![]() |
حسین پناهی
"در انتهای هر سفر در آينه دار و ندار خويش را مرور می کنم اين خاک تيره اين زمين پاپوش پای خسته ام اين سقف کوتاه آسمان سرپوش چشم بسته ام اما خدای دل در آخرين سفر در آينه به جز دو بيکرانه ی کران به جز زمين و آسمان چيزی نمانده است گم گشته ام، کجا نديده ای مرا؟" .. .. . {پپوله} |
اشعاری از حسین پناهی
بهانه
بی تو نه بوی خاک نجاتم داد نه شمارش ستاره ها تسکینم چرا صدایم کردی چرا ؟ سراسیمه و مشتاق سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی نشان به آن نشان که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت و عصر عصر والیوم بود و فلسفه بود و ساندویچ دل وجگر |
بقا
ده دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیاکانم غژ و غژ گهواره های کهنه و جرینگ جرینگ زنگوله ها دوست خوب من وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد ما باید مادرانمان را دوست بداریم وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند ما باید بدویم دستشان را بگیریم تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند ماباید پدرانمان را دوست بداریم برایشان دمپایی مرغوب بخریم و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند برایشان یک استکان چای بریزیم پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را ما باید دوست بداریم |
کودکی ها به خانه می رفت با کیف و با کلاهی که بر هوا بود چیزی دزدیدی ؟ مادرش پرسید دعوا کردی باز؟ پدرش گفت و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد به دنبال آن چیز که در دل پنهان کرده بود تنها مادربزرگش دید گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش و خندیده بود دل خوش جا مانده است چیزی جایی که هیچ گاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد نه موهای سیاه و نه دندانهای سفید |
پروانه ها حق با تو بود می بایست می خوابیدم اما چیزی خوابم را آشفته کرده است در دو ظاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان کاش تنها نبودم فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید ؟ کاش تنها نبودی آن وقت که می تواستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند می دانی ؟ انگار چرخ فلک سوارم انگار قایقی مرا می برد انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و مرا ببخش ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟ می شنوی ؟ نگار صدای شیون می آید گوش کن می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد ما به جای آن می توانم قصه های خوبی تعریف کنم گوش کن یکی بود یکی نبود نی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه به جای خواندن آواز ماه خواهر من است به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن به جای پختن کلوچه شیرین ساده و اخمو در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند صدای شیون در اوج است می شنوی برای بیان عشق به نظر شما کدام را باید خواند ؟ تاریخ یا جغرافی ؟ می دانی ؟ من دلم برای تاریخ می سوزد برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند گوش کن به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگیر نوشت حق با تو بود می بایست می خوابیدم اما مادربزرگ ها گفته اند چشم ها نگهبان دل هایند می دانی ؟ از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است کودک خرگوش پروانه و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که بی نهایت بار درنامه ها و شعر ها در شعله ها سوختند تا سند سوختن نویسنده شان باشند پروانه ها آخ تصور کن آن ها در اندیشه چیزی مبهم که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند یادم می آید روزگاری ساده لوحانه صحرا به صحرا و بهار به بهار دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم عشق را چگونه می شود نوشت در گذر این لحظات پرشتاب شبانه که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند من تو را او را کسی را دوست می دارم |
حسین پناهی
چشمان من شب در چشمان من است به سیاهی چشمهایم نگاه کن روز در چشمان من است به سفیدی چشمهایم نگاه کن شب و روز در چشمان من است به چشمهای من نگاه کن چشم اگر فرو بندم جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت {پپوله} |
حسین پناهي
خاکستر به من بگویید فرزانه گان رنگ بوم و قلم چگونه خورشیدی را تصویر می کنید که ترسیمش سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟ .. |
حسین پناهي
اولین و آخرین خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش مانیم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم هر پسین این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟ ای راز ای رمز ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین ... |
حسین پناهي
شبی بارانی و رسالت من این خواهد بود تا دو استکان چای داغ را از میان دویست جنگ خونین به سلامت بگذرانم تا در شبی بارانی آن ها را با خدای خویش چشم در چشم هم نوش کنیم ... |
حسین پناهي
چراغ بیراهه رفته بودم آن شب دستم را گرفته بود و می کشید زین بعد همه عمرم را بیراهه خواهم رفت _____ -- - |
اکنون ساعت 03:46 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)