پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   کشکول نکته ها (http://p30city.net/showthread.php?t=29575)

behnam5555 02-11-2011 06:32 PM


لیلی مجنون

خدا مشتي خاک را برگرفت. مي خواست ليلي را بسازد،از عشق خود در آن دميد و ليلي پيش از آنکهبا خبر شود عاشق شد.اکنون سالياني است که ليلي عشق مي ورزد،ليلي بايد عاشقخدا باشد زيرا خداوند در آن دميده است و هر که خدا در آن بدمد عاشق مي شود.
ليلي نام تمام دختران ايران زمين است، و شايد نام ديگر انسان واقعي!!!!
ليلي زير درخت انارنشست، درخت انار عاشق شد، گل داد،سرخ سرخ، گلها انار شدند،داغ داغ.هراناري هزار دانه داشت.دانه ها عاشق بودند، بي تاب بودند،توي انار جا نميشدند. انار کوچک بود، دانه ها بي تابي کردند. انار ناگهان ترک برداشت. خونانار روي دست ليلي چکيد. ليلي انار ترک خورده را خورد، اينجا بود که مجنونبه ليلي اش رسيد.
در همين هنگام خدا گفت: راز رسيدن فقط همين است، فقط كافيست انار دلت ترك بخورد.
خدا انگاه ادامه داد: ليلي يك ماجراست، ماجرايي آكنده از من، ماجرايي كه بايد بسازيش.
شيطان كه طاقت ديدن عاشق و معشوقي را نداشت گفت: ليلي شدن ، تنها يك اتفاق است، بنشين تا اتفاق بيفتد.
آنان كه سخن شيطان را باور كردند، نشستند و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد.
اما مجنون بلند شد، رفت تا ليلي اش را بسازد ...
خدا گفت: ليلي درد است، درد زادني نو، تولدي به دست خويشتن است
شيطان گفت: آسودگي ست، خيالي ست خوش.
خدا گفت: ليلي، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شيطان گفت: ماندن است و فرو در خويشتن رفتن.
خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخشيدن.
شيطان گفت: ليلي خواستن است، گرفتن و تملك كردن
خدا گفت: ليلي سخت است، دير است و دور از دسترس است
شيطان گفت: ساده است و همين جا دم دست است ...
و اين چنين دنيا پر شداز ليلي هايي زود، ليلي هاي ساده ي اينجايي، ليلي هايي نزديك لحظه اي.خداگفت: ليلي زندگي است، زيستني از نوعي ديگر چون سخن خدا بدينجا رسيد ، ليليجاوداني شد و شيطان ديگر نبود.
مجنون، زيستني از نوعيديگر را برگزيد و مي دانست كه ليلي تا ابد طول مي كشد. ليلي مي دانست كهمجنون نيامدني است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
ليلي راه ها را آذين بست و دلش را چراغاني كرد، مجنون نيامد، مجنون نيامدني است.
خدا پس از هزار سال ليلي را مي نگريست، چراغاني دلش را، چشم به راهي اش را...
خدا به مجنون مي گفت نرود و مجنون نيز به حرف خدا گوش مي داد.
خدا ثانيه ها را مي شمرد، صبوري ليلي را.
عشق درخت بود، ريشه ميخواست، صبوري ليلي ريشه اش شد. خدا درخت ريشه دار را آب داد، درخت بزرگشد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
سايه اش خنكي زمين شد، مردم خنكي اش را فهميدند، مردم زير سايه ي درخت ليلي باليدند.
ليلي هنوز هم چشم به راه است چراكه درخت ليلي باز هم ريشه مي كند.
خدا درخت ريشه دار را آب مي دهد.
مجنون نمي آيد، مجنون هرگز نمي آيد. مجنون نيامدني است، زيرا كه درخت باز هم ريشه مي خواهد.
ليلي قصه اش را دوبارهخواند، براي هزارمين بار و مثل هربار ليلي قصه باز هم مرد. ليلي گريست وگفت: كاش اين گونه نبود. خدا گفت : هيچ كس جز تو قصه ات را تغيير نخواهدداد ،ليلي! قصه ات را عوض كن.
ليلي اما مي ترسيد، ليلي به مردن عادت داشت، تاريخ هم به مردن ليلي خو گرفته بود.
خدا گفت: ليلي عشق مي ورزد تا نميرد، دنيا ليلي زنده مي خواهد.
ليلي آه نيست، ليلي اشك نيست، ليلي معشوقي مرده در تاريخ نيست، ليلي زندگي است.
ليلي! زندگي كن !
اگر ليلي بميرد، ديگر چه كسي ليلي به دنيا بياورد؟ چه كسي گيسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه كسي طعام نور را در سفره هاي خوشبختي بچيند؟
چه كسي غبار اندوه را از طاقچه هاي زندگي بروبد؟ چه كسي پيراهن عشق را بدوزد؟
ليلي! قصه ات را دوباره بنويس.
ليلي به قصه اش برگشت.
اين بار نه به قصد مردن، بلكه به قصد زندگي.
و آن وقت به ياد آورد كه تاريخ پر بوده از ليلي هاي ساده ي گمنام و ......


