ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند وقتیست که هر شب به تو می اندیشم به همان سایه،همان وهم،همان تصویری که سراغش ز غزلهای خودم میگیری به همان زل زدن از فاصله ی دور به هم یعنی آن شیوه ی فهماندن منظور به هم به نفسهای تودر سایه ی سنگین سکوت به سخنهای تو با لهجه ی شیرین سکوت در من انگار کسی در پی انکار منست یک نفر مثل خودم تشنه ی دیدار منست آی بیرنگ تر از آیینه! یک لحظه بایست راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست حتم دارم که تویی آن شبح آیینه پوش عاشقی جرم قشنگیست به انکار مکوش... |
وقتی که تو نیستی
دنیا چیزی کم دارد ... من فکر می کنم در غیاب تو همه ی خانه های جهان خالی ست همه ی پنجره ها بسته است اصلاً کسی حوصله آمدن به ایوان عصر جمعه را ندارد ... واقعاً وقتی که تو نیستی آفتاب هم حوصله ندارد راه بیفتد بیاید بالای کوه اما دیوارها تا دلت بخواهد بلندند سرپا ایستاده اند کاری به بود و نبود نور ندارند سایه ندارند ... من قرار بود روی همین واقعاً فقط روی همین واقعاً تأکید کنم ! بگویم: واقعاً وقتی که تو نیستی خیلی ها از خانه بیرون نمی آیند ... واقعاً وقتی که تونیستی من هم تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام ... واقعاً وقتی که تونیستی بدیهی ست که تو نیستی ! سید علی صالحی |
اي تپش هاي تن سوزان من آتشي در مزرع مژگان من اي ز گندمزارها سرشارتر اي ز زرّين شاخه ها پر بارتر اي درِ بگشوده بر خورشيد ها در هجوم ظلمت ترديد ها با توام ديگر ز دردي بيم نيست هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست |
من در توأم شاید فقط به فاصله یک آه یک نفس مرا می توانی هر جا که هستی باز بینی در ژاله ی روی گونه های سرخ لاله عباسی در شمیم اقاقیا که به نیایش ایستاده اند در تبلور رنگین یک نگاه در نرمی نسیم که می وزد پگاه آنقدرها از تو دور نیستم گوش که به قلبت بسپاری مرا خواهی دید مرا خواهی شنید من در توأم جاری در زندگی ... |
تقدیم به پاک اندیشان :53: خوش بود گر محک تجربه آید به میان نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد خوش بود گر محک تجربه آید به میان تا سیه روی شود هر که در او غش باشد خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد غم دنیی دنی چند خوری باده بخور حیف باشد دل دانا که مشوش باشد دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد حافظ |
مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من زمین سوخته ام نا امید و بی برکت که جز مراتع نفرت نمی چرید از من عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز در انتظار نفس های دیگرید از من خزان به قیمت جان جار می زنید اما بهار را به پشیزی نمی خرید از من شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من نه در تبری من نیز بیم رسوایی است به لب مباد که نامی بیاورید از من اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست؟ شما که قاصد صد شانه بر سرید از من برایتان چه بگویم زیاده بانوی من شما که با غم من آشناترید از من "حسین منزوی" |
ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست |
سارای کوچک من در باغ بی انارم بنشین که من برایت شعری نگفته دارم در قحطسالی عشق ازمن نرنج دختر وقتی سبد سبد هیچ دست تو می سپارم یادش بخیر سارا بعد از کلاس اول نه میوه ای به جا ماند نه سینی انارم چیزی نمانده جز مرگ در ذهن خشک پاییز عمری مرا ورق زد تقویم بی بهارم بوی لجن گرفته این لحظه های راکد از بس که گند می زد مرداب روزگارم بابا ، انار، باران ... مشقی که خط خطی شد این خاطرات خوش را در خاک می گذارم بنشین عروس اول ، بانوی کودکی هام بنشین که من برایت شعری دوباره دارم "علی اکبر لطفی" |
گوگوش |
به قاموس طبیعت بس كه نام است ندانم "كام" را معنی كدام است دل دیوانه می گوید به مستی : كه ناكامی حدیث نام كام است "كارو" |
احوال ما
