پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

مستور 12-11-2012 11:35 PM

یاد یار
مرا هر گه بهار آید به خاطر یاد یار آید بخاطر یاد یار آید مرا هر گه بهار آید
چو پیش خنده ی گل ابر آذاری کند زاری مرا در سر هوای ناله های زارزار آید
چوفریاد هزار اید شود دردم هزار ای گل شود دردم هزار ای گل چوفریاد هزارآید
مرا جان دگر بخشد دم باد سحر گاهی که از باد سحر گاهی نسیم زلف یار آید
چو لاله سر خوش و دلکش دمد در دامن هامون دل خونین من دوراز تو ای گل داغدار آید
بحسرت یادم آید نقش نوشین نگارینم چمن چون از گل و نسرین پر از نقش و نگار آید
ببار آید نهالان چمن سرسبز شد گیتی نهال ارزوی من الهی کی ببار آید
چه خوش باشدآن خورشیدرخ با چشم خواب آلود شب هجران به بالین من شب زنده دار آی
دل چون غنچه پژمرده ی من وا نخواهد شد اگر صد بار گل روید وگر صد ره بهار آید
به خاطر یاد یار آید مرا هر گه بهار آید خدارا شهریار آن نغمه ی شیرین مکرر ک
ن


افسون 13 12-12-2012 08:05 AM

یک درخت پیرم و سهم تبرها می شوم
مرده ام ، دارم خوراک جانورها می شوم

بی خیال از رنج فریادم تردّد می کنند
باعث لبخند تلخ رهگذرها می شوم

با زبان لال خود حس میکنم این روزها
همنشین و هم کلام کور و کرها می شوم

هیچ کس دیگر کنارم نیست ، می ترسم از این
این که دارم مثل مفقود الاثرها می شوم

عاقبت یک روز با طرز عجیب و تازه ای
می کشم خود را و سر فصل خبرها می شوم!!

"نجمه زارع"

ماهین 12-12-2012 10:56 PM

شاد بودن هنر است
شاد کردن هنری والاتر
گر به شادی تو دل های دگر باشد شاد
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته بجاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد .
ژاله اصفهانی

مستور 12-12-2012 11:23 PM

مشنو که مرا از تو صبوری باشد
یا طاقت دوستی و دوری باشد
لیکن چه کنم گر نکنم صبر و شکیب
خرسندی عاشقان ضروری باشد


امیرعطا 12-13-2012 12:30 AM

نگاهی به ارش کردم ارش باریدن گرفت یک نگاه به یارکردم یارنالیدن گرفت تکیه بردیواردادم خاک بر فرقم نشست خاک برفرقش نشیندهرکه یارازمن گرفت میکنم دیوانگی تابرسرم غوغاشود تاشایدبهرتماشاان پری پیداشود:cool:

مستور 12-13-2012 12:56 AM

من پذیرفتم شکست خویش را
پند های عقل دور اندیش را
من پذ یرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است



ماهین 12-13-2012 08:46 AM

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
ان ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
حسین پناهی

افسون 13 12-13-2012 09:06 AM

هرشب دیر می ‌رفتم به خانه
اعتراض داشتم
به حکومت پدر
به تفنگ برنو
به قل ‌قل قلیان‌ها
و روز را بلندتر می‌خواستم
او یک شب عصبانی شد
و فردای آن شب
مرا صبح خیلی زود از خواب بیدار کرد
که نباید می‌کرد
حالا من ، سال‌هاست
در خواب راه می‌روم ...

"رسول یونان"

ماهین 12-13-2012 11:15 AM

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دیگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هوشیارو چه مست
همه جا خانه عشقست چه مسجد چه کنشت
سر تسلیم من و خشت در میکده ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
نا امیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو چه دانی که پس پرده که خوبست و که زشت
نه من از پرده تقوی بدر افتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یکسر از کوی خرابات برندت به بهشت
حافظ

مستور 12-13-2012 04:36 PM

می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست
آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست
می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد
آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست
می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند
از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است
راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو
تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست
طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود
روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست

