پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   پارسی بگوییم (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=63)
-   -   نام شناسی و ریشه واژه ها (http://p30city.net/showthread.php?t=29749)

behnam5555 12-16-2013 01:16 PM


سر و گوش آب دادن

عبارت بالا اصطلاحي است که در ميان طبقات از وضيع و شريف رايج و معمول است و هرگاه که پاي تجسس و تحصيل اطلاع از امري پيش آيد آن را به کار مي برند.
في المثل گفته مي شود: «ديروز به منزل فلاني رفتم و سر و گوش آب دادم تا ببينم عقيده او نسبت به فلان موضوع چيست.» يا اينکه گفته مي شود: «فلان دولت جاسوس فرستاد تا سر و گوش آب دهد و به ميزان قدرت نظامي و اقتصادي کشور ما دست يابد و ...».
قابل توجه اين است که بايد ديد واژه هاي سر و گوش و آب در بيان تجسس و تحصيل اطلاع و آگاهي از مکنونات خاطر ديگران چه نقشي دارد و ريشه تاريخي آن چيست.
در مورد ريشه تاريخي اين مثل سائر دو روايت از عقلاي قوم و ارباب اطلاع شنيده شده است که براي قضاوت و داوري محققان و پژوهشگران هر دو روايت نقل مي شود:
1. در قرون و اعصار قديمه که سلاح گرم هنوز به ميدان نيامده با سلاحهاي سرد از قبيل شمشير و کمان و گرز و نيزه و جز اينها مبارزه مي کردند و مدافعان اگر خود را ضعيفتر از مهاجمان مي ديدند در دژها و قلاع مستحکم جاي ميگرفتند و در مقابل دشمن مهاجم پايداري مي کردند.
دژ يا قلعه محل و مکاني بود که غالباً بر بلندي قرار داشت و اطراف آن را ديوار محکم و بلندي از سنگ و ساروج به ارتفاع ده الي بيست متر مي ساختند که دشمن نتواند از آن ديوار بالا برود. اين ديوار قطور سر به فلک کشيده در درون قلعه برجها و باروها و کنگره ها و پله ها و راهروهاي باريک و پرپيچ و خمي داشت که مدافعان از آن پله ها بالا ميرفتند و در درون برجها و باروها از داخل سوراخها و منافذي که داشت به سوي مهاجمان که قلعه را چون نگين انگشتر در ميان گرفته بودند تيراندازي کرده از نفوذ و پيشروي آنها جلوگيري مي کردند. اين قلعه ها درهاي بزرگ و سنگيني از جنس سنگ يا آهن داشت که جز با وسايل قلعه کوب و تيرهاي آهنين که چند نفر از سربازان مهاجم آنرا بر دوش گرفته بر اين درها مي کوبيدند آن هم به سختي و دشواري قابل گشايش و تسخير نبود.
در درون قلعه اطاقهاي متعدد براي سکونت و استراحت مدافعان و همچنين انبارهاي زيادي براي ذخيره و نگاهداري خواربار تعبيه شده بود که بر حسب گنجايش قلعه و تعداد جمعيت تا چند سال ميتوانست آذوقه مدافعان را تأمين کند. ضمناً براي تأمين آب مشروب قلعه غالباً از قنات استفاده مي کرده اند که مظهر قنات در درون قلعه به اصطلاح آفتابي مي شد.
با اين توصيف اجمالي که از کيفيت و چگونگي ساختمان قلعه به عمل آمد ساکنان و مدافعانش سربازان مهاجم را کاملاً مي ديدند و از کم و کيف اعمال آنها آگاه بودند؛ زيرا در بلندي و مشرف بر مهاجمان قرار داشته اند در حالي که سربازان مهاجم جز ديوارهاي بلند چيزي نمي ديدند و از حرکات و سکنات محصورين به کلي بي خبر بوده اند.
گاهي که کار بر مهاجمان سخت دشوار مي شد و هيچ گونه راه علاجي براي تسخير قلعه متصور نبود، فرمانده قواي مهاجم يک يا چند نفر از افراد چابک و تيزهوش را از درون چاه تاريک قنات به داخل قلعه ميفرستاد و به آنان دستورات کافي ميداد که در مظهر قنات در درون قلعه "سر و گوش آب بدهند" يعني سر و گوششان را هم هر به چند دقيقه در درون آب قنات فرو برند و بدين وسيله خود را از معرض ديد محصورين محفوظ دارند تا هوا کاملاً تاريک شود و آنگاه داخل قلعه شده به جاسوسي و تجسس در اوضاع و احوال قلعه راجع به تعداد مدافعان و ميزان اسلحه و نقاط ضعف و نفوذ آن بپردازند.
محل تأمين خواربار قلعه را نيز شناسايي کنند و از همان راهي که داخل قلعه شده اند مراجعت کرده مراتب را به اطلاع فرمانده متبوعه خود برسانند. وظيفه اين افراد چابک و زيرک تنها شناسايي قلعه نبود بلکه گاهي به آنها مأموريت داده مي شد که انبار خواربار و اسلحه خانه را در قلعه با وسايل آتش زا که در اختيار داشتند به آتش بزنند. يا اينکه دست و دهان يکي از افسران يا سربازان مدافع را ببندند و از همان راه قنات به خارج از قلعه انتقال دهند تا ضمن بازجويي از آن افسر يا سرباز مدافع به کم و کيف قلعه و راه نفوذ و تسخير آن پي ببرند و قلعه را فتح کنند.
غرض از تمهيد مقدمه بالا اين بود که ريشه تاريخي ضرب المثل "سر و گوش آب دادن" دانسته شود که جاسوسان از اين رهگذر چگونه به اسرار قلاع جنگي پي مي بردند و راه نفوذ و تسخير قلاع را هموار ميکردند و رفته رفته عبارت سر و گوش آب دادن در مورد جاسوسي و تجسس اوضاع و احوال ديگران به صورت ضرب المثل درآمده است.
2. روايت دوم که از بعضي معمران شنيده و استنباط شد اين است که در ازمنه و ادوار گذشته که حمام خزينه دار معمول بود، خانمهاي خانه دار که معمولاً روزهاي جمعه به حمام ميرفته اند ناگزير بودند مدت چند ساعت در صحن حمام به نظافت و شستشوي خود و اطفالشان بپردازند. گاهي هم دست و پا و موي سرشان را حنا مي بستند، که در آن صورت مدت اقامت در حمام تا هنگام ظهر به طول مي انجاميد.
در زمانهاي قديم که حجاب معمول بود و بانوان خانه دار از لحاظ معاشرت و محاورت در خارج از محيط خانه محدوديتهايي داشته اند بهترين فرصت و موقعيت براي آنها حمام روز جمعه بود که عقده و سفره دل را بگشايند و وقايع و جريانات هفته اي را که گذشت از خوب و بد، زشت و زيبا و غم و شادي براي يکديگر آن هم با صداي بلند بيان کنند.
اگر صحن يک حمام قديم را مجسم کنيم که در آن چندين نفر زن و دختر، دوتا دوتا، چهار تا چهار تا، دور هم حلقه زده مشغول گفتگو هستند؛ آنگاه معلوم مي شود که اصطلاح حمام زنانه در مورد گفتگوهاي گوشخراش و پر سر و صداي دسته جمعي که نه متکلم معلوم است نه مخاطب، چرا به صورت ضرب المثل در آمده است.
جان کلام اينجاست که گاهي اتفاق مي افتاد بانوي خانه داري با بانوي ديگر في المثل خواهر شوهر يا زن همسايه که مدتها با يکديگر قهر بوده، اختلاف داشته اند هر دو نفر در آن حمام حضور داشته اند و هر کدام از اين فرصت ميخواست استفاده کند و بداند که ديگري پشت سر او در حمام چه ميگويد و چگونه سعايت مي کند.
بديهي است در صحن حمام که همهمه و غوغاي عجيبي از سر و صدا و بگو مگو بر پا بود امکان نداشت که هيچکدام از سعايت و بدگويي طرف مقابل نسبت به خود آگاه شود. به علاوه احتياط ميکردند که در صحن حمام حرفي در اين زمينه بزنند، نکند کسي از طرف مقابل بگوش نشسته باشد تا حرفهايشان را استراق سمع کند و بشنود و به طرف مقابل بگويد.
پس هر کدام منتظر فرصت مي نشست و موقعي که يکي از آن دو نفر داخل خزينه ميرفت ديگري يکي از آشنايانش را به بهانه شستشو به داخل خزينه ميفرستاد تا "سر و گوش آب بدهد" يعني تظاهر به شستشو بکند و در ضمن گفتگوي طرف مقابل با مخاطبش را استراق سمع کرده به اطلاع و آگاهي او برساند.
سر و گوش آب دادن در اينجا هم که نوعي جاسوسي به شمار مي آمد و به منظور تجسس در اوضاع و احوال و اطلاع و آگاهي از منويات و مکنونات خاطر دشمن به کار ميرفت، رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده است.
ناگفته نماند که سر و گوش آب دادن در حمامهاي قديم تنها اختصاص به زنان و بانوان نداشت بلکه مردان هم به منظور تحصيل اطلاع و آگاهي از گفتار و نيات مخالفان گهگاه از اين رويه استفاده کرده، افرادي را که سوءظن نکنند به خزينه حمام مي فرستاند تا سر و گوش آب دهند و استراق سمع کنند.
در هر صورت به طوري که ملاحضه مي شود هر دو روايت را که از معمران و اهل اطلاع شنيده در اين مقاله نقل کرده است، ولي به عقيده نگارنده روايت اول صحيح است و روايت دوم ضعيف به نظر ميرسد و محقق و معلوم نيست.

م :فرهنگسرا

behnam5555 12-16-2013 01:16 PM


سنگ کسي را به سينه زدن
اين عبارت که به صورت ضرب المثل درآمده و عارف و عامي به آن استناد و تمثيل مي کنند، در موارد حمايت و جانبداري از کسي يا جمعيتي به کار ميرود، في المثل گفته مي شود: «از کثرت پاکدلي و عطوفت سنگ هر ضعيفي را به سينه ميزند و از هر ناتواني هواداري مي کند.» يا به شکل ديگر: «چرا اين همه سنگ فلاني را به سينه مي زني؟» که در هر دو صورت مبين حمايت و غمخواري و جانبداري است که از طرف شخصي نسبت به شخص يا افراد و جمعيتهاي ديگر ابراز مي شود.
کلمه سنگ در اين مثل و عبارت، نگارنده را بر آن داشت که در پيرامون ريشه تاريخي آن مطالعه و تحقيق کند و خوشبختانه به شرحي که ذيلاً ملاحضه مي شود به ريشه و علت تسميه آن دست يافته است.
سنگ به معني و مفهوم عام همين توده هاي سخت و بزرگ طبيعي است مرکب از املاح و عناصر معدني يا آتشفشاني و رسوبي که بطور خلاصه ساختمان پوسته جامد زمين را تشکيل ميدهد و آن را اصطلاحاً سنگ ميگويند.
از کلمه سنگ صدها مثل و ضرب المثل ساخته شده از قبيل سنگ مفت، گنجيشک مفت؛ سنگ سبو، سنگ بزرگ برداشتن علامت نزدن است، سنگ روي يخ شدن، پيش پاي کسي سنگ انداختن و جز اينها... و همچنين کلمه سنگ مقياسي براي توزين و معياري براي جريان آب چشمه ها و قنوات و رودخانه ها در ثانيه و دقيقه و ساعت است که بيشتر در امور کشاورزي مورد استفاده قرار ميگيرد.
اما اين سنگ که در عبارت بالا مورد بحث است، سنگ زورخانه است که بازوان سطبر و نيرومند ميخواهد تا آن را چندين بار بالا بکشد و پايين بياورد بدون آنکه ته سنگ با زمين تماس پيدا کند.
ورزش در ايران باستان عبارت بود از: کشتي گرفتن، چوگان بازي، اسب سواري، تيراندازي ،شکار حيوانات وحشي و رقصهاي مختلف که در ايام عيد و عروسي بعضاً جزء برنامه هاي متداول بود و مردم از زن و مرد و پير و جوان به آن مشغول مي شدند و مخصوصاً قدرت و همت و تهور جوانان را از اين رهگذر آزمايش مي کردند.
اگر چه تاريخ دقيق ورزشهاي باستاني بر اثر حوادث گوناگون دقيقاً روشن نيست ولي همين قدر ميتوان استنباط کرد که بعد از حمله خانمان سوز مغول و کشتارها و ويرانيها بخصوص اختناق و استبداد مظلمي که بر سرتاسر ايران سايه گسترده بود، رفته رفته در گوشه و کنار ايران ظاهراً به نام ورزش ولي باطناً براي جلب و تشکل مردان غيور و جوانان پر شور و اصيل ايراني محلهايي به نام زورخانه ايجاد شده که هزينه آن را سکنه همان محله تهيه و تأمين ميکرده اند. خوشبختانه اين سنت ملي و غرور انگيز چون ساير سنتها دستخوش تجددخواهي و تجددمآبي نگرديده البته با کمي تغيير ولي با همان آداب و تشريفات شور انگيزش که تفصيل آن در کتب ورزشي آمده کاملاً حفظ گرديده است.
جالبتر آنکه ورزشهاي باستاني در ايران به قدري مورد توجه جهانيان قرار گرفته است که نه تنها همه ساله هزاران نفر توريست و ورزش دوستان را از سرتاسر نقاط جهان به سوي ايران جلب مي کند، بلکه واژه زورخانه هم در تمام زبانهاي بيگانه به همين لفظ زورخانه گفته و نوشته مي شود.
زورخانه هاي ايران سابقاً جايگاه وحدت و همبستگي روحي و معنوي و هماهنگي در جهت هدف ملي و ميهني بوده است که در آنجا آداب شاطري (شاطر قاصد تيزپايي بود که براي انجام مأموريتهاي مهم سياسي تربيت مي شد و از راههايي ميرفت که سوارکاران تيزتک نه از آن راهها ميتوانستند بروند و نه از عهده اختفاي خود در مواقع حساس برميآمدند) و گرز گرفتن و کمانکشي و کمانداري و سپر گرفتن را با آلات و اسباب مشابه مي آموخته اند.
مثلاً پاي زدن نوعي تمرين حرکات شاطري، ميل گرفتن نشانه سپر گرفتن، کباده علامت کمان کشي و کمانداري و بالاخره "سنگ گرفتن" در ميان جنگ افزارها نشانه گرز گرفتن در جنگ بوده است که چگونه آنرا با انگشتان و پنجه هاي زورمند خود بالا و پايين ببرند و حملات شمشيرزنان و زوبين اندازان دشمن را خنثي نمايند.
سنگ امروزه دولنگه وزنه چوبي است، از دو قطعه تخته جسيم به شکل مربع مستطيل که قاعده تحتاني آن نيمدايره اي و ضخامت آن در حدود 10 سانتيمتر است. در وسط هر يک از سنگها سوراخ و دستگيره اي براي آنکه با دست بگيرند تعبيه شده و هر لنگه سنگ از بيست تا چهل کيلو گرم وزن دارد. سنگ گرفتن دو روش دارد. يکي جفتي و ديگر تکي.
در روش جفتي پس از آنکه ورزشکار به پشت دراز کشيد دو تخته سنگ را با هم به آهنگي بالا ميبرد و پايين مي آورد بدون آنکه تکه سنگ با زمين تماس پيدا کند.
در روش تکي هر بار که پهلوي راست مي غلطد، دست چپ خود را با سنگ بالا مي برد و چون به پهلوي چپ ميغلطد دست چپ را با سنگ پايين آورده، دست راست با سنگ بالا مي برد. چون سنگ گرفتن ورزش انفرادي است به وسيله ضرب و آواز مرشد رهبري نمي گردد بلکه تنها به همان شمردن اکتفا مي شود.
تر تيب شمارش سنگ گرفتن به اين ترتيب است که از يک تا پنجاه مي شمارند و اگر ادامه يافت به طور معکوس از پنجاه تا يک بر ميگردند. البته اين روش شمارش نبايد از 117 تجاوز کند. اگر تجاوز کرد، سنگ شمار بايد دوباره از يک شروع کند.
سنگ گرفتن از بهترين و دشوارترين ورزشهاي باستاني است. هر تازه کار نمي تواند سنگ بگيرد فقط ورزشکاران نيرومند و ورزيده از عهده اين کار بر مي آيند؛ بهمين جهت سابقاً جوانان قوي بازو را "جوانان سنگ ديده" ميگفته اند. اين ابزار ورزشي را سابقاً "سنگ نعل و سنگ زور" هم ميگفته اند. بايد دانست که سنگ زورخانه در ابتدا واقعاً سنگ بوده است، يعني سنگهاي پهن و مسطح را در حدود اندازه و وزن مقرر فعلي مي تراشيدند و بالا و پايين مي کردند تا بازوانشان قوي و نيرومند شود.
غالباً در هر زورخانه چند سنگ در اوزان مختلف وجود داشت که هر ورزشکار به تناسب نيرومندي و زوربازويش سنگ ميگرفت. البته افراد انگشت شماري هم بودند که هر کدام سنگ مخصوصي داشتند و کسي جز خودشان نميتوانست آن سنگ را بالا بکشد. يکي از پهلوانان و سنگ گيران به نام ايران "پهلوان ابراهيم حلاج يزدي" بود که تاچه هاي گندم را در دکان نانوايي که در آن کار ميکرد بدون آنکه از چند پله بالا برود از پايين به پشت بام پرتاب ميکرد.
اين پهلون سنگي از مرمر داشت که با آن ورزش ميکرد و سنگ مي گرفت. اين سنگ به قدري وزين و سنگين بود که هيچ پهلواني نمي توانست آنرا بلند کند. کاشف پهلون ابراهيم حلاج، مرحوم حاجب الدوله بود که او را با خود به تهران برده به حضور ناصرالدين شاه قاجار معرفي کرد.
سنگ پهلوان ابراهيم حلاج را هيچ اسب و قاطري نکشيد و ناگزير بر روي شتر قوي هيکلي بار کردند و به تهران حمل نمودند.
پهلوان نامدار و صاحب سنگ ديگر ميرزا باقر در اندروني، بود که چون يکي از خواهرانش در اندرون ناصرالدين شاه قاجار بود و او غالباً در اندرون سلطنتي نزد خواهرش ميزيست، لذا او را در اندروني مي گفته اند.
اين پهلوان نامدار که در ميان ساير پهلوانان ايران به فهم و درايت مشهور است و حاجي محمد صادق بلور فروش از نوچه ها و پروردگان او بوده است سنگي داشت (البته از جنس چوب، نه سنگ) که تنها خودش ميتوانست آنرا بلند کند و بالاي سينه ببرد.
بدون ترديد نظير اين سنگ گيران در ميان پهلوانان کشور زياد بودند و غرض از تحرير و تمهيد مقدمه بالا اين بوده است که ريشه تاريخي ضرب المثل "سنگ کسي را به سينه زدن" به دست آيد و با اين شرح و توصيف اجمالي گمان ميرود روشن شده باشد که در قرون گذشته هر دسته از پهلوانان سنگ مخصوصي در زورخانه داشته اند و اگر پهلواني سنگ ديگري را به سينه ميزد، يعني بالاي سينه ميکشيد، احتمال داشت که آن سنگ بر اثر بد دست بودن و بدقلقي کردن و ثقل و سنگيني فوق العاده به روي سينه آن پهلوان مغرور و کم تجربه سقوط کند و موجب جرح و صدمه و ناراحتي گردد، لذا آن پهلوان را عقلاي قوم از اينکار منع و موعظه ميکردند که از باب احتياط سنگ ديگري را به سينه نزند، يعني با سنگ ناشناخته و زيادتر از قدرت و زورمندي خود تمرين نکند و حدود و ثغور پهلواني را ملحوظ و محفوظ دارد تا احياناً موجب خسران و انفعال نگردد.
اين عبارت رفته رفته از گود زورخانه به کوي و برزن و خانه و کاشانه سرايت کرده، در افواه عامه به صورت ضرب المثل در آمد، با اين تفاوت که اصل قضيه مبتني بر غرور و خودخواهي، ولي در معني و مفهوم مجازي مبين حمايت و غمخواري و جانبداري است تا جايي که عارف عاليقدر و شاعر دانشمند قرن نهم هجري، مولانا عبدالرحمن جامي نيز در رابطه با اين مثل مشهور و مصطلح چنين نغمه سرايي مي کند:

