|
|
behnam5555 |
01-19-2011 06:42 PM |
عهد بوق
داستان: این مثل از جهت معانی مجازی و مفاهیم استعارهای با مثل عهد دقیانوس ترادف دارد و هرگاه بخواهند در قدمت و کهنگی و فرسودگی چیزی مبالغه کنند در لفافه ی هزل و طنز آن را به عهد بوق منتسب میکنند.
بوق آلت نای مانندی است که به قول علامه دهخدا:
« در حمامها و آسیاها و هنگامه ها نوازنده و آواز مهیب و مکروهی از آن برآید.»
نوع قدیمی بوق از شاخ بود که بر اثر مرور زمان مدارجی را طی کرد و بعد آن را از استخوان و فلز ساختند امروزه انواع و اقسام بوق شاخی و استخوانی و فلزی پیدا میشود که سابقا از آن در موارد مختلف استفاده میکردند و در حال حاضر نیز بخصوص در روستاها خالی از فایده و استعمال نیست.
حمامی ها هرچند بار ناگزیر بودند آب خزینه را خالی کنند، سپس خزینه را با وسایل موجود بشویند، سیاهی ها و کثافات و موهای لزج را از آن بزدایند و خزینه را با آب تمیز و پاکیزه پر کنند.
پیداست تخلیه آب و تنظیف خزینه و گرم کردن آب تازه خزینه که از راه گلخن حمام انجام میشد مستلزم چند روز صرف وقت بود تا به صورت اولیه درآید و مورد استفاده و بهره برداری قرار گیرد. چون روز موعود فرا میرسید و حمام مورد بحث، برای پذیرفتن مشتری آماده میگشت، حمامی در نیمه های شب، بخصوص هنگام سحر به پشت بام حمام میرفت و در بوق کذایی میدمید و خفتگان را برای انجام غسل و نظافت دعوت میکرد. امروزه که تلگراف و تلفن باسیم و بیسیم اختراع شده است دیگر به بوق زدن در شاه راههای کشور احتیاج نیست. در جنگها و محاربات کنونی هم انفجارهای وحشتناک ناشی از بمبهای خانمان برانداز اتم و ناپالم و کبالت و هیدروژن و جز اینها دیگر مجال تامل نمیدهد تا محتاج بوق زدن باشند.
آسیاها تبدیل به کارخانجات گندم کوبی شد. حمام ها بر اثر تصفیه و لوله کشی آب و بسته شدن خزینه ها همیشه و در همه حال آماده ی پذیرایی است. مرگ و میر را هم از طریق رادیو و آگهی در جراید اعلام میدارند. همچنین برای جشن و عروسی به قدری وسایل عیش و طرب فراهم آمد که بوق نقشی ندارد، ولی در ازمنه و اعصار گذشته، بوق تا آن اندازه قرب و منزلت داشت که تقریبا کلیه شئون زندگی مردم را در بر میگرفت.
|
behnam5555 |
01-19-2011 06:44 PM |
عاقبت به خیر
داستان:
فکر میکنم معنی و مفهوم این ضرب المثل احتیاج به بحث و توضیح نداشته باشد چه موضوع عاقبت به خیری به قدری مهم بود که عقلای قوم در هر عصر و زمانی آن را صدر المسائل میدانستند و افراد و جماعات را به رعایت مال اندیشی توصیه میکردند.
«کرزوس» آخرین پادشاه لیدی ( ترکیه امروز) چون در ثروت و عظمت به درجه اوج کمال رسید آنچنان مغرور شد که از خویش برتر و بالاتر ندید و در واقع خود را خوشبختترین و سعادتمندترین فرد روی زمین شناخت ولی از طرف دیگر شنید فیلسوف نکته سنجی به نام «سولون» در یونان زندگی میکند که برای جاه و جلال دنیوی ارج و مقداری قائل نیست و اصولا در عقیده و مشربش سعادت و خوشبختی از مجرایی ورای قدرت و ثروت سیراب میشود. تصمیم گرفت این مرد را ببیند و با نمایش دادن حشمت و شکوه درباری و ثروت بیانتهای خویش او را از گمان و تصوری که در مفهوم سعادت و خوشبختی دارد باز دارد.
