پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

ماهین 11-25-2012 10:51 PM

سر مست

خوشا به حال بارش باران ، به جسم خشک کویر
که قطره قطره عطش را به اسمان پیوست
خوشا به حال چشم نخوابیده تا طلوع سحر
که خواب بی خبری، پلک ان نخواهد بست
خوشا به حال شعله شمعی که در شبی تاریک
شکسته هیمه ی ظلمتی، که بوده و هست
خوشا به حال قامت سروی که سرو قامت ماند
نداده بوسه تبر را ، اگر چه شاخه شکست
خوشا بحال سکوتی که فصل واژه "چشم"
حریم حرمت لب را ، به واژه ها نشکست
خوشا بحال دوستی که رفته در زنجیر
ولی نکرده بیعت با شب مرام باده پرست
خوشا بحال عاشق عشقی که عشق را فهماند
و مانده بر سر عهدی که بسته روز الست
خوشابه حال قطره اشکی که می چکد بر عشق
بنوش جرعه ی مهری، ز باده اش سر مست
کیوان شاهبداغی

مستور 11-25-2012 11:49 PM

بازیچه..


روحم جسمم شد خسته از بازیچه گشتن

در هر دامی افتادن و از خود گذشتن


آزرده روحم از این بیهوده گفتن


بیهوده راز خود را در دل نهفتن


خفتن در آرزوی خواب تو دیدن


اما ز تیره روزی شبها نخفتن ، آه ! شبها نخفتن


روحم جسمم شد خسته از بازیچه گشتن


در هر دامی افتادن و از خود گذشتن


ای عشق بی ثمر ، آرامشم مبر ، آتش دگر میفروز


عمری نخفته ام ، با کس نگفته ام ، این رنج آشیان سوز.....


تو کنون مگشا زبان من ،

مزن آتش غم به جان من ،


مزن آتش غم به جان من


روحم جسمم شد خسته از بازیچه گشتن


در هر دامی افتادن و از خود گذشتن



« زنده یاد مهستی»

افسون 13 11-26-2012 08:17 AM

صبح روزی پشت در می آید و من نیستم
قصه دنیا به سر می آید و من نیستم

یک نفر دلواپسم این پا و آن پا می كند
كاری از من بلكه بر می آید و من نیستم

بعدها اطراف جای شب نشینی هایمان
بوی یک سیگار زر می آید و من نیستم

خواب و بیداری ، خدایا بازهم در می زنند
نامه هایم از سفر می آید و من نیستم

در خیابان ، در اتاقم ، روی كاغذ ، پشت میز
شعر تازه آنقدر می آید و من نیستم

بعد ها وقتی كه تنها خاطراتم مانده است
عشق روزی پشت در می آید و من نیستم

هرچه من تا نبش كوچه می دویدم او نبود
روزی آخر یک نفر می آید و من نیستم


"میثم امانی"

مستور 11-26-2012 05:14 PM

تنها تو را می شناسم...


تنها تو را می شناسم
به نام ما می شناسم
از ابتدا می شناسم
تا انتها می شناسم
تنها تو را می شناسم
تو را که این همه خوبی
سپیدی هر سپیده
تو سرخی هر غروبی
تنها تو تک سایبانی
میان این بی درختی
تنها تویی که گریزی
از اینهمه تیره بختی
بیا ببین در چه حالم
با تو چه پُر پَر و بالم
اگر که شعر محالم
ببین ببین چه زلالم
نفس نفس همه از من
شکفتن و گفتن از تو
مرا چه خوش می نویسی
همیشه چون غزلی نو
دوباره ای بی نهایت
نهایت خود من شو
ترانه ها همه از تو
هوای ما همه از تو....


ماهین 11-27-2012 01:22 AM

بادبادک

چون بادبادکی که نخش را بریده اند
در اوج باورم
بدرود گفته مرا ،دور می شوی
وقتی تمام بودن من در هوای توست
در آسمان هستی من
تو ،دور می شوی
از یاد می بری
با باد می روی
می بینمت تو را
این بند رابطه را پاره کرده ای
هر لحظه دور تر
بی من
در رقص حادثه
دیگر رها نموده دو دستان کوچکم
آهسته می روی
ای آرزوی من
بر باد رفته ،
رها کرده دست من
از یاد برده ای که دویدم برای تو ؟
خوردم زمین ، که بمانی در آسمان ؟
من می دوم به شوق
در هر قدم جدا تر ، یه قصد اوج
من دلخوشم به بند محبت که بین ماست
غافل از این که بریدی تو بند عشق
وانگه سپرده خودت را به دست باد
من مانده بر زمین
به چشم های خیس
با زانوان خسته و زخمی به روزگار
تو رقص می کنی که رهایی در آسمان؟
بگسسته بند رابطه ،پیمان شکسته ای
اما عزیز من
در اوج کوچکی
من جمع می کنم ، بریده نخت را به دور دست
این یادگار مانده از آن عهد بین ما
از بادبادکی که فراموش کرده است
آیین عشق را
کیوان شاهبداغی