اي همه سيم تنان سنگ تو بر سينه زنان
تلخکام از لب ميگون تو شيرين دهنان

م :فرهنگسرا

behnam5555 12-16-2013 01:18 PM


سگ نازي آباد

افرادي که ناسپاسي کنند و نسبت به کساني که حق و ديني از آنها بر عهده داشته باشند، حق نمک و زحمت را به جاي نياورند، سهل است بلکه در مقام ايذا و اضرار مخدومان و ذوي الحقوق برآيند چنين افرادي را به سگ نازي آباد تشبيه و تمثيل کرده مي گويند: «فلاني سگ نازي آباد است. نه غريبه مي شناسد نه آشنا.»
اکنون ببينيم نازي آباد کجاست و چگونه سگاني داشته که علي رغم وفاي سگ دم از بي وفايي ميزدند و ناسپاسي مي کردند تا آنجا که به صورت ضرب المثل درآمده است.
نازي آباد قريه اي سرسبز در جنوب تهران بود که يکي از سوگلي هاي ناصرالدين شاه قاجار در عمارت کلاه فرنگي آنجا سکونت داشته است. در زمان سلطنت رضا شاه پهلوي در آنجا سلاخ خانه (کشتارگاه) ساختند؛ و گاو و گوسفند و گاهي شتر مورد احتياج سکنه پايتخت را در آنجا ذبح کرده، لاشه ها را به وسيله اسب و قاطر و عرابه بين قصابيهاي شهر تهران توزيع مي کرده اند.
معمولاً جايي که کشتارگاه وجود داشته باشد، سگهاي ولگرد در اطراف و جوانبش جمع مي شوند و از زوائد گاو و گوسفند ذبح شده که بدور ريخته مي شود تغذيه مي کنند. پيداست سگها در حين ربودن و خوردن آن زوائد به جان يکديگر مي افتند و چه جنجال و قشقرقي که به راه مي اندازند.
بطوري که ميدانيم سگ فطرتاً وفادار است و از دويست نوع مختلف از نژاد اين حيوان که تاکنون شناخته شده، از سگ گله گرفته تا سگ شکاري و سگ پليسي و سگ خانوادگي که به منظور حفاظت و گاهي تجمل در خانه نگاهداري مي شود جز وفاداري و حق شناسي ديده نشده است به قسمي که به يک تکه گوشت يا استخوان صلح ميکند و تا جان در بدن دارد نسبت به صاحب و مخدومش وفادار مي ماند.
از وفاداري و فداکاري سگ در تاريخ جهان داستانها آمده که خواندن و شنيدن آن وقايع جداً خالي از لطف و عبرت و آموزندگي نيست.
سگ با شامه تيز و قوي خود به همان اندازه که نسبت به افراد بيگانه و مشکوک خوي درندگي و تعرض دارد براي صاحبش تا پاي جان فداکاري مي کند. به طور کلي سگ در کارهاي مختلف خدمات ذي قيمتي انجام ميدهد که شرح و وصفش از حوصله اين مقال خارج است.
اما سگ نازي آباد: در کشتارگاه نازي آباد صدها نفر به اسامي چوبدار و سلاخ و قصاب و ... وجود دارد که هر دسته به کاري مشغول هستند. چوبدارها گاو و گوسفند مي فروشند، سلاخها ذبح مي کنند و برخي لاشه ها را پوست ميکنند. عده اي لاشه ها را شقه مي کنند و به سردخانه مي فرستند تا به قصابيها و سوپرمارکتها حمل شود و بالاخره دسته اي هم زوائد گاوها و گوسفندان ذبح شده را بدور مي ريزند تا محيط کشتارگاه عفونت نگيرد.
اگر چه سگ نازي آباد از آنچه که به دور ريخته مي شد تغذيه ميکرد و علي القاعده نسبت به ساکنان کشتارگاه ميبايد وفادار و حق شناس مي ماند، تا حق نعمت و سپاس را به جاي آورده باشد، ولي حقيقت مطلب اين است که در آن عهد و زمان که نازي آباد جمعيت فعلي را نداشت؛ ولي کشتارگاهش روز به روز وسعت و گسترش پيدا ميکرد، ساکنان کشتارگاه زوائد لاشه ها را موقعي که بدور ميريختند سگان ولگرد آنها را نميديدند و يا اگر ميديدند به خوبي تشخيص نمي دادند تا صاحبان و مخدومانشان را که از رهگذر توجه و عنايتشان سد جوع مي کردند مورد حراست و پاسداري قرار دهند و سر در قدمشان نهند و به علامت حق شناسي و حق گزاري دم بجنبانند. سگ نازي آباد همين قدر ميدانست که خارج از محدوده کشتارگاه مأمن و پايگاه اوست و هر کس داخل کشتارگاه شود و يا از آن خارج گردد، چه فروشنده و چه قصاب و خريدار همه و همه بيگانه و ناشناخته هستند و به حکم وظيفه و غريزه سگ که حراست و پاسداري است بايد مورد حمله و تعرض قرار گيرند. به همين جهت سحرگاهان که کارکنان کشتارگاه از خانه به محل کار ميرفتند، سگان نازي آباد آنها را دشمن و بيگانه تلقي کرده، پارس مي کردند و مانع از ورود آنها به کشتارگاه مي شدند.
بيچاره سگ نازي آباد آنها را نمي شناخت تا دم بجنباند و سر در قدمشان نهد و گرنه سگ خواه در نازي آباد باشد و خواه در حسن آباد يا حسين آباد، ذاتاً حق شناس و وفادار است و چنانچه مورد نوازش و محبت قرار گيرد و صاحب و مخدومش را به خوبي بشناسد قوياً از او حراست و پاسداري مي کند.
اين نکته هم ناگفته نماند که ضرب المثل "سگ نازي آباد" مربوط به چهل پنجاه سال پيش است که نازي آبادي هنوز صورت شهر و آبادي به خود نگرفته، سلاخ خانه يا به اصطلاح امروزي کشتارگاهش مورد توجه و اعتنا بوده است که صدها سگ در اطراف و جوانب سلاخ خانه با زوائد و پس مانده لاشه هاي گاو و گوسفند تغذيه مي کردند، بدون آنکه ساکنان محدوده کشتارگاه را از نزديک ببينند و آشنا را از بيگانه و دوست را از دشمن تشخيص دهند. نه غريبه ميشناختند نه آشنا؛ به روي همه پارس مي کردند و نيش دندان نشان ميدادند تا به حدي که عمل غريزي آنها البته به غلط و اشتباه به حق ناشناسي و بيوفايي و ناسپاسي تلقي گرديد و صورت ضرب المثل يافت.
خوشبختانه امروز نازي آباد به شکل و صورت سابق نيست و آن سگها هم ديگر وجود خارجي ندارند تا به ناحق مورد طعن و لعن آدميان قرار گيرند! بايد در مقام اصلاح خويش برآييم و بازار عواطف و احساسات عاليه را که متأسفانه کاسد شده است و رواج و رونق تازه بخشيم تا اين گونه عبارات ناروا مورد استشهاد و تمثيل ما واقع نشود، چه شاعر فرمود:

سگ صلح کند به استخواني
ناکس نکند وفا به جاني

م :فرهنگسرا

behnam5555 01-13-2014 05:50 PM


ریشه ضرب المثل کفر ابلیس چیست ؟

در مورد افرادی که از طرق منفی ونامعقول معروف شوند ودر واقع شهرت کاذبه پیدا کنند از باب تمثیل و استشهاد می گویند : فلانی از کفر ابلیس مشهورتراست . یعنی همه کس او را به بدی و ناپاکی می شناسد .

خدای تعالی پس از آنکه زمین و آسمانها و ستارگان عالم را بیافرید و فرشتگان تسبیح گوی را خلق فرمود . مشیت و اراده اش براین تعلق گرفت که به خلقت آدم بپردازد ونمونه کامل قدرت خلاقه اش را به فرشتگان وعالمیان نشان دهد . پس فرشتگان را ندا داد که چون پیکر آدم را ساختم و ازجان خویش درآن دمیدم همگی بر او سجده کنید .
فرشتگان با وجود آنکه خود از نوربودند در مقام حکمت الهی دم فروبسته منظر ماندند تا خلقت آدمی پایان پذیرد وبر آنچه فرمان رود اقدام کنند .

دراین موقع از مقام رفیع فرمان سجده صادر شد و فرشتگان چون از فضیلت و راز آفرینش آدمی آگاهی یافته بودند بدون چون و چرا بر اوسجده کردند و خدا را تسبیح ودرود فرستادند ولی شیطان که در صف فرشتگان جای داشت از آنجا که خود را از گوهر فروزان آتش می دانست بر آدم سجده نکرد واز فرمان خدا سرپیچی نمود.

خداوند درمقام بازخواست برآمد و فرمود : ای شیطان ، چه عاملی ترا برآن داشت که به سجده کنندگان هماهنگی نکنی ؟ شیطان جواب داد : من مخلوقی را که از گل و لای ریخته خلق شده باشد سجده نمی کنم.

خدای تعالی چون جسارت و گستاخی شیطان را دید فرمان داد که از بهشت خارج شود . شیطان خواهش کرد اکنون که مطرود و رانده درگاه واقع شده است تا روزقیامت به او مهلت داده شود که با سایر مخلوقات عالم ادامه حیات دهد و در روز بازپسین هر چه مشیت الهی اقتضا فرماید بر آن عمل شود .

خدای تعالی مسئولش را اجابت فرمود که تا روز قیامت خارج از بهشت برین هرجا که بخواهد زندگی کند و هرطور که مایل باشد ادامه حیات دهد . شیطان که حاجتش برآورده شد به جای تسبیح و سپاسگزاری کفران نعمت کرد و در نهایت گستاخی و جسارت گفت : پروردگارا ، حال که مرا گمراه کردی ! و از بهشت راندی من هم در مقام انتقام پیش پای آدمیان ، این اشرف مخلوقات توزمین و زمان راچنان مزین و آراسته می کنم که طاعت و تسبیح را فراموش کنند و شرط نعمت و سپاس را که خدمت به ابناء نوع و رعایت معدلت و انصاف است بجای نیاورند .

خدای متعال شیطان را به خفت و خواری از بهشت بیرون کرد و فرمود : بسیاری از آدمیان را با وعده های دروغین و نشان دادن آمال وآرزوهای دور و دراز فریب می دهی و برای جفیه دنیا چون جانوران وحشی به جان هم خواهی انداخت اما بدان و آگاه باش که بندگان مومن و مخلص من آن چنان دل قوی دارند که آب و سراب را تمیز می دهند و تو هرگز بر آنان مسلط نخواهی شد . آن گاه بر شیطان لعنت فرستاد و ندا داد : حال که تصمیم بر اغوا و گمراه کردن مخلوق داری بدان و آگاه باش که حسابی بس سنگین و دشواردر پیش داری و به کیفراین عصیان و گستاخی ، لهیب آتش جهنم در انتظار تو و پیروان تو خواهد بود .

خلاصه چون شیطان رجیم اولین مخلوقی است که به کیفر ناسپاسی و نافرمانی نسبت به امرو مشیت الهی کافر شد و کفر ابلیس از آن جهت العیاذ بالله خداوند سبحان را اغوا کننده و گمراه کننده خوانده است شدت و حدتش بر کفر سایر مخلوق می چربد لذا به صورت ضرب المثل در آمده است .

منبع : avaxnet.com


behnam5555 01-13-2014 05:53 PM

سر گذشت جالب كل علی؟

(ضرب المثل های شیرین ایرانی یکی از راه های آموزش سبک زندگی در قدیم و حال بوده و میباشد )
چون یك نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر كار ببیند كه حرفش در او اثر نكرده، این مثل را به زبان می‌آورد.
یك بابایی مستطیع شده بود و به مكه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او می‌گفتند: حاجلی (حاج علی)
اما یك دوست قدیمی داشت كه مثل قدیم باز به او می‌گفت: كللی (كل علی ـ كربلایی علی). مثل اینكه اصلاً قبول نداشت كه این بابا حاجی شده!
این بابا هم از آن آدم‌هایی بود كه تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لك زده برای عنوان! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینكه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند! حاج علی پیش خودش گفت: باید كاری بكنم تا رفیقم یادش بماند كه من حاجی شده‌ام به این جهت یك شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت كرد. بعد از اینكه شام خوردند، نشستند به صحبت كردن و او صحبت را به سفر مكه‌اش كشاند و تا توانست توی كله رفیقش كرد كه حاجی شده!
توی راه حجاز یك نفر سرش به كجاوه خورد و شكست و یك همچین دهن وا كرد، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی كه همراهت آورده‌ای به این پنبه بزن، بعد گذاشتند روی زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی كه جان بابا را خریدی.
در مدینه منوره كه داشتم زیارت می‌خواندم یكی از پشت سر صدا زد «حاج علی» من خیال كردم شما هستی برگشتم، دیدم یكی از همسفرهاست، به یاد شما افتادم و نایب‌الزیاره بودم.
توی كشتی كه بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیك بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند كه حاج علی بداد برس كه الان خون راه می‌افتد. وسط افتادم و آشتی‌شان دادم همسفرها گفتند: خیر ببینی حاج علی كه همیشه قدمت خیر است.
نزدیكی‌های جده بودیم كه دریا طوفانی شد نزدیك بود كشتی غرق شود كه یكی از مسافرها گفت: حاج علی! از آن تربت اعلات یك ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود. همین كه تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانه‌مان... همه همسفرها گفتند: خدا عوضت بده حاج علی كه جان همه ما را نجات دادی.
خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانه‌شان: همه اهل محل با قرابه‌های گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول... همین كه پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچه‌ها چشمش به من افتاد گفت: وای حاج علی‌جون... همین را گفت و از حال رفت.
خلاصه هی حاج علی حاج علی كرد تا قصه سفر مكه‌اش را به آخر رساند وقتی كه خوب حرف‌هاش را زد، ساكت شد تا اثر حرف‌هاش را در رفیقش ببیند، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت: عجب سرگذشتی داشتی كل علی؟!

behnam5555 01-13-2014 06:01 PM

ضرب المثل پنبه اش را زدند !


