تفاوت فرهنگی !
تفاوت فرهنگی ! در مهد کودک های ایران ۹ صندلی میذارن و به ۱۰ بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد ۹ بچه و ۸ صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.در مهد کودک های ژاپن ۹ صندلی میذارن و به ۱۰ بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم ۱۰ نفره روی ۹ تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد ۱۰ نفر روی ۸ صندلی، بعد ۱۰ نفر روی ۷ صندلی و همینطور تا آخر. با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید به فکر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن … |
سرزمين كورھا
كشور كورھا قصه سرزمينی در ميان رشته كوه ھای آند می باشد كه در منطقه اکوادور قراردارد، مكانی كه بعدھا کشور كورھا نام گرفت.
کشور کورھا بصورت يک دره فرو رفته در اعماق زمين واز سه طرف بين ديوار هھای سنگی عمودی و سر به فلك كشيده محصور و تنھا راه ورود به آن راھی صعب العبور و سنگلاخی بوده است. در سالھای خيلی دور خانواده ھايی از مردم چند نژادی پرو كه از ظلم و جور حكام مستبد اسپانيايی به تنگ آمده بودند به اين سرزمين دور پناه آوردند. اين مردم سالھا به دور از مشقت شھر نشينی در كنار طبيعت زيبا و مواھب طبيعی مختلف آن زندگی خود را سپری م یكردند تا اينكه زلزله و آتش فشان تنھا راه عبور و مروراين دره را مسدود و پرده ای بين دنيای مردم و محيط خارج آن كشيد، پرده ای كه تقدير ھرگز ذره ای آن را كنار نزد و تغيير نداد. اين داستان در سال 1374 به ھمت دوست گرامی آقای حميد چقاجردی چاپ و منتشر گرديد. |
اما قبل از اين واقعه، تنھا مردی از اين دره گمنام شانس خارج شدن از آنرا برای كمك به ساكنين
می يابد، مردی كه ھيچگاه موفق به بازگشت بسوی زن و فرزند و دوستان خود درآن دره را نيافت. او زندگی بيمار گونة خود را در بين مردم آن سوی دره ادامه داد و در تنھايی و غربت مرد و از خاطره ھا محو گرديد اما قبل از مردن داستان خود را اينگونه بيان كرد: آن دره كه قلب بسياری از مردم را در خود جای داده بود مكانی مطبوع و دلپذير، دارای آبی » گوارا، ھوايی لطيف، فضايی آكنده از عطر گل ھا و نمونه ای از زيبايی و طراوت طبيعت بود. دارای خاكی غنی، پوشيده از بوت هھای متنوع و گياھان زيبا. درختان كاج و صنوبر و جنگلھای انبوه كه در دامنه ھای تند و عمودی كو هھای اطراف آن كه از قلب طبيعت به وديعت نھاده شده بود تا زيبائی آن را صد چندان كرده و مانع سقوط توده ھای عظيم بھمن ا به پائين دره گردد. در سه طرف دره كوه ھايی سر به فلك كشيده، صخره ھای مھيب و پرتگاه ھای عمودی بلند و غير قابل عبور وجود داشت كه در قل هھای آن توده ھای برف و يخ ھمچون چادری م یماند كه بر بسياری ازفضای بالای دره كشيده شده بود، كو هھايی كه دست به آسمان برده تا ستارگان و خورشيد را در آغوش بگيرند. اسرار طبيعت ھمه دست در دست ھم نھاده بود تا شكوه و جلال اين دره زيبا را افزون كند، دره ای كه در ھر گوشه آن چشمه سارھای متعدد بر پھنه آن نقش شگفتی زده بودند. مردم در آنجا بخوبی زندگی می كردند و از مواھب طبيعی آن استفاده می بردند. حيوانات اھلی را كه در ابتدا با خود آورده بودند بخوبی رشد و زاد و ولد می كردند. مردم در پناه اين كو هھا كه زيبايی و طراوت دره را پاسداری می كردند و آنرا از آسيب حوادث مصون م یداشتند احساس آرامش و صفای درون م یكردند، غ مھای خود را در طی سالھا زندگی در اين دره فراموش كرده و دنيای آنھا صفايی به قامت كوه ھا يافته بود. اما علت مراجعت من از آن بھشت پنھان شيوع بيماری مرموز ضعف بينائی در ميان مردم بود كه در طی سالھا آھسته آھسته چھره شيطانی خود را نشان می داد و كودكانی كه متولد می شدند را تھديد به كوری می كرد و اين تنھا نگرانی عميقی بود كه تارھای عنكبوتی خود را در اين بھشت روی زمين و دور از جور و ستم ظالمان روزگار بيشتر و بيشتر بر پيكر مردم می تنيد و آنھا را به فكر انديشيدن چاره ای برای رھايی از آن انداخت. |
مردم گرد ھم جمع شدند و راه نجات را در جبران گناه يافتند، گناھی كه بخاطر عدم احداث