افسون 13 12-14-2012 09:47 AM

باز کن پنجره را و به مهتاب بگو
صفحه ذهن کبوتر آبی است
خواب گل مهتابی است

ای نهایت در تو ، ابدیت در تو
ای همیشه با من ، تا همیشه بودن
باز کن چشمت را تا که گل باز شود
قصه زندگی آغاز شود
تا که از پنجره چشمانت ، عشق آغاز شود
تا دلم باز شود ، تا دلم باز شود

دلم اینجا تنگ است ، دلم اینجا سرد است
فصلها بی معنی ، آسمان بی رنگ است
سرد سرد است اینجا ، باز کن پنجره را
باز کن چشمت را ، گرم کن جان مرا

ای همیشه آبی ای همیشه دریا
ای تمام خورشید ای همیشه گرما
سرد سرد است اینجا باز کن پنجره را
ای همیشه روشن ، بازکن چشم به من

"اردلان سرفراز"

مستور 12-14-2012 10:51 AM

همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل

ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل

خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل

گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل

در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل

ماهین 12-14-2012 02:36 PM

سوزد مرا سازد مرا
 
ساقی بده پیمانه ای زآن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زآن می که در شب های غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحر گاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا

وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند این سرو سهی سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
رهی معیری

مستور 12-14-2012 02:45 PM

صد گونه زحمت داده ام، صدگونه رحمت کرده ای
دیدی زمن صد غفلت و ، صدها محبت کرده ای

در من تو می جوشی نه من ، وین می تو مینوشی نه من
چون شکرت ای ساقی کنم از بس کرامت کرده ای

هرجا که افتادم زپا، ناگه ترا کردم صدا
غافل که آندم هم مرا نوعی هدایت کرده ای

تا آزم از نابخردی، چون کودکان چوبم زدی
دریای رحمت بود اگر ، گاهی عقوبت کرده ای

من چیستم من کیستم، این عاریت من نیستم
من هیچم ای بود ابد، با من مروت کرده ای

من در قفس دل در هوس ، ای با من اندر هر نفس
خاری از این گلزار را ، مشمول عزت کرده ای

بال و پرم را باز ده ، در من مرا پرواز ده
طبع هما را ای که خود، سلطان همت کرده ای

جز او چه در گیتی به پا؟ او مایه بند رنگ ها
دیدی به جز او هرچه را ، ای دیده غفلت کرده ای


shokofe 12-14-2012 09:59 PM

زندگی باید کرد !
 
زندگی باید کرد !

گاه با یک گل سرخ

گاه با یک دل تنگ

گاه با سوسوی امیدی کمرنگ

زندگی باید کرد !

گاه با غزلی از احساس

گاه با خوشه ای از عطر گل یاس

زندگی باید کرد !

گاه با ناب ترین شعر زمان

گاه با ساده ترین قصه یک انسان

زندگی باید کرد !

گاه با سایه ابری سرگردان

گاه با هاله ای از سوز پنهان

گاه باید روئید

از پس آن باران

گاه باید خندید

بر غمی بی پایان

لحظه هایت بی غم ............

روزگارت آرام ........

شعر: بی نام

مستور 12-14-2012 10:26 PM

من نگاهتو میخواستم که قشنگ ترین غزل بود

صحبت از فاجعه ی عشق با من از روز ازل بود

من یه عاشق غریبم با دلی خون و شکسته

اشک من اشک غروبه رو تن پیچک خسته

آخ که چشمات چه قشنگ بود با غزل های نگاهت

آب می شد دلی که سنگ بود

آخ که چشمات چه قشنگ بود !

