پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

fatemiii 07-08-2013 08:30 AM

داستان کوتاه متشکرم اثر انتوان چخوف
چند روز پيش، «يوليا واسيلي‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم .
به او گفتم: بنشينيد«يوليا واسيلي ‌‌‌‌‌اِونا»! مي‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالي است امّا رودربايستي داريد و آن را به زباننمي‌‌‌آوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سي‌‌‌روبل به شما بدهم اين طور نيست؟
- چهل روبل ..
- نه من يادداشت كرده‌‌‌‌ام، من هميشه به پرستار بچه‌‌هايم سي روبل مي‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنيد.
شما دو ماه براي من كار كرديد.
- دو ماه و پنج روز
- دقيقاً دو ماه، من يادداشت كرده‌‌‌ام. كه مي‌‌شود شصت روبل. البته بايد نُه تا يكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه مي‌‌‌‌‌دانيد يكشنبه‌‌‌ها مواظب «كوليا» نبوديد و براي قدم زدن بيرون مي‌‌رفتيد.
سه تعطيلي .. . . «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چين‌‌هاي لباسش بازي مي‌‌‌كرد ولي صدايش درنمي‌‌‌آمد.
- سه تعطيلي، پس ما دوازده روبل را مي‌‌‌گذاريم كنار. «كوليا» چهار روز مريض بود آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب «وانيا» بوديد فقط «وانيا» و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشيد.
دوازده و هفت مي‌‌شود نوزده. تفريق كنيد. آن مرخصي‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و يك‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش مي‌‌لرزيد. شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌هاي عصبي. دماغش را پاك كرد و چيزي نگفت.
- و بعد، نزديك سال نو شما يك فنجان و نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد ..
فنجان قديمي‌‌‌تر از اين حرف‌‌‌ها بود، ارثيه بود، امّا كاري به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسيدگي كنيم.
موارد ديگر: بخاطر بي‌‌‌‌مبالاتي شما «كوليا » از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنيد. همچنين بي‌‌‌‌توجهيتانباعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌هاي «وانيا » فرار كند شما مي‌‌بايست چشم‌‌هايتان را خوب باز مي‌‌‌‌كرديد. براي اين كار مواجب خوبي مي‌‌‌گيريد.
پس پنج تا ديگر كم مي‌‌كنيم.
در دهم ژانويه 10 روبل از من گرفتيد...
« يوليا واسيلي ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من يادداشت كرده‌‌‌ام ..
- خيلي خوب شما، شايد …
- از چهل ويك بيست و هفت تا برداريم، چهارده تا باقي مي‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هايش پر از اشك شده بود و بيني ظريف و زيبايش از عرق مي‌‌‌درخشيد. طفلك بيچاره !
- من فقط مقدار كمي گرفتم ..
در حالي كه صدايش مي‌‌‌لرزيد ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بيشتر.
- ديدي حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، مي‌‌‌كنه به عبارتي يازده تا، اين هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . يكي و يكي.
- يازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توي جيبش ريخت .
- به آهستگي گفت: متشكّرم!
- جا خوردم، در حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسيدم: چرا گفتي متشكرم؟
- به خاطر پول.
- يعني تو متوجه نشدي دارم سرت كلاه مي‌‌گذارم؟ دارم پولت را مي‌‌‌خورم؟ تنها چيزي مي‌‌‌تواني بگويي اين است كه متشكّرم؟
- در جاهاي ديگر همين مقدار هم ندادند.
- آن‌‌ها به شما چيزي ندادند! خيلي خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه مي‌‌زدم، يك حقه‌‌‌ي كثيف حالا من به شما هشتاد روبل مي‌‌‌‌دهم. همشان اين جا توي پاكت براي شما مرتب چيده شده.
ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟ چرا صدايتان در نيامد؟
ممكن است كسي توي دنيا اين قدر ضعيف باشد؟
لبخند تلخي به من زد كه يعني بله، ممكن است.
بخاطر بازي بي‌‌رحمانه‌‌‌اي كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلي را كه برايش خيلي غيرمنتظره بود پرداختم.
براي بار دوّم چند مرتبه مثل هميشه با ترس، گفت: متشكرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم در چنين دنيايي چقدر راحت مي‌‌شود زورگو بود.


در چنين دنيايي چقدر راحت مي‌‌شود زورگو بود...

fatemiii 07-08-2013 08:47 AM

معرفی




روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد.

زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد.
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد،
تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد
و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم.
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟
تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید !!







پریشان 07-08-2013 09:14 PM

خرید حلقه
 
مرد جوان وارد طلا فروشی شد و حلقه ای را انتخاب کرد.طلا فروش پرسید : " آیا میخواهید داخل حلقه نوشته ای حک شود؟" مرد جوان گفت : بله، لطفا حک شود : تقدیم به عزیز ترینم آلیس"
طلا فروش پرسید : آلیس خواهر شماست؟
مرد گفت : نه او دختری است که قراره باهم نامزد شویم.
طلا فروش گفت : من اگر جای شما بودم این را داخل حلقه نمینوشتم. اگر نظر شما با او عوض شود دیگر نمیتوانید از این حلقه استفاده کنید .
مرد گفت : " پیشنهاد شما چیست؟"
طلا فروش گفت : این را پیشنهاد میکنم " به اولین و آخرین عشقم"
با این کار شما میتوانید از این حلقه بارها استفاده کنید .من خودم همین کار را کردم ...!!

پریشان 07-10-2013 08:49 PM

آن فکري را که تو کردي من هم کردم!
 
پارچه فروشي مي رود در يک آبادي تا پارچه هايش را بفروشد. در بين راه خسته مي شود و مي نشيند تا کمي استراحت کند. در همان وقت سواري از دور پيدا مي شود. مرد پارچه فروش با خود مي گويد: بهتر است پارچه ها را به اين سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادي بياورد. وقتي سوار به او مي رسد، مرد مي گويد: «اي جوان! کمک کن و اين پارچه ها را به آبادي برسان». سوار مي گويد: «من نمي توانم پارچه هاي تو را ببرم» و به راه خود ادامه مي دهد.

مرد سوار مسافتي که مي رود، با خود مي گويد: «چرا پارچه هاي آن مرد را نگرفتم؟ اگر مي گرفتم، او ديگر به من نمي رسيد. حالا هم بهتر است همين جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هايش رابگيرم و با خود ببرم». در همين فکر بود که پارچه فروش به او رسيد. سوار گفت: «عمو! پارچه هايت را بده تا کمکت کنم و به آبادي برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکري راکه تو کردي من هم کردم».

پریشان 07-13-2013 10:59 AM

از بستگان خدا
 
کودکي با پاي برهنه روي برف ها ايستاده بود و به ويترين فروشگاهي نگاه مي کرد.

زني در حال عبور او را ديد و دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برايش لباس و کفش خريد و گفت: مواظب خودت باش!

کودک پرسيد: ببخشيد خانم شما خدا هستيد؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط يکي از بنده هاي خدا هستم.