پس «سولون» را از یونان به لیدی دعوت کرد و قبلا فرمان داد دربار را آن چنان آیین ببندند که نظیر آن را در هیچ نقطه ای از عالم ندیده و نشنیده باشد.
«سولون» با نرمی و متانت در جواب بزرگنمایی های «کرزوس» گفت:
« راستش این است که ما یونانیها به تنعمات دنیوی و جاه و جلال ظاهری که همواره در معرض دستبرد روزگار است اعتنا و اعتماد نداریم چه سیر زمان هر روز مستلزم حوادث گوناگون است که هرگز آدمی فکر و تصور آن را نمیکند. معلوم نیست پایان کار تو و سایر زورمندان و ثروتمندان عالم چگونه باشد تا عاقبت کار کسی معلوم نشود نمیتوان او را سعادتمند خواند. خوشبخت کسی است که عاقبت به خیر باشد.»
|
behnam5555 |
01-19-2011 06:45 PM |
پالان خر دجال شده
داستان:
عبارت مثلی بالا هنگامی به کار میرود که انجام کاری بیش از حد انتظار به طول انجامد و یا آنکه با همهی سعی و تلاش و مجاهدت، آنجا که میرود به پایانش نزدیک شده به طور کلی خاتمه پذیرد به مانع و مشکلی برخورد کند و دوباره، سه باره و چندباره از سر گرفته شود.
در چنین مورد صرفا از باب طنز و تعریض اصطلاحا میگویند : «پالان خر دجال شده» وگاهی هم گفته میشود «پالان خر دجال شده، شب میدوزد صبح از هم وا میشود».
این مثل در موردی به کارمیرود که اجرای کاری زیاده ازحد انتظار طولانی شود یا هرچند درراه آن بکوشند هر دفعه به مانعی برخورد و ناتمام بماند.
طبیعی است لجاج و یکدندگی وخیره رایی و پیروی از عقل لجوج که به قول اهل اصطلاح نوعی از مهلکات غضبی است دست کمی از پالان خر دجال ندارد که نسنجیده و بدون تامل و تفکر میبافند و هنوز دیر زمانی نگذشته همه و همه پنبه میشود.
|
behnam5555 |
01-19-2011 06:48 PM |
جعفرخان از فرنگ برگشته
داستان:
عبارت مثلی بالا به افراد کم مایه ای اطلاق میشود که گمان میکنند چیزی میدانند و در مقام فضل فروشی چند واژهی خارجی را چاشنی کلام کنند.
بعضی از جوانان کم سواد چند صباح که به خارج از کشور سفر کرده باشند با مغلق گویی و استعمال کلمه ی بیگانه و تلفیق رطب ویابس هم عرض و آبروی خویش میبرند و هم سامعه شنونده را آزار میدهند.
به این دسته افراد از باب طنز وتعریض گفته میشود:
جعفرخان از فرنگ برگشته یا به عبارت دیگر: جعفرخان از فرنگ آمده، یعنی خودستایی میکند در حالیکه چیزی بارش نیست.
«حسن مقدم» فرزند «محمد تقی احتساب الملک» (خورشیدی 1277 - 1304) در نگارش داستانهای کوتاه و مناظره های نمایشی و مزاح و نیشخند در فولکور ایران و گردآوری امثال و حکم و افسانه ها زحمت زیادی کشیده و آثار خود را به زبانهای فارسی و فرانسه مینوشت.
حسن مقدم نویسندهای توانا و شیرین قلم بود و با مقالات و نوشته های خود به زبان فرانسه در محافل ادبی جهان شهرت و معروفیت پیدا کرده بود و با بزرگان و دانشمندانی چون «آندره ژید» و «مازاریک» سیاستمدار و نخستین رییس جمهور چکسلواکی و «رومن رولان» و «هانری ماسه» و «ماسینیون» دوستی و مکاتبه داشت.
