پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   درد دل های عاشقانه... (http://p30city.net/showthread.php?t=16380)

behnam5555 07-18-2010 05:03 PM


شمع ميسوزد و پروانه به دورش
منکه پروانه ندارم چه کنم



سوختن؟ رسم عاشقی اين نيست که تک و تنها بسوزی و ديگر نمانی، ...
کاش می دانستيم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد...
کاش می فهميديم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چيست و چقدر است، کاش بيراه نمی رفتيم و می مانديم چون روز اول، عاشق، عاشق،...


بازی با کلمات قشنگ است،
بازيگری حرفه ای می خواهد،
اما، قسم ، که حقيقت عشق،
وجود هرگونه بازی و بازيسازی را بی نياز از دروغ و نيرنگ می سازد...

نمی دانم! بلد نيستم!
من نمی دانم دل سوختن برای چيست؟
مرا سوختنی نباشد جز برای عشقم، برای او،
برای بودن با او و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد اين بازيگر قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادين اين دنيای پوشالي...

آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم چرا؟ ...
خودی برايم ديگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از عشقم،

و می بوسم، می بويم، می جويم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسيم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزديک سازد،

من بنده عشقم، بنده عاشقی...



Omid7 09-08-2010 06:43 AM

سحرگاهیست و من با قلبی اکنده از درد
و غروری که برای عشق تو شکسته
این چنین خودم را تفسیر می کنم
من از چشمان شبنم زده مهتاب امده ام
از کنار جوانه های عشق
وطنین قلب شکسته ام و چشمان باران خورده ام، آمده ام
تا دوباره در اغوشت بگیرم
و برایت از تنهایی شبهای غربت بگویم
از احساس باران هنگام لمس زمین
از ارامش موجهای دریا
واین را می گویم
من بی تو مثل شاخه ای خشک می مانم
به تک درختی بی بار در کویر تشنه بی تو به ترانه ای می مانم
که بر لب هیچ کس نمی نشیند
پس مرا پذیرا باش ای هستی من

ابریشم 09-08-2010 01:05 PM

درعصرهاي انتظاربه حوالي بي کسي قدم بگذار!
خيابان غربت را پيدا کن و وارد کوچه پس کوچه هاي تنهايي شو!
کلبه ي غريبي ام را پيدا کن، کناربيدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهاي رنگي ام!
درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خيس پنجره برو! حرير غمش را کنار بزن! مرا مي يابي

سالومه 09-08-2010 01:47 PM

یادم نمیاد وقتی رفتی خدا حافظی هم کردی یا نه.
یادم نمیاد وقتی رفتی واسه آخرین بار منو بوسیدی یا نه.
یادم نمیاد وقتی رفتی نگاهی به چشمهای اشک الودم انداختی یا نه ..به صدای لرزونم که میگفت دوستت دارم گوش کردی یا نه.
فقط یادم میاد که گفتی که کس دیگری رو دوست داری. که ای کاش این هم یادم نمیومد.

dear59 09-23-2010 06:33 AM

وقتی که حیران کوچه ها را گز میکنی ...

وقتی که نی نی هر نگاهت شعری ناسروده است ...

وقتی که مسحوریک نگاه می شوی و با آن تا ته دنیا سفر می کنی !

آن لحظه است که عاشقت میخوانند ...!

و تو سکوت می کنی ...

سر به زیر می اندازی ...

ودر لحظات گم می شوی !

و می فهمی که در نگاهی رمز آلود جامانده ای !!!

dear59 09-25-2010 08:35 PM

پرسيد: به خاطر كي زنده هستي؟
با اينكه دلم مي خواست با تمام وجودم داد بزنمبه خاطر تو
بهش گفتم : به خاطر هيچكس
پرسيد: پس به خاطر چه چيز زنده هستي؟
با اينكه دلم فرياد ميزدبه خاطر تو
با يك بغض غمگين گفتم : به خاطر هيچ چيز
ازش پرسيدم : تو به خاطر چي زنده هستي؟
در حاليكه اشك در چشمانش جمع شده بود گفت : بخاطر كسي كه به خاطر هيچزنده است

BaHaReH 09-25-2010 10:09 PM

واقعا عشق تا چه حدی واقعیه؟!؟!؟!؟

BaHaReH 09-25-2010 10:11 PM

عشق چشمی است که گاه خود را به کوری میزند تا او را از خیابان عبور دهی بی آنکه بدانی عبورت داد....

dear59 09-30-2010 09:34 PM

دو قدم مانده به ماه ...

میروم شاید خدا در پشت ماه پنهان شده است ...

دیگران میگویند خدادر همه جاست ...

دیگران میگویند خدا در آغوش دارد تو را ...

نمیدانم !

این روز ها گم شده ام در ایستگاه متروک زمان ...

اینجا گاهی دست دلها می لرزد ...

اینجا دیگر هیچ چیز باقی نمانده است ...

اینجا غرق نفهمیدن است ...

اینجا مملو است از آدمکهایی با لبخندی ژکوند که به تو سلام می گویند !

اینجا صد بار بگویی انسان مگر می شنود گوشی؟!

اینجا اگربر گوش احساساتت بزنی می نگری لبخند آدمیان را ...

اینجا غرق ابهامات است ...

.

.

.

خدا یا تو اینجا هم گم شده ای؟!...

dear59 10-11-2010 06:28 PM

امروزخدایی کردم !
امروز عروسک چوبیم رو نگاه کردم و خداییکردم...
آدمک کوچکی که تقریبا هفت سال پیش تنها با یک کارد از دل یه تکه چوب کوچکدرش آوردم ...
آره، حرکتش دادمو خدایی کردم ...
و چه حس غرور آمیزی،
بردمش لب پنجره ...
آروم گرفتمش بیرون ...
تمام وجودش دست من بود ...
اینکه بندازمش یانه!
اما نه،دوستش دارم ...
به اندازه جزیی از خودم ...
پس آروم در حالی که می آوردمش داخل بهش گفتم:
بیچاره!
خدای تو خودش خدا داره ...
خوش به حال خودم که خدای من... خدائی نداره !!


اکنون ساعت 08:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)