|
|
behnam5555 |
05-03-2010 07:41 AM |
2
مادرش چون چنین دید به فکر تدبیری شد که شاید بتواند آن دو دلداده را به وصال هم برساند و در این میان فکرش رفت سراغ وزیر که شاید او کمک اش کند.
حالا بیا بشنو از جلال شاه که در قصر زرین اش، بلبلی شیدا در قفس داشت و هر روزه چند چاکردربار، در خدمت و تیمار آن مرغ غزلخوان بودند.شبی اما سلطان خوابی دید و عقابی که بر قفس یورش آورد و در تند باد حادثه، بلبل را به خون اش کشید و در سیاهیها گم شد.
جلال شاه را خوف اين كابوس بر جان افتاد و فرصتي چهل روزه به وزير داد تا تعبير اين خواب را بيابد.روزي وزير به جستن ِ احوال قنداب و ديدار شهبانو، به قصر شاهدخت رفته بود كه از اين رويا سخن رفت و شهزاده گفت :
"به زير بيدي مجنوني دربيرون قصر درويشي نشسته كه ديروز سيبي سرخ هديه ي من كرد و كمیآرام گرفتم. برو پيش او كه تا رقص سماعش شروع نشده، تعبير خواب سلطان را بپرسي!"
وزير در رفتن شتاب كرده و آن درويش پشمينه پوش را با خويشتن به قصر سلطان برد و درويش در تعبير خواب او چنين گفت :
" آن شمع واژگون، تاج و تخت توست كه با آه مظلومان در هم خواهد ريخت و آن گل پژمرده، شاهدخت مصر است كه ديوانه ي عشق است و از دوري نوروز، در تب و تاب.آن بلبل مرده هم، نوروز است كه سر پنجههاي خونريز تو قصد جان ِ او كرده است."
سلطان را اين سخنان گران آمد و از شدت خشم و غضب، با شمشيري به سويش هجوم برد و اما درويش، رنگين كماني شد و از اسمان آويخت.
سلطان در بهت و حيرت فرو رفت و از وزير، تدبير خواست. وزيرگفت :
"ار آنجا كه كار سياست، حفظ كيان قدرت است و آرام كردن مردم به هر قيمتي، پس سوگند شما هم براي هدفي بود و مصلحتي كه براي امور ملك، لازم و ضروري به نظر میرسيد. اما اينجا حكايت عشق است و ندايي غيبي و انساني كه سزاوار چنان كيفري نبود. براي خاموشي اين فتنه نيز چاره اي جز آزادي مشروط نوروز از بند نيست. من میگويم او را امتحان كنيم و اگر روسفيد در آمد پس " خنياگر حق " است و بايد با او به عدالت رفتار شود. "
نوروز را با نقابي بر چهره به قصر آوردند و ساز اَش را به او باز داده و گفتند :
" نازنينان به گردِ تو در قصند و بازار غمزه و كرشمه به پا ست و تو اگر از ميانشان قنداب را باز شناسي، گناهت را میبخشيم و غزال بختت را به تو پس میدهيم."
طنين ساز و نواي نوروز، سرودي خوش شده و دختران چرخ زنان به ميدان آمدند و نوروز از ميان چهل ناز خوشخرام، از رايحه ي زلف يار، او را با چشمان بسته باز شناخت و اين آزمون تا هفت بار تكرار شد و در هر نوبت نيزموفق به شناخت قنداب شد.
به امر سلطان نقاب از چهره ي نوروز بر افكندند و تا دو دلداده همديگر را فرا روي هم ديدند هر دو مدهوش گشتند. پس از آن همگان رفتند و خلوت انس عاشقان، همچنان برجا ماند. جشن شد و چهل شبانه روز، شبهاي مصر مثل روزهايش روشن شد و صداي پاكوبي و شادي، از هر كوي و برزني به گوش رسيد.
روزي نوروز از جلال شاه اذن سفر خواست و اينكه پدر و مادرش چشم انتظارند و بايد برگردد. شاه خواست سپاه و قافله حاضر كند كه نوروز گفت :
" هيچ نگران نباشيد كه حق نگه دار ماست و فقط دعاي خيرتان كافيست !"
قنداب از شكوه قصرش فاصله گرفت و به دنبال تقديري روان شد كه فرجامش هرچه بود بخت و نصيب اش از دنيا نيز آن بود.
نوروز و قنداب چون جان شيريني كه دريك پيكر باشند دوشادوش هم میرفتند كه " گلشن " را نيز برداشته و راهي ديار بكر گردند. راه درازي آمده بودند و وقتي چمنزاري پر از سوسن و سنبل ديدند، از اسب به زير آمده و در رود روان، غبار از تن بشستند. بعد از خورد و خوراك دمیآسودند و خواب، آنها را ربود. اما نگو كه آنجا سرزمين غول تك چشم است و قلعه اي دارد استوار كه به جاي سنگ و ساروج، از جمجمه و استخوان آدميان بنا شده است. غول تك چشم هيبتي پر هراس داشت و جز سرش كه عجيب مینمود عينهو آدمیبود بلند قد وبزرگ جثه كه كارش چپاول و غارت كاروانيان بود و در جمجمجه ي كشتگان شراب نوشيدن و عيش و معاشقه با زناني كه اسيرش بودند.
غول تك چشم تا از فراز حصار آنها راديد سريع و چابك به زيرآمده و با نعره اي بلند خوابشان را برآشفت. قنداب ترسيد و اما نوروز او را دلداري داده و گفت :
" ترسي به دلت راه نده و مطمئن باش كه گردنش را میشكنم."
غول تك چشم هم كه قنداب را چون حور بهشتي میديد با ديده ي معشوقه بازش، هوس او كرد و با شمشيري بران در آمد كه نوروز را چون قالب پنير دونيم اش كند. اما نوروز، همچون پلنگي سهمناك با سپري كه از پوست كرگدن بود، شمشير او را درهم شكست و چنان عمودي بر پيشاني اش كوفت كه يگانه چشم غول، كاسه ي خون شد و تا بجنبد، نوروز چست و چابك با تيغي از پولاد آبدار، سر از پيكر غول جدا كرد. نوروز و قنداب از آن چمنزار راز اگين، به سوي قلعه رفتند و چون وارد شدند دختري ديدند عريان و از سقف آويزان و لبهايش همه كبود و خونين. نوروز دست و پاي او را بازكرد و دختر كه نام اش " شهر ناز" بود فوري خود را در حريري پيچيد و گفت :
" زود باشيد كه الآن غول نابكار میرسد و طعمه ي ضيافتش میشويم ! "
نوروز كه خونسرد مینمود گفت :
" فعلا كه از عطش دارم میميرم و دست در خورجين كن كه هندوانه اي رسيده و درشت آنجاست. باهم میخوريم و چون دلمان خنك شد راه میافتيم. "
شهرناز به هواي هندوانه دست در خورجين میبُرد كه ناگهان چشم اش به كلّه ي غول افتاد و از ترس عقب نشست. آنها در اين فرصت اتاقهاي قلعه را يك به يك گشتند و ديدند كه غير از شهر ناز چهل زن زيبا نيز در انجا اسير بوده كه همه را آزادكردند و از لعل و طلا و گوهر و جواهر هرچه پيدا شد بين آنها تقسيم نمود و خواست كه هركسي دنبال سرنوشت خويش برود. اما حساب شهر ناز جدا بود و راهشان به راه هم میخورد. شهرناز را همين ديشب آن غول تك چشم از حجله ي عروسي ربوده بود و نوروز تصميم داشت كه هر طور شده او را ساق و سالم تحويل خانواده اش بدهد.
چنين نيز شد و بعد از ضيافتي با شكوه دوباره براي شهرناز و نامزدش جشن گرفتند و نوروز و قنداب هم در آن شركت كردند. بعدِ چند روز بود كه دوباره راه افتادند و تا خود را در كاشانه ي " گلشن " يافتند و خستگي راه از تنشان به در شد در ساعتي سعد بعد از روبوسي و وداع با " احمد غوّاص"، سوار كشتي شده و بعد از طي طريق و قطع منازل، گام به " ديار بكر" گذاشتند. خبر به پدرش كريم پاشا رسيد و وقتي همه جا طبل و دهل نواخته شد و دهها غلام و كنيز كجاوههاي زرين برداشته و به استقبال آنها رفتند، قنداب و گلشن تازه فهميدند كه نوروز، شاهزاده ي ديار بكر است و در حقيقت آنها نيز عروس پادشاه اند.
كريم پاشا، عروسي مفصلي تدارك ديد و نوروز با دو نو عروس، به حجله ي بخت رفت و زندگي با شاديها و غمهايش همچنان ادامه يافت. اما چرخ و فلك، به آنها نيز رحمینكرد و مثل همه ديرو زود در خاك شدند.
داستان عاميانهي آذربايجان - مهر ماه 1384
|
behnam5555 |
05-03-2010 07:44 AM |
تعبير راي خدا
مشدي گلين خانم
http://www.dibache.com/images/eid88/galin.jpg
دو نفر با هم رفيق بودند. روزي جمعه كه تعطيل اينها بود، اين دو نفر يكي به او يكي گفت: «ما امروز تعطيليمونه، كجا بريم، چكار كنيم؟» او يكي رفيقه گفت: «بيا بريم حمام، از حمام بريم مسجد نماز، اونوقت ديگه شبه، ميريم منزل» اون يكي رفيقه گفت: «نه، بيا يه بطر عرق بگيريم، بريم يه جا خانمبازي» اين گفت: «نه، من نميام.»
اين رفت حمام و از حمام رفت مسجد، از مسجد كه در آمد بيرون يه آجري سر در مسجد افتاد، خورد تو سرش، شكست. اون يكي رفت يه بطري عرق گرفت و رفت خانمبازي، وقتي كه از اونجا آمد بيرون يه اسكناس صدتومني پيدا كرد. صد تومن پول پيدا كرد!
وقتي كه اينها غروب بههم رسيدند، گفت: «برادر چرا سرتو بستي؟» گفت: «از مسجد كه آمدن بيرون، يه آجر افتاد سرم شكست.» گفت: «خوب، اگه با من بودي راي [راه] خدا نرفته بودي، سرت نميشكست، من رفتم از اون طرف، صد تومن پيدا كردم.» گفت: «پس از امام بپرسيم هر كه راي خدا بره، اين مزدشه؟»
رفتند خدمت امام. وقتي كه اين عرضو به امام كردند، امام در جواب فرمود كه اين آدم امروز مقدرش بود كه زير هوار بره، بميره. چون رو به خدا رفت، خداوند عالم رحم كرد، فقط اين آجر رو سرش افتاد و تو آدم امروز هزارتومن مقدرت بود پيدا كني، چون راه شيطوني رفتي، نهصد تومنش افتاد مصالح به اين صد تومن شد.
برگرفته از قصههاي مشدي گلين خانم – گردآوري: ل.پ.الول ساتن – نشر مركز
|
behnam5555 |
05-03-2010 07:46 AM |
سنگ صبور
صادق هدایت
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود، هر چه رفتیم راه بود، هر چه کندیم چاه بود، کلیدش دست سید جبار بود.
یک مردی بود یک زن داشت با یک دختر. این دختره را روزها میفرستاد به مکتب پیش ملاباجی. هر روز که میرفت مکتب، سر و صدایی به گوشش میآمد که: نصیب مرده فاطمه!
اسم این دختره فاطمه بود. تعجب میکرد، با خودش میگفت: خدایا ، خداوندا این صدا مال کیه؟ چیزی به عقلش نمیرسید، ترسش میگرفت. یک روز آمد به مادرش گفت:
ننهجون هر روز که از تو کوچه رد میشم، یک صدایی به گوشم میآید که : نصیب مرده فاطمه! آن وقت پدر و مادرش گفتند که : ما میگذاریم از این شهر میرویم. هر چه اسباب زندگی و خرت و خورت داشتند فروختند و راهشان را کشیدند و رفتند. رفتند و رفتند تا به یک بیابانی رسیدند که نه آب بود نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی. اینها تشنهشان شده بود، گشنهشان شده بود، هرچه نان و آب داشتند همه تمام شده بود. در آن نزدیکی دیوار یک باغ بزرگی دیدند که یک در هم داشت گفتند که: ما میرویم این جا در میزنیم، یکی میاد آبی- چیزی بهمون میده.
فاطمه رفت در زد، فوراَ در واز شد، تا رفت تو ببیند کسی هست یا نه، یک مرتبه در بسته شد و در هم غیب شد، انگاری که اصلاَ در نداشت. مادر پدرش آنور ماندند و دختره توی باغ ماند. مادر پدرش گریه و زاری کردند؛ دیدند فایده ندارد، گفتند: اینجا حالا شب میشه گاس باشد حیوانی، جک و جانوری بیاد چرا بمانیم؟ تا تاریک نشده میریم به یک آبادی برسیم. با خودشان گفتند: اینکه میگفت: نصیب مرده فاطمه؛ شاید همین قسمت بوده!
دختره آن طرف دیوار گریه و زاری کرد، بیشتر گشنهاش شد و تشنهاش شد، گفت: بروم ببینم یک چیزی پیدا میشه بخورم. رفت مشغول گشت و گذار شد. دید یک باغ درندشتی بود با عمارت و دم ودستگاه. رفت توی این اتاق و آن اتاق هر جا سر کرد دید هیچکس آنجا نیست. بالاخره از میوههای باغ یک چیزی کند و خورد. بعد رفت گرفت خوابید. فردا صبح بیدار شد باز رفت اینور آنور را سرکشی کرد دید توی اتاقها فرشهای قیمتی، زال و زندگی همه چیز بود. دید یک حمام هم آنجاست. رفت توی حمام سر و تنش را شست. تا ظهری کارش گردش بود. هیچکس را ندید. هرچه صدا زد کسی جوابش نداد. باز رفت توی اتاقها سر کرد هفتا اتاق تو در تو را گشت. دید تویش پر از خوراکهای خوب جواهر و همه چیز آنجا بود. آن وقتش به اتاق هفتمی که رسید درش را باز کرد رفت تو اتاق دید یک نفر روی تختخوابی خوابیده. نزدیک رفت پارچة صورتش را پس زد دید یک جوان خوشگلی مثل پنجة آفتاب آنجا خوابیده، نگاه کرد دید روی شکمش مثل اینکه بخیه زده باشند سوزن زده بودند.
یک تیکه کاغذ دعا روی رف بالای سرش بود، ورداشت دید نوشته: هر کس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند روزی یک بادام بخورد و یک انگشدانه آب بخورد این دعا را بخواند به او فوت بکند و روزی یک دانه ازین سوزنها را بیرون بکشد آن وقت روز چهلم جوان عطسه میکند و بیدار میشود.
دختره دعا را خواند و یک سوزن از شکمش بیرون آورد. چه دردسرتان بدهم سی و پنج روز تمام کار این دختر همین بود که روزی یک بادام بخورد و یک انگشدانه هم آب بخورد و دعا بخواند به اون جوان فوت کند و یک سوزن از شکمش بیرون بیاورد. اما از بس که بیخوابی کشیده بود و گشنگی خورده بود دیگر رمق برایش نمانده بود. همینطور از خودش میپرسید: خدایا، خداوندگارا چه بکنم؟ کسی نیست به من کمک بکند! از تنهایی داشت دلش میترکید.
یک مرتبه شنید از پشت دیوار باغ صدای ساز و نیلبک بلند شد. رفت پشت بام دید یک دست کولی آمدهاند اونجا پشت دیوار بار انداختهاند، میزدند و میکوبیدند و میرقصیدند. دختر صدا کرد: آی باجی، آی ننه، آی بابا شما را بهخدا یکی از این دخترهایتان را به من بدهید. من از تنهایی دارم دق میکنم، هر چه بخواهید بهتان میدهم. سرکردة کولیها گفت: چه ازین بهتر بهتان میدهم اما از کجا بفرستیم، راه نداریم. دختره رفت یک طناب برداشت با صد تومان پول و جواهر و لباس و اینها را آورد روی پشتبام و انداخت پایین برای کولیها. اونها هم سر طناب را بستند به کمر دختر کولی، فاطمه کشیدش بالا.
دختره که آمد بالا فاطمه داد لباسهایش را عوض کرد. رفت حمام غذاهای خوب بهش داد و گفت: تو مونس من باش که من تنها هستم. بعد سرگذشت خودش را برای دختر کولیه نقل کرد، اما از جوانی که توی اتاق هفتمی خوابیده بود چیزی نگفت. خود دختره میرفت تو اتاق در را میبست دعا میخواند، به جوان فوت میکرد و یک سوزن از روی شکمش بیرون میکشید. این دختر کولیه از بس که حرامزاده بود میدید این دختره میرود توی اتاق در را روی خودش چفت میکند و یک کارهایی میکند شستش خبردار شد آنجا یک چیزی هست که دختره از او پنهان میکند. یک روز سیاهی به سیاهی این دختره رفت از لای چفت در دید که فاطمه یک دعایی را بلندبلند خواند و مثل این که کارهایی کرد. دو سه روز دیگر هم رفت گوش وایساد تا این که دعا را از بر شد.
روز سی و نهم که فاطمه هنوز خواب بود صبح زود دختر کولیه بلند شد رفت در اتاق را باز کرد. رفت تو دید جوانی مثل پنجة آفتاب آنجا روی تخت خوابیده. دختره دعا را که از بر بود خواند دید یک سوزن روی شکمش است آن را بیرون کشید. فورا تا کشید جوانه عطسه کرد بلند شد نشست و گفت: تو کجا اینجا کجا؟ آیا حوری، جنی، پری هستی یا دختر آدمیزادی؟ دختر کولیه گفت: من دختر آدمیزاد هستم. جوان پرسید: چهطور اینجا آمدی؟
دختر کولیه تمام سرگذشت فاطمه را از اول تا آخر به اسم خودش برای او نقل کرد و خودش را به اسم فاطمه جا زد و فاطمه را که خوابیده بود گفت کنیز من است.