behnam5555 02-11-2011 06:34 PM


من تنها شدم

من تنها شدم
یادته پروانه صفت چشم به چشم میدوختیم
مثل شمع و پروانه پای هم میسوختیم
اون روزا رفاقتمون خیلی ساده بود
حسادت دوستات به تو خیلی ضایع بود
می خوای پیشت من همین حالا برگردم!
بدونه من الان خیلی ها تو رو ترک کردن
به تو حسودی میکردن چون با من بودی
همیشه اون موقع ها دوسم داشتی چون پیشم بودی
یادته اون موقع ها عاشقم نبودی؟
واسه دوستی با من لایقم نبودی
پیش رفیقات گفتی میپوچینمش به زودی
گفتم باشه برو! از این کار نمیبری سودی
من تنها شدم!
دیگه به تو چه
خودم میدونم چی کار کنم تا از نو شه!
الان میخوای پیشم باشی
زودتر برو
حالا که معروفم فقط میگی میخوام تو رو؟
اون موقع ها بچه بودیم حالیمون نبود
عشق و عشقبازی تو بازیمون نبود
انگار نه انگار که با هم دوست بودیم
همدیگرو دوست داشتیم و دوست هم بودیم
شب و روز به من فکر میکردی
میدونم که الان میخوای پیشم برگردی
ولی اینو فهمیدم که چقدر خر بودم
البته اون موقع ها خیلی بچه تر بودم
تو رفتی من هستم
دیگه دستتو پس نده تو دستم
من هستم
چشمامو واسه ی گریه بستم من
اما دفتر زندگی رو نبستم
من رفتم تا بگم بهت
گوش کن!


behnam5555 02-11-2011 06:39 PM

هر که باد بکارد، طوفان درو می کند.

درویشی ضعیف، مریض و دردمند به نزد طبیبی برای معالجه رفت. طبیب نبض او را گرفت و معاینه نمود و دریافت که امید صحت و بهبودی در درویش محال است. طبیب رو به درویش کرد و گفت:« برو و هر چه دلت خواست بکن! تو از هفت دولت خط داری! اصلاً صبر و پرهیز را کنار بگذار و آزاد و رها هر کاری که دلت به آن فرمان داد انجام بده و هراسی نداشته باش.»

آن يكى رنجور شد سوى طبيب

گفت نبضم را فرو بين اى طبيب‏

كه ز نبض آگه شوى بر حال دل

كه رگِ دست است با دل متصل‏


نبض او بگرفت و واقف شد ز حال

كه اميد صحت او بُد محال‏

گفت: هر چت دل بخواهد آن بكن

تا رود از جسمت اين رنج كهن‏

هر چه خواهد خاطر تو وامگير

تا نگردد صبر و پرهيزت زحير

صبر و پرهيز اين مرض را دان زيان

هر چه خواهد دل در آرش در ميان‏

اين چنين رنجور را گفت اى عمو

حق تعالى اعْمَلُوا ما شئتم‏

درویش به طبیب گفت:« از تجویز شما ممنونم. من برای تماشای رودخانه می روم تا دلم باز شود.» درویش به کنار رودخانه رفت و به تماشا نشست. ناگهان چشمش به صوفئی افتاد که مشغول گرفتن وضو بود. درویش نگاهی به پشتِ گردنِ صوفی نمود و آن را خیلی تمیز و صاف! یافت. یکباره به دلش افتاد یک سیلی به پس گردنِ صوفی بزند. سریع بلند شد و آرزوی خودش را با یک سیلی محکم به گردن صوفی بدبخت! برآورده کرد. با زدن سیلی صدای بلندی برخاست و صوفی چنان عصبانی شد که می خواست درویش را کتک حسابی زده و تمام ریش و سیبیلش را یکی یکی! از ریشه در آورد.