زيارتگاه و معبد و مكانی مقدس برای عبادت مرتكب شده بودند. بنابراين تصميم گرفتند به جبران خطاھای خود بپردازند. پس جواھرات و زينت آلاتی را كه در ابتدا با خود آورده بودند و برای آنھا در آن دره استفاده ای وجود نداشت جمع آوری و به رسم امانت به من سپردند تا اشياء مقدسی تھيه و اينگونه برای رھايی از بيماری طلب كمك و ياری نمائيم من چھره آفتار سوخته اين مرد كه نگرانی و اضطراب بر ھمه وجودش مستولی شده بود را بخوبی بخاطر دارم، مردی كه چشمانی چروكيده و تقريباً نابينا داشت. او ھمچنان درد دلھای خود را در جمع مردم می گفت و بدنبال يافتن كشيشی برای کمک به مردم بود تا قبل از آنكه بيماری جلو چشم مردم را پرده كوری افكند راه درمانی بيابد. او با ھمه وجود تلاش می كرد تا در نھايت با دستی پر و قلبی مملو از اميد بسوی دره باز گردد، اما حادثه زلزله تنھا راه ورود به آنجا را بسته و دره را در ميان كوه ھای سر به فلك كشيده محو كرده بود. آن مرد نسل پانزدھم انسان ھايی بود كه به آن دره زيبا مھاجرت كرده بودند. دنباله داستان تلخ زندگی او را كسی بدرستی بخاطر نم یآورد، اما آنچه مشھود است وی پس از مأيوس شدن از رساندن كمك به مردم ساكن دره در سايه غم و غربت و دوری از زن و فرزند و دوستان چشم از جھان فرو بست و بتدريج از خاطره ھا محو شد، اما داستانی كه او تعريف كرده بود كم كم بنام افسانه كشور كورھا در بين مردم معروف شد. |
اما حيات در ميان دره گم شده ھمچنان ادامه داشت و مردم در انتظار بازگشت و دريافت خبری از
پيك خود بودند، انتظاری كه بزودی مبدل به ياس شد و ديو وحشتناك كوری ھمچنان دنيای مردم را در كام خود می بلعيد. پير مردان در حاليكه چشمانشان سو سو می زد تلو تلو خوران به اينطرف و آنطرف می رفتند، جوانان حالتی از كوری و نوزادان كور مادرزاد بدنيا م یآمدند. ديگر زندگی در آن دره زيبا، طراوت و نشاطی نداشت، در های كه با مردمش در ميان دنيای انسان ھا بدست فراموشی سپرده شده بود. نسل ھای جديد ھمچنان قدم بر عرصه حيات می نھادند، عرصه ای كه ديو وحشتناك كوری آن را جولانگاه خود قرار داده بود. مردم ديگر با دنيای چشم، روشنايی و زيبائی كاملاً بيگانه بودند و با گذشت روزھا آنرا بدست فراموشی م یسپردند. بزرگترھا عصای خود را تق تق كنان بر زمين کوبيده و راه می رفتند و بچه ھا را به اين سو و آن سوی دره می بردند تا با محيط و مزارع آن آشنا شوند، و به سخنی كوتاه، زندگی با چھر های كاملاً جديد نسبت به اجدادشان در ميان آنھا ادامه يافت. اما با اين وجود مردم مانند پيشينيان خود در خانه ھايشان آتش می افروختند و از گرمای آن در ھنگام سرما استفاده می كردند، خانه ھايی كه ھرگز پنجره ای به بيرون نداشتند. آشنا بودند و آنھا را دست به « پرو « آن مردم ھمانند اجداد خود با فرھنگ، رسوم، ھنر و فلسفه دست و سينه به سينه انتقال م یدادند. اما ھرگز مانند اجداد خود تصوری از دنيای بينائی نداشتند و دنيائی بجز دره ای كه در آن می زيستند برايشان وجود نداشت. كارھای روزمره زندگی، كشاورزی، و ھمه و ھمه چيز با قوت و قدرت در ميان آنھا ادامه داشت. بيش از پانزده نسل از زمانی كه آن مرد برای يافتن مددھای الھی از دره بيرون رفته و ھرگز برنگشته بود می گذشت و آن مرد خود نسل پانزدھم انسان ھائی بود که به اين دره مھاجرت کرده بودند و مردم به اين ترتيب در دنيای كوچك خود محصور بودند، تا اينكه مردی از دنيای بيرون، از شھرھای شلوغ و پرجمعيت شانس راه يافتن به اين دره فراموش شده را می يابد. |
اين است
داستان آن مرد: او كوھنوردی بود از نزديكی شھر« كيوتر »مردی سفر كرده و دنيا ديده، انسانی متھور كه در طول حياتش مطالعات زيادی انجام داده بود. او به ھمراه گروھی از كوھنوردان انگليسی عازم« اكوادر »بود تا جايگزين يكی از راھنماھای سوئيسی كه در حين كوھنوردی بيمار شده بودگردد، نام او نونیاز بود.گروه جديد كوھنوردان راه خود را در ميان ارتفاعات « آند »ادامه می دادند. اعضای گروه به پارسكوتوپتل » رسيدند، جايی كه نونياز از دنيای انسان ھا محو و ناپديد گرديد. نزديك غروب خورشيد بود، اعضای گروه ناپديد شدن نونياز را پس از مدت كوتاھی دريافته و فرياد كنان او را می خواندند و به ھر طرف جستجو می كردند اما اثری از او نيافتند. خورشيد نيز به ھمراه نونياز ناپديد شده بود. اعضای گروه خسته وكوفته در حاليكه از شدت سرما خون در رگ ھايشان منجمد شده بود، در انتظر صبح روشنی بخش سرپناھی تھيه كردند اما ھيچكدام تا صبح خواب به چشمانشان راه نيافت. با ظھور اشعه ھای طلائی خورشيد بر پيكره سفيد و شيش های ارتفاعات، اعضای گروه جستجویدوباره خود را آغاز كردند و پس از مدت كوتاھی اثر خراشيدگی بھمن عظيمی را در جائيكه نونياز ناپديد شده بود ديدند. او به ھمراه بھمن عظيمی از دامن هھای تند بطرف دره ای مھيب لغزيده بوده، دره ای كه چشم توان كاوش در اعماق آن را نداشت. كوھنوردان در لبه دره مدتی به نظاره ايستادند، درختان تنومند در اعماق آن دره ھولناك ھمچون بوته ھای نورسته بنظر می رسيدند و آنجا كشور گم شده و افسانه ای كورھا بود. اما اعضای گروه حتی تصوراتشان نيز از پائين آمدن از ديوار هھای عظيم و عمودی آن دره عاجز بود. پس ھمه دوستان برای او تاسف خوردند، تاسفی از اعماق وجود، بخاطر از دست دادن نونياز و پس از مدت كوتاھی به راه خود ادامه دادند. |
اما مردی كه به اعماق آن دره ھولناك سقوط كرده بود زنده ماند.