اصطلاح بالا کنایه از این است که اسرارش را فاش و برملا کردند و به مردم فهمانیدند که توخالی است و چیزی در چنته ندارد .
خلاصه آن طوری که بود نه آنچنان که می نمود شناسانیده و رسوا گردیده است .
یکی از مراسم جالب که در بعض اعیاد وجشنها ضمن سایر برنامه ها اجرا می شد ، این بود که مسخره و دلقکی لباس مضحک می پوشید که داخل و لابلای آن لباس پر از پنبه بود و قسمتهای لخت و عریان بدن او هم پوشیده از گلوله های پنبه ای بوده است که مسخره و دلقک را به صورت پهلوان پرباد و بروتی نشان میداد .
این پهلوان نامدار! با این ریخت مضحک با یک نفر حلاج که کمانی در دست داشت در مقابل تماشاچیان به رقص و پایکوبی می پرداخت و حلاج در حال رقص و شلنگ اندازی کم کم پهلوان پنبه را با زدن کمان عور و برهنه می کرد و این عمل را تا زمانی ادامه می داد که تمام پنبه های تن اوبر باد می رفت و چهره واقعی و اندام نحیف و مردنی و استخوانیش نمودار میگردید .
در واقع چون پهلوان پنبه از آیین پهلوانی چیزی نمی دانست وازعلایم پهلوانی هم جز پنبه های گلوله شده که او را به صورت یک پهلوان با سینه های برجسته وبازوان سطبر نشان می داد نشانی دیگرنداشت ، لذا چون پنبه اش را زدند دیگر چیزی از او باقی نمی ماند تا اظهار وجودکند . به ناچار در مقابل شلیک خنده تماشاچیان ازصحنه خارج می شد و نوبت به پهلوانان واقعی می رسید .

منبع:iketab.com

behnam5555 07-19-2014 12:39 PM


آقا گرگ عيدت مبارك!
هر وقت يك نفر از راه طمع كار خلافي مي‌كند يا به مال كسي دست درازي مي‌كند مي‌گويند «آقا گرگ عيدت مبارك».
روباهي هميشه در باغ خربزه مي‌رفت و به باغبان خسارت مي‌زد. روزي باغبان تله گذاشت و مقداري گوشت هم در آن تعبيه كرد. روباه چون گوشت را سر راه خود ديد فهميد كه به همراه آن تله‌اي هم هست. جرأت نكرد به گوشت نزديك بشود، برگشت. در راه برخورد كرد به گرگ به او سلام كرد و پس از تعارفات معمولي گفت: «رفيق عزيز چرا پژمرده‌اي»؟ گرگ جواب داد: «دو روزه غذايي فراهم نكرده‌ام».
روباه گفت: «من در اين جاليز غذاي بسيار خوبي تهيه كرده‌ام اما از بخت بد از خوردن آن محرومم». گرگ پرسيد: «چرا!» روباه گفت: «من امروز روزه‌ام نمي‌توانم روزه‌ام را باطل كنم». گرگ گفت: «پس به من نشون بده». روباه گرگ را در مقابل تله برد.
همين كه گرگ گوشت را به دهن گرفت ريسمان تله حلقش را فشرد و دهنش باز ماند. روباه فوري پريد گوشت را از دهن گرگ گرفت و بلعيد. گرگ با صداي خفه‌اي گفت: «تو كه روزه بودي!» روباه جواب داد: «الان ماه را ديدم، افطار كردن بر من واجب شد».
گرگ گفت: «پس من كي ماه را ببينم؟» روباه جواب داد: «ساعتي كه باغبان با بيلش پيش تو آمد تو ماه را خواهي ديد!» در اين اثنا باغبان با بيل آمد و مشغول كتك زدن گرگ شد.
روباه آواز داد: «آقا گرگ! عيدت مبارك».


behnam5555 07-19-2014 12:40 PM


مگر كار دختر جعفر را كردي؟


هركس يك كاري كه كسي نكرده بكند كه بخواهند خيلي از او تعريف كنند مي‌گويند: «‌ها! فلاني كار دختر جعفر را كرد». يا اگر كسي به خاطر كاري خيلي خودنمايي بكند و بخواهند مذمتش كنند مي‌گويند: «چه خبره مگه كار دختر جعفر را كردي؟»

مي‌گويند در اسفندآباد ابرقو يك اربابي زندگي مي‌كرد كه خيلي ظالم و بي‌رحم بود و اسمش هم «سرورخان» بود. يكي از ظلم‌هاش اين بود كه از مردم «بيگاري» مي‌گرفت. مثلاً وقتي مي‌خواست خانه‌اي بسازد يا ديواري بكشد مردم را به زور سر كار مي‌برد. تا اينكه يك شب عروسي يك پسري بوده. فردا كه مي‌شود داماد را به زور مي‌برد سر كار تا گل بسازد و خنچه بزند.

عروس كه توي خانه بوده، فكر و خيال به سرش مي‌زند و دلش هواي شوهرش را مي‌كند. مي‌آيد سر كار، پيش مردها كه كار مي‌كرده‌اند و چادرش را از سرش برمي‌دارد و شلوارش را بالا مي‌زند و بنا مي‌كند گل لگد كردن. مردها مي‌گويند: «تو جلو اين همه مرد خجالت نمي‌كشي چادرت را زمين گذاشتي و شلوارت را بالا زدي و گل لگد مي‌كني؟»

عروس مي‌گويد: «طوري نيست اگر مي‌دانستم عيب دارد اين كار را نمي‌كردم» همينطور كه كار مي‌كردند «سرورخان» پيدايش مي‌شود؛ وقتي كه خوب نزديك مي‌شود زن چادرش را به سرش مي‌كشد و رويش را تنگ مي‌گيرد و كناري مي‌نشيند.



مردها موقعي كه رفتار او را مي‌بينند مي‌گويند: «ما چند نفر مرد، اينجا كار مي‌كرديم روبه ‌روي ما اصلاً رو نگرفتي حالا از سرورخان اينطوري رو گرفتي و كناري نشستي!» زن جواب مي‌دهد: «سرورخان مرد بود از او رو گرفتم شماها زن بوديد ازتان رو نگرفتم!» مردها مي‌گويند: «چطوره كه سرورخان مرد هست و ماها زنيم؟» زن جواب مي‌دهد: «او مرد هست كه شماها را به زور مياره سر كار، شماها اگر مرد هستيد او را بگيريد بگذاريد لاي چينه!»

مردها كه اين سرزنش و سركوفت را مي‌شنوند خونشان به جوش مي‌آيد و سرورخان را مي‌گيرند و مي‌گذارند لاي چينه اما يك تكه از لباسش را بيرون از چينه‌‌ها نگه مي‌دارند كه باقي بماند و عبرت ظالم‌هاي ديگر بشود و اين قصه به يادگار بماند.

چون اسم پدر اين دختر جعفر بوده مي‌گويند: «مگر كار دختر جعفر را كردي؟»


behnam5555 07-19-2014 12:43 PM


باج سبيل ( روایت دیگر )
http://iketab.com/Attach/SMMPBPages/...b4cb6ee341.jpg هر گاه بازور و قلدري و به عنف از كسي پول وجنس بگيرند در اصطلاح عمومي آن را به باج سبيل تعبير مي كنند و مي گويند:« فلاني باج سبيل گرفت.» در عصر حاضر كه دوران زور و قلدري به معني و مفهوم سابق سپري شده از اين مثل و اصطلاح بيشتر در مورد اخاذي به ويژه رشاء و ارتشاء تعبير مثلي مي شود.

اما ريشه تاريخي آن: انسانهاي اوليه و غار نشيني با ريش تراشي آشنايي نداشته اند و مردان و زنان با انبوه ريش و گيس مي زيسته اند. در كاوشها و حفريات اخير وسايل و ابزاري شبيه به تيغ سلماني به دست آمده كه باستان شناسان قدمت آن را به چهار هزار سال قبل تشخيص داده اند. ظاهرا مردمان آن دوره ريش و موهاي خود را با همين تيغهاي ساده و ابتدايي كوتاه و مرتب مي كرده اند نه آنكه از ته بتراشند.

مادي ها و پارسي ها در حجاريهاي باستاني با ريش و موي بلند تصوير شده اند و اتفاقا همين ريش و موي بلند باعث زحمت و دردسر آنان مي شد، چه يوناني ها كه ريش خود را مي تراشيدند در جنگ هاي تن به تن ريش بلند سربازان ايراني را به دست مي گرفتند و با ضربات خنجر آنها را از پاي در مي آوردند.

در عهد اشكانيان سواران و جنگجويان پارت موي بلند و ريش انبوه داشته اند ولي قيافه پر هيبت، بخصوص فرياد هاي هول انگيز آنان به هنگام جنگ در سپاه دشمن چنان رعب و وحشتي ايجاد مي كرد كه جرئت نمي كردند به جنگجويان ايراني نزديك شوند و احيانا ريش آنان را به دست گيرند. خلاصه در آن روزگاران ريش و سبيل براي مردان و گيسوان بلند براي زنان ايراني تا آن اندازه مايه زيبايي و مباهات بود كه چون مي خواستند گناهكاري را شديدا مجازات كنند اگر مرد بود ريشش را مي تراشيدند و چنانكه زن بود گيسويش را مي بريدند.

ريش تراشيدن و گيسو بريدن در ايران باستان بزرگترين ننگ شناخته مي شد و محكومي كه چنين مجازاتي در مورد او اعمال مي شد تا زماني كه ريش يا گيسويش بلند شود از شدت خجلت و شرمساري جرئت نمي كرد سرش را بلند كند. اما ريش در عهد ساسانيان به قدر سبيل اعتبار و رونق نداشت.

ايرانيان در اين عصر سبيلهاي بلند داشتند و بعضا ريش را به كلي مي تراشيدند در صدر بعد از اسلام همان طوري كه در مقاله سبيل كسي را چرب كردن ياد آور شده ايم سبيل از اين رونق افتاد و ريش هاي بلندوانبوه قدر و اعتبار يافت. از نكته هاي جالب تاريخ ريش و سبيل، مخالفت شديد شاه عباس پادشاه مقتدر صفوي با گذاشتن ريش بوده است و شاه عباس ريش بلند را خوش نداشت و در زمان او ريشهاي بلند تركان را ايرانيان سخت زشت مي شمردند و آن را جاروي خانه مي ناميدند.

با اين ترتيب مي توان گفت ريش در زمان شاه عباس كبير بازارش كسا د شد و اعتبار سبيل از نو رونق يافت .« پس از اينكه در آغاز سلطنت خود دشمنان و رقباي سر كش داخلي را سر كوب كرد با صدور يك فرمان به همه مردان ايراني دستور داد كه ريشهاي بلند خود را از ته بتراشند. حتي روحانيون نيز از اين دستور معاف نبودند اما گذاشتن سبيل آزاد بود و خود شاه عباس نيز در تصوير هايش سبيل بلند و افراشته اي ديده مي شود.

باري ، سپاهيان و سوار كهنسال دورا ن صفويه فقط دو سسبيل بزرگ و چماقي داشته اند. كه مرتبا آن را نمو و جلا مي دادند و تا بنا گوش مي رسانيدند كه مانند قلابي در آنجا بند مي شد. عشق و علاقه شاه عباس به سبيل گذاشتن تا به حدي بود كه « شاه عباس كبير سبيل را آرايش صورت مي شمرد و بر حسب بلندي و كوتاهي آن بيشتر و كمتر حقوق مي پرداخت.»

پيداست كه همين اخذ جبري و به عنف و قلدري ستاندن موجب گرديد كه بعد ها از معاني مجازي و مفاهيم استعاره اي باج سبيل در مورد اخاذي و رشاء و ارتشاء استفاده و تمثيل شده است.


behnam5555 07-19-2014 12:45 PM


خر دجال

هر گاه ازدحام و هنگامه و جنجالي بر پا شود از باب استشهاد و تمثيل مي گويند:«مگر خر دجال ظهور كرد.» بايد ديد دجال كيست و خر دجال چه هنري داشت تا ريشه تاريخي ضرب المثل بالا به دست آيد. به طوري كه از لحن روايات و منطق و مفهوم احاديث بر مي آيد كليه فرق و مذاهب اسلامي به وجود و ظهور يك فرد كاملي از نسل پيغمبر و لقبش مهدي باشد معتقد هستند، منتها با اين تفاوت كه اهل سنت و جماعت علي الاكثر مي گويند چنين شخصي در آخر الزمان متولد مي شود و جهان و جهانيان را از ظلم و جور رهايي مي بخشد ولي جماعت شيعه اثني عشريه اضافه مي كنند كه اين مهدي موعود از نسل امام يازدهم امام حسن عسكري و نامش محمد و مادرش نرجس خاتون است كه در شب يا روز پانزدهم شعبان 255 هجري متولد شده از سن شش يا هفت سالگي تا هفتاد و چهار سالگي غيبت صغري داشت و آن گاه غيبت كبري شروع شده است كه در مقاله غيبت كبري در همين كتاب مبسوطاً شرح داده شده است.

ظهور حضرت صاحب الزمان به مشيت الهي هنگامي انجام مي پذيرد كه ظلم و ستم و مفاصد اخلاقي همه جا را فرا گيرد و عواطف بشر دوستي و احساسات عاليه از بسيط زمين رخت بر بسته باشد.

ظهور قائم آل محمد (ص) امارات و علايمي دارد كه بعضي از آنها معلقه و شرطيه و برخي حتميه است. علايم معلقه و شرطيه موكول به مشيت الهي است كه چنانچه خدا خواست آن علايم واقع مي شود و ممكن است اصولاً واقع نشود.

اما علايم حتميه علايمي است كه وقوع آنها حتمي و قطعي خواهد بود مانند خروج سفياني و صيحه آسماني و خروج دجال. اين هر سه علايمي هستند كه با ظهور صاحب الزمان مقارنه دارند.

1. خروج سفياني. مربوط به مرد چهار شانه كريه المنظر آبله رويي است كه مي گويند از اولاد سفيان بن حرب يا سفيان بن قيس است و در ماه رجب از وادي بي آب و علفي در اطراف مكه خروج مي كند. پنج شهر را متصرف مي شود و قتل و غارت و كشتار زياد مي كند ولي لشكر صاحب الزمان او را منهزم كرده و غارات و غنايم را به صاحبانش مسترد مي دارد.

2. صيحه آسماني. صداي مهيبي است كه از آسمان بلند مي شود و شدت صدا به قدري زياد است كه به قول صاحب كتاب نور الانوار:«خوابيده بيدار مي شود»، «نشسته برخيزد»، «ايستاده بنشيند».

3. خروج دجال. دجال كه صيغه مبالغه از لغت دجل و به معني خدعه و نيرنگ و حيله و باطل آمده مرد عجيب الخلقه اي است كه به روايتي اعور و كور و به روايت ديگر چشم راستش ماليده شده و چشم چپ او در ميان پيشاني وي قرار دارد. اسم اصلي دجال را صايد بن صيد و نام مادرش را ميمونه گفته اند.

دجال دو كوه با خود دارد يكي شبيه كوه نان و ديگري شبيه كوهي است كه چشمه هاي آب صاف در آن جاري باشد و مردمان تشنه و گرسنه از او متابعت مي كنند.

