیان بیش تری ناپدید می شوند و گذشته های خوب همانند یک خواب یا رویای شیرین به نظر می رسند،من بیش از پیش در یأس و ناامیدی فرو می روم. ناگهان متوجه ی دختر جوانی در آن سوی سیم های خاردار می شوم.او می ایستد و با چشمان غمگین خود به من نگاه می کند.چشم هایی که گویی می گویند که او درک می کندو هم چنین این که او نمی تواند درک کند چرا من این جا هستم.دوست دارم صورت خود را برگردانم.از این که این غریبه مرا در چنین وضعی ببیند،به طرز عجیبی خجالت می کشم،اما در عین حال نمی توانم نگاهم را از نگاهش برگیرم. سپس او دست در جیب کرده و یک سیب قرمز را بیرون می کشد.یک سیب قرمز زیبا و براق.چند وقت از آخرین باری که سیب دیده بودم می گذشت!او با احتیاط نگاهی به چپ و راست می اندازد و سپس پیروزمندانه سیب را به این طرف حصار پرتاب می کند.با سرعت می دوم و سیب را از روی زمین بمی دارم و در میان انگشتان یخ زده خود می گیرم.در دنیای مرگ خود،این سیب تجلی زندگی و عشق است.وقتی دوباره بالا را نگاه می کنم،دور شدن دختر را می بینم. روز بعد نمی توانم جلوی خود را بگیرم.در همان زمان به همان نقطه از حصار کشیده می شوم.آیا دیوانه ام که می پندارم او باز هم خواهد آمد؟البته.اما در این جا هر بارقه ی کوچکی از امید هم دست آویز می شود.او به من امید داده است و من باید به آن بیاویزم. و دوباره او می آید.و دوباره برایم سیب می آورد.دوباره آن را همراه با همان لبخند شیرین بالای حصار پرتاب می کند. این بار آن را در هوا می گیرم و بالا نگه می دارم تا او هم ببیند.چشمانش می درخشد.آیا دلش به حال من می سوزد؟شاید.به هر حال من که اهمیتی نمی دهم.خوشحالم از این که می توانم به او خیره بشوم.و برای اولین بار پس از مدت های طولانی،احساس می کنم که قلبم به هیجان در آمده است. به مدت هفت ماه،این ملاقات ها ادامه می یابد.گاهی اوقات کلماتی را هم رد و بدل می کنیم و گاهی اوقات فقط یک سیب است.این فرشته ی آسمانی بیش از این که شکم گرسنه ی مرا تغذیه کند،روحم را تغذیه می کند.می دانم که من نیز او را به نوعی تغذیه می کنم. یک روز خبر وحشتناکی را می شنوم.آن ها قصد دارند ما را به یک اردوگاه دیگر منتقل کنند.این برای من یعنی پایان.و قطعا به معنای پایان برای من و دوستم خواهد بود. روز بعد،وقتی به او سلام می کنم،قلبم می شکند و نمی توانم آن چنان که باید صحبت کنم:«فردا برای من سیب نیاور.مرا به اردوگاه دیگری می برند.ما هرگز دوباره یکدیگر را نخواهیم دید.»قبل از آن که کنترل خود را به طور کلی از دست بدهم برمی گردم و دوان دوان از کنار حصار دور می شوم.قادر نیستم به عقب نگاه کنم.اگر روی به سوی او برگردانمواو مرا با اشک های روان بر روی صورتم خواهد دید. ماه ها می گذرد و کابوس ادامه می یابد.اما خاطره ی آن دختر،تحمل مرا در برابر رنج،ترس و ناامیدی بالاتر برده است.بارها و بارها،صورت او را در ذهن خود مجسم کرده و کلمات شیرین او و طعم آن سیب ها را به خاطر می آورم. و سپس یک روز،ناگهان کابوس به پایان می رسد.جنگ تمام شده است.آن دسته از ما که زنده مانده ایم،آزاد می شویم.تمام آنچه برایم با ارزش بوده اند را از دست داده ام.حتی خانواده ام را.اما هنوز خاطره ی آن دختر را در قلبم نگه داشته ام،خاطره ای که به من جانی دوباره بخشید تا برای آغاز یک زندگی جدید راهی آمریکا شوم. سال ها می گذرد.سال 1957 است.من در نیویورک زندگی می کنم.یکی از دوستانم مرا متقاعد می کند تا به دیدن خانمی از دوستانش بروم که هیچ آشنایی قبلی با او ندارم.خوشبختانه من هم قبول می کنم.او خانم محترمی به نام روما است.او نیز همانند من یک مهاجر است،پس در نهایت یک وجه اشتراک داریم. روما با همان نرمی مخصوص مهاجران جنگی سوال هایی را درباره ی آن سال ها از من می پرسد:«شما در طول جنگ کجا بودید؟» پاسخ می دهم:«در اردوگاه آلمانی ها.» نگاه روما به دور دست ها پرواز می کندو گویی مطلبی دردناک اما شیرین را به خاطر می آورد. می پرسم:«چیزی شده است؟» روما با صدایی که ناگهان بسیار نرم شده است می گوید:«به مطلبی درباره ی گذشته می اندیشم،هرمان،می دانید،وقتی یک دختر جوان بودم،نزدیک یکی از همین اردوگاه ها زندگی می کردم.پسرس آن جا بود،یک زندانی،برای مدت های طولانی من هر روز به دیدن او می رفتم.به خاطر دارم که برایش سیب می بردم.سیب را از روی حصار برایش پرتاب می کردم و او نیز خیلی خوشحال می شد.» روما آه عمیقی کشید و ادامه داد:«احساسی که به هم داشتیم وصف شدنی نیست در هر حال،هر دو نفرمان جوان بودیم و فقط می توانستیم چند کلمه ی کوتاه با هم رد و بدل کنیم_اما به جرأت می توانم بگویم که عشق بر روابط ما حاکم بود.