نونياز روی توده ھای بھمن مسافتی بيش از ھزار پا سقوط كرده بود. اين كوه روان پس از سقوطی ژرف در دامنه كوه، جايی كه انبوھی از درختان كاج و صنوبر بود ايستاده بود، و او در ميان توده ھای برف و يخ مدھوش و آرام آرميده بود اما وجود بھمن مانع شكسته شدن استخوان ھای بدنش شده بود. بتدريج نو نياز روحی در بدن نيمه جان خود احساس كرد، تصوری از شدت بيماری و دراز كشيدن در بستر داشت تا اينکه پس از مدت نسبتاً كوتاھی موقعيت خود را تا حدودی بخاطر آورد، خاطره كوھ پيمائی و سقوط او که مانند شبھی در ذھنش می چرخيد. روز سپری شده بود و نونياز شگفت زده ستارگان آسمان كه به او چشمك می زدند و نويد حيات می دادند را نظاره می كرد. بدرستی ھنوز نمی دانست به كجا و چگونه آمده است. با دست ھایلرزانش بدن خود را كاوش كرد، درد عميقی در ھمه بدنش احساس م یكرد، لباس ھايش مانند گليمی به دورش پيچيده و دگمه ھای آن كنده شده بودند. در پرتو نور ماه نگاھی دردآلود به پيرامون خود انداخت، پرتگاه ھا و ديواره ھای مھيب و مرتفع اطراف خود را مشاھده نمود. انگار از زنده بودن خود سخت متحير بود. از شدت درد و وحشت جرأت تكان دادن لحاف پشمينه سفيدی كه او را احاطه كرده بود نداشت. لحظه ھا به كندی می گذشت، بتدريج روشنائی صبحگاھان پديدار و تاريكی در سپيدی آن محو م یشد. نونياز به سختی از جای خود بلند شد و با مشقت فراوان، در حاليكه ھمه بدنش از شدت درد در ھم كوبيده شده بود خود را در مسير يكی از سراشيب یھای دره قرار داد و جايی در نزديكی يكی از چشمه سارھای جاری آب گوارا نوشيد و در پرتو نور گرم خورشيد و نغمه پرندگان كه گوش او را نوازش می دادند به خوابی عميق فرو رفت. |
پس از مدتی نه چندان طولانی، از خواب شيرين بيدار شد، اطراف خود را با دقت بيشتری
نگريست، ھمه اطراف دره را صخره ھا و پرتگاه ھای عمودی سر به فلك كشيده احاطه كرده بودند، آنجا يك دره بود، در های مرموز در اعماق زمين، دارای مناظر زيبا و شگفت آور، ھمه جا سرسبز و خرم، نغمه افسون كننده پرندگان، و چشمه سارھای بی شمار و زيبا. اما ناگھان چيز ديگری توجه نونياز را بخود جلب كرد، تكه ھای سنگ كه مانند خوشه ھايی منظم در پائين دره روی ھم چيده شده بودند، بنظر می رسيد دست انسان ھايی در ساختن آنھا نقش داشته است. نونياز به خود تكانی داد و برای مدتی، در حاليكه مانند ماری خود را به تخته سن گھا می سائيد از دامنه كوه بطرف پائين آن دره مرموز حركت كرد. او ھمچنان تلاش می كرد، نور خورشيد باز كم رنگ و كم رنگتر م یشد، آواز پرندگان رو به خاموشی م یرفت و بزودی تاريكی زودرس دره فرا م یرسيد. نونياز در پناه تخته سنگی نشست با دقت نگاھی به ته دره انداخت، انگار شعله ھای نور ضعيفی از پس سنگھا سوسو می زدند، سنگ ھايی كه از دور منظره خوشه گندم را داشتند. نونياز چند ساقه برگ از بوته ای جدا كرد و مشغول جويدن آنھا شد تا شايد گرسنگی خود را كمتر احساس كند. نونياز نزديك ظھر روز بعد موفق شد خود را به پائين دره برساند، بسيار خسته و گرسنه بود، در گوشه ای نشست و مقداری آب نوشيد و در حاليكه با كنجكاوی زيادی به اطراف می نگريست ھر لحظه بر شگفتی او افزوده می شد. بيشترين سطح دره را مزارع شاداب به طرز خاصی پوشانده و با گل ھای زيبايی زينت يافته بودند، مزارعی كه با مھارت دست انسان تجلی يافته و به شكل منظمی آبياری می شدند. جريان صاف و زلال آب چشمه سارھای دامنه كوھھای اطراف در مياندره به ھم پيوسته و بصورت نھری جاری بود، و اينھا نشانی از زندگی مردمی متمدن در اين گوشه دور افتاده و فراموش شده دنيا را تداعی می كرد. |
منظره خيابانھا بسيار منظم و دو طرف آنھا با سنگ ھايی جدول بندی شده بودند. خانه ھای مركز
روستا بر خلاف سيستم نامنظم كوھپايه ای در امتداد خطھای منظم در دو طرف خيابان ھای اصلی با دقت زائد الوصفی بنا شده بودند. اما در كنار آن ھمه نظم حاكم بر دره رنگ آميزی ساختمان ھا و درب ھای كاملاً غير منظم بنظر می رسيد، بعضی قسمت ھا رنگ آميزی و برخی بدون رنگ مانده بودند. رنگھای خاكستری، خرمايی، تيره، روشن، و قھوه ای بصورت پراكنده و نامنظم در را در « كوری » خانه ھای روستا جلب توجه می كرد. منظره رنگ ھا، برای نخستين بار كلمه ذھن نو نياز تداعی كرد و با خود گفت: « كسانی كه اينھا را ساخته و رنگ آميزی كرده اند بايد مانند خفاش كور باشند » نونياز با قدم ھای آھسته و چشمانی گشاده بطرف روستا حركت كرد، در نزديكی آبشار كوچكی ايستاد، براحتی قادر بود تعدادی از مردان و زنانی را كه در مزارع بودند ببيند. در سويی ديگر تعدادی از بچه ھای كوچك ديده می شدند و در نزديكترين نقطه سه مرد در حال حمل دلوھای آب بر پشت خود بودند كه آنھا را به طرف خانه ھايشان می بردند، دلوھايی كه بنظر می رسيد از پوست شتر ساخته شده بودند. نونياز با ديدن آن سه مرد، در حالی كه صدای قلب خود را بخوبی احساس می كرد، در پشت تخته سنگی بزرگ مخفی شد، اما ھمچنان چشم از آنان بر نمی داشت، آن سه مرد در حالی كه پشت سر ھم حركت می كردند با خود زمزمه ای داشتند. رفتارشان چنان محترمانه و موقرانه بود كه نونياز به خود جرأت داد از پشت تخته سنگ بيرون آيد. در مقابل آنھا ايستاد و آنھا را صدا زد، صدايی كه در تمام دره طنين افكند. آن سه مرد ناگھان ايستادند و سرھای خود را به اطراف چرخاندند، مثل اينكه بدقت به ھر سو نگاه می كردند و بدنبال صاحب صدا بودند. حالتی آميخته از ترس و تعجب در چھره ھايشان مشھود بود. نونياز با دست خود كه آنرا كاملاً بالا برده بود به طرف آنھا اشاره كرد تا او را ببينند. اما ظاھراً توجھی به اشارات او نمی كردند، با خود چيزی گفتند مثل اينكه جواب او را داده باشند و دوباره به حركت خود ادامه دادند. نونياز باز ھم فرياد زد و با دست به آنھا علامت داد اما باز ھم در « كوری » تأثيری نبخشيد و پس از توقفی كوتاه به راه خود ادامه دادند. برای دومين بار كلمه ذھن نونياز تداعی شد و با خود گفت: احمق ھا بايد كور باشند، احمق ھا بايد كور باشند. ش ش |