از طرف ديگر چون ساحر است به چشم مردم چنان مي نماياند كه بهشت و دوزخ با اوست: «آسمان به دستور وي باران مي بارد و زمين گياه مي روياند. اختيار گنجهاي زمين با اوست. مرده را زنده مي كند و با صدايي كه تمام جهانيان مي شنوند ندا مي كند:

«من دجال: دجال خري دارد كه از لحاظ شكل و هيئت از خودش عجيبتر مي باشد. نام خر دجال را كه به رنگ پوست پلنگ است حساسه نوشته اند. چهار دست و پايش تا زانو سياه و از زانو به پايين سفيد است. خر دجال به قدري بزرگ است كه فاصله ميان دو گوشش يك ميل است؛ و با هر گام كه بر مي دارد ثلث فرسخ راه طي مي كند. خاصيت عجيب خر دجال اين است كه مردمان پشگلش را نقل و نبات مي پندارند و چون آن را به دهان مي گذارند متوجه مي شوند كه پشگل است.

ديگر آنكه از هر تار موي بدنش نغمه و آوازي شنيده مي شود و نغمات مزبور چنان مردم را فريفته مي كند كه با ازدحام و هنگامه عجيبي به دنبال خر دجال راه مي افتند.

كيفيت خروج دجال به اين ترتيب است كه سه سال قبل از خروجش در دنيا قحط غلا مي شود، به اين صورت كه سال اول ثلث باران و سال دوم دو ثلث باران متعارف و معمولي نمي بارد و سال سوم حتي يك قطره باران از آسمان به زمين نمي بارد و بالنتيجه يك برگ سبز از زمين روييده نمي شود.

در اين موقع كه گرسنگي و تشنگي بر عالميان سايه افكنده است دجال سوار بر خر عجيب الخلقه اي با آن كوههاي نان و آب و انواع ساز و سرنا و زنگ و بربط كه خود به صدا در مي آورد و چنگ و چغانه و آوازي كه از هر تار موي خرش بر مي خيزد خروج مي كند و خلايق از هر سو به دنبال خر دجال راه مي افتند.

خلاصه هنگامه عجيبي برپا مي شود و دجال به كمك آنها بر تمام شهرها مسلط مي شود و بيت المقدس را كه ساكنانش حاضر به تسليم نمي شوند محاصره مي كند.

در چنين موقعي به هنگام نماز صبح يا عصر حضرت صاحب الزمان ظهور مي كند و با جماعت محصورين به نماز مي ايستد. حضرت عيسي بن مريم نيز از آسمان چهارم نازل مي شود و به صاحب الامر اقتدا مي كند. آن گاه حضرت صاحب الزمان از حصار خارج شده دجال و پيروانش را از ميان بر مي دارد.


behnam5555 07-19-2014 12:46 PM


آب پاكي روي دستش ريخت

هرگاه كسي به اميد موفقيت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعاليت كند ولي با صراحت و قاطعيت پاسخ منفي بشنود و دست رد بر سينه اش گذارند و بالمره او را از كار نا اميد كنند، براي بيان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته مي گويند « بيچاره اين همه زحمت كشيد ولي بالاخره آب پاكي روي دستش ريختند.»

آب پاكي همانطوري كه در اصطلاح شرعي آب آخرين است كه شيء ناپاك را به كلي پاك مي كند، در عرف اصطلاح عامه كنايه از حرف آخرين است كه از طرف مخاطب در پاسخ متكلم و متقاضي گفته مي شود و تكليفش را در عدم اجابت مسئول يكسره و روشن مي كند .

تنها تفاوت و اختلافي كه وجود دارد اين است كه در فقه اسلامي عبارت آب پاكي فقط در مورد مثبت، كه همان نظافت و پاكيزگي است به كار مي رود ولي در معاني و مفاهيم استعاره اي ناظر بر نفي و رد جواب منفي است كه پس از شنيدن اين حرف آخرين به كلي مايوس و نا اميد شده ديگر به هيچ وجه در مقام تعقيب تقاضايش بر نمي آيد.


behnam5555 02-24-2015 12:59 PM


ضرب المثل از گردنم بيفتي انشاالله

http://nethal.ir/userfiles/images/14245518675958.jpg
اين جمله، هم مثل است هم نفرين و قصه اي دارد
ميگويند: پيرزني بود سه پسر داشت و دو تا عروس، اما پسر كوچكش هنوز زن نگرفته بود. اين دو تا عروس هر روز به نوبت مادر شوهرشان را كول ميگرفتند و كارهاي خانه را به اين شكل انجام ميدادند چون كه ميترسيدند اگر مادر شوهرشان را زمين بگذارند و مواظب حال او نباشند پيرزن نفرين ميكند و شوهرهاشان عاق والدين ميشوند.


برادرها هرچه به برادر كوچكشان ميگفتند تو هم زن بگير اقلاً كمي به زنهاي ما كمك كند و كار آنها سبكتر شود قبول نميكرد و زير بار نميرفت براي اينكه ميديد انصاف نيست كه زن او هم مثل زنهاي دو برادرش به زحمت بيفتد يا نافرماني بكند و باعث بشود كه او عاق والدين بشود.
از قضا يك روز از كوچهاي ميگذشت ديد دختر كثيفي با حال پريشان و موهاي ژوليده در خرابه نشسته، پيش خودش فكر كرد، خوب است من اين دختر را به زني بگيرم از چند جهت ثواب است يكي اينكه اين دختر را از پريشاني نجات ميدهم چون كه هرچه باشد به پشت گرفتن مادرم از اين پريشاني براش سختتر نيست.


ديگر اينكه دو تا زن برادرهام راحت ميشوند و كارشان سبكتر ميشود و نوبت كول كردن مادرم يك روز عقب ميافتد و هر سه روز يك روز نوبتشان ميشود. خلاصه سراغ دختر را گرفت و آمد خانه، گفت: «برويد و فلان دختر را براي من عقد كنيد». برادرهاش شاد و خوشحال رفتند و دختر را عقد كردند و آوردند خانه. زن برادرها هم از شوهرشان خوشحالتر كه كمكي رسيده.
با آمدن نوعروس نوبت كول كردن مادر شوهر سه روز يك روز شد. اين نوعروس ديد كار مشكلي است كه هم يك پيرزن را به دوش بگيرد و هم كارهاي خانه را انجام دهد.


به فكر چاره افتاد. يك روز كه پسرها براي كار به صحرا رفته بودند و پيرزن هم از خواب بيدار نشده بود جاريهاش را صدا زد و گفت: «اگر چيزي به من بدهيد اين پيرزن را از سر خودمان وا ميكنم»
جاريها با التماس گفتند: «خواهر هرچي بخواهي به تو ميدهيم، اگر كاري ميتواني بكني معطل نشو» نوعروس گفت: «من از شما چيزي نميخواهم فقط گردنبند و دستبند و گوشواره و انگشتر مادر شوهرمان را ميخواهم» گفتند: «ما حاضريم آنها مال تو باشد».


گفت: «خيلي خب امروز نوبت من است كه مادر شوهرمان را كول بگيرم. نان هم بايد بپزم وقتي كه پيرزن را كول گرفتم و مشغول نان پختن شدم يكي از شما برويد بيرون و برگرديد و به من بگوييد كه نعش پدرت را پشت الاغ انداختهاند و دارند از صحرا ميآورند، ديگر كارتان نباشد من ترتيب بقيه كار را ميدهم»


عروسها وقتي قول و قرارشان را گذاشتند، پيرزن از خواب بيدار شد بعد از اينكه ناشتاييش را خورد گفت: «امروز نوبت هر كه هست بيايد و كولم بگيرد». نوعروس فوري آمد و پيرزن را به كول گرفت و تنور را هم آتش كرده بود و داغ و آماده نان پختن بود. نوعروس همانطور كه پيرزن به پشتش بود آمد نشست و مشغول نان پختن شد. طبق قراري كه گذاشته بودند يكي از عروسها بيرون رفت و برگشت و با گريه و زاري گفت: «خواهر! لال بشم انشاءالله، نعش پدرت را روي الاغ انداختهاند و دارند از صحرا ميآورند».

نوعروس از جاش بلند شد و همانطور كه پيرزن پشتش بود خودش را از اين ديوار به آن ديوار ميزد و ميگفت: «واي پدرم» هرچه پيرزن فرياد ميكشيد كه «مرا بگذار زمين» ميگفت: «نه! من نميخواهم شوهرم عاق والدين بشه، هرچه باشه احترام تو واجبه!»
خلاصه پيرزن را آنقدر به اين ديوار و آن ديوار زد كه تمام بدنش خرد و خمير شد و زبانش هم گرفت و از پشت عروس افتاد زمين. عروسها مادر شوهر را بردند و تو رختخواب خواباندند و مشغول كارشان شدند. پسران پيرزن وقت غروب از صحرا برگشتند و ديدند مادرشان پشت هيچكدام از عروسها نيست قضيه را پرسيدند.


عروسها گفتند: «بعدازظهر يك مرتبه زبانش بند آمد و نتوانست حرف بزند ما هم خوابانديمش تو رختخواب». پسرها به بالين مادرشان رفتند و ديدند نخير دارد نفسهاي آخرش را ميكشد مثل اينكه منتظر آنها بوده كه بيايند. گفتند: «مادر حرف بزن چطور شده؟» پيرزن كه نميتوانست حرف بزند سينهاش را نشان داد، يعني خرد شده و اشاره ميكرد به عروس كوچكتر يعني او اينطورش كرده. عروس تازه گفت: «مادر شوهر مهربانم به من اشاره ميكند كه دوستش دارم ميگويد: گردنبدنم را به او بدهيد» بعد رو كرد به جاريها و گفت: «مگر اينطور نيست؟» گفتند: «چرا همينطور است. وقتي كه زبان داشت به ما گفته بود». خلاصه پيرزن هر عضوش را نشان ميداد و به نوعروس اشاره ميكرد كه او اينطورش كرده ـ نوعروس زرنگ آن را به نفع خودش تعبير ميكرد كه: «ميگويد انگشتر و دستبندها و چيزهاي داخل جيبم را بدهيد به عروس كوچكم» جاريها هم حرف او را تصديق ميكردند. به اين ترتيب همه اشياء زينتي و جواهرات پيرزن مال عروس كوچكش شد تا اينكه پيرزن جان داد و مرد و پسرها مشغول گريه شدند.


عروسها ديدند كه اگر گريه نكنند ممكن است شوهرهاشان شك كنند. شروع به گريه و زاري كردند. مردم پيرزن را كه بردند خاك كنند آنها اينطور نوحه سرايي ميكردند:
عروس اولي ـ درين درين اوي (گورش را عميق و عميقتر بكنيد ـ اي واي)
عروس دومي ـ اونان درين اوي (از عميق هم عميقتر بكنيد ـ اي واي)
عروس سومي ـ بواوزي من بونداگورموشم گنه گلوراوي (اين رويي كه من از اين پيرزن ديده ام بازهم برميگردد ـ اي واي).



منبع:persiankolbe.ir

behnam5555 02-24-2015 01:02 PM


ضرب المثل اشتهايم آمد پس...

http://nethal.ir/userfiles/images/14241199885264.jpg
هرگاه كسي بنا به مصلحت، از چيزي روي بگرداند يا از كاري دست بكشد اما بعد صرفه خود را در آن ببيند و پشيمان شود و دوباره به آن چيزي رو بياورد يا به آن كار بپردازد اين مثل را مي‌زنند.

روزي نزديك‌هاي ظهر شخصي كه وارد آبادي دوستش شده بود به او برخورد. آن شخص اهل محل پس از احوالپرسي، رفيق تازه واردش را براي ناهار به منزلش دعوت كرد و آن مرد هم قبول كرد.

هر دو سر ظهر وارد منزل شدند زن به شوهرش گفت: «غذا به اندازه كافي نداريم» شوهر فكري كرد و گفت: «هرچه غذا داريم در مجمعه‌اي خالي كن تا ببرم سر سفره» زنش گفت: «آن وقت بچه‌ها بي‌غذا مي‌مانند».

مرد گفت: «من فكري كردم، غذا را كه بردم چند لقمه‌اي كه خورديم من خودم را كنار می كشم ميهمان هم مجبور است دست بكشد. آن وقت بقيه غذا را مي‌آورم براي تو و بچه‌ها» زن تمام غذا را در سيني خالي كرد و مرد هم آن را سر سفره برد و دو تايي مشغول خوردن شدند. ميزبان چند لقمه‌اي كه خورد دست از غذا كشيد و گفت: «من خوشدم بس» ميهمان زرنگ كه از رندي ميزبان سر در آورده بود گفت: « من خو مي‌خورم تا شوهس » و همچنان به خوردن ادامه داد.


ميزبان كه ديد ميهمان بي‌توجه، مشغول خوردن است و غذا هم دارد تمام مي‌شود پيش خودش فكر كرد: حالا كه بچه‌هام بي‌غذا مي‌مانند چرا خودم گرسنه بمانم و گفت: «من هم اشتهام اومد پس» و دوباره پاي سفره رفت و با ميهمان بقيه غذا را خوردند.

منبع:iketab.com

behnam5555 02-24-2015 01:04 PM


آن را كه گفتي اسمش را نبر و بردار بيار

http://nethal.ir/userfiles/images/14232559865002.jpg
مي‌گويند در مزرعه‌اي به نام زير پل كه در ده كيلومتري شمال قلعه «سه» واقع شده و متعلق به چند نفر ارباب آبادي بوده است چند نفر كشاورز سكونت داشته‌اند. اين مزرعه قلعه‌اي دارد محكم با ديوارهاي بلند. هوايش بسيار سرد است به‌طوري كه سرماي آن ناحيه ضرب‌المثل است.

در يكي از شب‌هاي پاييزي يك نفر از ارباب‌ها يا به اصطلاح محل يكي از نواب‌ها به آنجا مي‌رود و چون پاسي از شب مي‌گذرد و هنگام خواب فرا مي‌رسد ارباب خطاب به برزگر ميزبان مي‌گويد: «خب بايد خوابيد.

براي خوابيدن يك دست لحاف و تشك تميز بيار» دهقان در جواب مي‌گويد: «ارباب، لحاف و تشكي كه ندارم. فقط چند تكه جل اسب دارم!»
نواب كه از شنيدن اين جواب و رختخوابي كه دهقانش براي او تجويز كرده خيلي ناراحت مي‌شود با اوقات تلخي مي‌گويد: «مردكه فلان فلان شده، من زير جل اسب بخوابم؟»

رعيت مي‌گويد: «خب ارباب در خانه هرچه هست و ميهمان هركه هست».
نواب به حالت اعتراض بلند مي‌شود و به يكي از اتاق‌هاي ديگر قلعه مي‌رود و دستور مي‌دهد مقداري هيزم مي‌آورند و آتش روشن مي‌كنند كه به حساب خودش بي‌نياز از لحاظ و جل اسب، شب را به روز برساند.


همين كار را هم مي‌كند اما وسط شب سرما شدت مي‌كند و نواب بيچاره از شدت سرما ناراحت و مستأصل مي‌شود و از اتاق بيرون مي‌آيد و همان كشاورز را به نام صدا مي‌كند: «آهاي عبدالله!»
عبدالله جواب مي‌دهد: «بله ارباب! چه فرمايشي داريد؟» ارباب مي‌گويد: «اونيد كه بوات اسمش نبه وآرگير بوره» يعني آن را كه گفتي اسمش را نبر و بردار و بيار
منبع:parsianstore.ir



behnam5555 02-24-2015 01:06 PM


ضرب المثل مگه دست‌هات حنا است؟

http://nethal.ir/userfiles/images/14229941513129.jpg
در سمنان اگر كسي چيزي در دست داشته باشد و به علت غفلت و سهل‌انگاري از دستش بيفتد به او مي‌گويند: «مگه دست‌هات حناست؟» يعني مگر به دست‌هايت حنا بسته است؟

شبي دزدي به خانه زن بيوه ثروتمندي مي‌رود. وقتي كه دزد وارد خانه مي‌شود متوجه مي‌شود كه زن هنوز بيدار است. خودش را به پشت پنجره اتاق مي‌رساند و مي‌بيند كه زن مشغول خمير كردن حنا است كه دست‌هاي خود را حنا ببندد. در اين موقع دزد وارد اتاق مي‌شود و با خنجري كه در دست داشته زن را تهديد مي‌كند كه اگر كوچكترين صدايي بكند او را خواهد كشت.

