یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است |
ترا که حسن خدا داه هست و حجله بخت
چه حاجست که مشاطه ات بیاراید |
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز |
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا |
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست باوی نظرم چون هست |
تاچند همچو شمع زبان آوری کنی پروانه ی مراد رسید ای محب خموش |
شراب خورده و خوی کرده میروی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت |
ترا آن به که روی خود زمشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری غم لشکر نمی ارزد |
در باغ چو شد باد صبا دایهٔ گل
بربست مشاطهوار پیرایهٔ گل |
لطف الهی بکند کار خویش
مژده رحمت برساند سروش |
اکنون ساعت 07:12 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)