ين داستان واقعي است و به اواخر قرن 15 بر مي گردد.
در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي 18 ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد. در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد. يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد... آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود. وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت ميكنم. تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده... بيش از 450 سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاري ها و آبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري ميشود. يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" ناميدند. |
"حس ترحم"
روز اول که به کلاس آمد دلم برایش سوخت. نه من , که همه این حس را نسبت به او داشتند.
از دست و پا فلج بود.تکه ای استخوان ,سوار بر یک ویلچر به کلاس آمد . کلاس سوم رشته ریاضی فیزیک ,درست یک هفته قبل از شروع امتحانات... سر جلسه یک منشی کارهایش را انجام می داد. دلم میخواست در کنارش می بودم و در حل تمرینات به او کمک می کردم , بد جوری حس ترحم انسان ر بر می انگیخت . یک ماه بعد که به عنوان شاگرد اول انتخاب شد , آن حس ترحم به حس رقابت تبدیل شد! آخر قبل از آمدن او من شاگرد اول بودم! |
معجزه
وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد. سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت. داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟ دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!! دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم. چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟ دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد! بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد. آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت: فقط 5 دلار! |
اتفاق
پيرزنى در خانه اى بزرگ به همراه پرستارش زندگى مى كرد.
پيرزن از دار دنيا فقط دو پسر داشت كه آنها هم خارج از كشور بودند. او چندين بار تصميم گرفت كه براى رفع تنهايى به خانه سالمندان برود؛ ولى خانه لبريز از خاطرات جوانى اش بود و دلش رضا نمى داد كه آنجا را ترك كند. روزى پرستارش را صدا زد و او را از تصميم جديدى كه داشت، مطلع ساخت. پيرزن از اين تصميم در پوست خود نمى گنجيد. ماه ها گذشت و بالاخره پس از رفت و آمد هاى فراوان كار بازسازى خانه به اتمام رسيد. متاسفانه عمر پيرزن كفاف نداد كه ورود ميهمانانش را به دست خودش جشن بگيرد و با تك تك آنها آشنا شود؛ ولى تا ساليان سال خانه اش مملو از پيرمرد و پيرزن هايى بود كه هر شب جمعه؛ براى شادى روحش دعا مى خواندند... |
صدق
نيمه هاى شب بود كه صداى كلوم در شنيده مى شد! مرد جوان از جا برخاست و درب را باز كرد، مردى ژنده پوش در مقابلش ايستاده بود! - من مسافرى درمانده ام! سپس جوان سكه اى را به او داد! مسافر كه تعجب كرده بود، گفت: - من چيزى ندارم كه از تو تشكر كنم؛ سپس مشتى گندم به او داد و به سرعت دور شد! - آخر يك مشت گندم به چه كار من مى آيد!؟ مرد گندمها را گرفت و آنها را به بیرون ریخت! صبح روز بعد صداى همهمه مردم بلند بود. مرد جوان در را باز کرد: - چه خبر شده؟ - اى مرد جوان، ما مى توانيم از اين سكه ها برداريم؟! |
هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد . در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند. لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد . پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت:مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری .هر چیز بهر کاری ساخته اند . گاری برای بار بردن وسلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن
پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : علی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی ؟ پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است پیرمرد: میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟ پادشاه: باور ندارم . از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد پیرمرد:علی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است.او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد.چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد. بارسنگین هیزم ، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود.آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است. |
جغدی روی كنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میكرد.و آدمهایی را می دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست كه سنگ ها ترك می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شكنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابلای خاكروبه های كاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فكر می كرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز كمی بلرزد.
روزی كبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می كنی. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری. قلب جغد پیر شكست و دیگر آواز نخواند. سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است. جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن كه می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین كار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ. جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره های دنیا می خواند و آنكس كه می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست. |
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد. و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ... های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ... |
دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت که از تمام دنيا تنفر داشت و فقط يکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنين گفته بود « اگر روزي قادر به ديدن باشم حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم عروس حجله گاه تو خواهم شد » *** و چنين شد که آمد آن روزي که يک نفر پيدا شد که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد و دختر آسمان را ديد و زمين را رودخانه ها و درختها را آدميان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست *** دلداده به ديدنش آمد و ياد آورد وعده ديرينش شد : « بيا و با من عروسي کن ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام » *** دختر برخود بلرزيد و به زمزمه با خود گفت : « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ » دلداده اش هم نابينا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسري با او نيست *** دلداده رو به ديگر سو کرد که دختر اشکهايش را نبيند و در حالي که از او دور مي شد گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي » |
دو تا دانه توي خاک حاصلخيز بهاري کنار هم نشسته بودند ...