بيوه ثروتمند كه از ماجرا باخبر مي‌شود به روي خود نمي‌آورد و لبخني مي‌زند و مي‌گويد چكار دارم كه سر و صدا بكنم من سال‌هاست كه شوهرم را از دست داده‌ام و از آن به بعد تنها مانده‌ام. دنبال شخصي مثل تو جوان برازنده مي‌گشتم. ترا حتماً خدا براي من فرستاده كه با تو ازدواج بكنم. دزد كمي به خود مي‌آيد مي‌بيند كه اين زن بيوه هم ثروتمند است و هم با جمال.

كم‌كم با زن اخت مي‌شود و پيش زن مي‌نشيند و با او درباره ازدواج خودشان شروع به صحبت مي‌كند. زن به او پيشنهاد مي‌كند كه همين امشب بايد عروسي سر بگيرد. دزد مي‌گويد: «در اين نصب شبي ملا و آخوند از كجا پيدا كنيم كه صيغه عقد را بخواند؟»

زن بيوه در جواب دزد مي‌گويد: «اصل كارت رضايت طرفين است وقتي هر دوي ما رضايت داشته باشيم عقد بسته شده است، من راضي تو راضي گور باباي قاضي، بيا از حالا من و تو عروس و داماد بشويم» دزد قبول مي‌كند. زن مي‌گويد: «چه بهتر از اينكه حنا هم حاضر است بيا دست‌‌ها و پاهايت را حنا ببندم چون بايد داماد بشوي» دزد غافل قبول مي‌كند، موقعي كه بيوه ثروتمند دست‌‌ها و پاهاي دزد را كاملاً حنا مي‌بندد به پشت‌بام خانه مي‌رود و داد مي‌زند «آي ديد ـ آي دزد» مردم به خانه زن بيوه مي‌ريزند و دنبال دزد مي‌كنند.

دزد مي‌خواهد فرار كند اما پاهاي او ليز مي‌خورد و نقش زمين مي‌شود. خلاصه خود را به ديوار حياط خانه مي‌رساند. به محض اينكه ديوار را مي‌چسبد كه بالا برود و خود را به كوچه برساند دست‌هايش از ديوار ليز مي‌خورد و دو مرتبه به حياط مي‌افتد و نمي‌تواند فرار كند و مردم او را دستگير مي‌كنند. حاكم از او سؤال مي‌كند كه چرا و چطوري دستگير شدي دزد در جواب مي‌گويد: «دستام حنا بود».
منبع:farsibooks.ir



behnam5555 02-24-2015 01:08 PM


ضرب المثل واي به حال شما كه جوال جوال مي‌بريد

http://nethal.ir/userfiles/images/14228221298903.jpg
اين مثل كه در مقام تنبه و تنبيه گفته مي‌شود.
حكايتي دارد كه مي‌گويد: پيرمردي بود زاهد كه در دل كوه، توي دخمه‌اي عبادت مي‌كرد و از علف‌ها و ميوه‌هاي جنگلي كوه هم مي‌خورد. روزي از كوه به زير آمد و به طرف ده راه افتاد رفت و رفت تا به نزديك ده رسيد، مزرعه گندمي ديد.

خيلي خوشش آمد، پيش رفت و دو تا سنبله از گندم‌ها چيد و كف دستش خرد كرد و آن چند دانه گندم تازه را خورد، بعد از آنكه چند قدمي به طرف ده پيش رفت، به خودش گفت: «اي مرد! اين گندم از مال كه بود خوردي؟... حرام بود؟... حلال بود؟...»

زاهد سرگردان و پريشان شد و گفت: «خدايا! من طاقت و توش عذاب آن دنيا را ندارم ـ هرچه مي‌خواهي بكني و به هر شكلي كه جايز مي‌داني مجازاتم كن و تقاص اين چند دانه گندم را در همين دنيا از من بگير!» خدا دعا و درخواست او را قبول كرد و او را به شكل گاوي درآورد و به چرا مشغول شد.

صاحب مزرعه كه آمد و يك گاوي در گندم‌زارش ديد هرچه در حول و حوش نگاه كرد كسي را نديد ـ ناچار طرف غروب، گاو را به خانه آورد و مدت هشت سال از او بهره گرفت، آخر كه از گوشت و پوست او هم استفاده كرد، كله خشك او را براي مزرعه‌اش «داهول» كرد يعني مترسك كرد و توي زمين سر چوب كرد ـ روزي كه صاحب زمين مزرعه‌اش را چيد و كوبيد و گندم را خرمن كرد، شب دزدها آمدند و جوال‌هاشان را از گندم پر كردند ناگهان صداي غش‌غش خنده از كله خشك گاو بلند شد، دزدها مات و حيران شدند و خشكشان زد، هرچه به اين طرف و آن طرف نگاه كردند ديدند هيچكس نيست اول خيلي ترسيدند و گندم جوال كردن را ول كردند.

بعد آمدند پيش كله و ايستادند و گفتند: «اي كله! ترا خدا بگو ببينم چرا مي‌خندي؟ تو كه هستي؟ چرا اينطور مي‌خندي و ما را مسخره مي‌كني؟» كله به زبان آمد و شرح احوالش را گفت و آخر هم گفت: «من به تقاص دو تا سنبله گندم دارم چنين مكافاتي مي‌بينم ـ واي به حال شما كه جوال جوال مي‌بريد!»
منبع:iketab.com

behnam5555 02-24-2015 01:11 PM


ریشه ضرب المثل: ديه بر عاقله است

چنانچه يك يا چند نفر از افراد جمعيتي مرتكب جرم يا عمل ناشايست شوند هميشه بر عاقل يا عقلاي آن جمعيت خرده مي گيرند و آنها را مسئول ارتكاب جرم مي شناسند كه نتوانستند مرتكبين را قبل از ارتكاب جرم دلالت و راهنمايي كنند و از ارتكاب اعمال ناشايست آنان قبل از بروز واقعه جلوگيري نمايند.

در اين گونه موارد حرفشان اين است كه ديه بر عاقله است. گاهي نيز گفته مي شود: « اگر فلاني خطا كرد شما عفوش كنيد زيرا ديه بر عاقله است.» كه استفاده از آن به شكل اخير صحيح نيست چه عفو و بخشش ارتباطي با ديه و خونبها ندارد.

اما ريشۀ اين مسئلۀ فقهي كه صورت ضرب المثل يافته به اين شرح است: بر طبق احكام و تعاليم اسلامي اگر كسي ديگري را متعمداً به قتل برساند كيفر او قصاص است يعني بايد كشته شود. در قتل عمدي حق قصاص از براي اولياي مقتول قرار داده شده و ممكن است تراضي طرفين منتهي به ترك قصاص و اخذ ديه و خونبها شود. در اين صورت خونبها از ثروت قاتل به اولياي مقتول پرداخت خواهد شد. اما چنانچه قتل اشتباهاً رخ دهد بدين معني كه قاتل قصد كشتن نداشته و قتل به طور خطا و غير عمد اتفاق افتاده باشد در اين صورت قصاص در بين نخواهد بود و ديه يا خونبها پرداخت مي شود:

و من قتل مومناً خطاً فتحرير بر رقبة مومنة و دية مسلمة الي اهله. و يا به اصطلاح معروف: ان دية الخطا علي العاقلة. يعني: ديه و خونبهاي قتل خطا بر عاقلۀ قاتل واجب است.

كلمۀ عاقله در اين عبارت به معني عاقل و خردمند نيست بلكه جماعت عاقله كه بايد ديۀ قتل اشتباهي را بپردازند عبارت است از : پدر و فرزندان و خويشان پدري از قبيل اعمام و بني اعمام ابي و ابويني و اخوال (دايي ها) و بني اخوال ابي و ابويني قاتل هستند.

اما فلسفۀ ثبوت ديه بر عاقله اين است كه اگر فردي بدون تعمد مرتكب قتل گرديد چون گناهش صرفاً بي احتياطي و عدم توجه بوده و مستحق رحم و عطوفت است علي هذا لازم است مورد شفقت و مهرباني مسلمانان قرار گيرد و نزديكترين مسلمانان همان خويشان و بستگان نزديك قاتل غيرعمد هستند كه بايد خونبهاي قاتل را بپردازند تا به حكم عقل و وجدان از اقارب و بستگان جاهل و ناپخته محافظت نمايند و نگذارند كه آنان از طريق حزم و احتياط خارج شده اشتباهاً مرتكب قتل نفس شوند.

behnam5555 02-24-2015 01:13 PM

ریشه ضرب المثل ایرانی: ديوان بلخ


قضاوت و داوري بايد مبتني بر اصول عدالت و رعايت كمال بي نظري باشد. اگر به ترازوي عدالت كه در سالن دادگاه جنايي كاخ دادگستري تهران نصب است نگاه كنيم ملاحظه مي شود كه نگهدارندۀ شاهين اين ترازو داراي چشماني اعمي و نابيناست. در واقع اين معني افاده مي شود كه عدالت كور است و در مقام قضا تنها نور حقيقت به آن روشني مي بخشد.

بديهي است اگر جز اين باشد يعني چشم قاضي به دوستان و بستگان افتد و گوش قاضي هر ندايي را پذيرا شود آن چنان ديوان و دارالقضا سالبه به انتفاي موضوع خواهد بود و آن را به ديوان بلخ تشبيه و تمثيل مي كنند.

شهر بلخ كه امروز جزء كشور افغانستان است سابقاً از مهمترين بلاد خراسان بزرگ بود و قبل از ظهور اسلام در آنجا پيران بودا و زردشت هر يك كانوني داشتند و سرزمين بلخ را به اين ملاحظه مقدس و گرامي مي شمردند. پس از پيدايش دين اسلام باز هم شهر بلخ نام و عنوان داشت چنان كه آنجا را قبة الاسلام و ام البلدان و دارالملك مي ناميدند و شخصيتهاي نامداري چون مولانا جلال الدين محمد مولوي و ابوشكور و شهيد بلخي و قاضي حميدالدين صاحب مقامات حميدي و ناصر خسرو قبادياني متخلص به حجت و صدها عالم و فاضل و دانشمند ديگر از آنجا و آباديهاي اطرافش برخاستند.

شهر بلخ در آن عصر و زمان به قدري عظمت داشت كه تنها از طبقۀ فضلا و دانشمندان، پنجاه هزار كس در آن جاي داشتند. «در معموري به مثابه اي رسيده بود كه در نفس شهر و قراء، هزار و دويست موضع نماز جمعه مي گزاردند و هزار و دويست حمام كدخدا پسند در آن نواحي موجود بود.»

براي آنكه ريشۀ تاريخي ضرب المثل ديوان بلخ بهتر روشن شود فقط دو نمونه از قضاوتهاي مضحك و دور از موازين عقل و انصاف قاضي موصوف را ذيلاً مي نگارد:

روزي زني به محضر قاضي بلخ آمد و از شوهرش به تفصيل شكايت كرد كه بخيل و ممسك است، خرج خانه نمي دهد، بد اخلاق است و با او سرياري و سازش ندارد. قاضي سخنان شاكيه را به دقت گوش مي كرد ولي بدون تأمل و تفكر مرتباً سرش را تكان مي داد و مي گفت:«حق با شماست!» زن با رضايت و خشنودي از ديوان بلخ خارج شد و اميدوار بود كه حكم قاضي به نفع او و عليه شوهرش صادر خواهد شد. دير زماني نگذشت كه شوهر زن شاكي به ديوان بلخ آمد و از همسرش به گناه آنكه علاقه به زندگي زناشويي ندارد و پر توقع و پر افاده است داستانها گفت. قاضي احمد حنفي اين مرتبه با قيافۀ اندوهگين سخنان مرد شاكي را شنيد و در فواصل صحبت شاكي با بيان فصيح مي گفت:«حق با شماست! حق با شماست!»

همسر قاضي كه در كنار پنجرۀ اطاقش شاهد اين صحنۀ مضحك و تصديق بلاتصور از طرف شوهرش بود به محض آنكه شاكي از دارالقضا خارج شد به درون رفت و مشت محكمي بر فرق شوهرش كوبيد و گفت:«اي نفهم احمق، اين چه نوع قضاوت است كه مي كني؟ در كدام يك از محاكم و محاضر قضايي دنيا سابقه دارد كه قاضي روي اظهارات مدعي و مدعي عليه، رأي مشابه دهد؟ آيا هيچ مي داني كه آن زن شاكيه همسر اين شاكي بوده است؟» قاضي كتك خورده نيشخندي زد و در جواب همسر خشمگين گفت:«حق باتست! تو هم درست مي گويي!»

در واقع جناب قاضي با اين سه رأي مشابه نشان داد كه در فرهنگ ديوان بلخ ميدان حق و حقيقت آن قدر وسيع است كه مي توان عارض و معروض و شاكي و مشتكي عنه را با هم در آن جاي داد!

behnam5555 02-24-2015 01:15 PM


ریشه ضرب المثل: ران ملخ

http://pic.farsibooks.ir/2012/4/masal-ran-malakh.jpg

عبارت بالا به هنگام اظهار تواضع و فروتني به كار مي رود. في المثل براي دوست خود هديه اي مي فرستيد ولي آن هديه را در خور شأن و مقامش نمي بينيد. در اين موقع از عبارت مثلي بالا استفاده كرده چنين مي گوييد و يا مي نويسد: «تقاضا دارد اين ران ملخ را بپذيريد.» فكر مي كنم صرفاً ناچيز بودن ران ملخ كه احياناً مورچه اي را سير نمي كند در حالي كه در واقعۀ زير سپاه بي كراني را سير كرده است موجب شده باشد كه از باب تواضع و تخاشع صورت ضرب المثل پيدا كند.

اما ريشۀ تاريخي آن:
داستان رسالت و سلطنت حضرت سليمان را قبلاً در قسمت دو قورت و نيمش باقي است در همين بخش شرح داديم و مخصوصاً به تفصيل بيان داشتيم كه بنابر حكم و مشيت الهي چگونه بر تمام مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سيطره پيدا كرده است.

قضا را روزي سليمان نبي با لشكريان و همراهان خود طي طريق مي كرد تا ضمن سركشي از بلاد و قصبات تابعه به عرض و درخواست متقاضيان و شاكيان رسيدگي كند. در مسير خود به وادي مورچگان «كه قسمت جنوبي طائف و يا به گفتۀ اكثر مفسران وادي نمل در شام و سوريۀ فعلي بوده است» رسيد كه كثرت عدد مورچگان بسيط زمين را سياه كرده بود: حتي اذا اتو اعلي وادالنمل. عرجا رييس مورچگان به آواز بلند گفت:«يا ايها المنل ادخلو امساكنكم لايحطمنكم سليمن و جنوده و هم لايشعرون.» يعني: اي مورچگان، به منازل و مساكن داخل شويد تا پايمال سم ستوران سليمان و لشكريانش نشويد زيرا آنها نمي دانند و توجهي به شما ندارند.

سليمان از گفتار عرجا بخنديد و با تفرعن و تبختر علت صدور چنان فرمان را توضيح خواست. عرجا رييس مورچگان چون تندي و تفرعن سليمان را ديد گفت:«ملايمتر صحبت كن زيرا اگر تو پادشاه روي زمين هستي من در هفت طبقۀ زيرزمين سلطنت مي كنم كه هر طبقه چهل هزار فرمانده و هر فرمانده چهل ميليون مورچه در اختيار دارد كه همه تحت فرمان من هستند. اگر امر و مشيت الهي تعلق گيرد آن چنان قدرت و زورمندي دارم كه قويترين دشمنان را با يك حمله از پاي درمي آورم.»

سليمان گفت: « اگر راست مي گويي پس چرا فرمان دادي كه مورچگان به خانه هاي خود بگريزند؟» عرجا بدون تأمل جواب داد: « از آن جهت چنين فرماني صادر كردم كه اين زمين زر و سيم دارد و آدمي در به دست آوردن احجار كريمه حريص است، از طرف ديگر چون دستور حمله و تعرض ندارم ترسيدم كه براي به دست آوردن زر و سيم آمده باشي و لشكريان تو مورچگان را بر زيرپاي سم ستوران كنند.»
سليمان گفت: « پس چرا تو نگريختي و تا آخرين لحظه برجاي ماندي؟» عرجا جواب داد: « من رييس مورچگانم و شرط سروري و مهتري آن نيست كه زيردستان را در بلا افكند و خود بگريزد. اگر هنوز اين ندانسته اي، بدان.» آن گاه بين سليمان و عرجا رييس مورچگان در پيرامون دنياي فاني و قدرت لايزال خداوندي محاوره و گفتگو زياد رفت به قسمي كه سليمان را در مقابل منطق قوي و اظهارات مستدل عرجا قدرتي نماند و اشك از ديدگانش سرازير گرديد.