ای مهربان ،سلام خوبی؟ سلامتی؟ چه خبر از قرار ما؟ گویا دگر تو نپرسی ز حال ما من در تمام لحظه های خودم گشته ام تو را گاهی میان اشک یکدم سکوت بغض می خوانم این حدیث تو از عمق لحظه ها با این نگاهی مانده به راهی که خیس شد در کوچه های شهر، این سوز غربت و تنهایی و سکوت بیداد میکند باران که می چکد از سقف آسمان بی چتر بودنت ما، خیس لحظه دیدار مانده ایم می خوانمت ترا،به دل تنگ عاشقم در فصل سرد جدایی میان ما این هست های جنس نبودن،غریبه اند در این نبود تو، در لحظه های عمر چیزی نمانده بجز،این بهانه ها تصویر صاف و زلالی ز یک امید آیینه ای که نفریبد مرا به خویش پر شد تمام باورم از این نشانه ها دلتنگ خنده ای که فراموشمان شده ست سهم من از ترانه بودن، سکوت شد بادا هر آنچه باد باید که با تو بگویم،ز حال خویش ما از شعار سیر،ولی گشنه مانده ایم بر سفره های خالی ما، لقمه ای فرست بر گونه های سرخ ز سیلی ، نظر نما بر زخم های کودکان زمین ،مرهمی بنه قفل از زبان بسته مردم،تو باز کن لبخند را،بنشان بر لبان خشک دستی، نه جنس زدن دست وهر و عشق چشمی،نه جنس غضب یک نگاه گرم آزرده گشت خاطر ما،عاشقی فرست نفرین ز حد گذشته، دگر یک سلام ناب دریاب این دو نفس مانده را ز ما می لرزد آسمان دلم،بی فروغ مهر جز تو ،کسی نمانده بگیرد سراغ ما از ترس انکه نیازارمت به غم گفتم کمی دروغ بگویم ولی نشد حال مرا اگر که بپرسی، ملال هست آری،دریغ و درد که در قصه های ما تنها کلاغ به منزل رسید و بس کیوان شاهبداغی |
نگاه کن چه پیر می شوند رؤیاهایی که تو را نیافته جهان را ترک می کنند ...! "شمس لنگرودی" |
مثل تقويمي كه در فصل خزان ماسيده است
واژه هاي سرد ِ رفتن در دهان ماسيده است نيستي دنيا به كام مي فروشان هم نرفت بي تو حتي در حنا دست ِ جهان ماسيده است |
رو به تو سجده میکنم دری به کعبه باز نیست
بس که طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست به هر طرف نظر کنم نماز من نماز نیست مرا به بند میکشی از این رها ترم کنی زخم نمی زنی به من که مبتلا ترم کنی از همه توبه می کنم بلکه تو باورم کنی قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد تمام پرسه های من کنار تو سرور شد عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیست وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست! |
|
سهم ما
سهم ما |
دارم ... |
|
|
دلت می آید ؟!...
دلت می آید ؟! ... |
گاه می اندیشم ... |
کاری به کار عشق ندارم!...
کاری به کار عشق ندارم ! ... |
تو را سريست که با ما فرو نميآيد مرا دلي که صبوري از او نميآيد کدام ديده به روي تو باز شد همه عمر که آب ديده به رويش فرو نميآيد جز اين قدر نتوان گفت بر جمال تو عيب که مهرباني از آن طبع و خو نميآيد چه جور کز خم چوگان زلف مشکينت بر اوفتاده مسکين چو گو نميآيد اگر هزار گزند آيد از تو بر دل ريش بد از منست که گويم نکو نميآيد گر از حديث تو کوته کنم زبان اميد که هيچ حاصل از اين گفت و گو نميآيد گمان برند که در عودسوز سينه من بمرد آتش معني که بو نميآيد چه عاشقست که فرياد دردناکش نيست چه مجلسست کز او هاي و هو نميآيد به شير بود مگر شور عشق سعدي را که پير گشت و تغير در او نميآيد |
بی تو یکروز در این فاصله ها خواهم مرد مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم برد تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند سایه در سایه ی آن ثانیه ها خواهم مرد شعله ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد گم شدم در قدم دوری چشمان بهار بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد |
شب تنهایی خوب ...........سهراب سپهری
شب تنهایی خوب |
صدف سینه ی من عمری
