پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   متن ترانه های لحظات دلتنگی ما (http://p30city.net/showthread.php?t=1173)

Hiwa 05-01-2010 10:53 PM

پیغامت رسید.
نوشته ای دل تنگی،
نگرانی،
و هرشب گریه می کنی.
یادت رفته؟
حال منم خوب نیست.
با گنجشکها درد دل میکنم،
شمعدانی ها را ناز می دهم،
با یاکریم ها، پیاده رو را قدم میزنم،
راستی .....!!
نه ولش کن!!
............................................. دفعه بعد می گم بهت._:2:

forrest 05-01-2010 11:20 PM

تمام برگهایمان را گریستیم
کاجی نبود
تا سر بر شانه اش نهیم
سایه های عریان
بر سکوت دیوار ها
و جامه های سپید
در راه

nae 05-01-2010 11:30 PM

اجازه از داریوش بزرگ

کوه می زارم رو دوشم
رخت هر جنگو می پوشم
موج و از دریا می گیرم
شیره سنگ ومی دوشم
میارم ماه و تو خونه
می گیرم بادو نشونه
همه خاک زمینو
می شمرم دونه به دونه
اگر چشمات بگن اره هیچکدوم کاری نداره
دنیارو کولم می گیرم
روزی صد دفعه می میرم
می کنم ستاره ها رو
جلوی چشات می گیرم
چشات حرمت زمینه
یه قشنگ نازنینه
تو اگر می خوای نزارم
هیچکسی تو رو ببینه
اگر چشمات بگن اره هیچکدوم کاری نداره
چشم ماه و در می ارم
یه نبردبون می یارم
عکس چشم تو می گیرم
جای چشم اون می ذارم
افتاب وبرش می دارم
واسه چشمات در می ذارم
از چشمات اینه می سازم
با خودم برات می یارم
اگر چشمات بگن اره هیچکدوم کاری نداره

T I N A 05-02-2010 01:54 PM

خانه ای ساخته ام ... آن ور ِ آب
و دلم را هر بار
می برم تا لب ِِ مرز
مرزبان ایست که داد ! نیست می گردد دل
همه
دریا و زمین یا که هوا
شده مسدود به روی ِ دل ِ من
معبری می جویم ...برسانم دل را
راه ِ پر رمز ِ خیال
...

ابریشم 05-02-2010 10:14 PM

راز دل
می پرسی تو را دوست دارم؟
حتی اگر بخواهم پاسخ دهم نمی توانم
مگر می شود با کلمات ، احساس دستها را بیان کرد؟
مگر ممکن است با عبارات شرح داد که آن زمان که با دیدگان پر اندیشه و روشن بین به من می نگری چه نشاط و لطفی دلم را فرا می گیرد ؟
می پرسی تو را دوست دارم ؟ مگر واقعا" پاسخ این سوال را نمی دانی ؟
مگر خاموشی من ، راز دلم را به تو نمی گوید ؟
مگر آه سوزان از سر نهان خبر نمی دهد ؟
راستی آیا شکوه آمیخته به بیم و امید ، که من هر لحظه هم می خواهم به زبان آورم و هم سعی می کنم که از دل بر لبم نرسد ، راز پنهان مرا به تو نمی گوید ؟
عزیز من ! چطور نمی بینی که سراپای من از عشق به تو حکایت می کند ؟
همه ذرات وجود من با تو حدیث عشق می گویند ، بجز زبانم که خاموش است

ابریشم 05-02-2010 10:15 PM

غريبه
صداي پايت را در كوچه پس كوچه هاي باريك دلم مي شنوم گويي صداي پاي فرشتگان است
غريبه, مي داني تو همچون فرشته اي هستي كه من تو را در لابه لاي آرزوهاي بي حاصلم, پر بار مي بينم
عطري به مشامم مي رسد. اين عطر توست. عطري كه هميشه تو را به من نزديكتر مي كند
عطر تو عطري است كه هميشه عشق و مهرباني مي آورد
غريبه تو كيستي كه اينگونه مهربانيت را نثار كسي مي كني كه حتي نامت را هم نمي داند
تو مهربان و خوبي,آنقدر كه كبوتران قلب پر مهرت را در آسمان سوت و كور قلبم پرواز دادي
آخر اي الهه تمام خوبي ها با من بگو, بگو كه از قبيله بهاري هستي
كه اينگونه مهرباني را بدون كم وكاست آموخته اي

ابریشم 05-02-2010 10:19 PM

ديگري را دوست مي داشت. بارها گفتم : دوست داري مرا ؟ گفت: آري ! تا آن موقع خاموش بودم


ولي آخر از پاي شکيب افتادم و گفتم:راستش را بگو تو را خواهم بخشيد ! آيا دل به ديگري بسته اي گفت : نه ! فرياد زدم بگو راستش را هر چه هست ! تو را خواهم بخشيد! از گناهت هر چه سنگين باشد خواهم گذشت عاقبت با اميد و آرزوي فراوان پيش آمد و گفت : مرا ببخش ديگري را دوست دارم ! گفتم مدتها تو به من دروغ گفتي اين بار من به تو دروغ گفتم (( هرگز تو را نخواهم بخشيد

ابریشم 05-02-2010 10:19 PM

دوباره مجنون ،‌دوباره بيقرار ، مثل گردباد وحشي بيابانگرد چرخ مي زنم و به گرد و خاك ، پيراهن خود را مي سايم و مي روم و مي آيم ... ميان مروه و صفاي اين بيابان بي انتها هروله مي كنم و « عشق » تنها تنديس يك شعار كودكانه است كه از ذهن جستجوگر من آويزان شده است !