سليمان از عرجا خواست كه پندي آموزنده دهد شايد به كار آيد. عرجا گفت: « از عطايايي كه خداي تعالي ترا بخشيد يكي را بازگوي.» سليمان جواب داد: « چه عطيه اي بالاتر از اين، كه خداي مهربان باد را مركب من ساخته است تا هر جاي قصد كنم به وسيلۀ باد و به سرعت باد بروم.»

عرجا گفت:« اي سليمان، داني كه اين چه معني دارد؟ يعني، هرچه ترا از اين دنيا دادم همچو باد است، درآيد و نپايد و برود. اكنون كه چنين است به مال و مقام دنيوي غره مشو و به همنوع خود خدمت كن. هر كس را كه حق تعالي سروري و مهتري دهد بر او فرض و لازم است كه نسبت به كهتران و زيردستان مشفق و مهربان باشد. من هر روز در ميان قوم خود گردش مي كنم تا اگر مورچه اي را رنج و محنت و شكستگي رسيده باشد از او تيمار و پرستاري كنم. راستي، اين نكته را هم بگويم كه حق تعالي سلطنت روي زمين را نيز به من تكليف فرمود ولي نپذيرفتم زيرا ميل داشتم كه هميشه مورچه اي ضعيف باشم تا شكوه و جلال سلطنت مرا از خود باز ندارد.»

جملات اخير عرجا آن چنان نافذ و كوبنده بود كه سليمان را از ادامۀ گفتگو بازداشت و در مقام مراجعت برآمد. عرجا گفت: «سزاوار نيست گرسنه بازگردي و من ترا مهماني نكنم كه گفته اند: من زار حياً ولم يذق شيئاً فكانما زار ميتاً. سليمان گفت: « تو مرا به چه چيز مهمان مي كني؟» عرجا گفت: «به ران ملخ.» پس برفت و يك پاي ملخ بياورد و پيش سليمان بنهاد. سليمان تمسخر و نيشخندي زد و گفت: « لشكريان من زياد هستند و اين ران ملخ كفايت نكند.» رييس مورچگان گفت: «به اندك بودن آن نگاه نكن. بركت خدا را حد و اندازه نيست. بخور تا بيش از اين لاف قدرت و لمن الملكي نزني.»

خلاصه سليمان و آن همه سپاهيانش از ران ملخ بريدند و خوردند تا همه سير شدند ولي عجب آنكه از آن ران كذايي چيزي كم نگشت. به علاوه حق تعالي گياهي پديد آورد كه تمام ستوران و چهارپايان سليمان نيز از آن يك خوشه گياه بخوردند و سير شدند.
سليمان چون اين بديد سر به سجده برآورد و به خود آمد كه در مقابل عظمت الهي بنده ضعيف و زبون و بيچاره اي بيش نيست. وقتي كه به خانه بازگشت مدت چهل روز از محراب خارج نشد و تمام اوقات را به عبادت و نيايش و پرستش خداي يگانه پرداخت و ران ملخ كه در بادي امر به نظر سليمان تحفۀ ناچيزي جلوه كرده بود بعدها به صورت ضرب المثل درآمد.

behnam5555 02-24-2015 01:17 PM


ریشه ضرب المثل: خره خوابيد كلاغه باورش اومد!

هر وقت صحبت از اشخاص خوش‌باور و ابله باشد، اين مثل را مي‌گويند.

خري در مرغزاري مي‌چريد وقتي كه سير شد همان جا خوابيد و چار دست و پاش را دراز كرد. كلاغي از بالاي سرش مي‌پريد، خر را ديد كه افتاده، خيال كرد سقط شده چند دقيقه‌اي دورش نشست و پريد تا اينكه پيش خودش يقين كرد كه خر جان ندارد. خلاصه، بالاي سر خر آمد كه چشم‌هايش را در بياورد كه ناگهان خره سرش را بلند كرد و كلاغه از ترس پريد!

behnam5555 02-24-2015 01:18 PM


ریشه ضرب المثل ایرانی: خر بيار باقلا بار كن

مردي باقلاي فراوان خرمن كرده بود و در كنارش خوابيده بود. كس ديگر كه كارش زورگويي و دزدي بود آمد و بنا كرد به پر كردن ظرف خودش، صاحب باقلا بلند شد كه دزد را بگيرد. هر دو به هم گلاويز شدند عاقبت دزده صاحب باقلا را به زمين كوبيد و روي سينه‌اش نشست و گفت: «بي‌انصاف! من مي‌خواستم يه مقدار كمي از باقلاهاي ترا ببرم، حالا كه اينجور شد مي‌كشمت و همه را مي‌برم»

صاحب باقلا كه ديد زورش به او نمي‌رسد گفت: «حالا كه پاي جون در كاره برو خر بيار باقلا بار كن!»

behnam5555 02-24-2015 01:19 PM


ریشه ضرب المثل ایرانی: هفت خط

افراد بسيار زيرك و باهوش و در عين حال رند و حقه باز و حيله گر را در عرف اصطلاح عامه به هفت خط مثل مي زنند و في المثل مي گويند:

« فلاني از آن هفت خطهاست».

هفت خط استاد چيره دستي بود كه از هفت خط به بالا را كه نگارش آن براي ساير خطاطان و خوشنويسان خالي از اشكال نبود در نهايت زيبايي و هنرمندي مي نگاشتند.

اهميت و اعتبار استادان هفت خط به درجه اي بود كه اصطلاح هفت خط بعدها به صورت ضرب المثل درآمد و در مقام تجليل و بزرگداشت استادان هنرمند در هر فن و حرفه مي گفتند: فلاني از هفت خطهاست. يعني به كليد رموز و دقايق هنر اختصاصي خويش واقف و آگاه است و نظير و بديلي ندارد.

behnam5555 02-24-2015 01:21 PM


ریشه ضرب المثل ایرانی: زين حسن تا آن حسن صد گز رسن

غالباً اتفاق مي افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند يكي در خست و امساك حتي به جان خويش و عائله اش رحم نمي كند و بالمآل جان بر سر تحصيل مال و ثروت مي دهد ولي ديگري را چنان جود و سخايي است كه به قول استاد دكتر عبدالحسين زرين كوب: «حاتم طايي را به چيزي نمي گيرد و اگر تشنه اي را دريايي و ذره اي را خورشيدي بخشد اينهمه در چشم همتش به چيزي نمي آيد.» در چنين مواردي اگر پاي قياس و مقايسه اين دو عنصر كه در دو قطب مخالف قرار دارند در ميان آيد از باب طنز و كنايه نيشخندي مي زنند و مي گويند: زين حسن تا آن حسن صد گز رسن و يا به اصطلاح عاميانه اين كجا و آن كجا.

ابتدا فكر مي كردم كه در اين ضرب المثل عاميانه دو كلمه حسن را از باب رعايت قافيه استعمال مي كنند و اين مثل سائر نبايد ريشه و اساس داشته باشد تا به دنبال آن پي جويي كنم ولي اخيراً به همت مولانا بر آن دست يافتم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد.


سلطان محمد خوارزمشاه نديم و مصاحبي داشت به نام حسن عمادالملك ساوه اي كه در اواخر عهد سلطان محمد از وزيران و مقربان خاصش بوده است.

عمادالملك در شفاعتگري و پايمردي و تحقق نياز نيازمندان و تجليل و بزرگداشت شاعران و نويسندگان، وزيري نيك انديش و براي سلطان مايه نيكنامي بوده است. در يكي از روزهاي جلوس سلطان كه بزرگان و خاصان دربار را پذيرفته بود شاعري با استجاره قبلي به حضور آمد و قصيده اي غرا با اشارات و استعارات و تشبيهات مناسب در مدح سلطان مي خواند. چون سلطان هزار دينارش صله مي فرمايد وزيرش حسن عمادالملك اين مقدار صله را از جانب سلطان اندك و نادر برخورد نشان مي دهد و براي شاعر ده هزار دينار از خزانه سلطان حاصل مي كند. چون شاعر مي پرسد:«كدام كس از اركان حضرت اين عطا را سبب شده است؟» مي گويند وزيري است كه حسن نام دارد.

چندي بعد كه فقر و افلاس شاعر را دوباره به مدحتگري وامي دارد سلطان همچنان به شيوه سابق هزار دينارش صله مي فرمايد اما مع الاسف وزير سابق از دار دنيا رفته و وزير جديد سلطان از قضاي روزگار، او هم نامش حسن بوده است كه برخلاف آن حسن سلطان را از اين مقدار مال بخشي مانع مي آيد و با تأخير و ليت و لعل كه در اداي حواله مال مي ورزد شاعر بيچاره و وام دار را اضطراراً به دريافت ربعي از عشر آن- و به روايتي عشر آن- راضي مي كند. اينجا وقتي شاعر متوجه مي شود كه اين وزير جديد هم حسن نام دارد در مي يابد كه بين حسن تا حسن تفاوت بسيار است و يا به اصطلاح ديگر زين حسن تا آن حسن صد گز رسن.

و آنجا كه سلطان به وزير بدگوش دارد تا ابد براي وي و سلطنتش مايه رسوايي خواهد بود، همچنان كه ديديم ملك و مملكت و حتي جان و مال و خانمانش را بر باد داد و مغولان خونخوار را به ويراني بلاد و امصار و كشتار مردم بي گناه ايران واداشت.

behnam5555 02-24-2015 01:22 PM


زينب زيادي

عبارت بالا از امثله سائره عاميانه است و در مواردي به كار مي رود كه در جمعي براي تمام افراد جمعيت جز يك نفر سهم و نصيبي قايل شوند و آن يك نفر را به حساب نياورند. در اين موقع زبان حال آن يك نفر محروم و بي نصيب اين خواهد بود كه: مگر من زينب زياديم؟


اين ضرب المثل در مورد زن و مرد فرق نمي كند و هر دو جنس مخالف از آن در موارد مقتضي استفاده و تمثل مي كنند.اكنون ببينيم اين زينب كيست و چرا زيادي شده كه به صورت ضرب المثل درآمده است.موضوع شبيه سازي و تعزيه خواني معلوم نيست از چه وقت در ايران معمول و مرسوم شده، ولي قدر مسلم اين است كه در زمان سلطنت ناصرالدين شاه قاجار كه به قول شادروان عبدالله مستوفي: «از همه چيز وسيله تفريح مي تراشيد» و از هر فرصتي براي تفنن و تنوع استفاده مي كرد به اوج كمال و تفصيل رسيد.


ناصرالدين شاه يكي از افراد مطلع و زيرك را با عنوان و سمت معين البكاء مأمور كرد كه در تكيه دولت بساط تعزيه خواني راه بيندازد و اين اپراي ترا�?يك را با جلال و شكوه هر چه تمامتر در دهه اول ماه محرم نمايش دهد.يكي از تعزيه ها به نام تعزيه بازار شام بود كه در تكيه دولت تهران با تشريفات مفصل برگزار مي شد. اين تعزيه در واقع نمايش ورود خاندان رسالت به دمشق و مجلس يزيد بود كه اهل بيت سوار بر شترها بايد وارد تكيه شوند و از مقابل بارگاه يزيد كه جبه اطلس سرخ فام پولك دوزي شده بر تن و عمامه سرخ زربفت بر سر داشت عبور كنند.


در بارگاه يزيد سفير فوق العاده دربار روم شرقي بيزانس و چند تن از اصحاب پيغمبر اكرم (ص) كه تا آن وقت زنده بودند حضور داشتند. برنامه تعزيه اين بود كه شبيه هاي حضرت سجاد (ع) و حضرت زينب (ع) و حضرت كلئوم (ع) و حضرت فاطمه بنت الحسين (ع) ضمن عبور از مقابل بارگاه يزيد هر يك خطبه فصيحي- البته به نظم فارسي- بايد بخوانند و مخصوصاً خطبه غراي حضرت زينب كبري عليهاسلام با آن جمله مشهور و تاريخي: امن العدل يابن الطلقاء؟ بايد چنان اثر كوبنده اي داشته باشد كه به قول مستوفي:«استخوان خليفه جور را نرم كند.» و حاضران بارگاه يزيد مخصوصاً سفير روم و اصحاب پيغمبر (ص) بر اين اعمال و رفتار غيرانساني غاملانش اعتراض كنند.


باري، در يكي از سنوات و عاشوراي محرم روزي كه تعزيه بازار شام در تكيه دولت تهران برپا بود موقعي كه در راهروي پشت تكيه كه دايره وار گرداگرد تكيه مي گشت شترها را خوابانيده بودند كه شبيه هاي اسرا سوار شده به نوبت وارد تكيه شوند. يك زن چادر نمازي كه به واسطه نداشتن چادر و چاقچور نگذاشته اند وارد تكيه شوند براي آنكه دست خالي به خانه باز نگردد در داخل راهروي پشت تكيه به تماشاي بارو و بنه و اثاثيه و بازيكنان تعزيه ايستاده بود.


در اين موقع دستور مي رسد كه شبيه خوانها سوار شتر شوند و متناوباً از مقابل بارگاه يزيد عبور كنند. زن چادر نمازي چون يكي از شتران را خالي و بدون راكب ديد بدون ترس و واهمه بر روي آن سوار مي شود. ساربانان به تصور اينكه او هم يكي از شبيه خوانهاست ممانعت نمي كنند و شتر مركوب زن چادر نمازي البته بعد از شترهاي شبيه خوانان واقعي به قطار افتاده داخل تكيه مي شود.


تعزيه گردان و ساير متصديان تعزيه هم در آن گيرودار كه به پس و پيش كردن بارهاي مفرش و يخدان و سوارهاي لشكر مخالف كه شبيه سرهاي شهدا را بالاي نيزه كرده از جلو و عقب مي كشيدند مشغول بودند متوجه جريان قضيه و سوار شدن زن چادر نمازي نشدند. ماحصل كلام آنكه شبيه هاي واقعي يكي پس از ديگري چون جلوي غرفه شاه رسيدند. سارباني كه زمام شتر را در دست داشتند شتران را به نوبت نگاه داشتند و شبيه خوانها در حالي كه توجهشان به بارگاه يزيد بود نقش خود را ايفا كردند تا اينكه نوبت به زن چادر نمازي رسيد.


ساربان به حساب اينكه او هم نقشي دارد زمام شتر را نگاه داشت.
جلوييها و عقبيها طبعاً از حركت باز ايستادند و زن چادر نمازي كه قبلاً دو شعر عاميانه را سر هم كرده بود اشعار خود را با همان آهنگي كه اسراي جلوتر از او خوانده بودند به شرح زير مي خواند:


من زينب زياديم
عروس ملا هاديم

اومدم پول بسونم
چادر و چاقچور بسونم


پيداست كه ابهت و احترام حضور شاه مانع از خنده و هو و جنجال چند هزار نفر تماشاچيان مجلس شد. ناصرالدين شاه كه از جسارت و موقع شناسي زن چادر نمازي خوشش آمده بود به جاي آنكه مؤاخذه اش كند دستور داد يك توپ چادر و چاقچور و مقداري پول به آن زن دادند و عبارت زينت زيادي از آن روز به بعد در افواه عامه به صورت ضرب المثل درآمد.

behnam5555 02-24-2015 01:23 PM

حكيم فرموده

كاري كه صرفاً به امر و دستور مقام بالاتر انجام شود و ميل و اراده مجري امر در آن دخالتي نداشته باشد مجازاً حكيم فرموده گويند.

اما ريشه تاريخي آن: به طوري كه مي دانيم اطبا و پزشكان را در ازمنه و اعصار قديمه حكيم مي گفتند و معاريف اطباي قديم نيز به نام حكيم باشي موسوم بوده اند. علم پزشكي در قرون گذشته به وسعت و گسترش امروز نبوده و اطلاعات و معلومات پزشكان قديم نيز از مندرجات كتب طبي ابن سينا و محمد زكرياي رازي و كتابهاي تحفه حكيم مومن و ذخيره خوارزمشاهي و چند كتاب ديگر تجاوز نمي كرد.

داروهايي را هم كه مي شناختند از كتب مزبور به وي�?ه كتاب مخزن الادويه بوده و غالباً جوشنده گياهان طبي را تجويز مي كرده اند. به علاوه در ايران قديم پرداخت ويزيت يا حق القدم به طبيب معالج معمول نبود « طبيب مي آمد، اگر مريضش مي مرد خود خجالت مي كشيد چيزي مطالبه كند. اگر معالجه مي شد برحسب زيادي و كمي زحمتي كه در رفت و آمد بالاي سر مريض متحمل شده بود حق العلاجي براي او مي فرستادند.