دانه اولي گفت : " من ميخواهم رشد کنم ! من ميخواهم ريشه هايم را هرچه عميق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هايم را از ميان پوسته زمين بالاي سرم پخش کنم ... من ميخواهم شکوفه هاي لطيف خودم را همانند بيرق هاي رنگين برافشانم و رسيدن بهار را نويد دهم ... من ميخواهم گرماي آفتاب را روي صورت و لطافت شبنم صبحگاهي را روي گلبرگ هايم احساس کنم " و بدين ترتيب دانه روئيد . دانه دومي گفت : " من مي ترسم . اگر من ريشه هايم را به دل خاک سياه فرو کنم ، نمي دانم که در آن تاريکي با چه چيزهايي روبرو خواهم شد . اگر از ميان خاک سفت بالاي سرم را نگاه کنم ، امکان دارد شاخه هاي لطيفم آسيب ببينند ... چه خواهم کرد اگر شکوفه هايم باز شوند و ماري قصد خوردن آن ها را کند ؟ تازه ، اگر قرار باشد شکوفه هايم به گل نشينند ، احتمال دارد بچه کوچکي مرا از ريشه بيرون بکشد . نه ، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتري نصيبم شود . و بدين ترتيب دانه منتظر ماند . مرغ خانگي که براي يافتن غذا مشغول کندوکاو زمين در اوائل بهار بود دانه را ديد و در يک چشم برهم زدن قورتش داد . |
سگِ دانا
يک روز سگِ دانايي از کنار يک دسته گربه مي گذشت . وقتي که نزديک شد و ديد که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنايي به او ندارند وا ايستاد. آنگاه از ميان آن دسته يک گربه درشت و عبوس پيش آمد و گفت:" اي برادران دعا کنيد ؛ هرگاه دعا کرديد باز هم دعا کرديد و کرديد ، آنگاه يقين بدانيد که بارانِ موش خواهد آمد ." سگ چون اين را شنيد در دل خود خنديد و از آن ها رو برگرداند و گفت: " اي گربه هاي گورِ ابله ، مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ايم که آنچه به ازاي دعا و ايمان و عبادت مي بارد موش نيست بلکه استخوان است." جبران خليل جبران |
داستان معنوي
داستان معنوي
روزى لرد ويشنو در غار عميقى در كوه دورافتادهاى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثير قرار گرفته بود كه خود را به پاى ويشنو انداخت و از او خواست كه او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد كه به استادش خدمت كند. ويشنو با لبخند سرش را تكان داد و گفت: "مشكلترين كار براى تو اين است كه بخواهى با عمل، تلافى چيزى را بكنى كه من آن را رايگان به تو دادهام". شاگرد به او گفت: "خواهش مىكنم استاد! اجازه دهيد كه افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ويشنو موافقت كرد و گفت: "من يك ليوان آب سردِ گوارا مىخواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى كه از كوه سرازير مىشد، با شادى آواز مىخواند. پس از مدتى به خانهى كوچكى كه در كنار درهى زيبايى قرار داشت رسيد. ضربهاى به در زد و گفت: "ممكن است يك پياله آب سرد براى استادم بدهيد؟ ما سانياسهاى آوارهاى هستيم كه در روى اين زمين خانهاى نداريم". دخترى شگفتزده در حالى كه نگاه ستايشآميزش را از او پنهان نمىكرد به آرامى به او پاسخ داد و زيرلب گفت: "آه... تو بايد همان كسى باشى كه به آن مرد مقدس كه در بالاى كوههاى دوردست زندگى مىكند، خدمت مىكنى. آقاى محترم ممكن است به خانه من آمده و آن را متبرك كنيد". او پاسخ داد: "اين گستاخى مرا ببخشيد ولى من عجله دارم و بايد فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از اينكه شما خانهى مرا بركت دهيد ناراحت نمىشود، زيرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستيد به كسانى كه شانس كمترى دارند، كمك كنيد". و دوباره تكرار كرد: "لطفاً فقط خانهى محقر مرا متبرك كنيد. اين باعث افتخار من است كه مىتوانم از طريق شما به خداوند خدمت كنم". داستان بدين ترتيب ادامه يافت. او به نرمى پذيرفت كه وارد خانه شده و آن را متبرك سازد. پس از آن هنگام شام فرارسيد و او متقاعد گشت كه آنجا بماند و با شركت در شام غذا را نيز بركت دهد. از آنجايى كه بسيار دير شده بود و تا كوه نيز فاصله زيادى بود و در تاريكى شب ممكن بود كه آب به زمين بريزد، موافقت كرد كه شب را در آنجا بماند و صبح زود به سوى كوه حركت كند. اما به هنگام صبح متوجه شد كه گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مىتوانست فقط همين يك بار به آن دختر در دوشيدن شير كمك كند بسيار خوب مىشد، زيرا از نظر لرد كريشنا گاو حيوان مقدسى است و نبايد در رنج و عذاب باشد. روزها تبديل به هفتهها شد و او هنوز در آنجا مانده بود. آنها با يكديگر