کاش بودي تا دلم تنها نبود تا اسير غصه فردا نبود کاش بودي تا نگاه خسته ام بي خبر از موج و دريا نبود کاش بودي تا دو دست عاشقم غافل از لمس گل مينا نبود کاش بودي تا زمستان دلم اين چنين پر سوزپر سرما نبود کاش بودي تا فقط باور کني بعدتو اين زندگي زيبا نبود |
سکوت تلخ مراگریه های ریزریز باران تلافی می کند
التماس سرد؛وجودم را آتش می افکند به حرمت فاصله ها آواز قلبم را به قاصدک ها می سپارم چشمانم را می بندم شاید خیال تو مهمانم شود عجب خیالت به سراب ذهنم قدم نمی گذارد شاید روزی برای همیشه تو رابه فاصله ها بخشیدم و همچون تو اشک باران را نادیده گرفتم همچون تو صدای قلب ها را نشنیدم تنها به جرم محبت |
من که تسبیح نبودم من که تسبیح نبودم،تو مرا چرخاندی مشت بر مهره تنهایی من پیچاندی مهر دستان تو دنبال دعایی میگشت بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی ذکرها گفتی و بر گفته خود خندیدی از همین نغمه تاریک مرا ترساندی بر لبت نام خدا بود-خدا شاهد ماست بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی جمع کن:رشته ایمان دلم پاره شدست منکه تسبیح نبودم،تو مرا چرخاندی نغمه رضایی |
عشق، شوری در نهاد ما نهاد جان ما در بوتهٔ سودا نهاد گفتگویی در زبان ما فکند جستجویی در درون ما نهاد داستان دلبران آغاز کرد آرزویی در دل شیدا نهاد رمزی از اسرار باده کشف کرد راز مستان جمله بر صحرا نهاد قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت کاتشی در پیر و در برنا نهاد از خمستان جرعهای بر خاک ریخت جنبشی در آدم و حوا نهاد عقل مجنون در کف لیلی سپرد جان وامق در لب عذرا نهاد دم به دم در هر لباسی رخ نمود لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد چون نبود او را معین خانهای هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد بر مثال خویشتن حرفی نوشت نام آن حرف آدم و حوا نهاد حسن را بر دیدهٔ خود جلوه داد منتی بر عاشق شیدا نهاد هم به چشم خود جمال خود بدید تهمتی بر چشم نابینا نهاد یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک: فتنهای در پیر و در برنا نهاد کام فرهاد و مراد ما همه در لب شیرین شکرخا نهاد بهر آشوب دل سوداییان خال فتنه بر رخ زیبا نهاد وز پی برک و نوای بلبلان رنگ و بویی در گل رعنا نهاد تا تماشای وصال خود کند نور خود در دیدهٔ بینا نهاد تا کمال علم او ظاهر شود این همه اسرار بر صحرا نهاد شور و غوغایی برآمد از جهان حسن او چون دست در یغما نهاد چون در آن غوغا عراقی را بدید نام او سر دفتر غوغا نهاد عراقي |
شب خسته ترين مردم، در کــوچه تنهايي
از جنس خود دردم، وقت است که باز آيي ******* در وقـــت خوش بودن، من تشنه ديدارم من لحظه تکرارم، چون چشم تو بيمارم ******* تو راز خود عشقــي، من جنــــــس خود فرياد من بي تو غريب هستم، در گوشه عشق آباد ******* از خيسي چشـــمانت، گل داده گـــل ايثار وقت است که ما با هم، تکرار شويم تکرار! |
بس شنيدم داستان بي کسي بـس شنيدم قصه دلواپسي قصه عشـق از زبان هر کسي گفته اند از ني حکايتهابسي حال از من بشنو اين افسانه را داسـتان اين دل ديوانـه را چشمهايش بويي از نيرنگ داشت دل دريغا ! سينه اي از سنگ داشت با دلـم انگار قـصد جنگ داشت گويـي از با من نشستن ننگ داشت عاشقم من، قصد هيچ انکار نيست ليک با عاشق نشستن عار نيست کار او آتش زدن؛ من سوختن در دل شب چشم بر در دوختن مـن خريدن نـاز او نفروختن باز آتـش در دلـم افـروختن سوختن در عشق را ازبر شديم آتشي بوديم و خاکستر شديم از غم اين عشق مردن باک نيست خون دل هر لحظه خوردن باک نيست از دل ديـوانه بردن باک نيست دل که رفت از سـر سپردن باک نيست آه! مي ترسم شبي رسـوا شوم بدتر از رسوايي ام، تنـها شوم واي بر اين صيد و آه از آن کمند پيش رويم خنده، پشتم پوزخند بر چنـين نامهـربانـي دل مبند دوستان گفتند و دل نشـنيد پند پيش از اين پند نهان دوستان حال هـم زخم زبان دوستان خانه اي ويران تر از ويرانه ام من حقـيقت نيستم، افـسانه ام گر چه سوزد پر، ولي پروانه ام فاش مي گويم که من ديوانه ام تا به کي آخر چنين ديوانگي؟ پيلگي بهـتر از اين پروانگي! گفتمش:آرام جـانـي، گفت:نه گفتمش:شيرين زباني، گفت:نه مي شود يک شب بماني، گفت:نه گفتمش:نامهـربانـي،گفت:نه دل شبي دور از خيالش سر نکرد گفتمش؛ افسـوس! او باور نکرد چشم بر هم مي نهد،من نيستم مي گشـايد چشم، من من نيستم خود نمي دانم خدايا! کيستم يکـنفر با مـن بگويد چيسـتم؟ بس کشيدم آه از دل بردنش آه! اگـر آهم بگيرد دامنش با تمـام بي کسي ها ساختم دل سپردم، سر به زير انداختم اين قماري بود و من نشاختم واي برمـن، ساده بودم باختم دل سپردن دست او ديوانگي ست آه!غير از من کسي ديوانه نيست گريه کردن تا سحر کار من است شاهد من چشم بيمار من است فکر مي کردم که او يار من است نه، فقط در فکر آزار من است نيت اش از عشق تنها خواهش است دوستت دارم دروغـي فاحش است يک شب آمد زير و رويم کرد و رفت بغض تلخي در گلويـم کرد و رفت پايـبند جسـت وجويم کرد و رفت عاقـبت بـي آبرويم کرد و رفت اين دل ديوانـه آخر جاي کيست؟ وانکه مجنونش منم ليلاي کيست؟ مذهب او هر چه بادابـاد بود خوش به حالش کاين قدر آزاد بود بي نياز از مستي مي شاد بود چشـمهـايش مسـت مادرزاد بود يک شبه از عمر سيرم کرد و رفت بيست سالم بود، پيرم کرد و رفت |
يكباره ستاره ي دلم مرد! ابريشم شب دوباره تا خورد! تا قطره ي اشك من فرو ريخت... تصوير تورا پرنده اي برد |
شبی در حال مستی تكيه بر جای خدا كردم در آن يك شب خدايی، من عجايب كارها كردم جهان را روی هم كوبيدم از نو ساختم گيتی ز خاك عالم كهنه جهانی نو بنا كردم كشيدم بر زمين از عرش، دنيادار سابق را سخن واضح تر و بهتر بگويم، كودتا كردم خدا را بنده ی خود كرده خود گشتم خدای او خدايی با تسلط هم به ارض و هم سما كردم ميان آب شستم سهر بر سهر برنامه پيشين هر آن چيزی كه از اول بود نابود و فنا كردم نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم كشيدم پيش نقد و نسيه، بازی را رها كردم نمازو روزه را تعطيل كردم، كعبه را بستم وثاق بندگی را از رياكاری جدا كردم امام و قطب و پيغمبر نكردم در جهان منصوب خدايی بر زمين و بر زمان، بی كدخدا كردم نكردم خلق ، ملا و فقيد و زاهد و صوفی نه تعيين بهر مردم مقتدا و پيشوا كردم شدم خود عهده دار پيشوايی در همه عالم به تيپا پيشوايان را به دور از پيش پا كردم بدون اسقف و پاپ و كشيش و مفتی اعظم خلايق را به امر حق شناسی آشنا كردم نه آوردم به دنيا روضه خوان و مرشد و رمال نه كس را مفتخور و هرزه و لات و گدا كردم نمودم خلق را آسوده از شر رياكاران به قدرت در جهان خلع يد از اهل ريا كردم ندادم فرصت مردم فريبی بر عباپوشان نخواهم گفت آن كاری كه با اهل ريا كردم به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر ميان خلق آنان را پی خدمت رها كردم مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را نه شرطی در نماز و روزه و ذكر و دعا كردم نكردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ايجاد به مشتی بندگان آْبرومند اكتفا كردم هر آنكس را كه ميدانستم از اول بود فاسد نكردم خلق و عالم را بری از هر جفا كردم به جای جنس تازی آفريدم مردم دل پاك قلوب مردمان را مركز مهر و وفا كردم سری داشت كو بر سر فكر استثمار كوبيدم دگر قانون استثمار را زير پا كردم رجال خائن و مزدور را در آتش افكندم سپس خاكستر اجسادشان را بر هوا كردم نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مكنت نه جمعی را به درد بی نوايی مبتلا كردم نه يك بی آبرويی را هزار گنج بخشيدم نه بر يك آبرومندی دوصد ظلم و جفا كردم نكردم هيچ فردی را قرين محنت و خواری گرفتاران محنت را رها از تنگنا كردم