شیخ ابو سعید ابوالخیر
شیخ ابو سعید ابوالخیر روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر برای خطابه به مسجد رفت و بر منبر نشست. بوسعید از منبر فرود آمد و عزم رفتن کرد. مردم به او گفتند یا شیخ چرا مسجد را ترک میکنی؟ بوسعید پیر طریقت بود و مریدان کسب فیض او پرشمار؛ چنانکه در شبستان مسجد تا درگاه نشسته بودند و مردم در پشت درگاه منتظر. قبل از بسم الله گفتن بوسعید مردی از پای منبر برخاست و جهت گشایش جای حضار خطاب به مردم گفت: "هر کس از جای خود یک قدم به جلو آید." ما در انتظار شنیدن سخنان پربار تو ایم. شیخ گفت: " هر آنچه را میخواستم در سخن مشروح خود بگویم این مرد در کلامی بگفت ! " و برفت. |
بعد از آن ھمه فرياد و اشاره او مطمئن شده بود كه آنھا بايستی كور باشند. لذا با سرعت و عجله،
در حالی كه گرسنه و خستگی او را از پای درآورده بود، تلو تلو خوران خود را به جلو آنھا رساند، ديگر جای ھيچ ترديدی نبود كه اينجا ھمان كشور كورھاست كه ساليان پيش در افسانه ھا آمده بود، افسانه ھايی كه اكنون برای او رنگ واقعيت بخود گرفته بودند. نونياز شھامت خاصی در وجود خود احساس كرد و به خود جرأت بيشتری داد، چرا كه او تنھا بيننده كشور كورھا بود و با شادی و شور خاصی با خود زمزمه می كرد: « در كشور كورھا، در كشور كورھا، يك مرد يك چشم ھم پادشاه است » آن سه مرد با رسيدن نونياز در كنار ھم شانه به شانه ايستادند، به او نگاه نمی كردند. اما گوش ھای خود را به طرف او تيز كردند تا صدای او را بھتر بشنوند. آن سه مرد در ھمان لحظات اول به خوبی دريافته بودند كه صدای پای غربيه ای است، صدائی پايی كه برای نخستين بار می شنيدند. « !؟ اما اين غريبه از كجا آمده است » قدری ھراسان بنظر می رسيدند. نونياز در زير نور ماه بخوبی می ديد كه چگونه چشم ھای آنھا بسته و مثل توپی چروكيده و در ھم رفته بودند. يكی از كورھا سكوت سنگين را شكست و لب به سخن گشود: «!! يك مرد، صدای يك مرد » شنيدن اين كلمات كوتاه زبان اسپانيايی را برای نونياز تداعی كرد. آن مرد ادامه داد: « او، او يك مرد است و شايد ھم يك روح كه از داخل كوھھا بيرون آمده » نونياز در حالی كه آھسته و با احتياط به آنھا نزديك می شد به يكباره ھمه جزئيات افسانه كشور كورھا مثل برق از ذھنش گذشت و باز با خود گفت: « در كشور كورھا، آری در كشور كورھا يك آدم يك چشم ھم پادشاه است » نونياز در حالی كه با دقت اجزاء بدن آن سه مرد را نظاره می كرد، مؤدبانه سلام و با آنھا صحبت كرد. يكی از كورھا گفت: « !؟ برادر پدرو اين مرد، اين مرد از كجا آمده » از بالای آن كوھھا آمده ام، از آن دور دورھا، از جايی بيرون از كشور شما، از جايی كه انسان » ھا می توانند ببينند، از جايی نزديك شھر بوگوتا، جايی كه ھزاران انسان زندگی می كنند، آنجا، «. آنجا كه شھرھای آن آنقدر بزرگ است كه به چشم نمی آيد |
پدرو جواب داد:
«!؟ انسان ھا می توانند ببينند » و دومی ادامه داد: « !؟... از آن طرف كوه ھا، جايی كه » و ناگھان آن سه مرد دستان خود را كاملاً باز كردند. مثل اينكه می خواستند پرنده ای را قبل از فكر پرواز به چنگ گيرند. آنھا آھسته به طرف نونياز پيش رفتند و او ھم به ھمان آھستگی به عقب قدم بر می داشت. يكی از كورھا گفت: « بيا زبون بسته، بيا فرار نكن » و بعد با توجه به صدای پای نونياز يكمرتبه با قدم ھای بلند به او رسيده و مانند عقاب ھای گرسنه او را در چنگال گرفتند، با وسواس خاصی با دست ھای خود ھمه اعضای بدن او او را كاوش می كردند، حيرت خاصی ھمه وجودشان را فراگرفته بود، با خود می انديشيدند، اما او ھم مانند خودشان يك انسان بود اما از كجا، براستی او از كجا آمده ... نو نياز ناگھان فرياد زد: « آھسته، مواظب باش انگشتت را در چشمم نكنی » و در حالی كه چشمان او را با وسواس خاصی لمس می کردند پدرو گفت: « مخلوق عجيبی ست، موھاشو ببين، مثل موی شتره » و كوريا ادامه داد: « مثل صخره ھايی كه او را زائيده اند خشن و زبره » و سومی افزود: « او حرف ميزنه، بايد يك انسان باشه، يك انسان » پدرو خطاب به نونياز گفت: « !؟ ھون پس تو تازه به دنيا اومدی » نونياز كه كاملاً سر درگم شده بود جواب داد: درست از بالای آن ... آن كوھھا، آن ص ... صخره ھا؛ از ... از دنيای ...بزرگ، به اندازه، به » « اندازه دوازده روز س ... سفره دريائی آمده ام كورھا به زحمت به حرف ھای نونياز گوش می دادند، حرف ھايی كه برايشان ھيچ مفھومی در بر نداشت. كوريا تلاش می كرد اين پديده را بصورت عملی و منطقی توضيح دھد: « ھون، پدرانمون گفته بودند كه كوه ھا گاھی ميزاند و بيشتر وقتی ھوا مرطوبه اونا ميزاند |
پدرو با حالتی انديشمندانه گفت:
« او را بايد به نزد رئيس و پيشوای خودمون ببريم » و كوريا فرياد زد: « اول بايد جار بزنيم، آخه ممكنه بچه ھا بترسند، آخه اون موجود عجيبيه » كورھا ھمچنان كه نونياز را مانند شكاری در دست داشتند شروع به جار زدن كردند و او را با خود كشان كشان به پيش می بردند. نونياز در برابر رفتار آنھا با حالتی اعتراض آميز گفت: « اما ... اما من می توانم ببينم، من، من چشم دارم » يكی از كورھا گفت: « ؟ ببينی » و با حالتی استھزاء آميز ادامه داد: «!! آری آری تو می توانی ببينی » نونياز در حالی كه مقداری عصبانی بنظر می رسيد گفت: « بله من می توانم ببينم » كوريا برای ھمراھان خود توضيح داد: اون تازه بدنيا اومده، ھنوز حواسش سرجا نيست، و بخاطر ھمينه كه حرف ھای بی معنی » « ميزنه، بايد او را ھمينطور با خودمون ببريم نونياز با خود می انديشيد بالاخره در موقعيتی مناسب آنھا را نسبت به جھان واقعيات آگاه خواھم كرد، به آنھا خواھم گفت » چقدر شگفتی و زيبايی در جھان پيرامون آنھا وجود دارد، از شھرھای بزرگ و كوچك و از ھمه «. چيز برايشان خواھم گفت نونياز ھمچنانكه او را به پيش می بردند می ديد كه مردم چگونه در حال فرياد زدن و جمع شدن در ميدان مركزی روستا ھستند و بی صبرانه از تولد فرزندی از كوه به يكديگر خبر می دادند. ھمانطور كه به مركز روستا نزديكتر می شد آن ميدان را بزرگ و بزرگتر می ديد و رنگ ھای درھم و عجيب بيشتر توجه او را به خود جلب می كرد. وقتی به ميدان رسيدند ھمه مردم از زن و مرد، پير و جوان و كودكان مثل گردبادی به دور او می چرخيدند، پچ پچ می كردند، او را لمس می كردند، می بوئيدند، و گاھی به حرف ھای او گوش می دادند. به نظر می رسيد مقدماتتاجگذاری او در كشور كورھا فراھم می شد و نونياز با ذوق و حرارت خاصی در ميان مردم صحبت می كرد، از دنيای وراء اين دره، از ھمه جا و ھمه چيز. |