ازدواج كردند و صاحب فرزندان زيادى شدند. او بر روى زمين خوب كار مىكرد و در نتيجه محصول فراوانى نيز به دست مىآورد. او زمين بيشترى خريد و به زودى آنها را به زير كشت برد. همسايگانش براى مشورت و دريافت كمك، به نزد او مىآمدند و او به طور رايگان به آنها كمك مىكرد. خانواده ثروتمندى شدند و با كوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بيمارستانها جايگزين جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمين شد. نظم و هماهنگى بر زمينهاى باير و غيرقابل كشت حكمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى كه در آن سرزمين وجود داشت به گوش مردم رسيد، جمعيت زيادى به آنجا روى آوردند. در آنجا خبرى از فقر و بيمارى نبود و مردان به هنگام كار در مدح و ستايش خداوند آواز مىخواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از اينكه آنها به او تعلق داشتند خوشحال بود. روزى به هنگام پيرى، همانطور كه روى تپه كوچكى در مقابل دره ايستاده بود، راجع به آنچه كه از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فكر مىكرد. تا جايى كه چشم كار مىكرد مزرعههايى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از اين وضع احساس رضايت مىكرد. ناگهان موج عظيمى از جزر و مد در برابر ديدگانش تمام دره را دربرگرفت و در يك لحظه همه چيز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسايگان، همه از ميان رفتند. او گيج و حيران به مردم كه در برابر ديدگانش از بين مىرفتند خيره شده بود. و سپس او ويشنو را ديد كه در سطح آب ايستاده است و با لبخندى تلخ به او مىنگرد و مىگويد، "من هنوز منتظر آب هستم". و اين داستان زندگى انسان است... |
داستان
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند : ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد . دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند. اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ? به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت . او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد. اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد . بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ? اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد. وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟ معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند . |
دو نجات يافته
يك كشتي در يك سفر دريايي در ميان طوفان در دريا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات يابند و به جزيره كوچكي شنا كنند . دو نجات يافته نمي دانستند چه كاري بايد كنند اما هردو موافق بودند كه چاره اي جز دعا كردن ندارند. به هر حال براي اينكه بفهمند كه كدام يك از آنها نزد خدا محبوبترند و دعاي كدام يك مستجاب مي شود آنها تصميم گرفتند تا آن سرزمين را به دوقسمت تقسيم كنند و هر كدام در يك بخش درست در خلاف يكديگر زندگي كنند نخستين چيزي كه آنها از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول ميوه اي را كه بر روي درختي روييده بود در آن قسمتي كه او اقامت مي كرد ديد و مرد مي تونست اونو بخوره. اما سرزمين مرد دوم زمين لم يزرع بود.
هفته بعد مرد اول تنها بود و تصميم گرفت كه از خدا طلب يك همسر كند. روز بعد كشتي ديگري شكست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يك زن بود كه به بخشي كه آن مرد قرار داشت شنا كرد. در سمت ديگر مرد دوم هيچ چيز نداشت . بزودي مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بيشتري نمود. در روز بعد مثل اينكه جادو شده باشه همه چيزهايي كه خواسته بود به او داده شد. اگر چه مرد دوم هنوز هيچ چيز نداشت . سرانجام مرد اول از خدا طلب يك كشتي نمود تا او و همسرش آن جزيره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد يك كشتي كه در سمت او در كناره جزيره لنگر انداخته بود را يافت. مرد با همسرش سوار كشتي شد و تصميم گرفت مرد دوم را در جزيره ترك كند . او فكر كرد كه مرد ديگر شايسته دريافت نعمتهاي الهي نيست. از آنجاييكه هيچ كدام از درخواستهاي او از پروردگار پاسخ داده نشده بود . هنگامي كه كشتي آماده ترك جزيره بود مرد اول صدايي غرش وار از آسمانها شنيد :" چرا همراه خود را در جزيره ترك مي كني؟" مرد اول پاسخ داد "نعمتهاي تنها براي خودم هست چون كه من تنها كسي بودم كه براي آنها دعا و طلب كردم دعا هاي او مستجاب نشد و سزاوار هيچ كدام نيست " آن صدا مرد را سر زنش كرد :"تو اشتباه مي كني او تنها كسي بود كه من دعاهايش را مستجاب كردم وگرنه تو هيچكدام از نعمتهاي مرا دريافت نمي كردي" مرد از آن صدا پرسيد " به من بگو كه او چه دعايي كرد كه من بايد بدهكارش باشم؟" " او دعا كرد كه همه دعاهاي تو مستجاب شود" ما هممون مي دونيم كه نعمتهاي ما تنها ميوه هايي نيست كه برايش دعا مي كنيم بلكه اونها دعاهايي ديگران هست براي ما |
