تا نقش خيال دوست با ماست دلا ما را همه عمر خود تماشاست دلا و انجا كه مراد دل برآيد اى دل يك خار بهاز هزار خرماست دلا ... |
منتظر باش که یک شعر شوم
در میان صفحه های دفترت یا شوم خودکار در دستان تو یا ستاره ای شوم من در شبت منتظر باش که یک عطر شوم تا بیاویزم به سرتاپای تو یا شوم راهی که آید سوی تو یا نسیمی در شب زیبای تو |
من تمنا کردم که تو با من باشی تو به من گفتی: هرگز! هرگز ! پاسخی سخت و درشت و مرا غصه این "هرگز" کُشت . . . |
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت کار چراغ خلوتیان باز درگرفت آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت هر سروقد که بر مه و خور حسن میفروخت چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت زین قصه هفت گنبد افلاک پرصداست کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت حافظ به صدای زیبا شجریان... |
بگذار سر به سینه ی من، تا که بشنویhttp://www.semital.com/song/11087.htm http://www.mammed.com/song/11087.htm |
کجای این جنگل شب
پنهون میشی خورشیدکم پشت کدوم سد سکوت پر می کشی چکاوکم؟ گریه نمی کنم مرو آه نمی کشم بشین حرف نمی زنم بمون، حرف نمی زنم بمون... |
تو با من نیستی اما صدایت هست ، یادت هست درون قلب من عشقت به گوش آوای شادت هست تو با من نیستی اما به یادت این جهان زیباست به یادت خانهام گرم است به یادت جامهام دیباست تو با من نیستی اما به یادت، طفل دل شادست سکوتم هم خوشآهنگ است بساط غصه بر بادست تو با من نیستی اما به هر جا بنگرم هستی تو ای بی مَثَل ، بی مانند تو ای شور و شر هستی تو با من نیستی اما صدایت هست ، یادت هست به قلبم شوری از عشقت به گوش ، آهنگ شادت هست |
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
نخواست او به من خسته –بی گمان- برسد شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد چه میکنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر به راحتی کسی از راه ناگهان برسد... رها کنی برود، از دلت جدا باشد به آن که دوستترش داشته به آن برسد رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند خبر به دورترین نقطهی جهان برسد گلایهای نکنی، بغض خویش را بخوری که هقهق تو مبادا به گوششان برسد خدا کند که... نه! نفرین نمیکنم... نکند به او –که عاشق او بودهام- زیان برسد خدا کند فقط این عشق از سرم برود خدا کند که فقط زود آن زمان برسد |
طاقت بیار رفیق طاقت بیار میشه شنید، خندیدن دلخواه رو تو زنده می مونی رفیق، طاقت بیار این راه رو طوفانُ پشت سر بذار، اون سمت ما آبادیه این زمزمه تو گوشمه، فردا پر از آزادیه طاقت بیار رفیق، دنیا تو مشت ماست طاقت بیار فیق، خورشید پشت ماست طاقت بیار رفیق، ما هر دو بی کسیم طاقت بیار رفیق، داریم می رسیم دنیا اگه تاریک شد، دستای فانوسُ بگیر با من بیا با من بیا، چیزی نمونده از مسیر سرما و سوز برف رو، آهسته پشت سر بذار امروز وقت خواب نیست، ما با همیم طاقت بیار طاقت بیار رفیق، دنیا تو مشت ماست طاقت بیار رفیق، خورشید پشت ماست طاقت بیار رفیق، ما هر دو بی کسیم طاقت بیار رفیق، داریم می رسیم طاقت بیار رفیق ... |
نقل قول:
============================== شعری از مولوی ... باصدای غلیرضا قربانی... مرا پرسی که چونی بين که چونم خرابم بيخودم مست جنونم مرا از کاف و نون آورد در دام از آن هيبت دوتا چون کاف و نونم پری زاده مرا ديوانه کرده ست مسلمانان که می داند فسونم پری را چهره ای چون ارغوان است بنالم کارغوان را ارغنونم مگر من خانه ماهم چو گردون که چون گردون ز عشقش بی سکونم غلط گفتم مزاج عشق دارم ز دوران و سکونت ها برونم درون خرقه صدرنگ قالب خيال بادشکل آبگونم چه جای باد و آب است ای برادر که همچون عقل کلی ذوفنونم وليک آنگه که جزو آيد به کلش بخيزد تل مشک از موج خونم چه داند جزو راه کل خود را مگر هم کل فرستد رهنمونم بکش ای عشق کلی جزو خود را که اين جا در کشاکش ها زبونم ز هجرت می کشم بار جهانی که گويی من جهانی را ستونم به صورت کمترم از نيم ذره ز روی عشق از عالم فزونم يکی قطره که هم قطره ست و دريا من اين اشکال ها را آزمونم کاش دوستان شجریان و طرفدارنش که خودمم از خوباشم ;) تعصب رو میذاشتن کنار و هنر قربانی رو میتونستن ببین انصافا پسر خوش فکر و خوش صدا و خوش سلیقه ایه... قرار نست همه شجریان بشن کسی نمیتونه شجریان بشه چرا از قربانی خوب حمایت نمیکنن... این انتظار زیادیه که بخوای قربانی مثل شجریان قویی باشه اما کم هم نیست میتونست نباشه میتونست صداش همین باشه اما نه شعر بدونه نه موسیقی |
تصنیف ساغر هستی ساقيا در ساغر هستي شراب ناب نيست و آنچه در جام شفق بيني بجز خوناب نيست جلوه صبح و شكرخند گل و آواي چنگ دلگشا باشد ولي چون صحبت احباب نيست زندگي خوشتر بود در پرده وهم خيال صبح روشن را صفاي سايه مهتاب نيست گر ترا با ما تعلق نيست ما را شوق هست ور ترا بي ما صبوري هست ما را تاب نيست ...... با صداي علي رضا قرباني |
دشتهاي آلوده ست در لجنزار گل لاله نخواهد روئيد در هواي عفن آواز پرستو به چه كارت آيد ؟ فكر نان بايد كرد و هوايي كه در آن نفسي تازه كنيم گل گندم خوب است گل خوبي زيباست اي دريغا كه همه مزرعه دلها را علف كين پوشانده ست هيچكس فكر نكرد كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست و همه مردم شهر بانگ برداشته اند كه چرا سيمان نيست و كسي فكر نكرد كه چرا ايمان نيست و زماني شده است كه به غير از انسان هيچ چيز ارزان نيست . "حمید مصدق" |
سحر با من درآميزد كه برخيز نسيمم گل به سر ريزد كه برخيز زرافشان دختر زيباي خورشيد سرودي خوش برانگيزد كه برخيز سبو چشمك زنان از گوشه طاق به دامانم در آويزد كه برخيز زمان گويد كه هان گر برنخيزي غريو مرگ برخيزد كه برخيز سحر با من درآميزد كه برخيز نسيمم گل به سر ريزد كه برخيز زرافشان دختر زيباي خورشيد سرودي خوش برانگيزد كه برخيز سرودي خوش برانگيزد كه برخيز » شاعر : فریدون مشیری |
گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر خرم آن روز که با دیده گریان بروم تا زنم آب در میکده یک بار دگر معرفت نیست در این قوم خدا را سببی تا برم گوهر خود را به خریدار دگر یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت حاش لله که روم من ز پی یار دگر گر مساعد شودم دایره چرخ کبود هم به دست آورمش باز به پرگار دگر عافیت میطلبد خاطرم ار بگذارند غمزه شوخش و آن طرهی طرار دگر راز سربسته ما بین که به دستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت کندم قصد دل ریش به آزار دگر بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر ... |
