چگونه بی تو سر كنم
چگونه شب سحر كنم بدون تو چه آسمان حرام گشته بر دلم بدون تو چه آسمان خراب گشته بر سرم بدون تو یه ماهی بدون تنگ بدون تو سكوت مرده ای خموش بدون تو ستاره ای بی فروغ بدون تو پرنده ای شكسته بال بدون تو شبم - شبی كه ندارد او سحر بدون تو غروب غم گرفته ام بدون تو یه ابر تكه پاره ام بدون تو... نمی كنم بدون تو زندگی بدون هیچ معطلی |
امیدم باش َ
امید آخرینم باش و نوشدارو برایم باش برای این دل ریشم تو مرحم باش تو با مهرت عزیزم باش تو عشقم باش تو تنها در كنارم باش ولیكن تا دم اخر كنارم باش كنارم باش |
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید عطر نرگس رقص باد نغمه شوق پرستو های شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار خوش به حال چشمه ها و دشت ها خوش به حال دانه ها و سبزه ها خوش به حال غنچه های نیمه باز خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز خوش به حال جام لبریز از شراب خوش به حال آفتاب ای دل من گرچه در این روزگار جامه رنگین نمی پوشی به کام باده رنگین نمی نوشی ز جام نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از ان می که می باید تهی است ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار گر نکویی شیشه غم را به سنگ هفت رنگش میشود هفتاد رنگ |
عشق، تصميم قشنگي ست،
بيا عاشق شو نه اگر قلب تو سنگي ست، بيا عاشق شو آسمان زير پروبال نگاهت آبي ست شوق پرواز تو رنگي ست، بيا عاشق شو ناگهان حادثه ي عشق، خطر كن، بشتاب خوب من، اين چه درنگي ست، بيا عاشق شو با دل ِ موش، محال است كه عاشق گردي عشق تصميم پلنگي ست، بيا عاشق شو تيز هوشان جهان، برسر كار عشقند عشق رندي است، زرنگي ست، بيا عاشق شو كاش در محضر دل بودي و مي ديدي تو بر سر عشق چه جنگي ست! بيا عاشق شو مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز صورت آينه زنگي ست، بيا عاشق شو مي رسي با قدم عشق به منزل، آري... عشق رهوار خدنگي ست، بيا عاشق شو باز گفتي تو كه فردا!!! به خدا فردا نيست زندگي، فرصت تنگي ست، بيا عاشق شو كار خير است، تأمل به خدا جايز نيست! عشق تصميم قشنگي ست، بيا عاشق شو |
مژده بده مژده بده یار پسندید مرا
مژده بده مژده بده یار پسندید مرا
سایه او گشتم و اوبرد به خورشید مرا جان دل و دیده منم گریه خندیده منم یار پسندیده منم یار پسندید مرا کعبه منم ، قبله منم سوی من آرید نماز کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من آینه در آینه شد دیدمش و دید مرا آینه خورشید شود پیش رخ روشن او تا به نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا گوهر گم کرده نگر تافته در فرق فلک گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند رشک سلیمان نگر وعیب جمشید مرا چون سر زلفش نکشم سر زهوای رخ او باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا پرتو بی خویش منم شانه رها کرده تنم تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا |
چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانیها دستها تشنه ی تقسیم فراوانیها با گل زم سر راه تو آذین بستیم داغهای دل ما ، جای چراغانیها حالیا دست کریم تو برای دل ما سرپناهی است در این بی سر و سامانیها وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی ای سرانگشت تو آغاز گل افشانیها فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید فصل تقسیم غزل ها و غزلخوانیها سایه ی امن کسای تو مرا بر سر بس تا پناهم دهد از وحشت عریانیها چشم تو لایحیه ی روشن آغاز بهار طرح لبخند تو پایان پریشانیها |
قايقي خواهم ساخت،خواهم انداخت به آب، دورخواهم شد از اين خاک غريب ... آه سهراب عزيز! دوست دارم بروم اما حيف، قايقم کاغذي است کاغذي بي بنياد، که دلش خط خطي است. با چنين قايقي از ريشه تهي به کجا بايد رفت؟ تا کجا بايد رفت؟ چاره چيست؟ منتظر مي مانم منتظر تا روزي که بسازم از نو قايقي را و به آب اندازم آن زمان است که فرياد زنم: قايقم کشتي نوح مقصدم کعبه و نور |
{پپوله} تو فقط مال همين قلب پر احساس مني شب من با تو سحر خواهد شد تو نمي داني من چه قدر عشق تو را مي خواهم تو بخوان تا همه احساس شوم كاش مي دانستي شعرهاي دل من پيش نگاه تو به خاك افتاده است به سرم داد بزن تا بدانم كه حقيقت داري تا بدانم كه به جز عشق تو اين قلب ندارد كاري اين همه عشق براي دل تو ناچيز است آسمان را به زمين وصل كنم؟ يا كه زمين را همه لبريز ز سر سبزي يك فصل كنم؟ من به اعجاز دو چشمان تو ايمان دارم به خدا تو نباشي بي تو من يك بغل احساس پريشان دارم {پپوله} |
اگر تو عاشقی معشوق دور است وگر تو زاهدی مطلوب حور است ره عاشق خراب اندر خراب است ره زاهد غرور اندر غرور است دل زاهد همیشه در خیال است دل عاشق همیشه در حضور است نصیب زاهدان اظهار راه است نصیب عاشقان دایم حضور است جهانی کان جهان عاشقان است جهانی ماورای نار و نور است درون عاشقان صحرای عشق است که آن صحرا نه نزدیک و نه دور است در آن صحرا نهاده تخت معشوق به گرد تخت دایم جشن و سور است همه دلها چو گلهای شکفته است همه جانها چو صفهای طیور است سراینده همه مرغان به صد لحن که در هر لحن صد سور و سرور است ازان کم میرسد هرجان بدین جشن که ره بس دور و جانان بس غیور است طریق تو اگر این جشن خواهی ز جشن عقل و جان و دل عبور است اگر آنجا رسی بینی وگرنه دلت دایم ازین پاسخ نفور است خردمندا مکن عطار را عیب اگر زین شوق جانش ناصبور است |
پاک ساز از غیر دل ، وز خود تهی شو چون حباب گر سبک روحی توانی خیمه زد بر روی آب خودنمایی کی کند آن کس که واصل شد به دوست چون نماید مه چو گردد متصل با آفتاب کی دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه غیر دم مزن از عشق اگر ره میدهی بر دیده خواب نیست بر ذرات یکسان پرتو خورشید فیض لیک باید جوهر قابل که گردد لعل ناب وحشی از دریای رحمت گر دهندت رشحهای گام بر روی هوا آسان زنی همچون سحاب |
اکنون ساعت 06:37 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)