تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد
تاج تو غبن افسر دارا و اردوان |
نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست |
تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمه جادو نهاده ایم |
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت |
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی
پروانه مراد رسید ای محب خموش |
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت |
تا کی بود این گرگ ربائی بنمای سر پنجه دشمن افکن ای شیر خدای |
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس |
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش ،بی یار مهیا نشود یار کجاست ؟ |
تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت |
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم |
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد |
در ره عشق که از سیل فنا نیست گذار
کرده ام خاطر خود را به تمنای تو خوش |
شراب بیغش و ساقی خوش دو دام رهند
که زیرکان جهان از کمندشان نرهند |
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا |
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را |
ای ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش |
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام |
مگر که لاله بدانست بیوفایی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد |
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی |
یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد |
دل کز طواف کعبه کویت وقوف یافت
از شوق آن حریم ندارد سر حجاز |
ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع
به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد |
دل گفت وصالش به دعا باز تونم یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت |
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گوکه بردارد زمانی برقع از رویت |
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است |
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست |
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافهای و در آرزو ببست |
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافهای و در آرزو ببست |
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک باشد
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی |
یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعرههای قلقلش اندر گلو ببست |
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا کند |
دیدمش خرم وخندان قدح باده به دست
و اندران آینه صد گونه تماشا میکرد |
دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش بدلستانی داد |
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت |
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است |
ترسم این قوم که بر دردکشان می خندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را |
ای آفتاب آینه دار جمال تو
مشک سیاه مجمره گردان خال تو |
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده آن به |
همین که ساغر زرین خور نهان گردید
هلال عید به دور قدح اشارت کرد |
اکنون ساعت 06:20 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)