پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

پریشان 10-16-2013 08:59 PM

پادشاه و تخته سنگ
 
در زمان های گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد، حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت .

نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد.
ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد.
پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می تواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."

fatemiii 10-19-2013 07:59 AM

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:

عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.

ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.

پریشان 10-19-2013 04:14 PM

هدیه به برادر
 
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن راتحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: ” این ماشین مال شماست ، آقا؟”

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است”.

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دلاری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش…”

البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:

” ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.”

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟”

"اوه بله، دوست دارم.”

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟”

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: ” بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.”

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود.

سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :” اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد … اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.”

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.

fatemiii 10-20-2013 10:16 AM

یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود. سواری بود که اسبی عزیز و سالار و مغررو داشت. روزی سوار اسب را به بازار برد و نعل کرد و سوار آن شد. سوار تازیانه اش را بالا برد و بر اسب نواخت و حیوان به سرعت تاخت. همانطور که به سرعت می رفت ناگهان صدایی از پشت سر شنید که می گفت: آی سوار! آی سوار! صدای نعل اسبت، صد من از گوشتم را آب کرد.
سوار اسب را نگه داشت و برگشت. هر چه نگاه کرد، کسی را ندید. به آسمان نگاه کرد و گفت: پروردگارا این صدا از کجاست؟ دوباره صدا بلند شد که: ای سوار نترس. “که له می ژور” ام. بیا پایین تا برایت بگویم. سوار از اسب پیاده شد و به زمین نگاه کرد و گفت: مورچه تو که هیزم ات یک مثقال است چطور صد من گوشت بدنت آب شد؟ مورچه گفت: ای سوار! ما هم بنده خدا ایم. هر کس به سنگ خود می سنجد. صد من از گوشت بدنم، به سنگ خودمان آب شد.
“دارا به سنگ خود، ندار هم به سنگ خود.”
علی اشرف درویشیان

پریشان 10-21-2013 11:22 PM

پیرمرد و ناخدا
 
پیرمرد هر شب بعد از کار به کابین ناخدا می رفت و به سخنان ناخدای جوان گوش می داد. یک شب ناخدای جوان رو به پیرمرد کرد و گفت: آیا زمین شناسی خوانده ای؟
پیرمرد پاسخ داد: نه, استاد من هیچ وقت به مدرسه و دانشگاه نرفته ام.
ناخدا: پیرمرد، تو یک چهارم عمرت را از دست داده ای
پیرمرد ناراحت و غمگین به اتاق خود بازگشت و با خود در این فکر بود که مطمئناً ناخدا درست می گفته و او یک چهارم عمر خود را از دست داده است.
شب بعد باز پیرمرد به اتاق ناخدا رفت.
ناخدا امشب پرسید:ای پیرمرد آیا اقیانوس شناسی خوانده ای؟
ای استاد اقیانوس شناسی چیست؟ من که درسی نخوانده ام.
- ای پیرمرد، پس تو نیمی از عمرت را از دست داده ای.
پیرمرد باز هم غمگین و ناراحت به اتاق خود برگشت و این بار در این فکر بود که مطمئناً ناخدا درست می گفته و اونیمی از عمر خود را از دست داده است در شب سوم پیرمرد به کابین ناخدا رفت و این بار ناخدا پرسید: آیا از علم هوا شناسی آگاهی داری؟
- استاد، هوا شناسی چیست؟ من که گفتم که هرگز به مدرسه نرفته ام.
- تو دانش زمینی را که روی آن زندگی می کنی نمی دانی، دانش دریایی را که از آن امرار معاش می کنی نخوانده ای!
پیرمرد تو سه چهارم عمرت را بر باد داده ای.
پیرمرد با خود گفت: این مرد دانشمند می گوید که من سه چهارم عمرم را از دست داده ام. پس حتماً همینطوراست.
باز هم پیرمرد ناراحت و نگران که تنها یک چهارم از عمر او باقی مانده ...
اما صبح ناخدا صدای کوبیدن در اتاق خود را شنید.
در را باز کرد و پیرمرد در مقابل در نفس زنان پرسید: استاد, آیا از علم شنا شناسی چیزی می دانید؟
- شنا شناسی؟ منظورت چیست؟
- می توانید شنا کنید؟
- نه! من شنا بلد نیستم.
- جناب استاد، شما همه عمرتان را بر باد داده اید! کشتی به یک صخره برخورد کرده و در حال غرق شدن است.
آنهایی که می توانند شنا کنند، به ساحل نزدیک می رسند، اما آنانی که بلد نیستند غرق می شوند. خیلی متأسفم استاد. شما حتماً جان خود را از دست خواهید داد

عجب اتفاق جالبی بود. مرد جوان چقدر مغرورانه در مورد اون پیرمرد قضاوت می کرد.
تمام زندگی مرد مغرور در برابر یک چهارم باقی مانده عمر پیرمرد.!!!خیلی وقتها هست که ما وقتمون رو صرف آموزش چیزهایی می کنیم که به نظرمون
می آید خیلی با ارزش هستند و به اونها افتخار می کنیم و پیش خودمون فکر می کنیم که دیگه علامه دهر هستیم و زندگیمون رو روی همون آموخته ها پایه گذاری می کنیم.
اما زمانی که با چیزهای ناشناخته روبرو می شیم که شیوه حل کردن اونها رو نمی دونیم،خودمون رو موجودات ضعیفی می دونیم.




fatemiii 10-22-2013 04:50 PM

چهره زشت نفرت


معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.
در کیسه‌ی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

behnam5555 11-22-2013 07:23 PM

داستان واقعي
منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي که ديد زوج روستايي پي کارشان نمي روند سرانجام تصميم گرفت براي ملاقات با رييس از او اجازه بگيرد و رييس نيز بالاجبار پذيرفت. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضايت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصي با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.
خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد.. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»

رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.»

خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه.... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»

رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»

خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»

شوهرش سر تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد از بزرگترين دانشگاههاي جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.

تن آدمي شريف است به جان آدميت
نه همين لباس زيباست نشان آدميت



behnam5555 11-22-2013 08:30 PM


غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد.
اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.
زن پرسید: چرا؟
یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
زن رفت و آنچه اتفاق افتاده بود را تعریف کرد. شوهر خوشحال شد. گفت: چه خوب! این یه موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟
شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است ، بیاید و مهمان ما شود. در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟
این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.
هر کجا عشق باشد، ثروت و موفقیت هم هست .

پریشان 11-22-2013 08:32 PM

مقام از خود ممنون:
 
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:

باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:


"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...


بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"



دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود

کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.

به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"

behnam5555 11-28-2013 07:06 PM


فقط یک ماه او را در آغوش گرفتم...

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم.
اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.
هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم.
بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟
اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم.
به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.

خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.
هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..
پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.

جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.

متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.

این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.

روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو دلرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم..
پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود.
همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.

من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم.
بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم,
درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد.
پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.