بتدريج بعضی از زن ھا و بچه ھا آھسته آھسته از گرد او دور می شدند چرا كه صدای او قدری
خشن تر از صدای مردم بنظر می رسيد. آن سه مردی كه در ابتدا نونياز را گرفته بودند با حركات خود وانمود می كردند كه تنھا آنھا مالك بی چون وچرای او ھستند، او را پيدا كرده اند، و مرتباً تكرار می كردند: « يك مرد وحشی زاده سنگ ھا » پدرو در حالی كه نونياز را خطاب قرار داده بود گفت: «!؟ آی بوگوتا، يك مرد عجيب كه حرف ھای عجيب ميزنه، شنيدی چی گفتم بوگوتا » بعد رو به مردم كرد و گفت: « ھنوز ذھنش راه نيفتاده، تازه بدنيا اومده، تازه زبون باز كرده » يكی از پسر بچه ھا نيشگونی محكم به دست نونياز گرفت و با استھزاء گفت: « اوی بوگوتا » و نونياز، آری او، ھمچنان به تلاش گرم خود ادامه می داد «... من از دنيای بزرگ به اينجا آمده ام، جايی كه انسان ھا می توانند ببينند، جايی كه » «... آری تو از بوگوتا آمدی، تو از شھرھای بزرگ آمده ای، تو » سپس مردم ھمچنان كه او را در ميان داشتند بطرف امارت بزرگ دھكده بردند، جائی كه مثل ساير خانه ھا تاريك بود و ھرگز پنجره ای به بيرون نداشت، تاريك تاريك، مثل شب ھای بی ستاره. مردم با رسيدن به اقامتگاه پيشوای خود نونياز را مانند شكاری ضعيف در محضر او بر زمين انداخته و گرد او حلق زدند و نونياز باز ھم به تلاش خود ادامه می داد و اميدوار بود پيشوای بزرگ كه مرد عاقل و بزرگی بود از حرف ھای او چيزی بفھمد. «... من از دنيای بزرگ آمده ام، از شھرھای شلوغ، صخره ھا مرا نزائيده اند، من » كلمات نونياز برای پيشوای بزرگ نيز ھيچ معنی و مفھومی در بر نداشت. صدای كوريا از ميان جمعيت باز شنيده شد اون تازه بدنيا اومده، كوھھا او را زائيدن، ھنوز حرف ھای بی معنی ميزنه، ھنوز زبونش » « درست باز نشده. |
و ھر كس چيزی می گفت. نونياز كه شدت گرسنگی، خستگی و كوفتگی او را از پای درآورده
بود، ھمچنان كه در ميان مردم روی زمين افتاده بود فرياد زد: « آيا می توانم بنشينم؟ من با شما جدال نخواھم كرد » مردم پس از مشورتی كوتاه به او اجازه نشستن دادند. صدای مرد كھنسالی كه ھمان پيشوا يا كدخدای بزرگ روستا بود سكوت نسبی را در ميان جمعيت بوجود آورد، او نيز از حرف ھای نونياز چيزی نفھميده بود، و نونياز اين بار در كمال دقت و سادگی دنيای بزرگ پيرامون آنھا را برايش توضيح داد. دنيايی كه او از آنجا به داخل اين دره سقوط كرده بود، دنيايی كه در آن آزاد بود، از آسمان گفت از ستارگان، كوھھا، چشمه ھا، زيبائی و ... اما نتيجه ھمچنان يكسان بود. كدخدا كه مردی متفكر و بزرگ بود و از احترام خاصی در بين مردم برخوردار بود با خود سخت می انديشيد كه چگونه بايد اين انسان تازه متولد شده از دل سنگ ھا را ھدايت و ارشاد كند. پس از مدتی كه انتظار سختی برای نونياز بود او لب به سخن گشود و با نونياز در مورد واقعيات زندگی، فلسفه، مذھب و بسياری مطالب ديگر صحبت كرد و اينكه دنيای آنھا چگونه از درون سنگ ھا پيدا شده و چگونه قاطرھا و شترھا بوجود آمده اند، چگونگی پيدايش و تكامل انسان، چگونگی خلقت فرشتگان كه آنھا صدايشان را می شنيدند و لذت می بردند (ھمان صدای پرندگان را می گفتند)، چگونگی تقسيم زمان بين سرما و گرما(سرما ھمان شب و گرما روز است) و اينكه در وقت گرما مردم می خوابند و به استراحت می پردازند و در وقت سرما به كار و تلاش مشغولند. در پايان كدخدای بزرگ به نونياز توصيه كرد كه چگونه بايستی از تجربيات و اندوخته ھای فكری ديگران بھره مند شود و حقايق را بھتر و سريعتر بفھمد. و مردم نيز با رضايت تمام سخنان او را تأييد می كردند. اشعه ھای طلايی خورشيد بتدريج از ديواره ھای مرتفع كوھھای اطراف به پائين سرازير بودند و روز فرا می رسيد و مردم بايستی طبق عادت به استراحت بپردازند. از نونياز پرسيدند «؟ حالا وقت استراحت است آيا تو خوابيدن را ميدانی » و اوکه از شدت خستگی و گرسنگی از پای درآمده بود با صدايی بريده بريده جواب داد « آ... آری م ... من خوابيدن را می دانم » اما قبل از آن طلب مقداری غذا كرد. در پايان، در حالی كه مردم نونياز را تشويق به تفكر در مورد توصيه ھای بزرگ روستا كردند برای او مقداری نان و شير شتر در ظرفی گلی آورده و از او خواستند تا فرارسيدن وقت كار بهاستراحت بپردازد. نونياز گرچه بسيار خسته بود اما ذره ای خواب به چشمانش راه نيافت. او نشسته و به سرنوشت خود و دره ای كه ھرگز قبلاً تصور آنرا نمی توانست بكند فكر می كرد، به افسانه كشور كورھا، افسانه ای كه اكنون برايش رنگ واقعيت بخود گرفته بود. ی ا ز د ه |
اندرز شیطان به حضرت موسی: پیامبر اکرم فرمود: زمانی موسی ع نشسته بود که ناگاه شیطان سوی او امد .موسی گفت :به من خبر ده از گناهی که چون ادمیزاد مرتکب شود بر او مسلط شوی ؟شیطان گفت:هنگامی که او را از خود خوش اید و عملش را زیاد شمارد و گناهش در نظرش کوچک شود. اندرز شیطان به حضرت یحیی ع: از یحیی ع نقل است روزی ابلیس را دید که چیزها بر خود اویخته است،فرمود:این معالیق چیست که بر خود اویخته ای؟گفت:شهوات است که بنی ادم را بدان صید کنم فرمود:در من این شهوات هیچ یافته ای؟ گفت: نه جز ان که یک شب سیر خورده بودی و نماز بر تو گران کردم. یحیی ع فرمود: لاجرم بعد از این سیر نخورم . ابلیس گفت:من نیز بعد از این هرگز نصیحت کس نکنم. اندرز شیطان به نوح نبی ع: امام صادق فرمود:هنگامی که نوح از کشتی فرود امد شیطان به نزد او امد و گفت:در روی زمین بزرگترین منت را تو بر من داری ،زیرا این بدکرداران را نفرین نمودی و مرا از زحمت گمراه نمودن انها راحت کردی ،می خواهم دو نکته به تو بیاموزم ؟زنهار از حسد که ان با من کرد انچه کرد و بپرهیز از حرص که ان با ادم کرد انچه کرد. و در روایتی دیگر گفت من در سه جا یاد می شوم و نزدیکترین حالات من به بنده خدا زمانی است که در یکی از این سه حالت باشد: یکی خشم دوم در حالت حکم و قضاوت و سوم خلوت نمودن با زن بیگانه. |