البته توانايي مريض هم در كميت اين حق العلاج مداخله داشت.» در عصر حاضر پزشك برسر بيمار مي آيد. بدواً دستور مي داد تجزيه وعنداللزوم عكسبرداري و ام آر آي و ... مي دهد. آنگاه نسخه مي نويسد و مي رود، ولي در قرون گذشته كه دستگاههاي راديوگرافي و راديوسكوپي و كارديوگرافي و تجزيه و آزمايش خون و قند و چربي و اوره و آلبومين و ساير مواد تركيبي بدن وجود نداشت حكيم يا حكيم باشي در واقع همه كاره بود.

نكته جالب توجه اين بود كه حكيم باشيهاي قديم علاوه بر تعيين دارو و كيفيت تهيه و تركيب آن كه غالباً از عطار سرگذر مي خريدند ناگزير بودند غذاي مريض در ساعات شبانه روز را هم مشخص كنند و در ذيل يا پشت نسخه بنويسند. امر و فرمايش حكيم باشي در حكم وحي منزل بود. اصحاب و پرستاران بيمار موظف بودند حكيم فرموده را مو به مو اجرا كنند و در نوبت بعدي كه حكيم باشي بالاي سر بيمار مي رفت نتيجه اقدام و اجراي امر و فرمايش را گزارش كنند.

behnam5555 02-24-2015 01:25 PM


رقص شتري

http://pic.farsibooks.ir/2012/1/masal-raqs-shotori.jpeg
كساني كه از فنون رقص چيزي ندانند و ناشيانه و بي قاعده و پايكوبي كنند اين گونه رقص را اصطلاحاً و از باب كنايه و تعريض رقص شتري مي گويند.
بايد ديد رقص شتري چيست كه به صورت ضرب المثل درآمده حركات نابهنجار را به آن تشبيه و تمثيل مي كنند.

رقص شتري: جالبتر از شتردواني در ميان ساربانان بازي رقص شتري است كه ساربانان به طريق خاصي شتر را به رقص وامي دارند و اين سرگرمي جالب ساعتها موجب خنده و تفريح ساربانان و مسافران مي شود. پيداست چون رقص شتري نظم و قاعده اي ندارد لذا رفته رفته هرگونه رقص بي قاعده را به آن تشبيه و تمثيل كرده اند.
اكنون كه موضوع رقص مطرح شد بايد دانست كه رقص و پايكوبي ساربانان در شبها گرد آتشهاي فروزان نيز ديدني و تماشايي است. آنها با روح سركش خود كه ميراث كوير و صحاري سوزان است پس از خوابانيدن كاروان شتر به رقص و شادي مشغول مي شوند.

behnam5555 02-24-2015 01:26 PM

هم آش معاويه را مي خورد، هم نماز علي (ع) را مي خواند!

در اين جهان ناپدار چه بسيار افرادي هستند كه به مقتضاي زمان و مكان كار مي كنند و در همه حال مصالح شخصي را از نظر دور نمي دارند. براي اين دسته از مردم فرق نمي كند علي (ع) مصدر كار باشد يا معاويه.

حقيقت و مجاز در نظر مصلحت بين اين گونه افراد ابن الوقت علي الوسويه است. عبدالرحمن بن صخرازدي يا الدوسي معروف به ابوهريره فقيرترين اصحاب رسول اكرم(ص) و از عشيره سليم بن فهم بود. نامش به عهد جاهليت عبد قيس يا عبدشمس بود و به سال غزوه خيبر كه مسلمانان شد نامش به عبدالرحمن تبديل پذيرفت.

مشهور است كه ابوهريره در محاربات صفين حاضر و ناظر بود ولي در جنگ شركت نداشت. كارش اين بود كه موقع صرف طعام نزد معاويه مي رفت و در كنار سفره چرب و نرمش مي نشست. هنگام نماز و صلوة در پشت سر حضرت علي بن ابي طالب (ع) نماز مي خواند ولي به هنگام مصاف از معركه جنگ دور مي شد و در گوشه اي مبارزه دلاوران را تماشا مي كرد! وقتي علت اين سه حالت را ازاو سوال كردند در پاسخ گفت:

الصلوة خلف علي (ع) اتم. مضيرة معاوية ادسم، و ترك القتال اسلم! يعني: نماز در پشت سر علي (ع) كاملترين نمازهاست. غذاي معاويه چربترين غذاها و احتراز از جنگ و كشتار سالمترين كارهاست! به همين جهت ابوهريره به شيخ المضيره معروف گرديد و عبارت بالا صورت ضرب المثل پيدا كرد.

behnam5555 02-24-2015 01:27 PM

هذا من بركة البرامكة

گاهي اتفاق مي افتد كه آدمي از طريق مختلف به وسيله شخص بخشنده و كريمي مورد لطف و نوازش قرار مي گيرد. اگر بار اول و دوم از آن شخص سوال شود كه چه مقامي عنايت و احساس فرمود؟ شخص در پاسخ سوال كننده، بخشنده را به اسم و رسم معرفي مي كند ولي چون موارد احسان و بخشش تعدد پيدا كند و چندين بار تكرار شود در مقابل سوال پرسنده، اگر اهل اطلاع و اصطلاح باشد پاسخ خواهد داد:

«هذا من بركة البرامكة» مجازاً يعني اين بخشش هم از ناحيه همان شخص مورد بحث بوده است.


خالد برمكي و فرزندان رشيد اين خانواده ايراني را همه كس مي شناسد و مي داند كه به خاندان آل عباس و خليفه حق ناشناس هاروالرشيد چه خدمتها كرده اند.

ورود آنها به خدمت خلفاي عباسي موجب پيشرفت حكومت آنان و رسوخ تمدن ايران در اسلام شده است با تاسيس مجامع علمي و كتابخانه ها وسايل نشر علوم و معارف را مهيا كردند.

كتابخانه بزرگ عمومي آنها معروف به بيت الحكمه يا خزانة الحكمه بود. صرف نظر از مجاهدتهايي كه در بسط و توسعه كشور پهناور اسلامي مبذول مي داشتند مخصوصاً مراتب جود و كرمشان به پايه اي رسيده بود كه عرب با وجود آنكه خود را از اسخياي عالم مي شمارد مع ذالك به جود و سخاي اين طايفه دم مي زند و همه جا عبارت:

هذا من بركة البرامكة و تبرمك فلان چه در زمان قدرت و چه پس از انقراض اين خاندان اصيل و نجيب ايراني ورد زبانها بود به قسمي كه حتي سختگيريها و سخت كشيهاي هارون هم نتوانست افكار و اذهان مردم را از تكرار اين عبارت و مراتب خدمات صادقانه و صفات عاليه آل برمك و منعطف سازد.

farsibooks.ir

behnam5555 02-24-2015 01:29 PM

هر را از بر تميز نمي دهد

اين مثل در رابطه با كساني به كار مي رود كه بي سواد صرف هستند، معرفت ندارند و خلاصه قوه در اكه و تشخيص آنها تا آن اندازه ضعيف است كه حتي دو كلمه ساده هر و بر را كه شبانان مي شناسند و محل به كار بردن آن دو را نيز مي دانند از هم تميز نمي دهند.

صداي هر براي طلبيدن و خواندن گوسپندان است و صداي بر با لهجه و آهنگ مخصوصي كه فقط شبانان مي توانند ادا كنند براي دور كردن و به جلو راندن گوسپندان به كار مي رود.

چوپانان ورزيده و كار كشته به تمام صداهاي چوپاني واقف هستند ولي دو صداي هر و بر را هر چوپان تازه كار و مبتدي هم مي داند و بايد بداند زيرا هر و بر در واقع الفباي اصطلاحات چوپاني است و فرا گرفتن آن حتي براي بچه چوپانها نيز اشكال و دشواري ندارد.

پس در اين صورت اگر كسي هيچ نداند به مثابه چوپاني است كه از فرط بي شعوري و بي استعدادي هر را از بر تميز ندهد. به همين جهت عبارت بالا كه بدواً در منطقه غرب متداول بوده رفته رفته در سراسر ايران مصطلح گرديده در ادبيات ايران نيز رسوخ پيدا كرده است چنان كه باباطاهر گويد:

خوشا آنانكه هر از بر ندانند
نه حرفي در نويسند و نه خوانند


behnam5555 02-24-2015 01:30 PM

زخم زبان بدتر از زخم شمشير است

در زمان قديم مرد هيزم‌شكني بود كه با زنش در كنار جنگلي توي يك كلبه زندگي مي‌كرد. مرد هيزم‌شكن هر روز تبرش را برمي‌داشت و به جنگل مي‌رفت و هيزم جمع مي‌كرد. يك روز كه مشغول كارش بود صداي ناله‌اي را شنيد و به طرف صدا رفت. ديد توي علف‌‌ها شيري افتاده و يك پايش باد كرده، به خودش جرأت داد و جلو رفت.

شير به زبان آمد و گفت: «اي مرد يك خار به پام رفته و چرك كرده بيا و يك خوبي به من بكن و اين خار را از پام درآر». مرد جلو رفت و خار را از پاي شير درآورد. بعد از اين قضيه شير و مردم هيزم‌شكن دوست شدند. شير بعد از آن به مرد در شكستن هيزم كمك مي‌كرد و آنها را به آبادي مي‌آورد. روزي از روزها مرد هيزم‌شكن از شير خواست كه به خانه او برود تا هر غذايي كه دوست دارد زنش براي او بپزد. شير اول قبول نمي‌كرد و مي‌گفت: «شما آدميزاد هستيد و من حيوان هستم و دوستي آدميزاد و حيوان هم جور درنمياد». اما مرد آنقدر اصرار كرد كه شير قبول كرد به خانه آنها برود و سفارش كرد كه براش كله‌پاچه بپزند.

روز ميهماني سر سفره نشستند، شير همانطور كه داشت كله‌پاچه مي‌خورد آب آن از گوشه لبهاش روي چانه‌اش مي‌ريخت. زن هيزم‌شكن وقتي اين را ديد صورتش را به هم كشيد و به شوهرش گفت: «مرد، اين ديگه كي بود كه به خانه آوردي؟» شير تا اين را شنيد غريد و به مرد گفت: «اي مرد! مگه من به تو نگفتم من حيوان هستم و شما آدميزاد هستين و دوستي ما جور درنمياد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر كه زور در بازو داري با آن به فرق سرم بزن!» مرد گفت: «اما من و تو دوست هم هستيم»

شير گفت: «اي مرد! به حق نون و نمكي كه با هم خورديم اگه نزني هم تو، هم زنت را پاره مي‌كنم».

مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا كه مي‌توانست آن را محكم به سر شير زد. شير بعد از اينكه سرش شكافت پا شد و رفت. آن مرد ديگر به آن جنگل نمي‌رفت. يك روز با خودش گفت: «هرچه بادا باد مي‌روم ببينم شير مرده است يا نه؟» مرد وقتي به جنگل رسيد شير را ديد. گفت: «رفيق هنوز هم زنده‌اي!؟» شير گفت: «مي‌بيني كه زخم تبر تو خوب شده و من زنده‌ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نميشه براي اينكه ديل ياراسي ساغالماز( زخم زبان خوب شدني نيست) تو هم برو و ديگر اين طرف‌‌ها پيدات نشه كه اين دفعه اگه ببينمت تكه پاره‌ات مي‌كنم!»

behnam5555 02-24-2015 01:31 PM

بايد پدرش را پيش چشمش آورد

هرگاه آدم نانجيب و بدذاتي با تكبر و سركشي و غرور خودنمايي كند و باعث آزار اين و آن بشود مي‌گويند: بايد باباشو پيش چشمش آورد تا آدم بشود.

گويند: تاجر ثروتمندي قاطري داشت، كه اين حيوان در اثر تغذيه كامل و مواظبت كافي غلامان تاجر، خيلي‌خيلي فربه و چاق شده بود و مخصوصاً تاجر اين قاطر را موقعي سوار مي‌شد كه به مسافرت‌هاي دور مي‌رفت، آن هم با زين و برگ و لگام و جل‌هاي مخمل و ابريشم، البته تاجر مجبور بود قبل از هر مسافرت او را پيش نعل‌بند ببرد و نعلش را تازه كند.

تصادفاً روز و روزگاري اين حيوان با آن همه تجملات دور و برش و ناز و نوازشي كه مي‌ديد نگذاشت كه نعل‌بند به پاهايش نعل بزند و چند نفر از غلامان را هم لگد زد. تاجر كه خيلي قاطرش را دوست مي‌داشت قصه را براي دوستش گفت. دوستش گفت: «هيچ ناراحتي ندارد. كار آسان است» آن وقت دوست تاجر با همراهي او به مزبله‌اي رفتند، در آنجا الاغي را ديدند كه از فرط باركشي خسته و پير شده بود و از دم تا سم مجروح بود و از گرسنگي داشت مي‌مرد. به دستور دوست تاجر، غلام‌‌ها او را به دكان نعل‌بندي بردند كه قاطر با آن طمطراق در آنجا بود. دوست جهان‌ديده تاجر، پيش رفت و جلو چشم قاطر كه از فيس و افاده مي‌خواست پر در بياورد گوش خر را گرفت و به قاطر گفت: «ساكت باش، فروتني كن، بسه ديگه! مگه پدر تو نمي‌شناسي؟ بدجنسي و بدذاتي كافيه!» قاطر از ديدن پدر و شناختن او خجل و شرمسار شد و آرام و معقول گذاشت نعلش كنند.

behnam5555 02-24-2015 01:32 PM

هرگز از كف دست مويي نمي رويد

وقتي كه كسي مورد تهديد قرار گيرد و بخواهد متقابلاً جواب دندان شكني به تهديد كننده بدهد تا طرف مقابل، او را آدمي عاجز و زبون تصور نكند غالباً كف دستش را به او نشان مي دهد و عبارت مثلي بالا را بر زبان مي آورد.

در سال 56 و 57 قبل از ميلاد مسيح ارد اشك سيزدهم به تخت سلطنت ايران نشست. ارد نخستين پادشاه ايران است كه در زمان سلطنش دولت ايران مجبور گرديد با امپراطوري مقتدر روم دست و پنجه دليرانه نرم كند.

در عهد سلطنت ارد سه تن از سرداران بزرگ روم به نامهاي پومپه و �?وليوس سزار و ماركوس كراسوس زمامدار قلمرو وسيع امپراطوري روم گرديده اند. سزار در اين وقت كشور گاليا يا گاليها يعني كشور فرانسه امروز را فتح كرد و حكومت آن منطقه با فرماندهي قسمتي از سپاهيان روم را بر عهده داشت.

پومپه حكمراني اسپانيا را با سمت سردار از مجلس سنا گرفت. كراسوس به حكمراني سوريه و سرداري سپاهي كه مي بايد به آن مملكت برود مامون گرديد ولي سناتورها اجازه ندادند كه در اين سمت و ماموريت با دولت اشكاني پارت جنگ كند.

كراسوس كه مردي خسيس و طماع بود پس از استقرار در سوريه به منظور فتح ايران و هند عازم خاور شد و بر روي شط فرات پلي ساخت و چند شهر بين النهرين را تصرف كرد.


آن گاه به علت فرارسيدن فصل زمستان به سوريه بازگشت تا در فصل بهار با آمادگي كامل به جنگ پادشاه اشكاني برود. چون موعد مقرر فرا رسيد دستور داد سپاهيان را از قشلاقها جمع كنند و منتظر فرمان باشند.

در اين وقت سفيراني از طرف ارد اشك سيزدهم رسيد و با كلماتي موجز و قاطع موضوع ماموريت خود را به كراسوس بيان كردند. پيام آنان قريب به اين مضمون بود:

اگر اين لشكر را روميها فرستادند پادشاه ما با آن جنگ خواهد كردو به كسي امان نخواهد داد ولي اگر چنان كه به ما گفته اند بر خلاف اراده و نيت دولت روم است و شما صرفاً براي منافع شخصي با اسلحه داخل مملكت پارتي ها شده شهرهاي ما را تصرف كرده ايد ارشك براي نشان دادن اعتدال خود حاضر است كه به ضعف و پيري شما رحم كند و به سپاهيان رومي كه در شهرهاي ما هستند اجازه بدهد از خاك ما بيرون بروند، زيرا پادشاه ما اين روميها را زندانيان خود مي داند نه ساخلوي شهرها.

كراسوس با تكبر و خود پسندي تمام جواب داد: « قصد و نيتم را در سلوكيه به شما اعلام خواهم كرد!» ويزيگس معمرترين سفير ايراني چون سخن نيشدار كراسوس را شنيد پوزخندي زد و كف دستش را نشان كراسوس داده گفت: « كراسوس، اگر از كف دست من مويي روييده شود تو هم سلوكيه راخواهي ديد »

behnam5555 02-24-2015 01:34 PM

هفت شهر عشق را عطار گشت

http://pic.farsibooks.ir/2011/12/mas...ahr-eshgh.jpeg
ضرب المثل منظوم بالا هنگامي به كار مي رود كه از باب تواضع و ادب بخواهند از شخصيتي تجليل كنند و مقام و مرتبتش را برتر و بالاتر از مقام خويش جلوه دهند.