گفت رو هين خير بادت جان عم

من تماشاى لب جو میروم‏

بر مراد دل همی گشت او بر آب

تا كه صحت را بيابد فتح باب‏

بر لب جو صوفيى بنشسته بود

دست ‏ورو می‏شست و پاكى می‏فزود

او قفايش ديد چون تخييلى

كرد او را آرزوى سيليى‏

بر قفاى صوفى حمزه پرست

راست میكرد از براى صفع دست‏

كآرزو را گر نرانم تا رود


چون زدش سيلى بر آمد يك طراق

گفت صوفى هى ‏هى اى قواد عاق‏

خواست صوفى تا دو سه مشتش زند

سبلت و ريشش يكايك بر كند

صوفی با دیدن درویش بیچاره و ضعیف با خودش فکر کرد اگر من این درویش را فقط یک مشت بزنم صد در صد متلاشی شده! و هلاک خواهد شد و خونش به گردنم خواهد ماند. بهتر است او را به سوی قاضی ببرم تا او عدالت را جاری نماید. قاضی، ترازوی حق و داد است و اوست که با ابزار قانون باعث تمام شدن فتنه ها می گردد. قاضی، نایب حق است که تنها برای ستاندن حق مظلوم کار می کند و بنابه خشم و دخل و خرج خودش فتوا نمی دهد.

گفت صوفى در قصاص يك قفا

سر نشايد باد دادن از عمى‏

خرقه‏ ى تسليم اندر كردنم

بر من آسان كرد سيلى خوردنم‏

ديد صوفى خصم خود را سخت زار

گفت اگر مشتش زنم من خصم ‏وار

او به يك مشتم بريزد چون رصاص

شاه فرمايد مرا زجر و قصاص‏

خيمه ويران است و بشكسته وتد

او بهانه مى ‏جود تا در فتد

بهر اين مرده دريغ آيد دريغ

كه قصاصم افتد اندر زير تيغ‏

چون نمى ‏تانست كف برخصم زد

عزمش آن شد كش سوى قاضى برد

كه ترازوى حق است و كيله‏ اش

مخلص است از مكر ديو و حيله ‏اش‏

هست او مقراض احقاد و جدال

قاطع جنگ دو خصم و قيل و قال‏

ديو در شيشه كند افسون او

فتنه‏ ها ساكن كند قانون او

...

‏نايب حق است و سايه‏ ى عدل حق

آينه ‏ى هر مستحق و مستحق‏

كاو ادب از بهر مظلومى كند

نه براى عرض و خشم و دخل خود

صوفی دست درویش را گرفت و او را به محکمه برد. قاضی ماجرا را شنید و نگاهی به درویش کرد سپس به صوفی گفت:« ای پسرم! احکامی که ما صادر می کنیم برای زنده هاست ولی این درویش حکم مرده! را دارد. قضاوتهای ما برای اغنیا و زنده هاست نه برای این درویشی که در دو عالم یک ستاره ندارد. این درویش مثل مرده ای است که این دنیا گور اوست، اگر خشتی از گور یک مرده بر سر کسی فرو بریزد باید از مرده تاوان گرفت؟! دنبال انتقام گرفتن از مرده نباش و خشم خودت را فرو بنشان. خدا را شکر کن که یک مرده تو را زده نه یک زنده! اگر من این درویش را مجازات کنم انگار به او ظلم کرده ام.»

