behnam5555 |
01-25-2011 10:07 PM |
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
باده گلگونه است بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی بر گرد ما گردید شد در خون خویش
باده غمگینان خورند و ما ز می خوشدل تریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
(گزیده غزلی از مولانا)
|
behnam5555 |
01-25-2011 10:15 PM |
طنز مشروطه
سيد اشرف الدين قزوينی، نسيم شمال
سيداشرف الدين قزوينی، بی شک از مهم ترين شاعران طنزسرای دوران مشروطيت است. اشعار او زبان به زبان می چرخيد. در قزوين به دنيا آمد. در جوانی به کربلا و نجف رفت و پس از پنج سال به ايران مراجعت کرد.
او مدتی در قزوين بود و در ۲۲ سالگی به تبريز رفت. در تبريز چند سالی درس خواندو آنگاه برای زندگی به رشت رفت. و نه ماه پيش از بمباران مجلس روزنامه ادبی و فکاهی « نسيم شمال» را داير کرد. سيداشرف الدين محبوب ترين و معروف ترين شاعر ملی عهدانقلاب مشروطه است.
سعيد نفيسی در موردش گفت: « هر روز و هر شب شعر می گفت و اشعارش را هر هفته چاپ می کرد و به دست مردم می داد..... وقتی روزنامه فروشان نام روزنامه اش را فرياد میکردند، براستی مردم هجوم می آوردند. ... زن و مرد، پير و جوان، کودک و برنا، بیسواد و باسواد اين روزنامه را دست به دست می گرداندند. در قهوه خانه ها، درسرگذرها، در جاهايی که مردم گرد می آمدند، باسوادها برای بی سوادها می خواندند ومردم حلقه می زدند و روی خاک می نشستند و گوش می دادند...» ...... نام روزنامه آنقدر معروف بود که مردم او را نسيم شمال صدا می کردند....
روزی که موقع انتشار آن می رسيد، دسته دسته کودکان ده دوازده ساله که موزعان اوبودند، در همان چاپخانه گرد می آمدند و هر کدام دسته ای بزرگ می شمردند و از او میگرفتند و زير بغل می گذاشتند. اين کودکان راستی مغرور بودند که فروشنده نسيم شمال هستند..... يقين داشته باشيد که اجر او در آزادی ايران کمتر از اجر ستارخان، پهلوان بزرگ نبود.... از هيچ کس بد نمی گفت، اما همه را مسخره می کرد و چه خوب می کرد!»
شعر «تازيانه» و «فعله» از معروف ترين و زيباترين آثار سيد اشرف الدين هستند. هردو شعر با زبانی ساده به وضع کشور و ملت می پردازند. اشعار ديگری مانند « صبرکن آرام جانم صبر کن» يا « وفات يک دختر فقير از شدت سرما» نيز از اشعار مطرح نسيم شمال بود که در زمان انتشار روزنامه اش مورد توجه مردم قرار گرفته بود.
تازيانه
دست مزن! چشم، ببستم دو دست
راه مرو! چشم، دو پايم شکست
حرف مزن! قطع نمودم سخن
نطق مکن! چشم، ببستم دهن
هيچ نفهم! اين سخن عنوان مکن
خواهش نافهمی انسان مکن
لال شوم، کور شوم، کر شوم
ليک محال است که من خر شوم
چند روی همچو خران زير بار؟
سر زفضای بشريت برآر
فعله
ای فعله تو هم داخل آدم شدی امروز؟
بيچاره، چرا ميرزا قشمشم شدی امروز؟
درمجلس اعيان به خدا راه نداری
زيرا که زر و سيم به همراه نداری
در سينه بی کينه بجز آه نداری
چون پير نود ساله چرا خم شدی امروز؟
بيچاره چرا ميرزا قشمشم شدی امروز؟
هرگز نکند فعله به ارباب مساوات
هرگز نشود صاحب املاک دموکرات
بی پول تقلا مزن، ای بلهوس لات
زيرا که تو در فقر مسلم شدی امروز
بيچاره چرا ميرزا قشمشم شدی مروز...