جوان گفت: خیلیخوب، حالا میخواهی زن من بشوی؟ دختره گفت: البته که میخواهم، چه ازین بهتر؟
آنها که مشغول صحبت و ماچ و بوسه بودند، فاطمه بیدار شد دید که هرچه ریشته بود پنبه شد، آه از نهادش برآمد. دستهایش را به طرف آسمان کرد و گفت: خدایا خداوندگارا، تو بهسر شاهدی! همة زحمتهایی که کشیدم همین بود؟ پس آن صدایی که میگفت: نصیب مرده فاطمه، همین بود؟ بعد بی آنکه ( آره) بگوید یا ( نه) کلفت دختر کولیه شد و دختر کولیه شد خانم و خاتون و فاطمه را فرستاد توی آشپزخانه.
جوانه فرمان داد هفت شبانهروز شهر را آیین بستند و دختر کولیه را گرفت. فاطمه هیچ نمیگفت. کلفتی خانه را میکرد، تا این که زد و جوانه خواست برود سفر، وقتی که خواست حرکت بکند، به زنش گفت: دلت چه میخواهد تا برایت سوغاتی بیاورم؟ دختر کولیه گفت: برای من یک دست لباس اطلس زری شاخه بیار. بعد برگشت به طرف فاطمه گفت: تو چی میخواهی که برایت سوغات بیاورم؟
فاطمه گفت: آقاجون من چیزی نمیخواهم، جانتان سلامت باشد. جوانه اصرار کرد، اونم گفت: پس واسة من یک سنگ صبور و یک عروسک چینی بیاورید.
جوانه شش ماه سفرش طول کشید. دختر کولیه هم هی فاطمه را کتک میزد و میچزاندش و این هم همهاش گریه میکرد.
جوانه از سفر برگشت و همه سوغاتیهای زنش را خریده بود، اما سنگ صبور را یادش رفته بود. نگو تو بیابون که میآمد پایش خورد به یک سنگی، فوراَ یادش افتاد که دختر کلفته ازش سنگ صبور خواسته بود. با خودش گفت: خوب، این دختره گفته بود، برایش نبرم بد است. برگشت، رفت توی بازار، پرسان پرسان، یک نفر دکاندار را پیدا کرد که گفت: من یکی برایتان پیدا میکنم. فرداش که برگشت آن را بخرد دکانداره ازش پرسید: کی از شما سنگ صبور خواسته؟ جوان گفت: تو خانهمان یک کلفت داریم از من سنگ صبور و عروسک چینی خواسته.
دکانداره گفت: شما اشتباه میکنین، این دختره کلفت نیست.
جوانه گفت: حواست پرت است، من میگویم که کلفت منست.
دکاندار گفت: ممکن نیست، خیلی خب حالا این را میخری یا نه؟
جوانه گفت: بله.
دکاندار گفت: هر کس سنگ صبور میخواد، معلوم میشه که درددل داره، حالا که برگشتی سنگ صبور را به دختر کلفت دادی همان شب؛ وقتی که کارهای خانه را تمام کرد، میرود کنج دنجی مینشیند و همة سرگذشت خودش را برای سنگ نقل میکند؛ بعد از آنکه همة بدبختیهای خودش را نقل کرد میگوید:
سنگ صبور، سنگ صبور
تو صبوری ، من صبورم
یا تو بترک یا من میترکم
آنوقت باید بروی تو اتاق کمر او را محکم بگیری، اگر این کار را نکنی او میترکد و میمیرد.
چه دردسرتان بدهم؛ جوان همان کاری را که او گفته بود کرد و سنگ و عروسک چینی را به دختر کلفت داد. همین که کارهایش تمام شد رفت آشپزخانه را آب و جارو کرد، یک شمع روشن کرد، کنج آشپزخانه گذاشت. سنگ صبور و عروسک چینی را هم جلو خودش گذاشت و همة بدبختیهای خودش را از اول که چهطور سر راه مکتب صدایی بغل گوشش میگفت که: نصیب مرده فاطمه! بعد فرارشان؛ بعد بیخوابی و زحمتهایی که کشید، بعد کلفتی و زجرهایی که تا حالا کشیده بود همه را برای سنگ نقل کرد. آنوقت گفت:
سنگ صبور، سنگ صبور
تو صبوری ، من صبورم
یا تو بترک یا من میترکم
همین که این را گفت فوری جوان در را باز کرد رفت محکم کمر فاطمه را گرفت؛ به سنگ صبور گفت: تو بترک. سنگ صبور ترکید و یک چکه خون ازش بیرون جست. دختره غش کرد. جوان او را بغل زد و نوازش کرد و ماچ و بوسه کرد، برد تو اتاق خودش خوابانید.
فردا صبح فرمان داد گیس دختر کولی را به دمب قاطر بستند و هی کردند به میان صحرا؛ بعد داد هفت شبان و روز شهر را چراغانی کردند و آیین بستند و فاطمه را عروسی کرد و به خوبی و خوشی با هم مشغول زندگی شدند.
همانطوری که آنها به مرادشان رسیدند شما هم به مراد خودتان برسید!
قصة ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
مهر ماه 1320
از: مجموعهای از آثار صادق هدایت
گردآوری و مقدمه: محمد بهارلو
بخش: چند نمونه از متلهای فارسی
چاپ اول، زمستان 1372، طرح نو
|
behnam5555 |
05-03-2010 07:52 AM |
طاهر و زهره،داستان عاميانهي آذربايجان
طاهر و زهره
عليرضا ذيحق
http://www.dibache.com/images/zihagh2.jpg
داستان عاميانهي آذربايجان
احمد خان كه ده ها هزار رأس دام داشت ، همه ساله ييلاقي اجاره میكرد و با ايل و تبار و چوپانان ، به آنجا رفته و وقت قشلاق كه میشد دوباره با آنها باز میگشت. اما در يكي از اين سالها ييلاقي را كه در گيلان اجاره كرده بود ، چنان اور ا مفتون كرد كه به ايل و تبارش گفت :
" نمیدانم چرا آهنگ رفتن ندارم و بند مهرم سخت به اينجا سرشته است. دوست دارم اينجارا خريده و عمارتي بنا كنم و هركه مشتاق است با من بماند وهركس كه دلش هواي وطن دارد برگردد. همه را هم سهمیمیدهم كه هر كسي آقاي خود باشد. اما با اين شرط كه موسم ييلاق باز آييد كه اينجا نيز متعلق به خودتان است. فراموش نكنيد كه همه رهگذريم و آنچه میماند فقط خاك است ! "
فردايي ديگر كه آفتاب بردميد و ايل عزم كوچ كرد ، ياراني رفتند و جاناني ماندند و وقتي كه ديد او را هنوز رفيقان و مشفقاني باقي مانده است ، شادمان شد و ديد كه آنچه انسان به آن زياده دل میبندد ، روزي به هيچستاني بدل شده و آرام جان اش را میگيرد.
احمد خان پسري به نام " طاهر " داشت كه هرچه او از كردار و گفتار پيشينيان آموخته بود ، همه را به وي يادداد وروزي كه به راه مرگ پا گذاشت ، هرچند كه دوستان و خويشان ، شيون ها كرده و دلها در فراق اش سوخت ، اما آن چه كه ماند ، خاطره و يادي بود كه در اذهان ايل و تبار همچنان زنده بود.
روزي طاهر به خلوتي رفت و در سوگ پدر داشت میگريست كه صداي آشنايي او را به خود آوَرد.زهره بود كه صدايش مثل نغمه در فضا پر میكشيد و با او از سپنجي و بي وفايي عمر میگفت. اينجا بود كه دوباره حرفي از پدرش به يادش آمد كه از آخرين زمزمه هاي او به هنگام مرگ بود :
" از مرگ كه همچون پلي براي گذر از پرتگاهي به همواري هاست هرگز نترس ! لحظه ها يي را درياب كه هميشه فرارويت داري و تورا شور زندگي میبخشد."
طاهر نگاهي به زهره كرد و ديد قرص جمال وي ، آفتابي است كه او رابه گرمیو زندگي میخوانَد و در حال پاشد وبا آويختن از شانه ي يار، گل ِ لبهايش را بوسه اي داد و عهد كرد كه به عشق او هميشه پابند باشد.
طاهر و زهره مدتها در اين حال و هوا ، در افق هاي دل هم پرواز میكردند كه روزي به" سلطا ن حاتم "، پدر زهره خبر بردند كه وي با طاهر سر وسرّي دارد و ديگر آنها ، همان بچه هاي مكتبي نيستند كه روزگاري ، روز و شب را با هم میگذراندند.
"سلطان حاتم" از آن به بعد، ديدار دخترش با طاهر را منع كرد واما دنيا در چشم زهره ، چنان تيره آمد كه به پنهاني ، نامه به طاهر فرستاد و اورا به قصر دعوت كرد.
قراولا ن و محرمان ، خبر به سلطان بردند كه باز طاهر و زهره ، فارغ از هرگونه خيال ، دست در دست هم دارند و ابيات عاشقانه میخوانند. سلطان حاتم نيز وقت را غنيمت شمرده و سه قاضي از ديوانخانه خواست تا به قصر رفته و اگر طاهر را آنجا ديدند بر او جرم ببندند.
دوتن ازقاضي ها يك به يك رفتند كه شاهد قضيه باشند و وقتي ديدند زهره خود از طاهردعوت كرده ودل در مهر وي دارد ، با خود گفتند :
" بهاء جان آدمیاز جواهر ها گرانبهاتر است و بعضا كلامیبه مصلحت ، بهتر از حقيقتي است كه به جاده هاي شرارت راه دارد. "
لذا از طاهر خواستند كه از قصر برود كه در دام نيرنگ نيافتد و آنها نيز منكر حضور وي در قصر شوند. اما قاضي سومیبه تعجيل حكمینوشته و با مُهر ديواني آن را به خدمت سلطان برد و امر به بردار كردن طاهر شد.
طاهر كه ديد فروغ زندگي اش هر آن در پاي دار روبه خاموشي است رخصت خواست كه واپسين كلام اش را بگويد و چنين گفت :
" هرچند كه ايل و تبارمن از خون من نخواهند گذشت اما بدان كه در باغ عفت ، پاسبان عصمتَم و هيچ گناهي بر دوشم نيست.من از بيغوله ي مرگ ، هراسم نيست و فقط دلتنگ اندوه مادرم هستم و نگاه ِخيس زهره كه چون سيلابي همه ي زيبايي ها را از چشمان او تهي خواهد كرد.زهره ومن عطري گريزانيم كه به هواي هم ، تاب ماندن داريم و بي هم ، نفس هامان منجمد میشوند."
سلطان حاتم كه دلي از سنگ داشت و چشمان اش در آن لحظه مسلخي از خون بود ، زبان به اجراي حكم میگشود كه " يكي از ياران و هم تباران " احمد خان " به نام احمد سوداگر ، با شناختي كه از حرص و طمع سلطان داشت درِ گوشي به وي گفت :
"با صد طبق لعل ونقره او را به من ببخشيد كه قافله سالار كاروانش كرده و از اينجا براي هميشه دورش خواهم كرد."
سلطان با ترسي كه از عاقبت كار داشت به شرط اينكه او ديگر پا به خاك گيلان نگذارد ، او را بخشيد و مژده به زهره رسيد كه دلدارش داس اجل را شكاند واما براي هميشه از اينجا خواهد رفت.
روزي هم كه طاهر با كاروان " احمد سوداگر" راهي میشد زهره به ايواني رفت مشرف به عمارت ييلاقي آنها و ديد كه طاهر با وداع از مادر و خويشان دارد میرود كه تا چشم طاهر به او افتاد ، لبهايش ترانه خوان شد :
" دستان سپيدت رابا خون خود ارغوان نكن كه روزي باز خواهم آمد. میداني افسانه ي قلب مني و همچنان ، شبهامان را با نوازش مهتاب و ناز ستاره ها به روز خواهيم كرد. اگر اين طلسم طالع بشكند ومرگ از پايم نيفكند ،پايداري را سرودي خواهم كرد و و هيچ نترس!"
زهره نيز زخمه بر چنگ زد و به آواز چنين گفت :
" در پلك هاي چشمم ، ياد تو فريادي خواهد بود ودلم را آويزِ ستاره ها خواهم كرد كه مرا با رقص هاله ، به حجله ي مهتاب ببري. بال هاي عشق راباور دارم !"
طاهر با بدرودي راهي شد و با باران اشك اش بر گور پدر ، از خاك سرد او مشتي برداشت و سوگند ياد كرد كه روزي بازآيد و هرگز از عشق خود نگذرد.
از گيلان تا گنجه رفته بودند كه " احمد سوداگر" به طاهر گفت :
" از اينجا به بعد راهمان جداست و خود ، مردِ راهي و بايد دلاورانه به تحقق آنچه كه دوست داري انديشه كني و بگذاري كه اعمال و رفتارت به جاي آرزوهايت سخن بگويند."
احمد سوداگر با كاروان خود رفت و طاهر ماند با قافله اي اندك و غلاماني چند تا تقدير خود را پيش بگيرد. شبانگاهي به پاي چشمه اي خوابيدند و فردا كه مرغ زرين بال ِآفتاب ، پرگرفت و روشنايي بردميد ، تا طاهر چشم گشود و نگاهي به اطراف انداخت ، همه ي غلامان را بي آن كه آسيبي به آنها برسد مرده و بي جان ديد.
در بهت اين راز فرورفته بود كه كلام پدر در گوش اش زمزمه اي شد و چنين يادش آمد :
"بايد به خود متكي بود و به باورهاي درون. اهدافي پرجلال كه از هزاران يار نيزقيمتي ترند. "
طاهر با خود نجوا كنان دريايي سخن داشت كه در اين اثنا كارواني ديد و از قافله سالار، ياري خواست تا غلامان را خاك كنند. كاروانسالار كه نام اش "خا ن وِردي" بود تا از تقدير طاهر مطلع شد اورا به " گنجه " دعوت كرد تا در سراي وي به بازرگاني بپردازد و اگر هم دختر ش را پسند يد داماد وي باشد و در عمارت او جاي گيرد.
طاهر كه با تيپاي تقدير همگامیمیكرد بي آنكه كلامیگويد به همراه كاروان ، راهي گنجه شد و به ميرزايي در تجارتخانه ي خان وِردي سرگرم گرديد.
روزي " خان وردي " عازم سفر بود كه به دخترش مارال چهل كليد داد و گفت :
" براي آن كه طاهر ، حوصله اش سر نرود و با مهر تو مأنوس گردد ، هر روز يكي از اين كليد ها را كه مربوط به چهل باغ ِ تو درتوي عمارت است را به او میدهي تا به گشت و گذار باشد و اما هرگز كليد چهلمين باغ را به او نده تا من برگردم."
طاهر هر روزي بعد از امور سراي ، به تفرج وارد يكي ازباغهامیشد و با نار و كرشمه ي مارال و كنيزكان خورشيد وَش ، ملال خاطر از دل میشست كه روزي نوبت به چهلمين باغ رسيد و تا كليد آنجا را از مارال خواست ، او گفت :
"اين در را روزي باز خواهيم كرد كه پدر از سفر بازگردد و سپرده كه تا او از سفر نيامده ، وارد آنجا نشويم."
روزها گذشت و اما دلِ طاهر تاب نياورد و دور از چشم مارال ، از ديوار بالا رفت وتا وارد باغ شد ، باغي ديد در زيبايي همچون بهشت كه از هر طرف چشمه ها روان بودند و در بركه ها ، قوي ها سر در گريبان هم داشتند. غزالان بي هيچ بيمیدر سايه سار ها خفته بودند و فاخته ها و سهره ها ، نغمه كنان در هوا دور میزدند. طاهر، واله و شيدا قدم میزد كه ناگهان ، آواز حزين بلبلي شنيد كه نواي آدميان داشت. بلبل در پروازش بر گرد گلي سرخ ، سينه بر خارها میسود و با تني مجروح ، ترانه ي عشق میخواند و از جدايي ها ناله میكرد. طاهر به بلبل نزديك شد و دليل اين همه بيقراري كه پرسيد چنين شنيد :
" مرا الهه ي عشق نفرين كرده وروزي بي خيال دلبركم كه از فراق من خود را كشته بود ، الهه ي عشق برمن فرود آمد و وقتي مرا در جوار گلرخي ديد كه با وي به معاشقه بودم ، نفس اش آتش شد و ازميان شعله ها ساحره اي به هيبت آدمیو اما با كله ي يك مار ظاهر شد و گفت : " دمیبعد خود را در كسوت يك بلبل پاي گوري خواهي ديد كه سوگلي ات از فراق تو در آن خفته وتاآنجا چشم برهم زني ، در باغي خواهي بود كه در طواف گل سرخي ، سينه بر خارهايش میزني و مجروح و محزون همه اش مینالي. اين طلسم اما روزي خواهد شكست كه يك عاشق، با همه ي هوس ها و فريب هاي فرارويش، به ديدار تو آيد و همچنان نيز عشق دلدارش را در دل بپرورد. دريغا تاكنون هيچ عاشقي در ِ اين باغ را نگشوده و از نفرين الهه ي عشق رهايي نيافته ام."
طاهر گفت : " طلسم تو خواهد شكست كه من همان عاشقم و هنوز ، سرانگشتان آتشين هوس، مرا در دام شعله هايش نينداخته است. "
بلبل با كلام طاهر گلفشاني ها كرد وگفت : " پس اگر روزي به ديدار دلبندت شتافتي ، بدان كه من نيز از اين طلسم رها خواهم شد."