چه قشنگ بود حرف چشمات با نگاه عاشق من

کاش می موند همیشه باقی لحظه های با تو بودن

دیگه بی تو همیشه فکر رفتن رو دارم

اگه امروز بمونم ، واسه فردا چی دارم ؟

پس چرا باید بمونم ، من که تو سینه ی آهم ؟

پس چرا باید بمونم ، من که تو رنگا سیاهم ؟

حالا من خسته از این راه ، می کَنم قلبمو از جا

شاید این قصه ی کوتاه ، سهم من بوده تو دنیا

ماهین 12-14-2012 11:12 PM

حال خوب
 
حال خوب

حال خوبی ست
گلی را دیدن و نچیدن از باغ
قامت گل را نشکستن زیباست
و رها بودن آواز قناری در باغ
عطر گل را تنها
در تن زنده هر باغچه ای بوییدن
حال خوبی ست
نسوزاندن دل
رسم دلدادگی و دلداری
قدر این موهبت عشق بجا آوردن
عشق معشوق طلب کردن و عاشق ماندن
دو رکعت مهر بجا آوردن
ذکر بارانی دیدار و نگاهی تب دار
حال خوبی ست
خدا را دیدن
پشت راز گل سرخ
در پس بغض خورده ابر
سمت آرامش رودی جاری
خواندن نامه زیبای خدا
بر تن سوره ی سروی سر سبز
آینه پاک گیاه
از دل مصحف گویای خموش
حال خوبی ست
راه رفتن ، بی چتر
زیر باران امید
لمس هر واژه خیس
به تن عاشق باران بهار
چای نوشیدن در لحظه ی زیبای حضور
حال خوبی ست
رها کردن این واژه مرگ
و سلامی به تولد دادن
بخشش هدیه لبخند به لب های خموش
و کمی تجربه ناب نگاه
دیدن خنده پر مهر نسیم
ناز یک غنچه سرخ
عطش رویش یک بوته یاس
حس آزادگی ماهی کوچک در تنگ
خیسی گونه ی احساس پس از خاطره رفتن دوست
حال خوبیست شنیدن با عشق
درک معنای سکوت
...کشف این راز نهان گشته به بغضی ارام
هق هق گمشده در گوشه ایوان حیاط
و نشا کردن یک بوته لبخند به گلدان نگاه
سر سجاده او
تو و ان مهر خدا و غم این مردم پاک
حال خوبی ست
...اب نابستن بر روح عطش
روح ازادگی و عبد خدایی بودن
رسم بیعت با نور
و کمی ، مشق محبت کردن
مهر ورزیدن در مکتب عشق
بذر امید به دل پاشیدن
تا بدانند خدا ، زآن همه ست
اشتی کردن با فطرت پاک
باور بودن در محضر نور
و به هر لحظه
به هر جا
هر حال حال خوبی ست
خدا را دیدن
کیوان شاهبداغی

مستور 12-14-2012 11:29 PM


به چه می خندی عزیز

به شكست دل من


یا به پیروزی خویش !؟


به چه می خندی عزیز

به نگاهم كه چه مستانه تو را باور كرد


یا به افسونگری چشمانت


كه مرا سوخت و خاكستر كرد


به چه می خندی تو


به دل ساده ی من می خندی


كه دگر تا به ابد نیز به فكر خود نیست

به جفایت كه مرا زیر غرورت له كرد


به چه می خندی عزیز

به هم آغوشی من با غم ها


یا به
.... ؟

خنده دار است...بخند


افسون 13 12-15-2012 08:10 AM

شدم موضوع نقاشی
که شاید یاد من باشی
شوی شاگرد نقاشی
و به روی بوم عمر من
زدی نقشی ز بی نقشی
گهی بر غم کشیدی
من شدم خوشحال
که شاید تو درختی
تا فرود آیم به دستانت
ولی دیدم که خورشیدی
ز گرمایت شدم بی حال
و بعد از مدتی اندک شدم بی تاب
مرا دریاب
ورق را پاره کردم دور ریختم

به روی صفحه ای دیگر
شدی کوهی
شدم کاهی
که من اندر تو ناپیدا و شاید هیچ
شدم غمگین
کمی پر رنگترم کردی
شدم چوبی
تو هم کوهی
چنانچه پیش از آن بودی
شدم خوشحال
مرا برد ناگهان سیلی
شدم مجنون بی لیلی
و شاید هم شدم فرهاد
زدم فریاد
زدم فریاد و همراهش زدم تیشه
به روی بوم نقاشی
ورق را پاره کردم دور ریختم

به روی صفحه ای دیگر
شدم قلبی
تو هم تیری
میان سینه ام رفتی
مرا کردی دو تکه
ز عشقت خرد کردی
ورق را پاره کردم دور ریختم

به روی صفحه آخر
شدم شبنم
که من آهسته و نم نم
چکیدم من ز برگ تو
که لایقتر ز این جمله
برایت نیست تصویری