حسن مقدم نیز که تازه از اروپا به ایران بازگشته بود در کنفرانس هایی دربارهی تئاتر و تاریخ تئاتر، سخنرانیهایی ایراد کرد و پس از چندی نمایشنامه ی معروف خود به نام «جعفرخان از فرنگ آمده» را نوشت و خود نیز در نمایش آن که شب هشتم فروردین 1301 خورشیدی در سالن گراند هتل تهران داده شده بود، بازی کرد.
این نمایشنامه ی کمدی یک پردهای است که در آن از طرز رفتار و گفتار جوانان از فرنگ برگشته و همچنین از خرافات و تعصبات بیجای ایرانیان محافظه کار انتقاد شده است.
|
behnam5555 |
01-19-2011 07:02 PM |
تو نیکی میکن ودر دجله انداز
داستان:
مصراع مثلی بالا نیمبیتی از ابیات روان و سلیس شیخ اجل سعدی شیرازی است که به دوشکل و صورت در دیوانش آمده شهرت و شیاع آن در افواه تا به حدی است که احتیاج به توضیح و تعبیر ندارد.
تفکر و تامل در این موضوع کافی است مدلل دارد که سعدی از این شعر مقصودی نداشت واصولا ماجرای جالبی انگیزهی شاعر ارجمند ایران در سرودن آن بوده است که ذیلا شرح داده میشود .
«متوکل» خلیفه ی جابر و سفاک عباسی که به تحریک وزیر ناصبی مذهبش «عبدالله بنیحیی بنخاقان» در عداوت و دشمنی با خاندان بنی هاشم زبانزد خاص و عام میباشد اخلاقا مردی عیاش وشهوت پرست بود و به جوانان صبیح المنظر نیز تعلق خاطر داشت.
یکی ازاین جوانان خوش سیما به نام «فتح» بیش از دیگران مورد علاقه و توجه خلیفه قرار گرفت به قسمی که دستور داد تمام فنون زمان را از سوارکاری و تیراندازی و شمشیربازی به او آموختند تا اینکه نوبت به شناوری و شناگری رسید.
قضا را روزی که فتح در شط دجله شنا میکرد تصادفا موج سهمگینی برخاست و جوان را در کام خود فرو برد. غواصان وشناگران متعاقبا به دجله ریختند و تمام اعماق آن شط را زیرورو کردند ولی کمترین اثری از جوان مغروق نیافتند.
چون خبر به متوکل رسید آنچنان پریشان شد که از فرط اندوه و کدورت گوشه ی عزلت گرفت و در به روی خویش و بیگانه بست :
« وسوگندان غلاظ یاد کرد که تا آن را بدان حال که باشد نیاورند و او را نبینم طعام نخورم.»
ضمنا فرمان داد که هرکس زنده یا مرده ی فتح را پیدا کند جایزه ی هنگفتی دریافت خواهد داشت. شناگران معروف بغداد همگی به دنبال غریق شتافتند و زیر و بالای شط دجله را معرض تفحص و جستجو قرار دادند.
دیر زمانی از این واقعه نگذشت که عربی به دارالخلافه آمد و پیدا شدن گمشده را بشارت داد.
متوکل عباسی چنان مسرور و شادمان شد که سرتاپای بشارت دهنده را غرق بوسه کرد و او را از مال و منال دنیوی بینیاز ساخت. چون محبوب خلیفه را به حضور آوردند چگونگی واقعه را از او استفسار کرد.