مستور 11-27-2012 01:29 AM

کجایی
دو چشمم خیره شد بر در کجایی
شکیبایی رسید آخر کجایی
هنوز می سوزم از هجران رویت

شدم یک کوه خاکستر کجایی
فغان و ناله ام جانسوز گردید
وجودم را گرفت آذر کجایی
مرا در باورم هرگز نگنجد
که سوزانیم زپا تا سر کجایی
نکرد لیلی به مجنون این ستم را
که تو کردی به من با«جر» کجایی
شب آمد غم نشست بر قاب سینه
طلوع کرد ماه و زد اختر کجایی
پی گمگشته هر سو می کشم سر
شدم سرگشته چون هاجر کجایی
بیا آرام جان ، جان برلب آمد
شدم بی بال و هم بی پر کجایی
مرا سر مست نمایی با حضورت
بیا ساقی ، بده ساغر کجایی
تو آخر می کشی ما را ز حسرت
بکش ، برگو تو تاج سر کجایی
مرا ای نازنین خاطر میازار
که جز تو نیست مرا یاور کجایی

مستور

افسون 13 11-27-2012 10:45 AM

این که ما تا سپیده سخن از گل های بنفشه بگوییم
شب های رفته را بیاد بیآوریم
آرام و با پچ پچ برای یکدیگر از طعم کهن مرگ بگوییم
همه ی هفته دَر ِ خانه را ببندیم
برای یکدیگر اعتراف کنیم
که در جوانی کسی را دوست داشته ایم
که اکنون سوار بر درشکه ای مندرس
در برف مانده است

نه ...
باید دیگر همین امروز در چاه آب خیره شد

درشکه ی مانده در برف را باید فراموش کنیم
هفته ها راه است تا به درشکه ی مانده در برف برسیم
ماه ها راه است تا به گلهای بنفشه برسیم
گلهای بنفشه را در شبهای رفته بشناسیم
ما نخواهیم توانست با هم مانده ی عمر را
در میان کشتزاران برویم
اما من تنها ...
گاهی چنان آغشته از روز می شوم
که تک و تنها
در میان کشتزاران می دوم
و در آستانه ی زمستان
سخن از گرما می گویم
من چندان هم برای نشستن در کنار گلهای بنفشه
بیگانه و پیر نیستم
هفته ها از آن روزی گذشته است
که درشکه ی مندرس در برف مانده بود
مسافران که از آن راه آمده اند ، می گویند :
برف آب شده است ، هفته هاست
در آن خانه ای که صحبت از مرگ می گفتیم
آن خانه در زیر آوار گلهای اقاقیا
گم شده است ...
مرا می بخشید
که باز هم سخن از گلهای بنفشه گفتم
گاهی تکرار روزهای گذشته
برای من تسلی است
مرا می بخشید ...


"احمد رضا احمدی"

مستور 11-27-2012 11:02 AM


کجا رفت

صفای خانه ام هان خدا رفت
انیس و مونس و مهر و وفا رفت
گلستان را اگر بودی صفایی
چو او رفت از گلستان هم صفا رفت
نفس را گر بود لازم هوایی
نفس رفت از بدن زیرا هوا رفت
خدا را نور چشمانم تو بودی
تو که رفتی ز چشمانم ضیا رفت
ندارد دل دگر تاب تپیدن
تپش از چه ؟ به وقتی که وفا رفت
به نزدم دلبری می کرد اما
به ناگه دیدمش کو از قفا رفت
اسیرم در قفس کرد و ولی خود
کشید بال و چو مرغان هوا رفت
اگر چه ساده بود و بی تکبر
نمیدانی چه با ناز و ادا رفت
دلم خون کرد و رفت با رفتن خویش
زد او تیری به جانم با جفا رفت
مرا جز او که دلداری نبودی !
شدم مستاصل از اینکه کجا رفت
هر آنچه رشته بودم پنبه گردید
به چشم دیدم که هستی ام فنا رفت
بیا ای خون رگهایم کجایی ؟
بشو جاری که از جانم دما رفت
دعای هر شبم این است که او را
ببینم ، لیک دعایم هم خطا رفت
نه خواب آید سراغم نی خورم قوت
به شب خواب و ز جانم اشتها رفت
شده در سینه باقی خاطر او
که وصفش بر غریب و آشنا رفت
زبعد
او مرا خاطر تهی شد
تمام خاطرات از یاد ما رفت
من و چشم و دلم در انتظاریم
که او آید ببینم غصه ها رفت
دو چشمم مانده بر ره تا بیاید
خدا وندا ، تو می دانی چرا رفت ؟
مستور