کودک گفت: مي دانستم با او نسبتي داريد!

fatemiii 07-14-2013 11:04 AM



*هم سن وسال*
تاکنون پيش آمده که به فردى هم سن و سال خود نگاه کرده باشيد و پيش خود گفته
باشيد: نه، من مطمئناً اينقدر پير و شکسته نشده
ام؟
اگرجوابتان مثبت است از داستان زير خوشتان خواهد آمد:
من يکروز در اتاق انتظار يک دندانپزشک نشسته بودم. بار اولى بود که پيش او
مى
رفتم.
به مدارکش که در اتاق انتظار قاب کرده بود و به ديوار زده بود نگاه کردم و اسم
کاملش را ديدم.
ناگهان به يادم آمد که ٣٠ سال پيش، در دوران دبيرستان، پسر بلندقد، مو مشکى و
مهربانى به همين اسم درکلاس ما بود.
وقتى که نوبتم شد و وارد اتاق او شدم به سرعت متوجه شدم که اشتباه کرده
ام.
اين آدم خميده، موخاکسترى و با صورت پر چين و چروک نمى
توانست همکلاسى من باشد.
بعد از اين که کارش بر روى دندانهايم تمام شد و آماده ترک مطب بودم از او
پرسيدم که آيا به مدرسه البرز مى
رفته است؟
او گفت: بله. بله.. من البرزى هستم.
پرسيدم: چه سالى فارغ
التحصيل شديد؟
گفت: ١٣٥٩. چرا اين سوال را مى
پرسيد؟
گفتم: براى اين که شما در همان کلاسى بوديد که من بودم.
او چشمانش را تنگ کرد و کمى به من خيره شد و بعد مردک احمق و نفهم گفت:
*شما چى درس مى
داديد؟؟

fatemiii 07-14-2013 11:07 AM



جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند.
پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این
دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است

پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر
تمام می شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد

پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر
حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به
درد نمی آورد

جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است

پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش
شما نمی شود و به او طمع نمی برد

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است

پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که
خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از
خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد
جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد

پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی
عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.

احمد شاملو



--


fatemiii 07-14-2013 11:55 AM


یک داستان خیلی قشنگ(حتما بخوانید)


جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد

و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد.




او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود


اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ.


از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.


از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود،


اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد،


که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد.


دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت


در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد:


" دوشیزه هالیس می نل " با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست


نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.


"جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد


که به نامه نگاری با او بپردازد.


روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .


در طول یکسال و یک ماه پس از آن ، آن دو بتدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .


هر نامه همچون دانه ای بود که


بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.


" جان " درخواست عکس کرد ولی با مخالفت " میس هالیس " روبه رو شد.


به نظر هالیس اگر "جان" قلباً به او توجه داشت


دیگر شکل ظاهری‌اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد.




ولی سرانجام روز بازگشت "جان" فرارسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند :


" 7 بعد ازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک "




هالیس نوشته بود :


" تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.




" بنابراین رأس ساعت 7 "جان" به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت


اما چهره اش را هرگز ندیده بود.


ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:




" زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد،


بلند قامت و خوش اندام،


موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا


کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود،


چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود،


و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد.






من بی اراده به سمت او قدم برداشتم،


کاملاً بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد.


اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد,


اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟"


بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم.




تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود.


زنی حدوداً 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود.


اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند.


دختر سبز پوش از من دور می شد،


من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام.


از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند


و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه


مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می کرد.


او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید


وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.


دیگر به خود تردید راه ندادم.


کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد،


از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.


اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.


دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم.


به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم.


با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم:


من "جان بلانکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید.


از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟


چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت:


فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم ! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت


و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم


و گفت که اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم


که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.




او گفت که این فقط یک امتحان است




fatemiii 07-14-2013 12:48 PM



داستان از اين قرار است که يک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچه‌اي مي افتد که داشت گريه مي کرد.
کافکا جلو مي‌رود و علت گريه ي دخترک را جويا مي شود...
دخترک همانطور که گريه مي کرد پاسخ مي‌دهد : عروسکم گم شده !
کافکا با حالتي کلافه پاسخ مي‌دهد : امان از اين حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت !!!
دخترک دست از گريه مي‌کشد و بهت زده مي‌پرسد : از کجا ميدوني؟
کافکا هم مي گويد : برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه !
دخترک ذوق زده از او مي پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه که کافکا مي‌گويد : نه . تو خونه‌ست. فردا همينجا باش تا برات بيارمش ...
کافکا سريعاً به خانه‌اش بازمي‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه مي‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابي مهم است !
و اين نامه‌ نويسي از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه مي‌دهد ؛ و دخترک در تمام اين مدت فکر مي‌کرده آن نامه ها به راستي نوشته‌ عروسکش هستند...
و در نهايت کافکا داستان نامه‌ها را با اين بهانه‌ عروسک که «دارم عروسي مي کنم» به پايان مي‌رساند...
*
اين؛ داستان همين کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است.
اينکه مردي مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهاي سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکي کند و نامه‌ها را – به گفته‌ي همسرش دورا – با دقتي حتي بيشتر از کتابها و داستان‌هايش بنويسد؛ واقعا تأثيرگذار است...
او واقعا باورش شده بود. اما باورپذيري بزرگترين دروغ هم بستگي به صداقتي دارد که به آن بيان مي‌شود.
-امّا چرا عروسکم براي شما نامه نوشته؟
اين دوّمين سوال کليدي بود و کافکا خود را براي پاسخ دادن به آن آماده کرده بود ، پس بي هيچ ترديدي گفت : چون من نامه‌رسان عروسک‌ها هستم...!

پریشان 07-14-2013 10:47 PM

سلطنت پادشاه دوراندیش!
 
مرد فقيري به شهري وارد شد، هنوز خورشيد طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتي بعد در را باز کردند، تا خواست وارد شهر شود، جمعي او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهي بردند، هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابي نشنيد اما در کاخ ديد که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظيم و اکرام او بر خاستند و پوزش طلبيدند. چون علت ماجرا را پرسيد! گفتند: «هر سال در چنين روزي، ما پادشاه خويش را اين گونه انتخاب مي کنيم.» روزي با خود بر انديشيد که داستان پادشاهان پيش را بايد جست که چه شدند و کجا رفتند؟

طرح رفاقت با مردي ريخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت که: « در روزهاي آخر سال پادشاه را با کشتي به جزيره اي دور دست مي برند که نه در آن جا آباداني است و نه ساکني دارد و آن جا رهايش مي کنند. بعد همگي بر مي گردند و شاهي ديگر را انتخاب مي کنند.» محل جزيره را جويا شد و از فرداي آن روز داستان زندگي اش دگرگون شد. به کمک آن مرد، به صورت پنهاني غلامان و کنيزاني خريد و پول و وسيله در اختيارشان نهاد تا به جزيره روند و آن جا را آباد کنند. سراها و باغ ها ساخت. هرچه مردم نگريستند ديدند که بر خلاف شاهان پيشين او را به دنيا و تاج و تخت کاري نيست. چون سال تمام شد روزي وزيران به او گفتند: «امروز رسمي است که بايد براي صيد به دريا برويم.» مرد داستان را فهميد، آماده شد و با شوق به کشتي نشست، اورا به دريا بردند و در آن جزيره رها کردند و بازگشتند، غلامان در آن جزيره او را يافتند و با عزت به سلطنتي ديگر بردند!