مارال كه با چشمها و صف مژگان اش ، هميشه كانون هوس را درل طاهر نشان میرفت ، روزي او را ملول و محزون ديد و وقتي از او علت اين همه غم و كدر را پرسيد ، طاهر گفت :
" عزم سفر دارم و اما تو وخانواده ات را باهمه مهرباني هاتان هرگز فراموش نخواهم كرد. نگاه هاي تو اگر خاموش هم بودند ولي بي زبان نبودند ودريغا كه من ياري منتظر دارم و مهرورزي برايم دشوار است."
فرداي آن روز ، طاهر راهي شد و هنوز از محال " گنجه " دور نشده بود كه " خان وردي " با كارواني از مال التجاره ، به او برخورد و فهميد كه حتما او راه اش به باغ چهلم خورده و آن بلبل شيدا را ز دل گشوده و او را چنين آواره ي راه كرده است.
خان وردي هرچه اصرار كرد كه بازگردد ديد گوش عشق ، چيزي نمیشنود و آخر سر با وداعي ، هر كدام سوي سرنوشت خويش رفتند. طاهر با آرزوها و اميد هايي كه در دل اش داشت و سازي كه بر دوش میكشيد ، همچنان مغموم و افسرده میرفت كه از قضاي روزگار ، باغي ديد مصفا و خرم و چون تشنه و خسته بود و صداي احدي نمیآمد ، وارد آنجا شد و از جوي آن جرعه اي نوشيد و تا درسايه اي آرام گرفت ، خواب او را در ربود.
صاحب باغ " نرگس خاتون " بود و چون كنيزكان چشمشان به طاهر افتاد وديدند كه سر بر ساز نهاده و خفته خبربه نرگس خاتون بردند. نرگس گفت كه اورا بيدار كرده و به حضورش آورند كه ببيند از چه رو پاي به حريم خلوت آنها گذاشته است. طاهر ديد كه اوضاع قمر در عقرب است و اگر در تعريف و توصيف آنها سنگ تمام نگذارد ، جان سالم به در نخواهد برد. زخمه بر ساز زد و با نغمه و آواز چنين گفت :
فصل بهار است و آنچه دل انگيز، نرگس باغ است.نرگسي كه چهل غنچه ي نورس ،بر تن گلبويش سايه انداخته و مژگان نازآلود او را با عطر رياحين آغشته است. نرگس، نگاهش برق بلاست و هردل شيدايي ، عاشق او. من نيز رهگذري ام راه گم كرده كه نرگسي ديگر، چنين به بيراهه ام انداخته است.
|
behnam5555 |
05-03-2010 07:52 AM |
نرگس خاتون با ساز و نغمه ي طاهر دلشاد شده و تا به او اذن رفتن دادوي دوباره با گرد و غبار راه آميخت. در سرحدات گيلان بود كه چوپاني پير ديد وتا چوپان فهميد كه او "طاهر" است گفت :
" حاتمْ سلطان خونت را حلال كرده وبراي كلّه ات جايزه گذاشته و اما چون من از تبار تركان هستم و پدرت را نيك میشناختم ،اگر ستاره هاي آسمان رانيز جواهركنند و بر پايم بريزند محال است كه به كسي چيزي بگويم. دختري هم دارم كه نامش ترلان است و هر چه از دست اش بر بيايد براي تو انجام خواهد داد. "
دختر چوپان كه بخاطر مشاطه گي در بارگاه سلطان ، به آنجا رفت وآمدي داشت شبانه نقشه اي ريخت و از او خواست كه داخل صندوقي شده و به بقيه ي مسائل كاري نداشته باشد. ترلان با كمك پدرش ، صندوق را در يك گاري نهاده و برد به قصر شاهدخت و به زهره گفت :
" دارم به گنجه میروم و نگران اسباب و اثاثيه اين صندوقم و میخواستم كه اگر قبول كنيد آن را به امانت در انباري قصر بگذارم كه به محض برگشتن ببرم. "
با اين نقشه صندوق را در جايي كه به اتاق زهره راه داشت ، نهادند و طاهر هرشب قفل صندوق را از درون باز كرده و به پنهاني در قصر میگشت و بعد از خوردن و آشاميدن ، نگاه بر چهره فاتح قلب اش میدوخت و دمدمه هاي صبح ، با بوسه بر پيشاني يار باز داخل صندوق میرفت.
زهره كه بعد از مدتها يقين كرده بود كه اين گلبوسه ها ، نه خواب اند و نه خيال ، روزي خود را به خواب زد و چون شب از نيمه گذشت و طاهر از صندوق به در آمد ، در حال او را به اسم فراخواند و دو يار ، چون گلهاي وحشي در هم آويختند. آنها ماهي را بدين منوال سپري كردند و تا كه روزي يكي از كنيزان باخبر شد و خبر به سلطان برد.
مأموران وارد قصر میشدند كه طاهر صندوق را به ايواني برد كه روبه طغيان رودخانه بود و تا داخل صندوق شد ، از زهره خواست كه آن را قل داده و به آب بيندازدتا ببينند كه سپهر غدار ، باز چه در آستين دارد.
هرچه قدر مأموران در داخل قصرگشتند خبري از " طاهر " نيافتند و آن كنيزك را به جرم دروغگويي بر دُم ِ استري بسته و در خاك و خون اش كشيدند. زهره هم مغموم ، چشم بر آبهاي " قزل اُ زَن " دوخت كه همچنان میغريد. آب رودخانه صندوق را به " هشتر خان " برد و روزي كه باغبان قصر " ملك نسا" متوجه بند آمدن آب شد ، صندوقي ديد كه آبراه را بسته بود. باغبان به ملك نسا خبر برد و او نيز با چهل دختر حور وش كه همدم اش بودند ، نزديك صندوق آمد و تا از باغبان خواست كه درِ آن را باز كند و ببيند چرا اين قدر سنگين است ، ناگهان جواني ديدند كه نَفَسي داشت و اما توان گفتارش نبود.
ملك نسا يك دل نه بلكه صد دل عاشق طاهر شده بود و تا او را به هوش آورند و تيمارش كنند ، زخمه بر ساز اومیزد و با هواي عشقي كه در سرش بود ، همه اش ترانه خواني میكرد.
وقتي كه طاهر حال و روز خود را باز يافت و با جامه هاي ابريشمني كه به او هديه شده بود ، به حضور ملك نسارفت و ديد كه بخاطرش بزمیبپاست و از او خواستند كه راز اين گمگشتگي را باز گويد. طاهر از افسانه ي محبت اش به زهره و ستمگري حاتم سلطان و همچنين از بي تابي بلبلي شيدا سخنها گفت و رسيد به جايي كه تقدير او را تا بدانجا كشانده بود.
ملك نسا كه از شور عشق طاهر به زهره خبردار شد و زهره را رقيب خود حس كرد گفت :
" لشكريان را خواهم گفت كه در پشت كوه هاي گيلان كمين كنند و من در اين فرصت ، با كالسكه اي زرين وارد شهر خواهم شد و به ديدار حاتم سلطان خواهم رفت كه در قصر شاهي ، زهره را ببينم و اگر ديدم كه او در قد و تركيب و طنازي همپاي من میباشد ، او را به زور هم شده براي تو خواهم آورد و اما اگر ديدم كه در خط و خال و زيبايي ، انگشت كوچكه ي من هم نمیشود ، بايد كه با من ازدواج كني. "
ملك نسا كه ساز طاهر را نيز با خود داشت ، با حشمت و جاه وارد قصر حاتم سلطان شد و تا ازدر دوستي در آمدند و زهره را ديد و زهره نيز متوجه ساز طاهر شد ، حس كرد كه در اين كار سرّ و رازي است و اما همچنان خموش ماند. ملك نسا ديد كه زهره در زلف و خال و گونه و طره ي گيسو ، و بياض گردن و باريكي ميان ، قرينه اي در دهر ندارد وپنداري كه لبان سرخ او ، آلاله هاي دشت اند.
ملك نسا طبق عهدي كه كرده بود از طاهر چشم پوشيد و تا به بهانه اي زهره را با خود به باغ كشيد از گلرخان همره اش خواست كه نفاب از چهره برگيرند كه ناگه ، چشم زهره به طاهر افتاد و اما هر دو دم بر نياورده و منتظر تقدير شدند.
طاهر كه در لباس مبدل بود به همراه آنها دوباره پا به قصرگذاشت و سلطان حاتم كه بيقرار عشق " ملك نسا " بود و بر سر او با "نادر قلي خان مازندراني " بد شده بود ، دوباره خواستار او شد و اما ملك نسا گفت :
" تا دختر به طاهر ندهي اين وصلت ، ممكن نيست !"
سلطان حاتم كه اين انتظار اين حرف را نداشت به آشفتگي و نرمیگفت :
" زهره و طاهر حكايتي ديگر دارند و عناد من با وصال آنها شهره ي آفاق شده و تا من زنده ام كاميابي آنها محال است. اما تو اگر عشقت را ازمن دريغ نداري ، تمام گيلان را به نكاح تو در میآوَرَم. "
ملك نسا و همراهان اش با وداعي راهي شدند و ملك نسا ، فوري قاصدي تيز پا فرستاد به همراه مكتوبي به قصر " نادر قلي خان مازندراني ". در آن نامه ملك نسا قول وصال اش را به او داده بود و اما به شرطي كه سپاهي گران بياورد و گيلان را از چنگ " حاتم سلطان " در آورند.
چنين نيز شد و گيلان از هر طرف مورد محاصره قرار گرفت و اما قبل از اينكه طبل جنگ بر زنند به حاتم سلطان پيغام دادند كه اگر به وصال زهره و طاهر راضي شود هرگز اين جنگ را شروع نخواهند كرد. حاتم سلطان نيز در پاسخ گفت :
" اگر در اين نبرد شكست هم بخورم بدانيد كه اول از همه جان زهره را خواهم گرفت كه نيت شما نقش برآب گردد و اين وصال هرگز ممكن نشود ."
نادر قلي خان و ملك نسا نقشه رزم كشيده و شبانه در همهمه ي سيلاب اجل ، طاهرنيز با دستبوسي مادر و شستن سر وتن با گلاب ، عزم قصر حاتم سلطان كرد و به پنهاني ، كمند اجل را چين چين و حلقه و حلقه چون زلف دلبران كرده و از ديوار قصر آويخت كه زهره را از قصر نجات دهد. طاهر وقتي به بالين زهره رسيد كه او با دشنه اي آماده ي زخم زدن به خود بود و تا طاهر را ديد دشنه در انداخت و دودلداده در آغوش هم فرو رفتند.
سحرگاهان كه ملك نسا و حاتم سلطان در نبردي رودر روي ، مقابل هم قرار گرفتند ، ملك نسا چنان شمشيري به كتف وي زد كه تا حاتم سلطان بجنبد ، ضربتي ديگر با برق تيغ ، از ميان دو پايش نمايان شد و او را دو شقه بر خاك انداخت.
طبل هاي ظفر در گيلان نواخته میشد كه نادر قلي خان و ملك نسا ، به هنگام عروسي زهره و طاهر، حاكميت آنجا را به طاهر سپردند و به پاس اين كاميابي ، مردم به جشن و سرور پرداختندو مطربان خوش نوا ، بانگ شادي برآوردند.
|
behnam5555 |
05-03-2010 07:56 AM |
تلخون
تلخون
صمد بهرنگی
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
م. امید
تلخون به هیچ یک از دختران مرد تاجر نرفته بود. ماه فرنگ، ماه سلطان، ماه خورشید، ماه بیگم، ماه ملوک و ماه لقا، شش دختر دیگر مرد تاجر، هر یک ادا و اطوارهائی داشت، تقاضاهائی داشت. وقتی میشد که به سر و صدای آنها پسران همسایه به در و کوچه میریختند. صدای خنده ی شاد و هوسناک دختران تاجر ورد زبانها بود. خوش خوراکی و خوش پوشی آنها را همه کس میگفت. بدن گوشتالو و شهوانیشان، آب در دهن جوانان محل میانداخت. برای خاطر یک رشته منجوق الوان یک هفته هرهر میخندیدند، یا توی آفتاب میلمیدند و منجوقهایشان را تماشا میکردند. گاه میشد که همان سر سفره ی غذا بیفتند و بخوابند. مرد تاجر برای هر یک از دخترانش شوهری نیز دست و پا کرده بود که حسابی تنه لشی کنند و گوشت روی گوشت بیندازند. شوهران در خانه ی زنان خود زندگی میکردند و آنها هم حسابی خوش بودند. روزانه یکی دو ساعت بیشتر کار نمیکردند. آن هم چه کاری؟ سر زدن به حجره ی مرد تاجر و تنظیم دفترهای او. بعد به خانه برمیگشتند و با زنان تنه لش و خوشگذرانشان تمام روز را به خنده و هر و کر میگذراندند.
تلخون در این میان برای خودش میگشت. گوئی این همه را نمیبیند یا میبیند و اعتنائی نمیکند. گوشتالو نبود، اما زیبائی نمکینی داشت. ته تغاری بود. مرد تاجر نتوانسته بود او را به شوهر بدهد. مثل خواهرهایش لباسهای جور واجور نمیپوشید. دامن پیراهنش بیشتر وقتها کیس میشد، و همین جوری هم میگشت. خواهرهایش به کیسهای لباسش نگاه میکردند و در شگفت میشدند که چطور رویش میشود با آن سر و بر بگردد. پدرش هیچ وقت به یاد نداشت که تلخون از او چیزی بخواهد. هر چه پدرش میخرید یا قبول میکرد، قبول داشت. نه اعتراضی، نه تشکری، گوئی به هیچ چیز اهمیت نمیدهد. نه جائی میرفت، نه با کسی حرفی میزد. اگر چیزی از او میپرسیدند جوابهای کوتاه کوتاه میداد. خرمن خرمن گیسوی شبق رنگ روی شانهها و پشتش موج میزد. راه که میرفت به پریان راه گم کرده ی افسانهها میمانست. فحش میدادند یا تعریفش میکردند، مسخره اش میکردند یا احترامش، به حال او بی تفاوت بود. گوئی خود را از سرزمین دیگری میداند، یا چشم به راه چیزی است که بالاتر از این چند و چونهاست.
کارها بر همین منوال بود که جشنی بزرگ پیش آمد. دختران از چند روز پیش در این فکر بودند که چه تحفه ی گرانبهائی از پدرشان بخواهند. مثل این که در این دنیای گل و گشاد نمیشد کار دیگری یافت. هر کار دیگرشان را ول کرده بودند و چسبیده بودند به این یکی کار: چه تحفه ای بخواهند. اما این جشن به حال تلخون اثری نداشت. برایش روزی بود مانند هر روز دیگر. همان مردم، همان سرزمین، همان خانه ی دختران تنه لش و شوهران شهوت پرست و راحت طلب، همان آسمان و همان زمین. حتی باد توفانزائی هم که هر روز عصر هنگام برمیخاست و خاک در چشمها میکرد، دمیعادت دیرین را ترک نکرده بود، این را فقط تلخون میدانست و حالش تغییری نکرده بود.
یک روز به جشن مانده، مرد تاجر دخترانش را دور خود جمع کرد و برایشان گفت که میخواهد به شهر برود و خرید کند، هر کس تحفه ای میخواهد بگوید تا او از شهر بخرد. نخست دختر بزرگ، ماه فرنگ، شروع کرد. این دختر هر وقت از پدرش چیزی میخواست روی زانوی او مینشست، دست در گردن پدرش میانداخت، از گونههایش بوسه میربود و دست آخر سر در بیخ گوش او میگذاشت، سینه اش را به شانه ی پدرش میفشرد و حرف میزد. این بار نیز همین کار را کرد و گفت: من یه حموم میخوام که برام بخری، حوضش از طلا، پاشوره ی حوضش از نقره باشه، از دوشاش هم گلاب بریزه. خودش هم تا عصر حاضر بشه که با شوهرم بریم حموم کنیم.
ماه سلطان، دختر دومی، که عادت داشت دست پدرش را روی سینه ی خود بگذارد و بفشارد، در حالی که گریه میکرد – و معلوم نبود برای چه – گفت: منم میخوام یه جفت کفش و یه دس لباس برام بخری. یه لنگه از کفشام نقره باشه یکیش طلا، یه تار از لباسام نقره باشه یه تارش طلا.
ماه خورشید، دختر سومی، صورتش را به صورت پدر مالید و گفت میخوام دو تا کنیز سیاه و سفید برام بخری که وقتی میخوابم سیاه لباسامو درآره، وقتی هم میخوام پاشم سفید لباسامو تنم کنه.
ماه بیگم، دختر چهارمی، لبهایش را غنچه کرد، پدرش را بوسید و گفت: یه گردن بند میخوام که شبا سفید شه مثه پشمک، روزا سیاه شه مثه شبق، تا یه فرسخی هم نور بندازه.
ماه ملوک، دختر پنجمی، زودی دامنش را بالا زد و گفت: یه جفت جوراب از عقیق میخوام که وقتی میپوشم تا اینجام بالا بیاد، وقتی هم که درمیارم تو یه انگشتونه جا بدمش.
ماه لقا، دختر ششمی، که همیشه ادای دختر نخستین را درمیآورد و این دفعه هم درآورد، گفت: یه چیزی ازت میخوام که وقتی به حموم میرم غلامم بشه، وقتی به عروسی میرم کنیزم بشه، وقتی هم که لازم ندارم یه حلقه بشه بکنم به انگشتام.
مرد تاجر به حرفهای دخترانش گوش داد و به دل سپرد. اما بیهوده انتظار کشید که تلخون، دخترهفتمی، هم چیزی بگوید. او تنها نگاه میکرد. شاید نگاه هم نمیکرد و تنها به نظر میرسید که نگاه میکند. دست آخر تاجر نتوانست صبر کند و گفت: دخترم، تو هم چیزی از من بخواه که برایت بخرم. دختر رویش را برگرداند. مرد تاجر گفت: هر چه دلت میخواهد بگو برایت میخرم. تلخون چشمهایش درخشید – این حالت سابقه نداشت – و با تندی گفت: هر چه بخواهم میخری؟ مرد تاجر که فکر نمیکرد نتواند چیزی را نخرد، با اطمینان گفت: هر چه بخواهی. همانطور که خواهرانت گفتند. دختر صبر کرد تا همه چشم بدهان او دوختند. نخستین بار بود که تلخون تقاضائی میکرد. آن گاه زیر لب، گوئی که پریان افسانهها برای خوشبختی کسی زیر لب دعا و زمزمه میکنند گفت: یک دل و جگر! این را گفت و آرام مثل دودی از ته سیگاری پا شد و رفت.