افسون 13 11-28-2012 09:38 AM


بی گمان ، نقش رخت از دل بی تاب نرفت
چشم بیمار من از عشق تو در خواب نرفت

قاصدک با دل من بی خبر از عشق ، نگفت
بی سبب ، قاصدک از عشق به مرداب نرفت

گفتی و چنگ زدی بر دل مجروح ، انگار
آه و فریاد من از " فرش" به مهتاب نرفت

سالها در پی تو بودم و از بی خبری
مزدی از جانب تو بر منِ بی خواب نرفت

یارب آن وقت رسیدست که با من باشی
دست من گیر ، که دستم ز می ِ ناب نرفت

"شهاب نعمتی"

ساقي 11-29-2012 09:51 PM

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
 
دارم این اهنگ زیبارو گوش میدم
شما هم
بشنوید با صدای زیبای علیرضا قربانی :53:{پپوله}:53:


http://www.youtube.com/watch?v=YqPTtQXc5AE

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من

یادت نمی‌آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من

اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کگه شوی از خار من

گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من

خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من

چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من

گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من

گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی‌جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من




خواننده: علیرضا قربانی
آهنگ: طهمورث پورناظری
شعر: مولانا



:53:{پپوله}:53:

افسون 13 11-30-2012 01:50 AM

عشق آمد و میدانم در خویش نمی مانم
در تابش جاویدش ، گم می شود ایمانم

از من خبری از«من»اینک زچه می پرسی
چون قطره ی بارانی حیران و پریشانم

در اشک نمیگنجم ، در شعر نمی پایم
پُر شور تر از اینم ، شفاف تر از آنم

هم وزن شکوفایی ، بر شاخه ی شیدایی
دیوانگی دل را بر گوش که بر خوانم؟

این پنجره ی عادت ، آبی شو از این فرصت
تا مژده ی سرخش را در شهر بگردانم

عشق آمد و میدانم در سینه نمی ماند
پرواز خیال است او بر پهنه ی حرمانم

چون حادثه ی رؤیا ، مهتابی و بی پروا
زیباست عبور او از گوشه ی کتمانم

عشق آمد و می دانم وقتی که گذشت از من
از شعر شوم جاری در خاطره می مانم

"ویدا فرهودی"

ماهین 11-30-2012 11:55 PM

چوپان راستگو

برایم قصه می گفتی بخوابم،
من نخوابیدم
یکی بود و نبودت را که میگفتی
نگاهم بر لبان ساده اما مهربانت بود
نمی دانم چرا هرگز نفهمیدی ،
که چوپان راست می گوید
که گرگ در کمین ، زیرک
به ترفندی
تلاش این امین چوپان صادق را
به چشم مردمان ، وارونه می سازد
که گرگ با سیاست ، با دغل
هر بار، در هر حمله می آمد
ولی بر اعتماد مردمان می تاخت
اگر او ساده ، با یک حمله ی بی فکر ، بی تدبیر
میزد پنجه بر گله
شاید سهم او از حمله ی بی فکر ، بی تدبیر
می زد پنجه بر گله
شاید سهم او از حمله ، کوچک بره ای با زحمت بسیار
که گرگ اما ،
تمام گله را می خواست
و باید مهربان چوپان صادق را
میان مردمان کذاب می خواندی
و با حیله ، حقیقت را خیال محض میگفتی
پس آنگه مردمان در خانه می ماندند
و چوپان یکه و تنها
میان گله ، بی یاور
عجب ترفند نازیبای دلگیری
و صد افسوس
گرگ قصه با مکرش ، تمام گله در چنگال خواهد داشت
هزاران صید در فصل زمستان یک به یک
در خون خود غلطیده در چنگال بی رحمش
هلا ای قصه گو اینک
به هنگامی که گرگ باور این مردمان
هر روز و شب بیدار می ماند
تا به تزویری بگیرد اعتماد از ما
پس آنگه او بتاراند بساط باور این مردمان از هم
رها گردانده ، دور از هم
بداند گرگ ، این نامهربان دشمن
که صادق ، مهربان چوپان
بسان تک تک این مردمان
در باور اندیشه هاشان
پلک نا بسته
نخواهد خفت
برایم قصه می گویی بخوابم ؟
دگر خاموش
نگو لالایی خفتن
زمانه ، وقت بیداریست
برایم قصه ای را گو ، که بیدارم نماید
بدان تا گرگ بیدار است
من هرگز نخواهم خفت
کیوان شاهبداغی