لطفا یه بار تیتروار و سریع نوشته های قبلی این تاپیک رو بخونین چون بعضی از نوشته های اخیرتون قبلا نوشته شده بوده و نوشته های آینده تونم احتمالا مستثنی نیستند پس لطفا یه نگاهی به قبلی ها بندازین
با تشکر |
OK:):):):):):):):)
|
نجات عشق
در جزيره اي زيبا تمام حواس آدميان، زندگي مي کردند: ثروت، شادي، غم، غرور، عشق و ... روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند. اما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند، چون او عاشق جزيره بود. وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت که با قايقي با شکوه جزيره را ترک مي کرد کمک خواست و به او گفت:" آيا مي توانم با تو همسفر شوم؟" ثروت گفت: "نه، من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايي براي تو وجود ندارد." پس عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکان امني بود، کمک خواست. غرور گفت: "نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد." غم در نزديکي عشق بود. پس عشق به او گفت: " اجازه بده تا من با تو بيايم." غم با صداي حزن آلود گفت: " آه، عشق، من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم." عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالاتر مي آمد و عشق ديگر نااميد شده بود که ناگهان صدايي سالخورده گفت: "بيا عشق، من تو را خواهم برد." عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکي رسيدند، پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسي که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد. عشق نزد "علم" که مشغول حل مساله اي روي شن هاي ساحل بود، رفت و از او پرسيد: " آن پيرمرد که بود؟" علم پاسخ داد: "زمان" عشق با تعجب گفت: "زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟" علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: "زيرا تنها زمان است كه قادر به درک عظمت عشق است." گذشت زمان بر آنها که منتظر میمانند بسیار کند، بر آنها که میهراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل میگیرند بسیار طولانی و بر آنها که به سرخوشی میگذرانند بسیار کوتاه است. اما بر آنها که عشق میوزند، زمان را هيچگاه آغاز و پایانی نیست چرا كه تنها زمان است كه مي تواند معناي واقعي عشق را متجلي سازد. |
مــا همــه آفتـابگـردانيم ...
گل آفتابگردان رو به نور ميچرخد و آدمي رو به خدا. ما همه آفتابگردانيم. اگر آفتابگردان به خاك خيره شود و به تيرگي، ديگر آفتابگردان نيست. آفتابگردان كاشف معدن صبح است و با سياهي نسبت ندارد. اينها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشايش ميكردم كه خورشيد كوچكي بود در زمين و هر گلبرگش شعلهاي بود و دايرهاي داغ در دلش ميسوخت. آفتابگردان به من گفت: وقتي دهقان بذر آفتابگردان را ميكارد، مطمئن است كه او خورشيد را پيدا خواهد كرد. آفتابگردان هيچ وقت چيزي را با خورشيد اشتباه نميگيرد، اما انسان همه چيز را با خدا اشتباه ميگيرد! آفتابگردان راهش را خوب مي داند و كارش را دقيق ميشناسد. او جز دوست داشتن آفتاب و فهميدن خورشيد، كاري ديگر ندارد. او همه زندگياش را وقف نور ميكند، در نور به دنيا ميآيد و در نور ميميرد. نور ميخورد و نور ميزايد... دلخوشي آفتابگردان تنها آفتاب است. آفتابگردان با آفتاب آميخته است و انسان با خدا. بدون آفتاب، آفتابگردان ميميرد و بدون خدا، انسان نيز دوام نخواهد آورد. آفتابگردان گفت: روزي كه آفتابگردان به آفتاب بپيوندد، ديگر آفتابگرداني نخواهد ماند و روزي كه تو به خدا برسي، ديگر "تويي" نميماند. و گفت من فاصلههايم را با نور پر ميكنم، تو فاصلهها را چگونه پُر ميكني؟ آفتابگردان اين را گفت و خاموش شد. گفتگوي من و آفتابگردان ناتمام ماند. زيرا كه او در آفتاب غرق شده بود... جلو رفتم بوييدمش، بوي خورشيد ميداد. تب داشت و عاشق بود. خداحافظي كردم، داشتم ميرفتم كه نسيمي رد شد و گفت: نام آفتابگردان، همه را به ياد آفتاب مياندازد! ولي نام انسان، آيا كسي را به ياد خدا خواهد انداخت؟ آن وقت بود كه شرمنده از خدا رو به آفتاب گريستم... با تشكر از : قاسم سلطاني |
داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
این داستان رو خیلی خیلی دوست دارم در نیمه دوم او سه گل دیگه به ثمر رساند و تیم شهر پس از مدتها به بازیهای بالاتر راه یافت و نتیجه ای درخشان را عرضه نمود وقتی علت را جویا شدند او گفت: پدر من مادرزاد نابینا بود و هرگز فوتبال بازی کردن مرا ندید |
داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
ساعت چهار و نیم صبح شتبه شانزدهم آذرماه 1387 خورشیدیه
بیخوابی زده سرم{قاط} از طرفی هم تب و کوفتگی تمام تنم رو گرفته{قاط} خسته ام درد دارم تمام تنم کوفته و دردناک شده.... و می دونم که احتمالا چند روز کسلی و بیحالی آنفولانزایی نکبت وار در انتظارمه مگه خدا کمکی کنه داشتم برای تاپیک روز دانشجو دنبال مطلب می گشتم چشمم افتاد به این نوشته زیر از شدت اندوه و ناراحتی کودک توی قصه... کودک درون من هم بیتاب شد کاش برای من هم مثل اون بچه پوچ از آب در نمی اومد زندگی مثل لپ لپه یا پوچ میشه یا توپ میشه حد وسط نداره عزیزی که از بلاگت این مطلب رو برداشتم:53: برات همینو تو فروم خودمون لینک می کنم:53: دوست داشتی بیا فروم ما جمعیتمون کمه اما همه مون بچه باحالیم داستانو بخونین بچه ها: (این داستان با کمی الهام از واقعیت نوشته شده است)
|
مارمولك عاشق http://www.sharemation.com/tapesheaftab/lizard.jpgاین داستان واقعی است كه در ژاپن اتفاق افتاده است شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می كرد.خانه های ژاپنی دارای فضای خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب كردن دیوار در بین آن مارمولكی را دید كه میخی از بیرون به پایش كوفته شده است. دلش سوخت ویك لحظه كنجكاو شد.وقتی میخ را بررسی كرد تعجب كرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه كوبیده شده بود!!! چه اتفاقی افتاده؟ مارمولك ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!! در یك قسمت تاریك بدون حركت. چنین چیزی امكان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله كارش را تعطیل ومارمولك را مشاهده كرد. تو این مدت چه كار كرده؟ چگونه وچی می خورده؟ همانطور كه به مارمولك نگاه می كرد یكدفعه مارمولكی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد!!! مرد شدیدا منقلب شد. ده سال مراقبت.چه عشقی!چه عشق قشنگی!!! اگر موجود به این كوچكی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور كنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم!... با تشكر فريبا |
ملا نصرالدین
میگویند روزیملانصرالدین به همسرش گفت:
برایم شیرینی درست كنكه تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیدهام. همسرش میگوید آرد گندم نداریم. ملامیگوید آرد جو استفاده كن. همسرش میگوید شیر هم نداریم. ملا جواب میدهد: به جایشآب بریز. همسر ملا میگوید: شكر هم نداریم. ملا پاسخ میدهد: شكر نمیخواهد. همسرملا دست به كار میشود و با آرد جو و آب به اصطلاح شیرینی میپزد. ملا بعد از خوردن،قیافهاش درهم میرود و میگوید: چه ذائقه بدی دارند اینثروتمندها حالا ببینید حكایت خیلیاز ماها را وقتی میخواهیم به موفقیت برسیم. به ما میگویند: كینهها را بیرون بریز كه تنها راه خوشبختی رها شدن است. ما میگوییم: یكی ازدلایلی كه میخواهم موفق باشم كم كردن روی بعضیهاست این یكی رو بی خیالمیگویند: هر چه دیگر نیاز نداری از زندگیت خارج كن تا روح طراوت و سعادت درزندگیت جریان یابد. پاسخ میدهیم: وقتی به ثروت رسیدم هر آنچه نیاز دارم تهیهمیكنم، بعد فكری به حال كهنهها خواهم كرد. میگویند: ورزش كن كه برای زندگیسعادتمند به نشاط و سلامتی نیاز داری. در جواب میگوییم: هنگامیكه موفق شدم و پولكافی بهدست آوردم بهترین امكانات ورزشی را تهیه میكنم. آن وقت همانگونه كهملانصرالدین به نان شیرینی نگاه میكند ما به نانی كه برای موفقیت خود ساختهایمنگاه میكنیم و میگوییم: چه دل خوشی دارندبعضیها !؟!؟ |
آبدارچی و میلیونر