|
behnam5555 |
01-25-2011 10:17 PM |
خودی مولانا جلاالدین رومی در رسالهی «فیه ما فیه» چنین می گوید: « یکی به سید برهان الدین محقق گفت مدح تو از فلان کس شنیدم. گفت:« تا ببینم که آن فلان! چه کس است او را آن مرتبه است که مرا بشناسد و مدح من کند؟ اگر او مرا به سخن شناخته است پس مرا نشناخته باشد چه سخن و حرف و صوت و لب و دهان نماند و این همه عَرَض است، و اگر به فعل شناخته باشد همچنین، ولی اگر به ذات شناخته آنگه دانم که او مدح من تواند کردن و آن مدح از آنِ من باشد و الّا خطاست.» همچنین است که « پادشاهی پسری را به رمل آموختن داد و بسیار سعی کرد تا نیکو بدانست. پس پادشاه روزی انگشتری در دست گرفت و گفت: ای پسر بگو تا چه دارم در دست؟ پسر گفت: گرد است و کانی است و سوراخی در میان دارد. پادشاه گفت: نشانها راست دادی حکم کن که چنین چیز، چه باشد؟ پسر بعد از فکر بسیار گفت: آسیا سنگی باشد! پادشاه گفت: آخر چندین نشانههای دقیق که عقول در آن حیران می شوند دادی از قوّت تحصیل و دانش، اینقدر عقل نداشتی که آسیا در مشت نگنجد و در دست نتوان گرفت؟!» همچنین علمای زمان، در علم موی می شکافند و چیزهایی که به ایشان تعلق ندارند می گویند و نیکو می دانند و آنچه مهم است و به ایشان نزدیکتر از همه است و آن خودی او است نمی دانند! یعنی خود را نمی شناسند که پاکند یا ناپاک! که من عرف نفسه فقد عرف ربه. همهی چیزها را بحِل یا به حُرمت حکم کنند که این جایز است و آن ناجایز، این حلال است و آن حرام و خود را ندانند که چیستند! »
|
behnam5555 |
01-26-2011 06:37 PM |
تفاوت مردم و روشنفکران
يکی از مهمترين مکاتبی که در جامعه شناسی معاصر مطرح شده مکتب روش شناسی مردمنگارانه (Ethnomethodology) است .گارفينگل بعنوان کسی که مبدع لغت اتنومتدولوژی است هدف از اين مکتب را توصيف و تحقيق روشهايی می داند که مردم در حيات اجتماعی خودشان بکار می برند .
مکتب روش شناسی مردمنگارانه اصولا با تعاريف کلی وعام مکاتب سنتی جامعه شناسی مخالفت تام دارد ، بنظر اين مکتب و ظيفه جامعه شناسی بررسی فعاليتهای روزمره اعضای جامعه و تجزيه و تحليل آنهاست . هدف اصلی همانا دستيابی به معنای دنيای واقعی افراد است و تکيه اصلی بر اينست که چگونه افراد در عمل ، روابط معناداری با يکديگر برقرار می کنند و به اين ارتباط شکل می دهند .
يکی از ره يافتهای روش شناسی مردمنگارانه در باره تفاوت انسان معمولی و روشنفکر است که اين تفاوت را در سه ويژگی بيان می کند :
1. درگير و خودمانی بودن با موضوعات : انسانهای معمولی (مردم ) با موضوعات مختلف در گير نيستند و بعبارتی خود را از دغدغه های پردردسر انديشه و عمل در باره موضوعات گوناگون کنار کشيده و به ظواهری از امور و شعارها و بودن در سطح قناعت می کنند ، همچنين نوعی بيگانگی با موضوعات بيرونی در آنها وجود دارد در حاليکه روشنفکران در گير و خودمانی با موضوعات هستند . روشنفکر با حلاجی عقلانی و منطقی موضوعات و آشنا شدن با پديده های اجتماعی و شناخت موانع و راه حل ها با موضوعات درگير شده و دائما در صدد توصيف و تبيين امور است و باصطلاح با موضوعات خودمانی می شود که اين خود باعث نوعی بينش و آگاهی و نيازمندی به عمل در او می گردد ولی انسان معمولی ابدا در اين حد و حدود ظاهر نمی گردد .
2. عنصر زمانی : انسان معمولی گمان می کند که موضوعات ، پديده ها وحوادث فقط در يک مقطع زمانی خاص جريان داشته و نظراتش را در يک محدوده زمانی خاص مشاهده می کند در حاليکه روشنفکر موضوعات را در مقاطع زمانی گذشته ، حال و آينده مورد ملاحظه قرار داده و در صدد کشف قوانين حاکم بر آنست تا بتواند به پيش بينی قابل قبولی دست يابد ، بعبارتی نظريات روشنفکر بی زمان است .
3. درونی يا بيرونی بودن : انسان معمولی زندگی اجتماعی را از درون مشاهده می کند و بر اين گمان است که حيات اجتماعی تا حدی تحت کنترل اوست در حاليکه روشنفکر زندگی اجتماعی را از خارج نظارت می کند و در صدد کشف روابط و ساختارهای بنيادينی است که بر حيات اجتماعی مسط بوده و آن را به جهات خاصی هدايت می کند .