Islander 12-01-2012 01:32 AM



رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن


افسون 13 12-01-2012 07:50 AM

نه از افسانه می ترسم ، نه از شیطان
نه جنگی با کسی دارم ، نه کس با من
نه از کفر و نه از ایمان
نه از دوزخ ، نه از حرمان
نه از فردا ، نه از مردن
نه از پیمانه مِی خوردن
خدا را می شناسم از شما بهتر
شما را از خدا بهتر
خدا را می شناسم من
خدایا بیم از آن دارم
مبادا رهگذاری را بیازارم ...

ماهین 12-01-2012 10:57 AM

عاشقی را دریاب
 
عاشقی را دریاب

من به آرامی یک شب پره
شاید به سبکبالی یک خاطره ،
باید بروم
نامه رفتن من را روزی ،باد خواهد آورد
بعد از آن رفتن من
باز خورسید طلوع خواهد کرد
یاس گل خواهد داد
عید خواهد آمد
خواهرم بعد سه روز ، خواهد خندید
و فراموش کند کوچه ، قدم مرا
خاطر خسته ی ایام ، دگر یاد مرا خواهد برد
و چه بسیار پس ار آن که دگر
شمع ها فوت شوند ، کیک ها خورده شوند
جای خالی مرا ، آیینه خواهد فهمید
کفش آویخته ام ، حجم خالی قدم های مرا
و تو ، هم ،
بعد دو بار آمدن چلچله ها
پیرهن آبی گلدار به تن خواهی کرد
و نسیم ، رد پایم ز کف کوچه ایام ، به در خواهد برد
باز تقویم ورق خواهد خورد
رود دنیا ، جریان خواهد داشت
من به این جاری ونیا که نمی اندیشم
و نمی اندیشم ، که پس از رفتن من
تو به آن چشم پر از پرسش راز،
چه می خواهی گفت ؟
که تو هم می دانی
بعد از این رفتن
جریان دارد رود
سرخی داغ شقایق در دشت
شوق پرواز پرستو در باغ
رد یک خاطره در باور قاب
و دلت می شکند
از غم حسرت نادیدن من
قطره اشکی چکد از گونه عشق
مهربانم امروز
قبل از آنی که رسد
پیک ناخوانده باد
قدر این مانده نفس را تو بدان
عاشقی را دریاب
کیوان شاهبداغی

افسون 13 12-01-2012 11:48 AM

در جستجوی انصاف
تا پشت کوه قاف سفر کردم
معدوم بود آنچه گمان کردم
مکتوم مانده است
اما مروت این گهر نایاب
یالامحاله کمیاب
در هر کتاب ، گر چه کتابی نیست
منسوخ گشته بود
و کاخ عدل از جور بانیان ستم کوخ گشته بود
ایمان مگر به معجزه می ماند
ورنه به روی هیچ جز هیچ
هیچ بنایی را ، بنیان نمی توان کرد
این معجزه است معجزه ایمان
که ایمان را با صد هزار ترفند
ویران نمی توان کرد


"حمید مصدق"

fatemiii 12-01-2012 04:46 PM

پاسبان مردی به راهی دید و گفتا کیستی؟
گفت: فردی بی خیال و فارغ و آزاده ام

گفت : از بهر چه می رقصی و بشکن می زنی ؟
گفت : چون دارای شور و شوق فوق العاده ام

گفت : اهل خاک پاک اصفهانی یا اراک ؟
گفت : اهل شهر آباد و خوش آباده ام

گفت : خیلی شاد هستی ، باده لابد خورده ای
گفت : هم از باده خور بیزار ، هم از باده ام
گفت : از جام وصال نازنینی سرخوشی ؟
گفت : از شهوت پرستی هم دگر افتاده ام

گفت : پس شاید قماری کرده ، پولی برده ای
گفت :من در راه برد و باخت پا ننهاده ام

گفت : پولی از دکان یا خانه ای کش رفته ای ؟
گفت : دزدی هم نمی چسبد به وضع ساده ام

گفت : آخر هیچ سرگرمی نداری روز و شب ؟
گفت : سرگرم نمازو سجده و سجاده ام

گفت : لابد ثروتی داری و دلشادی به پول ؟
گفت : من مستضعف و مسکین مادر زاده ام

گفت : آیا راستی آهی نداری در بساط ؟
گفت : خود پیداست این از وصله ی لباده ام

گفت : گویا کارمند ساد ه ای یا کارگر ؟
گفت : بیکارم ولی از بهر کار آماده ام

گفت : بیکاری و بی پولی ؟ پس این شادی ز چیست ؟!
گفت : یک زن داشتم ، اینک طلاقش داده ام

fatemiii 12-01-2012 04:50 PM

ماه من غصه چرا؟؟

ماه من غصه چرا؟؟

آسمان را بنگر، که هنوز

بعد صدها شب و روز

مثل آن روز نخست

گرم و آبی و پر از مهر به ما می‌خندد…

یا زمینی را که،

دلش از سردی شب‌های خزان

نه شکست و نه گرفت!