"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!

اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟
من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.

به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.
زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.
یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :

از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.

***
جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره, مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند.

این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.

این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.

پس در زندگی سعی کنید:
زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.
چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید..
زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.
این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.
اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ اتفاقی نمی افته, اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید

پریشان 11-28-2013 08:29 PM

مرد مال باخته و کریم خان زند
 
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد.

خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله وفریاد می کنی؟

مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.

خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟
مرد می گوید من خوابیده بودم.

خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟

مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود .

مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!!

خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.




پریشان 12-02-2013 11:09 PM

رفافت یعنی این...
 
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

behnam5555 01-07-2014 01:22 PM


سگ خنگ
قصاب با دیدن سگی که به مغازه‌اش نزدیک می‌شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود:
«لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدین.»
۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده‌بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه راگرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده‌بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به‌دنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط‌کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلوی حرکت اتوبوس‌ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره‌ی آن را نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد. دوباره شماره‌ی آن را چک کرد. اتوبوس درست بود! سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه‌ی شهر بود و سگ منظره‌ی بیرون را تماشا می‌کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد و قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه‌ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه‌ی باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد:
«چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش‌ترین سگی هست که من تا به‌حال دیده‌ام.»
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:
«تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار توی این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می‌کنه!»

behnam5555 01-07-2014 01:23 PM


زمان محبت
پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم.
زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
زن دیگری که همسرم از من می‌خواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله‌های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه‌ی یک خبر بد می‌دانست.
به او گفتم:
به‌نظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشیم.
او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد ....
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش می‌رفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود.
با چهره‌ای روشن هم چون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین می‌شد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون می‌روم و آن‌ها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته‌اند و نمی‌توانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود.
دستم را چنان گرفته بود که گویی همسر رئیس جمهور بود.
پس از این که نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره‌ی مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یادآوری خاطرات گذشته به من می‌نگرد و به من گفت یادش می‌آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران می رفتیم او بود که منوی رستوران را می‌خواند.
من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.
هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبت‌ها پیرامون وقایع جاری بود و آن قدر حرف زدیم که سینما را از دست دادیم.
وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط این که او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.
وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟
من هم در جواب گفتم خیلی بیش تر از آن چه که می توانستم تصور کنم.
***
چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله‌ی قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریع‌تر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.
کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آن جا غذا خوردیم بدستم رسید.
یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود:
«نمی‌دانم که آیا در آن‌جا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده‌ام. یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آن شب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم ....»
در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که به موقع به عزیزانمان بگوییم که دوستشان داریم. و زمانی که شایسته‌ی آن هاست به آن‌ها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهم‌تر از خدا و خانواده نیست. زمانی که شایسته‌ی عزیزانتان است به آن‌ها اختصاص دهید. زیرا هرگز نمی‌توان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.

behnam5555 01-07-2014 01:23 PM


دوستی همیشگی
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود.
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت:
اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!
حرف های مافوق، اثری نداشت، سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود.
اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت:
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، خوب ببین این دوستت مرده!
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی!
سرباز در جواب گفت: قربان البته که ارزشش را داشت.
افسر گفت: منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم، هنوز زنده بود، نفس می کشید، اون حتی با من حرف زد!
من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: جیم ... من می دانستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی!!!
ازت متشکرم دوست همیشگی من!!!

behnam5555 01-07-2014 01:24 PM


غروری بزرگ در جسمی کوچک
با اینکه چند روزی از آن اتفاق نمی گذشت اما بسیار فکرم را درگیر خودش کرده بود. همین دو سه روز پیش بود، داشتم از خیابان 24 متری به سمت فرودگاه می رفتم. با دوستم بودم، سوار بر یک زانتیا. در مسیر داشتیم در ارتباط با فقر گفتمان می کردیم، دوستم پول را وسیله ای برای رسیدن به فرهنگ می دانست و میگفت که پول هر چه قدر بد باشه اما در این جامعه پول از نظر اهمیت هم رده اکسیژن است، نمیدونم شاید دوستم درست میگفت اما زیاد موافق حرفاش نبودم.
همینطور که گرم صحبت بودیم به چراغ راهنمای عامری (سی متری) رسیدیم. شیشه ماشین رو پایین کشیده بودم آفتاب تیزی به صورتم میزد، صدای موسیقی ماشین بغلی خیلی بلند بود و با صدای بوق و آژیر پلیس در آمیخته بود و موسیقیه خشنی را در فضا پخش می کرد.
توی همین لحظه بود که چند تا پسر با صورت های لطیف آفتاب سوخته با موهای فر به سمت ماشین ها هجوم آوردن و می خواستن که زود کاکائوهاشون رو بفروشن، یکی از کاکائو فروش ها که قامت کوچیک و صورت سبزه داشت به سمت من اومد و گفت: آقا کاکائو ببر 3 تا هزار تومن. بیشتر از هزار تومن باهام نبود، گفتم کمتر حساب کن که ببرم، گفت: نمیشه. گفتم 2 تا بده که کمتر بشه من پوله زیاد همراهم نیست گفت: چی میگی عمو ماشینتون از این گرون هاست، پول نداری؟
نمی دونستم چطور بگم که باورش بشه.
دوستم داشت با موبایل صحبت می کرد، پسر کاکائو فروش هم سرش توی ماشین بود و داشت برانداز می کرد همه جا رو، مثل اینکه سرش رو برده بود توی شهر فرنگ.خواستم دست از سرم بر داره گفتم: بگیر پسر این پونصد تومن اصلا کاکائو هم نمی خوام.
مثل اینکه بدترین خبر دنیا رو به کوچولوی کاکائو فروش داده بودم صورت و سیرتش سرخ شد گفت: برو عمو مگه من گدام؟ چیزی نگفتم ،چکار باید میکردم ؟چطور باید بهش میفهموندم بابا منم زیاد وضعم از تو بهتر نیست.
یه لحظه توی صورت کوچولوی کاکائو فروش نیگا کردم. با صورتی سرخ مایل به سبزه به من خیره شده بود. گویی چشمهای کوچیک و معصومش سکته کرده بودند بر روی چشمهای من.
دوستش صداش کرد علاوی بیا بیا اینجا اینا مشتری نیستن. تا به خودم اومدم چراغ سبز شد و دوستم زد توی دنده. همینطور که آروم آروم ماشین حرکت کرد پسر با چشمهاش منو دنبال کرد. بند وصل نگاهمون رو قطع کردم و جلو رو نگاه کردم که یه هو یک کاکائو پرت شد و خورد بالای شیشه ماشین و آروم آروم اومد پایین و گیر کرد روی برف پاک کن شیشه جلو. نگاه به پسر کردم و زود نگاهش رو برگردوند و با دو به کنار خیابون رفت.
رویم رو برگردوندم و همینطور که به کاکائوی گیر کرده به برف پاکن خیره شده بودم بغضم همراه با سرعت گرفتن ماشین در گلویم ترکید و اشک هایم در چشمانم حلقه زدند خیلی سعی کردم اشک هایم را در چشمانم پنهان کنم اما ......

