حکایت مهندس تکنسین خبره و استاد او
|
حکایت عدالت گستری قبله عالم ناصرالدین شاه !
|
حکایتی از کریم خان زند
|
حکایت انسانیت پائولو مالديني
|
وعده لباس گرم
|
هر کسی چهار زن دارد
|
|
از هر دست بدهی از همان دست پس می گیری
از هر دست بدهی از همان دست پس می گیری در نور کم غروب، زن سالخورده ای را دید که در کنار جاده درمانده،منتظر بود در آن نور کم متوجه شد که او نیاز به کمک دارد جلوی مرسدس زن ایستاد و از اتومبیلش پیاده شد در این یک ساعت گذشته هیچ کس نایستاده بود تا کمکش کند زن به خود گفت مبادا این مرد بخواهد به من صدمه ای بزند؟ ظاهرش که بی خطر نبود فقیر و گرسنه هم به نظر می رسید مرد زن را که در بیرون از ماشینیش در سرما ایستاده بود دید و متوجه آثار ترس در او شد گفت: خانم من آماده ام به شما کمک کنم بهتر است شما بروید داخل اتومبیل که گرمتر است ضمنا" اسم من برایان آندرسون است فقط لاستیک اتومبیلش پنچر شده بود اما همین هم برای یک زن سالخورده مصیبت محسوب می شد برایان در مدت کوتاهی لاستیک را عوض کرد زن گفت اهل سنتلوئیس است و عبوری از آنجا می گذشته است تشکر زبانی برای کمک آن مرد کافی نبود از او پرسید که چه مبلغ بپردازد هر مبلغی می گفت می پرداخت چون اگر او کمکش نمی کرد هر اتفاقی ممکن بود بیفتد برایان معمولا برای دستمزدش تامل نمی کرد اما این بار برای مزد نکرده بود برای کمک به یک نیازمند کرده بود و البته در گذشته افراد زیادی هم به او کمک کرده بودند . او به خانم گفت که اگر واقعا می خواهد مزد او را بدهد دفعۀ بعد که نیازمندی را دید به او کمک کند و افزود و آن وقت از من هم یادی کنید خانم سوار اتومبیلش شد و رفت چند کیلومتر جلوتر، خانم، کافه ای دید به آن کافه رفت تا چیزی بخورد. پیشخدمت زن پیش آمد و حوله تمیزی آورد تا موهایش را خشک کند پیشخدمت لبخند شیرینی داشت لبخندی که صبح تا شب سرپابودن هم نتوانسته بود محوش کند آن خانم دید که پیشخدمت باید 8 ماهه حامله باشد... با این حال نگذاشته بود که فشار و درد تغییری در رفتارش بدهد آن گاه به یاد برایان افتاد وقتی آن خانم غذایش را تمام کرد، صورتحساب را با یک اسکناس صد دلاری پرداخت پیشخدمت رفت تا بقیه پول را بیاورد وقتی برگشت، آن خانم رفته بود پیشخدمت نفهمید آن خانم کجا رفت. بعد متوجه شد چیزی روی دستمال سفره نوشته شده است با خواندن آن اشک به چشمش آمد چیزی لازم نیست به من برگردانی من هم در چنین وضعی قرار داشتم شخصی به من کمک کرد.. همان طور که من به تو کمک کردم اگر واقعا می خواهی دین خود را ادا کنی این کار را بکن نگذار این زنجیرۀ عشق همین جا به تو ختم شود زیر دستمال چهارصد دلار دیگر هم بود آن شب او به آن نوشته و پول فکر می کرد آن خانم از کجا فهمید که او و شوهرش به آن پول نیاز داشتند بچه ماه آینده به دنیا می آمد و آن وقت وضع بدتر هم می شد شوهرش هم خیلی نگران بود همان طور که کنار شوهرش دراز کشیده بود به نرمی او را بوسید و آهسته در گوشش گفت همه چیز درست میشه دوستت دارم برایان آندرسون {پپوله} {پپوله} {پپوله} :) |
آمادگي استفاده از فرصت
دو مرد در كنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند. يكي از آنها ماهيگير باتجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نمي دانست. هر بار كه مرد باتجربه يك ماهي بزرگ مي گرفت، آنرا در ظرف يخي كه در كنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند اما ديگري به محض گرفتن يك ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي كرد. ماهيگير باتجربه از اينكه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود. بنابراين ماهيگير باتجربه پس از مدتي از او پرسيد: «چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي كني؟» مرد جواب داد: «آخر تابه من كوچك است!» |
ماجرای فوق العاده زیبا
نمک شناس!!!