از برای خدا؟ یا برای خود؟
|
روایتی دیگر از چوپان دروغگو
روایتی دیگر از چوپان دروغگو
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ... یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است. آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود! پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ... چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!! مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند. بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست". یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست. اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ های نگهبان"" خود را به یک نفر نسپاریم**. |
مادر و پسر
|
چوپان |
کلاه فروش
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست! |
قانون زندگی قانون باورهاست
قانون زندگی قانون باورهاست |
|
مردی فقیر
مردی فقیر
http://www.nazpatogh.ir/upload/ad92c...33e183f41d.jpg یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .داستان جالب مردی فقیر در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ” همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت. عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره ام زندگی را باز کن نه گره کیسه ام را ” و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست. |
خدایا شکر
خدایا شکر روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشتههاست و به کارهای آنها نگاه میکند.هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند و آنها را داخل جعبه میگذارند. مرد از فرشته ای پرسید، شما چه کار میکنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز میکرد، گفت: این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم. مرد کمیجلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند و آنها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند.. پرسید: شماها چکار میکنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان میفرستیم. مرد کمیجلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است.. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمیکه دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمیجواب میدهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر! |
ماجرای من
ماجرای من
هرگز به خودکشی فکر نمی کردم، اما پیش آمد. تقریبا مانند سرماخوردگی است. لحظه ای خوب هستید و لحظه ای دیگر بیمار. هر بار کسی از خودکشی حرف می زد، با خود فکر می کردم: من هرگز خودکشی نمی کنم. چرا باید کسی چنین کار احمقانه ای انجام دهد؟ من فقط می خواستم به دردم پایان دهم. کار به جایی رسید که می خواستم برای خودکشی دست به هر کاری بزنم. با وسائل معمولی آغاز کردم... من شانزده سالم است. تابستان با مادرم هستم و سال تحصیلی را با پدرم. احساس می کنم برای پدر و مادرم مایه دردسر هستم. در خانه ی مادرم اتاق مستقلی ندارم. هر وقت به او نیاز دارم، خانه نیست، زیرا او کارهای مهم تری دارد. دست کم خودش این طور می گوید. با دوستانم مشکل داشتم. دوستانم که زندگی شان با من تفاوت داشت، نمی توانستند کمکی به من بکنند. به گفته ی خودشان مشکلات من برای آنان دردسر آفرین بود. مشکلات من آنان را می ترساند. همانطور که خودم را. به شما گفتم که آن روز دوستم جان مرا ترک کرده بود؟ بارها این اتفاق را تجربه کرده بودم. مشکلم این نبود که بدون او نمی توانستم زندگی کنم. مشکل، خودم بودم. مشکل من چیست؟ چرا دیگران به سختی با من دوست می شوند؟ چرا هرگاه با شرایط دشواری روبرو می شوم، همه مرا تنها می گذارند؟ من تنها بودم. دائم صدایی در سرم می گفت که به آخر خط رسیده ام. من واقعا نیازمند هستم. هرکس مرا بشناسد، دوستم نخواهد شد. احساس می کردم آنقدر بد هستم که والدینم نیز مرا دوست ندارند. وقتی واقعا ناراحت هستید، دوست دارید به دوست تان زنگ بزنید و بگویید که چقدر رنجیده اید و او نیز بگوید: «بسیار خوب، من نمی خواستم ناراحتت کنم. صبر کن الان نزدت می آیم.» خوب من هم به دوستم زنگ زدم و به او گفتم که چقدر از دست او ناراحت هستم و به او گفتم که لطفا اینجا بیا تا باهم حرف بزنیم. اما او گفت نمی تواند کمکی به من بکند و بعد تلفن را قطع کرد. به حمام رفتم و یک شیشه قرص آسپرین، چند قرص آرامبخش و چند مسکن نیز با خود بردم. به زودی دردهایم تمام می شد. در مورد جزئیات اتفاقی که برایم افتاد توضیح بیشتری نمی دهم. آنقدر استفراغ کردم که دیگر نمی توانستم تکان بخورم. درد جدیدی بود. بیشتر از همیشه ترسیده بودم. نمی خواستم بمیرم. من خوش شانس بودم که نمردم. اما از لحاظ جسمی به شدت آسیب دیده بودم.