behnam5555 01-07-2014 01:25 PM



قانون بازگشت

مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت، که به چوپان پیری برخورد.
غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند.
بعد صحبت به وجود خدا رسید.
مرد گفت: اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول هیچ کدام از اعمالم نیستم زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد... چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند!
بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کسی!!! صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت.
سپس چوپان گفت: زندگی همین دره است، آن کوهها، آگاهی پروردگارند؛ و آوای انسان، سرنوشت او.
آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد.
خداوند پژواک کردار ماست...
آدمی ساخته‌ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می‌اندیشیده است.

behnam5555 01-07-2014 01:27 PM


متفاوت باش !؟
جوانی نجار نزد شیوانا آمد و از استادش گله کرد. شیوانا جویای ماجرا شد. جوان گفت:" به استاد گفتم برای کارم پول بیشتری نسبت به بقیه کارگران می خواهم و اگر او این حقوق بیشتر را به من ندهد او را ترک می کنم و دیگر برایش کار نمی کنم."
شیوانا پرسید:" تو چرا حقوق بیشتری طلب می کردی، مگر کارت از بقیه بهتر بود؟"
جوان گفت:" نه چندان! اما بیشتر از بقیه برای کار وقت می گذاشتم و وقتی بقیه به منزل می رفتند من ساعت ها در کارگاه می ماندم و اضافه کار می کردم. البته استاد پول اضافه کارم را می داد ، اما من این حق را داشتم که به خاطر دلسوزی و وقت گذاشتن پول بیشتری بگیرم ، اینطور نیست؟"
شیوانا لبخندی زد و پرسید:" و وقتی تو به استاد گفتی که دیگر برایش کار نمی کنی او چه گفت؟"
جوان غمگین و افسرده پاسخ داد:" هیچ! گفت برو بسلامت! همین!"
شیوانا سری تکان داد و گفت:" اگر به جای خیلی کار کردن سعی می کردی خوب‏تر کار کنی و کاری متفاوت و برجسته تر نسبت به بقیه از خودت نشان دهی آنگاه منحصر به فرد می شدی و آن زمان این استادت بود که خداخدامی کرد تو را از دست ندهد. چرا که می دانست تو با این هنر برجسته هرجا روی خواهان داری. اما تو فقط مثل بقیه معمولی کار کردی و به جای ایجاد تمایز بین کارخودت و دیگران سعی کردی با کاربیشتر خودت را عزیز و استاد را وابسته کنی! در حالی که استاد اگر می خواست محصول معمولی بیشتری داشته باشد خوب چرا به تو پول اضافی بدهد. آن رابه دو کارگر معمولی و تازه نفس دیگر می داد.
از من برای تو کاری ساخته نیست. تو یک فرد معمولی هستی و مانند تو زیاد پیدا می شود. این را باید موقعی که درخواست اخراج می کردی در نظر می گرفتی. برو و جایی دیگر کاری جدید برای خودت پیدا کن با این تفاوت که اینبار سعی کن متفاوت و برجسته تر از بقیه کاری متمایز و شاخص عرضه کنی. آن زمان کار خودش تورا نگاه خواهد داشت."

behnam5555 01-07-2014 01:27 PM


هیچ کس مرا را دوست ندارد
روزی مردی نزد شیوانا عارف بزرگ آمدو نزد او گله کرد که هیچ کس او را دوست ندارد و از این تنهایی رنج می برد .
شیوانا تبسمی کرد و از او پرسید: آیا در طول این هفته کسی به تو گفته است مواظب خودت باش !
مرد با تعجب گفت : " آری ! هر وقت نزد مادر پیر و بیمارم می روم موقعی که ترکش می کنم می گوید مواظب خودت باش . هر روز صبح دختر باغبان نیز می گوید مواظب خودتان باشید . بعضی از دوستانم نیز گهگاه از من می خواهند که مواظب سلامتی خود باشم . خوب این چه معنایی می دهد."
شیوانا با تبسم گفت : " تو تنها نیستی! مادری داری که برای مواظبت از تو کاری از دستش بر نمی آید و از تو می خواهد که خودت مواظب خودت باشی ! دوستانی دارند که می بینند تو به خاطر خودخوری و افسردگی در حال سوختن هستی و از تو می خواهند خودت برای خودت کاری بکنی ! و از همه مهم تر زنی وجود دارد که علاقمند است تو را سالم و سلامت ببیند . با این همه دوست و همراه تو تنها نیستی!"

behnam5555 01-07-2014 01:28 PM


پسر فقیر
پسر فقیری که برای ادامه تحصیل خود دست فروشی میکرد، یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک گلاس آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک گلاس شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را نوشید و آهست...ه گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرم به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که یاسین نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. چندی قبل او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد ولی نظرش تغیر کرد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری شدید گرفتار شد. داکتران از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. داکتر یاسین برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک گلاس شیر پرداخته شده است. امضا داکتر یاسین. زن جوان حیران ماند. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک گلاس آب در خانه او صدا زد و او در عوض برایش یک گلاس شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد. آرزویت رل ازخدابخواه و خداوند از راه های مختلف برای شما کمک میکند.
v جوانی با چاقو وارد مسجد شد! گفت : بین شما کسی هست، مسلمان باشد ؟! همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، پیرمردی ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا! پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندا گفت بیا که این ها را در راه خدا قربان کنیم پیرمرد شروع کرد به ذبح کردن انان و از جوان خواهش نمود که دوباره مسجد برود و چند تن دیگر را نیز به کمک بخواهد جوان با کارد خون الود به مسجد امد و گفت کسی دیگر هم مسلمان هست در میان تان همه که کارد خون الود را در دست وی دیدن سر خم نمودن امام مسجد گفت به عیسی مسیحی قسم که من مسلمان نیستم.

پریشان 04-07-2014 06:10 PM

عدالت و لطف خدا

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟

زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .


هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.

حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.


پریشان 07-20-2014 12:18 AM

مرا بغل کن
 
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، دچار سر درد شدیدی شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»

زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.

شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»

شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.

پریشان 07-22-2014 05:20 PM

حکایت "ویرگول" از احمد شاملو
 
گفته‌اند که وقتی، یکی از افسران جوان گارد نیکلای اول ـ امپراتور روسیه ـ به گناهی متهم شد و خشم امپراتور را چنان برانگیخت که فرمان داد تا بی درنگ به دوردست ترین نقاط سیبری تبعیدش کنند.

یاران او کمر به نجاتش بستند و به هر وسیله تشبث جستند؛ چنان که شهبانو را برانگیختند تا نامه ئی به امپراتور نوشت و شفاعت او کرد تا از تبعیدش درگذرد.