بلکه از عاطفه لبریز شد و

نفسی از سر امید کشید!

و در آغاز بهار،

دشتی از یاس سپید،

زیر پاهایمان ریخت

تا بگوید که هنوز،

پر امنیت احساس خداست…

ماه من غصه چرا؟؟

تو مرا داری و من هر شب و روز،

آرزویم همه خوشبختی توست…

ماه من، دل به غم دادن و از یاس سخن‌ها گفتن

کار آنهایی نیست که خدا را دارند.

ماه من، غم و اندوه اگر هم روزی،

مثل باران بارید

یا دل شیشه‌ای‌ات

از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست

با نگاهت به خدا

چتر شادی وا کن

و بگو با دل خود

که خدا هست، خدا هست هنوز…

او همانیست که در تارترین لحظه‌ی شب،

راه نورانیِ امید نشانم می‌داد

افسون 13 12-02-2012 08:29 AM

دانه میدهم گنجشکهای صبحگاهی را
پشت پنجره ام
از خرده شعرهایی که شب
از دستهای تو میریزد
بر بی خوابی ها و بالش لبریز از امیدم ...

"سید علی صالحی"

مستور 12-06-2012 11:49 PM


مرا هر گه بهار آید به خاطر یاد یار آید
بخاطر یاد یار آید مرا هر گه بهار آید

چو پیش خنده ی گل ابر آذاری کند زاری
مرا در سر هوای ناله های زارزار آید

چوفریاد هزار اید شود دردم هزار ای گل
شود دردم هزار ای گل چوفریاد هزارآید

مرا جان دگر بخشد دم باد سحر گاهی
که از باد سحر گاهی نسیم زلف یار آید

چو لاله سر خوش و دلکش دمد در دامن هامون
دل خونین من دوراز تو ای گل داغدار آید

بحسرت یادم آید نقش نوشین نگارینم
چمن چون از گل و نسرین پر از نقش و نگار آید

ببار آید نهالان چمن سرسبز شد گیتی
نهال ارزوی من الهی کی ببار آید

چه خوش باشدآن خورشیدرخ با چشم خواب آلود
شب هجران به بالین من شب زنده دار آید

دل چون غنچه پژمرده ی من وا نخواهد شد
اگر صد بار گل روید وگر صد ره بهار آید
خدا را شهریار آن نغمه شیرین مکرر کن
به خاطر یاد یار آید مرا هر گه بهار آید



افسون 13 12-07-2012 03:04 AM


در بهت فراموشی ِ یک حادثه هستیم
در سردترین فصلِ تهی از تب رؤیا
بی واژه ترین شعرِ سكوت ِ نسروده
بی گام ترین تشنه برای لب دریا

در حادثه ای حدّ نگاهی نگرانیم
در فاصله ای دورتر از مرز رسیدن
در دام حضوری كه به معنای گریز است
درگیر غم پرنده بودن ... نپریدن !

چشمان مرا فاجعه ای تلخ ربوده
تاوان سزاوار دلی مست تماشا
در سینه ی تو بغض غریبانه ی خواهش
تاوان نگاهی است در اندیشه ی حاشا

تو خالق تبعیدی و من وارث تردید
تو در تب تشویشی و من خسته ز دوری
من در پی ِ اعجاز دلی غمزده هستم
تو با همه ی عاشقی ات باز صبوری !

"نرگس عینی"

مستور 12-07-2012 11:22 AM


بی تو بودن را تمام شهر با من گریه کرد
دوست با من هم صدا نالید دشمن گریه کرد

جای جای بی تو بودن را در آن تنگ غروب
آسمانی ابر با بغضی سترون گریه کرد

با هزاران آرزو یک مرد مردی پر غرور
مثل یک آلاله در فصل شکفتن گریه کرد

این خبر وقتی که در دنیای گل ها پخش شد
نسترن در گوشه ای افسرد لادن گریه کرد

وسعت تنهاییم را در شبستان غزل
شاعری با فاعلاتن گریه کرد

گریه یعنی انفجار بغض یعنی درد عشق
بارها این درد را در چاه بیژن گریه کرد

یک زمان حتی تو هم در مرگ من خواهی گریست
مثل سهرابی که در سوگش تهمتن گریه کرد

ماهین 12-07-2012 07:02 PM

ای فال گیر کوچک خوش لهجه !
در دست های گنگ بلاتکلیف
دنبال رد پای کدامین غریبه ای ؟

این بغض های سر زده
معنا نمی شوند
زحمت نده زمین و زمان را !