خواهرهایش و پدرش گوئی چیزی نشنیده اند و رفتن او را ندیده اند، همانطور چشم به جای دهان او دوخته بودند و مانده بودند. آخرش مرد تاجر دید که دخترش رفته است و چیزی نگفته است. هیچ کدام صدای او را نشنیده بودند. تنها ماه لقا، دختر ششمیکه پهلوی راست تلخون نشسته بود، شنیده بود که او یواشکی گفته است: یک دل و جگر!
دل و جگر برای چه؟ مگر در خانه ی مرد تاجر خوردنی کم بود که تلخون هوس دل و جگر کرده باشد؟ مرد تاجر دنبال تلخون رفت. خواهرهایش شروع به لودگی کردند.
ماه فرنگ، خواهر بزرگتر، به زحمت جلو خنده اش را گرفت وگفت: خواهر راستی مسخره نیس که آدم یه عمر چیزی نخواد، وقتی هم که میخواد دل و جیگر بخواد؟ من که از این چیزا اقم میشینه... دل و جیگرها...ها... دل و جیگر ... راستی که مسخره اس ...هاها...ها... از لبهایش شهوت دیوانه کننده ای الو میکشید.
ماه سلطان، خواهر دومی، یقه ی پیراهنش را باز کرد که باد توی سینه اش بخورد (بوی عرق آدمیاز میان پستانهایش بیرون میزد و نفس را بند میآورد) و گفت: دل و جیگر ...هاها...ها... راستی ماه لقا جونم تو خودت شنفتی؟ مسخره است...ها...هاها...ها... هیچ معلوم نیست دل و جیگر رو میخواد چکار...
ماه خورشید، خواهر سومی، به پشت دراز کشید، سرش را تکان داد موهایش را بصورتش ریخت و خیلی شهوانی گفت: واه... چه حرفها... شما هم حوصله دارین... بیچاره شوهرهامون حالا تنهائی حوصله شون سر رفته. پاشین بریم پیش اونا ... پاشین بریم پیش شوهرهامون!
ماه بیگم، خواهر چهارمی، با سر از گفته ی او پشتیبانی کرد. ماه ملوک، دختر پنجمیو ماه لقا، دختر ششمیهم همین حرکت را کردند. پاشدند که بروند. مرد تاجر را وسط درگاه دیدند. گفت: چیز دیگه نمیخواد. هر چه گفتم آخه دختر حسابی دل را میخواهی چکار؟ فقط یک دفعه گفت میخواهم داشته باشم. بعدش گفتم خوب گرفتیم که دل را میخواهی داشته باشی جیگر را میخواهی چکار؟ اون که همه اش خون است. خون را میخواهی چکار؟ باز هم یواشکی گفت میخواهم داشته باشم، میخواهم داشته باشم یعنی چه؟ به نظر شما مسخره نیس که آدم بخواد دل داشته باشه، خون داشته باشه؟
دخترها همآواز گفتند: چرا پدر جان مسخره اس، خیلی هم مسخره اس، براش شوهر بگیر.
مرد تاجر گفت: نمیخواد. میگه شوهر کردن مسخره اس. اما دوستی مردان غنیمته.
دختران با شیطنت گفتند: خوب اسمشو میذاریم دوست. چه فرق میکنه؟ بعد زدند زیر خنده و یکدیگر را نیشگون گرفتند.
پدرشان گفت: میگه اونا مرد نیستن. حتی شوهرای شما، حتی من...
دخترها با شگفتی گفتند: چطور؟ نیستن؟ ما با چشمامون دیدیم...
پدرشان گفت: میگه اون علامت ظاهریه، میشنفین؟ میگه اون علامت ظاهریه، علامت مردی نیس. من که سر در نمیارم. شما سر در میارین؟
دختران گفتند: مسخره است. ماه خورشید آخر از همه گفت: خواهرا، خوب نیس مغزتونو با این جور چیزا خسته کنین، خوبه پیش شوهرامون بریم. پدرمون هم بره شهر برامون چیزهایی رو که گفتیم، بخره. بریم خواهرا!
***
مرد تاجر برای ماه فرنگ حمامش را سفارش داد، برای ماه سلطان لباس و کفش را تهیه کرد، برای ماه خورشید دو تا کنیز ترگل ورگل که پستانهایشان تازه سر زده بود خرید، برای ماه بیگم گردنبندی سفیدتر از پشمک و سیاه تر از شبق بدست آورد، برای ماه ملوک جورابی از عقیق پیدا کرد که در توی یک انگشتانه جا میگرفت، برای ماه لقا یک حلقه از زمرد خرید که وقتی به حمام میرود غلامش باشد، وقتی به عروسی میرود کنیزش باشد، آن وقت خواست برای تلخون ته تغاری دل و جگر بخرد. پیش خود گفت: اینو دیگه یه دقیقه نمیکشه که میخرم. برای چیزهای دیگر زیاد وقت صرف کرده بود، یک ساعت تمام.
نخست به بازارچه ای رفت که یادش میآمد زمانی در آنجا دل و جگر میفروختند، اما هر چه گشت یک دل و جگر فروشی هم پیدا نکرد. در دکانهائی که یادش میآمد وقتی دل و جگر میفروختند حالا همه اش آینه میفروختند. آینههائی که یکی را هزارها نشان میداد، کوچک را بزرگ، زشت را زیبا، دروغ را راست و بد را خوب. چقدر هم مشتری داشت. پیش خود گفت که چطور دخترش از این آینهها نخواسته است؟ اگر خواسته بود حالا زودی یکی را میخرید و برایش میبرد. حیف که نخواسته بود.
دو ساعت تمام ویلان و سرگردان توی بازار گشت تا یک دکان دل و جگر فروشی پیدا کند. بعضی از آنها بسته بود و چیزی نوشته به درشان زده بودند، مثل: کور خوندی، به تو چه، برو کشکت رو بساب، دیگه از این شکرخوریها راه نیندازی...
مرد تاجر هیچ سر در نمیآورد. از یکی پرسید: اینا چرا بسته ان؟ جواب شنید: به تو چه؟ از دیگری پرسید: این دل و جگر فروشیها کی باز میشن؟ جواب شنید: برو کشکت رو بساب. باز از سومیپرسید: چرا این آقایون بهم جواب سربالا میدن، من که چیزی نمیگم! سیلی آبداری نوش جان کرد و جواب شنید: دیگه از این شکرخوریها راه نیندازی...
مرد تاجر دید که مسجد جای این کارها نیست. دست و پایش را جمع کرد و رفت. از کجا دیگر میتوانست دل و جگر بخرد؟ از رفیق همکاری پرسید: داداش نشنیدی که تو این شهرتون یه جائی دل و جگر بفروشند؟
همکارش یکی از آن نگاههای عاقل اندر سفیه به مرد تاجر کرد و گفت: یاد چه چیزها افتاده ای! و تاجر راهاج و واج وسط راه گذاشت و رفت. از جلو یک قصابی که رد میشد از قصاب پرسید: ممکنه بفرمائین دل و جگر گوسفنداتونو چیکار میکنین؟ جواب شنید: به تو چه! از ترس سیلی خوردن دنبالش را نگرفت. اگر دنبالش را میگرفت باز هم سیلی میخورد. اگر بعد از این سیلی خوردن باز هم دنبالش را میگرفت چکارش میکردند! مرد تاجر بی جربزه تر و محافظه کارتر از آن بود که به این پرسشها برسد.
|
behnam5555 |
05-03-2010 07:57 AM |
تمام شهر را زیر پا گذاشت. چیزی پیدا نکرد. عصر خسته و کوفته در قهوه خانه ای نشست. کمینان و پنیر، دو تا چائی خورد و به راه افتاد. در این فکر بود که به دخترش چه جوابی خواهد داد. شش دختر دیگرش میتوانستند خواسته شان را داشته باشند، اما دختر هفتمی، ته تغاری، نمیتوانست و خیلی بد میشد. مرد تاجر از هیچ چیز سر در نمیآورد. فقط پس از مدتها فکر این را دریافت که تلخون میدانسته در شهر دل و جگر پیدا نمیشود، و او و شش دخترش نمیدانسته اند. یکی میدانست، هفت تای دیگر نمیدانسته اند. خوب از کجا میدانست؟ مرد تاجر این را هم نمیدانست. اصلا هیچ چیز نمیدانست. از بس که خسته بود سر راه کنار دیوار باغی نشست که خستگی در کنه. تازه نشسته بود که صدایی از باغ به گوشش آمد:
- پس همه چیز رو به راه شده و دیگه هیچ دلی نمونده. نه میشه خرید، نه میشه فروخت.
- نه دخترم، دیگه اینجوراهم نیست. اگه خوب بگردی، میتونی پیدا کنی.
مرد تاجر تا این را شنید بلند شد و سرش را از دیوار باغ تو کرد و اما فقط دید خرگوش سفیدی در باغ هست که دارد بچههایش را شیر میدهد.
مرد تاجر فکر کرد هوا به سرش زده، تند راهش را پیش کشید و رسید به سر پیچ کوچه شان، که دید پاهایش کند شد. نمیتوانست دست خالی به خانه برود. به دخترش چه جوابی میداد؟ هیچ وقت این اندازه عاجز نشده بود. آهی از ته دل کشید که بگوید اگر قدرت این را داشتم که به دل و جگر دسترسی پیدا کنم دیگر غمینداشتم. ناگاه چیزی مرکب از سوز و دود و آتش جلویش سبز شد: تو کیستی؟ جواب شنید: آه!
مرد تاجر گفت: آه؟
آه گفت: بلی، چه میخواهی؟
مرد تاجر گفت: دل و جگر.
آه گفت: دارم، اما به یک شرط میدهم.
مرد تاجر قد و بالای ریزه آه را ورانداز کرد. باور نمیکرد که یک همچو موجودی حرف بزند و دل وجگر داشته باشد. اما آخر سر دل به دریا زد و گفت: هر چی باشه، قبول. آه گفت: تلخون را به من بده!
مرد تاجر گفت: همین حالا؟
آه گفت: حالا نه، هر وقت که دلم خواست میآیم میبرم. تاجر قبول کرد. زیاد در فکر این نبود که این شرط چه آخر و عاقبتی خواهد داشت. دل و جگر را گرفت و به خانه آمد.
دخترها کمیپکر شده بودند که چرا پدرشان این قدر سهل انگاری میکند و آنها را چشم براه میگذارد. اما وقتی تحفههاشان را حاضر و آماده دیدند، دیگر همه چیز از یادشان رفت مگر ور رفتن با آنها و رفتن به پیش شوهرانشان. تلخون را تا وقت شام نتوانستند پیدا کنند. یکی از شوهر خواهرها او را دیده بود که سر ظهری از یک درخت تبریزی بسیار بلند در وسط باغ خانه شان بالا میرفت و سخت تعجب کرده بود که خودش با آن که مرد هم بود نمیتوانست آن کار را بکند. دیگر کسی از او خبری نداشت.
وقتی همه دور سفره نشسته بودند، تلخون آرام وارد شد و آنها فقط نشستن او را دیدند. از پدرش نپرسید که دل و جگر پیدا کرده است یا نه. گوئی یقین داشت که پیدا نکرده است، یا یقین پیدا کرده است. نمیشد گفت به چه چیز یقین داشت. مرد تاجر دل و جگر او را در بشقابی برایش آورد. تلخون آنها را گرفت و از اطاق بیرون رفت. دمیبعد صدای شکستن بشقاب را شنیدند و دیدند که دختر به اطاق آمد. سینه اش باز و وسط دو پستانش سخت شکافته بود. تلخون چالاکتر از همیشه پنجره را باز کرد و چشم به در کوچه دوخت. مرد تاجر داشت حکایت میکرد که در شهر چه دیده است. به حکایت آینه فروشها که رسید آرزو کرد که ای کاش یکی از دخترانش از آن آینهها خواسته بود و آهی کشید. در همین حال در خانه را زدند. تلخون از پنجره بیرون پرید. مرد تاجر هراسان به طرف پنجره دوید. بر خلاف انتظارش دید که دخترش با جوان بالا بلندی دم در کوچه حرف میزند. زود خود را به دم در رسانید. خواهران از پنجره سرک میکشیدند و روی هم خم میشدند و میخندیدند.
جوان گفت: مرا آه فرستاده است که تلخون را ببرم.
تاجر به دو علت قضیه را از تلخون پنهان کرده بود: یکی این که میترسید دخترش بیشتر غصه بخورد، دیگر این که اگر هم او میگفت تلخون حال و حوصله ی شنیدن نداشت و اعتنائی نمیکرد که صحبتهای او درباره ی چه چیزی است. اما تلخون گوئی از نخست این را میدانست که حالش تغییری نکرد.
پدرش گفت: من نمیتونم این کار رو بکنم، من دخترم رو نمیدم.
جوان با خونسردی گفت: اختیار از دست تو خارج شده است. این کار باید بشود و دوباره شرط او و آه را به یادش آورد.
مرد تاجر کمینرم شد و بهانه جویانه گفت: به نظر تو این مسخره نیست که آدم دخترشو دست آدمیبده که نه میشناسدش نه اونو جائی دیده؟
جوان گفت: شناسائی تلخون کافی است.
مرد تاجر به تلخون نگریست، تا به حال او را چنین شکفته و سرحال ندیده بود. تلخون سر را به علامت رضا پائین آورد. آخر سر پدر راضی شد. جوان تلخون را به ترک اسب سفید رنگش سوار کرد و اسبش را هی زد. تلخون دست در کمر مرد جوان انداخته، سرش را به پشت او تکیه داد و خودش را محکم به او چسبانید. مثل این که میترسید او را از دستش بقاپند.
اسب دو به دستش افتاد و به تاخت دور شد.
ماهها و سالها از دریاهای آب و آتش گذشتند، ماهها و سالها درههای پر از ددان خونخوار را زیر پا گذاشتند، ماهها و سالها عرق ریختند و از کوههای یخ زده و آتش گرفته بالا رفتند و از سرازیریهای یخ زده و آتش گرفته پائین آمدند. ماهها و سالها از بیشههای تیره و تاریک که صداهای « میکشم، میدرم» از هر گوشه ی آن به گوش میرسید، گذشتند. ماهها و سالها تشنگی کشیدند و گرسنگی دیدند، ماهها و سالها با هزاران دام و تله روبرو آمده به سلامت بدر رفتند. ماهها و سالها اژدهای هفت سر و هزار پا سر در عقب آنها گذاشتند و نفس آتشین و گند خود را روی آنها ریختند و عاقبت جرقههای سم اسب جوان چشمهای آنها را کور گردانید و راه را گم کردند، هزاران فرسخ به سوی خاور و هزاران فرسخ به سوی باختر راه سپردند، هزار و یک صحرای خشک و بی علف را که آتش از آسمان آنها میبارید پشت سر گذاشتند، لیکن تمام اینها در نظر تلخون به اندازه یک چشم بر هم زدن طول نکشید. وقتی چشم باز کرد خود را در باغی پر صفا دید که درختان میوه از هر طرف سر کشان و سرسبز صف کشیده بودند. از آن دقیقه باغ و جوان متعلق به او بود. حالا میشد گفت که تلخون تنها نگاه نمیکند، بلکه هم میخندد، هم شادی میکند، هم کار میکند و هم هر چیز دیگر که یک آدم میتواند بکند، میکند. ماهها به خوشی و خرمیو زنده دلی گذراندند.
روزی تلخون و جوان در باغ گردش میکردند، دست در دست هم و دلها یکی. اگر مرغی در هوا میپرید هر دو در یک دم آن را میدیدند. به درخت سیبی رسیدند. سیبهای رسیده به زمین ریخته بود. تلخون خم شد که یکی را بردارد. با این که جوان هم در این دم خم شده بود ناگاه گفت: نه از اینها نخوریم. خوب است از آن سیبهای تر و تازه بخوریم، من از درخت بالا میروم. لباسهای روئی را کند و به تلخون داد و از درخت بالا رفت – رفت که از سیبهای تر و تازه ی بالائی بچیند. تلخون از پائین نگاه میکرد و از قامت کشیده ی جوان لذت میبرد. یک پر مرغ کوچک به کمر جوان چسبیده بود. تلخون دست دراز کرد آن را بردارد، اینها همه در یک دم اتفاق افتاد. معلوم نشد که چرا این دفعه جوان احساس تلخون را نخواند. گو این که این کار سابقه نداشت. تلخون نوک پر را گرفت و کشید، کشیدن همان و سرنگون شدن جوان از درخت همان. تلخون نخست گیج شد، ندانست چکار کرده است و چکار باید بکند. بعد که به روی جوان خم شد دید مرده است. دو دستی بر سر خودش کوفت. خواست پر مرغ را به جای نخستین بچسباند، اما هر دفعه پر لغزید و به روی خاکها و سبزهها افتاد. تلخون را اندوه سختی فرا گرفت. آهی از نهادش برآمد و ناگهان آه در جلویش سبز شد.
آه گفت: دیگر از من کاری ساخته نیست. بیا ترا ببرم در بازار برده فروشان بفروشم. باشد که راه چاره ای پیدا کنی.
همین کار را هم کردند.