امپراتور شفاعت شهبانو را نپذیرفت و به دبیر خود گفت تا در گوشۀ همان نامه تصمیم قاطع او را به لزوم تبعید افسر گناهکار، یادداشت کند:

بخشش لازم نیست ، به سیبری تبعید شود .

دبیر ـ که خود از یاران متهم بود ـ فرمان امپراتور را، هم بدان گونه که از او شنیده بود به گوشۀ نامه نوشت. اما حیله ئی در کار کرد تا افسر نگونبخت از خشم امپراتور رهائی یافت.

در فرمان امپراتور، تنها جای ویرگولی را تغییر داده آن را چنین نوشته بود:

بخشش ، لازم نیست به سیبری تبعید شود !

برگرفته از کتاب "نام ها و نشانه ها در دستور زبان فارسی" - احمد شاملو ...

behnam5555 07-23-2014 05:30 PM


سفر در سطر
داشت بازی میکرد، یعنی با یک ماشین کوچولو بازی میکرد ، یک ماشین کوچولوی زرد رنگ ، آره میشه اینطور گفت . ماشین تو دستاش وول میخورد ، گاهی هم غیر ارادی اونو به یه گوشه پرت میکرد و با تقلای زیاد میرفت و باز اونو برمیداشت . دیگه خسته شده بود ، اینو از ظاهرش که نه ، ولی از یه چیزای دیگه میشد دید .بلند شد ، شروع به راه رفتن کرد ، میخواست بره یه جایی که هنوز معلوم نبود کجاست ، البته واسه من . در حین راه رفتن (اینجا رو میشه گفت جای مهم قضیه است ، البته اگه از اهمیت سایر قسمت ها چشم پوشی کرد ) داشت راه میرفت که یه دفعه یک چیزی به ذهنش خطور کرد . احساس کرد که او ، اوست .فکر کرد یک چیزی اونو از سایرین متمایز میکنه ، حالا اون میتونه اسمش ، قیافش یا هر چیز دیگه ای باشه . حالا دیگه خواهر ، مادر ، پدر و هر کس دیگه ای براش مثل همون ماشینی که داشت باهاش بازی میکرد یه جورایی از خودش نبودن ، ناآشنایی با این حس یه جورایی میشه گفت : ..... به نظر من که هم یه جورایی خلسه آوره ، که میشه بهش گفت خلسه ی زندگی و هم اینکه از این به بعد آدم خودشو تنها حس میکنه .
سفر کاپیتان اسکات و یک یاروی دیگه به اسم ... نمیدونم ولی یک اسمه سوئدی داشت ، هم خیلی بامزه ست و هم خیلی تراژیک . بیایید اینطوری تصور کنیم که اونا با هم قرار یا بهتره بگم یک مسابقه گذاشتن تا برن قطب جنوبی که تا اون موقع هیچ یک از ماترک آدم و حوا روی اون پا نگذاشته بود رو فتح کنند . البته در نهایت اسکات بیچاره میمیره و اون یارو سوئدی با هزار جون کندن میره و برمیگرده.
-من که گفتم از این سگ های لعنتی برای کشیدن سورتمه استفاده نمیکنم .هی لعنتی ها بیایید این سورتمه ها رو به خودتون ببندید ، راه می افتیم .
– کاپیتان اما امروز هواش خیلی سرده ، میترسم که نتونیم به اردوگاه برگردیم .
– یا امروز یا هیچ وقت . من دارم میرم ، هر کی دلش میخواد بیاد وهر کی هم که (( صداش دیگه شنیده نمیشه )). هیچ وقت اون پای سیبی رو که مادرم واسم پخت یادم نمیره ، پسر مزه اش هنوز زیر زبونمه . هیچ وقت یادم نمیره که دهنم چه جوری سوخت . – پسر تو چقدر عجولی من که بهت گفتم داغه . فکر نمیکردم که تو همچین سرمایی اشک آدم هنوزم گرم باشه ، با این وجود فکر میکنم که دیگه به ته خط رسیدم .
-هی پسر!اون پنگون ها رو نگاه کن ، فکر کنم که از نوع امپراطور باشن !
- آره کاپیتان دارم میبینمشون .
-نگاه کن چه جوری تو هم می لولن . مثه اینکه یه چیزی لای پاهاشون قائم کردن .
-میتونیم بریم ازش بگیریمش .
– بد فکری هم نیست . میتونه یکی از آخرین کارایی باشه که میتونیم انجام بدیم . اما ای دل غافل اونا که نمیتونستن حرکت کنن . آره اونا همونجا مردن . جسدشون بعد از اینکه یخ زد ، توسط یه نفر دیگه ... نه ! نه !.... جسدشون هیچ وقت پیدا نشد . یه جورایی میشه گفت که طبیعت اونا رو مدفون کرد . حالا بعد از این همه مدت آدم با نگاه کردن به تصویر پنگون های امپراطور و کمپی که وسط قطب جنوب زدن و به راحتی میشه در تمام مدت سال بیش از هزار نفر و توی اون اسکان داد ، نمیشه گفت چه احساسی بهش دست میده ، یه جورایی خنده اش میگیره ، بعدشم شاید ، البته شاید یه خورده هم دلش بسوزه .
((بازم بی اجازه رفتی سراغ کتابای من لعنتی .... ؟!))
هه‌ژیر خالندی

