وز برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی |
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را |
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من |
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد |
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست |
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود |
دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید
کاو به چیزی مختصر چون باز می ماند ز من |
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم |
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو
بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا |
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب میزدم |
من جهد همیکنم قضا میگوید
بیرون ز کفایت تو کاری دگراست |
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم |
معرفت نیست در این قوم خدا را سببی
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر |
روز و شب خوابم نمی آید ز چشم غم پرست
بسکه در بیماری چشم تو گریانم چو شمع |
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت |
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد |
در این غوغا که کس کس را نپرسد
من از پیر مغان منت پذیرم |
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه رویا آه از دلت آه |
هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست |
تو خود وصال دگر بودی ای نـسیم وصال
خـطا نـگر کـه دل امید در وفای تو بست |
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست |
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل |
لب چو آب حیات تو هست قوت جان
وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح |
حسب حالي ننوشتي و شد ايامي چند
محرمي كو كه فرستم به تو پيغامي چند |
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود |
اگر ان ترک شیرازی به دست ارد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را |
اگر میل دل هر کس به جایست
بود میل دل من سوی فرخ |
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را |
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من |
نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست |
تسبیح و خرقه لذت مستی بخشدت
همت در این عمل طلب از میفروش کن |
نقل هر جور که از خلق کریمت کردند
قول صاحب غرضان است تو آنها نکنی |
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور |
روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست |
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن |
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت |
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است |
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است |
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است |
تو دم فقر ندانی زدن از دست مده
مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی |
اکنون ساعت 09:22 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)