فتح درحالی که از فرط خوشحالی در پوست نمیگنجید چنین پاسخ داد:
« هنگامی که موج نابهنگام مرا برداشت تا مدتی در زیر آب غوطه خوردم و از سویی به سوی دیگر رانده میشدم. با مختصر آشنایی که از فنون شناوری آموخته بودم گاهی در سطح و گاهی در زیر آب دجله دست و پا میزدم. چیزی نمانده بود که واپسین رمق حیات را نیز وداع گویم که در این موقع موج عظیمی برخاست و مرا به ساحل پرتاب کرد. چون چشم باز کردم خود را درحفرهای ازحفرات دیواره ی دجله یافتم. از اینکه دست تقدیر مرا از مرگ حتمی نجات بخشید بسیارخوشحال بودم لیکن بیم آن داشتم که به علت گذشت زمان و براثرگرسنگی از پای درآیم. ساعتهای متمادی با این اندیشه خوفناک سپری شد که ناگهان چشمم به طبقی نان افتاد که از جلوی من بر روی شط دجله رقص کنان میگذرد. دست دراز کردم نان را برداشتم و سدجوع کردم هفت روز بدین منوال گذشت و مرا در این هفت روز هر روزه ده نان بر طبقی نهاده میآمد. من جهد کردمی و از آن دو سه گرفتمی و بدان زندگانی میکردمی. روز هفتم بود که این مرد به قصد ماهیگیری به آن منطقه آمد و چون مرا در آن حفره یافت با تور ماهیگیری خود بالا کشید. راستی فراموش کردم به عرض برسانم که بر روی قطعات نان که همه روزه در ساعت معین بر روی دجله میآمد عبارت «محمد بن الحسین الاسکاف» دیده میشد که باید تحقیق کرد این شخص کیست و غرض و مقصودش از این عمل چیست ؟»
متوکل چون این سخن بشنید فرمان داد در شهر و حومه ی بغداد به جستجو پردازند و این مرد عجیب را هرجا یافتند به حضور آورند.
پس از تفحص و جستجو بالاخره محمد اسکاف را در حومه ی بغداد یافتند و برای عزیمت به حضور خلیفه تکلیف کردند.
محمد اسکاف در جواب جریان قضیه نان گفت:
«برنامه ی زندگی من از ابتدای تشکیل عائله این است که هر روز مقداری نان برای اطعام و انفاق مساکین کنار میگذارم تا اگر مستمندی پیدا شود با آن سدجوع کند یا آنکه با خود به خانه ببرد و با اهل و عیالش صرف کند، ولی اکنون چند روزی است که کسی به سراغ نان نمیآید. ازآنجا که نان صدقه و انفاق را در هر صورت باید انفاق کرد لذا در این چند روزه قطعات نان را چند ساعتی پس از صرف ناهار و عدم مراجعه ی مستمندان، به دجله میانداختم تا اقلا ماهیهای دجله بینصیب نمانند.»
خلیفه وی را مورد تفقد و نوازش قرار داد و از مال و منال دنیا بی نیاز کرد. ضمنا در لفافه ی مطایبه به محمد اسکاف گفت:
« تو نیکی را به دجله میاندازی بیخبر از آنکه خدای سبحان آن را در خشکی به تو باز میگرداند.»
«خواجه نظام الملک» سوال و جواب متوکل و محمد اسکاف را در قابوسنامه به این صورت نقل کرده که :
«خلیفه پرسید : غرض تو از این چیست ؟
گفت : شنوده بودم که نیکویی کن و در آب انداز که روزی بردهد.
|
behnam5555 |
01-19-2011 07:04 PM |
بوی حلوایش میآید
داستان:
عبارت مثلی بالا ناظر بر افراد معمر و سالمند و سالخورده است که آفتاب عمرشان به لب بام رسیده به اصطلاح دیگر بوی الرحمانشان بلند شده است.
یکی از مراسم و تشریفاتی که هماکنون پس از تغسیل و تکفین میت به عمل میآید این است که بههنگام تشییع جنازه یک یا چند نفر از خدمه (بسته به تمکن و شخصیت متوفی) مجمعه ای پراز نان و حلوا بر سر میگیرند و به عنوان پیش جنازه در جلوی تابوت حرکت میکنند.