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشكيل داده بودند. روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حين صحبتهاشان گفتند: چرا ما هميشه با فقرا و آدمهايى معمولى سر و كار داريم و قوت لا يموت آنها را از چنگشان بيرون مى آوريم ، بيايد اين بار خود را به خزانه سلطان بزنيم كه تا آخر عمر برايمان بس باشد. البته دسترسى به خزانه سلطان هم كار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممكن را بررسى كردند، اين كار مدتى فكر و ذكر آنها را مشغول كرده بود، تا سرانجام بهترين راه ممكن را پيدا كردند و خود را به خزانه رسانيدند. خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتيقه جات در كوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سر كرده باند به شى ء درخشنده و سفيدى افتاد، گمان كرد گوهر شب چراغ است ، نزديكش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمك است ، بسيار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پيشانى زد بطورى كه رفقايش متوجه او شدند و خيال كردند اتفاقى پيش آمد يا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خيلى زود خودشان را به او رسانيدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او كه آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پيدا بود گفت : افسوس كه تمام زحمتهاى چندين روزه ما به هدر رفت و ما نمك گير سلطان شديم ، من ندانسته نمكش را چشيدم ، ديگر نمى شود مال و دارايى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است كه ما نمك كسى را بخوريم و نمكدان او را هم بشكنيم و... آنها در آن دل سكوت سهمگين شب ، بدون اين كه كسى بويى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح كه شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند كه شب خبرهايى بوده است ، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانيدند، ديدند سر جايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد، آنها را كه باز كردند ديدند جواهرات در ميان بسته ها مى باشد، بررسى دقيق كه كردند ديدند كه دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى كرد و... بالآخره خبر به سلطان رسيد و خود او آمد و از نزديك صحنه را مشاهده كرد، آنقدر اين كار برايش عجيب و شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! اين چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنكه مى توانسته همه چيز را ببرد ولى چيزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور كه شده بايد ريشه يابى كنم و ته و توى قضيه را در آورم . در همان روز اعلام كرد: هر كس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم از نزديك او را ببينم و بشناسم . اين اعلاميه سلطان به گوش سركرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع كرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برويم پيش او تا ببينيم چه مى گويد. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى كردند، سلطان كه باور نمى كرد دوباره با تعجب پرسيد: اين كار تو بوده ؟ گفت : آرى . سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين كه مى توانستى همه چيز را ببرى ولى چيزى را نبردى ؟ گفت : چون نمك شما را چشيدم و نمك گير شدم و بعد جريان را مفصل براى سلطان گفت ... سلطان به قدرى عاشق و شيفته كرم و بزرگوارى او شد كه گفت : حيف است جاى انسان نمك شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد در دستگاه حكومت من كار مهمى را بر عهده بگيرى ، و حكم خزانه دارى را براى او صادر كرد. او يعقوب ليث بود و چند سالى حكمرانى كرد و سلسله صفاريان را تاءسيس نمود. جمله روز : چیزهایی که داری، کسی که هستی، جایی که هستی یا کاری که می کنی تو را خوشبخت یا بدبخت نمی کند. خوشبختی و بدبختی تو از افکارت ناشی می شود. دیل کارنگی |
اکنون ساعت 11:36 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)