فکر می کنم که او هم همانند عده ی زیادی کشته شده است.اما من نمی توانم این فکر را تحمل کنم،بنابراین سعی می کنم همه چیز را همانند آن چند ماه که یکدیگر را می دیدیم به خاطر بیاورم.» در حالی که ضربان قلبم تا حد انفجار بالا رفته است،مستقیما به روما نگاه کرده و می پرسم:«و آیا یک روز آن پسر به تو گفت که فردا برایم سیب نیاور.مرا به اردوگاه دیگر خواهند برد؟» روما به صدای لرزانی گفت:«چرا،بله،اما هرمان،چه طور ممکن است این را بدانی؟» من دستان او را می گیرم و پاسخ می دهم:«چون من همان پسر جوان هستم،روما.» برای مدتی طولانی سکوت حکم فرما می شود.نمی توانیم از یکدیگر چشم برداریم.به محض کنار رفتن پرده ی زمان،پشت چشمان یکدیگر روح آشنایی را می بینیم،همان دوست عزیزی که زمانی بسیار دوستش داشتیم.کسی که عاشقش بوده و همواره به یاد او بوده ایم. بالاخره من گفتم:«ببین روما.یک بار از تو جدا شدم و نمی خواهم دوباره تو را از دست بدهم.حالا من آزادم و می خواهم تا ابد در کنار هم باشیم.عزیزم،با من ازدواج می کنی؟» برقی آشنا در چشمان او می بینم.او می گوید:«بله.با تو ازدواج می کنم.» کاری که مدت ها آرزویش را داشتیم،اما حصاری از سیم های خاردار مانع شده بودند.اکنون دیگر هیچ مانعی بر سر راه مان نیست. حال چهل سال از زمانی که روما را دوباره یافتم،می گذرد.تقدیر یک بار ما را هنگام جنگ به هم نزدیک کرد تا بارقه ی امید را به من نشان دهد و پیوند کنونی ما هم نشانی از قدرت لایزال اوست. در روز ولنتاین سال 1996 روما را به برنامه ی تلویزیونی اپرا وینفری آوردم تا از طریق این رسانه ی ملی از او تقدیر کنم.می خواهم در برابر میلیون ها نفر به او بگویم که هر روز چه احساسی در قلب خود دارم: «عزیزم،تو مرا در اردوگاه کار اجباری زمانی که گرسنه بودم،تغذیه کردی.و من هنوز هم گرسنه ام.گرسنه ی آنچه که هرگز از آن سیر نمی شوم:من گرسنه ی عشق توام.» |
نگاه به زندگی
مورخان مینویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله میکند. ولی با کمال تعجب مشاهده میکند که دروازه آن شهر باز میباشد و با اینکه خبر آمدن او در شهر پیچیده بود مردم بدون هیچ هراسی مشغول زندگی عادی خود بودند. باعث حیرت اسکندر شد زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش میرسید عدهای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش میشدند و بقیه به خانهها و دکانها پناه میبردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت. اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر میگذارد و می گوید: من اسکندر هستم. مرد با خونسردی جواب میدهد: من هم ابن عباس هستم. اسکندر با خشم فریاد میزند: من اسکندر مقدونی هستم، کسیکه شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمیترسی ؟! مرد جواب میدهد: من فقط از یکی میترسم و او هم خداوند است. اسکندر به ناچار از مرد میپرسد: پادشاه شما کیست؟ مرد میگوید: ما پادشاه نداریم. مرد میگوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی میکند. اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت میکنند در میانه راه با حیرت به چالههایی مینگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود. لحظاتی بعد به قبرستان میرسند، اسکندر با تعجب نگاه میکند و میبیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد! اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش مینشیند. با خود فکر میکند این مردم حقیقیاند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده میرسد و میبیند پیر مردی موی سفید و لاغر اندام در چادری نشسته و عدهای به دور او جمع هستند. اسکندر جلو میرود و میگوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟ پیر مرد میگوید: آری، من خدمتگزار این مردم هستم! اسکندر میگوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه میکنی؟ پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده میگوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم! اسکندر میگوید: و اگر نکشم؟ پیرمرد میگوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد. اسکندر سر در گم و متحیّر میگوید: ای پیرمرد من تو را نمیکشم، ولی شرط دارم. پیرمرد میگوید: اگر میخواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمیپذیرم. اسکندر ناچار و کلافه میگوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا میروم. پیرمرد می گوید: بپرس! اسکندر میپرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟ پیرمرد میگوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون میآییم، به خود میگوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما میباشد! اسکندر میپرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟! پیرمرد جواب میدهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا میرسد، به کنار بستر او میرویم و خوب میدانیم که در واپسین دم حیات، پردههایی از جلوی چشم انسان برداشته میشود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست! از او چند سوال میکنیم: چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟ چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟ برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟ او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" میگوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایهام که میدانستم گرسنه است، پنهانی به در خانهاش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم! بعد از آن که آن شخص میمیرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده و روی سنگ قبرش حک میکنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد! یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک میکنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک میکنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود! بدینسان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود میگیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم، مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد! اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام میکند و به لشکر خود دستور میدهد: هیچگونه تعدی به مردم نکنند و به پیرمرد احترام میگذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون میرود! راستی فکر میکنید؛ اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟ لحظاتی فکرکنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم! |
نهایت بخشندگی
روزی روزگاری درختی بود ….
و پسر کوچولویی را دوست می داشت . پسرک هر روز می آمد برگ هایش را جمع می کرد از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد . از تنه اش بالا می رفت از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد و سیب می خورد با هم قایم باشک بازی می کردند . پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید . او درخت را خیلی دوست می داشت خیلی زیاد و درخت خوشحال بود اما زمان می گذشت پسرک بزرگ می شد روزی روزگاری درختی بود …. و پسر کوچولویی را دوست می داشت . پسرک هر روز می آمد برگ هایش را جمع می کرد از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد . از تنه اش بالا می رفت از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد و سیب می خورد با هم قایم باشک بازی می کردند . پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید . او درخت را خیلی دوست می داشت خیلی زیاد و در خت خوشحال بود اما زمان می گذشت پسرک بزرگ می شد و درخت اغلب تنها بود تا یک روز پسرک نزد درخت آمد درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ، سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . » پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست . می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم . من به پول احتیاج دارم می توانی کمی پول به من بدهی ؟ درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم » من تنها برگ و سیب دارم . سیبهایم را به شهر ببر بفروش آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد . پسرک از درخت بالا رفت سیب ها را چید و برداشت و رفت . درخت خوشحال شد . اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت … و درخت غمگین بود تا یک روز پسرک برگشت درخت از شادی تکان خورد و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش » پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ، زن و بچه می خواهم و به خانه احتیاج دارم می توانی به من خانه بدهی ؟ درخت گفت : « من خانه ای ندارم خانه من جنگل است . ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری و برای خود خانه ای بسازی و خوشحال باشی . » آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد و درخت خوشحال بود اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت : « بیا پسر ، بیا و بازی کن » پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم . قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟ درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی و خوشحال باشی . پسر تنه درخت را قطع کرد قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد . و درخت خوشحال بود پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟ درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند … دوستان خوبم ، آیا شرح داستان ، چیزی به یاد ما نمیآورد ؟ اکثر ما شبیه پسرک داستان هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم درخت همان والدین ماست ، تا وقتی کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم تنهایشان میگذاریم و دوباره زمانی به سویشان بر میگردیم که نیازمند هستیم و گرفتار برای والدین خود وقت نمیگذاریم ، آیا تا به حال به این فکر کرده ایم که پدر و مادر برای ما همه چیز را فراهم میکنند تا ما را شاد نگه دارند و با مهربانی چاره ای برای رفع مشکل ما پیدا میکنند و تنها چیزی که در عوض از ما می خواهند این است که تنهایشان نگذاریم به والدین خود عشق بورزیم ، فراموششان نکنیم برایشان زمان اختصاص دهیم همراهیشان کنیم شادی آنها در دیدن ماست هر انسانی میتواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد ولی پدر و مادر فقط یک بار …. |
در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیرنشین در شهرواشنگتن دی.سیصبح زود که مردم آن منطقه که اکثرا یا کارگر معدن بودند و یا صاحب مشاغل سیاه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند٬ زنان و مردانی کهتفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمیکردند بلکه به اجبار زنده بودند تا ریاضت بکشند که نمیرندآن روز نیز آن مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر روزمزد بودند و نمی دانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانهبازمیگردند و یا باید با دست خالی به خانه های نکبت زده شان بروند و از فرزندانشان خجالتبکشندخود را برای روزی مشقت بار آماده می کردند که ناگهان صدایویولنزیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید آوایویولنآنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر از رفتن باز ماند اکثرا آنهابااینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه می شوند بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن کنسرت بود جمع شدند و حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثناییاشک ریختندخندیدندبه خاطراتشان فکر کردند و سرانجام نیزویولونیستخیابانی که مردی 35 ساله بود کارش تمام شدویولنخود را برداشت و آماده رفتن شد اما در همین حال و احوال تشویق بی امان مردمهمه آنها را به صف کرد و به همگی که حدود 300 نفر بودند نفری 5 دلار داد و سپس درحالیکه برای آنان بوسه می فرستاد سوار تاکسی شد و رفت تا مردمان فقیر از فردااین ماجرا را همچون افسانه به دوستانشان بگویند اما در آن روز هیچکس نفهمیدویولونیست35 ساله کسی نیست جزجاشوابلیکی از بهترین موسیقی دانان جهان که 3 روز قبل بلیت کنسرتش هرکدام 100 دلار به فروش رفته بود فردای آن روزجاشوابه یکی از دوستانش که از این موضوع با خبر شده بود گفت من فرزند فقرم آن روز وقتی در کنسرت فقط مردم ثروتمند را دیدم از خودم خجالت کشیدم که فقیران را از یاد برده ام به همین خاطر به آن محله فقیرنشین رفتم و همان کنسرت دو ساعت و نیمه را تکرار کردم بعد هم وقتی یادم آمد اکثر آنها به خاطر من باید جریمه شوندتمام پولی را کهاز کنسرت نصیبم شدهبود را میان آنها تقسیم کردم و چقدر هم لذت بردم |
:102:ویرایششششش کنید:d
بخدا وقتی میام به قصد خوندن مطالبتون میام ولی وقتی مطالب نامرتبو میبینم از خوندن منصرف میشم فقط یه نگاه سرسری میندازم که لینک نداشته باشه یا مطلب .... این پست تا چند ساعت دیگه حذف میشه فقط خواستم نظرمو بگم_:2: |
کمک به رقبا
اس ام اس کده: یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه ها، جایزه بهترین غله را به دست می.آورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقه مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می.داد و آنان را از این نظر تأمین می.کرد. بنابراین، همسایگان او می.بایست برنده. مسابقه.ها می.شدند نه خود او!