ماهین 12-16-2012 02:28 AM

باران نمی تواند
 
باران نمی تواند

نه نه نمیتواند باران
کز جای برکنی
یا بر تن زمین
با تار و پود سست
پیراهنی ز پوشش رویینه بر تنی
با دانه های پراکنده
با ریزشی سبک
با خاکه بارشی که نه پی گیر
نه نه نمیتوانی باران
هرگز نمی توان
باران ! تو را سزد
کاندر گذار عشق دو عاشق
در راه برگ پوش
حرف نگفته باشی و نجوای همدلی
باران ! تو را سزد
کز من ملال دوری یک دوست کم کنی
می ایدت همین که بشویی
گرمای خون
از تیغ چاقویی که بریده است
نای نحیف مرغک خوشخوان کنار سنگ
یا برکنی به بام
اشفته کاکلی ز علف ها ی هرزه روی
اما نمی توانی زیر و زبر کنی
این سنگ و صخره های سقط را
سیلی درشت باید و انبوه
سیلی مهیب خاسته از کوه
سیاوش کسرایی

افسون 13 12-16-2012 08:36 AM

از چلچله خوانیِ کلاغ وُ
نرگسنمایی ِ خرزهره ... خسته ام
خسته ام از آوازهای ناخوشِ خولیابن یزید
از تقسیم نور
به سیاهی ، خاکستری ، سپید

اینجا ؛ وقتی حشرات
راه به رؤیای سیمرغ و ستاره میبَرَند
نگفته پیداست که عنکبوت
چه تاری برای تحملِ پروانه تنیده است

خسته ام
خیلی خسته ام ...


"سید علی صالحی"

مستور 12-24-2012 12:48 PM

شنیدم چون دل من
دل تو بی قراره
تو هم در انتظاری
که برگردم دوباره
شنیدم هر کجایی به دردم آشنایی
نه از یاد تو رفتم نه از یادم جدایی
شنیدم هر بهاری
دلت همچون پرستو
به دنبال دل من
کشیده پر به هر سو
بنفشه بازم اومد
بیا بس کن جدایی
امید آخرینم
دلم تنگه کجایی

شنیده ام عزیز من که هر کجایی

تو هم ,چو من به درد این دل آشنایی
شنیده ام عزیز من که هر کجایی
تو هم ,چو من به درد این دل آشنایی
بازآ با هم دنیایی بسازیم
از این شبها فردایی بسازیم
بازآ با هم دنیایی بسازیم
از این شبها فردایی بسازیم

شنیده ام عزیز من که هر کجایی

تو هم ,چو من به درد این دل آشنایی
شنیدم چون دل من
دل تو بی قراره
تو هم در انتظاری
که برگردم دوباره
شنیدم هر کجایی به دردم آشنایی
نه از یاد تو رفتم نه از یادم جدایی
شنیدم هر بهاری
دلت همچون پرستو
به دنبال دل من
کشیده پر به هر سو
بنفشه بازم اومد
بیا بس کن جدایی
امید آخرینم
دلم تنگه کجایی
دلم تنگه کجایی

حمیرا بانوی آواز

افسون 13 12-25-2012 08:05 AM

بر آبی چین افتاد سیبی به زمین افتاد
کامی ماند زنجره خواند

همهمه ای خندیدند ، بزمی بود برچیدند
خوابی از چشمی بالا رفت
این رهرو تنها رفت بی ما رفت

رشته گسست
من پیچم من تابم
کوزه شکست ؛ من آبم

سنگ پیوندش با من کو ؟
آن زنبور پروازش تا من کو ؟
نقشی پیدا آیینه کجا ؟
این لبخند لبها کو ؟
موج آمد ؛ دریا کو ؟

می بویم بو آمد ؛ از هر سو هو آمد
من رفتم او آمد او آمد ...