(دل درد شدیدی داشتم.) افراد بسیاری را ترساندم و خودم را ترساندم، اما نمردم. هرگز نمی توانم بگویم چقدر از این بابت خوشحالم. هر بار که کسی از این اتفاق با خبر می شود، خجالت می کشم. نمی خواستم این داستان را بنویسم، اما می خواستم به افراد دیگری که ممکن است در فکر خودکشی باشند و احساس درماندگی کنند، کمک کنم. از آن شب یک ماه گذشته است. من دست کم پانصد بار از ته دل خندیده ام. درمانگری دارم که واقعا به من کمک می کند و من در بالا بردن اعتماد به نفسم به موفقیت های چشمگیری رسیده ام. او به پدر و مادرم نیز کمک می کند تا والدین بهتری باشند. من دریافته ام که پدرم و مادرم به من اهمیت می دهند و به خاطر من تمام تلاش شان را می کنند. دوستی دارم که او نیز زندگی سختی داشته است. هر دوی ما می دانیم بودن در کنار کسی که دوستش داریم چه معنایی دارد. من با بعضی از دوستان قدیمی ام مشکلاتم را حل کرده ام و اکنون رابطه ی نزدیکتری باهم داریم. من پانصد دلار پس انداز کرده بودم و بی آنکه احساس گناه کنم، آن را برای خودم خرج کردم. اکنون سعی می کنم که خودم را ببخشم. من با دوست جدیدی آشنا شده ام. او داستان مرا می داند. ما باهم تصمیم گرفته ایم که همه چیز را به هم بگوییم. اینها فقط بخشی از چیزهایی است که داشتم از دست شان می دادم. زنذگی گاهی بسیار سخت و دردناک می شود. من نمی توانستم محبت کسی را احساس کنم، زیرا فراموش کرده بودم چگونه خودم را دوست داشته باشم. اکنون آموخته ام که چگونه خودم را بپذیرم، ببخشم و دوست داشته باشم. آموخته ام که همه چیز تغییر می کند، درد از بین می رود و شادی جای آن را می گیرد. همان طور که درد باز می گردد، شادی نیز باز می گردد. مانند موج های دریا که می آیند و می روند. لیا گی، 16 ساله برگرفته از کتاب سوپ جوجه برای روح دختران و پسران _ انتشارات: عقیل |
نه به جنیفر لوپز!
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: "نه" فرشته دوباره... به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه". فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد. روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره! فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه " هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره. |
همه چیز به نگاه تو بر میگرده
طرز نگاه به زندگی
|
دیوار شیشه ای ذهن
دیوار شیشه ای ذهن یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد… اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد.تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود. ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد… او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد. بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه. دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت. میدانید چرا؟ اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود. اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی. ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند. |
تعدادى از متخصصان این پرسش را از گروهى از بچه هاى ۴ تا ٨ ساله پرسیدند که: « عشق یعنى چه؟ » پاسخ هایى که دریافت شد عمیق تر و جامع تر از حدّ تصوّر هر کس بود:
-● (ربکا، ٨ ساله) : هنگامى که مادربزرگم آرتروز گرفت دیگر نمیتوانست دولا شود و ناخنهاى پایش را لاک بزند. بنابراین، پدربزرگم همیشه این کار را براى او می کرد، حتى وقتى دستهاى خودش هم آرتروز گرفت. این یعنى عشق. -● (بیلى، ۴ ساله) : وقتى یک نفر عاشق شما باشد، جورى که اسمتان را صدا می کند متفاوت است. شما میدانید که اسمتان در دهن او در جاى امنى قرار دارد. -● (کارل، ۵ ساله) : عشق هنگامى است که یک دختر به صورتش عطر می زند و یک پسر به صورتش ادوکلن می زند و با هم بیرون می روند و همدیگر را بو می کنند. -● (کریس، ۶ ساله) : عشق هنگامى است که شما براى غذا خوردن به رستوران می روید و بیشتر سیب زمینى سرخ کرده هایتان را به یکنفر می دهید بدون آن که او را وادار کنید تا او هم مال خودش را به شما بدهد. -● (دنى، ٧ ساله) : عشق هنگامى است که مامانم براى پدرم قهوه درست می کند و قبل از آن که جلوى او بگذارد آن را می چشد تا مطمئن شود که مزه اش خوب است. -● (نیکا، ۶ ساله) : اگر می خواهید یاد بگیرید که چه جورى عشق بورزید باید از دوستى که ازش بدتان می آید شروع کنید. (ما به چند میلیون نیکاى دیگر در این سیاره نیاز داریم؟) -● (نوئل، ٧ ساله) : عشق هنگامى است که به یکنفر بگوئید از پیراهنش خوشتان می آید و بعد از آن او هر روز آن پیراهن را بپوشد. -● (تامى، ۶ ساله) : عشق شبیه یک پیرزن کوچولو و یک پیرمرد کوچولو است که پس از سالهاى طولانى هنوز همدیگر را دوست دارند. -● (الین، ۵ساله) : عشق هنگامى است که مامان بهترین تکه مرغ را به بابا میدهد. -● (کارن، ٧ ساله) : هنگامى که شما عاشق یک نفر باشید، مژه هایتان بالا و پائین میرود و ستاره هاى کوچک از بین آنها خارج می شود. -● (جسیکا، ٨ ساله) : شما نباید به یکنفر بگوئید که عاشقش هستید مگر وقتى که واقعاً منظورتان همین باشد. اما اگر واقعاً منظورتان این است باید آن را زیاد بگوئید. مردم معمولاً فراموش میکنند. و سرانجام ... زیبا ترین جواب را یک پسر چهارساله داد که پیرمرد همسایه شان به تازگى همسرش را از دست داده بود. پسرک وقتى گریه کردن پیرمرد را دید، به حیاط خانه آنها رفت و از زانوى او بالا رفت و همانجا نشست. وقتى مادرش پرسید به مرد همسایه چه گفتی؟ پسرک گفت: " هیچى، فقط کمکش کردم که گریه کند." |
مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفّقیت چیست. سقراط به او گفت، "فردا " صبح به کنار نهر آببیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم. فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت.. سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد. به لبهء رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانهء آنها رسید. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد. همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد. سقراط از او پرسید، "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا." سقراط گفت، "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد." |
گل صداقت و راستگویی |
|
پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو پرنده کرد و گفت:اما من درخت نیستم.تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی.