در من مسافری ست
که هرگز نمی رسد ...
محمد نقیان

مستور 12-07-2012 07:23 PM

سوختم از تشنگی اي کاش باران می گرفت
درمن این احساس بارآور شدن جان می گرفت
می وزید از سمت گیسوی پریشانت نسیم
بی سرو سامانیم آنگاه سامان می گرفت
دست من چنگ توسل می شدو بازلف تو
دردخودرا مو به مو می گفت و درمان می گرفت
کاش می آمد دلم از مکتب چشمان تو
درس حكمت،‌ درس عفت ، درس عرفان مي گرفت
كاشكي اين دستهاي خالي از احساس من
از بهشتت بوي گندم ،‌بوي عصيان مي گرفت
كاش نوحي ،‌ناخدايي ناگهان سر مي رسيد
جان مغروق مرا از دست توفان مي گرفت
گر نبود اين عشق، اين انگيزه ي دلبستگي
زندگاني از همان آغاز پايان مي گرفت !!

ماهین 12-07-2012 07:40 PM

خنده های ما
در خلال روز های زندگی ،
در عبور روز های کودکی ؛
و در شروع یک بلوغ مخملی
گم شدند ...
آه زندگی !
زود اعتراف کن !
خنده های ما کجاست ؟
دست و نزد کیست ؟
آه زندگی ...
زود و زود و زود
تند وتند وتند
پاسخم بده ...

مستور 12-07-2012 07:45 PM

شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست
متن خبر که یک قلم بی‌تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست
چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست
نو گل نازنین من تا تو نگاه می‌کنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست
غفلت کائنات را جنبش سایه‌ها همه
سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست
از غم خود بپرس کو با دل ما چه می‌کند
این هم اگر چه شکوه‌ی شحنه به شاه کردنست
عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبه‌ی "لطف آله" کردنست
گاه به گاه پرسشی کن که زکوة زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست
بوسه‌ی تو به کام من کوه نورد تشنه را
کوزه‌ی آب زندگی توشه راه کردنست

خود برسان به شهریار ای که درین محیط غم
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست


شهریار

افسون 13 12-08-2012 08:05 AM

نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است
همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است
خدا کند که نبینم هوای تو ابریست
ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است

همیشه دل نگران تو بوده ام ، کم نیست
همیشه دل نگران ِ کسی که در راه است
بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش
که شرط ِ بردن بازی سلامت شاه است

نمی رسد کسی اصلاً به قله ی عشقت
گناه پای دلم نیست! راه ، بیراه است
به کوه ِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند
که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است

ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل
شبیه حضرت چشم تو نیست! گمراه است
به بُغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست
که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است

قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد
عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است
تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست
که با وجود تو بُغضم شکسته ی چاه است ...

"رؤیا باقری"

مستور 12-08-2012 04:13 PM

توی این خانه ی بی حوصله تنها ماندم

مدتی هست که از شعر و غزل وا ماندم

روزها پشت سر هم...فصل ها... ثانیه ها

همه رفتند و من توی خودم جا ماندم

شعله در شعله زد و بال و پر شعرم سوخت

آسمان سوخت و من در شب صحرا ماندم

مثل یک عابر بی حوصله در کوچه ی گیج

توی چرخیدن بی حاصل دنیا... ماندم

ماهی تنگ بلورم هوس ماندن نیست

سالها رد شد و در حسرت دریا ماندم

گفته بودم که اگر ... باز اگر... خواهم رفت

گفته بودم که بدون تو نه... اما ماندم

زندگی فرصت خوبی است اگر عشق... اگر...

