وفاداری |
|
خدا سلام رساند و گفت .... |
با یک گل بهار نمیشود
http://img.tebyan.net/small/1388/11/...874_bahar1.jpg |
عشق و عصبانیت مرد درحال تميز كردن اتومبيل تازه خود بود كه متوجه شد پسر 4 ساله اش تكه سنگي برداشته و بر روي ماشين خط مي اندازد .مرد با عصبانيت دست كودك را گرفت و چندين مرتبه ضربات محكمي بر دستان كودك زد بدون اينكه متوجه آچاري كه در دستش بود شود در بيمارستان كودك به دليل شكستگي هاي فراوان انگشتان دست خود را ازدست داد .وقتي كودك پدرخود را ديد با چشماني آكنده از درد از او پرسيد : پدر انگشتان من كي دوباره رشد مي كنند ؟ مرد بسيار عاجز و ناتوان شده بود و نمي توانست سخني بگويد ، به سمت ماشين خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشين،و با اين عمل كل ماشين را از بين برد و ناگهان چشمش به خراشيدگي كه كودك ايجاد كرده بود خورد كه نوشته بود : ( دوستت دارم پدر ! ) روز بعد مرد خودكشي كرد . |
پرنده بر شانه های انسان نشست
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :اما من درخت نیستم تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور یک اوج دوست داشتنی پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود پرنده این را گفت و پر زد انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟ انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست...... |
شرط عشق
|
|
|
قورباغه ها روزی از روزهاگروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه ی دو بدند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود . جمعیتزیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند... و مسابقه شروعشد ....راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند .شما می تونستیدجمله هایی مثل اینها را بشنوید:' اوه,عجب کار مشکلی !!''اونها هیچوقت به نوک برج نمی رسند یا :'هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه !' قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند... بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند ... جمعیت هنوز ادامه می داد,'خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !' و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف میشدندولیفقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....این یکی نمی خواست منصرف بشه !بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید ! بقیهی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟ و مشخص شد که ...برنده ی مسابقهکر بوده !!!نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که: هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید! همیشه به قدرتکلمات فکر کنید . چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذارهپس:همیشه .... مثبت فکر کنید !و بالاتر از اون کر بشید هروقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید ! و هیشه باور داشتهباشید : من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی دوستانتون جا پا هایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت |
اکنون ساعت 08:27 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)