پرنده گفت:من فرق درخت ها وآدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت:چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید. اما باز هم خندید. پرنده گفت: نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است.انسان دیگر نخندید.انگار ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد.چیزی که نمی دانست چیست.شاید یک آبی دور. یک اوج دوست داشتنی. پرنده گفت:غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است.اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود. پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد. آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:یادت می آید تورا با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم بال هایت را کجا گذاشتی؟ انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!! |
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای! یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!! یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت! یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد! یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند! یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است! یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!! سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...! آنکه می تواند، انجام می دهد و آنکه نمی تواند، انتقاد می کند. جرج برناردشاو |
قدرت بیان
جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم. پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت. جک از او پرسید: چی شده؟ جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم،اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم. واقعم عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است. جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد. بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت … وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم. صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده. وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟ جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود. |
باد و خورشید
روزی خورشید و باد هر دو در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری احساس برتری می کرد . باد به خورشید می گفت : من از تو قوی ترم خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم . خوب حالا چگونه ؟ دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد. باد گفت من می توانم کت آن مرد را از تنش در آورم. خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد می کوبید. در این هنگام که مرد دید ممکن است کتش را از دست بدهد ، دکمه ی کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبید. باد هر چه کرد نتوانست کت را از تنش خارج کند و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت عجب آدم سرسختی بود ، هر چه سعی کردم موفق نشدم .مطمئن هستم که تو هم نمی توانی . خورشید گفت تلاشم را می کنم وشروع کرد به تابیدن . پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد . مرد که تا چند لحظه قبل سعی در حفظ کت خود داشت ، متوجه شد که هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست . دید از آن باد خبری نیست ، احساس آرامش و امنیت کرد . با تلاش مداوم و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست . بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود . به آرامی کت را از تن به در آورد و به روی دستانش قرار داد. باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر مهر و محبت که پرتوهای خویش را بی منت به دیگران می بخشد از او که به زور می خواست کاری را انجام دهد بسیار قوی تر است . |
اگر کوسهها آدم بودند...
دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید: . اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟ آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند . توی دریا برای ماهی ها جعبه های محکمی میساختند . همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند . مواظب بودند که همیشه پر آب باشد . هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند . برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد . گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند . چون که . گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است. برای ماهی ها مدرسه می ساختند . وبه آنها یاد می دادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند . درس اصلی ماهی ها اخلاق بود . به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند . به ماهی کوچولو یاد می دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند. وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند . آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میایید. اگر کوسه ها آدم بودند در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت. از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند . ته دریا نمایشنامه یی روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان . شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند . همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند . در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت . که به ماهیها می آموخت . "زندگی واقعی در شکم کوسه ها اغاز میشود". "برتولد برشت" |
چندوقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تاميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديمبا يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ,, ماغذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يهچند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكهبهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد باصداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما هاو با خوشحالي گفت كهخدا بعد از 8 سال يهبچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوقدار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچمرو بهشون بدم ,, به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما همگیمونباتعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم ورفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذامون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اصرارزياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد روحساب كردو با غذاي خودشكه سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,, خب اين جريان تا اينجاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستامرفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همونپسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ,,, ازدوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجبديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ,, ديگه داشتم ازكنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محضاينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ و روش پريد ,, اول با هم سلام و عليككرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيااومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم,, ديگهبا هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيفبود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم ,, همينطور كه داشتم دستام روميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببيننكه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كنيامروز يه باقالي پلو باماهيچهبخوريم ,, الان يه سالميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازيهاقرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكهحوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده ,, همينطور كه داشتنبا هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چيميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مريضيم اگهميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار ,, منتو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به اسمون وگفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كهاون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين ,, ازشپرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدمولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت ,, يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كهچندساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاهميكردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد |
آورده اند روزی سفیر دولتب ریتانیا در تهران با درشکه به جایی می رفت در راه مدامدرشکه چی به سفیر و دولتش زیر لب بد و بیراه می گفت همراه ایرانی سفیر معذب ازگستاخی درشکه چی به سفیر می گوید: شما که متوجه الفاظ توهین آمیز این مرد می شوید پس چراسکوت کرده و هیچ واکنشی نشان نمی دهید؟ سفیرانگلیس چنین پاسخ می دهد: «مهم نیست چه می گوید! مهم آن است که ما را بهمقصد می رساند!» |
اکنون ساعت 04:16 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)