یك روز صبح روزنامه نگاری داشت به سر كار می رفت كه به خاطر تصادفی كه شده بود توی ترافیك گیر افتاده بود. او می خواست كارش را انجام بدهد و از تصادف خبری تهیه كند .جمعیت زیادی دور محوطه تصادف جمع شده بودند بنابراین خبرنگار برای رساندن خود به محل تصادف فكری كرد و بعد فریاد زد بذارید رد شم من پسرشم من پسرشم وقتی به صحنه نزدیك تر شد فكر می كنید چی دید یك الاغ |
. . متن زیبا و پر معنی . ابتدا به شدت سعی داشتم تا دبیرستان را تمام کنم و دانشکده را شروع کنم، سپس به شدت سعی داشتم تا دانشگاه را تمام کرده و وارد بازار کار شوم، بعد تمام تلاشم این بود که ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم، سپس تمام سعی و تلاشم را برای فرزندانم بکار بردم تا آنها را تا حد مناسبی پرورش دهم، سپس می تونستم به کار برگردم، اما برای بازنشستگی تلاش کردم، اما اکنون که در حال مرگ هستم، ناگهان فهمیده ام که فراموش کرده بودم زندگی کنم . لطفا اجازه ندهید این اتفاق برای شما هم تکرار شود. قدر دادن موقعیت فعلی خود باشید و از هر روز خود لذت ببرید. برای به دست آوردن پول، سلامتی خود را از دست می دهیم سپس برای بازیابی مجدد سلامتی مان پول مان را از دست می دهیم گونه ای زندگی می کنیم که گویا هرگز نخواهیم مرد و گونه ای می میریم که گویا هرگز زندگی نکرده ایم |
داستان عشقی - آدم و حوا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود، یه مرد بود که تنها زندگی می کرد. یه زن بود که اونم تنها زندگی می کرد . زن غمگین به آب رودخانه نگاه می کرد . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود . خدا هم اونها را می دید و غمگین بود. خدا به اونها گفت: بندگان محبوب من همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید . مرد سرش را پایین انداخت و به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید. خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند، خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود، زن خندید . خدا به مرد گفت: به دستان تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید . مرد زیر باران خیس شده بود، زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت ، مرد خندید . خدا به زن گفت: به دستان تو همه ی زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد، زیبا کنی مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند و خدا خوشحال بود . یک روز زن، پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد، دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند، اما پرنده نیامد، پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند، مرد او را دید، کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد . خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بودند، فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .خدا خندید و زمین سبز شد خدا گفت: از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد . فرشته ها شاخه ای گل به دست مرد دادند، مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت، خاک خوش بو شد . پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد، زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود، فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند . مرد زن را دید که می خندد، کودکش را دید که شیر می نوشد، بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت خدا شوق مرد را دید و خندید، وقتی خدا خندید، پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست خدا گفت: با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد، راست بگویید، تا راستگو باشد، گل و آسمان و رود را به او نشان دهید، تا همیشه به یاد من باشد روزهای آفتابی و بارانی از پی هم می گذشت، زمین پر شده بود از گل های رنگارنگ و لابلای گل ها پر شده بود از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند خدا همه چیز و همه جا را می دید . خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه ی گلی را می کارد . خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاه هایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی می گردند و پرنده هایی که....... خدا خوشحال بود چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود . |
پیرمرد خاص
|
دوستی - خسیس
دوستی |
تاجر و ماهیگیر
یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهیگیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود. از ماهیگیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟ ماهیگیر: مدت خیلی کم. تاجر: پس چرا بشترآصبر نکردی تا بشتر ماهی گیرت بیاد؟ ماهیگیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است. تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار میکنی؟ ماهیگیر: تا دیر وقت میخوابم. یه کم ماهی گیری میکنم. با بچه ها بازی میکنم بعد میرم توی دهکده و با دوستان شروع میکنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی. تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و میتونم کمکت کنم. تو باید بشتر ماهی گیری کنی. اون وقت میتونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد اون چند تا قایق دیگر هم بعداً اضافه میکنی. اون وقت یک عالمه قایق برای ماهیگیری داری. ماهی گیر: خوب بعدش چی؟ تاجر: به جای اینکه ماهیها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیماً به مشتریها میدی و برای خودت کار و بار درست میکنی، بعدش کارخونه راه میاندازی و به تولیداتش نظارت میکنی... این دهکده کوچک رو هم ترک میکنی و میروی مکزیکو سیتی بعد از اون هم لوس آنجلس و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهمتری میزنی... ماهیگیر: این کار چقدر طول می کشه؟ تاجر: پانزده تا بیست سال. ماهیگیر: اما بعدش چی آقا؟ تاجر: بهترین قسمت همینه، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا میفروشی، این کار میلیونها دلار برات عایدی داره. ماهیگیر: میلیونها دلار، خوب بعدش چی؟ تاجر: اون وقت باز نشسته میشی، میری یه دهکده ساحلی کوچیک، جایی که میتونی تا دیر وقت بخوابی، یه کم ماهی گیریکنی، با بچه هات بازی کنی، بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی. |
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب
دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.» پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود! پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...! |
داستان پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رو در یخچال را باز می کند عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند پسرک این را می داند دست می برد بطری آب را بر می دارد ... کمی آب در لیوان می ریزد صدایش را بلند می کند" چقدر تشنه بودم پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است. ... |
لاک پشت پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. سنگپشت، ناراضی و نگران بود. پرندهای درآسمان پر زد، سبک؛ و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پُشتم را این همه سنگین نمیکردی. من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت نا امیدی. خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود. و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی، رسیدهای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی. خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور. سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی |
داستان کشتی و تنها بازمانده ...
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد. آخرسر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد از خواب برخاست، آن میآمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!» |
نظافت چی
|
پرنده بر شانه های انسان نشست.انسان با تعجب رو به پرنده کرد وگفت:اما |
جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد. |
وقت مرگ...! یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدیدکه یهو مرگ اومد پیشش ... مرگ گفت : الان نوبتتوئه که ببرمت ... طرفیه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا ... مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ... مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ... مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره... توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ... مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت... مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست ... و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ... مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ... بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم |
سنگ مرمر
|
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم . دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمیگشت! پرسیدن : چه میکنی؟--------------------------------- پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب میکنم و آن را روی آتش میریزم… گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو میآوری بسیار زیاد است و این آب فایدهای ندارد. گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که وجدانم میپرسد: زمانی که دوستت در آتش میسوخت تو چه کردی؟ پاسخ میدهم: هر آنچه از من بر میآمد |
قلب شکسته
از استادى پرسیدند: آیا قلبى که شکسته بازهم میتواند عاشق شود ؟ استادگفت :بله پرسیدند : آیا شما تا کنون از لیوان شکسته آب خورده اید؟ استادپاسخ داد :آیا شما به خاطر لیوان شکسته از آب خوردن دست کشیده اید!؟:ha? gholmorad : |
آهن دوست
صبح که بیدارمیشداول به من زنگ میزدمیگفت عزیزم دوست دارم سلام خدامیدونه تاوقتی میخوابیدچندباراین جمله روتکرارمیکردهمه اعضای خانوادش میدونستن بامن بیرون میادولی ازوقتی ماشینموعوض کردم فهمیدم ماشینمودوست داشته نه منو:d:ye roz ostad!:
|
پسرکی بود که میخواست خدا را ملاقات کند او میدانست تا رسیدن به خدا |
من، تو، او *من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم* *تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي* *او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا* *من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم* *تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود* *او هر روز بعد از مدزسه کنار خيابان آدامس ميفروخت* *معلم گفته بود انشا بنويسيد* *موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت* *من نوشته بودم علم بهتر است* *مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد* *تو نوشته بودي علم بهتر است* *شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي* *او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود* *خودکارش روز قبل تمام شده بود* *معلم آن روز او را تنبيه کرد* *بقيه بچه ها به او خنديدند* *آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد* *هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد* *خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته* *شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم گاهي به هم گره مي خورند* *گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت* *من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهار توي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد* *تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت براي مادرت مي خريد* *او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش بوي سيگار و ترياکي را مي داد که پدرش مي کشيد* *سال هاي آخر دبيرستان بود* *بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده* *من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم* *تو تحصيل در دانشگا هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد* *او اما نه انگيزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار مي گشت* *روزنا مه چاپ شده بود* *هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت* *من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم* *تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي* *او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود* *من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته است* *تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه آن را به کناري انداختي* *او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه* *براي اولين بار بود در زندگي اش که اين همه به او توجه شده بود** !!!!* *چند سال گذشت* *وقت گرفتن نتايج بود* *من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم* *تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت* *او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود* *وقت قضاوت بود* *جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند* *من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند* *تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند* *او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند* *زندگي ادامه دارد* *هيچ وقت پايان نمي گيرد* *من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است**!!!* *تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است**!!!* *او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است** !!!!* *من , تو , او* *هيچگاه در کنار هم نبوديم* *هيچگاه يکديگر را نشناختيم* *اما من و تو اگر به جاي او بوديم* *آخر داستان چگونه بود ؟؟؟* *هر روز از كنار مردمانی می گذريم كه يا من اند يا تو و يا او* *و به راستی نه موفقيت های من به تمامی از آن من است و نه تقصيرهای او همگي از آن او |
چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد. دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟ گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود. پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟ کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه! گفتم نمیدونم کیو میگی! گفت: همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه! گفتم نمیدونم منظورت کیه؟ گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم! بازم نفهمیدم منظورش کی بود! اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر، آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه چقدر خوبه مثبت دیدن یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟ حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!! وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم. شما چی فکر میکنید؟ چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم. |
مرا همان گونه که هستم دوست داشته باش