گفت قاضى: ثبت العرش اى پسر

تا بر او نقشى كنم از خير و شر

كو زننده كو محل انتقام

اين خيالى گشته است اندر سقام‏

شرع بهر زندگان و اغنياست

شرع بر اصحاب گورستان كجاست‏

آن گروهى كز فقيرى بى‏ سرند

صد جهت ز آن مردگان فانى ‏ترند


گفت قاضى: من قضا دار حى ‏ام

حاكم اصحاب گورستان كى ‏ام‏

اين به صورت گر نه در گور است پست

گورها در دودمانش آمده ست‏

بس بديدى مرده اندر گور تو

گور را در مرده بين اى كور تو

گر ز گورى خشت بر تو اوفتاد

عاقلان از گور كى خواهند داد

گرد خشم و كينه ‏ى مرده مگرد

هين مكن با نقش گرمابه نبرد

شكر كن كه زنده‏ اى بر تو نزد

كان كه زنده رد كند حق كرد رد


ظلم چه بود وضع غير موضعش

هين مكن در غير موضع ضايعش‏

صوفی وقتی این قضاوت ناحق را دید برآشفت و گفت:« این چه حکمی است که تو از خودت صادر می کنی؟ من سیلی خورده ام بدون اینکه حکم قصاص جاری شود؟! آیا این دلیل کافیست که هر کسی چون ضعیف است بتواند هر کاری دلش خواست بکند و بر او حرجی نباشد؟!» قاضی به صوفی گفت:« حکم من اینست. الان تو با خود چقدر پول نقد همراه داری؟!» صوفی با تعجب گفت:« شش درم دارم.» قاضی دستور داد:« این درویش ضعیف و بدبخت است، سه درم را به او بده!»

گفت صوفى: پس روا دارى كه او

سيلى ‏ام زد بى‏قصاص و بى‏تسو

اين روا باشد كه خر خرسى قلاش

صوفيان را صفع اندازد به لاش‏

گفت قاضى: تو چه دارى بيش و كم

گفت: دارم در جهان من شش درم‏

گفت قاضى: سه درم تو خرج كن

آن سه ديگر را به او ده بى ‏سخن‏

زار و رنجور است و درويش و ضعيف

سه درم در بايدش تره و رغيف‏

در همین اثناء درویش نگاهش به پشت گردن قاضی افتاد و آن را خیلی تمیز و صاف! یافت. با خودش گفت خدا را شکر! که قصاص یک سیلی سه درم قیمت دارد. درویش آرام به نزد قاضی آمد و به قصد گفتن رازی، به او نزدیک شده و ناگهان پس گردنی محکمی بر گردنش نثار کرد. آنگاه درویش گفت:« لطفاً هر شش درم را بدهید تا کار ما هم راه بیافتد!»

بر قفاى قاضى افتادش نظر

از قفاى صوفى آن بد خوبتر

راست مى‏ كرد از پى سيليش دست

كه قصاص سيلى ‏ام ارزان شده است‏

سوى گوش قاضى آمد بهر راز

سيليى آورد قاضى را فراز

گفت هر شش را بياريد اى دو خصم

من شوم آزاد بى ‏خرخاش و وصم‏

قاضی از ضربت سیلی که خورده بود مثل مار به خود می پیچید و ناراحت بود. در این هنگام صوفی به او گفت:« ای قاضی! اگر حکم تو به عدل و داد بوده چرا اکنون ناراحتی؟! آنچه به خود نمی پسندی به دیگران مپسند. اگر چاهی برای دیگری کندی بدان که خودت هم در آن چاه خواهی افتاد. با یک قضاوت نابجا، سیلی جانداری بر گردنت، نوش جان کردی؛ وای از قضاوتهای دیگر که ممکن است سراپای خودت را فنا کنی. تو حکم دادی که به ظالمی در عوض ظلمی که کرده سه درم داده شود در حالیکه دست ظالم را از هر قماشی که باشد باید کوتاه کرد. ای قاضی! تو مثل آن بز هستی که به گرگها شیر می دهد و این روا نباشد.»

گشت قاضى طيره صوفى گفت هى

حكم تو عدل است لا شك نيست غى‏

آن چه نپسندى به خود اى شيخ دين

چون پسندى بر برادر اى امين‏

اين ندانى كه پى من چَه كنى

هم در آن چَه، عاقبت خود افكنى‏

من حفر بئرا نخواندى از خبر

آن چه خواندى كن عمل جانِ پدر

اين يكى حكمت چنين بُد در قضا

كه ترا آورد سيلى بر قفا

واى بر احكام ديگرهاى تو

تا چه آرد بر سر و بر پاى تو

ظالمى را رحم آرى از كرم

كه براى نفقه بادت سه درم‏

دست ظالم را ببر چه جاى آن

كه به دست او نهى حكم و عنان‏

تو بدان بز مانى اى مجهول داد

كه نژاد گرگ را او شير داد

behnam5555 02-11-2011 06:53 PM


بودن یا نبودن


« من می گویم، تو حرف مرا می فهمی؛ پس ما هستیم. »

