همنشين بدنام
|
یکم ترسناکه(خیلی نه)...!!!
اوسپید است دختری ایرانی او اکنون کلاس پنجم است وهمکلاسی من سپید در کلاس درس نقش خود راخوب ایفا میکند-دختری سروزبون دار-که تمام افراد مدرسه اورابه نام دختری خوب – شیرین زبان ولی پرحرف می شناسند که درهمه نمایش ها- سرودها و....
نقش دارد.اوخلاقیت های بسیار زیادی داردومن می دانم سپید میتواند از آن ها استفاده کند زیرا همه ی هنرهای او در سطح جوانان است. سپید نویسنده وشاعر است وبرنامه ریزی خوبی دارد که میتواند انسانهای زیادی را جذب کند. روزی در سرویس بودیم، همراه سپید به خانه آنها رفتم. آنجا زیبا بود وبسیار بزرگ زیرا پدر او مرد ثروتمندی بود اما سپید هیچوقت پز نمیداد. تا آن روز؛ یک روز عجیب وبسیار سخت. قرار براین شد که پیش از بازی کردن در حیاط، به اتاق او برویم وبازی کنیم. مثل همیشه او شروع به صحبت کرد اما من بزودی به قصد فرار از صحبتهایش ودر ظاهر برای آب خوردن به آشپزخانه رفتم. کسی در خانه نبودفقط من واو بودیم. یخچال را باز کردم، پارچ آب را برداشتم. وقتی آب را درلیوان ریختم مایع سیاه رنگی به شکل چشم از آن بیرون آمد. خیلی ترسیده بودم. انگار آنها؛ یعنی خون آشامها پشت سرم بودند. پارچ را رها کردم، پیش سپید رفتم، ماجرا را به او گفتم ولی انگار او متوجه رفتن من نشده بود. اما خیلی واضح بود، زیرا در هنگام رفتن من به آشپزخانه اوبه من گفت: پارچ در گوشه ی یخچال است. تعجب کردم. سپیبد به جایی خیره شده بود وفقط به آنجا نگاه میکرد. سکوت برخانه حاکم شد ولی من بسیار اتفاقی دست به گردنش کشیدم، جای گاز خون آشامها سپید را آزار میداد. سکوت ترسناک بالاخره شکسته شد. اما این دفعه با صدای جیغ من. من با پای برهنه از خانه ی آنها خارج شدم. آنقدر دویدم تا به بیابانی رسیدم در حالی که سپید هر لحظه تبدیل به خون آشام بزرگتری می شد. نمیتوانستم فرار کنم. به سمت منزل سپید راهی شدم. دندانهای سپید دیدن داشت. به آبی که در پارچ بود نگاه کردم .آن آب را دور ریخته بودم اما دوباره به پارچ برگشت . وچشمی که در آب بود غذب ناک به من نگاه کرد ترسیدم . ناگهان چشم مسخره کنان وخندان نوری تابید وبه دری تبدیل چشمان مظلوم سپید ازدرون آن در برق میزد ،متوجه شدم خون آشام ها اورا اسیر کرده اند؛ فقط بخواطر سپید وارد در شدم از چشم فواره ی خون سخنگو جاری شد و گفت (سپید در دستان ما و خون آشام ها است . ( سپس خون خشک شد و چشم نا پدید شد . من هم از ترس آنجا نماندم وفرار کردم پس از مدتی سپید مرد ولی نرفت و مدام به دنبالم می آمدروح او مرا عذاب می داد تا دوباره چشم ترسناک را دیدم. ازچشم فواره ی خونی جاری شد وگفت که سپید چگونه مرد: « ظاهرا وقتی من از ترس، خارج از شهر خون آشامها شدم ، سپید گوشهایی به شکل سگ وپوزه ای به شکل روباه وبدنی به شکل گرگ در آورد ومیخواست مرا نجات دهد اما وقتی متوجه رفتن من شد، به شکل عجیبی ناپدید شد اما چشم ترسناک به صحبتهایش افزود: او حالا منتظر توست و اگر 22 دی ساعت 7 و 36 دقیقه و5 ثانیه پیش او نروی کشته میشوی». نگاهی به دور واطرافم انداختم . ازترس دندانهایم را به هم میفشردم. تقویمی دیدم . حالا 22 دی است ودقیقا ساعت 7 و 35 دقیقه و 58 ثانیه بود. وقت کمی داشتم. فقط فرار کردم تنها قصدم فرار ازچشم بود. سپید را دوست داشتم اما حیف که اورا گذاشتم وآمدم. وارد خیابان شدم. در حال فراربودم که دیگر هیچ چیز ندیدم البته برای همیشه.... |
نقل قول:
ببخشید این داستان بی سر و ته و جدا بیمعنا چه ربطی داشت به عنوان تاپیک: داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) کجاش درس زندگی و عبرت و دانش و فهم و کمالات به انسان یاد می داد؟ |
صبح كه داشتم بطرف دفترم مي رفتم سكرترم بهم گفت: صبح بخير آقاي رئيس، تولدتون مبارك! از حق نميشه گذاشت، احساس خوبي بهم دست داد از اينكه يكي يادش بود.