افاضات : در هر جامعه ای ما با اين دو گروه از انسانها روبرو هستيم . افراد معدودی صاحب درد که رنجشان ناشی از فهم و درک موضوعات مربوط به حيات فردی و اجتماعی انسانهاست و افراد زيادی که فقط در فکر خودشان هستند و کاری به کار اين امورات ندارند . روشنفکر کسی است که بفکر انسان و حيات انسانی است و برای اين امر می انديشد ، چاره انديشی می کند و می سوزد و رنج می کشد .
ساحل افتاده گفت گر چه بسی زيستم
هيچ نه معلوم شد آه که من کــــيستم
موج ز خود رفته ای نيز خراميد و گــفت
هستم اگر می روم گر نروم نـــــيستم ...
|
behnam5555 |
01-26-2011 06:41 PM |
انتخاب درست
جمله معروفی از ژان پل سارتر نقل شده است که :
« به عقيده من اگر کودکی فلج مادر زاد به دنيا بيايد و قهرمان دو نشود ، ناشی از انتخاب خود اوست » .
انتخابهای ما در زندگی فردی و اجتماعی خودمان ، تاثير اصلی و بنيادين دارند . بسياری از اشخاص هستند که دارای سعی و تلاش بسزا و همت فراوانی در انجام تصميماتی که اتخاذ می کنند ، هستند اما ممکن است اين همت و تلاش در راه انتخاب نابجايی مصرف و تباه گردد . همت والا و تلاش فراوان با انتخابی نادرست بغير از ضرر و پشيمانی بسيار چيزی عايد ما نخواهد کرد در حاليکه انتخابی درست اگر چه با همت و تلاش کمتری همراه شود حداقل در حد و اندازه خود ، سود آور خواهد بود . حال اگر همين انتخاب درست با همت و تلاش فراوان قرين شود در نتيجه بهروزی را به ارمغان خواهد آورد . انتخاب راه و مسير درست اولين شرط بهروزی انسان است .
افاضات : يک انتخاب بد يا نادرست ممکن است تمام همت ، اميد و تلاش مارا به ياس و نااميدی بدل کند . می دانیم که نتوانسته ایم در سراسر زندگيمان همواره انتخابهای درست داشته باشیم و شايد چنين توقعی نيز از يک انسان ، امری محال باشد ؛ اما هميشه سعی کرده ایم گاهگاهی مکثی داشته و اين سوال را از خود داشته باشیم که آيا راه ، کار ، مسير ، موضوع و يا هر چيز ديگری را که برگزيده ایم درست يا نادرست است ؟
|
behnam5555 |
01-26-2011 06:44 PM |
جبران خليل جبران در کتاب « پيامبر» و در فصل جنايت و مکافات می گويد :
« و هنگامی که يکی از شما فرو می افتد ، او قربانی آن کسی می شود که پشت سر اوست و هشداری است که به او از وجود سنگهای لغزنده می دهد . او همچنين قربانی کسی می شود که پيش از او با گامهای چابک و استوار راه سپرده اما ، آن سنگ لغزنده را از جای خود بدر نبرده است » .
چقدر اين قطعه پر معناست .. جبران می گويد هميشه آنانی که در مسيری سقوط کرده اند يقه دو دسته را می توانند بگيرند :
اول آنانی که با توجه به توانائی ها و شرايط ويژه شان (مثل اصل و نسب ، سرمايه های مادی و معنوی ، استعداد و...) آن مسير را براحتی و بسرعت طی کرده اند بدون اينکه آن مسير را برای ناتوانان صاف و هموار کنند يا حتی بفکر آنها باشند .
دوم آنانی که پشت سر سقوط کردگان در حال آمدن هستند و از سقوط آنان درس عبرت گرفته ، لغزشگاهها را می شناسند و احتياط بيشتری می کنند .
بعبارتی فرد ی که سقوط می کند از گذشتگانی حکايت می کند که راهها را با خود خواهی و بدون مسئوليت پذيری طی کرده اند و از آيندگانی می گويد که راهها را باز شناخته و با مشکلات و خطرات آشنا می شوند .