«فرانسیس پونژ»

behnam5555 02-11-2011 06:56 PM

دستورالعمل عرفانى

بايد انسان يك مقدار زياده بر معمول تقليل غذا و استراحت بكند تا جنبه حيوانيت كمتر، و روحانيت قوت بگيرد، و ميزان آنها را هم چنين فرمود: كه انسان اولا روز و شب زياده از دو مرتبه غذا بخورد حتى تنقل مابين الغذائين نكند. ثانيا هر وقت غذا مى خورد بايد مثلا يك ساعت بعد از گرسنگى بخورد، و آن قدر بخورد كه تمام سبز نشود، اين در كم غذا. و اما كيفش بايد غير از آداب معروفه ، گوشت زياد نخورد، به اين معنى كه شب و روز هر دو نخورد، و در هر هفته دو سه دفعه هر دو را يعنى هم روز و هم شب را ترك كند، و يكى هم اگر بتواند للتكليف نخورد، و لامحاله آجيل خور نباشد و اگر احيانا وقتى نفسش زياد مطالبه آجيل كرد استخاره كند. و اگر بتواند روزه هاى سه روزه هر ماه را ترك نكند. و اما تقليل خواب مى فرمودند شبانه روز شش ساعت بخوابد. و البته در حفظ لسان و مجانبت اهل غفلت اهتمام زياد نمايد. اينها در تقليل حيوانيت كفايت مى كند. و اما تقويت روحانيت : اولا دائما بايد هم و حزن قلبى به جهت عدم وصول به مطلوب داشته باشد. ثانيا تا مى تواند ذكر و فكر را ترك نكند كه اين دو جناح سير آسمان معرفت است . در ذكر عمده سفارش اذكار صبح و شام اهم آنها كه در اخبار وارد شده . و اهم تعقيبات صلوات و عمده تر ذكر وقت خواب كه در اخبار ماءثور است ، لاسيما متطهرا در حال ذكر به خواب رود. و شب خيزى مى فرمودند زمستان ها سه ساعت ، تابستان ها يك ساعت و نيم . و مى فرمودند كه در سجده ذكر يونسيه يعنى در مداومت آن كه شبانه روزى ترك نشود، هر چه زيادتر توانست كردن اثرش زيادتر، اقل اقل آن چهارصد مرتبه است خيلى اثرها ديده ام . بنده خود هم تجربه كرده ام چند نفر هم مدعى تجربه اند. يكى هم قرآن كه خوانده مى شود به قصد هديه حضرت ختمى مرتبت صلوات الله عليه و آله خوانده شود.

behnam5555 02-11-2011 06:58 PM

حكاياتى از عارفان و بزرگان علم و دين

زاهدى گفته است : نماز سى ساله خود را كه در صف نخست نمازگزاران ، به جا آورده بودم ، به ناچار، به قضا برگرداندم . از آن روى ، كه روزى به سببى درنگ كردم و در صف نخست ، جايى نيافتم . پس در صف دوم ايستادم . اما خود را بدين سبب ، از ديگران شرمسار ديدم ، و پيشى گرفتم و به صف نخست آمدم و از آنگاه دانستم كه همه نمازهايم ، آلوده به ريا و آگنده از لذت توجه مردم به من بوده است و اين كه ببينند كه من ، از پيشگامان كارهاى نيك بوده ام .


behnam5555 02-11-2011 07:01 PM


مولوى مى گويد:


جان زهجر عرش ، اندر فاقه اى
تن زعشق خاربن ، چون ناقه اى
جان ، گشايد سوى بالا بال ها
تن ، زده اندر زمين چنگال ها
اين دو همره ، يكديگر را راهزن
گمره آن جان كاو فروماند زتن
همچو مجنوند و چون ناقه اش يقين
مى كشد آن پيش و اين وا پس به كين
ميل مجنون ، پيش آن ليلى روان
ميل ناقه پس پى كره دوان
يك دم از مجنون خود غافل شدى
ناقه گرديدى و واپس آمدى
گفت : اى ناقه ، چون هر دو عاشقيم
ما دو ضد، بس همره نالايقيم
تا تو باشى با من اى مرده ى وطن
بس ز ليلى دور ماند جان من
روزگارم رفته زين گون حال ها
همچو تيغه قوم موسى ، سال ها
راه نزديك و بماندم سخت دير
سير گشتم زين سوارى ، سير،سير
سرنگون خود را ز اشتر درفكند
گفت : سوزيدم زغم تا چند؟!چند؟!
آنچنان افكند خود را سوى پست
كز فتادن از قضا پايش شكست
پاى خود بر بست و گفتا: گوهر شوم
در خم چوگانش غلتان مى روم
زين كند نفرين حكيم خوش دهن
بر سوارى كاو فرونايد زتن
عشق مولا كى كم از ليلا بود؟
گوى گشتن بهر او اولى بود
گوى شو! مى گرد بر پهلوى صدق !
غلت غلتان در خم چوگان عشق
لنگ و لوك و خفته شكل و بى ادب
سوى او مى غنج و او را مى طلب

behnam5555 02-11-2011 07:02 PM



سخن حكيمان و دانشمندان و مشاهير و...

بزرگى گفته است : (عزلت ) بدون (عين ) علم ، (زلت ) (يعنى لغزش ) است و بدون (زاء) زهد، علت (يعنى بيمارى ) است .

از سخنان بزرگمهر: دشمنان با من دشمنى كردند. اما، دشمنى را دشمن تر از نفس خود نديدم .
و نيز گفته است : با دلاوران و درندگان ستيزيدم و هيچ يك از آنها چون دوست بد بر من چيره نشدند.
و نيز گفته است : از همه گونه غذاهاى لذيد خوردم و با زنان زيبا روى همبستر شدم و هيچيك را لذيذتر از تندرستى نيافتم .
و نيز گفته است : صبر زرد را خوردم و شربت تلخ را آشاميدم . اما هيچيك را تلخ ‌تر از نيازمندى نيافتم .
و نيز گفته است : با همانندان خود كشتى گرفتم و با دلاوران پيكار كردم . اما هيچيك از آنها، چون زن بد زبان ، بر من پيروز نشد.
و نيز گفته است : تيرها و سنگها به سوى من رها شد و هيچيك را سخت تر از سخن بدى كه از دهان بستانكار بيرون آيد، نيافتم .
و نيز گفته است : از مال اندوخته هاى خود صدقه ها دادم و هيچ صدقه اى را سودمندتر از رهبرى يك گمراه به راه راست نيافتم .
و نيز گفته است : از نزديكى به پادشاهان و بخشش هاى آنان شادمان شدم اما، هيچ چيز برايم نيكوتر از رهايى از آنها نبود.

behnam5555 02-11-2011 07:06 PM


عبرت از دنياى بى وفا

يكى از فرمانروايان خراسان ، سلطان محمود غزنوى را در عالم خواب ديد كه همه بدنش در قبر، پوسيده و ريخته شده ، ولى چشمانش همچنان سالم و در گردش است و نظاره مى كند. خواب خود را براى حكما و دانشمندان بيان كرد تا تعبير كنند، آنها از تعبير آن خواب فروماندند، ولى يك نفر پارساى تهيدست ، تعبير خواب او را دريافت و گفت :

((سلطان محمود هنوز نگران است كه ملكش در دست دگران است !))
بس نامور به زير زمين دفن كرده اند
كز هستيش به روى زمين يك نشان نماند
وان پير لاشه را كه نمودند زير خاك
خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند
زنده است نام فرخ نوشيروان به خير
گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند
خيرى كن اى فلان و غنيمت شمار عمر
زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند



behnam5555 02-11-2011 07:09 PM


يكى از ملوک خراسان ، محمود سبکتکين را در عالم خواب ديد كه جمله وجود او ريخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گرديد و نظر می کرد. ساير حکما از تاويل اين فرو ماندند مگر درويشی که بجای آورد و گفت : هنوز نگران است که ملکش با دگران است.

بس نامور به زير زمين دفن كرده اند
كز هستيش به روى زمين يك نشان نماند
وان پير لاشه را كه نمودند زير خاك
خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند
زنده است نام فرخ نوشيروان به خير
گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند
خيرى كن اى فلان و غنيمت شمار عمر
زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند



اکنون ساعت 09:10 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)