تقريباً تا ظهر به كارام مشغول بودم. بعدش منشیم درو زد و اومد تو و گفت: ميدونين، امروز هواي بيرون عاليه؛ از طرف ديگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشين با هم براي ناهار بريم بيرون، فقط من و شما! خداي من اين يكي از بهترين چيزهائي بوده كه ميتونستم انتظار داشته باشم. باشه بريم. براي ناهار رفتيم و البته نه به جاي هميشهگي. براي نهار بلكه باهم رفتيم يه جاي دنج و خيلي اختصاصي. اول از همه دوتا مارتيني سفارش داده و از غذائي عالي در فضائي عالي تر واقعاً لذت برديم. وقتي داشتيم برميگشتيم، مشیم رو به من كرده و گفت: ميدونين، امروز روزي عالي هست، فكر نميكنين كه اصلاً لازم نباشه برگرديم به اداره؟ مگه نه؟ در جواب گفتم: آره، فكر ميكنم همچين هم لازم نباشه. اونم در جواب گفت: پس اگه موافق باشي بد نيست بريم به آپارتمان من. وقتي وارد آپارتمانش شديم گفتش: ميدوني رئيس، اگه اشكالي نداشته باشه من ميرم تو اتاق خوابم. دلم ميخواد لباس مناسبي بپوشم تا امروز هميشه به يادتون بمونه شما هم راحت باشيد راحت راحت . در جواب بهش گفتم خواهش مي كنم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود يه پنج شش دقيقهاي برگشت. با يه كيك بزرگ تولد در دستش در حالي كه پشت سرش همسرم، بچههام و يه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همه با هم داشتند آواز «تولدت مبارك» رو ميخوندند. ... در حاليكه من اونجا... رو اون كاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد!!! |
من خیلی خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…! اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی ! سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت : اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…! یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…! ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانوادهء ما خوش اومدی !!! همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی ماشینتون جا بذارید شاید براتون شانس بیاره ! |
مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟ به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره! فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم. كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!! اون هیچ جوابی نداد.... حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم. احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟! گم شو از اینجا! همین حالا اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام. مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی همسایه ها گفتن كه اون مرده ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام. منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم بنابراین چشم خودم رو دادم به تو برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه با همه عشق و علاقه من به تو مادرت |
ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت، ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . ! |
يك روز زندگي دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود. پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد. به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن." لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ..." خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمييابد هزار سال هم به كارش نميآيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگي كن." او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش ميدرخشيد، اما ميترسيد حركت كند، ميترسيد راه برود، ميترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد، قدري ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايدهاي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.." آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد ميتواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، ميتواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند .... او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما .... اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفش دوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نميشناختند، سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگي كرد. فرداي آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!" زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است. امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتي براي طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟ |
در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي كردند.
زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي مي كرد اشاره كرد . مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامي وقت رفتن است . سامي كه دلش نمي آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقيقه . باشه ؟ مرد سرش را تكان داد و قبول كرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامي دير مي شود برويم . ولي سامي باز خواهش كرد 5 دقيقه اين دفعه قول مي دهم . مرد لبخند زد و باز قبول كرد . زن رو به مرد كرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ولي فكر نمي كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود ؟ مرد جواب داد دو سال پيش يك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواري زير گرفت و كشت . من هيچ گاه براي تام وقت كافي نگذاشته بودم . و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي خورم . ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد سامي تكرار نكنم . سامي فكر مي كند كه 5 دقيقه بيش تر براي بازي كردن وقت دارد ولي حقيقت آن است كه من 5 دقيقه بيشتر وقت مي دهم تا بازي كردن و شادي او را ببينم . 5 دقيقه اي كه ديگر هرگز نمي توانم بودن در كنار تام ِ از دست رفته ام را تجربه كنم . |
|
اکنون ساعت 05:23 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)