fatemiii 07-16-2013 02:30 PM



معامله شوخی بردار نیست


خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود. او
در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که
بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک
دلاری را جایزه می دهم


یک پسر خردسال ایتالیایی گفت: منظورتان میکل آنژ نیست؟

خواهر روحانی جواب داد: خیر، میکل آنژ یک هنرمند برجسته به حساب می آید، لکن
بزرگترین مردی که دنیا به خود دیده نیست

یک دختر خردسال یونانی گفت: آیا ارسطو بود؟

خواهر روحانی جواب داد: خیر، ارسطو یک متفکر بزرگ و پدر علم منطق بود اما
بزرگترین مردی که در دنیا زندگی میکرده، محسوب نمی شود


بالاخره یک پسر خردسال یهودی گفت: می دانم چه کسی است، او عیسی مسیح است

خواهر روحانی جواب داد صحیح است و یک دلاری را به او داد

خواهر روحانی که از جواب پسربچه یهودی قدری شگفت زده شده بود، در زنگ
تفریح او را در زمین ورزش یافت و از او پرسید: آیا واقعا اعتقاد داری که
عیسی مسیح بزرگترین مردی است که دنیا به خود دیده
؟

پسربچه جواب داد: البته نه، هر کسی می داند که بزرگترین مرد موسی بود.
اما معامله شوخی بردار نیست

fatemiii 07-16-2013 02:31 PM


كتاب: «تائو ت ِ چنگ»
نوشته: لائوتسه
هيچ چيز در اين جهان چون آب، نرم و انعطاف پذير نيست.
با اين حال براي حل كردن آنچه سخت است، چيز ديگري ‌ياراي مقابله با آب را ندارد.
نرمي بر سختي غلبه مي كند و لطافت بر خشونت.
همه اين را مي دانند ولي كمتر كسي به آن عمل مي كند.
انسان، نرم و لطيف زاده مي شود و به هنگام مرگ خشك و سخت مي شود.
گياهان هنگامي كه سر از خاك بيرون مي آورند نرم و انعطاف پذيرند
و به هنگام مرگ خشك و شكننده.
پس هر كه سخت و خشك است، مرگش نزديك شده
و هر كه نرم و انعطاف پذير، سرشار از زندگي است.
آرام زندگي كن!
هرگز با طبيعت‌ يا همجنسان خود ستيزه مكن و گزند را با مهرباني تلافي کن

fatemiii 07-16-2013 02:59 PM


خاطره ای از آرون گاندی
دکتر آرون گاندی، نوۀ مهاتما گاندی و مؤسّس مؤسّسۀ "ام ‌کی ‌گاندی برای عدم خشونت"، داستان زیر را به عنوان نمونه ای از عدم خشونت والدین در تربیت فرزند بیان میکند:
شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسّسه ای که پدربزرگم در فاصلۀ هجده مایلی دِربِن (Durban)، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و شکر،تأسیس کرده بود زندگی میکردم. ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایه ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.
یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم زیرا کنفرانس یک روزه ای قرار بود تشکیل شود و من هم فرصت را غنیمت دانستم. چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خوار و بار مورد نیاز را نوشت و به من داد و، چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم از من خواست که چند کار دیگر را هم انجام بدهم، از جمله بردن اتومبیل برای سرویس به تعمیرگاه بود.
وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: "ساعت 5 همین جا منتظرت هستم که با هم به منزل برگردیم." بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم، مستقیماً به نزدیکترین سینما رفتم. آنقدر مجذوب بازی جان وین در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم. ساعت 5/5 بود که یادم آمد. دوان دوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی رفتم که پدرم منتظر بود. وقتی رسیدم ساعت تقریباً شش شده بود.
پدرم با نگرانی پرسید، "چرا دیر کردی؟" آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگویم مشغول تماشای فیلم وسترن جان وین بودم و بدین لحاظ گفتم، "اتومبیل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم." ولی متوجّه نبودم که پدرم قبلاً به تعمیرگاه زنگ زده بود.
مچ مرا گرفت و گفت، "در روش من برای تربیت تو نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی. برای آن که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کرده ام، این هجده مایل را پیاده میروم که در این خصوص فکر کنم."
پدرم با آن لباس و کفش مخصوص مهمانی، در میان تاریکی، در جادّه های تیره و تار و بس ناهموار پیاده به راه افتاد. نمی توانستم او را تنها بگذارم. مدّت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل میراندم و پدرم را که به علّت دروغ احمقانه ای که بر زبان رانده بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه میکردم.
همان جا و همان وقت تصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم. غالباً دربارۀ آن واقعه فکر میکنم و از خودم می پرسم، اگر او مرا، به همان طریقی که ما فرزندانمان را تنبیه میکنیم، مجازات میکرد، آیا اصلاً درسم را خوب فرا میگرفتم. تصوّر نمیکنم. از مجازات متأثّر میشدم امّا به کارم ادامه میدادم. امّا این عمل سادۀ عاری از خشونت آنقدر نیرومند بود که هنوز در ذهنم زنده است گویی همین دیروز رخ داده است. این است قوّۀ عدم خشونت.

پریشان 07-16-2013 10:26 PM

پادشاه و نابینا
 
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!

پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»

پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌

سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟

هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.

مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟

نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.

مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.

مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟

نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»

fatemiii 07-20-2013 09:12 AM


داستـان خلقـت زن

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می‌گذشت.

فرشته‌ای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟"

خداوند پاسخ داد:

"دستور کار او را دیده‌ای‌؟

باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.

باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.

دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.

بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند."


فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

"این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید."

خداوند گفت :

"نمی شود!!

چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،

یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد."


فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

"اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی."

"بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام.

تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد."


فرشته پرسید :

"فکر هم می‌تواند بکند؟"

خداوند پاسخ داد :

"نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد."

آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

فرشته پرسید :

"اشک دیگر برای چیست؟"

خداوند گفت:

"اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش."

فرشته متاثر شد:

"شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند."

زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند.

همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند.

سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند.

بار زندگی را به دوش می‌کشند،

ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می‌پراکنند.

وقتی خوشحالند گریه می‌کنند.

برای آنچه باور دارند می‌جنگند.

در مقابل بی‌عدالتی می‌ایستند.

وقتی مطمئن‌اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی‌پذیرند.

بدون قید و شرط دوست می‌دارند.

وقتی بچه‌هایشان به موفقیتی دست پیدا می‌کنند گریه می‌کنند.

وقتی می‌بینند همه از پا افتاده‌اند، قوی و پابرجا می‌مانند.

آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.

قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد

زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد.

کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،

آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند

زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.


خداوند گفت: "این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!"
فرشته پرسید: "چه عیبی؟"

خداوند گفت:

"قدر خودش را نمی داند . . ."