|
behnam5555 |
01-26-2011 06:49 PM |
در ميان ديوان حافظ اين غزل را بعنوان سلطان اشعار او باید شناخت :
زان يار دلنوازم شکريــست با شکايــــــت
گر نکته دان عشقی بشنو تو اين حکايت
بی مزد بود و منت ، هر خدمتی که کردم
يا رب مباد کس را ، مخــدوم بی عنايــت
رندان تشنه لب را ، آبی نمی دهد کس
گوئی ولی شناسان رفتند از اين ولايـت
در زلف چون کمندش ، ای دل مپيچ کانجا
سرها بريده بينی ، بی جـرم و بی جنايت
چشمت به غمزه ما را ، خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد ، خونـــــــريز را حمايـــــــــــــــــــــت
در اين شب سياهم ، گم گشت راه مقـصود
از گوشه ای برون آی ، ای کوکب هدايـــــــت
از هر طرف که رفتم ، جز وحشتم نيفزود
زينهار زين بيابان ، وين راه بی نهايـــــت
ای آفتاب خوبان ، می جوشد اندرونـــم
یکساعتم بگنجان ، در سايـــه عنايـــت
اين راه را نهايت ، صورت کجا تــوان بـست
کش صد هزار منزل ، بيش است در بدايت
هر چند بردی آبرويم ، روی از درت نتابـم
جور از حبيب خوشتر ، کز مدعی رعايـت
عشقت رسد بفرياد ، ار خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی ، در چارده روايــــــــــــت
حال و هوای حافظ پس از قرنها هنوز در جان و دل ما تازه می شود و اين خود از عجايب است . شرح های زيادی در مورد زندگی حافظ وشعرهايش خوانده ایم ولی هميشه خواندن متن شعرهايش برايمان جلوه ديگری دارد . هر وقت که حالی می آيد به سوی حافظ می رویم و او با ما نجوا می کند .
|
behnam5555 |
01-26-2011 06:52 PM |
هنر ياد دادن و ياد گرفتن
استاد کنفوسيوس گفت : « من يکبار در تمام روز چيزی نخوردم و درتمام شب نخوابيدم تا بتوانم مساله ای را خود حل کنم ، اما نتيجه نبخشيد . از اينرو فهميدم که بهتر اينست که آنچه را نمی دانم بپرسم » .
استاد کنفوسيوس گفت : « من به کسی که در مورد پيش آمدها فکر نمی کند و از خود نمی پرسد که من در چنين وضع و چنان حالی ، چه بايد بکنم ؟ نمی توانم کمک و ياری کنم ».
استاد کنفوسيوس گفت : « در روزگار گذشته مردم تحصيل علم می کردند برای اينکه خود را به درجه کمال برسانند . امروز علم را برای اين فرا می گيرند که ديگران را مجذوب کنند » .
استاد کنفوسيوس گفت : « من در پانزده سالگی خود را در آغوش آموختن انداختم . در سی سالگی يک نقطه نظر ثابت برای زندگی بدست آوردم . از چهل سالگی ديگر دچار اشتباه و خطا نشدم . در پنجاه سالگی احکام آسمانی را شناختم . در شصت سالگی آن احکام را به گوش جان شنيدم و در هفتاد سالگی توانستن دستور قلب خود را بجا بياورم ، زيرا آنچه من برای خود آرزو می کردم ديگر از حدود راستی و نيکی تجاوز نمی نمود » .
استاد کنفوسيوس گفت : « فرزندان من باور نکنيد که من اسراری می دانم که آنها را به شما نمی آموزم . من هيچ سر پنهانی ندارم . تمام صفحات زندگی ظاهری و باطنی يعنی افکار و احساسات من در پيش ديدگان شما گسترده است .
استاد کنفوسيوس گفت : « برای من گواراتر و بهتر می شد اگر من احتياج به سخن گفتن نمی داشتم ! » . تزه کونگ پرسيد : « اگر استاد با ما سخن نمی گفت ، ما از او چه می توانستيم نقل بکنيم ؟ » . استاد کنفوسيوس جواب داد : « آسمان سخن نمی گويد و با اينهمه چهار فصل سال راه خود را می پيمايند و صدها موجود برحسب طبيعت خود زندگی می کنند ؛ آری آسمان سخن نمی گويد » .
نکته نقل شده از کتاب « مکالمات » است .کتاب « مکالمات » يکی از معروفترين اثرهايی است که چند سال پس از مرگ استاد کنفوسيوس از طرف پيروان وی تاليف شده و شامل جوابهايی است که استاد کنفوسيوس به پرسشهای پيروان خود داده است .
مولف کتاب « دگرس هايم » و مترجم آن دکتر حسين کاظم زاده ايرانشهر می باشد .
|
behnam5555 |
01-26-2011 06:56 PM |
مناجات خواجه عبدالله انصاری
الهی چون همه آن کنی که خود می خواهی پس از اين بنده مفلس چه می خواهی ؟
الهی آفريدی رايگان ، روزی دادی رايگان ، بيامرز رايگان که تو خدايی نه بازرگان !
الهی روزگاری ترا می جستم و خود را می يافتم ، اکنون خود را می جويم ترا می يابم .