آبدارچی مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئتمدیره مصاحبهش کرد و تمیز کردن زمینش رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: ?شمااستخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسهتون بفرستم تا پرکنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین.؟ مرد جواب داد: ?اما منکامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!? رئیس هیئت مدیره گفت: ?متأسفم. اگه ایمیلندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونهداشته باشه؟ مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمیدونست با تنها 10 دلاریکه در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلوییگوجهفرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجهفرنگیها رو فروخت. در کمتر از دوساعت، تونست سرمایهش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلاربه خونه برگشت. مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد بهاین که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سهبرابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خطترانزیت (پخش محصولات) داشت. 5 سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خردهفروشانامریکاست. شروع کرد تا برای آیندهی خانوادهش برنامهربزی کنه، و تصمیم گرفتبیمهی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتیصحبتشون به نتیجه رسید، نمایندهی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: ?من ایمیل ندارم.? نمایندهی بیمه با کنجکاوی پرسید: ?شما ایمیل ندارین، ولی بااین حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. میتونین فکر کنین بهکجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟? مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: ؟ آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکتمایکروسافت. ن1. اینترنت چارهساز زندگی نیست. ن2. اگه اینترنت نداشته باشی و سخت کار کنی، میلیونر میشی. ن3. اگه این نوشته رو از طریقایمیل دریافت کردی، تو هم نزدیکی به این که بخوای آبدارچی بشی، به جایمیلیونر.. |
بازرگانه چهار زنه
بازرگاني بود که چهار زن داشت. بازرگان به زن چهارم بيش تر از سه زن اول عشق مي ورزيد، از زن چهارمش به خوبي مواظبت مي کرد و بهترين ها را برايش مي خواست، زن سومش را نيز خيلي دوست داشت و به زن دومش هم علاقه مند بود. اوزن با فکري بود همواره شکيبايي مي کرد و در مواقع حساس هر موقع بازرگان با مشکلي مواجه مي شد به زن دومش پناه مي آورد. اما زن اول بازرگان بسيار با وفا بود و تلاش زيادي براي حفاظت از مال شوهرش انجام مي داد به همين جهت بازرگان به او کم توجهي نمي کرد. روزي بازرگان در بستر بيماري افتاد و دريافت که به زودي مي ميرد. او در حالي که به زندگي مجلل خود مي انديشيد، گفت: من امروز چهار زن دارم اما وقتي بميرم تنها خواهم شد. چقدر بي پناه مي شوم.
بازرگان به زن چهارمش گفت: من به تو پيش از همه عشق مي ورزيدم، بهترين لباسها را به تو هديه مي دادم و بيشتر از همه از تو مراقبت مي کردم، اکنون که وقت رفتن است با من ميايي و مرا همراهي ميکني؟ زن چهارم پاسخ داد: هرگز. او سپس از زن سومش پرسيد و گفت: من در طول زندگي ام همواره تو را خيلي دوست داشته ام و اکنون که در حال مرگم ايا با من مي آيي؟ زن سوم گفت: نه، زندگي در اينجا خيلي خوب است. قلب بازرگان شکست و رو به زن دومش کرد و به او گفت: من هميشه براي کمک به تو روي مي آوردم و تو هميشه مرا کمک مي کردي. اکنون که به تو احتياج دارم به کمک مي کني و همراهم مي آيي؟ زن دوم به او گفت: که اين بار نمي توانم به تو کمکي بکنم، بيشترين کاري که مي توانم بکنم اين اين که تو را به گور بسپارم. بازرگان نااميد از همه جا صدايي شنید که به اهستگي مي گفت: من با تو به هر کجايي که بگويي مي آيم و اين صدای زن اول او بود. بازرگان رو به او کرد و گفت: بايد آن زمان که مي توانستم بيشتر از تو مراقبت مي کردم. همه ما در زندگي چهار زن داريم: زن چهارم مانند جسم ما است، اصلا اهميت براي او ندارد که چه قدر تلاش مي کنيم تا جسم ما خوب به نظر آيد و هنگامي که بميريم ما را ترک مي کند. زن سوم مانند شان و موقعيت و دار و ندار ما است و موقع مرگ ما را ترک می گوید. زن دوم خانواده و دوستان ما هستند و موقع مرگ بر سر مزار ما مي آيند. ولي زن اول روح ما است چيزي که در هنگام لذتهاي خود او را از ياد مي بريم و به دنبال ماديات و ثروت هستيم |
دوستت دارم (واقعیتی تکان دهنده از عشق)
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند ...