مهاباد


behnam5555 07-23-2014 05:37 PM

فجایع معمولی
آدم از دیدن این همه در که مغازه ها رو ریختن توی خیابون حالش به هم می خوره. آدم از دیدن جایی به اسم حمام حالش به هم می خوره. آدم از اینکه می بینه حالش به هم می خوره، حالش به هم می خوره.
داشتم توی خیابون راه می رفتم. البته مثل همیشه با سری پایین(شما میتونید تصور کنید که از زمین لذت می بردم) ناگهان یک زن از طبقه سوم یک ساختمان آبی رنگ، با شدت و غلظت هرچه تمامتر به بیرون پرت شد. البته ناگهانی این حادثه فقط برای منه، چون از توی ساختمان که خبر ندارم. شاید این سقوط بعد از سی ساعت دعوای شدید صورت گرفته، داشتم می گفتم زن با صدای گروچی به زمین اصابت کرد و بر اثر شدت جراحات وارده با سلامتی هرچه بیشتر برخاست و در حالی که داشت به من می نگریست گرد و خاک روی لباسهاش رو می تکاند، البته اینو از حالا بگم که آن چنان لباسی بر تن نداشت. حالا من بودم با یک کوله پشتی john sport و با یک پلار می شه گفت آبی و زنی که داشت گرد و خاکهایی از لباسی که بر تن نداشت می تکاندو شما می تونید وجود یک ساختمان، یک خیابان به علاوه چندین چیز دیگری برای درک بهتر موقعیت متصور شوید. به هر حال با آرامش از کنارش – کنار زن را می گوییم – رد شدم و به سوی انقلاب می رفتم- خیابانش را می گوییم- با آزادی هرچه تمامتر که می توان نشئگی باشد می رفتم، نشئگی از اینکه جای زن و کسی یا چیزی که اون پرت فرموده نیستم. من که اساسا آدم زیاد چیزی نیستم تا بخوام به این چیزا اهمیت بدم. تنها دغدغهای که من دارم اینه که ... ای بابا، مثل اینکه پاهام داره بر اثر اصطکاک با خیابون ساییده می شه، این دیگه نوبرشه، حالا که زیاد دارم دقت می کنم، می بینم که ته کفشهام کلا رفته. کم کم داره پاهامم به سرنوشت اونا دچار می شه. – منظورم از اونا ته کفشامه- ولی مثله اینکه دست خودم نیست همین طور دارم میرم. سرم به شدت درد می گیره، یعنی بهتره بگم درد گرفته. احساس کوفتگی می کنم ، می تونید به اینا سرگیجه، حالت تهوع و چند چیزه دیگه رو اضافه کنید.
یه چیز دیگم هست که نمیدونم چطور شرحش بدم. چون مطمئنم که هیچ یک از شما اینو تجربه نکرده که چشاش از حدقه بیرون بیاد. دارم استفراق می کنم، اَع ...ع ..
دندونام همش ریختن. این دیگه چه بدبختی ایه. من که اصلا نمی فهمم. یه صدای قروچ قروچ از استخونام می یاد. یک حیون که نصفش سگ و نصف دیگش الاغه همین الان از جلوم رد شد. چه زلی زده بود. شاید اونم همچین چیزی ندیده بوده باشه. پاهام کلاً رفته و به استخونه زانو رسیده، البته زمانی می تونستم بگم پاهام که اونا رو مالک باشم که اونا بودن ولی حالا نیستن. کوله پشتی که گفتم همراهم بود ، رنگش آبی بود یک آبی روشن حالا از فرط قرمزی به آب زرشک می مونه. بله زرشک، اونم از نوع قرمزش.. دارم راه میرم . البته راه رفتن که چه عرض کنم دارم می خزم و کلاً نای راه رفتن ندارم. حالم به هم خورده. یه جورایی می شه گفت دارم گیج می زنم، همه جا رو تاریک می بینم، البته اولش هم چندان روشن نبود.
(- پس این بی شرفا واسه چی پول می گیرن. آقا بیا نگاه کن تورو خودا! – آخیش :چه صدای چرینگی میدم من، داشتم توی جیب اون یارو خفه می شدم. اون صد تومنی یه جوری به هم چسبیده بود که دیگه داشت حالم به هم می خورد.
یک خیابان، با یک جنازه، با یک کوله پشتی که رنگش معلوم نیست، با یک پلار که رنگش معلوم نیست و دیگر هیچ ....!)

هژیر خالندی
مهاباد

farzanehr 09-17-2014 06:47 PM

یک داستان از امیر المومنین علی ( ع )
 
سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی. امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟ آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد. امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا میکنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید. پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشه، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه میشود. امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را میکند؟ مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد. امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر آیا این مرد را ضمانت میکنی؟ ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین فرمود: تو او را نمیشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا میکنم! ابوذر عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین. آن مرد رفت . و سپری شد روز اول و دوم و سوم ... و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود... اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد. و در حالیکه خیلی خسته بود، بین دستان امیرالمومنین قرار گرفت و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون زیر دستانت هستم تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (ع) فرمودند:
چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟
آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند "وفای به عهد" از بین مردم رفت...
امیرالمونین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟
ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت...
اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم... امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟
گفتند: میترسیم که بگویند "بخشش و گذشت" از بین مردم رفت...
و اما من این پیام را برای شما فرستادم تا نگویند "دعوت به خیر" از میان مردم رفت...

behnam5555 03-18-2015 02:56 PM

داستان کوتاه

مــــــادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم. آخه اونچطور تونست این کار رو بامن بکنه؟روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره! فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش مادرم یه جوری گم و گور میشدبهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری؟اون هیچ جوابی نداد …. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم! سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم، اونجا ازدواج کردم،واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگياز زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من.. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو.. وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چراخودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر! سرش داد زدم: چطور جرات کردیبیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا! اون به آرامی جواب داد: اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدمو بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد. یک روز یک دعوتنامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید ديداردانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم. بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی. همسایه ها گفتن که اون مرده! اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بودکه بدن به من: ای عزیزترین پسرم،من همیشه به فکر تو بوده ام.. منو ببخش که به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم! خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا.. ولی من ممکنه که نتونم ازجام بلند شم که بیامتورو ببینم! وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم! آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادیبه عنوان یک مادر نمییتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم؛بنابراین مال خودم رو دادم به تو.. برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشمبه جای من دنیایجدید رو بطور کامل ببینه.

behnam5555 03-23-2015 09:23 PM

داستان مرد شیاد و مردم بی سواد

روستایی بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بی سوادی در آن سكونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعی حكومت می كرد...
روستایی بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بی سوادی در آن سكونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعی حكومت می كرد.
برحسب اتفاق گذر یك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاری های شیاد شد و او را نصیحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می كند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبكاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد.

بعد از كلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد كه فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود كدامیك باسواد و كدامیك بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر كار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد كه رسید شكل مار را روی خاك كشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنید كدامیك از اینها مار است؟
مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را كتك زدند و از روستا بیرون راندند.


behnam5555 03-23-2015 09:24 PM

یرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون‌آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»
پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.»


پیرمرد گفت: «اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید. من پول رو تا شب فراهم می‌کنم و براتون میارم.»


پرستار گفت: «با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.»


اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: «این قانون بیمارستانه، اول پول بعد عمل. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.»


صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز می‌اندیشید.
واقعا پول این‌قدر با ارزشه؟


behnam5555 03-23-2015 09:24 PM

پنج داستان کوتاه بسیار جالب و آموزنده


حکایت اول‎: ‎
شهسواری‎ ‎به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که‎ ‎اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، ‏وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی‎ ‎کند‎.
دیگری گفت: موافقم .اما من برای ثابت کردن ایمانم می آیم‎ .
وقتی به قله‎ ‎رسیدند ،شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند:سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید‎ ‎وآنها را پایین ببرید‎
شهسوار اولی گفت:می بینی؟ بعداز چنین صعودی، از ما می خواهد‎ ‎که بار سنگین تری را حمل کنیم. محال است که اطاعت کنم‎ !
دیگری به دستور عمل کرد‎. ‎وقتی به دامنه کوه رسید،هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مومن‎ ‎با خود آورده ‏بود،روشن کرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند‎…