کنجکاویشان بیش.تر شد و کوشش علاقه.مندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند. کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: «چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه. دیگر می.برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می.دادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعه.های آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصول.های مرا خراب نکند!» همین تشخیص درست و صحیح کشاورز، توفیق کامیابی در مسابقه.های بهترین غله را برایش به ارمغان می.آورد. گاهی اوقات لازم است با کمک به رقبا و ارتقاء کیفیت و سطح آنها، کاری کنیم که از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم. |
هیچ وقت دیر نیست
هیچ وقت دیر نیست
چند سال پیش که یک دوره ارتباطات را می گذراندم، روش غیر عادی را تجربه کردم. استاد از ما خواست که از هر چیزی که در گذشته از آن احساس شرمندگی، گناه و پشیمانی می کنیم، فهرستی تهیه کنیم. هفته بعد از شرکت کنندگان در کلاس خواست تا فهرست خود را با صدای بلند بخوانند. کار ویژه ای به نظر می رسید. اما همیشه فرد شجاعی در بین جمعیت وجود دارد که داوطلب این کارها شود. افراد که فهرست شان را می خواندند، فهرست من طولانی تر می شد. پس از سه هفته ۱۰۱ مورد در فهرستم یادداشت کردم. سپس استاد از ما خواست که راههایی برای عذر خواهی از دیگران و اصلاح اشتباهات مان پیدا کنیم. هفته ی بعد مردی که کنارم نشسته بود، دستش را بلند کرد و داوطلب شد که این داستان را بخواند: وقتی فهرستم را تهیه می کردم، به یاد اتفاقی در دوران دبیرستان افتادم. من در شهر کوچکی در آیووا بزرگ شدم. هیچ کدام از ما بچه ها کلانتری شهر را دوست نداشتیم. یک شب با دو تا از دوستانم تصمیم گرفتیم کلانتر براون را اذیت کنیم. قوطی رنگ قرمزی را پیدا کردیم و از تانکر آب شهرمان بالا رفتیم و با خط قرمز نوشتیم: «کلانتر براون دزد است.» روز بعد مردم شهر بیدار شدند و نوشته بزرگ ما را دیدند. ظرف دو ساعت کلانتر براون ما را پیدا کرد و به دفتر خود برد. دوستانم اعتراف کردند، اما من دروغ گفتم و حقیقت را انکار کردم. بیست سال از آن ماجرا می گذرد و اسم کلانتر براون در فهرست من نوشته شده است. نمی دانستم او زنده است یا نه. آخر هفته ی گذشته شماره ی اطلاعات شهر آیووا را گرفتم. خوشبختانه فردی به نام راجر براون هنوز در فهرست اسامی وجود داشت. به او تلفن کردم. پس از آنکه تلفن چند بار زنگ زد، کسی گوشی را برداشت و گفت: «الو؟» من گفتم: «کلانتر براون؟» او گفت: «بله، خودم هستم.» من گفتم: «من جیمی کالینز هستم. می خواهم بدانید من بودم که آن کار را کردم.» بعد اکمی مکث گفت: «می دانستم!» هر دو خندیدیم و کلی با هم حرف زدیم. آخرین کلماتش این بود: «جیمی همیشه برای تو متأسف بودم، چون دوستانت حرف دلشان را زدند و من می دانستم که تو آن را تمام این سالها با خود حمل می کردی.از اینکه به من زنگ زدی متشکرم…. البته به خاطر خودت.» جیمی باعث شد که من هم تمام آن ۱۰۱ مورد فهرستم را اصلاح کنم. این کار دوسال طول کشید، اما نقطه ی عطف شغلم شد که حل و رفع مشکلات و بحرانها بود. مهم نیست که در چه شرایط سخت و بحرانی باشیم، هرگز برای اصلاح گذشته دیر نیست. مارلین منینگ |
کمی تفکر:
مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد. مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت. او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم! |
قدرت کلمات
چند تا قورباغه از جنگلی عبور می کردندکه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند ووقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است، به دوقورباغه گفتند که دیگر چاره ای نیست،شما به زودی خواهید مرد. دو قورباغه این حرف ها رانشنیده گرفتند وبا تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند،اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند که دست از تلاش بردارندچون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد.بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شدو دست از تلاش برداشت،سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد.هر چه بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد،اما مصمم تر می شد، تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد وقتی بیرون آمد ،بقیه قورباغه ها از او پرسیدندمگر تو حرف مارا نمی شنیدی؟معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند. |
جریا ن چه کشکی چه پشمی
چوپانی گله اش را به صحرا برد و کنار درخت گردوی تنومندی اطراق کرد .