این نان و حلوا را که سابقا یک مجمعه گوشت گوسفند هم به آن اضافه میشد در گورستان و کنار قبر تازه مرده بین افراد فقیر و بیبضاعت تقسیم میکنند تا دعای خیرشان موجب آرامش روح این مهمان تازه وارد به درون قبر گردد و در پرسشها و بازجوییهای اولیه که بر طبق روایات عدیده در درون قبر انجام میپذیرد دچار وحشت و اضطراب و لغزش زبان نگردد.
پیران و سالمند به علت سبقت و پیشتازی بوی حلوایشان زودتر به مشام میرسد یا به عبارت دیگر،نوجوان،جوان،و جوان،پیر میشود و پیر در طی زمان و مهاجرت از این خراب آباد به دیار ناکجا آباد پیشتازی میکند و به همین مناسبت عبارت بالا در رابطه با سالخوردگان وپیران فرسوده مورد استناد و تمثیل قرار گرفته است.
|
behnam5555 |
01-19-2011 07:06 PM |
بوقش را زدند
داستان:
عبارت بالا که غالبا از باب طنز وتعریض و کنایه گفته میشود مراد از این است که فلانی روی در نقاب کشید و از دار دنیا رفت.
این مثل بیشتر در مورد مردگانی به کار میرود که با وجود ثروت سرشار و زندگی مرفه منشا آثار خیر نبوده به زعم و گمان آنکه عمر جاودان دارند همه چیز را صرفا برای خود و فرزندانشان میخواسته اند.
ضمنا این عبارت مثلی ناظر بر افرادی نیز خواهد بود که از مشاغل حساس برکنار شده کوس قدرت وتوانایی آنان فروکش کرده باشد.
اگر مرد یا زن بیماری به هنگام شب از دار دنیا میرفت با آهنگ مخصوصی که میتوان آن را به آهنگ عزا تعبیر کرد بوق میزدند تا سکنه آن آبادی آگاه شوند و صبحگاهان در تشییع جنازه متوفی شرکت کنند.
دیر زمانی پس از انجام این مراسم اگر احیانا افراد بیخبر از جریان مرگ آن شخص، از حال و احوالش میپرسیدند مخاطب از باب طنز یا کنایه جواب میداد بوقش را زدند یعنی ازاین دنیا رفت و روی در نقاب خاک کشید. این عبارت رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد و اکنون نه تنها در مورد اموات و مردگان به کار میرود بلکه درباره افرادی که از مشاغل حساس برکنار شده باشند نیز مورد استشهاد و تمثیل قرار میگیرد ، فیالمثل میگویند فلانی بوقش را زدند یعنی دیگر کارهای نیست و از گردونه خارج شده است.
|
behnam5555 |
01-19-2011 07:09 PM |
جنگ زرگری
داستان:
جنگ زرگری کنایه از جنگی است ساختگی و ظاهری، جدال و نزاعی است دروغین که میان دو تن برای فریفتن شخص سوم در میگیرد و پایه و اساسی جز فریب و نیرنگ و زیاده طلبی ندارد. به گفته شادروان «عبدالله مستوفی» جنگ زرگری کنایه از تظاهر در مناقشه و مشاجره است که هیچ یک از طرفین نمیخواهند واقعا با هم بجنگند.
جنگ زرگری به این ترتیب بود که گاهی مشتری چاق و پولداری برای خریداری جواهر گرانبها و سنگین قیمت به دکان زرگری مراجعه میکرد و از کم وکیف وعیار و قیمت جواهر میپرسید.
