نقل قول:
خدا حفظ کنه برادر ادب دوستت رو :53: پدر منم هر روز ابياتي رو مي خونه هر روز صبح با صداي خوش .... ... هر آن کس که شهنامه خوانی کند چه مرد و چه زن، پهلوانی کند همه رخش اندیشه را زین کنیم جهان را به شهنامه آذین کنیم {پپوله} |
نقل قول:
یا علی مدد |
می نویسم، می نویسم از تو تا تن کاغذ من جا دارد با تو از حادثه ها خواهم گفت گریه این گریه اگر بگذارد گریه این گریه اگر بگذارد با تو از روز ازل خواهم گفت فتح معراج غزل کافی نیست با تو از اوج غزل خواهم گفت می نویسم همه ی هق هق تنهایی را تا تو از هیچ، به آرامش دریا برسی تا تو در همهمه همراه سکوتم باشی به حریم خلوت عشق تو تنها برسی می نویسم می نویسم از تو تا تن کاغذ من جا دارد… مینویسم همه ی با تو نبودن ها را تا تو از خواب مرا به با تو بودن ببری تا تو تکیه گاه امن خستگی هام باشی تا مرا باز به دیدار خود من ببری می نویسم می نویسم از تو تا تن کاغذ من جا دارد… |
زندگی مسابقه نیست
زندگی سفر است و تو آن مسافری باش که در هر گامش ترنم خوش لحظه ها جاریست. با دم زدن در هوای گذشته ونگرانی فرداهای نیامده زندگی را مگذار که از لابه لای انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر رود. رویاهایت را فرو مگذار که بی آنان زندگانی را امیدی نیست و بی امید زندگانی را آهنگی نیست.!!!!!!!{پپوله} |
صدای شکفتن چو شب ز راه رسد گوش کن به لحظه ی خفتن بود سکوت شبانه زمان راز شنفتن ز هر نسیم به گوشت رسد نوای گذشتن ز هر جوانه ی گل بشنوی صدای شکفتن {پپوله}{پپوله}{پپوله}{پپوله} |
می رسد روزی عاقبت صید سفر شد یار ما یادش به خیر نازنینی بود و از ما شد جدا یادش به خیر با فراقش یاد من تا عهد دیرین پر گرفت گفتم ای دل سالهای جانفزا یادش به خیر آن لب خندان که شب های غم و صبح نشاط بوسه می زد همچو گل بر روی ما یادش به خیر با همه بیگانه ماندم تا که از من دل برید صحبت آن دلنواز آشنا یادش به خیر روز شیدایی دلم رقصد که سامان زنده باد شام تنهایی به خود گویم سها یادش به خیر آن زمانها کز گل دیدار فرزندان خویش داشتم گلخانه در باغ صبا یادش به خیر من جوان بودم میان کودکان گرمخوی روزگار الفت و عهد وفا یادش به خیر شب که از ره می رسیدم خانه شور انگیز بود ای خدا آن گیر و دار بچه ها یادش به خیر شیون سامان به کیوان بود از جور سهیل زان میان اشک سها وان ماجرا یادش به خیر تار گیسوی سهیلا بود در چنگش سروش قیل و قال دخترم در سرسرا یادش به خیر قصه می گفتم برای کودکان چون شهرزاد داستان دزد و نارنج طلا یادش به خیر سالهای عشرت ما بود و فرزندان چو ماه ای دریغ ان سالها وان ماهها یادش به خیر یار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشیده شد راستی خوش عشرتی بود ای خدا یادش به خیر می رسد روزی که از من هم نماند غیر یاد آن زمان بر تربتم گویی که ها یادش به خیر مهدي سهيلي |
و این ابیات را هم از حکیم طوس بسیار دوست می دارم بسیار. آنجا که سهراب در حالیکه بخون خود می غلطد پدر را ناشناخته خطاب می کند و به تهدید به او می گوید:
کنون گر تو در آب ماهی شوی و یا چون شب اندر سیاهی شوی و یا چون ستاره شوی بر سپهر ببری ز روی زمین پاک مهر از این نامداران و گردنکشان کسی هم برد سوی رستم نشان بخواهد هم از تو پدر کین من چو بیند که خشت است بالین من چو بشنید رستم سرش خیره گشت جهان پیش چشم اندرش تیره گشت بگفتا چه داری ز رستم نشان که گم باد نامش ز گردنکشان... |
کسی نمیآید... کسی نمیآید از این نزدیکیها که دیگر این چشمها به دوردست دراز نشوند کسی شبیه این کاج ِ جوان این پنجرهی پرنور این صبح بارانی شبیه ِ قلمی که روی میز است کسی نمیآید کسی که مثل این رگهای متورم خون بجوشد در خود گرم باشد مثل تن این ِ فنچها یا مثل برگ ساده باشد کسی که در نوع خودش بینظیر باشد کسی نمیآید شبیه کارت تبریکهای عید که نوشتهشده باشد: به جان مادرم تند تند نوشتم کسی که اتصال بدهد گنگی نماز صبح را به رخوت عشا کسی که تا دلت تنگ شد آدرسی باشد که بروی و بنشینی برابر سفرهای پهن کسی که پرده را کنار بزند و نور توزیع کند برای ملحفههای چروک برای خمیازه و نیمهعریانی ِ پاهای عابران شب کسی نمیآید آخر کسی نمیآید که مثل موسیقی ِ دریاش در حنجره باشد یا صدای تبری که میخورد به درخت و کوبش ِ دارکوب ِ جستجوگر کرم بر بلندای توسکا با همین پرستوهایی که آمدهاند برمیگردیم خانهمان را به دوش میگیریم و برمیگردیم |
گفت و گو از پاک و ناپاک است
هستن گفت و گو از پاک و ناپاک است وز کم وبیش زلال آب و ایینه وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک دارد اندر پستوی سینه هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد چند و چون از وی گوید این ناپاک و آن پاک است این بسان شبنم خورشید وان بسان لیسکی لولنده در خاک است نیز من پیمانه ای دارم با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم ما اگر چون شبنم از پاکان یا اگر چون لیسکان ناپاک گر نگین تاج خورشیدیم ورنگون ژرفنای خاک هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد آه ، می فهمی چه می گویم ؟ ما به هست آلوده ایم ، آری همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوک در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد که دگر یادی از آنان نیست ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست گفت و گو از پاک و ناپاک است ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک پست و ناپاکیم ما هستان گر همه غمگین ، اگر بی غم پاک می دانی کیان بودند ؟ آن کبوترها که زد در خونشان پرپر سربی سرد سپیده دم بی جدال و جنگ ای به خون خویشتن آغشتگان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ ای کبوترها کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها که من ارمستم ، اگر هوشیار گر چه می دانم به هست آلوده مردم ، ای کبوترها در سکوت برج بی کس مانده تان هموار نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید های پاکان ! های پاکان ! گوی می خروشم زار ....... ... |
در پيش چشم دنيا دوران عمر ما يك قطره دربرابر اقيانوس در چشمهاي آنهمه خورشيد كهكشان عمر جهانيان كم سوتراز حقارت يك فانوس افسوس ! حمید مصدق |
اکنون ساعت 06:40 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)