في المثل از شما سوال شود كه فلاني را چگونه مي بينيد و شخصيت علمي يا ادبي او در چه پايه و مرتبه اي قرار دارد؟ اگر شخص مورد بحث حقاً اهل دانش و فضيلت باشد و مزيت و برتري او محل تامل و ترديد نباشد پيداست پاسخ شما جز اين نخواهد بود كه:

هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم

راه كمال رنجهاي فراوان دارد و مرد جوينده و بربار خواهد تا اين مقامات هفتگانه را طي كند:

وادي طلب:
نخستين مقام در طريق سير و سلوك مقام جستجو و طلب است يعني سالك تا نخواهد نمي تواند در راه كمال گام بردارد. جوينده يابنده است به شرط آنكه در راه مقصود كوشش و فداكاري نمايد.

وادي معرفت:
مقام معرفت از مهمترين مقامات عرفاني است. مقصود از معرفت اين است كه هر كس به قدر شايستگي و دانش و بينش خود راهي بر مي گزيند. صدر هر كس مطابق قدر، و مقام هركس به اندازه معرفت اوست. يكي محراب و ديگري بت را انتخاب مي كند و در اين راه از صد هزار، يك تن اسرار بين و مجذوب و متصل مي گردد.
در اين وادي، گوهر علم و دانش چنان است كه اگر برگيري پشيماني، و اگر برنگيري هم پشيمان باشي.

وادي استغفاء:
عارف دانا و بينا در اين مقام از همه چيز بي نياز مي شود و اسير هوسهاي طفلانه نمي گردد. جيفه و حطام دنيوي را به هيچ مي گيرد و مشتهات نفساني را به سر پنجه استغفاء در درون خود مي كشد.

وادي توحيد:
عارف سالك در مقام توحيد، خدا را هستي محض، و ماسوي الله را جلوه اي از هستي او مي بيند. خدا را بود و ساير كائنات را نمود مي شمارد. در كمون اين كثرت وحدت مي بيند كه آن وجود معشوق ازلي است.

وادي حيرت:
مقام حيرت مقام آوارگي و آشفتگي است. مقام بهت و اقرار به جهل و ناداني است. مقامي است كه سالك احساس مي كند چيزي نمي داند و دانستني هاي او جمله محدود بوده است...


behnam5555 02-24-2015 01:35 PM


هفت خوان

مسائل بغرنج و پيچيده و راههاي پرپيچ و خم را كه در حصول مقصود و وصول به مقصد ايجاد اشكال كند به هفتخوان يا هفتخوان رستم تعبير و تشبيه مي كنند.

در تاريخ باستاني ايران دو هفت خان آمده است كه يكي مربوط به رستم دستان و ديگري مربوط به اسفنديار است.

behnam5555 02-24-2015 01:36 PM


سرش پلو و زيرش سنگ قربانت شوم يگانه پسر
پيرزني كه پيش پسر و عروسش بسر مي‌برد زندگاني را به سختي مي‌گذراند، زيرا عروسش غذاي كافي به او نمي‌داد، هميشه در وقت بردن غذا براي پيرزن سنگي را توي دوري مي‌نهاد و مقداري پول رويش مي‌ريخت و آن را طوري مي‌برد كه شوهرش مي‌ديد و در دل از اينكه زنش آنچنان صادقانه به مادرش خدمت مي‌كرد خوشحال مي‌شد، بيچاره پيرزن هم از ترس جرأت نمي‌كرد موضوع را به پسرش بگويد لابد با همان غذاي ناچيز مي‌ساخت، روزبه ‌روز در اثر گرسنگي لاغرتر مي‌شد يك روز كه جمعه بود با خود گفت: «امروز جمعه است. به خانه دامادم بروم هم از دخترم ديدن كنم و هم يك شكم سير غذاي مناسبي بخورم».

با اين خيال به خانه دخترش رفت دختر از ديدن مادرش كه مدت زيادي بود او را نديده بود خوشحال شد و غذاي خوب و چربي برايش پخت ولي از بي‌اقبالي پيرزن هنگامي كه مي‌خواست سفره را با غذا پيش مادرش ببرد شوهرش پيدا شد، با ديدن سفره و غذا فهميد كه اين غذا به خاطر مادرزنش پخته شده، شروع كرد به داد و فرياد و كتك زدن زنش. پيرزن بدبخت غذا نخورده بيرون رفت و به سوي خانه پسرش راه افتاد و در راه زير لب زمزمه مي‌كرد: «سرش پلو، زيرش سنگ قربونت بشم يه دونه پسر».

behnam5555 02-24-2015 01:47 PM

حلاج گرگ بوده!
هركس دنبال كار و معامله‌اي برود و سودي نبرد مي‌گويند فلاني حلاج گرگ بوده!

در دهي حلاجي بود كه با كمان حلاجيش پنبه مي‌زد و معاش مي‌كرد تا اينكه در ده خودش كار و بار كساد شد. به ده ديگري كه در يك فرسخي ده خودشان بود مي‌رفت و پنبه مي‌زد و عصر به ده خودشان برمي‌‌گشت. يك روز زمستان كه برف آمده بود و حلاج هم براي نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود، صبح كمانش را برداشت و راه افتاد نصفه‌‌هاي راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند.

مرد حلاج هرچه كمان حلاجي را به دور خودش چرخاند گرگ‌‌ها نترسيدند. فكري كرد و روي دو پا نشست و با چك (دسته) كمان كه روي زه كمان مي‌زنند و صداي «په په په» مي‌دهد شروع كرد به كمانه زدن. گرگ‌‌ها از صداي كمان ترسيدند و كمي عقب رفتند و ايستادند. تا حلاج كمان را مي‌زد گرگ‌‌ها نزديك نمي‌آمدند اما تا خسته مي‌شد و كمان نمي‌زد گرگ‌‌ها حمله مي‌كردند. حلاج بيچاره از ترس جانش از صبح تا عصر همانطور كمان مي‌زد تا اينكه عصر سواري پيدا شد و گرگ‌‌ها فرار كردند مرد حلاج عصر با دست خالي خسته و وامانده به خانه‌اش آمد. زنش ديد كه امروز چيزي نياورده گفت: «مگه امروز كار نكردي؟» گفت: «چرا، امروز از هر روز بيشتر كار كردم ولي مزد نداشت!» گفت: «چرا مزد نداشت؟» جواب داد: «اي زن من امروز حلاج گرگ بودم!»

behnam5555 02-24-2015 01:49 PM

ناخوش خر خورده
يك حكيمي بود كه پسرش از آب و گل درآمده بود و درسي خوانده بود و جناب حكيم‌باشي براي اينكه فوت و فن طبابت را به او ياد بدهد او را همراه خودش به عيادت مريض‌هايش مي‌برد. يك روز كه جناب حكيم‌باشي بالاي سر يكي از بيمارها رفت پسرش ديد حال مريض از طبابت بابا بدتر شده و تب او بالا رفته و بستگان مريض هم خيلي پريشان هستند اما بابا خودش را از تنگ و تا ننداخته و مشغول و رفتن به مريض است.

البته پسر حكيم كه جوان بود و بي‌تجربه حساب دستش نبود و نمي‌فهميد قضيه از چه قرار است و باباش چه خواهد كرد؟ اما حكيم‌باشي كاركشته كه بارها توي اين تنگناها گير كرده بود تكليف خودشو خوب مي‌دونست با طول و تفصيل و آب و تاب مريض را معاينه كرد و موقع معاينه كردن هم لفتش داد و بعد از معاينه اخم‌هاشو تو هم كرد و با اوقات تلخي و تغير گفت: «مگه من نگفتم مواظبش باشيد و نگذاريد ناپرهيزي كنه؟»

دور و بري‌هاي مريض كه منتظر چنين حرفي نبودند جا خوردند و هاج و واج به هم نگاه كردند و از ميان آنها يكيشون با من و من گفت: «نه خير ناپرهيزي نكرده، نگذاشتيم ناپرهيزي كنه» اما حكيم‌باشي با خاطرجمعي فراوان خيلي قرص و محكم جواب داد: «نه خير، حتماً ناپرهيزي كرده اگر ناپرهيزي نكرده بود با آن نسخه من تا حالا هم تبش بريده بود، هم حالش خوب شده بود»

توپ و تشر حكيم‌باشي كار خودش را كرد و يكي از كسان بيمار با لحني كه پشيماني و عذرخواهي ازش مي‌باريد گفت: «تقصير از ما شد كه روبه‌روي او خربزه پاره كرديم. او هم چشمش كه ديد دلش خواست، ديديم مريضه گناه داره، ما هم يك قاشق نازك بئش داديم».

پسر حكيم وقتي كه ديد همه با تعجب و تحسين به باباش نگاه مي‌كنند با غرور فراوان سراپاي پدرشو ورانداز كرد و باطناً خيلي خوشحال شد كه همچي پدري داره... اما از وقتي كه همراه پدرش به عيادت مريض مي‌رفت گرچه خيلي شگردها ازش ديده بود ولي اين يك چشمه را دفعه اول بود كه مي‌ديد.

وقتي بابا و بچه برگشتند خونه، پسر حكيم‌باشي با اصرار و سماجت از باباش خواست تا اين راز مگو را بهش بگه. حكيم‌باشي هم بادي به بروت انداخت و گفت: «بچه‌جون انقده كه ميگم هرو مي‌ريم عيادت مريض حواست را جمع كن براي همينه.


مگه نديدي وقتي كه داشتيم مي‌رفتيم تو خونه سطل زباله‌شون پر بود از پوست خربوزه و پوست انار، هر وقت نسخه دادي و حال مريض خوب نشد به دور و بر رختخوابش، به اين ور و آن ور اتاق و حياط نگاه كن. اگه يه دونه اناري يا يه تكه پوست خربوزه افتاده بود بدان كه از اون به مريض هم دادند. هوش به خرج بده و به هوش خودت بگو مريض نا پرهيزي كرده».

مدتي از اين مقدمه گذشت و يك روز حكيم ‌باشي زكام سخت شد و ده روزي توي خونه افتاد و حكيم ‌باشي به اين خيال كه پسرش هم فوت و فن كار را ياد بگيره هم مريض‌هاش به سراغ حكيم ديگري نروند او را سر مريض فرستاد و تو محكمه نشوند.

از قضا يك روز اومدند دنبالش و بردنش به عيادت يك مريض، او هم نسخه داد و اومد. پس فرداش كه دوباره به عيارت مريض رفت ناخوش حالش بدتر شده بود پسر هم تمام آن ادا اطوارهاي بابا را درآورد و آخر سر بادي به گلو انداخت و گفت: «نگفتم نگذاريد ناپرهيزي كنه؟» يكي از بستگان ناخوش جواب داد: «ابداً... اصلاً... ما دست از پا خطا نكرده‌ايم، شما هرچي گفته‌ايد ما همون‌ها رو موبه‌مو انجام داديم»

پسر حكيم‌باشي با اوقات تلخي و بد لعابي ناشيونه فرياد زد: «نه خيز ناپرهيزي كرده... حتماً ناپرهيزي كرده نه خير همينه كه ميگم». خوشمزه اينكه هرچه بستگان بيمار بيشتر انكار مي‌كردند پسر حكيم‌باشي اصرارش بيشتر مي‌شد و از حرفش برنمي‌گشت به‌طوري كه سماجت و پافشاري او دور و بري‌هاي مريض را عاجز و ذله كرده بود. عاقبت هم دنباله اصرارش به اينجا رسيد كه فرياد زد: «نخير ناپرهيزي كرده و خر خورده!... نخير ناپرهيزي كرده و خر خورده كه اينجوري حالش بد شده» همين كه پسر حكيم‌باشي گفت خر خورده كه اينجوري حالش بد شده طاقت جمعيت طاق شد و بي‌اختيار زدند زير خنده و آقازاده از خجالت غرق عرق شد و مثل گربه كتك خورده غيبش زد.

حكيم‌باشي وقتي فهميد آقازاده چه دسته گلي به آب داده دوبامبي زد توي سرش و پرسيد: «از كجا به فكر خر خوري مريض افتادي!؟» بيچاره خنگ بيهوش گفت: «وقتي از تو حياط رد شدم ديدم يه پالون خر كنج حياط گذاشته‌اند. خيال كردم خر خورده...!!»

behnam5555 02-24-2015 01:50 PM

سه دزد بي‌صدا دارم الهي!
در زمان سابق سه نفر، حاجي و مشهدي و كربلايي همسفر شدند. روز گذرشان از كنار شهري افتاد چون خسته بودند بيرون شهر كنار باغي زير سايه درخت سيبي اتراق كردند. شاخه سيب از ديوار باغ بيرون بود آنها چشمشان كه به درخت سيب افتاد هوس خوردن سيب كردند.
حاجي و كربلايي به مشهدي گفتند: «چند تا سيب بچين تا بخوريم». مشهدي شاخه درخت را گرفت و تكان داد. باغبان از داخل باغ صدا زد: «هاي مشتي، نكن» ربع ساعتي گذشت حاجي و مشهدي به كربلايي گفتند: «كربلايي! خبري از باغبان نيست، نوبت شماست بلند شو و سيب بچين» كربلايي هم چند بار درخت را تكان داد. باغبان دوباره از داخل باغ صدا زد: «آي كربلايي نكن، بسه» پس از يكي دو ساعت ديگر كه آن سه نفر مي‌خواستند حركت كنند مشهدي و كربلايي گفتند: «حاجي! مي‌خواهيم حركت كنيم براي بين راه مقداري سيب بچين، اين بار نوبت شماست».

حاجي از ديوار باغ به بالاي درخت رفت و آنقدر به شاخه لگد زد كه شاخه سيب خرد شد و صداي شكستن شاخه باغبان را از خواب پراند. باغبان اين بار صدا زد: «هاي حاجي مگه بس نبود كه درخت را شكستي؟» آن سه نفر به باغبان گفتند: «اي باغبان بايد تو به ما بگي از كجا ما را شناختي؟»

باغبان پشت ديوار باغ آمد و گفت: «نفر اولي كه درخت را تكان داد چون طمعش كم بود مشهدي بود، من جار زدم مشتي نكن، براي بار دوم كه صداي درخت آمد فهميدم كه طمع اين يكي به كربلايي‌ها مي‌رود صدا زدم كربلايي نكن، بسه، خلاصه پس از آن من به خواب رفتم يك مرتبه در بين خواب صداي شكسته شدن شاخه درخت مرا از خواب پراند نگاه كردم ديدم يك نفر با ريش و عبا و ظاهر آراسته بالاي درخت سيب رفته، فهميدم كه اين حتماً حاجي هست كه حرصش تمامي ندارد».

سه دزد بي‌صدا دارم الهي!
حاجي و مشهدي و كربلايي

behnam5555 02-24-2015 01:51 PM

تو بهتر مي‌داني يا بره
مي‌گويند: حاكم بروجرد، يك روز به عنوان خلعت پوستيني به يكي از رؤساي يكي از قبايل داد. فرداي آن روز موقعي كه حاكم با جماعتي از اعيان شهر توي دارالحكومه جلوس كرده بود آن شخص درحالي كه پوستين را وارونه پوشيده بود به خدمت حاكم آمد. حاكم با تعجب پرسيد: «فلاني! چرا پوستين را چپه تنت كرده‌اي؟» يارو با لهجه لري خودش خيلي سفت و سخت، جواب داد: «تو بهتر داني يا بره؟!»

behnam5555 02-24-2015 01:52 PM

كلاغ سر سياه بندي بپاشه ـ بزرگو نرفته كوچيكو به جاشه

پسري بدون اجازه پدر و مادرش از دهي ديگر زني گرفته بود و به خانه پدر و مادرش آورده بود. چند روزي كه گذشت مادرزن به ديدني دخترش آمد و چند روزي ماند. هنوز نرفته بود كه پدرزن آمد چند روز هم او در منزل دامادش ماند. هنوز او نرفته بود خواهرزن آمد، به همين قرار برادرزن، عمه زن، دايي زن و قوم و قبيله عروس براي ديدنش به خانه داماد مي‌آمدند.

يك روز كه ديگر حوصله مادرشوهر سر رفته بود سرش را از پنجره بيرون كرد و گفت: «كلاغ سر سياه بندي به پاشه ـ بزرگو نرفته كوچيكو به جاشه».


اکنون ساعت 10:27 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)