پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

ساقي 02-06-2010 09:19 PM

آنچه به جا مانده بهای دل است
 
چشمه ی کوچک - نيما يوشيج




چشمه ی کوچک

{پپوله}

گشت یکی چشمه ز سنگی جدا


غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا


گه به دهان بر زده کف چون صدف


گاه چو تیری که رود بر هدف


گفت : درین معرکه یکتا منم


تاج سر گلبن و صحرا منم


چون بدوم ، سبزه در آغوش من


بوسه زند بر سر و بر دوش من


چون بگشایم ز سر مو ، شکن


ماه ببیند رخ خود را به من
{پپوله}


قطره ی باران ، که در افتد به خک


زو بدمد بس کوهر تابنک


در بر من ره چو به پایان برد


از خجلی سر به گریبان برد


ابر ، زمن حامل سرمایه شد


باغ ،‌ز من صاحب پیرایه شد


گل ، به همه رنگ و برازندگی


می کند از پرتو من زندگی


در بن این پرده ی نیلوفری
{پپوله}


کیست کند با چو منی همسری ؟


زین نمط آن مست شده از غرور


رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور


دید یکی بحر خروشنده ای


سهمگنی ، نادره جوشنده ای


نعره بر آورده ، فلک کرده کر


دیده سیه کرده ،‌شده زهره در


راست به مانند یکی زلزله


داده تنش بر تن ساحل یله


چشمه ی کوچک چو به آنجا رسید
{پپوله}


وان همه هنگامه ی دریا بدید


خواست کزان ورطه قدم درکشد


خویشتن از حادثه برتر کشد


لیک چنان خیره و خاموش ماند


کز همه شیرین سخنی گوش ماند


خلق همان چشمه ی جوشنده اند


بیهوده در خویش هروشنده اند


یک دو سه حرفی به لب آموخته


خاطر بس بی گنهان سوخته


لیک اگر پرده ز خود بردرند


یک قدم از مقدم خود بگذرند
{پپوله}


در خم هر پرده ی اسرار خویش


نکته بسنجند فزون تر ز پیش


چون که از این نیز فراتر شوند


بی دل و بی قالب و بی سر شوند


در نگرند این همه بیهوده بود


معنی چندین دم فرسوده بود


آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر


و آنچه بکردند ز شر و ز خیر


بود کم ار مدت آن یا مدید


عارضه ای بود که شد ناپدید


و آنچه به جا مانده بهای دل است


کان همه افسانه ی بی حاصل است


{پپوله}

ساقي 02-06-2010 09:30 PM


شب‌پره‌ی ساحل نزدیک


چوک و چوک!... گم کرده راهش در شب تاریک

شب‌پره‌ی ساحل نزدیک

دمبدم می‌کوبدم بر پشت شیشه.


شب‌پره‌ی ساحل نزدیک!

در تلاش تو چه مقصودی است؟

از اطاق من چه می‌خواهی؟


شب‌پره‌ی ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنگ) می‌گوید:

"چه فراوان روشنایی در اطاق توست!

باز کن در بر من

خستگی آورده شب در من."


به خیالش شب‌پره‌ی ساحل نزدیک

هر تنی را می‌تواند بود هر راهی

راه سوی عافیتگاهی

وز پس هر روشنی ره بر مفری هست.


چوک و چوک!... در این دل شب که ازو این رنج می‌زاید

پس چرا هر کس به راه من نمی‌آید...؟







{پپوله}

رزیتا 02-06-2010 09:33 PM

سرنوشت
 
سرنوشت

جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت،
سر را به تازیانه او خم نمی کنم،
افسوس بر دو روزه هستی نمی خورم،
زاری بر این سراچه ماتم نمی کنم.
با تازیانه های گرانبار جانگداز،
پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!
جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است،
این بندگی، که زندگیش نام کرده است!
بیمی به دل ز مرگ ندارم، که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من،
گر من به تنگنای ملال آور حیات
آسوده یکنفس زده باشم حرام من!
تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب
می پوشم از کرشمه ی هستی نگاه را،
هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک،
تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را!
ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟
من راهِ آشیان خود از یاد برده ام،
یکدم مرا به گوشه ی راحت مرا رها مکن،
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا!
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز،
شادم از این شکنجه خدا را، مکن دریغ،
روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را !
منشین که دست مرگ زبندم رها کند،
محکم بزن به شانه من تازیانه را ... "فریدون مشیری"


