در آرزوی تو باشم |
پس از تو وقتي تعبير خوابها اينجا نباشد دروازه ي شهر تبسم وانباشد در دخمه تاريک تنهايي پس از تو فرقي ندارد نور باشد يا نباشد بگذار تا در اين ميان پروانه هرگز دلواپس پژمردن گلها نباشد يا اينکه در ذهن شب غمگين پاييز چشم انتظار ديدن فردا نباشد ليلي شدن انديشه اي پوچ است وقتي آن کس که بايد در ميان ما نباشد با من مگو از کوچه باغ نور و لبخند! مي خوام اين دنيا پس از مجنون نباشد... |
همه شب با دلم کسی می گفت |
با که بگویم که بی تو تابم نیست
آن گیاهم که آفتابم نیست... به کدامین ستاره شکوه کنم که شبم هست و آفتابم نیست... کاش میامدی و میدی کز تب دوری تو تابم نیست... با خیالت نمی توان خفت تا خیال تو هست خوابم نیست... نغمه چون سر کنم که میبینم دگر اون شور و التهابم نیست... |
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود |
عاقبت روز وداعش سر رسيد
خون دل از ديدگان من چکيد در نگاهش مهرباني بود و بس عاشقي با هم زباني بود و بس گر چه لب بربسته بود از گفتگو در درونش ناله بود و هاي و هو با سکوتش گريه را بيچاره کرد اشک غم را بي دل و آواره کرد مانده بودم خيره در چشمان او بي صدا بودم ولي حيران او کاش فريادي ز دل بيرون شدي ليلي من از جنون مجنون شدي گريه ميکردم بدون اشک و آه ناله ها در سينه اما با نگاه دست خود آهسته او بالا گرفت از دل مجنون دل ليلا گرفت گوشه چشمش روان شد چشمه اي چشمه را در چشم ليلا ديده اي ؟ دل ز کف دادم منم گريان شدم همنوا با اشک او نالان شدم با نگاه آخرش پرپر شدم همچو برگ لاله ي احمر شدم رفتن او رفتن جان من است ديدن او دين و ايمان من است هر کجا باشد خدا يارش بود دست حق يار و نگهدارش بود ... |
من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست کنج هر ديوارش دوستهايم بنشينند آرام گل بگو گل بشنو هرکسي مي خواهد وارد خانه پر عشق و صفايم گردد يک سبد بوي گل سرخ به من هديه کند شرط وارد گشتن شست و شوي دلهاست شرط آن داشتن يک دل بي رنگ و رياست بر درش برگ گلي مي کوبم روي آن با قلم سبز بهار مي نويسم اي يار خانه ي ما اينجاست تا که سهراب* نپرسد دیگر خانه دوست کجاست؟ فريدون مشيري |
فریدون مشیری«ریشه در خاک»داشت
ریشه در خاک تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و اشک من ترا بدرود خواهد گفت. نگاهت تلخ و افسرده است. دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است. غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است. تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی. تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی. تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است. تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است. تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران تو را این خشکسالی های پی در پی تو را از نیمه ره بر گشتن یاران تو را تزویر غمخواران ز پا افکند تو را هنگامه شوم شغالان بانگ بی تعطیل زاغان در ستوه آورد. تو با پیشانی پاک نجیب خویش که از آن سوی گندمزار طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است تو با چشمان غمباری که روزی چشمه جوشان شادی بود و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست خواهی رفت. و اشک من ترا بدروردخواهد گفت من اینجا ریشه در خاکم من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم من اینجا تا نفس باقیست می مانم من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می خوانم و می دانم تو روزی باز خواهی گشت |
شب شمع یک طرف رخ جانانه یک طرف
من یک طرف در آتش وپروانه یک طرف گیسو به پشت سر مفکن ،خال پشت لب خوش نیست دام یک طرف ودانه یک طرف |
آن عشق که دیده گریه آموخت ازاو دل در غم او نشست و جان سوخت ازاو امروز نگاه کن که جان و دلِ من جز یادی و حسرتی چه اندوخت از او ...؟! |
اکنون ساعت 09:42 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)