پریشان 07-20-2013 02:56 PM

مسلمان.....
 
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :

بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما
شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :

آری من مسلمانم.

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،



پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند
، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که می‌خواهد تمام
آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .


پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی
پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری
را برای کمک با خود بیاورد.

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :

آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده
نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .

پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :

چرا نگاه می‌کنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز
خواندن کسی مسلمان نمی‌شود ..

fatemiii 07-21-2013 08:37 AM


شاهینی که پرواز نمی کرد
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.
این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...
پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.


پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.
درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد

fatemiii 07-21-2013 08:46 AM

او میگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.
چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.
در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست. زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمو
د.



به عزیزانتان بگویید دوستشان دارید.
امروز بهتر از دیروز و فرداست

fatemiii 07-21-2013 10:58 AM


پیرمرد وفادار
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت
:
اما من که می دانم او چه کسی است

پریشان 07-21-2013 04:15 PM

اول پولش رو بده-کی به فکر من باشه
 
پیرمرد نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.بچه ماشین بهش زد و فرار کرد…
پرستار:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد:اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم…
پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه نگاهی به کودک بیندازد گفت : این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
اما صبح روز بعد..
دکتر بر سر مزار دختر کوچکش اشک می ریخت…
و چه قدر زود دیر می شود

fatemiii 07-22-2013 10:21 AM


خاطرات شازده حمام






زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد
بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد
بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو
بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می
کردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و
به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری
حدود 14 سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا
می آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم
چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! . آخرین باری که قبل از
ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز 27 مرداد 1338 بود. توی کوچه به من
اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.

نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره من
میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار
بدی نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی
شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده
ام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر 18 ساله اش عباس
نعره می زد که می کشمش. من زری را با رفیقش تخم سگش می کشم. باید بگویی
که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدر
سوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر من خودم
را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول
این دختره را می کشم بعد فاسق پدر سوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچک
زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و
فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک
کنند ولی در خانه بسته بود.

زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس 18 ساله با چاقو دور حیاط دنبالش
می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل
خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای
عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را
بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده
شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ
های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با
تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان
- مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم
رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال
لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری
بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در
نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند
تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست
گاوم را 55 تومان ارزانتر بفروشم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش
قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را 55 تومان کمتر فروخته است.

نه نه سلطان به رسول گفت : ننه حالا تو به ده برو من و عباس و بقیه بچه
ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم
صاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر 17 ساله زری که 4 سال بود
شوهر کرده بود و 2 تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته
بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال
چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت نمی دانم
کیست چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه
گفت: ننه احتمالا این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد محله (محله مرغ
فروش ها ) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می
برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد.

کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه
آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی
60 ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید،
خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که
آبرویمان رفت. ملا نباتی به سلطان گفت در خانه را باز کن پای دخترت سوخته
باید ببریمش دکتر. رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به
دکتر ببریم. حتما با چند تا شعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند
شد و گفت ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در
ده با من معامله نکند. من هر سال در تعزیه عاشورا نقش داشتم ، امسال به
خاطر این بی ابرویی نقش را از من گرفتند.

گاوی را که چند روز قبل 455 تومان می خواستم معامله کنم امروز از من 400
تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می
روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می
آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش
عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه
شهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند
وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد
گفت خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت: شما
همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم. به شما چه؟
ملا گفت: آهای رسول بی حیا، تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم،
تو بالای حرف من حرف می زنی؟ شما نادان ها که می خواهید بروید دنبال فخر
رازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند صد
سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته،
تازه این شعرها را هم من یادش دادم.

عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را
بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت : ملا ، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر
بوده و چند صد سال است که مرده. ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به
قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است.
عباس گفت : دروغ می گویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت : برای
اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی. ملا گفت: سه بار به
دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را
پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از
خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند. رسول گفت به ده می روم
ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم
می کشم.

عباس دوباره داغ کرد و گفت می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون
به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت
تو دیگر خفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن
بزن. عباس به رسول می گفت تو اصلا داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی به
شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را
زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می
گردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت عباس کلاهت را بالاتر بگذار.
همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم. تو
حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تو اصلا به فکر شکم صاحب
مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را 55 تومان کمتر خریده
اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاط
بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می
کنم. ملا گفت بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک
کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده
پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.

عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی بالکل آبرویمان رفت. ملا گفت من
که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایه
دست رسول را گرفت و گفت آقا رسول شما بیا برو به سرخانه و زندگیت ما
همسایهها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار
زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت.

زنهای همسایه زری را با وساطت همسایه ها و ملا به دکتر بردند. بعد از
مایعنات معلوم شد در شکم زری یک کیست بزرگ متورم شده و طفلک به خاطر یه
بیماری معمولی ماهها بود که شکنجه و کتک میخورد. زری با وساطت ملا دوباره
به مدرسه رفت. سالها بعد دیپلمش رو گرفت و در دانشگاه پهلوی شیراز پزشکی
قبول شد و سالها بعد با استاد آمریکایی دانشگاه پهلوی شیراز ازدواج کرد و
به آمریکا رفت.

زری امروز در بوستون ماساچوست یکی از محققین بیماری های داخلی و خونی شده
و همه خواهر و برادرهایش رو هم به امریکا برد.

عباس ، برادر بزرگ زری را بعد از سالها توی نیویورک دیدم. عباس یه
رستوران بزرگ ایرانی داره و وقتی از خاطرات زری و اتفاقات اون دوران حرف
میزدیم حرف های عجیبی میزد. میگفت الان نوه هاش که دیگه ایرانی- آمریکایی
هستن، هر چند وقت یک بار با پسرهای زیادی توی امریکا زندگی میکنند بدون
اینکه ازدواج کرده باشن و حتی نوه هاش با دوست پسرهاشون میان به دیدن
بابابزرگ (عباس) و جلوی بابازگشون هم لب و لوچه همدیگه رو میبوسن و وقتی
عباس یاد اون روزها میافتاد کلی خودش رو سرزنش میکنه و شرمنده میشه و
همه ثروت و دارایی های الانش رو، مدیون همون زری میدونه که چقدر کتکش
زده......