یک روز، زنی با یک مجله در دست پیش شوهرش میآید و میگوید؛ "عزیزم، این مقاله فوقالعاده است. یک فعالیتی را توضیح میدهد که هر دوی ما میتوانیم برای بهتر کردن ازدواجمان آن را انجام دهیم. موافقی امتحانش کنیم؟" همسرش میگوید؛ حتماً زن توضیح میدهد، این مقاله میگوید که یک روز هر کدام از ما یک لیست جداگانه از چیزهایی در مورد همدیگر که دوست داریم تغییر دهیم تهیه کنیم. چیزهایی که اذیتمان میکنند، اشکالات کوچک و از این قبیل. و بعد فردای آن روز این لیست را به همدیگر بدهیم، موافقی؟ شوهر لبخند زده میگوید؛ موافقم آن روز مرد کاغذی برداشته و در اتاق نشیمن نشست. زن به اتاق خواب رفت و همان کار را کرد. روز بعد، سر میز صبحانه، زن گفت؛ شروع کنیم؟ اشکالی ندارد اگر من اول شروع کنم؟ مرد گفت؛ شروع کن. زن سه ورق درآورد. لیست بلندبالایی بود. شروع به خواندن لیستش کرد. "عزیزم اصلاً دوست ندارم وقتی ....." و همین طور لیست را که از کارهای کوچکی در مورد همسرش که او را اذیت میکرد تشکیل شده بود، ادامه داد. مرد احساس کرد خنجری به قلبش وارد شده است. زن متوجه این قضیه شد و پرسید؛ دوست داری ادامه بدم؟ مرد گفت؛ اشکالی ندارد، ادامه بده، میتونم تحمل کنم. زن به خواندن ادامه داد .... آخر کار زن گفت؛ خوب تمام شد. حالا تو شروع کن. مرد ورقی را از جیبش درآورد و گفت؛ دیروز از خودم پرسیدم دوست دارم چه تغییراتی در تو ایجاد کنم. هر چقدر فکر کردم، حتی یک چیز به ذهنم نرسید. بعد کاغذ که سفیدِ سفید بود را به همسرش نشان داد. بعد ادامه داد، چون به نظر من تو در نقصهایت کاملاً بینقصی. من تو را آن طور که هستی قبول کردهام، با همه نقاط مثبت و منفی که داری. من کل این مجموعه را دوست دارم. تو آدم فوقالعادهای هستی و من واقعاً عاشقتم. زن ناراحت شد. سه ورق کاغذ را در دستانش مچاله کرد و محکم خود را به آغوش همسرش انداخت. ما به این دلیل دوست داریم آدمها را تغییر دهیم، که دوستشان داریم. اما گاهیاوقات، انگیزههای ما خالص نیستند. گاهی وقتها از روی خجالت دوست داریم که عزیزانمان را تغییر دهیم. از این که دیگران در مورد فرزندان، همسر، خواهر و برادرها و والدینمان چه میگویند، خجالت میکشیم. یک دلیل دیگر برای میل ما به تغییر آدمها این است که دچار بیماری مقایسه کردن هستیم. ازدواج کردن مثل رفتن به رستوران است؛ وقتی غذایتان را سفارش میدهید، میفهمید که میز بغلی هم چه غذایی سفارش داده است و یکدفعه از چیزی که سفارش داده بودید، پشیمان میشوید. این میل به مقایسه کردن، مایه بدبختی بسیاری از زندگیهای زناشویی است. اگر همیشه هیکل همسرتان را با شخص خوش اندام دیگری مقایسه کنید، مطمئناً او قادر به رقابت با آن نخواهد بود. یا اگر درآمد شوهرتان را با شخص ثرئتمندی مانند بیلگیتس مقایسه کنید، او هم توان رقابت نخواهد داشت. خیلی وقتها، حتی همسرانمان را با کسی مقایسه میکنیم که اصلاً وجود ندارد. مثلاً در مورد یک ستاره هالیوودی خیالپردازی میکنیم که اصلاً واقعی نیست. چون همه نقصها و عیب و ایرادهای آنها با فتوشاپ از بین میرود. قبل از این که ازدواج کنید، برای ارزیابی همسر آیندهتان باید خیلی دقیق باشید. همه چیز را بررسی کنید. ارزشها، پیشینه، اولویتها، واکنشها، اعتقادات، همه چیز. اما وقتی ازدواج کردید، دیگر دست از ارزیابی کردن بردارید، از انتقاد کردن دست بکشید. دیگر وقت درست کردن طرف مقابل تمام شده است. باید بتوانید او را همان طور که هست تحسین کنید. از پشت میز قضاوت بیرون بیایید و حس نقاشی را پیدا کنید که میخواهد تصویری زیبا را نقاشی کند. یک هنرمند همه چیز را همان طور که هست قبول میکند. وقتی فرد مقابل را بپذیرید و تحسینش کنید، یک معجزه اتفاق میافتد: فرد مقابل یاد میگیرد خود را بپذیرد و درنتیجه زخم روی دلش التیام یافته و تغییرها شروع میشود. چه چیزهایی را دوست دارید و چه چیزهایی را دوست ندارید؟ ممکن است یک چیز را هم دوست داشته باشید و هم نداشته باشید. مثلاً تلفن همراهتان. چرا دوستش دارید؟ چون هر زمان که خواستید میتوانید به کسانی که در دفترچه آن ذخیره هستند زنگ بزنید، مثل وقتهایی که مثلاً در خیابان پنچر شدهاید، یا به دعا نیاز دارید یا هر چیز دیگر. چرا ممکن است دوستش نداشته باشید؟ این که آن تعداد آدم هم بتوانند هر زمان که دوست دارند به شما زنگ بزنند، حتی وقتهایی که دوست دارید استراحت کنید و برای خودتان وقت بگذرانید. خندهدار است اما در مورد روابط هم همین طور است. چرا عاشق شدید؟ شوکه نشوید، اما همان چیزی که باعث شد عاشق یک نفر شوید، سالهای بعد روی اعصابتان خواهد بود. شوخی نمیکنیم. اگر به این دلیل عاشق همسرتان شدید که وقتی در مهمانی او را دیدید بسیار خوشمشرب و بشاش به نظر میرسید، سالهای بعد ملتمسانه دوست دارید زیپ دهان او را بکشید که دست از حرف زدن بردارد. اگر به این دلیل عاشق شوهرتان شدید که ساکت، قوی و جدی بود، امروز دوست دارید بخاطر سرد بودنش خفهاش کنید. اگر بخاطر زیبایی بینظیرش عاشق همسرتان شدید، امروز وقتی مجبور میشوید سه ساعت در ماشین بنشینید تا برای بیرون رفتن آماده شود دوست دارید تک تک موهایتان را بکنید. یادتان باشد، هر نقطه قوتی یک ضعف دارد. باز هم نکتهمان را تکرار میکنیم: اگر میخواهید ازدواجی شاد و آرام داشته باشید، باید دست از اصلاح کردن همسرتان بردارید و شروع به تحسین کردنش کنید. این که باید از اصلاح کردن همسرتان دست بردارید دو دلیل دارد: اول این که نمیتوانید. دوم این که آدمها مثل خانههای قدیمی میمانند. اگر یک جای آنها درست شود، یک چیز دیگر در آنها خراب میشود. یادتان باشد، هیچوقت نمیتوانید کسی را درست کنید چون اصلاح کردن دیگران یک کار درونی است. هیچوقت از بیرون نمیتوان به آن اجبار کرد. باید دیگران را تحسین و راهنمایی کنید. باید به آنها آموزش دهید. اما نباید اجبار کنید. تنها کاری که باید بکنید این است که همسرتان را دوست داشته باشید و به او برای اصلاح خودش فضا بدهید. |
زنجیره ی حیات
پسرک بیآنکه بداند چرا، سنگ در تیر کمان کوچکش گذاشت و بیآنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت. پرنده افتاد، بالهایش شکست و تنش خونی شد. پرنده میدانست که خواهد مرد. اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد. پسرک پرنده را در دستهایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند. اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود. پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت: |
|
|
ماجرای خواندنی تاسیس دانشگاه استنفورد آمریکا
خانمی با لباس کتان راه راه و شوهرش با کت و شلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.
منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.» منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.» خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.» منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز به ناچار پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت و شلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد. خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش فوت کرد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.» رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هر کسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی بر پا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.» خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه.... نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.» رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.» خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟» شوهرش سر تکان داد. رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد: دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد. |
نقل قول:
استنفورد؛ روستایی کشاورز، فرماندار کالیفرنیا یا مالک دانشگاه؟! ارسال شده در 20 دسامبر, 2012 توسط میرزا شایعهی ساخت دانشگاه استنفورد توسط یک زوج روستایی کشاورز واقعیت ندارد. اصل شایعه: خانمی با لباس کتان راه راه و شوهرش با کت و شلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستون از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.این داستان، شاید همهی جذابیتش در شخصیت روستایی بنیانگذاران دانشگاه استنفورد میباشد. اما متأسفانه (!) آقای لیلاند استنفورد نه تنها یک کشاورز ساده روستایی نبوده، بلکه فرماندار و سناتور کالیفرنیا بوده است. وی یکی از متمولین کالیفرنیا و صاحب یکی از خطوط راه آهن آمریکا بوده است. ایشان و همسرشان دانشگاه استنفورد را به یادبود پسرشان – که بر اثر حصبه پیش از شانزده سالگی در سفر به فلورانس مرد – ساختهاند و البته هزینهی آن نیز در آن زمان (۱۸۹۱) پانزده میلیون دلار شده است. مشخصات ایشان در کتابخانهی ایالتی کالیفرنیا. دایرهالمعارف زندگینامههای کنگرهی آمریکا. تاریخچهی این دانشگاه به نقل از سایت رسمی آن. و البته آقای استنفورد علاوه بر هاروارد از دانشگاههای زیادی بازدید نموده تا برای تأسیس مرکز مورد نظرش ایده جمعآوری کند. اما ایشان و همسرشان به هیچ وجه قصد کمک به هاروارد و یا ساختن ساختمانی برای آن را نداشتند و از ابتدا قصد داشتند این مرکز را برای خودشان بنا کنند و البته فرزند ۱۵ سالهشان دانشجوی هیچ دانشگاهی نبوده است. برای اطلاعات بیشتر، اینجــــا کلیک کنید. این مطلب، سهشنبه ۲۳ اکتبر ۲۰۱۲ در صفحهی فیسبوک «ستاد مبارزه با چرندیات» منتشر شد. |
سلام به همگی |
نقل قول:
خانم پریشان جسارت نشود هدف حتی تذکر یا تلنگر به شما دوست پر از صمیمیت و صداقت نبود مدتی پیش این مطلبو در فیسبوک دیده بوم و گوشه ذهنم مونده بود دیدم بد نیست از این به بعد جزو معدود فرومهایی باشیم که با اتکا بر حقایق مطلب بذاریم و هر مطلبی را چشم بسته قبول نکنیم اینجوری به انجمنی بهتر و برجسته تبدیل خواهیم شد همین مطلب که شما زحمتشو کشیدین چندبار تو همین فروم درج شده و تکرار یک مطلب عامل باور اون میشه در صورتی که شاید در دنیای واقعی اون مطلب حتی حقیقت هم نداشته باشه بیاییم با ذهن باز به اطرافمون نگاه کنیم و هر نکته و مطلبی را با عمق بیشتری مورد درک و مطالعه قرار بدیم. {B Adabi} |