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است سلطان جهانم به چنین روز غلام است در مذهب ما باده حلال است ولیکن بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است از ننگ چه گویی از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است همواره مرا کنج خرابات مقام است حافظ منشین بی می و معشوق زمانی کایام گل و یاسمن و عید صیام است .... |
زندگي دفتري از خاطرهاست ... يک نفر در دل شب ، يک نفر در دل خاک ... يک نفر همدم خوشبختي هاست ، يک نفر همسفر سختي هاست ، چشم تا باز کنيم عمرمان مي گذرد... ما همه همسفريم!!! |
قناعت وار تکیده بود باریک وبلند چون پیامی دشوار در لغتی با چشمانی از سئوال و عسل و رخساری بر تافته از حقیقت و باد. مردی با گردش ِ آب مردی مختصر که خلاصه خود بود. خرخاکی ها در جنازه ات به سوء ظن می نگرد. *** پیش از آن که خشم صاعقه خاکسترش کند تسمه از گرده گاو ِ توفان کشیده بود. بر پرت افتاده ترین راه ها پوزار کشیده بود رهگذری نا منتظر که هر بیشه و هر پل آوازش را می شناخت. *** جاده ها با خاطره قدم های تو بیدار می مانند که روز را پیشباز می رفتی، هرچند سپیده تو را از آن پیشتر دمید که خروسان بانگ سحر کنند. *** مرغی در بال های یش شکفت زنی در پستانهایش باغی در درختش. ما در عتاب تو می شکوفیم در شتابت مادر کتاب تو می شکوفیم در دفاع از لبخند تو که یقین است و باور است. دریا به جرعه یی که تواز چاه خورده ای حسادت می کند. شاملو |
سلام بر روي ماه تو عزيز دل سلام از ماست
تو يك روياي كوتاهي دعاي هر سحر گاهي شدم خواب عشقت چون مرا اينگونه ميخواهي من آن خاموش خاموشم كه با شادي نمي جوشم ندارم هيچ گناهي جز كه از تو چشم نمي پوشم دو غم در شكل آوازي شكوه اوج پروازي نداري هيچ گناهي جز كه بر من دل نمي بازي مرا ديوانه مي خواهي ز خود بي گانه ميخواهي مرا دل باخته چون مجنون ز من افسانه مي خواهي شدم بيگانه با هستي ز خود بي خودتر از مستي نگاهم كن نگاهم كن شدم هر آنچه ميخواستي بكش اي دل شهامت كن مرا از غصه راحت كن شدم انگشت نماي خلق مرا تو درس عبرت كن نكن حرف مرا باور نيابي از من عاشق تر نميترسم من از اقرار گذشت آب از سرم ديگر سلام اي كهنه عشق من كه ياد تو چه پا بر جاست |
هرشب گویم که فردا ترک این سودا کنم
باز چون فردا اید امروز را نیز فردا کنم چون از روز نخستین سودایت در سر است پس همان بهتر که سر در این سودا کنم |
سبز بودم
سبزتر از سرو كنار خانه امان وای نمی دانی چه ناگه دست غم سبزی ام را از من ربود زرد گشتم ، زرد زردتر از صورت آن كودكی كز غم مرگ مادرش گشته تباه |
آدمك اخر دنياست بخند
ادمك مرگ همين جاست بخند دست خطي كه تو را عاشق كرد شوخي كاغذى ماست بخند ادمك خر نشوى گريه كني كل دنيا سراب است بخند ان خدايي كه بزرگش خواني به خدا مثل تو تنهاست بخند __________________ |
مراباورکن
{پپوله}
دردهای پنهان من پنجره باز است اما توری فولادین و زنگ خورده راه عبور را به دهلیز مرگ کشانده است دردهای پنهان من در باز است اما دژخیم سیاه پوش با گررزهای آتشین چنان می کوبد بر فولادین آن که گوی سندان است و آهن گداخته... |
ادامه
:53:دردهای پنهان من
باتلاق اندیشه های انسانی باشمایم سکوتی پراز فریاد غم باد نای خسته ام گشته که حتی فرورفتن لقمه های کوچک حیات را که حتی رها گشتن قطره های آب زندگانی را جان کاه است |
این سروده ار خودم بود دلیلش اندوه پس از مرگ عزیزان بود