*سهراب سپهری*

مستور 12-25-2012 03:07 PM

وقتي که تو رفتي
خورشيد نمرده
دريا و بيابان خدا دست نخورده
وقتي که تو رفتي
قلبي نشکسته
اشکم نشده سيل و مرا سيل نبرده

وقتي که تو رفتي
وقتي که تو رفتي
انگار که هرگز تو را ديده نديده
انگار که تشنه به دريا نرسيده
انگار که شمعي در جمع نبوده
پروانه پرش را به آتش نکشيده

وقتي که تو رفتي
وقتي که تو رفتي
انگار که عشقي به دل نطفه نبسته
انگار که مستيم و سبوحي نشکسته
انگار که عمري بر باد نرفته
بيمار به اميد طبيبي ننشسته
وقتي که تو رفتي
چشم من خسته
بيخواب نمانده بيخواب نمانده
وقتي که تو رفتي
در سينه دل من
بي تاب نمانده بي تاب نمانده

وقتي که تو رفتي
خورشيد نمرده
دريا و بيابان خدا دست نخورده
وقتي که تو رفتي
قلبي نشکسته
اشکم نشده سيل و مرا سيل نبرده
دريا و بيابان خدا دست نخورده
اشکم نشده سيل و مرا سيل نبرده
اشکم نشده سيل و مرا سيل نبرده


حمیرا بانوی آواز ایران

ساقي 12-25-2012 09:42 PM

حافظ
 
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم


اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم



حافظ {پپوله}:53:{پپوله}




مستور 12-26-2012 01:11 AM

آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا

جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست
پیش این سیلاب، کی دیوار می‌ماند به جا؟
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کزو آثار می‌ماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا
نیست از کردار ما بی‌حاصلان را بهره‌ای

چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور

برگ صائب بیشتر از بار می‌ماند به جا

افسون 13 12-26-2012 08:22 AM

آرام باش ، حوصله کن
آب های زودگذر
هیچ فصلی را نخواهند دید

از ریگ های ته جویبار شنیده ام
مهم نیست که مرا
از ملاقات ماه و گفت و گوی باران
بازداشته اند

من برای رسیدن به آرامش
تنها به تکرار اسم تو
بسنده خواهم کرد

حالا آرام باش
همه چیز درست خواهد شد !!


"سید علی صالحی"

مستور 12-26-2012 01:34 PM

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

افسون 13 12-26-2012 04:15 PM

دنگ ... دنگ ....
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است
لیک چون باید این دم گذرد
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است ...

دنگ ... دنگ ....
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سر زمان ماسیده است
تند برمی خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم
آنچه می ماند از این جهد به جای
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پیکر او می ماند
نقش انگشتانم ...

دنگ ...
فرصتی از کف رفت
قصه ای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر
وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال ...

پرده ای می گذرد
پرده ای می آید
می رود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
دنگ ... دنگ ....

دنگ ...


"سهراب سپهری"

مستور 12-26-2012 08:34 PM

من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه ی
پر عشق و صفای من گردد
یک سبد بوی
گل سرخ
به من
هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی
دلهاست
شرط آن داشتن
یک
دل بی رنگ و ریاست
بر درش
برگ گلی می کوبم
روی آن با
قلم سبز بهار
می نویسم ای
یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دگر
خانه دوست کجاست؟



افسون 13 12-27-2012 12:31 AM

اندیشیدن به تو ...
گرانبهاترین سكوت من است ...
طولانی ‌ترین و پرهیاهوترین سكوت ...
تو همیشه در منی ...
مانند قلبِ ســــــــاده‌ام ...
اما قلبی كه به درد می ‌آورد ...


"شعری از الن بُرن"

مستور 12-27-2012 12:33 AM


آری ، آغاز دوست داشتن زیباست

گرچه پایان راه ناپیداست


من دیگر به پایان راه نمی اندیشم


که همین دوست داشتن زیباست زیباست


گرچه پایان راه ناپیداست


من دیگر به پایان راه نمی اندیشم


که همین دوست داشتن زیباست


افسون 13 12-28-2012 01:39 AM


عشق آبی رنگ است ...
اشک ها جاری شد ...
در فرو دست انگار ، یک نفر دلتنگ است ...
همه ی شهر کنون خوابیدند ...
چشم من بیدار است ...
با تپش های دل پنجره گویی امشب ...
لحظه ی دیدار است ...
در دل شهر غریب ...
با تو این عمر گرانمایه رقم خواهم زد ...
در شب تنهایی ...
با تو در کوچه ی مهتاب قدم خواهم زد ...
یاد آن روز بخیر ...
فاصله بین من و تو ، فقط نامت بود ...
در میان همگان ...
دل من در سفر عشق خریدارت بود ...
تا افق همسفرت خواهم بود ...
با دلم باش که در این وادی ...
دل مردم سنگ است ...
یاد این باش که در پشت سرت ...
یک نفر تا به ابد دلتنگ است ...

