|
فردا |
|
شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت: گوش کن! میخواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو میگفت... همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یانه؟ - کدام سه صافی؟ - اول از میان صافی واقعیت. آیامطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟- نه. من فقط آن را شنیدهام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.- سری تکان داد و گفت: پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذراندهای. مسلما چیزی که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالیام می شود. - دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند. - بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می خورد؟ - نه، به هیچ وجه!همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی... |
نقل قول:
|
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود. نجات دهندگان می گفتند: “خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم |
مرد مسني به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالي كه مسافران در صندليهاي خود نشسته بودند، قطار شروع به حركت كرد.
به محض شروع حركت قطار پسر ٢۵ ساله كه كنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد. دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي كه هواي در حال حركت را با لذت لمس ميكرد فرياد زد: پدر نگاه كن درختها حركت ميكنن. مرد مسن با لبخندي هيجان پسرش را تحسين كرد. كنار مرد جوان، زوج جواني نشسته بودند كه حرفهاي پدر و پسر را ميشنيدند و از حركات پسر جوان كه مانند يك كودك ۵ ساله رفتار ميكرد، متعجب شده بودند. ناگهان جوان دوباره با هيجان فرياد زد: پدر نگاه كن درياچه، حيوانات و ابرها با قطار حركت ميكنند. زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه ميكردند. باران شروع شد چند قطره روي دست مرد جوان چكيد. او با لذت آن را لمس كرد و چشمهايش را بست و دوباره فرياد زد: پدر نگاه كن باران ميبارد، آب روي من چكيد. زوج جوان ديگر طاقت نياورند و از مرد مسن پرسيدند: چرا شما براي مداواي پسرتان به پزشك مراجعه نميكنيد؟ مرد مسن گفت: ما همين الان از بيمارستان بر ميگرديم. امروز پسر من براي اولين بار در زندگي ميتواند ببيد |
خترك بر خلاف هميشه كه به هر رهگذري مي رسيد
آستين لباس او را مي كشيد تا يك بسته آدامس به او بفروشد. اين بار رو به روی زني كه روي صندلي پارك نشسته و نوزادش را در آغوش گرفته،ایستاده بود و او را نگاه مي كرد. گاه گاهي كه زن به نوزاد لبخنند مي زد،لب هاي دخترك نيز بي اختيار از هم باز مي شد. مدتي گذشت،دخترك از جعبه بسته اي برداشت و جلو روي زن گرفت. زن رو به سمت ديگري كرد:برو بچه،آدامس نمي خوام. دخترك گفت:بگير.پولي نيست |
کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی خیره شده بود.زنی
در حال عبور ،او را دید.او را به داخل فروشگاه برد و برایش کفش و لباس خرید و به او گفت : عزیزم ،مراقب خودت باش. کودک پرسید : ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد : نه.من فقط یکی از بندگان خدا هستم. کودک گفت: می دانستم با او نسبتی دارید! |
اگر به نظر نگارنده محترم این تاپیک با
داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) - پی سی سیتی تفاوتی ندارد لطفا ناظر گرامی انرا ادغام کند . |
اکنون ساعت 11:24 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)