ایمان بیاورید به آغاز فصل سرد چون : در این اتاق نه پنجرهایست که باز شود ونه دری که بسته شود تنها شماید هم محفلان من اکنون که پنهان تر از شمایم دست وپایم، چشم و گوشم در خل و زنجیرند تنها شماید هم محفلانم |
بوی باران ،
بوی سبزه ، بوی خاک شاخه های شسته ، باران خورده پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید عطر نرگس ، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد ، خلوت گرم کبوترهای مست، نرم نرمک میرسد اینک بهار خوش به حال روزگار ... خوش به حال چشمه ها و دشتها خوش به حال دانه ها و سبزه ها خوش به حال غنچه های نیمه باز خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز خوش به حال جام لبریز از شراب خوش به حال آفتاب ؛ ای دل من، گرچه در این روزگار جامه رنگین نمی پوشی به کام باده رنگین نمی بینی به جام نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از آن می که می باید تهی است ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار گر نکوبی شیشه غم را به سنگ هفت رنگش میشود هفتاد رنگ ... ای روزگار................. |
بزن آن پرده بزن آن پرده اگر چند تو را سيم از این ساز گسسته
بزن آن پرده بزن آن پرده اگر چند تو را سيم از این ساز گسسته بزن این زخم اگر چند در این کاسه تنبور نماندست صدایی بزن این زخمه بر ان سنگ بر آن چوب بر ان عشق که شاید بردم راه بجایی پرده دیگر مکن و زخمه به هنجار کهن زن لانه جغد نگر کاسه آن بر بط سعدی ز خموشی نغمه سر کن که جهان تشنه آواز تو بینم چشمم آن روز مبیناد که خاموش در این ساز تو بینم نغمه تست بزن آنچه که ما زنده بدانیم اگر این پرده بر افتد من و تو نیز نمانیم اگر چند بمانیم و بگوئیم همانیم ... |
هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم امشب همه را چون سر زلف تو ، شکستم فریاد زنان ، ناله کنان عربده جویان زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم جز دل سیهی فتنه گری ، هیچ ندیدم چندان که به چشمان سیاهت نگريستم دوشیزه ی سرزنده ی عشق و هوسم را در گور نهفتم به عزایش بنشستم مَی خوردم و مستی ز حد افزودم و ، آنگاه پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم عشقت ز دل خون شده ام دست نمی شست من کشتمش امروز بدین عذر که مستم در پای کشم از سر آشفتگی و خشم روزی اگر افتد دل سخت تو به دستم |
حال من خوب است اما تو باور نکن . . .
سلام ؛ حال من خوب است ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند . . . با این همه اگر عمری باقی بود طوری از کنار زندگی می گذرم که نه دل کسی در سینه بلرزد و نه این دل نا ماندگار بی درمانم . . . تا یادم نرفته است بنویسم: دیشب در حوالی خواب هایم ، سال پر بارانی بود . . . خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم دعا کردم که بیایی با من کنار پنجره بمانی ، باران ببارد اما دریغ که رفتن ، راز غریب این زندگیست رفتی پیش از آن که باران ببارد . . . می دانم ، دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است ! انگار که تعبیر همه رفتن ها ، هرگز باز نیامدن است بی پرده بگویمت : می خواهم تنها بمانم در را پشت سرت ببند بی قرارم ، می خواهم بروم ، می خواهم بمانم ؟! هذیان می گویم ! نمی دانم . . . نه عزیزم ، نامه ام باید کوتاه باشد ساده باشد ، بی کنایه و ابهام پس از نو می نویسم: سلام! حال من خوب است اما تو باور نکن . . . _:2: |
گل ناز . . .