از درخت بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد ، که ناگهان گردباد سختی در گرفت . خواست فرود آید ، ترسید . باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود را به این طرف و آنطرف می برد . دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند . مستاصل مانده بود . از دور بقعه امام زاده ای را دید و گفت : ای امام زاده گله ام نذر تو ، من فقط سالم از درخت پایین بیایم . قدری باد ساکت شد و چوپان شاخه قوی تری گرفت و جای پای محکم تری پیدا کرد . دوباره رو به گنبد کرد و گفت : ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی ! نصف گله را به تو می دهم و نصف دیگر برای خودم . قدری پایین تر آمد وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت : ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی ؟! آنها را خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم . وقتی کمی پایین تر آمد گفت : بالاخره چوپان که بی مزد نمی شود ! کشکش مال تو ، پشمش به عنوان دست مزد مال من . وقتی باقی تنه را سر خورد و پایش به زمین رسید ، نگاهی به گنبد امام زاده انداخت و گفت : مرد حسابی چه کشکی چه پشمی ؟ ما از هول خودمان یه غلطی کردیم . غلط زیادی که جریمه ندارد . |
حسادت
حوا در باغ عدن قدم میزد که مار به او نزدیک شد و گفت : " این سیب را بخور "
حوا که درسش را از خداوند آموخته بود امتناع کرد مار اصرار کرد و گفت : این سیب را بخور تا برای شوهرت زیبا شوی : حوا پاسخ داد : نیازی ندارم , او که جز من کسی را ندارد مار خندید و گفت : " البته که دارد " حوا باور نمی کرد , مار او را به بالای تپه به نزدیکی چاهی برد و گفت : آن پایین است, آدم او را آنجا مخفی کرده است. حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبایی را در آب دید و سپس سیب را که مار به او پیشنهاد کرده بود خورد. و حسادت , انسان را از بهشت راند............ |
داستان بسیار کوتاه و تحسین برانگیز
نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین درآوری ، پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت . |
لحظاتی تا مرگ
لحظاتی تا مرگ
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم گفت: دارم میمیرم گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد. گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟ گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم، خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟ گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟ گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!! یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟ گفت: بیمار نیستم! هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟ گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد |
گنجشک با خدا قهر بوذ
گنجشک با خدا قهر بود…
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هيچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: مي آيد ؛ من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي هستم که دردهايش را در خود نگاه ميدارد… و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشک هيچ نگفت و… خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي کسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي؟ لانه محقرم کجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه کلامش بست… سکوتي در عرش طنين انداخت فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمين مار پر گشودي. گنجشگ خيره در خدائيِ خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي! اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چيزي درونش فرو ريخت , هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد... |
پول دود
فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:
کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد. |
کلاس درس ...
کلاس درس دکتر حسابی”
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم . دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند ----------------------------------------- “ازدواج پیرزن” شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟ |
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم !
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! |
سقراط . . .