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند ... زن جوان: یواش تر برو من می ترسم! مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم! مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری ... زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی ... مرد جوان: مرا محکم بگیر ... زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟ مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه. . . . روز بعد روزنامه ها نوشتند: برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. . . . در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت ...مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند ....... بنده حقیر در مورد صحت این مطلب هیچ اطلاعی ندارم مسلما واقعی نیست ولی جالبه |
نه لزوما نمیشه گفت حقیقت نداره
امکان داره و زیباست http://p30city.net/showpost.php?p=9532&postcount=22 |
ماجرای جالب پیرمرد و دوست دخترش در یک غروب جمعه٬ پیرمردی مو سفید٬ در حالی که دختر جوان و زیبایی بازو به بازویش او را همراهی می کرد٬ وارد یک جواهر فروشی شد و به جواهرفروش گفت: "برای دوست دخترم یک انگشتر مخصوص می خواهم." مرد جواهرفروش به اطرافش نگاهی انداخت و انگشتر فوق العاده ایی که ارزش آن چهل هزار دلار بود را به پیرمرد و دختر جوان نشان داد. چشمان دختر جوان برقی زد و تمام بدنش از شدت هیجان به لرزه افتاد . پیرمرد در حال دیدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت: خب٬ ما این رو برمی داریم. جواهرفروش با احترام پرسید که پول اون رو چطور پرداخت می کنید؟ پیرمرد گفت با چک٬ ولی خب من می دونم که شما باید مطمئن بشید که حساب من خوب هست٬ بنابراین من این چک رو الان می نویسم و شما می تونید روز دوشنبه که بانکها باز می شه٬ به بانک من تلفن بزنید و تایید اون رو بگیرید و بعد از آن٬ من در بعدازظهر دوشنبه این انگشتر را از شما می گیرم. دوشنبه صبح مرد جواهرفروش در حالی که به شدت ناراحت بود به پیرمرد تلفن زد و با عصبانیت به پیرمرد گفت:من الان حسابتون رو چک کردم٬ اصلا نمی تونم تصور کنم که توی حسابتون هیچ پولی وجود نداره! پیرمرد جواب داد: متوجه هستم٬ ولی در عوضش می تونی تصور کنی که من چه آخر هفته معرکه و هیجان انگیزی رو گذروندم؟ با تشکر فریبا |
داستان دو عاشق در زمان ملا صدرا زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد. در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود. از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند. لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم. در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند: اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد. او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید: چرا این گونه گریه می کنی؟ ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت. گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می کنم. با تشکر فریبا |
ایستگاه خدا قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد و پيامبر رو به جهانيان كرد و گفت: مقصد ما خداست. كيست كه با ما سفر كند؟ كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد؟ كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن؟ قرنها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدند از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود. در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد، كسي كم مي شد قطار مي گذشت و سبك مي شد، زيرا سبكي قانون راه خداست. قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت اينجا بهشت است . مسافران بهشتي پياده شوند، اما اينجا ايستگاه آخر نيست. مسافراني كه پياده شدند، بهشتي شدند. اما اندكي، باز هم ماندند، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند. آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت: درود بر شما، راز من همين بود. آن كه مرا مي خواهد، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد. و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيد ديگر نه قطاري بود و نه مسافري. ------------------------------------------------------------------------------- رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت ------------------------------------------------------------------------------- |
داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
خوب اونو که زدیم
اینم بزنیم هرچند طنز و .. داره ولی واقعیتی از جنس خانمها رو هم عیان میکنه و البته یه نوع ساده دلی بیش از حد آقایان که نمیشه اسم خوبی روش گذاشت یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه .بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه .ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برند.وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان اون خانم بر میگرده میگه .آه چه جالب شما مرد هستید... ببینید چه بروز ماشینامون اومده !همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم .این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و زندگی مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم ! مرد با هیجان پاسخ میگه:"بله کاملا" با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !"بعد اون زن ادامه می ده و می گه :"ببین یک معجزه دیگه. ماشین من کاملا" داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنا" خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن رو جشن بگیریم !بعد زن بطری رو به مرد میده .مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه.بعد بطری رو برمی گردونه به زن .زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.مرد می گه شما نمی نوشید؟! |