الهی ابوجهل از کعبه می آيد و ابراهيم از بتخانه ، کار به عنايت بود باقی بهانه .
الهی همه از تو ترسند و عبدالله از خود ، زيرا که از تو همه نيک آيد و از وی همه بد .
الهی عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دانم دارم و نه آنچه دارم دانم !
|
behnam5555 |
01-26-2011 07:02 PM |
پرورش ناگفتنی
مردی عاقل ، سوار براسب از چمنزاری می گذشت . ناگهان مردی را زير سايه درختی در حال خواب مشاهده کرد و ديد که ماری در حال خزيدن به داخل دهان اوست . مرد با شتاب به فرد خفته نزديک شد . ولی ديگر کار از کار گذشته بود .
عاقلی بر اسب ، می آمد سوار
در دهان خفته ای ، می رفت مار
آن سوار ، آن را بديد و می شتافت
تا رماند مار را ، فرصت نيافت
سوار چون فرد عاقلی بود اول چند کشيده جانانه بر فرد خوابيده زد . خوابيده با تعجب بيدارشد که چرا اين کشيده ها را خورده ولی تا به خودش بجنبد با ضربات پياپی سوار روبرو شد که با تحکم و زور او را به زير يک درخت سيبی کشانيد که در زير آن سيب های پوسيده بسياری ريخته شده بود . سوار گفت که ازين سيب های پوسيده بخور وگرنه بيشتر تنبيه می شوی ! و مرد ناچارا چندان خورد که ديگر معده اش تاب و توان نداشت و سيب های پوسيده از دهانش بيرون می ريخت .
سيب چندان مرد را ، در خورد داد
کز دهانش ، باز بيرون می فتاد
مرد بدبخت دائم نفرين می کرد که : « ای مرد سوار ، تو از وضعت پيداست که آدم با شخصيتی هستی ، من بتو چه کردم که اينطور بلا بر سرم می آوری ، اقلا يکباره تيغ بردار و هلاکم کن ! خدايا ، تو خودت اين مرد را هلاک کن و مکافاتش را بده » و ازين حرفها ...که سوار کار گفت : « الان وقتش رسيده که در اين صحرا بدوی تا نفست در بيايد ! »
هر زمان می گفت او ، نفرين نو
اوش می زد ، کاندرين صحرا بدو
مرد می دويد و سوار کار هم سوار بر اسب با تازيانه او را وادار به دويدن بيشتر می کرد .مرد بدبخت چندين بار افتاد و بلند شد و در صحرای پر از خار هزاران زخم ديد ولی چاره ای نداشت ، چون ايستادن با چوب خوردن يکی بود . مرد آنقدر دويد تا از نفس افتاد ، در اين هنگام حالت قی بر او غالب شد و در نتيجه هر چه که خورده بود همراه با آن مار از معده اش بيرون زد . مرد چون آن مار را ديد همه ماجرا را فهميد و به سوار کار عاقل سجده نمود .
چون بديد از خود ، برون آن مار را
سجده آورد ، آن نکو کردار را
مرد از تمام نفرين هايی که کرده بود معذرت خواست ولی يک راز را بعنوان سوال مطرح کرد که : « ای سوار عاقل ، چرا تو از اول ماجرا را برای من نقل نکردی که من بدانم قضيه چيست تا خودم با کمال ميل با تو همکاری بکنم و اينقدر هم به تو توهين نمی شد ؟ »
شمه ای زين حال ، اگر دانستمی
گفتن بيهوده ، کی تانستمی
ليک خامش کرده ، می آشفتی
خامشانه ، بر سرم می کوفتی
مرد عاقل پاسخ داد : « اگر من می گفتم که مار، در معده تو است تو خودت سکته می کردی و ترس قاتل جانت می شد و ديگر تاب و توانی برای اينهمه تلاش و کوشش نداشتی ، پس من ناچار به پرورش ناگفتنی تو بودم . »
گفت اگر من گفتمی ، رمزی از آن
زهره تو آب گشتی ، آنزمان
گر ترا من گفتمی ، اوصاف مار
ترس از جانت ، بر آوردی دمار
اين حکايتی است که از سوی مولانا در دفتر دوم مثنوی معنوی (1945-1890) نقل شده است . از اين داستان ياد گرفتیم که هميشه در مقابل « پيران دانا » صبور باشیم . امکان ندارد آنان بی دليل دستوری بدهند .
نه ! نه ! نگوئيد امروزه قصه « پيران راهنما » ديگر بسر آمده است . بله ، بله ، بايد گشت و « پير » را يافت ،
|
اکنون ساعت 06:44 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)