سقراط…
در یونان باستان، سقراط به دانش زیادش مشهور و احترامی والا داشت. روزی یکی از آشنایانش، فیلسوف بزرگ را دید و گفت:سقراط، آیا میدانی من چه چیزی درباره دوستت شنیدم؟”سقراط جواب داد: “یک لحظه صبر کن، قبل از اینکه چیزی به من بگویی، مایلم که از یک آزمون کوچک بگذری. این آزمون، پالایش سهگانه نام دارد . آشنای سقراط: “پالایش سهگانه؟” سقراط: “درست است، قبل از اینکه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است که چند لحظه وقت صرف کنیم و ببینیم که چه میخواهی بگویی. اولین مرحله پالایش حقیقت است. آیا تو کاملا مطمئن هستی که آنچه که درباره دوستم میخواهی به من بگویی حقیقت است؟” آشنای سقراط: “نه، در واقع من فقط آن را شنیدهام و…” سقراط: “بسیار خوب، پس تو واقعا نمیدانی که آن حقیقت دارد یا خیر. حالا بیا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالایش خوبی. آیا آنچه که درباره دوستم میخواهی به من بگویی، چیز خوبی است؟” آشنای سقراط: “نه، برعکس…” سقراط: ” پس تو میخواهی چیز بدی را درباره او بگویی، اما مطمئن هم نیستی که حقیقت داشته باشد. با این وجود ممکن است که تو از آزمون عبور کنی، زیرا هنوز یک سوال دیگر باقی مانده است: مرحله پالایش سودمندی. آیا آنچه که درباره دوستم میخواهی به من بگویی، برای من سودمند است؟” آشنای سقراط: ” نه، نه حقیقتا.” سقراط نتیجهگیری کرد: “بسیار خوب، اگر آنچه که میخواهی بگویی، نه حقیقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا میخواهی به من بگویی؟” اینچنین است که سقراط فیلسوف بزرگی بود و به چنان مقام والایی رسیده بود. |
بامبو و سرخس
بامبو و سرخس
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را، دوستانم را، زندگی ام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد. او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟ پاسخ دادم : بلی. فرمود: هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود.من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند.. ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می کرد. خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی. من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم. هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنن. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی! از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم. در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟ جواب دادم: هر چقدر که بتواند. گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که بتوانی |
من دارم به خودم کمک می کنم !
من دارم به خودم کمک می کنم ! مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد .... نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"شیوانا به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !" |
مدیر ارشد!!!!!!!
مدیر ارشد!!!!!!! مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است. مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟ صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی دارد. مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟ صاحب فروشگاه: ... طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی هر کاری را که سایر طوطی ها انجام می دهند، انجام داده و علاوه بر این توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را نیز دارد. و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسیده و صاحب فروشگاه گفت: ۴۰۰۰ دلار ! مشتری: این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟ صاحب فروشگاه جواب داد: صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر ارشد صدا می زنند! |
گويند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت .
وقتى باكاروانى در سفر بود و نوشته ها را يك جا بسته با خود برداشت . در راه گرفتار راهزنان شدند. غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت : اين بسته را از من نگيريد ديگر هر چه دارم از آن شما. دزدان را طمع زيادت شد آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چيزى نيافتند. دزدى پرسيد كه اين ها چيست ؟ چون غزالى وى را به آنها آگاهى داد. دزد راهزن گفت : علمى را كه دزد ببرد به چه كار آيد. اين سخن دزد در غزالى اثرى عميق گذاشت و گفت : پندى به از اين از كسى نشنيدم و ديگر در پى آن شد كه علم را در دفترجان بنگارد. آرى بهترين دفتر دانش و صندوق علوم براى انسان گوهر جان و گنجينه سينه او است بايد دانش را در جان جاى داد و بذر معارف و علوم را در مزرعه دل به بار آورد كه از هر گزند و آسيبى دور، و دارايى واقعى آدمى است. |
از پيامبر اكرم صلى الله و عليه و آله وسلم نقل است كه فرمود: همان طور كه زندگى مى كنيد مى ميريد و همان گونه كه مى خوابيد محشور مى شويد. شب معراج مردمى را ديدم كه لبانشان بريده شد و دوباره به شكل اول باز مى گشت و دوباره بريده مى شد .جبرييل مرا گفت : اينان خطيبان امت تو هستند كه لبانشان بريده مى شود؛ چون به آن چه كه مى گويند عمل نمى كنند. |
حادثه
«نعمتهای واقعی زندگی ما خود را به شکل درد، کمبود و ناامیدی نشان می دهند. ولی اگر صبور باشیم، به زودی این رنجها و کمبودها و ناامیدیها برکت خود را به ما نشان خواهند داد.»