در این موقع زرگر قیمت جواهر مشتری را به چند برابر قیمت واقعی اعلام میکرد و ضمنا با چشمک زدن، زرگر رو به رویی را و یا به وسیله ی شاگردش زرگر مغازه ی همسایه را خبر میکرد تا به ترتیبی که مشتری متوجه جریان قضیه نشود سروگوش آب دهد و وارد معرکه شود. زرگر دومی که گوشی دستش بود به به انهای خود را نزدیک میکرد و بدون تمهید مقدمه، مطلبی قریب به این موضوع به مشتری میگفت :« من این جواهر را درمغازه دارم و به این قیمت – کمتر از قیمتی که زرگر اولی گفته بود - میفروشم و بدین تریب زرگر اول با زرگر دومی به جدال و نزاع ساختگی برمیخاست و فی المثل میگفت:«چرا جلوی مغازه من آمدی و چه حق داری که در گفتگوی ما دخالت کنی ؟» زرگر دومی جواب میداد :« تو دین نداری ! تو انصاف نداری ! تو دروغگویی و میخواهی مالی را که این مبلغ قیمت دارد به چند برابر بفروشی. من نمیگذارم سر این آقای محترم – یا خانم محترمه – کلاه بگذاری و پولش را بالا بکشی !»
زرگر اولی میگفت :« دروغگو تو هستی که میخواهی جنس بنجل کم عیارت را آب کنی.»
زرگر دومی میگفت:« اگر جنس من کم عیار باشد میتواند به سنگ محک بزند تا سیه روی شود هرکه دروغش باشد. کاسبی و زرگری حساب و کتاب دارد. تو میخواهی برای چند دینار زیادتر از قیمت واقعی آبروی تمام زرگرها را ببری و ما را کنفت کنی !»
خلاصه این بگو و آن بگو، جنگ در میگرفت و قشقرقی برپا میشد.
مشتری ساده لوح که این صحنه را حقیقی و از روی خیرخواهی تلقی میکرد بدون اعتنا و توجه به سر و صدای زرگر اولی به مغازه ی زرگر دومی میرفت وجنس مورد نظر را به قیمتی که زرگر دومی گفته بود، بدون کمترین تحقیق و چانه زدن میخرید و قیمتش را تمام و کمال میپرداخت.
در نتیجه مشتری بیچاره ضرر میکرد و دو نفر زرگر مورد بحث، سود حاصله را با یکدیگر تقسیم میکردند.
این جنگ مصلحتی و صوری و ساختگی را که صرفا اختصاص به زرگرها داشت – و شاید بعدها به سایر اصناف بازار هم سرایت کرده باشد – در عرف به اصطلاح جنگ زرگری میگفتند که رفته رفته بر اثر مرور زمان به صورت ضرب المثل در آمد و در رابطه با هرگونه مناقشه و مشاجره و نزاع مصلحتی که برای اغفال و فریفتن شخص ثالث باشد مورد استفاده و اصطلاح قرار گرفت.
|
behnam5555 |
01-19-2011 08:28 PM |
جنگل مولا
داستان:
هر محلی که بی نظم و ترتیب و توام با هیاهو و جنجال و زد وخورد و درگیری باشد اصطلاحا به جنگل مولا و یا جنگل مولی تعبیر میشود.
بعضی از ظرفا ونکته سنجان این تعبیر مثلی را در رابطه با جهان و آنچه در آن هست نیز به کار میبرند و با توجه به نابسامانیها و بی قاعدگیها و درگیریهایی که غالبا در میان ملل و جوامع دنیا حکمفرما باشد از باب تعریض و کنایه میگویند :«دنیا جنگل مولاست» یعنی قانون و ضابطه در آن وجود ندارد و معیار وامیال نظام جهانی براساس هوی وهوس و خودکامگی اقویا و زورمندان است نه براصول و موازین عدالت و انصاف و برابری و برادری.
اکنون میبینیم جنگل مولا کجاست وچه عاملی موجب شده است که این جنگل معروف و مبین بیقانونی و بیقاعدگی گردد.
«جوگی رامپورا» شهر کوچکی است در شمال شهر «لکنهو» در هندوستان که در شمال این شهر جنگل انبوه ومتراکمی وجود دارد.
بدیهی است در این جنگل همچون جنگلهای دیگر، حیوانات وحشی وغیر اهلی از هر نوع زندگی میکنند و قانون جنگل به تمام معنی در آن حکمفرما میباشد.