زندگی طی شد و من پشت اگرها... ماندم


افسون 13 12-09-2012 08:26 AM

خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند
سیمرغم و عقاب قبولم نمی کند
عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند

ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند
این چندمین شب است که بیدار مانده ام
آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند

بیتاب از تو گفتنم و آخ که قرنهاست
آن لحظه های ناب قبولم نمی کند
گفتم که با خیال تو دلی خوش کنم ولی
با این عطش سراب قبولم نمی کند

بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی کند


"محمد علی بهمنی"

مستور 12-09-2012 02:18 PM


خيال كن ، روزگارم روبه راهه

خيال كن ، رفتی اما دل نمرده


خيال كن ، مهربون بودی و قلبم
كنار تو، زتو زخمی نخورده



خيال كن ، هيچی بين ما نبوده
خيال كن ، داری خيلی ساده ميری
خيال كن ، بی خيال بی خيالم
و شايد یک کم آرامش بگيری



گذشتی از من و ساكت نشستم
گذشتی از من و ديدی كه خستم
تو يادت رفته است توی چه حالی
كنارت بودم و قلبم به دستم



خيال كن كه سرم گرم است عزيزم
خيال كن بی تو هيچ دردی ندارم
خيال كن که زمستان است ولی من
در این شبها شب سردی ندارم



خيال كن قلب من بشكستنی نيست
خيال كن حقم است تنها بمانم
خيال كن ، از محبت بو نبردم
خیال کن مثل تو با دیگرانم

افسون 13 12-10-2012 12:25 AM

نماز مغربم امشب وداع آخرین باشد
تو بی من زندگی سر کن که قسمت اینچنین باشد

نمیبینی تو اشکی را که پنهان از تو میریزم؟
به رخسارم نگه کن چون غبار برگ پاییزم

ز بیداد زمان هر لحظه با پیمانه دمسازم
ز بخت واژگون امشب اجل هم می کشد نازم

شبم را تا سحر با آه و اشک و ناله سر کردم
نشستم باده خوردم ساقی و غم را خبر کردم

اگر از نام من پرسی من آن پیر غزل خوانم
اگر از حال من خواهی خزانم برگ ریزانم

مگر ای ساقی گلچهره حالم را نمیبینی ؟
عذابم قصه عشق محالم را نمی بینی ؟

نه آهی بر لبم باقیست نه غمخوار دلم ساقیست
نه اشکی مانده بر چشمم جنون از عشق ما باقیست

سه تار من چرا شام غریبان را سحر کردی ؟
چرا امشب غریبان را به بالینم خبر کردی ؟

نشینم تا سحر تا بر تن فرسوده جان آید
به امیدی که بر بالین من پیر مغان آید

فدای چشم مستت ساقیا پیمانه ای دیگر
تحمل گر نداری می روم میخانه ای دیگر

"حسن معین"

مستور 12-10-2012 09:59 PM

عشق تو بر دل من

بار گرانیست و من

بی تحمل شده از
بار گرانت شده ام

آنقدر دلبر و دلدار و

فـــریبـــا شـــده ای

مکن این فکر که
مجنون زمانت شده ام

دو سه روزیست که
رفتی و دلم آزاد است

آری آزاده ترین

مرد جهانت شده ام

اشکم از دیده

فرو ریخت و رسوایم کرد

حرف آخر! تو کجایی؟
نگرانت شده ام

افسون 13 12-10-2012 10:33 PM

تو كجایی؟
در گسترهْ بی ‌مرز این جهان

تو كجایی؟
من در دوردست‌ ترین جای جهان ایستاده‌ام ؛ كنار تو

تو كجایی؟
در گسترهْ ناپاک این جهان

تو كجایی؟
من در ناپاک ‌ترین مقام جهان ایستاده‌ام
بر سبزه شور این رود بزرگ كه می‌ سُراید
برای تو

"احمد شاملو"

مستور 12-10-2012 10:42 PM

گفتی که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم
گفتی اگر بيند کسی، گفتم که حاشا میکنم
گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقيب آيد ز در

گفتم که با افسون گری او را ز سر وا می کنم
گفتی که تلخی های می، گر ناگوار افتد مر


...گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می کنم
گفتی چه می بينی بگو، در چشم چون آيينه ام
گفتم که من خود را در او عريان تماشا می کنم
گفتی که از بی طاقتی دل قصد يغما می کند
گفتم که با يغماگران باری مدارا می کنم
گفتی که پيوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزان تر از اين من با تو سودا می کنم
گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گويم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
گفتی اگر از پای خود زنجير عشقت وا کنم
گفتم ز تو ديوانه تر دانی که پيدا می کنم

