مرا از بس که او دم داد و دل غم دید در عشقش غمش بگسیخت تسبیحم، دمش دربست زنارم |
دلها همه در چاه زنخدان انداخت
وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت |
ز دور چرخ دولابی به چاه غم فرورفته
ز احکام قضای آسمانی گشته زندانی |
دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین
که قاضیای به از او آسمان ندارد یاد |
قاضی ار با ما نشیند بر فشاند دست را
محتسب گر میخورد معذور دارد مست را |
ماهی که قدش به سرو میماند راست
آیینه به دست و روی خود میآراست |
در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد
همچو سرو این تن من بیدل و جان برخیزد |
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت |
نخورم غم نخورم غم ز ریاضت نزنم دم
رخ چون زر بنگر گر زر بسیار ندارم نخورد خسرو دل غم مگر الا غم شیرین به چه دل غم خورم آخر دل غمخوار ندارم |
خسروا گوی فلک در خم چوگان توشد
ساحت کون ومکان عرصهٔ میدان تو باد |
اکنون ساعت 07:51 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)