جوزف ادیسون آن سال عید روز یکشنبه بود و جوانها تصمیم گرفتند جشن بزرگی بر پا کنن. مادر دو تا از دخترها از من خواست که در صورت امکان، دخترهایش را با ماشین خودم به کلیسا ببرم. او از رانندگی در شب می ترسید و آن شب هم زمین بسیار لغزنده بود. من قول دادم دخترهایش را به جشن ببرم. آن شب وقتی به کلیسا می رفتیم، دخترها کنار من، روی صندلی جلو ماشین نشسته بودند. از سربالایی جاده می گذشتیم که در مقابل مان دیدیم در ریل قطار حادثه ای رخ داده است. تا آمدم ماشین را کنترل کنم، ماشین لغزید و به اتومبیل جلویی خورد. برگشتم تا ببینم چه بلایی سر دخترها آمده است. سر دختری که کنار پنجره نشسته بود به شیشه خورده و خون روی گونه هایش راه افتاده بود. منظره ترسناکی بود خوشبختانه یکی از راننده های ماشین های اطراف همراه خود جعبه کمک های اولیه داشت و ما توانستیم جلوی خونریزی را بگیریم. کارشناس تصادف اعلام کرد که این تصادف اجتناب ناپذیر بوده و نباید خسارتی پرداخت شود. ولی من سخت نگران دختر 17 ساله زیبایی بودم که باید تا آخر عمر با دو خراش عمیق روی صورتش کنار می آمد و این حادثه هم زمانی اتفاق افتاده بود که او را دست من سپرده بودند. او را به بیمارستان بردم تا زخمهایش را بخیه بزنند. احساس کردم این کار خیلی طول کشیده است. به پرستار گفتم که دکترها چه می کنند. پرستار گفت که پزشکی که زخمهای او را بخیه می کند، جراح پلاستیک است و دارد سعی می کند بخیه ها را ظریف بزند تا ردی روی صورت دختر باقی نماند. ناگهان احساس کردم که خداوند چه به موقع به فریادم رسیده است. از این که دونا را در بیمارستان ببینم، می ترسیدم و احساس می کردم از من عصبانی است و سرزنشم می کند. چون شب عید بود، دکترها سعی می کردند حتی موقتا بیماران را به خانه بفرستند و جراحی های مهمتر را بعدا انجام دهند. بنابراین در بخشی که دونا بستری بود، بیماران زیادی نبودند. از پرستاری درباره وضع روحی دونا سؤال کردم. پرستار لبخند زد و گفت که او بیمار دوست داشتنی است و مانند خورشید گرم و صمیمی است. دونا خوشحال بود، از آنها درباره ی معالجه بیماریها سؤال می کرد. چون بخش خلوت بود، پرستارها به اتاق دونا می رفتند و با او حرف می زدند و به سؤالاتش پاسخ می دادند. به دونا گفتم که از این حادثه بسیار متأسفم و او به من گفت که ناراحت نباشم و می تواند روی زخمها را با پودر بپوشاند. بعد هیجان زده درباره کار پرستارها حرف زد. پرستارها دور تخت او ایستاده بودند و لبخند می زدند و دونا بسیار خوشحال بود. ابن اولین باری بود که به بیمارستان آمده و بسیار تحت تأثیر قرار گرفته بود. بعدها دونا در مدرسه بارها ماجرای تصادف و بستری شدن در بیمارستان را تعریف کرد. مادر و خواهر او هرگز مرا سرزنش نکردند. ولی من هنوز هم از اینکه صورت یک نوجوان زیبا به آن شکل در آمده بود، احساس گناه می کردم. یک سال بعد از آن شهر رفتم و ارتباطم با دونا و خانواده اش قطع شد. پانزده سال بعد بار دیگر برای خدمت به کلیسا مرا دعوت کردند. شب آخر متوجه شدم که مادر دونا منتظر است تا با من خداحافظی کند. دوباره خاطره ی تصادف ان شب و زخم صورت دخترش آزارم داد. جلو آمد، مقابلم ایستاد و لبخند زیبایی بر لب آورد. وقتی به من گفت که آیا می دانم بعد از آن ماجرا چه اتفاقی برای دونا افتاده است، از ته دل می خندید، نه! من نمی دونستم چه اتفاقی افتاده است. فقط یادم می آمد که علاقه بسیاری به پرستارها داشت. مادر دونا گفت: «دونا تصمیم گرفت پرستار شود. به دانشکده پرستاری رفت و شاگرد ممتاز شد. بعد در بیمارستان کار پیدا کرد و با پرشکی آشنا شد و با هم ازدواج کردند و حالا دو تا بچه دوست داشتنی دارند. او بارها به من گفته است که تصادف آن شب، بهترین حادثه زندگیش بوده است.» |
زندگی خروسی
زندگی خـروسی
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا اینکه یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد. اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت. تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی؟ پس به دنبال رویاهایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن. |
اکنون ساعت 04:13 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)