می خــور که بــه زیــر گل خواهی خفت |
تا از بر چشم آن جوان رفت بینائی چشم ما از آن رفت رفتم که از آن کناره گیرم هر چیز که بود از میان رفت |
تو کز محنت دیگران بی غمی |
یک حرف مگو اگر هزارت سخن است از خود مشنو اگر چه در عدن است بگذر ز دو کَون وهیچ در هیچ مپیچ بر خویش مپیچ اگر چه بار کفن است |
تا هر قدمی دور شدی قطره ی اشکی |
در همه عالم وفاداری کجاست غم به خروارست غمخواری کجاست درد دل چندان که گنجد در ضمیر حاصلست از عشق دلداری کجاست |
تا دلی آتش نگیرد حرف جانسوزی نگوید |
نه دل کم عشق یار می گیرد نه با دگری قرار می گیرد از دست تو آن سرشک می بارم کانگشت ازو نگار می گیرد |
در حسرب یوسف که زنان دست بریدند |
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا کی بود ممکن که باشد خویشتنداری مرا سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا |
ای همه هستی ز تو پیدا شده |
یارب چه بلا که عشق یارست زو عقل به درد و جان فکارست دل برد و جمال کرد پنهان فریاد که ظلم آشکارست |
تواضع زگردان فرازان نکوست |
تا دل مسکین من در کار تست آرزوی جان من دیدار تست جان و دل در کار تو کردم فدا کار من این بود دیگر کار تست |
|
مهرت به دل و به جان دریغست عشق تو به این و آن دریغست وصل تو بدان جهان توان یافت کان ملک بدین جهان دریغست |
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد |
دلبر هنوز ما را از خود نمیشمارد با او چه کرد شاید با او که گفت یارد جانم فدای زلفش تا خون او بریزد عمرم هلاک چشمش تا گرد از او برآرد |
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم |
یار با من چون سر یاری نداشت ذرهای در دل وفاداری نداشت عاشقان بسیار دیدم در جهان هیچکس ، کس را بدین خواری نداشت |
|
دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی |
یکی پیکر اهو درفش از برش
بدان سایه ی اهو اندر سرش فردوسی |
شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق به خدا ملک دلی نیست که تسخیر نکردی استاد شهریار |
یکی کوه بر راه و دشوارو تنگ
سپه دارد نامداران جنگ فردوسی |
گر خورده ایم باده و از خود فتاده ایم |
تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم |
من بد کنم و تو بد مکافات کنی |
وه که ز همراهیت محتشم افتاده شد |
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود |
دم آخر که مرا عمر به سر می آید |
در آسمان نه عجب گربه گفته حافظ |
آنکه از دوری او دیــده ما دریــا بود |
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود |
دیروز، در میانه ی بازی، ز کودکان |
تا می نبود لذت هستی نتوان یافت |
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند |
نصيحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند |
از مس دل ساختن با دست دانش زرناب |
نادره کبکی به جمال تمــام |
اکنون ساعت 02:18 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)