رزیتا 02-06-2010 09:36 PM

آخرین
 
آخرین

روزنه ای از امید ، گرم و گرامی
روشنی افكنده باز بر دل سردم
دایم از آن لذتی كه خواهم آمد
مستم و با سرنوشت بد به نبردم
تا
بردم گاهگاه وسوسه با خویش
كای دله دل ! چشم ازین گناه فرو پوش
یاد گناهان دلپذیر گذشته
بانگ برآرد كه : آی شیطان ! خاموش
وسوسه ی تو به در دلم نكند راه
توبه كند ، آنكه او گنه نتواند
گرگم و گرگ گرسنه ام من و گویم
مرگ مگر زهر توبه ام بچشاند
باز شب آمد ، حرمسرای گناهان
باز در آن برگ لاله راه نكردیم
وای دلا ! این چه بی فروغ شبی بود
حیف ، گذشت امشب و گناه نكردیم
ای لب گرم من ! ای ز تف عطش خشك
باش كه سیرت كنم ز بوسه ی شاداب
از لب و دندان و چهره ای كه بر آنها
رشك برد لاله و ستاره و
مهتاب
اختركان ! شب بخیر ، خسته شدم باز
بسترم از انتظار خسته تر از من
خسته ام ، اما خوشم كه روح گناهان
شاد شود ، شاد ، تا شب دگر از من
مست شعف می روم به بسترم امشب
بر دو لبم خنده ، تا كه خنده كند روز
باز ببینم سعادت تو
چه قدر است
بستر خوشبختم ! آی ... بستر پیروز


از استاد مهدی اخوان ثالث


عسل بانو 02-06-2010 09:39 PM

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام

دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشتم

دوست می دارم

به خاطر نخستین گناه دوست داشتن

دوستت می دارم

روناک 02-06-2010 10:27 PM

من و تو میخندیم

بخود و


به جهان وبه همه مردم آن


به شکست خودمان - از خودمان -


به پلیدی زمان

به دروغین شدن سخت رمان

به جفای که کنون حاصل لیلی شود از مجنونش

به صفای که برند آدمیان از خونش

من و تو میخندیم
من و تو میخندیم

به عجب رنگ عوض کردن زاغ

به سیاه گشتن طاوس زمان

و به راه رفتن طاوسی کبک

من و تو میخندیم
من و تو میخندیم

به عجب خاک زدن های پلیدان

به چونان کور شدن های سعیدان

من و تو میخندیم
من و تو میخندیم

به وجود ناتوان خودمان

به عجب خنده پر گریه مان

به عجب کر شدن خلق ز این خنده ما

باید هم خنده کنیم
باید هم خنده کنیم

که کنون شعر من و تو
همه از خنده پر است

آنچنان خنده که از سنگ کشاند اشک و
آنچنان خنده که از گریه سیاه رو تر است

من و تو میخندیم
من و تو میخندیم

به عجب مردن مان - که تمام عمر است -
به عجب ساختگی بودن عشق و
به عجب گیر شدن در لجن مال جهان
به عجب زنده گی مرده مان

باید هم خنده کنیم !

آن زمانی که نباشد اشکی
آن زمانی که وجودت همه خشک است
آن زمانی که همه رود اسید است نه آب !
آن زمانی که دیگر ثانیه ئی تاب نباشد - گر که آبی نرسد -

خنده باید بکنیم
خنده باید بکنیم

آريانا 02-08-2010 12:56 PM

دریا ، - صبور و سنگین
می خواند و می نوشت :
« ... من خواب نیستم !
خاموش اگر نشستم ،
مرداب نیستم !
روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم ؛
روشن شود که آتشم و آب نیستم ! »


فریدون مشیری


deltang 02-08-2010 01:28 PM

همه عمر برندارم سر از این خمار مستي

که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو هم چنان که هستی

abadani 02-08-2010 02:59 PM

کوچک بودم خیلی کوچک شاید حد اکثر 4 ساله که برادر بزرگترم برایم شاهنامه می خواند و به من یاد می داد اشعار آنرا و اینکه چگونه آنها را حفظ کنم از جمله اشعاری که آنموقعها حفظ کردم این ابیات است در وصف زمانیکه کیکاووس اسفندیار را می فرستد تا رستم را دست بسته به نزد او ببرد که رستم در جواب به اسفندیار می گوید:
که گفتت برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند
اگر چرخ گردنده اختر کشد
که هر اختری لشکری بر کشد
به گرز گران بشکنم لشکرش
پراکنده سازم به هر کشورش
خدا رحمت کند فردوسی بزرگ را با این ابیات عظیم و واقعا اینها از جمله محبوبترین ابیات برای من هستند
یا علی مدد

raha_10 02-08-2010 03:01 PM

تو اگر گریه کنی بغض خدا می شکند
خنده بکن عشق نمک گیر شود بعد برو


اکنون ساعت 09:33 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)