محمد حسین پاپلی- استاد ایرانی دانشگاه سوربن پاریس




پریشان 07-22-2013 04:19 PM

داستان زیبای “دسته گل”
 


از دوازده سالگی هر سال روز تولدم یک دسته گل یاس سفید بسیار زیبا برایم فرستاده می شد ، بدون این که نام و نشانی از فرستنده داشته باشد . مدت ها برای پیدا کردن فرستنده تلاش کردم ، حتی به گل فروشی ها هم زنگ زدم ، اما بی فایده بود !
به هر حال این روند هر سال ادامه داشت . در تمام این مدت از زیبایی کار و محبت فرستنده خوشحال بودم و همیشه در تخیلاتم تلاش کردم حدس بزنم که فرستنده کیست . قسمتی از شادترین لحظات زندگی ام در رویای آن فرد سپری شد . آن انسان پُر شور و شگفت انگیز ، اما خجالتی و یا عجیب و غیر عادی که حاضر نبود هیچ نام و نشانی از خود بگذارد . در نوجوانی تصور می کردم فرستنده ممکن است پسری باشد که دوستم دارد و یا کسی که دوستش دارم و یا کسی که او را نمی شناسم ، اما او کاملاً متوجه من است . مادرم هم غالباً در این حدس زدن ها به من کمک می کرد از من می پرسید :
” دخترم خوب فکر کن ، آیا کسی بوده که تو به او محبتی کرده باشی و او از این راه بخواهد قدرشناسی خود را نشان دهد . ”

و بعد دفعاتی را به یادم می آورد که به دیگران کمک کرده بودم . زمانی که خانم همسایه با بچه هایش از خرید برمی گشت ، در بیرون آوردن وسایل از ماشین به او کمک می کردم و مراقب بودم که بچه هایش وسط خیابان نروند . یا حتی آن فرستنده مرموز ممکن بود پیرمردی باشد که او را از خیابان رد می کردم و درفصل زمستان نامه های او را می گرفتم تا مجبور نباشد در آن خیابان های یخ زده خود را به خطر اندازد .
مادرم برای وسعت دادن به تصورات من درباره ى فرستنده آن یاس های سفید به بهترین نحو مرا یاری می کرد . او می خواست دخترش خلاق باشد و احساس کند که عزیز و دوست داشتنی است ، نه تنها برای مادرش ، بلکه برای همه .
هفده ساله بودم که پسری قلبم را شکست . شبی که برای آخرین بار به من زنگ زد ، آنقدر گریه کردم که خوابم برد . صبح که بیدار شدم بر روی آینه ى اتاقم با رُژ لب قرمز نوشته شده بود :
با تمام وجود بپذیر با رفتن عشق دروغین ، عشق واقعی خواهد رسید .
به آن جمله فکر کردم و فهمیدم که مادرم این جمله را برای تسکین من نوشته است ، اما زخم هایی هم بود که مادرم نمی توانست آنها را بهبود بخشد .
یک ماه قبل از پایان سال آخر دبیرستان پدرم با حمله ى قلبی از دنیا رفت . غم و غصه ، ترس و بی اعتمادی تمام وجودم را فرا گرفت . دیگر هیچ شور و اشتیاقی برای شرکت در جشن فارغ التحصیلی که آن همه برایش تلاش کرده بودم نداشتم .
یک روز پیش از درگذشت پدرم ، من و مادرم برای جشن فارغ التحصیلی لباس زیبایی خریده بودیم ، اما لباس اندازه من نبود . وقتی روز بعد پدرم از دنیا رفت به کلی لباس را فراموش کردم ، اما مادرم فراموش نکرده بود .
روز قبل از جشن ، لباسم به طرزی باشکوه بر روی مبل اتاق پذیرایی گذاشته شده بود و حتی از نظر اندازه هم مشکلی نداشت .
مادرم با وجودی که خود در اوج ناراحتی به سر می برد ، کاملاً متوجه احساسات فرزندانش بود . او به ما این قدرت را داد که همواره زیبایی ها را ببینیم ، حتی در بدترین شرایط . . .
در حقیقت مادرم می خواست فرزندانش خود را در آن یاس های زیبا ببینند ، دوست داشتنی ، محکم و استوار ، کامل و هم رنگ ، با رایحه ى جادویی و شاید کمی هم پُر رمز و راز .
بیست و دو ساله بودم که ازدواج کردم . ده روز بعد مادرم از دنیا رفت ، همان سال بود که دیگر دسته گل یاس سفید برایم فرستاده نشد .
” مادر ، سمبل زندگى و عشق و محبت است . “

ترنم 07-22-2013 10:41 PM

داستان موش و شتر



موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر به دلیل طبع آرامی که دارد با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش را به وی گوش زد کند. این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه ای رسیدند. موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید که: «چرا ایستاده ای تو رهبر و پیشاهنگ من هستی؟»
موش گفت: «این رودخانه خیلی عمیق است.»
شتر پایش را در آب نهاد و رو به موش گفت: «عمق این آب فقط تا زانوست.»
موش گفت: «میان زانوی من و تو فرق بسیار است.»
شتر پاسخ داد: «تو نیز از این پس رهبری موشانی چون خود را بر عهده گیر.»
چون پیمبر نیستی پس رو براه*******تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش گر سلطان نیی*******خود مران چون مرد کشتی بان نیی

fatemiii 07-31-2013 09:58 AM

راز خوشبختی در زندگی مشترک
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.
سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟"
همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود.

پریشان 07-31-2013 02:04 PM

یکی از نامه های زیبای بابا لنگ دراز به جودی ابوت
 
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.

دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...

جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.

هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.

پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.

fatemiii 07-31-2013 02:33 PM


قول یک پدر

در سال 1989 زمین لرزه هشت و دو ریشتری مناطقی از آمریکا را با خاک یکسان کرد و در کمتر از چند دقیقه بیش از سی هزار کشته بر جای گذاشت.در این میان پدری دیوانه وار به سوی مدرسه پسرش دوید اما با دیدن ساختمان ویران شده مدرسه شوکه شد.با دیدن این منظره دلخراش یاد قولی که به پسرش داده بود افتاد: پسرم هر اتفاقی برایت بیفتد من همیشه پیش تو خواهم بود و اشک از چشمانش سرازیر شد. با وجود توده آوار و انبوه ویرانی ها کمک به افراد زیر آوار نا ممکن به نظر میرسید اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر می آورد. او دقیقا روی مسیری که هر صبح به همراه پسرش به سوی کلاس او می پیمودند تمرکز کرد و با به خاطر آوردن محل کلاس به آنجا شتافته و با عجله شروع به کندن کرد.دیگر والدین در حال ناله و زاری بودندو او را ملامت می کردند که کار بی فایده ای انجام میدهد.ماموران آتش نشانی و پلیس نیز سعی کردند او را منصرف کنند اما پاسخ او تنها یک جمله بود:آیا قصد کمک به مرا دارید یا باید تنها تلاش کنم؟؟؟ هشت ساعت به کندن ادامه داد.دوازده ساعت...بیست و چهار ساعت...سی و شش ساعت و بالاخره در سی و هشتمین ساعت سنگ بزرگی را عقب کشیده و صدای پسرش را شنید فریاد زد پسرم!جواب شنید : پدر من اینجا هستم.پدر من به بچه ها گفتم نگران نباشید پدرم حتما ما را نجات خواهد داد.پدر! شما به قولتان عمل کردید. پدر پرسید وضع آنجا چطور است؟؟ ما 14 نفر هستیم ما زخمی گرسنه و تشنه ایم.وقتی ساختمان فرو ریخت یک قطعه مثلثی شکل ایجاد شد که باعث نجات ما شد.پسرم بیا بیرون. نه پدر اجازه بدهید اول بقیه بیرون بیایند من مطمئن هستم شما مرا بیرون می آوریدو هر اتفاقی بیفتد به خاطر من آنجا خواهید ماند

پریشان 08-02-2013 01:37 PM

داستان عطر شکلات
 
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.
همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.
او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه ... همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.
سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام!

fatemiii 08-07-2013 12:56 PM

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد. در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتر و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز میگذرد.گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.
آری ، درست است. شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود. یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود میسازید باشید.