گل نازم تو با من مهربون باش واسه چشمام پل رنگین کمون باش اسیر باد و بارونم شب و روز گل این باغ بی نام و نشون باش من عاشقی دلخونم شکسته ای محزونم پناه این دل بی آشیون باش دلم تنگه تو با من مهربون باش گل ناز آسمونم بی ستاره است مثه ابرا دل من پاره پاره ست دوباره عطر تو پیچیده در باد نفس امشب برام عمر دوباره است من عاشقی دلخونم شکسته ای محزونم پناه این دل بی آشیون باش دلم تنگه تو با من مهربون باش گل نازم بگو بارون بباره که چشماتو به یاد من میاره تماشای تو زیر عطر بارون چه با من می کنه امشب دوباره شب و تنهایی و ماه و ستاره من عاشقی دلخونم شکسته ای محزونم پناه این دل بی آشیون باش دلم تنگه تو با من مهربون باش آه ... گل ناز گل ناز گل ناز |
هــــوالــــرحيـــــم
با نواي گنج قــارون بينـوايـي بيش نيست پاي بنــدان را تعلــق بنـد پايــي بيش نيست دولت دنيـا براي خـوردن و بخشيــدن است هر كـه اين معنـي ندانـد بينـوايـي بيش نيست چند گـويي اين سـرا چنـد ارزد و آن باغ چند چنـد روزي بعد جـز گورش بهايـي بيش نيست گر حصيري يا حصاري از تو ميماند بهجـاي مانـد و رفتـي آنچه مانـد ردّ پايـي بيش نيست ناي غفلت مينــوازد مطــرب عيــــّار دهــر گوش جان را نغمه هايش ناسزايي بيش نيست چشم عبـرت بين بيار اي دل كه بينـي آشكـار كايـن فراخـي هـاي دنيا تنگنـايي بيش نيست جز طريق دين و دانش هر چه پيمايي خطاست ورنه اخـلاصت بود آنهـم خطايي بيش نيست تو نه اصـل از خاك داري تا بفرسايي چو خاك قـامت جـان را تـن خاكـي قبايـي بيش نيست عـاشقــان را بال علــم و معـــرفت پرواز داد لاف عشق از جهل ورزان ادعـايي بيش نيست راستـي زيـن روزن معنـا چه ميبينـي حنيف اي بســـا آدم كه او آدم نمايــي بيش نيست محمد حنيفهنژاد(حنيف)-زمستان74 |
شراب می دهند هان دو دست را سبو بگیر
شراب می دهند هان دو دست را سبو بگیر دو دست را بلند کن بلند شو وضو بگیر سبو وضو گرفته با شراب سرخ چشم تو وضو گرفته با گلاب ناب سرخ چشم تو بیا و سرمه ای به سایه های پلک شب بکش و سرخی انار را به لب بزن به لب بکش شراب می دهند هان دو دست را سبو بگیر دو دست را بلند کن بلند شو وضو بگیر عبیر و عود و مشک را سپند دانه دانه کن چراغ داغ باغ را تجلی جوانه کن طلوع دف شمس را به صبح من غزل بگو دو بیت ازشکر بخوان سه مصرع از عسل بگو شراب می دهند هان دو دست را سبو بگیر دو دست را بلند کن بلند شو وضو بگیر به احترام نور او قیام کن قیام کن در آسمان ترین زمین، ستاره زد سلام کن {پپوله} |
از هزاران يك نفر اهل دل اند
آن هم تويي ما بقي تنديسي از آب و گل اند |
وقتي گفتي دوستت دارم گريه امونمو بريد اشکام به روي گونه هام مي غلتيد مثل مرواريد تب کردم من به خاطرت خواستم جونم بشه فدات اما نذاشتي نازنين گفتي فداي غصه هات وقتي گفتي دوستت دارم لکنت گرفت زبون تو اشکاي من رو که ديدي گريه بريد امون تو وقتي گفتي دوستت دارم دنيا چرخيد دور سرميه دنيا عاشقت شدم گفتي بمون دور و برم وقتي گفتي دوستت دارم حبس شد نفس توي سينه گفتي نگاه کن عشقمو تموم هستيم همينه |
زندگي اجباري ست
لبخند اجباري ست تنها بودن من اجباري ست كاش ميشد كه بياي نه من تنها بودم نه تو زندگي اجباري ست لبخند اجباري ست |
انکه می گوید دوستت دارم
خنیاگر غمگینی است که آوازش را از دست داده است کاش عشق را زبان سخن بود آنکه می گوید دوستت دارم دل اندوهگین شبی است که مهتابش را می جوید... کاش عشق را زبان سخن بود |
تمام راه دوباره سبز میشود...!
