پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   شعر (http://p30city.net/showthread.php?t=34643)

amir ahmadi 02-20-2012 09:42 PM

این چه خلدست که چندین همه حورست اینجا
چه غم از نار که در دل همه نورست اینجا
گل سوری که عروس چمنش می‌خوانند
گو بده باده درین حجله که سورست اینجا
موسم عشرت و شادی و نشاطست امروز
منزل راحت و ریحان و سرورست اینجا
اگر آن نور تجلیست که من می‌بینم
روشنم گشت چو خورشید که طورست اینجا
آنکه در باطن ما کرد دو عالم ظاهر
ظاهر آنست که در عین ظهورست اینجا
یار هم غایب و هم حاضر و چون درنگری
خالی از غیبت و عاری ز حضورست اینجا
سخن از خرقه و سجاده چه گوئی خواجو
جام می نوش که از صومعه دورست اینجا

amir ahmadi 02-20-2012 09:44 PM





همچو بالات بگویم سخنی راست ترا

راستی را چه بلائیست که بالاست ترا

تا چه دیدست ز من دیده که هردم گوید

کاین همه آب رخ از رهگذر ماست ترا
ایکه بر گوشه‌ی چشمم زده‌ئی خیمه ز موج

مشو ایمن که وطن بر لب دریاست ترا

پیش لعلت که از او آب گهر میریزد

وصف لل نتوان کرد که لالاست ترا

این چه سحرست که در چشم خوشت میبینم

وین چه شورست که در لعل شکر خاست ترا

دل دیوانه چه جائیست که باشد جایت

بر سر و چشمم اگر جای کنی جاست ترا

جان بخواه از من بیدل که روانت بدهم

بجز از جان ز من آخر چه تمناست ترا

ایدل ار راستی از زلف سیاهش طلبی

همه گویند مگر علت سوداست ترا

در رخ شمعی خواجو چو نظر کرد طبیب

گفت شد روشنم این لحظه که صفر است ترا

amir ahmadi 02-20-2012 09:46 PM

ز زلفت زنده می‌دارد صبا انفاس عیسی را
ز رویت می‌کند روشن خیالت چشم موسی را
سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن
به بلبل می‌برد از گل صبا صد گونه بشری را
کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی
برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را
گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی
بسوزی خرقه‌ی دعوی بیابی نور معنی را
دل از ما می‌کند دعوی سر زلفت به صد معنی
چو دل‌ها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را
به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم
اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را
نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد
نماید زینت و رونق نگارستان مانی را
دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید
نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را
شود در گلخن دوزخ طلب کاری چو عطارت
اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را

amir ahmadi 02-20-2012 09:47 PM

چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را
سجاده زاهدان را درد و قمار ما را
جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان
آن نیست جای رندان با آن چکار ما را
گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند
می زاهدان ره را درد و خمار ما را
درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش مصلحان را غم یادگار ما را
ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
کز هرچه بود در ما برداشت یار ما را
آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت
کای خسته چون بیابی اندوه زار ما را
عطار اندرین ره اندوهگین فروشد
زیرا که او تمام است انده گسار ما را

mohammad.90 02-20-2012 09:47 PM

شب را دوست میدارم ..
برای حجم سکوت و آرامشش
برای پرفروغتر شدن تنهایی ام
برای نجواهای شبانهء عشاق
و ماه را نیز دوست میدارم
و آسمان و ستاره را
در کویر که باشی ، خواهی فهمید چه میگویم
تن و جانت که در کویر باشد
چشمانت برای همیشه طلوع خواهد کرد
تا عمق جانت را غرق باران کند
دم هایت درد میشود و باز دمت آه ه ه ه ه ه
بازدمی که تنها آنکه عاشق است میتواند شنید

amir ahmadi 02-20-2012 09:49 PM

سوختی جانم چه می‌سازی مرا

بر سر افتادم چه می‌تازی مرا
در رهت افتاده‌ام بر بوی آنک

بوک بر گیری و بنوازی مرا
لیک می‌ترسم که هرگز تا ابد

بر نخیزم گر بیندازی مرا
بنده‌ بیچاره گر می‌بایدت

آمدم تا چاره‌ای سازی مرا

چون شدم پروانه‌ شمع رخت

همچو شمعی چند بگدازی مرا
گرچه با جان نیست بازی درپذیر

همچو پروانه به جانبازی مرا

تو تمامی من نمی‌خواهم وجود

وین نمی‌باید به انبازی مرا
سر چو شمعم بازبر یکبارگی

تا کی از ننگ سرافرازی مرا
دوش وصلت نیم شب در خواب خوش
کرد هم خلوت به دمسازی مرا

تا که بر هم زد وصالت غمزه‌ای

کرد صبح آغاز غمازی مرا

چو ز تو آواز می‌ندهد فرید

تا دهی قرب هم آوازی مرا

amir ahmadi 02-21-2012 01:38 AM

بیا ای جان بیا فریاد رس مارا
چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس مارا
ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم
وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را
کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب اید
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس مارا

amir ahmadi 02-23-2012 01:26 PM

یواشکی به هم میدوزیم.
گوشه ي لبها
در غبار موچ
و خنک
بر یکدیگر می سرند
و ارزان
سوسوي لجن
لول و شنگمان میکند.
گویی باز هم
پسینگاهان
میهنم
کمی فربه
و دلتنگ
دمی
شانههاي سفت را
به روشنایی کدر
و گَرد راه
سپرده است.
و اجاق کورِ
آن بیخانمانِ
نرمخو
چشم و
جانم را


amir ahmadi 02-23-2012 01:29 PM

دهکوره ي خردلی
و پنجه هاي چراغگردانها را
می پوشانَد
کنار زین و برگهایی
که بچه هاي سرراهی
روزانه
چشمهایشان را
بر جامی
که کژدم
گلزاري تیغدار می کشد
به کوري و پیري می رسد
تا چند قوس شبانه
سیمگون شود.
و اخگر تلخ
بر سریر سایه آگین
می پیچد
آوخ
بر تخته هایی که هنوز
ناله ي پلنگانش بر می خیزد.
پوسته هاي پگاهی
در هم شکسته
بر دوش
در دوردستها
در خاکه ي نمناك تنباکو
کنار چراغهاي زردالو


amir ahmadi 02-23-2012 01:32 PM

تا درشکه هاي لت وپار
از پهلویمان بسرند.
و چرخهاي تابستان
خاطر و چشمهاي زبون را
خواهند گرداند
بر قلعه ي تاجدار
و تنه هاي آذرین
و پچ پچی که زمان را می سوزانَد
و فانوس تنومند
دیگربار می شکفد.

شاپور احمدی


اکنون ساعت 03:51 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)