***
کلید دار مرد ثروتمندی که لباس سیاه پوشیده بود او را دید و پسندید. تلخون را به قیمت یک چکه اشک چشم و یک قطره خون برای مادر آن مرد خرید. مادر آن مرد مدتها بود که دنبال ندیم خوبی میگشت و در بین کنیزان خود کسی را لایق این کار نمییافت. کلید دار هر روز به بازار برده فروشان میرفت و کسی را نمییافت. تا آخر تلخون را پسندید و فکر کرد که خانمش نیز او را خواهد پسندید. آه چشم و روی تلخون را بوسید و گفت که امیدوار است دوباره تلخون او را صدا کند. تلخون تنها نگاه کرد. گوئی به عادت پیشین برگشته است. با این تفاوت که این بار نگاههایش جور دیگری بود. نمیشد گفت که چه جور.
کلید دار تلخون را از راههای زیادی گذراند و به در بزرگی رسید که غلامانی در آنجا نگهبانی میکردند. از آنجا گذشتند و وارد باغی شدند. در وسط باغ، قصر بسیار باشکوهی قرار گرفته بود که چشم را خیره میکرد و زمین باغ را گلهای خوشبوئی پوشانده بود. مرغهای خوش آواز دسته دسته روی درختان مینشستند و برمیخاستند. کلید دار به تلخون گفت: هر چه بخواهی، از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد در این باغ پیدا میشود، و این همه نعمت متعلق به آقای جوان سخاوتمند من است که چند ماه پیش ناگهان گم شد و ما هر چه او را جستجو میکنیم نمییابیم. خانم من که مادر آقا باشد از همان روز لباس سیاه پوشیده اند. تو هم باید همین کار را بکنی.
تلخون نگاه کرد و گوشههای باغ را از چشم گذراند. در دلش گفت « صاحب باغ به این زیبائی باشی. اما ناگهان گم شوی و سگ هم سراغت را ندهد. پس اینجا هم ... آه چه بد!» لیکن آه نیامد، چون که کاری از دستش ساخته نبود. این را خودش گفته بود.
تلخون را به حمام بردند، سر و برش را شستند، عطر و گلاب به سر و رویش زدند، یک دست لباس سیاه پوشانیدند و پیش مادر آن آقای جوان گمشده آوردند. مادر سخت غمگین مینمود. دل به صحبت تلخون سپرد و او را خوش آیند یافت. کنیزان دیگر حسد بردند که دیر آمده، زود صاحب مقام شد. اما تلخون باز هم نگاه میکرد. هیچ اهمیت نمیداد که ندیم مادر آن آقا باشد یا کنیز مطبخی.
تلخون یک شب از جلو اطاق کنیزان میگذشت که برود و در اطاق خانم زیر پای او بخوابد. دید که یکی از کنیزان که زن آشپزباشی نیز بود – و خانم روی اعتماد و محبتی که به این کنیز داشت از پسرش خواسته بود او را با جهیز مناسبی به آشپزباشی زن بدهد – با قابی پلو و تازیانه ای سیاه رنگ در دست وارد اطاق شد. تلخون از دریچه نگاه میکرد. زن آشپزباشی بالای سر یک یک کنیزان میرفت و در گوشش میگفت: خوابی یا بیدار؟ وقتی از هیچکس صدا درنیامد کنیز خواست که به اطاق خانم برود. تلخون زودتر از او دوید و زیر پای خانم خود را بخواب زد. زن آشپزباشی نخست بالای سر خانم آمد و گفت: خوابی یا بیدار؟ وقتی صدائی درنیامد دست به زیر بالش خانم برد و دسته کلیدی از آنجا بیرون آورد و رفت. تلخون با این فکر که «نکند به دزدی میرود» پاشد و به دنبال کنیز افتاد. زن آشپزباشی دری را باز کرد، اطاقی بود، باز هم دری را باز کرد، اطاق دیگری بود. به همین ترتیب چهل در را باز کرد و از چهل اطاق گذشت تا به باغچه ای رسید که حوضی با آب زلال در میان آن قرار داشت. زن آشپزباشی زیر آب را باز کرد. در ته حوض، تخته سنگی آشکار شد. زن آشپزباشی آن را برداشت. پلکانی بود سخت پیچیده و فرورونده. زن آشپزباشی سرازیر شد، تلخون هم پشت سرش. از زیرزمینهای مرطوب زیادی گذشتند تا به محوطه ای رسیدند که از سقف آن جوانی از زنجیری که به دستهایش بسته بودند آویخته بود. جوان، سخت نزار مینمود. از هوش رفته بود. زن آشپزباشی کمیآب به روی جوان پاشید و او را به هوش آورد. قاب پلو را به کناری گذاشته تازیانه را در دست راستش گرفته بود.
زن آشپزباشی گفت: پسر این دفعه میخواهی سرت را با من یکی کنی* (*اصطلاحی است محلی. زن میخواهد بگوید«میخواهی با من همخوابه شوی؟») جوان فقط گفت: نه! زن آشپزباشی سه دفعه حرفش را تکرار کرد و هر بار یک نه شنید. آخرش خون به چشمانش زد و با تازیانه آنقدر بر بدن جوان کوفت که دوباره از هوش رفت. زن دوباره او را به هوش آورد. وقتی سه دفعه دیگر نه شنید باز او را آنقدر زد که باز بیهوش شد. جوان سه دفعه تازیانه خورد سه دفعه بیهوش شد اما یک دفعه نگفت که میخواهد سرش را با زن آشپزباشی یکی کند. دفعه ی سوم که به هوش آمد، زن آشپز باشی قاب پلو را جلو دهنش گرفت که بخورد. جوان خودداری کرد تا زن به زور پلو را به او خوراند.
تلخون این همه را از پشت ستونی میدید. فقط یک بار پیش خود گفت: «صاحب باغ به آن زیبائی باشی. اما ناگهان گم بشوی و سگ هم سراغت را ندهد. آن وقت یک کنیز مطبخی ترا در زیرزمین و سردابهای خانه ی خودت با زنجیر آویزان کند و تازیانه ات بزند. پس اینجا هم... آه چه بد!» لیکن آه نیامد، چون که کاری از دستش ساخته نبود. خودش این را گفته بود.
زن گفت: خوب گوشهایت را باز کن. فردا شب باز هم پیشت میام. اگر خواستی به حرفم گوش کنی از زنجیر بازت میکنم، بغل خودم میخوابانم، نوازشت میکنم، هر چه بخواهی برات تهیه میکنم. هر چه بخواهی میتوانی بکنی. هر چه بخواهی. اما اگه بازم کله شقی بکنی، تازیانه ات را میخوری و باز هم آویزان میمونی.
تلخون وقتی دید زن آشپزباشی میخواهد بیرون آید از پیش دوید و از وسط حوض سر درآورد. زودی رفت و زیر پای خانم خود را به خواب زد. زن آشپزباشی از زیرزمین بیرون آمد، تخته سنگ را سر جای نخستینش گذاشت، حوض را از آب زلال پر کرد، گلهای آن را به شناوری واداشت، از چهل اطاق گذشت، چهل در را قفل کرد تا بالای سر خانم رسید. کلیدها را زیر بالش قرار داد رفت لباسهای سیاهش را که پیش از این کنده بود پوشید و سر بر بالش گذاشت و خوابید.
صبح که شد و تلخون و خانم پای صحبت هم نشستند، تلخون گفت: خانم اگر گمشده ات را پیدا کنم به من چه میدهی؟ خانم گفت هر چه بخواهی. تلخون گفت: تا شب برسد باید صبر کرد. شب که شد تلخون به خانمش گفت: باید انگشت خود را با کارد ببری و نمک به زخم بپاشی که خوابت نبرد. آن وقت خودت را به خواب بزنی. یک نفر میآید میگوید خوابی یا بیدار؟ جواب نمیدهی و میگذاری هر کار که میخواهد بکند. وقتی من صدایت زدم پا میشوی با هم میرویم و پسرت را نشان میدهم.
همین کار را هم کردند. خانم بخصوص نمک زیادی به زخمش پاشید که از بیخ خوابش نبرد. مثل شب گذشته زن آشپزباشی در دستش قابی پلو و در دستی تازیانه سیاه آمد و گفت: خوابی یا بیدار؟ وقتی صدائی در نیامد کلیدها را از زیر بالش برداشت و همان در را باز کرد و داخل شد. تلخون خانمش را صدا کرد و دو نفری پشت سر زن آشپزباشی راه افتادند. چهل در باز شد. تلخون یک حبه قند و کمیآب با خود آورده بود. وقتی خانم پسرش را در آن حال و روز دید و خواست داد بزند تلخون حبه قند را در دهن خانم گذاشت آب را به او خوراند و گفت: خانم مگر نمیبینید که در کجا هستیم! اگر زن عفریت صدای ما را بشنود، ما هم به حال و روز پسرت میافتیم. خوب است تا صبح صبر کنیم و آن وقت با کمک دیگران او را نجات بدهیم. خانم حرف تلخون را قبول کرد و پیش از کنیز مطبخی از زیرزمین بیرون آمدند.
***
صبح خانم دستور داد غلامهایش زن آشپزباشی را دست و پا بسته حاضر کردند. آنگاه او را مجبور کردند که هر چه را تا آن وقت بر سر آقای جوان سخاوتمند آورده بود اقرار کند. البته این کار به آسانی صورت نگرفت. او را روی تختی گذاشتند و از نوک انگشتان پایش تکه تکه بریدند و در دهانش گذاشتند که بخورد. آخر سر دید راه علاجی ندارد حکایت را گفت، بعد او را کشان کشان به زیرزمین بردند. آقا را از زنجیر باز کردند. به حمام بردند، سلمانی صدا کردند تا موی سر و صورتش را اصلاح کند و او را مثل نخست یک آقای سخاوتمند، منتها کمیپژمرده، به خانه آوردند. زن آشپزباشی را هم از گیسوهایش به دم قاطر چموشی بستند و در کوه و دره رها کردند تا هر تکه اش بهره ی سنگی یا سگی گردد.
خانم دستور داد همه لباسهای سیاه را از تن درآورند و شادی کنند. آقای جوان وقتی تلخون را دید و حکایت نجات خود را شنید عاشقش شد و خواست او را زن خود بکند. مادرش نیز از جان و دل به این کار راضی شد. با خود میگفت که از کجا خواهد نتوانست عروسی به این جمال و کمال پیدا کند، لایق پسرش همین دختر است. وقتی این حرفها را به تلخون رساندند فقط نگاه کرد و یک بار گفت: نه! و از خانم خواهش کرد که او را ببرد در بازار برده فروشان بفروشد. از خانم اصرار، از تلخون انکار، نشد که نشد. حتی تلخون راضی نشد که اگر هم زن آقای جوان نمیشود، درست مثل یک خانم جوان بماند و در آن خانه زندگی کند. او فقط گفت: خانم شما علاج دردتان را یافتید، من هم دردی دارم که باید بروم علاجش را بیابم.
***
این دفعه تلخون را پیرمرد آسیابانی خرید و به آسیای خودش برد. آسیای این مرد در پای کوهی بود. چشمه ی پر آبی که از بالای کوه بیرون میآمد آسیای او را به کار میانداخت. اژدهائی داشت که او را گذاشته بود که جلو آب را بگیرد. هر وقت میگفت اژدها یک کم تکان میخورد و آسیا بکار میافتاد. آسیابان به دهاتیان میگفت: من زورم به اژدها نمیرسد که بگویم جلو آب را نگیرد. شما باید هر روز یک از دختران جوانتان را به اژدهای من بدهید تا بخورد و کمیتکان بخورد و آسیا به کار بیفتد. اگر این کار را نکنید من نمیتوانم گندمهای شما را آرد کنم و شما هم نمیتوانید گندمهای خود را آبیاری کنید. چون که اژدهایم جلو آب را گرفته است.
دهاتیان ناچار این کار را میکردند و دیگر نمیدانستند که آسیابان بخصوص به اژدها میگوید که جلو آب را بگیرد تا آسیابان بتواند گندمهای خود را که در دامنه ی کوهها بود آبیاری کند. تلخون وظیفه داشت که هر روز خوراک اژدها را به او برساند و برگردد در آسیا کار کند. آسیابان گفته بود: اگر روزی یکی از دخترها از دستت فرار کند خواهم داد که اژدها خودت را بخورد. در اینجا تلخون گفته بود: «چشمه ی به این زلالی باشد، یک مرد دغلباز بیاید جلوش را بگیرد و از مردم قربانی بخواهد، کلی هم طلبکار باشد. پس اینجا هم... آه چه بد!» اما آه نیامده بود. چون کاری از دستش ساخته نبود. این را خودش گفته بود. تلخون میدید که هر وقت خوراک اژدها کمیدیر میشود اژدها جست و خیز میکند و در نتیجه آب بیشتری به آسیا وارد میشود و پرههای آن را تند تند میچرخاند. روزی جلو آسیا نشسته بود و نگاه میکرد. آسیابان برای آبیاری گندمهای خود رفته بود. تلخون دید که پسر کدخدا برای آسیا گندم میآورد. وقتی گندمها را از الاغ پائین آوردند، تلخون به پسر کدخدا گفت: میخواهید شما را از دست اژدها و آسیابان راحت بکنم؟ از وقتی که آسیابان او را خریده بود، این نخستین باری بود که حرف میزد. آسیابان و دهاتیان او را لال تصور میکردند. تلخون هر چه میخواست، میتوانست با نگاه کردنهایش بیان کند. پسر کدخدا که خیلی تعجب کرده بود گفت: تو چطور میتوانی این کار را بکنی؟ تلخون گفت: آنجا – و جائی را با انگشت نشان داد – یک گودال بزرگ بکنید و بعد خبرم بدهید دیگر کاری نداشته باشید که چه کار خواهم کرد. پسر رفت. میدانست که آسیابان نباید از این کار خبردار شود.
تلخون از آن روز شروع کرد که خوراک اژدها را مرتب برساند. این کار را میکرد که اژدها از جایش تکان نخورد و آب زیاد جمع بشود. حتی از گندمهای دهاتیها نیز به او میخورانید. اژدها حسابی چاق و چله شده بود و راه آب را پاک مسدود کرده بود. دختر به دهاتیان گفته بود که گندم کمتر بیاورند و آنها هم قبول کرده بودند. روزی آسیابان متوجه شد که اگر آب بیشتر از این سد شود، تمام گندمهای او را آب فرا خواهد گرفت. هولکی به آسیا آمد و به تلخون گفت که برود و هر طور است اژدها را کمیتکان بدهد تا آب پائین بیاید. تلخون از پسر کدخدا خبر گرفت که گودال حاضر است: آن وقت دختری را که قرار بود به اژدها بدهد پیش خود خواند و گفت: امروز ترا نخواهم داد که اژدها بخورد. اژدها را خواهم داد که تو بخوری. اژدها در خواب ناز بود. وقتی موقع خوراکش رسید بیدار شد. دید چیزی نیاورده اند. باز هم چرتی زد و بیدار شد و دید که چیزی نیاورده اند. نعره ای کشید و دوباره به خواب رفت. دفعه سومیکه بیدار شد دیگر پاک عصبانی شده بود. آسیابان هم توی آسیا مشغول آرد کردن بود و از بیرون خبری نداشت. تلخون دختر قربانی را از پشت درختی بیرون آورد و به اژدها نشان داد. اژدها که اشتهایش پاک تحریک شده بود و از دست تلخون سخت عصبانی بود خیز برداشت که تلخون و دختر دیگر، هر دو را بگیرد و بخورد. تلخون و دختر فرار کردند و اژدها در گودال غلتید و نعره زد. آسیابان به صدای نعره ی اژدهایش دانست که بلائی بسرش آورده اند. اما مجال نکرد که بیرون رود و ببیند چه خبر است. چون که آب سیل اسا از هر طرف آسیا را فرا گرفت و آسیا و آسیابان با خاک یکسان شدند.
دهاتیان جسد اژدها را تکه تکه کردند و در کوهها انداختند که خوراک گرگها شود. آن وقت تلخون را با احترام به خانه ی کدخدا بردند. پسر کدخدا عاشق تلخون شده بود و میخواست او را زن خود بکند. کدخدا و زنش هم از جان و دل راضی بودند. پیش خود گفتند: از کجا خواهیم توانست عروسی به این جمال و کمال پیدا کنیم؟ لایق پسرمان همین است. وقتی این حرفها را به تلخون گفتند، او فقط نگاه کرد و گفت: نه! گویی باز هم لال شده بود. از دهاتیان اصرار، از تلخون انکار، نشد که نشد. از آنها خواهش کرد که او را ببرند و در بازار برده فروشان بفروشند. آخرین حرفش این بود: دوستان شما علاج دردتان را یافتید، من هم دردی دارم که باید بروم علاجش را بیابم.
***
بار سوم تلخون را مرد تاجری خرید. این تاجر در دار دنیا فقط یک زن داشت که او هم بچه ای نیاورده بود. تاجر تلخون را دید و پسندید و خوشش آمد که او را به قیمت یک چکه اشک چشم و یک قطره خون دل بخرد و برای خودش فرزند بکند. همین کار را هم کرد. تاجر مرد ثروتمندی بود، فقط به قولی اجاقش کور مانده بود و فرزندی نداشت. زنش را بسیار دوست داشت و هر گونه وسیله ی راحت برای او آماده کرده بود. تاجر به زنش گفت: این کنیز را برای تو خریده ام که هم به جای دختر ما باشد و هم شبها که من دیر به خانه میآیم تو در تنهائی دلت نگیرد، از این گذشته میتواند در کارها هم به تو کمک کند.