ماهین 12-10-2012 10:55 PM

یک قدم
تقدیم به دختران سوخته در آتش پیرانشهر
یک دعا مانده به باریدن ابر
یک قدم مانده به آغوش نسیم
مانده یک بغض فرو خورده به پایان سکوت
فرصتی هست هنوز
تا نسوزد دل تنگ
عطش روح من ازدست تو سیراب شود
فکر و اندیشه در آید از خواب
مهربانی سر هر کوچه بساطی بکند
بفروشد لبخند
بسراید آواز
سینه فریاد کند نام تو را
و سلامی به سر آغاز امید
فرصتی هست هنوز
تا نخشکد گل یاس
تا نسوزد پر پروانه عاشق در شمع
مانده یک "آه"،فقط فاصله تا عرش خدا
تا بفهمد ظلمت
نور هستی با ماست
دست تقدیر به سر پنجه نوری در کار
دو رکعت مانده به باریدن چشم
تا نسوزد گل احساس در این آتش تلخ
خواهشی را که جوابش با اوست
پاسخی را که قنوتش با ماست
مانده یک " نه" به فراخوان گناه
مانده یک گونه
که هرگز،نپسندد سیلی
یک عصا، تا که ببلعد همه ایین دروغ
ناخدا نوح خدا جوی غیور
آخرین دم به هماوایی عیسی صبور
یک علی مانده و این خندق تاریک و سیاه
آخرین ماه نهان در دل چاه
آخرین چاره این درد هبوط
آخرین واژه ی لوح ملکوت
لحظه ای مانده به باریدن عشق
یک نفس مانده به آغاز حیات
کیوان شاهبداغی

مستور 12-10-2012 11:47 PM


خب برو...
انتظار مرا وحشتی نیست
شبهای بی قراری را هیچ وقت پایانی نخواهد بود
برو...
برای چه ایستاده ایی؟
به جان سپردن کدامین احساس لبخند میزنی؟
برو..
تردید نکن
نفس های آخر است
نترس برو...
احساسم اگر نمیرد بی شک مابقی روزهای بودنش را بر روی صندلی چرخدار بی تفاوتی خواهد نشست
برو...
یک احساس فلج تهدیدی برای رفتنت نخواهد بود
پس راحت برو
مسافری در راه انتظارت را میکشد
طفلک چه میداند که روحش سلاخی خواهد شد
برو...
فقط برو.....


افسون 13 12-11-2012 08:38 AM

جایش چقدر خالی است در شعر عاشقانه
یک اسم چار حرفی ، ساده کمی زنانه
یک اسم چون پرستو الهام بخش پرواز
بالاتر از ثریا تا سقف آسمان ِ –
- هفتم که نه ، چهارم ؛ مثل غرور لیلا
مثل نگاه شبنم در متن یک ترانه
مثل خودم که پر زد با باد تا افق ها
مثل قلم : « مؤلف مرده در این زمانه »
در باد غلت خوردن مثل گلوله ای گرم
در باد رقص کردن چون زلف تازیانه
در باد شعر گفتن [این بیت دست من نیست]
خودکار بیک آبی یک شعر عاشقانه
من مستِ مست بودن دیوانه باش هم تو
رو سر بنه به بالین خود می روم به خانه
این بیت اسم تو داشت / آتش به جانم انداخت
سا ... سوخت زیر دستم آتش ، قلم ، زبانه
آتش گرفت سارا ... را ... سا ... نمی نوشتم
باور کنید مردم بی عذر و بی بهانه
می ترسم از لبت سا ... آتش زند لبم ... را
می ترسم از لبی که می کاودم شبانه
سارا ... (سه نقطه ) سارا . سارا ... (سه نقطه ) سارا
این بیت دست من نیست ، می ریزد از دهان ِ ...

"محمد ارثی زاد"

ماهین 12-11-2012 01:00 PM

ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه های خاک
یک روز می توانست
همراه خویش ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در افتاب پاک
شفیعی کدکنی

مستور 12-11-2012 04:42 PM

صدام کن
اگه یه روزی چشمات پر از اشک شد
و دنبال یه شونه گشتی که گریه کنی
صدام کن
بهت قول نمی دم که ساکتت کنم
منم پا به پات گریه می کنم
صدام کن
اگه دنبال مجسمه سکوت می گشی
تا سرش داد بزنی
صدام کن
قول میدم ساکت بمونم
صدام کن
اگه دنبال یه همدرد گشتی تا باهات همراهی کنه
صدام کن
من همیشه همراه تو ام
صدام کن
اگه نه دیگه دنبال بهونه نگرد که صدام کنی
فقط صدام کن
صدام کن

ماهین 12-11-2012 11:18 PM

دیوانه ای ...
بلند بلند
می خندید
و اهسته اهسته
می گریست
و من ...
در پرسشم هنوز
که از پل میان این
عاطفه ی ساکت
و آن فریاد طنز
کدام حادثه
عبور می کرد ؟!
پرویز صادقی


اکنون ساعت 09:49 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)