مرشد می گوید‎: ‎تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند‎.‎


‎ ‎حکایت‎ ‎دوم‎ : ‎

رام‎ ‎کنندگان حیوانات سیرک برای مطیع کردن فیلها از ترفند ساده ای استفاده می کنند.زمانی‎ ‎که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهای او ‏را به تنه درختی می بندند. حیوان جوان هر‎ ‎چه تلاش می کند نمی تواند خود را از بند خلاص کند اندک اندک این عقیده که تنه درخت‏‎ ‎خیلی قوی تر از اوست در فکرش شکل می گیرد. وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد ،کافی است‏‎ ‎شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و ‏سر دیگرش را به شاخه ای گره بزند. فیل برای رها‎ ‎کردن خود تلاشی نخواهد کرد .پای ما نیز ، همچون فیلها،اغلب با رشته های ضعیف و‎ ‎شکننده ای بسته شده است ، اما از آنجا که از بچگی قدرت تنه درخت را باور کرده ایم،‎ ‎به خود جرات تلاش کردن نمی دهیم، غافل از ‏اینکه: برای به دست آوردن آزادی، یک عمل‎ ‎جسورانه کافیست.‏‎ ‎
‎ ‎
حکایت‎ ‎سوم‎ : ‎

مردی‎ ‎زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که‎ ‎وسط شعله ها در اتاق نشیمن ‏نشسته بود ..مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است‎! ‎مرد جواب داد : میدانم‎ .
مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟‎
مرد گفت:آخر بیرون‎ ‎باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی‎
زائوچی‎ ‎در مورد این داستان می گوید : خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را‎ ‎ترک کند‎ . ‎
‎ ‎
‎ ‎حکایت‎ ‎چهارم‎ : ‎

مردی‎ ‎در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها‎ ‎بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم ‏طرحهای ظریفی داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید‎ ‎و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است .او پرسید:چرا گلدانهای نقش ‏دار و‎ ‎گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان‎ ‎پول گلدان ساده را می گیری؟‎
فروشنده گفت: من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته‎ ‎ام می گیرم. زیبایی رایگان است‎ . ‎
‎ ‎
‎ ‎حکایت‎ ‎پنجم‎ : ‎

در‎ ‎روم باستان، عده ای غیبگو با عنوان سیبیل ها جمع شدند و آینده امپراتوری روم را در‎ ‎نه کتاب نوشتند.سپس کتابها را به تیبریوس ‏عرضه کردند . امپراطور رومی پرسید‎ : ‎بهایشان چقدر است؟‎
سیبیل ها گفتند: یکصد سکه طلا‎
تیبریوس آنها را با خشم از‎ ‎خود راند سیبیل ها سه جلد از کتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند: قیمت همان صد‎ ‎سکه است‎ !
تیبریوس خندید و گفت:چرا باید برای چیزی که شش تا و نه تایش یک قیمت‎ ‎دارد بهایی بپردازم؟‎
سیبیل ها سه جلد دیگر را نیز سوزاندند و با سه کتاب باقی‎ ‎مانده برگشتند و گفتند:قیمت هنوز همان صد سکه است‏‎ .
تیبریوس با کنجکاوی تسلیم شد‎ ‎و تصمیم گرفت که صد سکه را بپردازد. اما اکنون او می توانست فقط قسمتی از آینده‎ ‎امپراطوریش را ‏بخواند‎ .
مرشد می گوید: قسمت مهمی از درس زندگی این است که با‎ ‎موقعیتها چانه نزنیم‎



behnam5555 04-14-2015 02:24 PM

پسر خاركن با آقا بازرجان


يك پيرمرد خاركشي بود كه يك پسر داشت از بسكه دوستش ميداشت نمي گذاشت از خانه بيرون برود حتي نميگذاشت آفتاب و مهتاب او را ببيند تا اينكه پدر خيلي پير شد جوري كه نمي توانست از خانه بيرون برود خار بكند و امرار معاش كنند و پسرش به سن بيست و پنج رسيده بود يك روز پيرمرد به پسرش گفت:«پدر جان من ديگر پير شده ام و نمي توانم خار بكنم كه امرار معاش كنيم حالا نوبت تست كه كار كني تا بتوانيم امرار معاش كنيم» پسرك گفت:«چشم» طناب و تبري برداشت و روانه صحرا شد و رفت در بيابان كه خار بكند چون تا اين سن و سال دست به كاري نزده بود نتوانست كار كند و خار بكند خسته شد.

از دور ديد توي صحرا يك قصري هست رفت تا به آن رسيد و در سايۀ قصر خوابيد از خستگي زياد خوابش برد اتفاقاً قصر مال دختر پادشاه شهر بود. دختر پادشاه آمد لب بام قصر ديد يك جوان خيلي زيبا در سايۀ قصر خوابيده است از بس كه پسر خوشگل بود دختر پادشاه يك دل نه صد دل عاشق پسرك شد و نميدانست كه اين پسر خاركن است. دختر پادشاه از روي قصر يك دانه مرواريد به صورت پسر انداخت. پسرك از خواب بيدار شد به بالاي قصر نگاه كرد ديد دختر خوشگلي لب بام قصر است دختر از پسر پرسيد:«تو كي هستي و از كجا آمده اي؟» پسر جواب داد: «من پسر پيرمرد خاركشم و تا اين سن و سال از خانه بيرون نيامده ام حالا پدرم گفته برو كوله خاري بيار تا ببرم بازار بفروشيم و امرار معاش كنيم من هم با اين طناب و تبر آمده ام تا كوله خاري ببرم چون هيچوقت كاري نكرده ام نتوانستم خار بكنم خسته شدم آمدم در سايۀ اين قصر خوابيدم و تا حالا چون آفتاب و مهتاب را هم نديده ام نه تن و توش خار كندن دارم نه روي رفت به خانه» پسر خاركن اينقدر جوان خوش سيماي بلند بالايي بود كه حد و حسابي نداشت و دختر پادشاه از او خيلي خوشش آمده بود چند دانه مرواريد به او داد و گفت:

«ببر بده پدرت تا با اين مرواريدها امرار معاش كنند» پسر خاركن با خوشحالي به طرف خانه راه افتاد وقتي به خانه رسيد و پدرش ديد كه دست خالي به خانه آمده بدون اينكه از او سؤالي بكند با او شروع كرد دعوا كردن گفت:«تو از صبح رفتي حالا دست خالي برگشتي چرا خار نياوردي؟ امشب كه همه ما بايد گرسنه بخوابيم» پسر جواب داد:«پدر چيزي آورده ام كه از خار بهتر و بيشتر مي ارزد.» بعد دانه هاي مرواريد را به پدر و مادرش داد و گفت: «اين ها را بفروش و صرفۀ كارتان بكنيد.»

چند روزي كه گذشت پسر خاركن هم كه عاشق دختر پادشاه شده بود به مادرش گفت:«برو پيش پادشاه دخترش را براي من خواستگاري كن و او را براي من بگير.» مادرش جواب داد:«تو پسر خاركن هستي و او دختر پادشاه هيچوقت او را به تو نميدهند» پسر گفت:«علاجي ندارد يا دختر پادشاه را براي من بگير يا من از اين شهر ميروم» مادرش چون همين يك پسر را بيشتر نداشت و خيلي هم دوستش ميداشت مجبور شد و رفت پيش پادشاه خواستگاري. به پادشاه گفت كه:«پسرم خاطرخواه دختر شما شده بايد دخترت را به پسر من بدهي. پادشاه از اين خواستگاري خيلي ناراحت شد و چيزي نگفت.

