![]() |
گفتِ معشوق با عاشق
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی در خیبر است برکن که علی مرتضایی بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی بسکل ز بیاصولان , مشنو فریب غولان که تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی تو به روح بیزوالی , ز درونه باجمالی تو از آن ذوالجلالی , تو ز پرتو خدایی تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی ؟!! سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی بدران تو میغ تن را که مهی و خوش لقایی چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی تو چو تیغ ذوالفقاری , تن تو غلاف چوبین اگر این غلاف بشکست , تو شکسته دل چرایی ؟ تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی مگریز ای برادر تو ز شعلههای آذر ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی !؟ به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد که خلیل زادهای تو , ز قدیم آشنایی تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی شکری شکرفشان کن که تو قند نوشقندی بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی مولانا |
اگر صد چون توميرد غم ندارم که سر گردان و عاشق کم ندارم دلم سنگست، نرمش چون توان کرد؟ به آه سرد گرمش چون توان کرد؟ به شوخي شير گيرد چشم مستم به آهو نافه بخشد زلف پستم چو از تنگ دهانم قند ريزد ز تنگ شکر مصري چه خيزد؟ اگر صد بوسه لعلم پيشکش کرد ز مال خويشتن بخشيد،خوش کرد ترا بر من که داد اين پادشاهي؟ که از لعلم حساب خرج خواهي؟ چو من در ملک خوبي پادشاهم ز لب شکر بدان بخشم که خواهم ترا با روي و زلف من چه کارست؟ که اين چون گنج شد يا آن چو مارست؟ براي آن همي دادي غرورم که بر بندي به هر نزديک و دورم مرا از بهر اين ميخواستي تو؟ خريدار شگرفي راستي تو! به هر جرمي ميور در گناهم که گر شهري بسوزم پادشاهم نسازد پادشاهان را غلامي تو ميسوز اندرين سودا، که خامي برون آور، ترا گر حجتي هست که نتوان با تو دل در ديگري بست من آن آهووش صحرا نوردم که خود را بستهء دامي نکردم دلم هر لحظه جايي انس گيرد به يک جا چون نشيند تا بميرد؟ گهي گل چينم و گه خار گيرم هر آن کس را که خواهم يار گيرم يکي را بر لب خود مير سازم يکي را آهنين زنجير سازم دل مردم بسوزم تا توانم ولي هرگز پشيماني ندانم ز روبه بازي زلفم حذر کن سر خود گير و با او سربسر کن سرم سوداي او ورزد که خواهد دلم از بهر آن لرزد که خواهد همي گويي: ترا چون موي شد تن تو خود بس ناتوان گشتي، ولي من.. |
گفتم کیم دهان و لبت کامران کنند گفتا بچشم هرچه تو گوئی چنان کنند گفتم خراج مصر طلب میکند لبت گفتا درین معامله کمتر زیان کنند گفتم بنقطۀ دهنت خود که برد راه گفت این حکایتیست که با نکته دان کنند گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین گفتا بکوی عشق همین وهمان کنند گفتم هوای میکده غم میبرد ز دل گفتا خوش آنکسان که دلی شادمان کنند گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهبست گفت این عمل بمذهب پیر مغان کنند گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود گفتا ببوسه شکرنیش جوان کنند گفتم که خواجه کی بسر حجله میرود گفت آنزمان که مشتری و مه قران کنند گفتم دعای دولت او ِورد حافظ است گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند |
بیک نفس که برآمیخت یار با اغیار بسی نماند که غیرت وجود من بکشد بخنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد |
|
هزار جهد بکردم که يار من باشی |
معشوق با عاشق گفت..
معشوق با عاشق گفت: بیا تو من شو، اگر من تو شوم، آنگه معشوق در باید و در عاشق بیفزاید و نیاز عاشق و دربایست زیادت شود و چون تو من گردی در معشوق افزاید.. همه معشوق بوَد، عاشق نه... همه ناز بَود نیاز نه.... همه یافت بود، دربایست نه... هم توانگری بوَد و چاره درویشی و بیچارگی نه..... {پپوله} ار می ندهد ز وصل هجرت بارم با خاک سر کوی تو کاری دارم |
در غیب پر این سو مپر ای طایر چالاک من هم سوی پنهان خانه رو ای فکرت و ادراک من عالم چه دارد جز دهل از عیدگاه عقل کل گردون چه دارد جز که که از خرمن افلاک من من زخم کردم بر دلت , مرهم منه بر زخم من من چاک کردم خرقهات , بخیه مزن بر چاک من در من از این خوشتر نگر کآب حیاتم سر به سر چندین گمان بد مبر ای خایف از اهلاک من دریا نباشد قطرهای با ساحل دریای جان شادی نیرزد حبهای در همت غمناک من خرگوش و کبک و آهوان باشد شکار خسروان شیران نر بین سرنگون بربسته بر فتراک من دلهای شیران خون شده صحرا ز خون گلگون شده مجنون کنان مجنون شده از شاهد لولاک من گر کاهلی باری بیا درکش یکی جام خدا کوه احد جنبان شود برپرد از محراک من جامی که تفش می زند بر آسمان بیسند دانی چه جوششها بود از جرعهاش بر خاک من آن باده بر مغزت زند چشم و دلت روشن کند وانگه ببینی گوهری در جسم چون خاشاک من عالم چو مرغی خفتهای بر بیضه پرچوژهای زان بیضه یابد پرورش بال و پر املاک من روزی که مرغ از یک لگد از روی بیضه برجهد هفت آسمان فانی شود در نو بیضه پاک من خری که او را نیست بن می گوید ای خاک کهن دامن گشا گوهرستان کی دیدهای امساک من در وهم ناید ذات من , اندیشهها شد مات من جز احولی از احولی کی دم زند ز اشراک من خامش که اندر خامشی غرقه تری در بیهشی گر چه دهان خوش می شود زین حرف چون مسواک من مولانا |
سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج ما که باشیم که اندیشه ی ما نیز کنند؟!!! |
با دل پاک مرا جامه ناپاک رواست بد مر آن را که دل و جامه پليد است و پلشت |
اکنون ساعت 03:47 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)