كاش دنيا رنگش مثل قلب من سفيد بود يا كه سبز ! من همان مسافر اعتدال ربيعي ترديد و هجوم هستم ... و امروز فاتح از نبرد خويشتن با خويشتن به سوي تو دست دارز كرده ام .... ببين مرا ! به خاطر ديدنت تمام لحظه هاي سوختن درآتش خشم و بيداد تو را به جان خريده ام ! عشق در خانه چشمان من مثل يك اشك حلقه زده است و من پيوسته مي پرسم : « خانه دوست كجاست ؟ ... »

ابریشم 05-02-2010 10:20 PM

چه آماده باشي چه نباشي روزي همه چيزبه پايان ميرسد.
ذيگر خورشيدي طلوع نخواهد کرد و روزها ساعات و دقايقي وجود نخواهد داشت.
همه چيزهايي را که جمع کرده اي خواه ارزشمند باشد يا فراموش شده به ديگري منتقل خواهد شد.
ثروت شهرت و پيروزي موقتي تو محو خواهد گرديد.آنچه تصاحب کرده اي ديگر اهميت نخواهد داشت.
کينه ها خشم ها شکستها حسادتهاي تو سرانجام ناپديد خواهد شد.
اميدها روياها ونقشه ها و فهرست برنامه هايت جملگي تمام خواهد شد.پيروزيها و شکستهايي که روزگاري بسيار مهم به نظر ميرسيدند رنگ خواهند باخت و بتدريج محو خواهد شد.
اهميت نخواهد داشت که از کدام مکان امده اي يا در کدام سمت جاده زندگي ميکردي .
آنچه اهميت دارد چيزي نيست که آنرا خريداري کني ،بلکه چيزي است که خودت بنيان مينهي.
چيزي نيست که بدست مي آوري، بلکه چيزي است که به ديگران مي بخشي.
آنچه اهميت خواهد داشت موفقيت تونيست، بلکه اهميت و معناي وجودي توست.
آنچه اهميت خواهد داشت چيزي نيست که تو آموخته اي، بلکه چيزي است که به ديگران آموزش داده اي.
آنچه مهم خواهد بود لياقت و توانايي ظاهري تو نيست ،بلکه شخصيت و ماهيت دروني توست.
آنچه اهميت خواهد داشت تعداد افرادي نيست که تو ميشناسي، بلکه به همان تعداد افرادي است که وقتي از ميان ،نها رفتي کمبود وجودت را حس کنند.
آنچه اهميت خواهد داشت خاطرات تو نيست ،بلکه خاطرات آناني است که به وجودت عشق مي ورزيدند.
انچه اهميت خواهد داشت اين است که در چه مدتي ،توسط چه کسي و براي چه چيزي در ياد و خاطره ها زنده خواهي شد.../

ابریشم 05-02-2010 10:21 PM

كاش زماني كه عشق زاده ميشد اهريمن، در پشت در خانه ي عشق به كمين ننشسته بود تا نوزاد تازه زاده شده مان را بربايد

كاش درها را محكم بسته بوديم و قفلي سنگين از صميميت قلبهايمان به ان اويخته بوديم تا اهريمن به راحتي بر پيكر سفيد و كوچك عشقمان حمله ور نميشد .

كاش در كلبه ي ما چوبي نبود كاش از سبزه هاي كنار كلبه مان سايباني ساخته بوديم تا محافظ كلبه ي مان باشد

كاش انروزكه دستم را در ميان دستان هميشه مهربانت ميگذاشتم انها در هم يكي ميشدند تا ديگر اهريمن دستان ما را از هم جدا نميكرد

كاش انروز كه برايت سنگ مياوردم تا سدي در برابر طغيان اهريمن بسازي ، زود خسته نميشدم تا تو سد را تمام ميكردي

اما همه ي اينها اتفاق افتادند و اهريمن نوزادمان را ربود....... من دلتنگ او شده ام، ميخواهم دوباره او را برايم پيدا كني، ميخواهم دوباره اورا در اغوش بگيرم و در شبهاي سرد و بيروح زندگي برايش لالايي بخوانم

ميخواهم دوباره كلبه ي چوبيمان پر از عطر انروزها شود، ميخواهم با او بازگردي تا دوباره دور سوسوي فانوسمان، سر بر زانوي تو بگذارم و بگويم از تمام انچيزهايي كه در اين مدت گذشت
ميخواهم انقدر سنگ جمع كنم تا سدي بزرگ بسازي كه ديگر اهريمن برخانه ي ما هجوم نياورد
ميخواهم انقدر در اينه نگاه كنم تا تصوير خويش را به خوبي بخاطر بسپارم تا ديگر اهريمن هزار چهره از من نسازد

اهورامزدا ، ميخواهم دوباره بودن تو را حس كنم تو او را مياوري و با او وارد كلبه ميشوي نميدانم كي؟ اما ميدانم كه ميايي

تو منتظري تا من خود را براي امدنت اراسته كنم نميدانم ايا ميتوانم به زيبايي انچيز كه تو ميخواهي باشم يا نه ولي انقدر سبز خواهم شد كه سبزه ها از ديدنم شرم كنند
تو منتظري تا من قلب خويش را با زلالي اب عشق شستشو دهم تاوقتي نوزادمان سر بر سينه ميگذارد از صداي تپش ان ارام گيرد

تو منتظري ومن تو را بيش از اين منتظر نخواهم گذاشت من خود را خواهم اراست و خود را شستشو خواهم داد ، زمان زيادي نميخواهد

فقط قول بده ديگر مرا منتظر نگذاري قول بده بازگردي ، قول بده تارهاي عنكبوت را مهمان تاج سرم نكني و سكوت را مهمان كلبه ي خاموشم

قول بده كه بازگردي من از انتظار طولاني خسته شده ام . اهورامزدا قول بده كه بازمي گردي.........


اکنون ساعت 07:55 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)