به جای آنكه مردم گذارم در غم و ذلت گره از كارهای مردم غم ديده وا كردم به جای آنكه بخشم خلق را امراض گوناگون به الطاف خدايی درد مردم را دوا كردم جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعيض تمام بندگان خويش را از خود رضا كردم نگويندم كه تا ريگی به كفشت هست از اول نكردم خلق شيطان را، عجب كاري به جا كردم .... چو ميدانستم از اول، كه در آخر چه خواهد شد نشستم فكر كار انتها را ابتدا كردم نكردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم خلاصه هرچه كردم خدمت و مهر و صفا كردم زمن سر زد هزاران كار ديگر تا سحر ليكن چو از خود بی خود بودم، ندانسته چه ها كردم سحر چون گشت از مستی شدم هوشيار خدايا در پناه می جسارت بر خدا كردم شدم بار دگر يك بنده درگاه او گفتم خداوندا نفهميدم خطا كردم .... ... |
خواب دیدم مرده ام**خواب دیدم خسته و افسرده ام
روی من خروارها از خاک بود**وای قبر من چه وحشتناک بود تا میان گور رفتم دل گرفت**قبر کن سنگ لحد را گل گرفت بالش زیر سرم از سنگ بود**غرق وحشت سوت و کور و تنگ بود هر که آمد پیش حرفی راند و رفت**سوره حمدی برایم خواند و رفت ناله می کردم ولیکن بیجواب**تشنه بودم در پی یک جرعه آب یک ملک گفتا بگو نام تو چیست**آن یکی فریاد زد رب تو کیست ای گنه کار سیه دل،بسته پر**نام اربابان خود یک یک ببر گفتنم عمر خودت کردی تباه**نامه اعمال خود کردی سیاه ناامید از هر کجا و دل فکار**می کشیدندم به خفت سوی نار ناگهان الطاف حق آغاز شد**از جنان درهای رحمت باز شد مردی آمد از تبار آسمان**نور پیشانیش فوق آسمان صورتش خورشید بود و غرق نور**جام چشمانش پر از شرب طهور گیسوانش شط پر جوش و خروش**در رکابش قدسیان حلقه بگوش لب که نه،سرچشمه آب حیات**بین دستش کائنات و ممکنات بر سرش دستمال سبزی بسته بود**بر دلم مهرش عجیب بنشسته بود کی به زیبائی او گل میرسید**پیش او یوسف خجالت میکشید در قدوم آن نگار مه جبین**از جلال حضرت حق آفرین دو ملک سر را به زیر انداختند**بال خود را فرش راهش ساختند غرق حیرت داشتم این زمزمه**آمده اینجا حسین فاطمه صاحب روز قیامت آمده**گوئیا بهر شفاعت آمده سوی من آمدمرا شرمنده کرد**مهربانانه به رویم خنده کرد این که اینجا اینچنین تنها شده**کام او با تربت من وا شده مادرش او را به عشقم زاده است**گریه کرده بعد شیرش داده است خویش را در سوز عشقم آب کرد**عکس من را بر دل خود قاب کرد بار ها بر من محبت کرده است**سینه اش را وقف هیئت کرده است سینه چاک آل زهرا بوده است** چای ریز مجلس ما بوده است اینکه در پیش شما گردیده بد**جسم و جانش بوی روزه می دهد با ادب در مجلس ما می نشست**او به عشق من سر خود می شکست پرچم من را به دوشش می کشید**پا برهنه در عزایم می دودید اسم من راز و نیازش بوده است**تربتم مهر و نمازش بوده است اقتدا بر خواهرم زینب نمود**گاه می شد صورتش بهرم کبود حرمت من را به دنیا پاس داشت**ارتباطی تنگ با عباس داشت نذر عباسم به تن کرده کفن**روز تاسوعا شده سقای من تا که دنیا بوده از من دم زده**او غذای روضه ام را هم زده بارها لعن امیه کرده است**خویش را وقف رقیه کرده است گریه کرده چون برای اکبرم**با خود او را نزد زهرا می برم هر چه باشد او برایم بنده است**او بسوزد صاحبش شرمنده است در مرامم نیست او تنها شود**باعث خوشحالی اعدا شود در قیامت عطر بویش می دهم**پیش مردم آبرویش می دهم باز بالاتر به روز سرنوشت**میشود همسایه من در بهشت آری آری هر که پا بست من است**نامه اعمال او دست من است |
گاه كن چه فروتنانه بر خاك مي گسترد آنكه نهال نازك دستانش ازعشق خداست و پيش عصيانش بالاي جهنم پست است آن كو به يكي آري مي ميرد قلعه اي عظيمنه به زخم صد خنجر، مگر آنكه از تب وهن دق كند كه طلسم دروازه اش كلام كوچك دوستي است |
اکنون ساعت 12:43 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)