مجددا سلام |
درود بیکران
بزرگوارید |
دو کوزه
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طور کامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواند نصف وظیفه اش را انجام دهد.یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هر بار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست، چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند: "از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای و فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای" مرد خندید و گفت: "وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن" موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده در سمت خودش، گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند. مرد گفت: "می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را انجام دهی ؟!" |
انیشتین و راننده اش
انیشتین و راننده اش انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود كمك می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می كرد بلكه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریكه به مباحث انیشتین تسلط پیدا كرده بود! یك روز انیشتین در حالی كه در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت كه خیلی احساس خستگی می كند...! راننده اش پیشنهاد داد كه آنها جایشان را عوض كنند و او جای انیشتین سخنرانی كند چراكه انیشتین تنها در یك دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی كه سخنرانی داشت كسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول كرد، اما در مورد اینكه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می كند، كمی تردید داشت. به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درآمد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح كردن سوالات خود كردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند كه حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی كه معلومات به ظاهر "راننده اش" باعث شگفتی حضار شد. |
چهره زشت نفرت
چهره زشت نفرت معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسهی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آنرا همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ |
دوستی و چای !
دوستی و چای ! دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای کیسه ایست هول هولکی و دم دستی. این دوستی ها برای رفع تکلیف خوبند اما خستگی ات را رفع نمی کنند. این چای خوردنها دل آدم را باز نمی کند خاطره نمی شود فقط از سر اجبار می خوریشان که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمی کنی. دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است. پر از رنگ و بو. این دوستها جان می دهد برای مهمان بازی برای جوکهای خنده دار تعریف کردن برای فرستادن اس ام اس صد تا یک غاز. برای خاطره های دم دستی. اولش هم حس خوبی به تو می دهند. این چای زود دم خارجی را می ریزی در فنجان بزرگ. می نشینی با شکلات فندقی می خوری و فکر می کنی خوش بحال ترین آدم روی زمینی. فقط نمی دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دوساعت می شود رنگ قیر یک مایع سیاه و بد بو که چنان به دیواره فنجان رنگ می دهد که انگار در آن مرکب چین ریخته بودی نه چای. دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای سر گل لاهیجان است. باید نرم دم بکشد. باید انتظارش را بکشی. باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی باید صبر کنی. آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک. خوب نگاهش کنی. عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته جرعه جرعه بنوشی اش و زندگی کنی. |
کدام مستحق تریم ؟
کدام مستحق تریم ؟ شب سردی بود … پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدند. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت. پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر، چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه. میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید.. دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه؛ تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان … مادر جان ! پیرزن ایستاد، برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار … پیرزن گفت : دستتت دَرد نکنه نننه... ممن مُستَحق نیستتم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن … اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه ... پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر |
دستان بهشتی
در روزگاري دور حدود قرن پانزدهم ميلادي، در روستايي نزديك نورنبرگ آلمان يك خانواده پر جمعيت 10 نفره زندگي مي كردند. شغل پدر خانواده كفاف زندگي آنها را نمي داد براي همين او شبانه روزي كار مي كرد تا همسر و فرزندانش احساس كمبود نكنند.