امیر عباس انصاری 08-07-2013 02:47 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط fatemiii (پست 286543)
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد. در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتر و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز میگذرد.گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.
آری ، درست است. شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود. یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود میسازید باشید.


من از داستانهایی که توش طرز تفکر خاص با زیرکی گنجونده شده خوشم نمیاد.... اتاق فکری که این خزعبلات رو تولید میکنه باید سوزوند

البته نقد من به نوشتاره نه به شما...
و ازتون میخوام با نقد کوتاه من با انصاف مواجه بشید


صاحبکار اگه از آغاز دوران کار منصف بود و نه به خاطر اونهمه سال حق شناسی و دادن جایزه !!
که به خاطر اونهمه همکاری و دادن حق واقعی اون نجار... میخواست هدیه ای بهش بده
بهتر بود این هدیه از دسترنج خود نجار نباشه...

این دروغ و آفت و نیرنگ و صدالبته خدعه ای بیش نیست که از دسترنج خودت بهت پاداش داده بشه و باقی دسترنجت به یغما برده بشه (سازمان بازنشستگی !!!!)

میتونست صاحبکاری وجود نداشته باشه
میتونست نجار خودش پیمانکار باشه
میتونه کسی نقش دلال و چونه بزن و کارچاق کن رو بر عهده نگیره
بلکه به جای چرخش زبان و سرمایه محترمانه بره کنار نجار کار کنه و زحمت بکشه و حاصل زحمت خودشو نوش جان کنه

به اون صاحبکار میگن پیمانکار که حاصل تفکر لیبرالیسم هست نتیجه اش هم معلومه...
به طرز تفکر من هم میگن کارگری که نتیجه اش هم معلومه...

بیایید اسلام واقعی را ترویج کنیم
همه با هم.. در کنار هم نه سوار روی کول هم

اون نجار هم اگه از اول می دونست برای بازنشستگیش و نتجه سالها زحمتش چیزی مناسب به اسم بازنشستگی منصفانه کنار گذاشته میشه هرگز اینقدر سرد و خسته و مغموم بازنشسته نمیشد

fatemiii 08-07-2013 02:55 PM

نجار پیر و بازنشستگی
 
دوست عزیز از نقد بسیار دل نشین ودلسوزانه ات ممنون و خوشحالم. همچنین نظرات جنابعالی را قبول دارم. اما در واقعیت کارفرمایانی وجود دارند که خیلی بیشتر از کارفرمای داستان ما حق و حقوق کارگران را ضایع میکنند واین یک واقعیت است.

پریشان 08-08-2013 12:30 PM

باد و خورشید
 
روزی خورشید و باد هر دو در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری احساس برتری می کرد . باد به خورشید می گفت : من از تو قوی ترم خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم . خوب حالا چگونه ؟ دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد. باد گفت من می توانم کت آن مرد را از تنش در آورم. خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد می کوبید. در این هنگام که مرد دید ممکن است کتش را از دست بدهد ، دکمه ی کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبید. باد هر چه کرد نتوانست کت را از تنش خارج کند و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت عجب آدم سرسختی بود ، هر چه سعی کردم موفق نشدم .مطمئن هستم که تو هم نمی توانی . خورشید گفت تلاشم را می کنم وشروع کرد به تابیدن . پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد .
مرد که تا چند لحظه قبل سعی در حفظ کت خود داشت ، متوجه شد که هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست . دید از آن باد خبری نیست ، احساس آرامش و امنیت کرد . با تلاش مداوم و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست . بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود . به آرامی کت را از تن به در آورد و به روی دستانش قرار داد. باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر مهر و محبت که پرتوهای خویش را بی منت به دیگران می بخشد از او که به زور می خواست کاری را انجام دهد بسیار قوی تر است

behnam5555 08-08-2013 06:18 PM


شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!

پریشان 08-08-2013 10:09 PM

تيله و شيريني
 
دختر و پسر كوچكي با هم در حال بازي بودند ، پسر تعدادي تيله براق و خوشرنگ و دختر چند تايي شيريني خوشمزه با خود داشت.
پسر به دختر گفت : من همه تيله هايم را به تو مي دهم و تو هم در عوض همه شيريني هايت را به من بده.
دختر بلافاصله قبول كرد ، پسر بدون اينكه دختر متوجه شود قشنگ ترين تيله را يواشكي زير پايش پنهان كرد و مابقي تيله ها را به دخترك داد . ولي دختر روي قولش ماند و هرچه شيريني داشت به پسرك داد.
همان شب دختر مثل فرشته ها با آرامش خوابيد ولي پسر نمي توانست بخوابد چون به اين فكر مي كرد همانطور كه خودش بهترين تيله اش را به دختر نداده ، حتماً دختر هم چند تا شيريني قايم كرده و همه را به او نداده !
نتيجه اخلاقي :
عذاب وجدان هميشه با كسي است كه صادق نيست.
آرامش با كسي است كه صادق است.
لذت دنيا با كسي نيست كه با شخص صادق زندگي مي كند ، آرامش دنيا از آن كسي است كه با وجدان صادق زندگي ميكند.

پریشان 08-12-2013 08:50 PM

فرشتگان
 
درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .

پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟

از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و....

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.

behnam5555 08-13-2013 07:30 PM

زوخاو نامه
 

زوخاو نامه


این داستان بر گرفته از مجموعه نوشته آقای فاضل در محتوای گوناگون با نام زوخاو نامه است (زوخاو در کردی به خونابه چرکینی گویند که مسلول قی می کند)

مقدمه نویسنده:
دست نوشته هایی را 12 سال است در کنار هم انباشته می کنم و جرات ندارم که جلدی برآن نهاده و نام کتاب را بر ان اطلاق کنم ..هم به جهت ارزش نام کتاب و هم به جهت خوف از رها کردن فرزندانم در اجتماع افکار ....و اگر روژینای من در کنارم و بر ان نظارت دارم , نوشته های یک نویسنده نیز فرزندان او بوده و چه بسا یتیم ترین فرزندان را نوشته می توان نامید که در دنیای سلیقه های فکری سیاسی و فرهنگی رها و بی حضور پدر خود(نویسنده)شماتت می شنوند و سرکوب ..و شاید احسنتی هم نثارشان شود که انچه بدیهی است و حتمی نبود فرصت دفاع برای تن خاکی نویسنده در قیاس با سرعت حیرت بر انگیز تبادل افکار و نظرات است و بنده اینجا و در این مجال شما را از خانواده خود دانسته و یکی از نوشته ها را به بزرگان فامیل تقدیم می کنم تا در میان قلم بدستان ارام گیرند .