شب هنگام دور هم نشستند با هم شام خوردند و خوابیدند. تاجر و زنش در یک طرف اطاق و تلخون در طرف دیگر. طرفهای نیمشب تلخون به صدائی چشم گشود. دید که زن تاجر از پهلوی شوهرش برخاست. شمشیری از گنجه درآورد، سر شوهرش را گوش تا گوش برید و در تاقچه گذاشت. آن وقت از صندوقی بهترین لباسهایش را درآورد پوشید، هفت قلم آرایش کرد و مثل یک عروس زیبا شد. بعد از خانه بیرون رفت – تلخون هم پشت سرش – به قبرستانی رسیدند. هفت قبر به جلو رفت هفت قبر به راست و هفت قبر به چپ. آن وقت قبر هشتمیرا با سنگی زد. سنگ قبر مثل دری باز شد و زن داخل شد، تلخون هم در پشت سر او. از پلکانی سرازیر شدند. به تالار بزرگی رسیدند که دور تا دورش چهل حرامیبا سبیلهای از بناگوش در رفته نشسته بودند و تریاک دود میکردند. بزرگ حرامیان به تندی گفت چرا امشب دیر کردی! زن گفت: مگر میشد آن کفتار نخوابیده بلند شوم بیایم؟ بعد حرامیان با دف و دایره میدان گرمیکردند و زن زد و رقصید و خندید.
تلخون این همه را از پشت ستونی نگاه میکرد. فقط یک بار پیش خود گفت: «صاحب زن به این زیبائی باشی، برایش هر گونه وسیله راحت بخری آن وقت او سرت را ببرد و بیاید با چنین حرامیانی خوش بگذراند. پس اینجا هم... آه چه بد!» اما آه نیامد. چون که کاری از دستش ساخته نبود. این را خودش گفته بود. تلخون بار دیگر اندیشید: بروم مردک را خبر کنم بلکه کسی هم باشد که مرا خبر کند. در این موقع نزدیک صبح بود. زن تاجر خواست به خانه برود. زودتر از او آمد و به رختخوابش رفت و خود را به خواب زد. وقتی زن تاجر به اطاق آمد نخست لباسهایش را کند، سر و صورتش را پاک کرد بعد از گنجه فنجانی بیرون آورد که توی آن پر مرغی و آبی بود. پر را به آب زد آب را به گردن و سر شوهرش کشید و سرش را به جایش چسباند. فنجان را در گنجه گذاشت و خواست که پهلوی شوهرش بخوابد. مرد تاجر عطسه ای کرد و بیدار شد. تاجر گفت: زن بدنت خیلی خنک است از کجا میآئی؟ زن گفت: رفته بودم قضای حاجت. گردنت که درد نمیکند؟ از بالش پائین افتاده بود. مرد گفت نه! و هر سه به خواب رفتند.
روز که شد تلخون خواست مرد تاجر را باخبر کند. گفت اگر فاسقهای زنت را نشانت بدهم هر چه بخواهم برایم میدهی؟ مرد تاجر عصبانی شد که این چه فضولی وتهمتی است. مگر حرف تمام شده است که یک نفر کنیز به خانمش این طور افترا بزند. بعد قسم خورد که اگر تلخون نتواند گفته اش را ثابت کند، سرش را خواهد برید و اگر هم بتواند هر چه تلخون بخواهد برایش خواهد داد. تلخون تا نیمشب مهلت خواست. نیمشب زن تاجر کار دیشبی را از سر گرفت، و هنگامیکه از در بیرون رفت تلخون پا شد فنجان را از گنجه درآورد پر را به آب زد، آب را به گردن و سر تاجر کشید. کمیبعد تاجر عطسه ای کرد و بیدار شد. گفت: زن توئی؟ تلخون گفت: نه، من هستم. زنت رفته است پیش فاسقهایش، گردنت که درد نمیکند؟ مرد تاجر گفت: نه! بعد تلخون دست او را گرفت و بر سر همان قبر برد. داخل شدند و در گوشه ای به تماشا ایستادند. مرد، که زن خود را دید هفت قلم آرایش کرده و بهترین لباسش را پوشیده و برای چهل حرامیسبیل از بناگوش در رفته میزند و میرقصد، سخت غضبناک شد. خواست به جلو رود و با آنها دست به گریبان شود. تلخون او را مانع شد و گفت که بهتر است بروند آدمهای زن را خبردار کنند تا آنها هم به چشم خود خیانت زن را ببینند. بعد به کمک آنها حرامیان و زن را بکشند. همین کار را هم کردند.
آن وقت تاجر خواست تلخون را به زنی بگیرد. تلخون نگاه کرد و فقط گفت: نه! بهتر است به جای همه اینها آن فنجان و پر توی آن را به من بدهی. تاجر آنها را به تلخون داد. تلخون از تاجر خواهش کرد که او را ببرد و در بازار برده فروشان به قیمت یک چکه اشک چشم و یک قطره خون دل بفروشد. تاجر هر قدر خواست او را در خانه نگهدارد نشد که نشد. سرانجام دست تلخون را گرفت و به بازار برده فروشان برد.
تلخون بالای سکوی بلندی ایستاده بود. جماعت خریداران از جلو او میگذشتند و محو تماشایش میشدند. اما او، تلخون، گوئی این همه را نمیدید یا میدید و اعتنائی نمیکرد. پیش خود به آدمهائی که علاج دردشان پیدا شده بود فکر میکرد. میگفت که چطور خواهد توانست حالا که علاج دردش را پیدا کرده است بالای سر مراد خودش برسد و او را زیر درخت سیب ببیند. کاش این کار را میتوانست. اگر بالای سر او میرسید دیگر کار تمام میشد. اندوهی دلش را فرا گرفت. فکر کرد «ای کاش میتوانستم، اما نمیتوانم...آه چه بد!» و این آه از نهادش برآمده بود. در حال چشمش به آه افتاد که به او نزدیک میشود. به مرد تاجر گفت: مرا به او بفروش. آه نزدیک شد. معامله سر گرفت. تاجر تلخون را به قیمتی که خریده بود، یک چکه اشک چشم و یک قطره خون دل، فروخت و به خانه رفت.
تلخون گفت: آه توئی؟ آه گفت: بلی منم. تلخون گفت: هنوز هم دراز کشیده است؟ آه گفت: بله. تلخون گفت: مرا بالای سرش ببر! آه او را به همان باغ برد. باغ به همان حالت پیشین بود. منتها همه چیز در همان حال که بود، ایستاده بود، خشک شده بود. حتی برگ درختی هم تکان نخورده بود. مرغان وسط هوا یخ زده بودند، پروانهها روی گلها؛ و جوان زیر درخت سیب دراز کشیده بود.
آه گفت ده سال است که آب از آب تکان نخورده، ده سال است که مرغی نغمه نخوانده، ده سال است که پروانه ای پر نزده، ده سال است که درختی جوانه ای نزده، ده سال است که تری و طراوت از همه چیز رفته، ده سال است که جوان زیر این درخت دراز کشیده، ده سال است که خونش منجمد شده، ده سال است که دلش نتپیده...
تلخون با تلخی گفت: آه راست میگوئی!
بعد پر را به آب زد، آب را به کمر جوان کشید. جوان عطسه ای کرد و بلند شد.
تلخون چرا مرا بیدار نکردی؟ مثل این که زیاد خوابیده ام.
تلخون گفت: تو نخوابیده بودی، مرده بودی. میشنوی؟ مرده بودی... ده سال است که غمت را میپرورم.
|
behnam5555 |
05-03-2010 07:59 AM |
علی بونهگیر و فاطمه ارّه، احمد شاملو
علی بونهگیر و فاطمه ارّه
احمد شاملو
http://akbarnaghipour.persiangig.com...ad-shamloo.gif
یکی بود یکی نبود. یک روزگاری تو یه شهری، جوان پولوپلهداری بود به اسم علی. این علی راه کار را به خیال خودش یاد گرفته بود: هر زنی بهاش میدادند از فردای شب زفاف بنا میکرد ازش عیب و ایراد و بهانه گرفتن و روز دوم و سوم اگر خود زنه کارد به استخوانش نمیرسید و نمیگفت مهرم حلال جانم آزاد، خود علی آستین بالا میزد و بیچاره را طلاق به کون میفرستاد خانه باباش و میرفت دنبال زن بعدی؛ تا عاقبت کارش به جایی رسید که مردم اسمش را گذاشتند علی بونهگیر و دیگر هیچکس حاضر نشد بهاش زن بدهد.
توی آن شهر یک دختری هم بود به اسم فاطمه، که او را هم بس که چموش و آتشپاره بود فاطمه ارّه (فاطمه ارقه) میگفتند و تنابندهیی ازعزباوغلیهای شهر جرأت نمیکرد برای گرفتنش پا پیش بگذارد. وقتی این فاطمه ارّه شنید این علی بونهگیر بی زن مانده و اهل شهر هم قسم شدهاند اگر هم وزن دخترشان هم طلا و جواهر بدهد به دامادی قبولش نکنند به کس و کار خودش گفت: اگه علی آقا منو قبول کنه حاضرم کنیزش بشم.
دورش را گرفتند که: اوّلندش واسه یه دختر عیبه که برای مرد پیغوم بده که بیا منو بگیر. دوّمن: مگه به سرت زده دختر؟ این مردو بهاش میگن علی بونهگیر. دخترها رو میبره گل شونو میچینه، سر دو روز که دلشو زدن هزار جور ایراد ازشون میگیره طلاقشون میده بیوهشون میکنه میندازهتشون تو کوچه!
فاطمه گفت: الاوبِلا، همینه که گفتم. اگه علی آقا منو بپسنده منتّشم میکشم!
خبر که به گوش علی بونهگیر رسید نیشش تا بناگوش باز شد و فوری کس وکارش را فرستاد خواستگاری و تو دلش گفت: «دخترۀ ارقۀ آتیشپاره لابد خیال کرده میتونه منو از رو ببره. باشه، بگرد تا بگردیم! بلایی به روزگارت بیارم که نقالهای قهوه خانهها تا قیامت نقلش را برا مردم بگن»!
خلاصه، خواستگارها رفتند بلهبران کردند قولوقرارها را گذاشتند و روز عروسی رسید. فاطمه را که بردند حمام عروسی، سرِ حنابندان به ینگه گفت دست و پایش را آن جور که خودش میگوید نگار کند. باقی کارهای توی حمامش را هم گفت خودش به سلیقه خودش انجام میدهد. تو خانه هم به کارهای بزک و دوزکش نگذاشت دیگران دخالت کنند و - چه دردسر بدهم؟ - بعدازظهر عروس و داماد را عقد کردند دهل و سرنا زدند، شب هم بعد از رفتن ولیمه خورها فاطمه و علی را دست به دست دادند کردند تو حجله. فاطمه مثل دخترهای خجالتی با دست حنانگاریش چادر نمازش را جوری نگه داشته بود که فقط یک تاق ابروش دیده میشد و چشمش را هم دوخته بود به گل قالی. علی که تصمیم گرفته بود از همان توی حجله دماغ فاطمه را بسوزاند نگاهش که به انگشتان حنائی و ابروی وسمهیی و چشم سرمه کشیدۀ او افتاد دادش درآمد که: - این دیگه چه بازیه؟ کی به تو گفت من چشم و ابروی سورمه و وسمهیی و سرانگشت حنا کرده دوست دارم؟
فاطمه با یک حرکت چادرش را با دست دیگرش گرفت کشید آن ور، آن یکی چشم و ابروش را بیرون انداخت و با هزار ناز و غمزه گفت: - اوا، آقا علی جون، من که سلیقۀ شما رو نمیدونستم. حالا که حنا و سورمه و وسمه دوست ندارین امشبه رو از این ور نگام کنین که ساده گذاشتم، تا بعد!
علی که تیر اولش به سنگ خورده بود آمد به بوسه بازی مشغول بشود چشمش افتاد به سرخاب لپّ فاطمه، با نفرت گفت: - ای وای! این کثافتا چیه به لپّات مالیدی؟
فاطمه فوری آن طرف صورتش را آورد پیش و باز به طنازی درآمد که: - خدا بکشهتم آقا علی جون! نمیدونستم شمام مث من از این انتربازیها خوشتون نمیاد! اما واسه احتیاط این ور صورتمو ساده گذاشتم که اگه بزک دوزک دوست نداشتین شب به این خوشی اسباب دلخوری تون نشم!
علی که این بار هم یخش نگرفته بود چادر فاطمه را که یک ور نشسته بود از سرش برداشت که او را به رختخواب ببرد، به دیدن گیسوی بلند و بافتۀ فاطمه دوباره بهانه گیرش آمد که: - این دم خر دیگه چیه که به خودت آویزون کردی؟ حیف طرّه نیست؟
باز فاطمه با هزار عشوه و دلبری گفت: - یه شب هزار شب نیست آقا علی جونم. عوضش این ور سرمو به دلخواه شما درست کردم، فردا اون ورشم طرّه میکنم.
علی باز از رو رفت اما تو دلش گفت: «اَروا بابات این دفعه دیگه فکر نمیکنم در رو گیر بیاری!» - فتیله چراغ را کشید پایین و فاطمه را کشید به... و همچنین که کار از... به دست بازی رسید ناگهان او را پس زد که: - دلم آشوب شد! یعنی تو خونه شما یه زن فهمیده به هم نمیرسید که به تو بگه با این همه پشم و پیله به رختخواب زفاف نمیرن؟
فاطمه که این بار عشوه را از حد گذرانده بود با دندان های کلید شده و صدای عشوه گرانه گفت: - بلاتون به جونم آقا علی شاه، فقط نصفشو بیدوا گذاشتم که بفهمم میل دلتون چیه. یک امشبو به اون ورش بسازین و به دلتون بد نیارین، که هر کاری چارهیی داره!
باری آقا علی که آن شب دیگر دستش از هر بهانهیی کوتاه شده بود به وظایف دامادیش قیام کرد و صبح علیالطلوع از خانه زد بیرون. فاطمه هم زودی پا شد ریخت و روز خودش را به همان صورتی که دیشب از زبان علی بیرون کشیده بود درآورد و با همان شگردی که شب عروسی به کار زده بود مشغول کارهای خانه شد: مثلاً پلو که برای ناهار پخت نصفش را عدس زد نصفش را ساده گذاشت. نصف حیاط و اتاق را جارو کرد نصفش را نه. نصف حیاط را آب پاشید نصفش را آب نپاشیده ول کرد. یک لنگه در حیاط را آب پاشید نصفش را آب نپاشیده ول کرد. یک لنگه در خانه را بست یک لنگه اش را باز گذاشت و... این جوریها.
ظهر علی آمد خانه از همان دم در صداش را انداخت به سرش که: - شاید من میخواستم که خانهام درش بسته باشد؟
فاطمه از ته مطبخ گفت: - اَخمتو بگردم آقا علی جونم! نصفش که بستهس؛ حالا که همشو بسته میخوای روی چشمم. همشو میبندم!
گفت: - شاید میخواستم واز واز باشه؟
گفت: - درد و بلات بخوره تو سر فاطمه! نصفش که وازه؛ حالا اگر همشو واز میخوای خودم وازش میکنم. تا منو داری غصه نداشته باش!
علی وارد حیاط شد دید حیاط مثل دسته گل جارو و آبپاشی شده؛ غیظش درآمد که: - شاید دلم میخواس خونه غرق کثافت باشه؟
فاطمه از دم مطبخ گفت: - دارمت علی جونم! دسّ کم نصف حیاط همون جوره که دلت میخواد. بابت اون قسمتشم به چشم؛ چند روز که جاروش نکنم همون گندی میشه که بود.
گفت: - شاید میخواسّم مث دسّه گل ترتمیز و پاکیزه باشه؟
گفت: - الهی قربون اون اداهای شیرینت برم. پس همون جا وایسا و صفا کن!
چی سرتان را درد بیارم بیخود؟ - علی بونهگیر هر ایرادی که گرفت جواب فاطمه همین جورها حاضر آماده بود. یک هفته دو هفته و یک ماه دو ماهی گذشت، یک روز دید که نه، دیگر دارد بالا میآورد، چون همه جا تو شهر حرف او بود و هر جا میرفت به ریشش میخندیدند که فاطمه ارّه خوب توانسته پالان را رو گردۀ علی بونهگیر محکم کند! خانه و زندگی را گذاشت برای فاطمه، یک مشت جواهر از وزن سبک و از قیمت سنگین برای خودش برداشت و از آن شهر گذاشت رفت که رفت.
از کتاب: قصههای کتاب کوچه - انتشارات مازیار
|
behnam5555 |
05-03-2010 08:03 AM |
عروس ِ پوستين پوش
عروس ِ پوستين پوش
عليرضا ذيحق
http://www.dibache.com//images/zihagh.jpg
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيشكي نبود . جهودي بود تاجر و روزي به قصد سفر ، از خانه خارج میشود و تا برود و برگردد پانزده سال طول میكشد . تاجر كه میرفت زنش پابه ماه بود و سرِ سه ماه صا حب دختري میشود . اما تاجركه از سفر برمیگردد و میخواهد با زنش سلام و روبوسي كند دختري میبيند بالغ و زيبا كه سوي او پر میگيرد و مرتب ماچش میكند .تاجر میپرسد اين دختر كيه كه زنش میگويد :
" آلماست . دختر خودت كه وقتي میرفتي تو شكمم بود و حالاشده اين قَده !"
جهوده كه روزبه روز عاشق دخترش میشد و عقل و هوشش همه پيش او بود روزي به زنش گفت :
" عوض اينكه بخواهم آلما را به كس ديگري بدهم خودم میگيرمش !"
زن كه بهتش گرفته بود گفت :
" عقل از سرت پريده و چيزهايي كه ميگي گوشهات نمیشنوند ! جواب خدا و پيغمبر را چي ميدي مرد ؟ در و همسايه ها چي میگند ؟ تا حالا كدام پدري دخترش را گرفته كه تو دوميش باشي؟ "
زن هرچه گفت تو كَتِ شوهره نرفت و تا كه روزي آلما وسط حرف پدرش دويد وگفت :
" زنت میشوم و اما شرط و شروطي داره !ده انگشتر برليان میخوام ويك گردنبند زربافت . گوشواره ها و النگوهام نيز بايد از طلاي سفيد باشند و هر رجش پوشيده از الماس هاي درشت ."