در بين فرزندان آنها دو پسر دوقلو بودند به نامهاي آلبرت و آبريش. آنها علايق يكساني هم داشتند و دوست داشتند در آينده نقاش يا مجسمه ساز شوند. آنها آكادمي هنر سوئد را براي تحصيل خود انتخاب كرده بودند. سالها گذشت و آنها به سن دانشگاه رسيدند. اما پدر قادر به پرداخت هزينه تحصيل هردوي آنها بطور همزمان نبود. براي همين قرار شد كه قرعه كشي كنند و نفر برنده به سوئد رود و نفر بازنده با كار در معدن كمك خرج تحصيل برادرش باشد. قرعه به نام آبريش افتاد و او به سوئد رفت وبه تحصيل در رشته نقاشي پرداخت. آلبرت هم در معدن كار مي كرد. 4 سال گذشت و حالا آبريش يك نقاش معروف شده بود. او با خوشحالي به خانه بازگشت و از آلبرت خواست تا به سوئد برود. اما دستهاي آلبرت در اثر كار در معدن خراب و ضخيم شده و انگشتانش از حالت طبيعي خارج شده بودند. او گفت: من ديگر با اين دستها قادر به نقاشي نيستم اما دستهاي تو دستهاي من هم هست. مهم اين است تو به آرزويت رسيدي. آبريش اشك ريخت و برادرش را در آغوش گرفت. برادري كه آينده اش را فدايش كرده بود. سالها گذشت و نام آبريش دورر بعنوان بهترين نقاش رنسانس در همه دنيا پخش شد. اما ازميان همه آثارش يك نقاشي بسيار زيبا وجود دارد كه آن را از روي دستهاي برادرش آلبرت كشيده و به او هديه كرده است. يك شاهكار هنري معروف به نام "دستان بهشتي". |
معجزه یک لیوان شیر
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دست فروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد…
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم» سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند. دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت. سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است» |
تعریف شکست از دید ادیسون!
روزي خبرنگار جواني از اديسون پرسيد: آقاي اديسون شنيدم براي اختراع لامپ تلاش هاي زيادي کرده اي، اما موفق نشده اي، چرا؟ پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به فعاليت خود ادامه مي دهي؟ اديسون با خونسردي جواب مي دهد:«ببخشيد آقا من ۹۹۹ بار شکست نخورده ام، بلکه ۹۹۹ روش ياد گرفته ام که لامپ چگونه ساخته نمي شود.»
|
دخترم دست من رو بگیر!
دختر کوچولو و پدرش از روی پلي ميگذشتن. پدره يه جورايي مي ترسيد، واسه همين به دخترش گفت: «عزيزم، لطفا دست منو بگير تا نيوفتي توی رودخونه.»
دختر کوچيک گفت:«نه بابا، تو دستِ منو بگير..» پدر که گيج شده بود با تعجب پرسيد: چه فرقی میکنه؟! دخترک جواب داد: «اگه من دستت را بگيرم و اتفاقي واسه م بيوفته، امکانش هست که من دستت را ول کنم. اما اگه تو دست منو بگيري، من، با اطمينان، ميدونم هر اتفاقي هم که بيفوته، هيچ وقت دست منو ول نمي کني.» در هر رابطه ی دوستی ای، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست، به عهد و پیمان هاش هست. پس دست کسی روُ که دوست داری رُو بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رُو بگیره.. |
اکنون ساعت 02:11 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)