خلاصه پيرزن چندين بار رفت و آمد و همان حرف اولش را زد. پادشاه كه از پافشاري پيرزن و اصرار پسرش خيلي ناراحت شده بود و نمي خواست دل آنها را بشكند راهي جلو پسر خاركن گذاشت كه نتواند انجام دهد و از گرفتن دختر منصرف بشود.

القصه ملايي در آن شهر بود به نام بازرجن كه رمز بخصوصي داشت و هر كس رمز ملا را ياد ميگرفت ملا او را مي كشت. پادشاه گفت:«اي پسر اگر تو راست ميگويي و عاشق دختر من هستي شرطي دارم كه بايد آن را بجا بياوري وقتي شرط را بجا آوردي دخترم را به تو ميدهم» پسر خاركن جواب داد«هر چه باشد مي كنم» پادشاه گفت:«تو بايد بروي پيش آقا بازرجان و رمز او را ياد بگيري وقتي ياد گرفتي دختر من مال تو خواهد شد.» پسر خاركن قبول كرد و رفت پيش ملابازرجان و شاگردش شد تا رمز را ياد بگيرد.

در اين هنگام كه پس مشغول يادگرفتن رمز بود دختر ملا كه خيلي زيبا و دلربا بود خاطرخواه پسر شد و او كه عاشق و دلباخته پسر بود و مي دانست تا پسرك رمز پدرش را ياد بگيرد او را مي كشد طاقت نداشت مرگ آن پسر بي گناه را ببيند به اين خاطر به پسر ياد داد كه:«هر وقت رمز پدرم را يادگرفتي و پدرم به تو گفت بخوان در جواب بگو سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟ هر چه از تو پرسيد همين يك كلام را بيشتر جواب نده آنوقت ملا فكر ميكند تو چيزي ياد نگرفته اي و چيزي هم از اين رمز نميداني آنوقت ترا آزاد ميكند هر جا كه دلت خواست برو اگر پدرم بفهمد تو رمزش را ياد گرفته اي بدان كه ترا فوري مي كشد»

پسر خاركن كه فهميد مطلب از چه قرار است از راهنمايي دختر ملا خيلي خوشحال شد تا اينكه روزي ملابازرجان خواست پسر را امتحان كند. پسرك حرفهاي دختر ملا يادش آمد. ملا به پسر گفت:«حالا كه رمز مرا خوب ياد گرفتي بخوان تا گوش كنم»

پسر خاركن گفت:«ملا سفيدش را بخوانم يا سياهش را؟» ملا پيش خودش فكر كرد كه پسر خاركن چيزي از اين رمز ياد نگرفته وقتي كه مطمئن شد گفت:«حالا كه چيزي ياد نگرفتي آزادي، هر جا دلت ميخواد برو.» پسر خاركن با خوشحالي به منزل پدرش برگشت ديد كه وضع زندگي پدرش خيلي خراب شده و خرجي هم ندارند.

پسر به پدرش گفت:«بابا، من اسبي ميشم تو مرا ببر بازار بفروش. خرج كن اما افساري كه سر من هست پس بگير مبادا كه مرا با افسار بفروشي» خاركن كه فهميد پسرش يك ورد و رمز مهمي ياد گرفته، همين كار را كرد و اسب را برد بازار فروخت و دهنه اش را پس گرفت تا آمد خانه ديد كه پسرش از خودش جلوتر به خانه رسيده.

دفعۀ دوم پسر خاركن بصورت گوسفندي شد پدرش افسارش را گرفت داشت مي بردش بازار كه او را بفروشد. اتفاقاً در بين راه آقا بازرجان آنها را ديد. تا چشم ملا به گوسفند و پيرمرد خاركن افتاد آنها را شناخت و فهميد كه اين گوسفند همان شاگرد خودش پسر پيرمرد خاركن است، بطوري رنگ از صورت ملا پريد كه نزديك بود سكته كند.

القصه ملا خودش را قرص گرفت و پيش خودش گفت:«اين پسر رمز مرا ياد گرفته و حالا هر طوري كه هست بايد او را از پدرش بگيرم و بكشمش براي اين كار هم بايد او را از پيرمرد خاركن بخرم» از پيرمرد پرسيد «اين گوسفند را چند ميفروشي» پيرمرد خاركن جواب داد:«صد تومان» آقا بازرجان ناچار صد تومان داد و گوسفند را خريد. ملا خواست كه گوسفند را ببرد. پيرمرد خاركن افسار را از گردن گوسفند در آورد به ملا نداد.

ملا كه ميدانست رمز كار در همين افسار است گفت: «پيرمرد! افسار گوسفند را بمن بده اگر افسارش را ندهي كه نمي توانم گوسفند را به خانه ببرم» پيرمرد خاركن گفت:«نخير افسارش مال بچه ام هست نمي فروشم» ملا به التماس افتاد كه:«بابت افسار هم هر چه پول بخواهي به تو ميدهم» اما پيرمرد قبول نميكرد عاقبت به هر زباني كه بود او را راضي كرد و پول زيادي به پيرمرد خاركن داد و افسار گوسفند را گرفت و روانه خانه اش شد. وقتي ملا به خانه رسيد به دخترش گفت: «يك چاقوي تيز- بيار تا سر اين گوسفند را ببرم» دختر ملا تا نگاه كرد گوسفند را شناخت و فهميد كه اين همان پسر خاركن است كه خودش عاشق اوست.

دختر كه ميدانست پدرش پسرك را شناخته و ميخواهد او را بكشد رفت توي خانه چاقو را برداشت جايي پنهان كرد و در صدد بر آمد كاري كند كه بتواند پسرك را نجات دهد.

دختر فكر كرد هر طوري هست پدرم را صدا مي زنم كه بيايد توي اتاق تا اين پسر فرار كند. گفت: «پدر من چاقو را پيدا نمي كنم. خودت بيا پيدا كن.» ملا گفت:«تو بيا گوسفند را نگهدار تا خودم چاقو را پيدا كنم» كار كه به اينجا كشيد دختر اميدي پيدا كرد با خوشحالي آمد گوسفند را از دست پدرش گرفت و ملا خودش رفت دنبال چاقو، دختر تا باباش رفت به پسر خاركن گفت:«چنگت را بزن توي چشم من فرار كن وقتي خوب از اينجا دور شدي من بناي داد و فرياد را مي گذارم» گوسفند به دستور دختر رفتار كرد، چنگالش را به صورت او زد و فرار كرد و از آن محل دور شد.

دختر آقا بازرجان بنا كرد داد و بيداد كردن. به پدرش گفت:«گوسفندت چنگلش را زد توي چشم من و فرار كرد» ملا از فرار كردن گوسفند خيلي ناراحت شد، وردي خواند و گرگي شد عقب گوسفند افتاد. گوسفند كه همان پسر خاركن باشد ديد كه ملا به شكل گرگ درآمده و نزديك است به او برسد، او را پاره پاره كند. او هم سوزني شد به زمين افتاد.