میگویند درمیانِ کلامِ مقطع و خاموشِ نفسها پیچکی میروید با برگهای داس تا راهِ رسیدن به ایستگاه را هموار کند. نگران نباش باران که بگیرد تمام راه دوباره سبز میشود ... .. . |
من را به غیر عشق به نامی صدا نکن غم را دوباره وارد این ماجرا نکن بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن موهات را ببند دلم را تکان نده در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن من در کنار توست اگر چشم وا کنی خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن امشب برای ماندنمان استخاره کن اما به آیه های بدش اعتنا نکن.... |
امروز قلب من کودکی ست که نابخردی را دوست دارد و به جای رفتن به مدرسه، در کوچه، حباب های صابون به هوا فوت می کند و من دیگر از تربیتش خسته شده ام. .. مدت هاست که دیگر حساب کار او از دست من در رفته است و حالا هم دارد به دنبال پروانه هایش می دود. .. . {پپوله} . {پپوله} .{پپوله} .{پپوله} .{پپوله} آهای . . . صبر کن! بگذار من هم بیایم! . . . . . . |
تو می رسی و غمی پنهان همیشه پشت سرت جاری همیشه طرح قدم هایت شبیه روز عزاداری تو می نشینی و بین ما نشسته پیکر مغمومی غریب وخسته و خاک آلود؛ به فکر چاره ناچاری شبیه جنگل انبوهی که گر گرفته از اندوهِ - هجوم لشکر چنگیزی... گواهت این غم تاتاری بیا و گریه نکن در خود که شانه های زمین خیسند مرا تحمل باران نیست؛ تو را شهامت خودداری همین که چشم خدا باز است به روی هرچه که پیش آید ببین چه مرهم شیرینیست برای سختی و دشواری!! کمی پرنده اگر باشی در آسمان دلم هستی رفیق ماهی و مهتابی؛عزیز سرو وسپیداری... چقدر منتظرت بودم !ببینمت کمی آسوده... دوباره آمده ای اما؛ همان همیشه عزاداری! |
مستم و دانم که هستم من (نماز) شعری از اخوان ثالث باغ بود و دره- چشم انداز پر مهتاب. ذاتها با سایههای خود هم اندازه . خیره در آفاق و اسرار عزیز شب، چشم من – بیدار و چشم عالمی در خواب. نه صدائی جز صدای رازهای شب، و آب و نرمای نسیم و جیرجیرکها، پاسداران حریم خفتگان باغ، و صدای حیرت بیدار من (من مست بودم، مست) خاستم از جا سوی جوی آب رفتم، چه می آمد آب. یا نه، چه میرفت؛ هم ز انسان که حافظ گفت، عمر تو. با گروهی شرم و بیخویشی وضو کردم. مست بودم، مست سرنشناس، پانشناس، اما لحظه پاک و عزیزی بود. برگکی کندم از نهال گردوی نزدیک، و نگاهم رفته تا بس دور. شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده. قبله گو هر سو که خواهی باش. با تو دارد گفت وگو شوریده مستی . - مستم ودانم که هستم من- ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟ {پپوله} |
اکنون ساعت 09:28 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)