ماهی آزاد:
اول صبح با ناله مادر از خواب بیدار شدم و نق نق پیر زن بر بستر بیماری ,تاب در خانه ماندن را از من گرفت و نهیب رفیق 20 ساله نفس بر انم داشت تا در پی تازگی و نو نوا کردنش به خیابان شوم....جالب بود و هم قطاران من هر یک به گرد خود پیله هوس تنیده و چنگ عیاشی می نواختندو اکواریوم خیابانها را با رقص علافی در نوردیده و نظاره گر بودندو تا مجالی بود ,ناخنکی به اکواریوم زده و ماهی رنگارنگی رااز خانه کم اب زندگی بر جیب تنگ و تاریک نهاده و گور اخر را با اعتراض ماهی , در کلام ,نزدیکی جیب پیراهن به قلب و دل نام نهاده و توجیه می کردند.من نیز بر ان شدم تا چنگی بر ان زنم و لی اصالت را بر ان دیدم که محترمانه مشتری شوم..که این بار سیاهی غرور بر تیرگی نفس 20 ساله چربید و نهیبی زد که ای رفیق تو خود لایق اکواریوم به یک جا بوده و به 1 یا 2 راضی مشو..... http://i27.tinypic.com/29x6lbl.jpg

پرسیدم رفیق کجا باید روم تا بیابم؟ گفت....باید به دریا شوی و انواعی از ان انتظارت را می کشد.... گفتم ,چه باید کرد و چه فراهم اورد؟ ... گفت که دریای هوس پشروی توست و بلم غرور را با پاروی طمع و نیزه توحش بر گیر و درنگ مکن....
اتشین راهی خانه شدم...پیرزن بانگ بر اورد کیستی؟گویی مطمئن بود که فرزندش تا پاسی از شب گذشته ..خانه نیامده و کس دیگر است. گفتم مادر من هستم و باز می روم و تا چند روز منتظر نباش...اهی کشید و گفت .. به کجا فرزند؟گفتم به دریا می روم تا ماهی بگیرم و بر تو عرضه کنم انچه را که شفایت دهد...گفتا فرزند ندانم چیست و ندانم چه شوری است و یا که غو غا ,ولی اگر مقصدت دریاست و ماهی بهر من؟,ماهی ازاد برایم بیاور که دیر زمانی است به بستر افتاده در ارزوی انم...باشدی عجولانه گفتم و راه افتادم و در دریای هوس با پاروی پی در پی طمع پیش می راندم و امواج هوس بلم غرور را با بلندای خود اشنا کرده و من تیزی نیزه توحش را نشان از صیدی زیاد می دیدم .
در نور مهتاب ماهی زشتی دیدم که صورت کریحش خوف بر تن انداخته و چو نزدیکتر شدم ,شوق سر تا پایم را فرا گرفت....نام دلفریبش دستم را سوی نیزه برد و تمام ترس به نیرنگ تبدیل شد و دانستم که خاویار است و هر چند سر و شکلی ندارد ولی میراث دار خوبی است و بد نیست با شکارش اتیه و دنیایم را ساخته و با نام و نوای او به رتق و فتق امور دیگر ماهیان برسم......نوای دلربایی سر داده و در وصف انچه که نداشت ,غزلها سرودم و اواز مکر خواندم و انگاه که خواب غفلتش ربود,..نیزه را بر پیکرش زده و دیری نپایید که که در بلم جای گرفت و نفسهای عمرش در خانه شوم بلم به شماره افتاد.....فاتحانه به پیش رانده و در شب ما هیان رنگی می جستم و هیجان و خشم از نبود ان ازارم می داد...که باد کرده چیزی بر سطح دریا مرا بسوی خود کشاند.. چه می بینم؟..ماهی کپور؟..ایا می توان شکارش کرد؟..بسویش پارو زدم و انچنان باد کرده از غرور ماهی بودنش بود که با حرکتی ساده بر سر نیزه رفت و در کنار خاویار جای گرفت..نگاهی بر لبان از هم وا شده کپور, نجوایی در گوشم خواندو خوب که گوش دادم..میگفت...صیاد.. شکار من نه از هنر تو که از باد و غروری بود که من در میان دیگر ماهیان به خود داشتم و تمییزم را از دیگران بر تو صیاد وحشی آسانتر نمود .. چه بیهوده می گفت انچه را که خود شاهد بودم..
صبرم تمام شده بود و ماهیان رنگی را نیافته بودم و در این فکر ...نا گه انعکاس زیبا و دلربایی بر پهنه دریا بر انم داشت که نزدیکش شوم ... بله ماهی سفید بود که نمایش اندام بر عرصه دریا اغاز کرده و سرخاب ,سفیداب زده از پیش شکار خود بر من هدیه کرده و هنوز سپیده صبح نزده ,بزم و ارایش او بر گستره ابها,.. جای خود به پهنه لزج و کثیف بلم من داد..و او نیز صید شد.
صبح شد و پیرامون بلم ,لرزه بر تنم انداخت و چه می دیدم؟..هزاران ماهی رنگی به گرد بلم چرخیده و از سر شب با من بوودند و سیاهی شب نگذاشته بوود ببینم و یا ماهیان خاویار و کپور و.. برق از چشمانم گرفته و ندیده ام و چه راحت ,دهها از انها با حرکت ساده ای در بلم جای گرفتند ...
شادمان و پر حرارت سوی ساحل هوس حرکت اغاز کردم که ..یادم امد مادر پیر از من ماهی ازاد خواسته و من صید نکرده ام.در اعماق دریا گشتم و چیزی نیافتم و با خود گفتم که پیر زن را فکر کجا .. انجا رسد ,تا ماهی اعماق ارزو کند؟ حتما این ماهی ازاد به ساحل و به گرد زباله های ان است و انجا خواهم یافت و به نزدیکی ساحل که رسیدم ... انجا نیز ماهی ازاد ,نیافتم و با خود گفتم که شاید هذیان پیری بوده و بلم را به ساحل بردم.
اینجا ساحل است؟.. چه خبر است؟اکواریم داران روز قبل که به خیابان دیده بوودم ..همه اینجا هستند و در این فکر ... ناگهان همه به گردم حلقه زده و حریصانه تن نیم مرده ماهیان صید شده ام را قیمت کردند... وای چه منظره ای است؟
نیم مرده ماهیان رنگارنگی که نفس اخر نزده ,به اکواریوم این و ان جای می گرفتند تا به خیابانها برده شوند...همان خیابانی که من دیروز در انجا مشتری بودم و شاید ....شاید اگر خود صیاد نمی شدم ...تن نیم مرده ,یکی از انها را خانه برده و بر سفره زندگی می نهادم....
شادان از کلاهی که بر سرم نرفته و نام صیاد ,به خانه امدم ...مادرم گفت..فرزند تویی؟ ...و من گفتم اری و از نگاه او فرار کردم,تا مبادا از من سراغ ماهی ازاد بگیرد.اما ده ماهی خاویار و سفید و .. را داشتم که تا لب وا کند ,با غرور پیشکش کنم. پیر زن نیم خیز شد و گفت...ماهی ازاد اوردی؟ .. و من گفتم مادر جان انچه تو می خواهی ماهی نبوده و یا نیست .. با این که دارم ارام بگیر ........و انچه داشتم ,برایش وا نهادم.نگاهی انداخت و گفت...فرزندم ...ماهی ازاد به دریایی که تو رفتی و هم قطاران تو بر ساحل ان منتظرند,..نیفتاده و ماهها در زمستان سرد ,در خلاف جهت حرکت اب رود خروشان ,شنا کرده و باله و سر و صورت را با تیزی سنگ می خراشد,تا به دریای هوس راه پیدا نکند و اسیر چون تو نشود...ماهی ازاد تیزی سنگ و نیش رود نشینان را با اوای امل ... به جان میخرد ولی بر سفره زندگی تو جای نمی گیرد و فرزند ..بدان که مرحم پیر مادرت جز ان نبود که نیافتی....
قامتم خم شد و قهقهه نفس 20 ساله در سرم پیچید و دانستم که خیسی تن از در دریا نیست و عرق شرم است و دیگر من 20 سال نداشتم و عمر و جوانی ,چون قند در کام هوس اب شده و دیگر مادر نبود تا بتوان ماهی ازاد برایش فراهم کنم و من......