ملا كه ديد گوسفند، سوزني شد افتاد روي زمين او هم كمويي ( الك ) شد شروع كرد به بيختن خاك. پسر خاركن ديد الان است كه توي الك پيدا ميشود كبوتري شد به هوا پرواز كرد. ملا هم باز شكاري شد از عقب كبوتر حركت كرد. پسر خاركن ديد باز دوباره به او رسيد و الان او را شكار ميكند فوري اناري شد بدرخت انار نشست. باغبان هم مشغول درختكاري بود ديد در فصل زمستان درخت خشك عجب انار تازه اي داده. فوري آنرا چيد و خوشحال و خرم انار را بخدمت پادشاه برد كه انعام بگيرد. پادشاه هم از ديدن هديه باغبان خيلي خوشش آمد و به باغبان انعام داد.

در اين موقع آقا بازرجان هم درويشي شد وارد قصر پادشاه شد شروع بخواندن كرد. پادشاه گفت:«هر چه ميخواهد به او بدهيد» هر چه به درويش مي دادند قبول نميكرد. به درويش گفتند:«چه مي خواهي؟» درويش گفت:«من انار مي خواهم» به پادشاه گفتند:«قبلۀ عالم هر چه به درويش ميدهيم قبول نميكند و ميگويد من همان اناري را كه باغبان براي پادشاه آورده است ميخواهم» پادشاه از اين حرف خيلي ناراحت شد و انار را محكم به زمين زد كه شكست و به اطراف پاشيد. درويش هم كه همان آقا بازرجان باشد خروسي شد شروع كرد به جمع كردن دانه هاي انار و تمام دانه هاي انار را جمع كرد. فقط يكدانه اي كه جان پسر خاركن در آن بود زير پايۀ تخت پادشاه مانده بود كه خروس او را هنوز نخورده بود. دانۀ انار روباهي شد و پريد فوري گلوي خروس را گرفت. در اين موقع كه خروس، خطر را نزديك ديد بصورت آقا بازرجان درآمد و روباه هم به صورت پسر خاركن.

پادشاه از اين كار خيلي تعجب كرد نميدانست كه قصه از چه قرار است. پسر خاركن به پادشاه گفت:«شما از من رمز ملا را خواستي كه ياد بگيرم من حالا ملا را هم به اينجا آورده ام» پادشاه تازه ملتفت شد قضيه از چه قرار است وقتي كه ديد پسر به قول خودش وفا كرده او هم ناچار شد كه به قول خودش عمل كند. دستور داد شهر را آينه بندان كردند و دخترش را عقد كرد به پسر خاركن داد و هفت شبانه روز جشن گرفتند بعد هم پادشاه تاج خودش را برداشت سر پسر خاركن گذاشت و پسر خاركن، پادشاه شهر شد و آقا بازرجان را هم بخشيد و عاشق و معشوق به خوبي و خوشي به هم رسيدند.

الهي كه شما هم به مراد و مطلب خودتان برسيد.

dada6 11-05-2015 11:40 PM

گلدان
***
ای گل که به گلدانی
وَز جملــه ی گلهـای بهــــارانی
دانم تو هم از غربتِ خود در قفسی نالی
دلتشنــه تـریـن عــاشـقِ بارانــی
در داخلِ زنــدانـی
*
آن ریشه کـه پیچانـدی
وآن تـارِ غمی کــه بر گلو رانـدی
از جملـه نشانـه هـای بی زبانِ دلتنگـی ست
از فکـرتِ آدمی چـه هـا خواندی
اینگونـه گل افشاندی!؟
*
بــر لــذّتـــم افــزودی
وجدانِ خود از این جهت آسودی
امّـا مـن ِ دنیـا زده ، بیــرونِ تــــو را دیــدم
غـافـل ز درونتـم کــه می بودی
چون کوکب و داوودی
*
گلدانِ تـو تـاریک است
پاهای تو را چه کس بدینسان بست؟!
گلدانِ تــو را بــه تیـشه ی نــور در ایـن وادی
آهستــــه و نـرم بـایـــدی بـشکست
سرزنده تر و سرمست
*
وقتی که بهار آید
با سایـه ی نــورِ سبـز یار آید
در بـستـــرِ آزادیِ گلسِتــانِ احساست
گلواژه ای از عشق به بار آید
دل بـا تو کنار آید

fatemiii 11-07-2015 04:38 PM

همیشه تو زندگی سعی کردم مثل عقاب باشم ...؟! البته سعی کردم ...!؟ولی خیلی وقتها میبینم که عقاب بودن کار هر کسی نیست ، کاش واقعا یک عقاب بودم....!؟ .کاشکی آدمها همگی مثل عقاب بودند ... کاشکی ؟!میدونید چرا .... ؟!
عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود بلندتر است
عقاب مي تواند تا 70 سال زندگي كند.
ولي براي اينكه به اين سن برسد بايد تصميم دشواري بگيرد.
زماني كه عقاب به 40 سالگي مي رسد:
چنگال هاي بلند و انعطاف پذيرش ديگر نمي توانند طعمه را گرفته و نگاه دارند.
نوك بلندو تيزش خميده و كند مي شود
شهبال هاي كهن سالش بر اثر كلفت شدن پرها به
سينه اش مي چسبند و پرواز براي عقاب دشوار مي گردد.
در اين هنگام عقاب تنها دو راه در پيش روي دارد.
يابايد بميرد و يا آن كه فراينددردناكي را كه 150 روز به درازا مي كشد پذيرا گردد.
براي گذرانيدن اين فرايند عقاب بايد به نوك كوهي كه در آنجا آشيانه دارد پرواز كند.
در آنجا عقاب نوكش را آن قدر به سنگ مي كوبد تا نوكش از جاي كنده شود.
پس از كنده شدن نوكش ٬ عقاب بايد صبر كند تا نوك تازه اي در جاي نوك كهنه رشد كند ٬ سپس بايد چنگال 4 پيش را از جاي بركند.
زماني كه به جاي چنگال هاي كنده شده ٬ چنگال هاي تازه اي در آيند ٬ آن وقت عقاب شروع به كندن همه پرهاي قديمي اش مي كند.
سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازي را كه تولدی دوباره نام دارد آغاز كرده ...
و 30 سال ديگر زندگي مي كند.

چرا اين دگرگوني ضروري است؟؟؟

بيشتر وقت ها براي بقا ٬ ما بايد فرايند دگرگوني را آغاز كنيم.

گاهي وقت ها بايد از خاطرات قديمي ٬ عادتهاي كهنه و سنتهاي گذشته رها شويم.

تنها زماني كه از سنگيني بارهاي گذشته آزاد شويم مي توانيم از فرصتهاي زمان حال بهره مند گرديم


اکنون ساعت 08:18 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)