جهوده آلما را به بازار برد و او هرچه مِيلش میكشيد گرفت و وقت شد ، شب حجله و دختره گفت :
" تو يك لحظه باش كه من دستي به آب برسانم و برگردم !"
با اين بهانه دختره از خانه دررفت و بي آنكه بداند مقصدش كجاست ، سرگشته دويد خارج از شهر و تاصبح تو دشت و بيابان راه رفت . هوا كه روشن شد ديد تو يك شهر غريبي يه و يك ارسي دوز تو دكانش نشسته و دارد كفش میدوزد . میرود پيش ارسي دوزو ارسي دوز تا او را میبيند با خود میگويد :
" اين تكه تكه ي ما نيست و حتما كه سر صبحي اومده ايز گم كني . اين كه ميگن مكر زن صد ريشه داره هيچ هم دروغ نيست ."
تا ارسي دوز بخواهد چيزي بگويد آلما پيش دستي كرد و يكي از انگشتري هاي برليانش راگذاشت كف دست او و گفت :
" برايم از چرم و نمد پوستيني بدوز كه وقتي تنم میكنم بشوم عينهو يك خرس و كسي فكر نكنه كه با آدميزاد طرفه !"
ارسي دوز كه چشمانش از ديدن انگشتري برق افتاده بود و میديد كه حتي يك نگين آن به دارو ندار او میارزد ، فوري دست به كار شد و همه ي هنرش را به كار بست و پوستيني كه دختره میخواست حاضر كرد .
آلما پوستين را كه از سر تا نوك پاش را میپوشاند تنش كرد و سريع از شهر دور شد و رسيد به چوپاني كه واسه بز و گوسفندهاش آواز میخواند .
چوپان تا او را ديد دست به چماقش برد و اما آلما گفت :
" چيكار میكني مَرد ؟ من از اوناهاش نيستم كه آزار و اذيتي به كسي داشته باشم . درسته كه شبيه خرسم و اما منم نوعي آدمم. از آدمهايي كه تا حالا راهشان به اين ورا نيفتاده . دارم از گشنگي هلاك میشم و يه چيزي بيار كه بخوريم . "
چوپان ديد كه راس راستكي مثل آدمها حرف میزند و فوري رفت سراغ " دَسترخوان " * اش و سفره را كه چيد و آلما شكمیاز عزا در آوُرد ، ديد كه آلما ظرف و ظروف را برداشت و رفت سرچشمه و حسابي انها را شست وبرق انداخت . چوپان با خود گفت : " اين همه حيوان تو خونه داريم و اين هم روش و میبرمش كه كمك دست ِ مادرم باشد ."
غروب كه شد چوپان گله اش را هي داد و رفت منزل و تا چشم مادره به آلماافتاد گفت :
" اين غول بياباني كيه كه با خودت برداشتي آوردي ؟"
چوپان میگويد :
" اين حيوون خيلي زبان فهمه و آنچنان سليقه و سهمان سرش میشود كه لازم نيست تو حتي دست به سياه و سفيد بزني . هر كاري داشتي به او بگو كه انجام بده !"
آلما سه چهار روزي را پيش آنها بود كه روزي ديد چوپان آمد و گفت تو را براي شاه پيشكش میبرم . نزديك عيد نوروزه و هر كسي به قدر وسعش هديه اي به شاه میبره و منم عقلم رسيد كه تو را هديه كنم .
شاه تا آلما را ديد جا خورد و فكر كرد كه چوپان دستش انداخته و گفت :
" اين كيه كه برداشتي با خودت آوردي و هر كي میبينه از ترس زهره ترك میشه ؟ "
چوپان گفت :
" منم نمیدانم كيه و اما هر چه هست و هركي هست هوش و حواسش بهتر ازمن كار میكنه.اصلا چرا از خودش ا نمیپرسي كه بگه آدمه ديوه جنه يا اينكه خرسه ؟"
آلما به رسم بزرگان تعظيم و تكريمیبجا آورد و گفت :
" يا قبله ي عالم ، منم يك شكل هايي مثل آدمام . فقط پوستيني به تنمه كه چسبيده به بدنم و فقط دهن و چشمیبرايم با قي گذاشته . هر كاري كه بگيد بلدم و حتي براتان آشپزي و كاتبي هم میكنم . "
به دستور پادشاه او را به مطبخ سپردند و شد وردست سر آشپز. شاه میديد كه چند روزي است طعم و لذت غذاها عوض شده و هرچه كه میخورد انقدر به دهنش خوشمزه میآيد كه نگو . سرآشپز را خواست و داشت از او تشكر میكرد كه آشپزه گفت :
" تصدق وجودت گردم كه اينقدر نمك شناسي و حرمت و عزت چاكران را بزرگ میشماري. ولي راستش اينه كه غذاهاي اين چند روزه دست پخت همان پوستينه پوشيست كهفرستاده ايد وردست من . هم حساب كتاب میفهمه و هم از خواص خوراكيها سرش میشه . سليقه اش راهم نپرس كه يكپارچه خانمه !"
شاه از اين خبر خوشحال شد و به سرآشپز سپرد كه هوايش را خوب داشته باشد .
آلما كه كارش همه تو مطبخ بود و همانجا هم میخورد و میخوابيد ، روزي با صداي پايي از خواب پريد و اما هرچه گشت كسي را نديد .فكر كرد كه شايد زده به سرش و هوايي شده . اما بعدها ديد كه نه ، هر از چندگاهي اين صداها میآيد و اما از كجا ، هيچ نمیدانست . روزي هم از خواب برخاست و ديد كه همه سياه پوشند و وقتي پرسيد چه خبره گفتند :
" ده سال پيش ، درست همين روزها ، "هِيوا " پسر پادشاه گم شده و و از آن وقت به بعد ، اين روزها كه ميرسه همه سياه میپوشند ."
آلمابا اين خيال كه شايد كاسه اي زير نيم كاسه باشه آن شب دستش را بريد و لاي زخمش نمك گذاشت كه خوابش نبره . نصفه شب بود كه ديد صداي پايي میآيد و چشمهايش را درويش كرد . سايه اي روديوارديد و پاورچين پاورچين ردش را گرفت و از هفتاد پله پايين رفت و رسيد به چهل سردابه . آن سايه كه كه حالا میديد مرد بلند قامتي است ، درِيكي از سردابه ها را بازكرد و رفت تو . آلما هم دزدكي سرك كشيد و ديد جوان رعنايي را به صليب كشيده اند و اما رمقي از او نمانده . بعدش صداي آن مرد را شنيد كه گفت :
" چطوري شاهزاده ؟ بالأخره فكرهايت را كردي يانه ؟ امشب آخرين فرصته ؟ فردا كه آمدم يا بايد دامادم بشي و با دختر عموت عروسي كني و يا كه آنقدراينجا میماني كه از تشنگي و گشنگي تلف بشي ! اين خورد و خوراك راهم كوفت كن كه فردا يا بله را میگي و يا كه طعمه ي عقربها و موشها ميشي ! "
آلما كه همه چي حاليش شده بود فوري دررفت و انگار كه اصلا بيدار نبوده گرفت و خوابيد . صبح كه شد به سرآشپز گفت :
" امشب خوابي ديده ام كه حتما بايد به پادشاه بگويم !"
آلما را به داخل قصر بردند و وقتي رخصت حضور يافت خيلي آرام به پادشاه گفت :
" اين رازي يه كه فقط شما بايد بدونيد و به همه بگوييد كه بيرون بروند ."
شاه كه كنجكاو شده بود و میخواست هر چه زودتر اين راز را بداند دستور داد كه همه از اندروني خارج شوند . آلما هم فوري وقت را غنيمت شمرد و هرچه را كه ديده و شنيده بود براي پادشاه گفت . بعدش شاه آلما را مرخص كرد و گفت :
" اگه حرفات درست باشه وشاهزاده هِيوا راصحيح و سالم ببينم هرچه كه ازمن بخواهي دريغ نخواهم كرد . "
لحظه اي بعد پادشاه آلما را هم برداشت و با چند مأمور رفتند ته چهل سرداب و دري را كه آلما نشان داد ، زدند شكستند و ديدند كه شاهزاده بر دار است و سوسك ها از سر و بدنش بالا میروند . شاهزاده را نجات داده و به قصر میآورند و پادشاه هم ازآلما م میخواهد كه مراقب شاهزاده باشد كه شايد پا و جاني دوباره بگيرد . مخصوصا كه شنيده بود از راز و اعجاز خواركيها هم خيلي حاليش است . بر بالين فرزندش حكيم و طبيب نيز جمع كرد و آلما كارش شد اينكه هر چه آنها از معجون و شربت تجويز كرده بودند را در وقت و دقيقه اش به دست شاهزاده برساند . همچنين پادشاه دستورداد كه برادر خائنش را دستگير كرده و به دم استرها ببندند و به جرم خيانت روي خاك و خل آنقدر بكشند كه زجر كش شود .
شاهزاده كه حالش كمیخوب شده بود روزي چند ساعتي میرفت به باغ قصر و بعد از سياحت و قدم زدن ، وقت ناهاربر میگشت به قصر و به اين خاطر هم يكي از روزها به محض رفتن شاهزاده به باغ ، آلما كه كم كم داشت از خودش عقش میگرفت واز آن پوستين لعنتي ، چندشش میگرفت ، رخت و لباسهايش را كَند و لخت و پتي رفت به حمام شاهزاده كه خزينه اش داغ بود و مدتها بود كه حسرت يك همچنين روزي را میكشيد . لباسهايش را تو بقچه اي پيچيد و با خود برد داخل حمام و اما طلا و جواهراتش را فرموش كرد و ماندند رورف رختكن . آلما كه زلفهايش تا پركمرش ريخته بود و داشت آنها را شانه میكرد و صابون میكشيد يكهو دلش واسه خاطراتش پر زد و از ترانه هايي كه يادش بود چند تايي آمد نوك زبانش . پسر پادشاه كه تو عالمِ خودش بود و داشت به قساوت و ظلمیكه بر او رفته بود فكر میكرد ، ناگهان آوازي شنيد و هرچه جلوتر رفت مفتون آن بانگ مليح شده و ديد كه ترانه از قصر خودش است . رفت تو و هرچه آلما- آلما گفت صدايي نشنيد وجلوتر كه رفت ديد صدا از سربينه ي حمام اوست و با گوشه ي چشمش نظري كرد وديد كه حوروشي مه لقاست و انگار كه ازباغ جنت آمده و اينجا آب تني میكند . اما او كي بود و از كجا پيداش شده بود مانده بود تو حيرت كه ناگهان چشمش افتاد به مشتي طلا و جواهررو رف كه لنگه ي آنها تو قصر شاهي نيز پيدا نمیشد .
شاهزاده هينطور مات و حيران مانده كه ديد دختره با بقچه اي میآيد طرف رختكن وبه همين خاطرهم فوري يكي از انگشترهاي او را برداشت و گوشه اي كزكرد . دختر كه رخت و لباسهاي زربفتش را پوشيد و دست برد به جواهراتش كه انها را نيزبردست و گردنش كند ديد كه يكي از انگشتري هاش نيست و همينجور كه داشت امتحان میكرد گفت :
" اين مال اين يكي و اون هم مال اون يكي و اين هم مال اين و يكي راهم كه دادم ارسي دوزو پس آن يكي كو؟ "
كمیاين برو آن بر را گشت و بعدش دست برد به بقچه و تا پوستينش را درآورد ، هِيواشستش خبردار شد كه او آلماست و اما چه رازي در اين پنهان كاري بود عقلش به جايي قد نداد .
شاهزاده كه از عشق الما تاب و توان از دست داده بود همان شب او را صدازد و گفت :
" اين مال اين و اون هم مال اون ويكي راهم كه دادم به ارسي دوزو پس آن يكي كو ؟"
آلما ديد كه پته اش ريخته رو آب و اما به روي خود نياورد و گفت :
" من كه نمیفهمم تو چي ميگي ؟ "
در اين لحظه بود كه شاهزاده انگشتري را گذاشت كف دستش و گفت :
" آن پوستين رانيز بركن و دور بنداز و اگر مرا دوست داري بگو كه همين فردا عروسي كنيم . "
آلما از سير تا پياز زندگيش را براي هِيوا تعريف كرد و شاهزاده ، بي قرار آن همه زيبايي ، همان شب رفت سراغ پدرش وگفت : " آمده ام كه بگويم همين فردا قصد عروسي دارم . "
شاه كه از خوشحالي دست و پاي خود را گم كرده بود گفت :
" حالا اين دختر خوشبخت كيه كه تو را چنين از خود بيخود كرده و اين وقت شب آمدي كه به من خبر بدهي ؟"
شاهزاده گفت : " راستش میخوام با آلما عروسي كنم ؟ "
پادشاه كمیرفت تو فكر و گفت :
" درسته كه زبان آدميزاد حاليشه وادب و نزاكت را میفهمه و ازصداش هم معلومه كه زنه و اما آن پوستيني كه به تنش چسبيده را چكار میكني ؟"
شاهزاده خنديد و گفت :
" آن پوستين هم سرنوشتي داره كه بايد برات بگم . آلما ، دختري يه كه ازهر انگشتش ده هنر میباره و در وجاهت و زيبايي بي همتاست . آن پوستين را هم به تنش كرده كه به دست ناكسان نيفته ! "
پادشاه همسرش را نيز صداكرده و يك تُك پا رفتند به قصر شاهزاده ووقتي حقيقت را فهميدند و آلمارا چنان قشنگ و دلربا ديدند قول دادند كه همين فردا سوروسات عروسي را بچينند .
دختر پوستين پوش شد عروس قصر و دو دلداه يعني آلما و هيوا يك عمر كنار هم به خوبي و خوشي زندگي كردند. به اين خاطرهم هست كه میگويند تو سر انگشتي هرچه خواستي حساب كن و اما حساب اصلي ، دست آن خداييست كه من و تورا آفريده و سرنوشت ما دست اوست
• دستر خوان يا " دسترخان " اصطلاحي است كه در زبان تركي آذري به معني " سفره " به كار میرود .
• " آلما " و " هيوا " هرچند اينجا اسم خاص هستند اما در تركي به " سيب " " آلما " میگويند و به " بِه " ، " هِيْوا " .
|
behnam5555 |
05-03-2010 08:07 AM |
داستان حسين كرد شبستري
داستان حسين كرد شبستري
علیرضا ذیحق
http://www.dibache.com/images/eid88/akse%20amiane.jpg
روزگار اگر خوش است و اگر ناخوش، اوّل به نام آن خدائي كه هيجده هزار عالم در فرمان اوست، دوم بنام حبيب او محمد (ص ) وسوم به نام علي ابن ابي طالب.عهد، عهد شاه عباس جنت مكان است و دوره، دورهي لوطي گري. شاه عباس سيصد وبيست پهلوان دارد ويكي هم " مسيح تبريزي " است. قد چون چنار و سر چو گنبد دوّار.تا تيغ میاندازد و میگويد يا علي مدد، سر تا جگر گاه به يك ضربت میشكافد و اژدها صولتيست كه قرينه ندارد.
اما چند كلمه بشنو از " بوداق خان بلخي " و " قره چه خان مشهدي "، كه چاكران شاه عباس اند و اما به فكر توطئه. دو پهلوان دارند به نامهاي " ببراز خان " و " اخترخان " و هركدام را چهل حرامی ازبك در يمين ويسار. آنها را میفرستند به سر تراشي شاه عباس و مسيح تبريزي كه چنانكه كاري ازپيش بردند خود لشكر آرايند و به يغماي تاج و تخت بيايند.
آنها راه میافتند و در بياباني دو راه میبينند. يكي به اصفهان میرفت و ديگري به تبريز. اخترخان ويارانش میروند اصفهان و ببراز خان و حرامیهايش به تبريز.
ببراز خان میرسد تبريز و میبيند كه شهريست آراسته ودر چشم اندازش صد وبيست محله. تا اسبها را عرقگيري كرده و جايي براي خود دست وپا كنند میفهمند كه مسيح تبريزي، در اصفهان است. ببراز خان و يتيمانش لباس مبدل پوشيده و میروند چهار سوق بازار كه صداي چكش به گوششان خورده و شصتشان خبردار میشود كه هياهوي ضرابخانه است و سكه به نام شاه عباس میزنند. شب میشود و هفت نفر از حراميان با پوست گرگ، كمر ببراز خان را میبندند و او با خنجري مخفي و شمشيري آشكار و فولادين در كمر و تبر زيني به دوش، میرود ضرابخانه و كشيكچيان را سر بريده و گاو صندوق را چون خمير مايهاي نرم از هم میدرد و با كوله باري از زر و زيور، مانند برق در ميرود. همان شب چهل حرامیها هم به خانه ي اعيان دستبرد زده و ريش وسبيل مردان میتراشند تا بلوايي عظيم در شهر به پا شود. صبح كه مأموران میروند ضرابخانه میبينند عجب قربانگاهيست و تا خبر به " مير ياشار " حاكم تبريز میبرند تاجران و تاجر زاده ها را نيز سر تراشيده میبينند. درحال عريضه به خدمت شاه عباس فرستاده و خواستار پهلوان مسيح در تبريز میشوند. قاصد، گردآلوده میرسد به اصفهان و مدح وثناي شاه عباس میگويد و شاه، مسيح را میفرستد كه علاج ببراز خان كند.
اخترخان كه با لباس عوضي قاطي نوچه هاي شاه تو بارگاه بود تا از آتش افروزي ببراز خان و عزيمت مسيح به تبريز باخبر میشود، او و حرامیها نيز از آن شب به بعد ، همه روزه كارشان میشود دستبرد و سر تراشي اشراف.