پریشان 08-15-2013 04:24 PM


مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند

قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند

لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند

لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها

قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند

عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند

مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند

حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند
تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است:

اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان

fatemiii 08-18-2013 10:07 AM

از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟ گفت: بله فقط یک نفر.


از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط یک نفر.
پرسیدند: چه کسی؟بیل گیتس ادامه داد: سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.

گفتم: آخه من پول خرد ندارم!
گفت: برای خودت! بخشیدمش!

سه ماه بعد بر حسب تصادف باز توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.

گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه، بهش می‌بخشی؟!

پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم؛ از سود خودم می‌بخشم.

به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید؟!

بعد از
۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته
یک ماه و نیم تحقیق کردند تا متوجه شدند یک فرد سیاه پوست بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛

از او پرسیدم: منو میشناسی؟
گفت: بله! جنابعالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.

گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟
گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود.
گفتم: حالا می‌دونی چه کارت دارم؟ می‌خواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم.
جوان پرسید: چطوری؟
گفتم: هر چیزی که بخواهی بهت می‌دهم.
(خود بیل‌گیتس می‌گوید این جوان وقتی صحبت می‌کرد مرتب می‌خندید)
جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟
گفتم: هرچی که بخواهی!
اون جوان دوباره پرسید: واقعاً هر چی بخوام؟
بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت میدم، من به
۵۰ کشور آفریقایی وام داده‌ام، به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.
جوان گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی!
گفتم: یعنی چی؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟
گفت: می‌خواهی اما نمی‌تونی جبران کنی
پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟

جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می‌خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی‌کنه. اصلا جبران نمی‌کنه. با این کار نمی‌تونی آروم بشی!

پریشان 08-18-2013 02:07 PM

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم...!

حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد...

fatemiii 08-19-2013 08:39 AM

می گويند شخصی سر کلاس رياضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بيدار شد وباعجله دو مسأله راکه روی تخته سياه نوشته بود ياداشت کرد و بخيال اينکه استاد آنها را بعنوان تکليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد. هيچيک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت . سرانجام يکی را حل کرد وبه کلاس آورد. استاد بکلی مبهوت شد ، زيرا آنها را بعنوان دونمونه از مسائل غير قابل حل رياضی داده بود.
اگر اين دانشجو اين موضوع را می دانست احتمالاً آنرا حل نمی کرد، ولی چون به خود تلقين نکرده بود که مسأله غير قابل حل است ، بلکه برعکس فکر می کرد بايد حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل مسأله يافت.

برای آنکس که ایمان دارد ناممکن وجود ندارد

چند نمونه فراموش نشدنيكهباعث تغيير نگرش پزشكان و روانشناسان شد.
يك زنداني كه قصد فرار داشت بطور مخفيانه خود را در يكي از اتاقكهاي قطار جا داده بود و بعد از حركت فهميده بود كه در يخچال قطار قرار دارد.
زنداني مطمئن بود كه در طي چندين ساعتي كه در يخچال قرار دارد منجمد خواهد شد و دقيقاً اينطور هم شد.
اما بعد از رسيدن به مقصد مشاهده كردند كه زنداني يخ زده در حالي كه يخچال قطار خاموش بوده است و اين نشان ميدهد كه شخص زنداني به خود تلقين كرده كه منجمد خواهد شد و اين تلقين براي او حكم يك تصوير ذهني مطابق با افكار او داشته و همين باعث شده كه سلولهاي بدن وي واقعاً سرما را حس كرده و كم كم منجمد شود.

نمونه ديگر آزمايشي بود كه به پيشنهاد يكي از روانشناسان بر روي دو تن از مجرمين محكوم به اعدام انجام شد.
آزمايش به اين صورت بود كه مجرم اول را با چشماني بسته در حضور مجرم دوم با بريدن شاهرگ دستش او را به مجازات رساندند. در اين هنگام نفر دوم با چشمان خود شاهد مرگ او بر اثر خونريزي شديد بود. سپس چشمان نفر دوم را نيز بستند و اين بار شاهرگ دست وي را فقط با تيغه اي خط كشيدند و در اين حين كيسه آب گرم نيز بالاي دست وي شروع به ريختن مي كرد اين در حالي بود كه دست او به هيچ وجه زخمي نشده بود. اما شاهدان يعني پزشكان و روانشناسان با كمال ناباوري ديدند كه مجرم دوم نيز پس از چند دقيقه جان خود را از دست داد چراكه او مطمئن بود كه شاهرگ دستش به مانند نفر اول بريده شده و خونريزي مي كند. ريخته شدن خون را نيز بر روي دست خود حس مي كرده است. در واقع تصوير ذهني او چنين بوده كه تا چند لحظه ديگر به مانند نفر اول هلاك مي شود و همين طور هم شد.
اين نشان مي دهد كه دستگاه عصبي شما با توجه به آنچه فكر مي كنيد يا خيال مي كنيد كه حقيقت دارد واكنش نشان مي دهد.

پریشان 08-19-2013 03:27 PM

شاعر و فرشته
 
شاعر وفرشته ای باهم دوست شدند فرشته پری به شاعر داد و شاعرشعری به فرشته . شاعر پر فرشته را لای دفترش گذاشت وشعرهایش بوی اسمان گرفت وفرشته شعر شاعر را زمزمه کردودهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت:دیگر تمام شد.دیگر زندگی برای هردوتان دشوار می شود.زیرا شاعری که بوی اسمان را بشنود زمین برایش کوچک است وفرشته ای که مزه عشق را بچشد اسمان برایش تنگ. پر فرشته دست شاعر را گرفت تا راههای اسمان را نشانش بدهد و شاعر بال فرشته را گرفت تا کوچه پس کوچه ای زمین را نشانش بدهد شب که هر دو به خانه برگشتند روی بال فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر.


اکنون ساعت 11:33 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)