اما واقعه ای که موجب گردید این جنگل به جنگل مولا موسوم گردد این است که : سالی در این جنگل کم آبی و خشکسالی رخ داد و سکنه آبادیهای آن و همچنین حیوانات اهلی و وحشی از کثرت عطش و تشنگی به جان آمده صدها انسان و حیوان از شدت و حدت گرما وبی آبی تلف شدند.
این مطلب هم ناگفته نماند که در این جنگل دراویش مسلمان هم زندگی میکردند که البته کارشان ریاضت وچله نشینی بود.
پیداست این دراویش هم از فرط تشنگی میسوختند و جز شکر و شکیبایی و مددخواهی از مولای متقیان چاره و علاجی نداشتند تا اینکه روزی، به طوری که اهالی منطقه میگویند و به آن اعتقاد دارند، یکی از دراویش صدای سم اسبی را شنید که به سوی او میآید وچون نزدیک شد سمش را بر زمین زد وخود ناپدید شد.
درویش موصوف با دیدگان حیرت زده مشاهده کرد که چشمهای از محل سم اسب جوشید و آب زلال وخوشگواری از آن جاری گردید که انسان و حیوان از آن نوشیدند و سیراب گردیدند.
این اسب به عقیده ی دراویش آن جنگل همان اسب مولای متقیان علی بن ابی طالب بود که جان سکنه آن جنگل را از بی آبی نجات بخشید و به پاس و افتخار این واقعه و این چشمه که هنوز در این جنگل میجوشد و جریان دارد جنگل مزبور را جنگل مولا نامیدهاند که غرض از مولا همان امام اول شیعیان است و همه ساله بالغ بر یک صد هزار نفر از مسلمانان هندوستان در ایامی مخصوص به آن جنگل میروند و در پیرامون آن چشمه به زیارت و عبادت میپردازند.
|
behnam5555 |
01-19-2011 08:30 PM |
قاپش پراست
داستان:
اصطلاح مثلی بالا به کسی گفته میشود که کهنه قالتاق و ناقلا باشد، در تسلط و غلبه بر حریف، ترس و بیمی به خود راه ندهد و با اعتماد و اطمینان کامل مبارزه کند.
به همین مناسبت در مورد هریک از افراد کاربر وآزموده گفته میشود: «قاپش پر است» یعنی پشت بند و پشتوانه ی قوی دارد.
اکنون ببینیم قاپی که پر باشد چه ملازمه و ارتباطی با کاربری و آزمودگی پیدا میکند.
قاپ در بازیهای معمول ومتداول ایران استخوان پاشنه پا و سر زانوی گوسفند است که به انواع مختلف از قبیل سرپا وسه قاپ و چهار قاپ و پنج قاپ و جز اینها با آن بازی میکنند.
در قاپ بازی هریک از بازیکنان یک شاه قاپ میان دوانگشت دست دارد و در خارج از دایره بازی متناوبا و پشت سرهم با شاه قاپش به قاپهای وسط دایره میزند. پیداست هرکس توانسته باشد قاپهای بیشتری را بزند و از دایره بازی خارج کند برنده شناخته میشود. شاه قاپ همان طوری که از نامش پیداست بزرگتر از قاپهای معمولی است و غالبا استخوان پاشنه پا یا سر زانوی قوچ کوهی و بز کوهی را که قدری بزرگتر است شاه قاپ انتخاب میکنند. شاه قاپ را به دوشکل روغن کشی میکنند : یکی آنکه سطح اسب یا خر قاپ را در برابر آفتاب قرار میدهند تا روغن آن سطح نزول کرده در سطح دیگر فرو نشیند و سطح اخیر را سنگینتر کند. چنین قاپی به مناسبت سنگین شدن سطح خر به صورت اسب و یا بالعکس میایستد. این نوع قاپها را روغن کشیده واین کار را روغن کشی میگویند.
درباره ی پر کردن قاپ با سرب رجوع کنید به «قاپ کسی را دزدیدن».
|
اکنون ساعت 11:23 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)