پهلوان مسيح میرسد به تبريز و به دستور او، شبانه در چهار سوق طبل بر میزنند كه ببراز خان خود را آفتابي كند كه آرام و راحت از مردم گرفته است. ببراز خان خوشحال میشود و به حرامیها میگويد اگر امشب را توانستم مسيح تبريزي را به دَرَك واصل كنم و ده ناخن پايش را با تر كه بر زمين ريزم يكي ازشما ها خبر به " قره چه خان " و " بوداغ خان " ببرد كه لشكر آورده و چشمه ي خورشيد را تيره وتار كنند.
ببرازخان خورجين اسلحه خرمن كرده و سر تا پا غرق آهن و فولاد، میرود تا قد نامردي عَلَم كرده و مسيح را درخون بغلطاند.
میرسد چهار سوق و با آجري كه از ديوار میكَنَد میزند به كاسهي مشعل كه مشعل هزار مشعل شده و بالاي همد يگرفرو میريزند. پهلوان مسيح نعره میزند كه:" كيستي و اگر حمام میروي زود است و اگر راه گم كرده اي بيا تا راه برتو بنمايم. " ببراز خان گفت: " به مادرت بگو رخت عزايش را بپوشد كه ببراز خان ازبك آمده تا سرت را گوي ميدان كند." گرم تيغ بازي شده و تا قبه بر قبهي سپر يكديگر آشنا میكنند میبينند كه هر دو قَدَرَند و اما نهايت، در دَمدَمه هاي سپيده فرقِ مسيح میشكافد و با ناله اي در میغلطد. چند اجل برگشته هم با ناله ي مسيح سر میرسند كه مثل خيار تر دو نيم گشته و بر زمين میريزند. ببرازخان مثل برق لامع، به نهانگاهش سرازير میشود و مسيح، زخمدار و رنجور پا شده و در سر راهش به بارگاه، صداي شيون از صغير و كبير میشنود كه میگويند بلاي ديگري نازل شده و يك غول بي شاخ ودم چند نفري را شقه كرده و عده اي صاحب عزايند. به مسيح تبريزي میگويند كه او سراغ تورا میگيرد و اسمش حسين است و اهل شبستر و از طايفهي كُرد. به دستور مسيح اورا به بارگاه میآورند كه میبيند چوپان خودش " حسين كرد سبستري " است و رنداني میخواسته اند گوسفندانش را بدزدند كه زده به كله اش و دزدان را لت وپار كرده است.
مسيح كه اين شجاعت را از اوشاهد میشود خوشنود شده و با خود میگويد: " تامن جاني بگيرم امشب او را به اَ حداثي در چهار سوق میفرستم كه شايد از عهده ي ببراز خان برآيد. "شبانه در چهارسوق طبل میزنند و تا ببراز خان صداي طبل به گوشش میخورَد در عجب میشود. حراميان خبر از زخمیشدن مسيح آورده بودند. ببراز خان به چهار سوق رفته و تا تيغي در كاسهي مشعل میزند و نعره ي حريف به گوشش میخورد تازه میفهمد كه اين مسيح نيست و چهار قد مسيح هيكل دارد. حسين كرد شبستري میگويد: " شب به خير پهلوان ! بفرما قليان حاضره! " ببراز خان میگويد: " شب وروزت به خير، اما نيامده ام كه قليان بكشم. آمدهام مادرت را به عزايت بنشانم. " حسين كرد شبستري تا اين ناسزا را شنيد دست برد به قبضه ي شمشير آبدار و سر وسينه به دم تيغ داد وتا ببراز خان به خود آيد تيغ از فرق و حلق و صندوق سينه ي ببراز خان گذشت و رسيد بر جگر گاهش و آخر سر او را مثل دو پاره كوه ازهم بدريد. چهل حرامیها كه در خفا بودند ناگه مثل مور وملخ بر سر حسين كرد شبستري ريختند و اما با فرياد " يا علي آقا مدد "، سي ونه نفر را كشت و يكنفر را سر تراشيده و گوش بريد و گفت: " برو كه به هركس میخواهي خبر ببر!"
مردم تبريز تا ديدند و شنيدند كه حسين كرد شبستري چنين دلاوري هايي كرده او را ديو سفيد آذربايجان لقب دادند و حاكم تبريز وپهلوان مسيح، به پاداش اين پهلواني او را، زر و زيور دادند و پنجه ي عياري و زره هيجده مني و تيغي كه صد و يكمن وزنش بود. اسبي نيز از ايلخي حاكم كه به" قره قيطاس " معروف بود.
حالا چند كلمه از اصفهان بشنو كه ازبكان، هرشب چند خانه را دستبرد میزنند و اخترخان شبي نيست كه در چهار سوق پهلواني را بر زمين نغلتا ند.
شاه عباس كم كم داشت به فكر يك تد بيرجدي میافتاد كه قاصدي رسيد و از فيروزي مسيح گفت و تهمتن زمان و يكه تاز عرصه ي ميدان حسين كرد شبستري. شاه عباس از اين خبر شاد شد و قاصد راگفت: " برگرد وبه مسيح بگو اگر در دستت آب است نخور و سپند آسا خود را به اصفهان برسان كه اخترخان آتشي روشن كرده كه دودش خواب از چشم مردم گرفته است. "
پهلوان مسيح در عزيمتش به اصفهان ديد كه بايد حسين كرد شبستري را نيز همراه خود ببرد كه حتماً اخترخان، از ببراز خان نيز قوي پنجه تر است و اين آتش جز به دست تهمتن دوران خاموش نخواهد شد. آفتاب صبح، عالم را به نور جمال خود زيور میداد كه آنها مثل شير غرنده، پا در ركاب اسبان خويش نهاده و با گرد وخاك راه در آميختند. رسيدند به اصفهان و پهلوان مسيح اورا در كاروانسراي شاه عبا سي جا و مكاني داد و از او خواست يكي از شبها كه صداي طبل برخاست، با غرق در يكصدوچهارده پار چه اسلحه، خود را به چهار سوق بازار برسان كه نبردي سخت درپيش خواهد بود.
روز بعدش حسين كرد شبستري به قصد تفرج از حجره زد بيرون و ديد صداي تار وكمانچه میآيد. سراغ به سراغ رفت و ديد كه ميكده و مهمانخانهاي است و مجلس طرب به پا. صاحبش زيبارخي بود نامش " کافرقيزي." رقص، پياله از شراب كرده و دل وايمان به يك غمزه میربود. " كافرقيزي رقاص " ديد كه عجب پهلوانيست. پهناي سينه و گره بازويش مانند ندارد و شير نريست كه ميان نوچه هاي شاه نيز، همتايي براي او نيست. حسين كرد شبستري ، زروسيم به قدم " كافرقيزي ر قاص " ريخت و دو سه شبي را رفع ملالي كرد و شب چهارم بود كه نهيب طبل به گوشش خورد و بيدرنگ از جا جست و رفت به حجره و با زره فولادي و شمشير آبديده خود را مثل اجل معلق به با زار رساند. خود را نزديك چهار سوق به كنجي نهان كرد وديد كه پهلوان مسيح، زير چهار سوق نشسته و مشعلها در سوز و گدازند و طبالان همچنان در نوازش طبل. نگو كه در گوشه اي تاريك، شاه عباس و شيخ بهايي نيز در رخت درويشي نذر بندي كرده و به تماشايند.
القصه اخترخان رسيده و با ضرب شمشير، مشعل ها را درهم میشكند و پهلوان مسيح میگويد: " خوش آمدي لوطي! "اخترخان میگويد: " تو هم خوش آمدي پهلوان. اما كاش نمیآمدي كه تو را در آسمان میجستم و در زمين گير م آمدي."
اخترخان و پهلوان مسيح، گرم تيغ بازي شده و قوچوار در هم آميخته بودند كه نا گه يكي چون سكه ي صاحبقران نقش زمين شد و حسين كرد شبستر ي ديد كه پهلوان مسيح است وشير وار پيش تاخت. شاه عباس و شيخ بهايي ديد ند كه يك اجل برگشته اي دارد پيش میتازد و میگويد: " به ذات پاك علي ولي الله قسم كه سر ِ تو از بدن جدا میكنم. " از سپر ها خرمن خرمن آتش به صحن نيمه تاريك چهارسوق میريخت كه با ضربتي، سپر اخترخان شكافت و از خود ونيم خود و عرقچين گذشت و بر فرقش جا گرفت. اخترخان فريادي كشيده و تا بر زمين افتد ازبكان از هر گوشهاي سر بلند كردندو اما او، شيري بود گرسنه كه در گلهي روباه افتاده و از كشته پشته میساخت و هركس را میديد چهار حصهاش میكرد.
داروغه ها جان مسيح را ازميدان بيرون میكشيدند كه ديد او نفسي دارد و گفت: " اگر نداني بدان كه اخترخان و حرامیها را به مالك دوزخ سپرده و خود میروم به پابوس امام رضا كه میگويند قلندران و درويشان را در مشهد، گوش و دماغ میبُرّند." شاه عباس و شيخ بهايي جلو آمده و خواستند ببينند كه اين تهمتن كيست و ديدند غريبه است و اما اژدها مانندي بيقرينه. گفتند: "تو كيستي و چرا بعد از اين جانفشاني، به بارگاه شاه عباس نمیروي كه خلعت بگيري و جهان پهلوان دربار شوي؟ " گفت: " اصلم از شبستر است و نامم حسين و از طايفه ي كرد. اما جهان پهلواني و قتي مرا سزاست كه بروم ريش و سبيل " قره چه خان مشهدي " و " بوداغ خان بلخي " را بتراشم و به پيشگاه قبله ي عالم بفرستم كه تا چاكر شاه عباسند فكر خيانت نكنند. از آنجا هم میروم به هندو ستان كه خراج هفت سالهي ايران را بگيرم و بياورم كه مسيح میگفت: " شاه جهان " قلدري كرده و از دادن ماليات سر پيچيده است. "
آنها تا بجنبند ديدند كه او كبوتر وار سرازير شد و با خود گفتند: " اگر در عالم كسي مرد است " حسين كردشبستري " است. "
القصه حسين كرد كه تصميم داشت آوازه ي مردياش در دنيا بپيچد سوار " قره قيطاس " راه بيابان میگيرد و میرسد به مشهد و میبيند روضه ي شاه غريبان امام رضا (ع) پيداست و رو میكند به گنبد و میگويد: " آمده ام تا تقاص گوش و دماغ هاي بريده ي قلندران و درويشان را بگيرم كه محبان مولا علي در رنجند. "
چند روزي در لباس تاجري، به پا بوسي صحن مطهر شتافت و و قتي كه بلد يّتي به هم رساند و از حصار و باروي " قره چه خان مشهدي " كه هم قسم و يتيم " بوداغ خان بلخي " بود، سر در آورد شبي راكمند برداشت و آن را مثل زلف عروسان جمع كرده و با پنجه ي عياري و شمشير دو دم مصري به سر تراشي " قره چه خان " رفت.كمند را انداخت بر حصار و تا ديد كه چهار قلاب كمند مثل افعي نر وماده بر آن بند شد، پا گذاشت به ديوار و مثل مرغ سبكبال بالا رفت. شبي بود مانند قطران سياه كه در آن نه سياره پيدا بود و نه پروين و نه ماه. از بالاي برج گرفته تا داخل قصر هركه را میديد میزد بر رگ خوابش كه بيهوش افتد و نگويند كه مظلوم كشي كرده است. " میرسد بالا سر " قره چه خان" واورا كه در عالم خواب بود با پنجهي عياري از هوش میاندازد و میبرد به باغ قصر و در مقابل چشمان اهل حرم و كنيزكان، ريش و سبيلش را تراشيده و باضرب تركه ده ناخنش را میگيرد و نامهاي بالا سرش میگذارد كه نوشته بود: " من حسين كرد شبستري ام و نوچه ي تهمتن مسيح پهلوان نامیشاه عباس. قاصد ي از دوزخ كه ازبكان و دو پهلوان شما اخترخان وببراز خان را به درك واصل كرده ام. از فردا حرمت درويشان و قلندران محفوظ باشد و به " بوداغ خان " هم بگو تا از كشته پشته نساختهام همچنان يتيمیشاه عباس را بكند و فكر خيانت و شيعه آزاري نباشد كه اگر جز اين باشد به صغير و كبير رحم نخواهم كرد. "
قره چه خان به هوش آمد و ديد كه ميان سر و همسر سر تراشيده افتاده و تا حكايت حال شنيد و نامه را خواند فهميد كه دستش رو شده و چه خطا ها كه نكرده و حالا خوب است كه شاه عباس خود نيامده كه اين حكمداري را از او میگرفت و اما حالا به شكلي میشود آب رفته را به جوي باز گرداند. " بوداغ خان " نيز كه در مشهد بود و قضيه را شنيد همرا ه با " قره چه خان " مصلحت را در چاكري شاه عباس د يد ه و دستور داد ند كه جارچيان جار بزنند و بگويند : " هر درويش و قلندري كه بر او ظلم رفته به دادخواهي بيايد و اگر كسي از گل نازك تر به آنها چيزي گفت سرو كارش با حكومت است. همه موظفند كه بيش از پيش، حرمت درويشان كنند كه تعصب از دين است. "
مدت مديدي را حسين كرد شبستري در مشهد ماند و چون ديد كه اوضاع بر وفق مراد است. سوار قره قيطاس شده ومانند باد صر صر و برق لامع رفت و رسيد به جايي كه كشتي ها به هندوستان میرفتند. همرا مَركب و خورجين اسلحه اش سوار كشتي شد و اما در ميان راه نهنگي روي آب آمده و كشتي را طوفاني كرد و نزديك بود كشتي غرق شود كه حسين كرد شبستري تير خدنگ بر چله ي كمان گذاشت و تا شصت از تير رها كرد، تير بلند شده و غرش كنان بر چشم نهنگ جاگرفت. نهنگ دور شد ه و صداي احسنت از صغير و كبير برخاست و تاجران زر و زيور به قدمش ريختند. اماهمه را باز پس داد و در عوض خواست سه مرتبه سجده ي شكر خدا را بجاي آورند كه تقد ير آدمی، دست اوست. رسيد به خشكي و پرسان پرسان رفت به " جهان آباد " كه از " جهان شاه "، ماليات هفت سالهي ايران را بگيرد.دشت و هامون به زير سُم هاي قره قيطاس در لرزه بود كه رسيد به دروازه ي شهر. " بهرام گليم گوش " كه نگهبان دروازه بود تا حسين كرد شبستري را غريب ديد و غرق اسلحه، جلو دارش شد و تا خواست بند دست او را بگيرد. حسين كرد شبستري بر آشفت و چنان بر سرش زد كه نفس كشيدن را پا ك فراموش كرد. اجل برگشته هايي نيز پيش آمدند كه هر كس را تيغ بر كتف زد از زير بغلش در رفت. سپس نعرهاي بر كشيد و گفت: " به جهان شاه خبر ببريد كه حسين كرد شبستري آمده و خراج هفت سالهي ايران را میخواهد. "
جهان شاه كه از قبل آوازهي حسين كرد شبستري را شنيده بود و حالا هم چون میديد كه يلي مثل " بهرام گليم گوش " را سر بريده است و از كشته پشته ساخته در هراس شد و " طالب فيل زور " را به حضور پذيرفت. گفت: " اوّل به نيرنگ وتدبير و ديديد كه نشد تيغ با تيغ هم آشنا كنيد كه حتماً تو لقمه چپش كرده و قورتش میدهي. "
حسين كرد شبستري كه وارد شهر شده و با لباس عوضي در مهمانخانهاي خوش میگذراند، به دسيسه ي زيبارخي " شيوا " نام كه خبر چين دربار بود، لو رفته و روزي كه صبح اش به حمام میرفت " سربازان " طالب فيل زور "، بر پشت بام حمام رفته و سقف بر سرش خراب میكنند كه نگو دست علي بالا سرِاوست و هنگام ريزش ستونها، زير زميني پيدا میشود با راه پله هايي كه به يك معبدي میرسيد." طالب فيل زور " كه میبيند زير اين آوار اگر فيل هم بود میمرد مژده به " جهان شاه " میبَرد.
اما حسين كرد شبستري كه ديد بلايي آمده بود و به خير گذشت رفت سراغ " شيوا " كه فهميده بود كار، كار اوست و در حال، دوشقهاش كرد و بعد به ميدان در آمده و حريف خواست.
" جهان شاه " هم به رسم و عرف زمان، ميدان جنگي آراسته و در حيرت اينكه چگونه جان سالم به در برده " طالب فيل زور " را شماتت كرد. طالب فيل زور هم كه از اين همه جان سختي حسين كرد، كفري شده بود بايك فيل ديوانه به ميدان رفت.
حسين كرد شبستري روزي تما م با آنها جنگيد و دمدمههاي غروب بود كه ناگه نهيب بر آورد و چنان دست در حلقوم فيل برد كه طالب فيل زور سخت بر زمين خورده و جان به جان آفرين داد. فيل را نيز چنا ن چرخي داد كه مغز از سرش سرازير شد.
" جهان شاه " طبل صلح زد و با پيشكش بسيار و با دادن ماليات هفت سالهي ايران، حسين كرد شبستري را عزت فراوان كرد و بر بازوبند او مُهري زد و متعهد شد كه خراج ايران را سال به سال تقديم كند و تا او بر تخت است هيچ كدورتي پيش نيايد.
حسين كرد شبستري كه قبلاً به اصفهان قاصد فرستاده بود و مردم و دربار، شهر را آيين كرده بودند تا از او استقبال كنند، درميان جشن و سرور و با قطاري از كاروان كه همه باج و خراج " جهان شاه " بود وارد اصفهان میشود. شاه عباس او را نوازش بسيار كرده و خلعت لايق میدهد و تا فلك كج مدار، آن برهم زنندهي لذات، با او هم مثل هركس، از سر لج بر نمیآيد، با عيش و فخر تمام زندگي میكند.
|
اکنون ساعت 08:24 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)