نتیجه گیری اخلاقی:
همیشه در مواقع حساس خانمها بهتر از آقایون می توانند تصمیم گیری کنند!! |
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم. |
مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمیدانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت. دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش ساده اى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: «ابتدا در فاصله ٤ مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنید همین کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.» آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ جوابى نشنید. بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم پاسخى نیامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید. باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابى نیامد.. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟ زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین بار میگم: خوراک مرغ! نتیجه اخلاقى: مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر می کنیم در دیگران نباشد و شاید در خود ما باشد. |
نامه ای به خدا یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد، متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا . با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . ? هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن. کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسیدو چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند! |
hi
salam
ba matni ke neveshtin man faghat ino fahmidam ke shoma az zendegi hichi nemidoonin . motlaghan hichi . |
داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
نقل قول:
سلام و خوش آمدین از اینکه همچین نظری دادین متعجبم چون اینجا و این تاپیک کارش فقط :داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) و جای هیچگونه پست غیر و تبادل نظر نیست ضمنا نوشتن فینگیلیش و پینگیلیش در فروم ممنوعه یک سوال: کسی که قوانین ساده ثبت نام در یک محیط عمومی را رعایت نمیکنه و پینگیلیش مینویسه و فقط میاد حرفی بزنه و بره و... چطور میتونه با اندک دانش و خرد و تجربه خودش کسانی رو که نمیشناسه با چندتا پست ساده و کپی شده نقد شخصیت و ترجمه هویت کنه؟ یه پیشنهاد سبز از من کوچکترین: شما عزیز دل برادر بیزحمت یه خودنگری کن تا در آیینه خویش با عنایت حق جمال جانان بینی زیبایی های دیگران را در درون خویش خواهی دید نه در نوشتارشون ضمنا در مورد انسانها از روی اعمالشون قضاوت کنید نه حرفها و سخنانشون چون عمل نتیجه تفکر و هویت واقعی افراده. یا حق |
فکر می کنم هرچی که لازم بود آقای انصاری گفتند.
واقعاً من متوجه نشدم که این کاربر تازه وارد! چطوری این نتیجه گیری رو کردند. اصلاً چه ربطی داشت؟؟! |
نامه پسري به مادرش سلامت باد مادرجان!که چشمت مانده در راه پسر اما من ازاین گوشه ی دنیا برایت نامه حتی نیز ننوشتم که جانم سخت رنجور است . چه گویم با تو مادر جان در اینجا در میان این بنا های بلند آسمان پیوند دریغا زین که دیوار محبت ،عشق،ایمان سخت کوتاه است. چه گویم با تو مادر جان که دانشگاه من اینجا سکوت غمگین میخانه های کوچک پس کوچه های تنگ تاریک است و خیل همکلاسی های من زن های کاباره و صاحبخانه ام دلال زن های خیابانی . رفیقان من اما آه مادر جان سگان پیر پر مهرند که حتی استخوان را از دهان سگ نمی قاپند و شبها در سکوت کوچه ای غمگین می خوابیم،ببین مادر چه خوشبختم ! در این فکرم در آن روزها که مدام اندیشه میکردم به سوی غرب بشتابم ودر آنجا به تحصیل علوم روزپردازم. دریغا کین علوم روزاینها بود: شراب و ... و ال اس دی ،جنون و کفر و بد مستی! ولی مادر گناهم چیست اگر افکار حیوانی مرا از اوج انسانیتی والا به خاک تیره افکنده. کسی جز تو پدر باری مقصرنیست شما باید که می گفتید فرزندم ره ایمان و دین است وراه ننگ و پستی آن ! شما باید که ایمان مرا پربار می کردید شما باید که مغزم را ز راه زشت می شستید شما باید که راهم را به راه زشت می بستید. کنون مادر که نفرینم مکن مادر که من پرورده ی دست شما بودم اگر بودم ! آه مادرجان مخواه از من که برگردم مگر من ارمغانم چیست بهر آب و خاک خویش که من معتاد گری لعنتی هستم ودر جانم فقط سفلیس و سوزاک است . کنون مادر فراموشم نما دیگرو حرفی با در و همسایه ها از من مگو هرگز وگر هم یک کسی چیزی زمن پرسید بگو مادر جوانم مرد،خدا او را بیامرزد وزیر لب بخوان حمدی که تا باور کنند من مرده ام مادر! سخن جدیست شوخی نیست که اینجا روح من احساس من امید من مردست مادرجان. جواب نامه را ننویس که دیگر نیستم تا نامه ات را منتظر باشم من امشب آخرین گیلاس خود را کاندران 10قرص خواب آور شناور بود نوشیدم وچندی بعد خواهم مرد. ومیدانم که هم ملت و هم دولت مرا از یاد خواهند برد. ولی تو مادری ،مادر همان افرشته پاک زمین خاکی ما ومادر کی تواند که جوانش را برد از یاد؟! |
داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
روزی لقمان به پسرش گفت:
امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی! و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی! پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است. و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای گیری آن گاه بهترین خانه های جهان مال توست. :53::53: |
داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
خدای مهربون لطفاً برای خانمای فقیری که توی کامپیوتر بابام هستن لباس بفرست!!!!!! |
اکنون ساعت 11:38 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)