مستور 12-28-2012 07:29 PM

رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند

افسون 13 12-29-2012 08:21 AM

ترسم این است که پاییز تو یادم برود
حس اشعار دل انگیز تو یادم برود
ترسم این است که بارانی چشمت نشوم
لذت چشم غزلخیز تو یادم برود
بی شک آرامش مرگ است درونم وقتی
حس از حادثه لبریز تو یادم برود
من به تقویم خدایان زمان شک دارم

ترسم این است که پاییز تو یادم برود
با غزلهایت بیا چون همه چیزم شده‌اند
قبل از آنی که همه چیز تو یادم برود

"علی ‌اكبر رشیدی"

yad 12-29-2012 08:51 AM

می‌خواهمت چنان‌که شب خسته خواب را
می‌جویمت چنان‌که لب تشنه آب را

بی‌تابم آن‌چنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره، خواب را

بایسته‌ای چنان‌که تپیدن برای دل
یا آن‌چنان که بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی می‌آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی‌تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی ، چه نیازی جواب را...



افسون 13 12-29-2012 09:22 AM

ای روزگار این رسم و این آیین نمی ماند
دنیا چنین غمگین و وهم آگین نمی ماند

گیرم گلی چیدند، اما بر لب دنیا
لبخند گل می ماند و گلچین نمی ماند

هرچند در ذهن درخت پیر، بعد از این
یادی به جز اندوه فروردین نمی ماند

هرچند در آیینه ها تصویر زیبایی
از انحنای رقصی آهنگین نمی ماند

هر چند در تنگ بلور سینه ی مردم
رنگی به غیر از ماهی خونین نمی ماند

هرچند یوسف گم شد و در کلبه ی یعقوب
حتی نشان از بوی بنیامین نمی ماند!

اما به جادوی پر سیمرغ ها سوگند
این زخمهای کهنه بی تسکین نمی ماند

ماهی که می بینی فرو رفته ست در مرداب
بالا بلند است اینچنین پایین نمی ماند

yad 12-29-2012 09:46 AM

خانه ات زيباست
نقش هايت همه سحرانگيز است
پرده هايت همه از جنس حرير
خانه اما بي عشق ، جاي خنديدن نيست
جاي ماندن هم نيست
بايد از كوچه گذشت
به خيابان پيوست
و تكاپوي كنان
عشق را بر لب جوي و گذر عمر و خيابان جوئيد
عشق بي همهمه در بطن تحرك جاريست





مستور 12-29-2012 07:26 PM


من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد

همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان ، در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمان ها باز
خیالم چون كبوترهای وحشی می كند پرواز
رود آنجا كه می بافند كولی های جادو ، گیسوی شب را
همان جاها كه شبها در رواق كهكشانها عود می سوزند
همان جاها كه اخترها به بام قصرها مشعل می افروزند
همان جاها كه رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جاها كه پشت پرده شب ، دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا كه راه خواب من بسته است
همین فردا كه روی پرده پندار من پیداست
!
همین فردا ما را روز دیدار است
همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
!
به هر سو چشم من رو می كند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور می بینم كه می آئی
ترا از دور میبینم كه می خندی
تر از دور می بینم

افسون 13 12-30-2012 03:17 PM

چه گریزی ست ز من ؟
چه شتابی ست به راه ؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه ؟
مرمرین پله آن غرفه عاج
ای دریغا که زما بس دور است

لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست

مِی فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی ؟
او در اینجاست نهان
می درخشد در مِی
گر به هم آویزیم
ما دو سرگشته تنها چون موج
به پناهی که تو می جویی
خواهیم رسید
اندر آن لحظه جادویی اوج !!

"فروغ فرخزاد"


اکنون ساعت 09:38 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)