صدف سینه ی من عمری گهر عشق تو پرورده است کس نداند که در این خا نه طفل با دایه چه ها کرده است همه ویرانی و ویرانی همه خاموشی و خاموشی سایه افکنده به روزن ها پیچک خشک فراموشی روزگاری است در این درگاه بوی مهر تو نپیچیده است روزگاری ایست که این فرزند حال این دایه نپرسیده است من و این تلخی و شیرینی من و آن سایه و روشن ها من و آن دیده ی اشک آلود که بود خیره به روزن ها یاد باد آن شب بارانی که تو در خانه ی ما بودی شبم از روی تو روشن بود که تو یک سینه صفا بود رعد غرید و تو لرزیدی رو به آغوش من آوردی کام ناکام مرا خندان به یکی بوسه روا کردی باد هنگامه کنان برخاست شمع لبخند زنان بنشست رعد در خنده ی ما گم شد برق در سینه ی شب بشکست نفس تشنه ی تب دار به نفس های تو می آویخت خود طبع ام به نهان می سوخت عطر شعرم به فضا می ریخت چشم بر چشم تو می بستم دست در دست تو می سودم به تمنای تو می میردم به تماشای تو خوش بودم چشم بر چشم تو می بستم شور و شوق ام به سرا پا بود دست در دست تو می رفتم هرکجا عشق تو می فرمود از لب گرم تو می چیدم گل صد برگ تمنا را در شب چشم تو می دیدم سحر روشن فردا را سحر روشن فردا کو ؟ گل صد برگ تمنا کو ؟ اشک و لبخند و تماشا کو ؟ آن همه قول و غزل ها کو ؟ باز امشب شب بارانی است از هوا سیل بلا ریزد بر من و عشق غم آویزم اشک از چشم خدا ریزد من و این همه آتش هستی سوز تا جهان باقی و جان باقی ایست بی تو در گوشه ی تنهایی بزم دل باقی و غم ساقی ست ... ... {پپوله} فریدون مشیری {پپوله} |
خسته ام از این کویر..............قیصر امین پور
خسته ام از این کویر |
من مرد تنهای شبم - حبیب
|
آسمان همچو صفحه ی دل من
آسمان همچو صفحه ی دل من روشن از جلوه های مهتاب ست امشب از خواب خوش گریزانم که خیال تو خوش تر از خواب ست خیره بر سایه های وحشی بید می خزم در سکوت بستر خویش باز دنبال نغمه ای دلخواه می نهم سر به روی دفتر خویش تنِ صدها ترانه می رقصد در بلور ظریف آوایم لذتی ناشناس و رویا رنگ می دود همچو خون به رگهایم آه ، گویی ز دخمه ی دل من روح شبگرد مه گذر کرده یا نسیمی در این ره متروک دامن از عطر یاس تر کرده بر لبم شعله های بوسه ی تو می شکوفد چو لاله گرم نیاز در خیالم ستاره ای پر نور می درخشد میان هاله ی راز ناشناسی درون سینه ی من پنجه بر چنگ و رود می ساید همره نغمه های موزونش گوییا بوی عود می آید آه، باور نمی کنم که مرا با تو پیوستنی چنین باشد نگه آن دو چشم شور افکن سوی من گرم و دلنشین باشد بی گمان زان جهان رویایی زهره بر من فکنده دیده ی عشق می نویسم به روی دفتر خویش جاودان باشی ای «سپیده ی عشق» {پپوله}فروغ عزیز{پپوله} |
در پیله تا به کی ................نیما یوشیج
در پیله تا به کی ... |
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی با چشم نمیبیند یا راه نمیداند هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی دیوانه عشقت را جایی نظر افتادهست کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی امید تو بیرون برد از دل همه امیدی سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش آن کش نظری باشد با قامت زیبایی گویند رفیقانم در عشق چه سر داری گویم که سری دارم درباخته در پایی زنهار نمیخواهم کز کشتن امانم ده تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی در پارس که تا بودست از ولوله آسودهست بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی من دست نخواهم برد الا به سر زلفت گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی گویند تمنایی از دوست بکن سعدی جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی {پپوله}:53:{پپوله} |
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
|
در چهره ی مه رویان انوار تو می بینم |
به سر افکنده مرا سایهای از تنهایی |
قیصر امین پور
چشم های من به جای دست های تو |
نگران تنهایی من نباش
رو به راهم، رو به راهی که رفته ای.. رو به راهی که مانده ام.... "برات رفیعی" |
فرقی نمیکند که پاییز از کدام سو می آید
یا بهار فصل چندم سال است... دست های توست که سالهای مرا ورق میزند! |
|
کافی ست حرف تو باشد |
باران باشد |
اکنون ساعت 03:38 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)